بي تو              

Wednesday, February 20, 2008

كانديدای نسل برتر

5+1 ساله بودم که دوره‌ی آثار شریعتی را در کنار آثار مارکس شروع به خواندن کردم...از همان زمان متوجه مشابهت های بسیار این دو شدم...به قول ژاک دریدا در اثر درخشان ژان ژاک روسو «ژاک قدری» : کاش ایران به جای یک شریعتی یک نصفه مارکوزه‌ی رفوزه داشت که در خان‌گاه مدام ذکر هو هو سرمی‌داد...

5+2 ساله بودم که نویسنده‌گی به طورجدی را پی گرفتم...پیش‌تر در سنین 2 الی 3 ساله‌گی انواع و اقسام غزل‌ها و اشعار بندتنبانی می‌سرودم...

4+2+1+1‌ساله‌گی به دلیل تسلط بالای «دَرْک ِمَطْلَب» مفتخر به نشان «به دَرَک» شدم.

2-11 ساله‌گی در زمینه‌ی زبان شناسی بالینی مفتخر به دریافت درجه‌ی دکترین شدم...در همین سال برای نخستین بار به آکادمی نوبل در زمینه‌ی عرفان معرفی شدم...در این سال به دلایل سیاسی و فشار دولت‌های بی‌گانه بر تعلیق‌ فعالیت‌های هسته‌ای جایزه‌‌‌ام را به هاینریش بول دادند.

5×2 ساله‌گی در دانش‌گاه ماساچوست شعبه‌ی پارک‌سوار بیهقی برای تدريس « فقه کوانتوم » دعوت شدم. در همان سال به‌‌ سرخجه مبتلا شدم و از ادامه‌ی تدريس باز ماندم.

11ساله‌‌گی اولین کسی بودم که تئوری « ایران منهای شریعتی به‌علاوه‌ی گنجی» را بنیان نهادم...در همین سن برای نخستین‌بار موفق شدم طول موج رادیو زمانه را پیدا کنم.

1-13ساله‌گی خنده با چشمان بسته را سرلوحه‌ی زنده‌گی خود قرار دادم.

Friday, February 15, 2008

مقدمه‌ای برای شالوده‌بندی

مدت‌هاست که راه خودم را می‌روم و مشتاقی خود به ادبیات خاصی را پی می‌گیرم...راستش میانه‌ی خوبی با ادبیات امریکای لاتین ندارم و اگر میان نویسنده‌گان امریکای لاتین کسی را بخواهم انتخاب کنم فوئنتس متفکر است و نه نويسنده...و اصلا هم حوصله‌ی سرک کشیدن به نوشته‌های قبیله‌گرای جهانی‌نگر فیلسوف‌مأب دموکرات‌نش متظاهر به آزادی را ندارم... اما همیشه عاشق ادبیات آلمان بوده‌ام و اگر میان زبان‌ها تفاخر و represent های ادبیات بریتانیا را دوست دارم،‌ سردی طنازانه‌ی ادبیات آلمان است كه مرا به سوی خود می‌كشد و از آلمانی‌زبان‌ها خب بیش‌ترین سهم را اتریشی‌ها دارند...پوچی دست‌وپازننده‌ی هول‌ناک‌ای که همیشه از بعد اتفاق بحران را ذره ذره می‌چکاند...من آن صحنه‌‌ی تقلای انسان برای خلاص شدن از وضعیت کوچک‌ای بیش‌تر دوست دارم که وقتی به آن فکر می‌کند آزارش می‌دهد...مانند مگس‌پران که آن لکه‌‌های روی چشم‌ات را دنبال کنی مثل ماده‌ای ژلاتینی از دست‌ات می‌گریزند ، مانند رنگ‌ای که روی ورقه‌ی نشاسته پهن می‌کنی و ابر و بادی می‌سازد...در حالت کلی اگر به آن فکر نکنی بیش‌تر دوست‌اش می‌‌دارم...ولی به آن فکر می‌كنی دیگر می‌شود: تست رورشاخ...می‌شود عقل نظری...و از هر آشغالی به‌ترین معانی بیرون می‌تراود...و تویی که به یک شمشیر موروثی غنیمتی از جنگ ارزش ذوالفقار می‌دهی و نام فرزندت را شمشیری غنیمتی می‌گذاری و اسم در می‌کنی و می‌شوی ذوالفقار علی بوتو...در این بحران بی‌معنایی‌ست که مدام معنا ظاهر می‌شود و بر تو سنگینی می‌کند و عقل را در چنگال خود خفه می‌کند... ادبیات در زبان‌ات تحلیل می‌رود و پاره‌پاره می‌شود...و تو می‌خواهی پاره‌ها را در کنار هم بچینی...پس ناچاری تکه‌‌های ناجور را با فکری خلق‌الساعه جور کنی...این خصلت ذهن کلاژ است...من بیش‌تر پی بردن به اختلافات گزاره‌ها را دوست می‌دارم...گزاره‌ای که قرار است ابزار يافتن خودت شود و برای یافتن خود نیاز به نبردی موهوم با دیگری داری و لفاظی از همین‌جا آغاز می‌شود...و باز از همین‌جاست که لفاظی صورت جدیدی به‌نام بحر طویل پیدا می‌کند و خودش را آهنگین می‌کند و مدام باردار می‌شود...اما از دور که می‌نگری این گزاره‌های ریز و درشت قرار است تحلیل وضعیت گفتار تو باشد...یک‌بار از عقل کمک می‌گیری اما باری دیگر که گزاره‌ها را جلوی‌ات ردیف می‌کنند عقل را پس می‌زنی...و توقع داری پیش و پس گفتار تو یکی باشد...
ما محکوم گزاره‌هایی پوچ‌ایم و مجبوریم تا با هم‌نشاندن این گزاره‌ها معنای بودن خود را در گفتاری معنادار کنیم...و تا به خود آییم می‌بینیم مخلوق معادلات عقلانی از استنتاج گزاره‌های پوچ شده‌ایم...چاره چی‌ست؟...حجت آوردن از کلام دیگران و شاهد گرفتن گزاره‌های دیگری آسان‌ترین کاری‌ست که ما را از وحشت بی‌خودی می‌رهاند...

هم نا زبانی

Thursday, February 14, 2008

prove it

آقای شین زبان‌اش جوش زده است و نمی‌تواند خوب زبانش را توی دهان بگرداند و حرف بزند و خیلی مبادی آداب است...پس ناچار است از مغازه‌ی الکتریکی که می‌خواهد آنتن تله‌ویزیون بخرد با ایما و اشاره سر جنس و قیمت آن چانه بزند...فکرش هم سخت است...باید عرق‌ای که از هفت چاک‌اش می‌چکد را ببینید تا خوب حس کنید...در کنار او یک جوان عصبی‌ست که با آن‌ور خط با فریاد و عصبانیت حرف می‌زند...گویا موبایل‌اش خوب آنتن نمی‌دهد...از آن‌سوی خیابان آقای سین عصای‌ سفیدش را گم کرده‌است و به‌سختی دنبال یک جوان‌مرد می‌گردد تا او را به این‌ور خیابان ببرد...از آن‌سوی خیابان یک وانت حامل بار گوسفند پیش می‌آید...آقای صاد همین‌طور که وانت‌اش لک و لک می‌کند نزدیک می‌شود و پشت فرمان یک مشته پول کهنه و لت‌وپار را با آب دهانش خیس می‌کند و می‌شمارد و هرازگاهی نیم‌نگاهی به جلویش هم می‌اندازد...آقای شین با اطوارهای شدت‌یافته‌اش هنوز موفق به فهماندن نشده است...جوان نیز هنوز فریاد می‌زند: گوش کن...الو؟...چی؟...بلندتر حرف بزن...نه تو گوش کن...
بالاخره یک دخربچه پیدا می‌شود که دست آقای سین را بگیرد...وانت آقای صاد نزدیک می‌شود...آقای شین با رنج بسیار حرف می‌زند: آقا آنتن‌اش از اون خوب‌ها باشه‌ها؟...دور و برمون پر از آپارتمانه‌ها؟...هر هشت شبکه رو هم می‌گیره؟...مخصوصاً‌ شبکه‌ی آموزش...خانوم‌ام همه‌ی برنامه‌های آموزش کوبلن‌دوزی را می‌خواد ضبط کنه...به دردخور هست؟...وانت آقای صاد می‌ایستد. می‌ایستد چون شک کرده است درست شمرده است یا نه؟...جوان عصبی حالا دارد می‌خندد...می‌خندد و می‌گوید: خانوم شرمنده...آخه صداتون خیلی شبیه هم بود...صدا هم که قطع و وصل می‌شد...گوشی را که قطع می‌کند جیغ شادمانه‌ای سرمی‌دهد و فریاد می‌زند: خدایا شکر...آقای سین از خیابان که رد می‌شود شروع می‌کند به فحش دادن...عینک را از چشم برمی‌دارد...دختربچه هاج و واج از ترس می‌گریزد...صدای فریادی از بلندگو شنیده می‌شود: کات...
آقای شین به سختی فریاد می‌زند: آقا صد دفعه گفتم که زبانم جوش زده است...

30 يا سی

اگر بخواهم سیاسی‌ترین فیلم کوتاه خودم را بسازم این خلاصه‌ی داستانی آن است.

تمام اتفاق از منطر در ورودی یک مغازه لوازم بهداشتی‌ست...بیرون باران می‌بارد...باران رحمت...کف راهروی مغازه برق افتاده است و رهگذران یکی یکی پا به درون مغازه می‌گذارند رد گلی برجای می‌گذارند. صاحب مغازه بلافاصله دست به T شده کف مغازه را برق می‌اندازد...اما با ورود مشتری بعدی دوباره کف مغازه کثیف می‌شود...چاره چی‌ست؟...آیا باید دعا کرد که باران قطع شود؟...آیا باید یک پادری انداخت تا مشتری قبل ورود کف کفش‌هایش را پاک کند و تو بیاید؟...آیا پادری کثافت‌ها را به خوبی پاک می؟...آیا به مرور خود پادری هم کثیف نمی‌شود؟...تحمل پادری برای پاک کردن نخاله‌های زیر کفش‌ها چه‌قدر است؟...آیا باید تا پایان باران صبر کرد؟...آیا باید خیابان بیرون مغازه را تمیز کرد؟...الان باید تمیز کرد؟...این خیابان تمیز بشود خیابان‌های دیگر چه؟...آیا باید کف خیابان‌ها را به جای اسفالت پارکت کرد؟...یا این کثیفی گذراست و باید گذاشت دوره‌اش طی شود؟ یا این‌که اصلاً میز پیش‌خوان مغازه را پیش کشید و درست جلوی در ورودی گذاشت تا مشتری بدون آن‌که داخل شود از همان‌جا خرید کند؟...پس ویترین چه می‌شود؟...
.
.
.
اما هيچ‌كدام اين‌ها براي من جز نوشته‌ی آغازين فيلم ارزش ندارد...

« اين فيلم سياسی نی‌ست و هرگونه شباهت ظاهری شخصيت‌های آن اتفاقی‌ست.»
.
.
.
يادش به‌خير آن اوايل كه تله‌ويزيون آزمايش سياه سفيد لامپی داشتيم موقع پخش فيلم‌ها مجري اول‌اش می‌گفت: اين فيلم سياه سفيد است لطفاً ‌به گيرنده‌های خود دست نزنيد.
.
.
.
نمی‌دانم چند نفر شما مانند من علاقه‌مند آغاز برنامه‌های شبكه يک تله‌ويزيون بوديد؟...تصاويری پخش می‌شود و روی تصاوير مشخصات آن عكس كامل بيان می‌شد و آخرش توضيح می‌داد:

صاحب اين‌عكس مدت فلان روز است كه از منزل خارج شده است و تاكنون بازنگشته‌است...هربار كه عنوان «گم‌شده‌ها» حک می‌شد بی‌اختيار ياد افغانی‌ها و شايعات آن‌روز می‌افتادم كه افغانی‌ها بچه‌ها را می‌دزدند...

Wednesday, February 13, 2008

هراس من باری...

از بچه‌گی از عکس‌های هاشوردار ، عکس‌های گراوور کتاب‌ها ، می‌ترسیدم و اسم کتاب سنگی که می‌شنیدم یاد گراوورهای سبز عن‌دماغی می‌افتادم و چار ستون بدنم می‌لرزید...به‌جای این‌که بگردم مشکل هاشورهراسی خود را درمان کنم دربه‌در دنبال مفهوم نقطه می‌گردم...خب هرچه باشد از یک خانواده‌اند...رونالد آلن در همین زمینه فرموده است: و آن‌گاه به نقطه‌ها پیوستم...دابلیو دابلیو دابلیو دات‌کاف‌کش‌دات‌کام
.

.

.

اينا به كنار فيلم قرمزُ‌ كه يادتونه؟...سكانس فشن شو چي؟...من از اين سكانس يه حس پوانتاليستيک دارم.

دسته‌ی دلقک‌ها

زیرکی مهدی سحابی با ترجمه‌ی معرکه‌اش این‌جا نمایان می‌شود که می‌داند مقدمه‌ی کتاب « دسته‌ی دلقک‌ها» را کی و در کجای کتاب قرار دهد...زیرکی مهدی سحابی از ترتیب انتخاب ترجمه آثار سلین را ببینید...بی‌دلیل مرگ قسطی را اول رو نمی‌کند...و شرافت حرفه‌ای را هم ببینید که دست به ترجمه فرهاد غبرائی نمی‌زند...با این که می‌دانیم کاستی‌هایی دارد...با خواندن این مقدمه خواهید دید چه را منتقدان ما از نزدیک شدن به این اثر واهمه دارند...مقدمه‌ای به قلم خود سلین.


ای خواننده‌هایی که دوست منید، خواننده‌های نه خیلی دوست، خواننده‌های دشمن، منتقد ادبی! دوباره منم و ماجراهام با این دسته دلقک‌ها، کتاب اول! خیلی زود درباره‌م قضاوت نکنید! یک خرده صبر کنید تا دنباله‌هاش! کتاب دو! کتاب سه! همه چیز روشن می‌شود! شرح و بسط پیدا می‌کند، سر و سامان می‌گیرد! همین‌طور سر انگشتی هنوز سه چارمش مانده! می‌پرسید درست است این کار؟ مجبور شدیم همینی را که هست چاپ کنیم، به خاطر وخامت شرایط که هیچ معلوم نیست فردا کی زنده‌ست کی مرده! دنوئل ناشر؟ شما؟ من؟...من که بنا را گذاشته بودم به هزار و دویست صفحه! دیگر حسابش با خودتان!
«ها! خوب می‌کند که این را پیشاپیش به‌امان می‌گوید! محال است دنباله‌هاش را بخریم! عجب دزدی ! عجب کتاب ناموفقی! چه نویسنده‌ی ورّاج ملال‌انگیزی! چه دلقکی! چقدر بد دهن چه خائنی! چه جهودی!»
همه و همه‌ی این‌ها.
می‌دانم، می‌دانم ، عادت دارم به این حرف‌ها...چیزی‌ست که همیشه شنیده‌م!
گند می‌زنم به روحیه‌ی همه، حال همه را می‌گیرم.
قبول، اما اگر همین‌ها دویست سال بعد جزو مواد امتحان دیپلم شد چه؟ یا توی چین خواندندشان؟ هان، آن وقت چه می‌گویید؟
« هه، چه پر مدعا واقعاً! آقای آزاد اندیش، هه هه! این سه نقطه‌ها! هه! پشت هم پشت هم هی سه نقطه! رسوایی است واقعاً!... دارد زبان فرانسه ما را قصابی می کند! نکبت! باید انداختش زندان! پول ما را پس بدهید! کثافت! پدر هرچه مضاف و مضافٌ‌الیه را درآورده! بی‌شرم! عجب بدبختی‌ای واقعاً! »
رویارویی وحشتناک!
«اصلاً نمی‌شود کتابش را خواند! مردکه‌ی منحرف! تن لش! کلاه بردار!»
فعلاً.
توی این هیر و ویر دنوئل از راه می‌رسد،‌ سراسیمه!...
« آقا من که هرچه می‌خوانم هیچ چیز نمی‌فهمم از این کتاب شما! وحشتناک است! باور نکردنی‌ست! توش غیر از زد و خورد چیزی نی‌ست! اصلا نمی‌شود اسمش را گذاشت کتاب! غیر فاجعه چیزی برامان ندارد! نه سر دارد نه ته! »
اگر شاه لیر شکسپیر را هم بدهم دستش، توش غیر از بکش بکش چیزی نمی‌بیند.
اصلاً این آدم چه می‌بیند توی زنده‌گی؟
بعد اوضاع آرام می‌شود...همه عادت می‌کنند!...همه چیز درست می‌شود...تا اطلاع ثانوی!
هر دفعه همین دنگ و فنگ هست. قشقرق می‌کنند و بعد ساکت می‌شوند. هیچ وقت از چیزی که به‌اشان ارائه می‌کنی خوششان نمی‌آید. اذیت‌شان می‌کند!...اوخ اوخ اوخ!...یا این‌که زیادی طولانی‌ست!...حوصله‌شان را سر می‌برد!...خلاصه همیشه یک عیبی دارد!...هیچ وقت آن‌طوری نی‌ست که باید باشد!...یعد یک دفعه براش سر و دست می‌شکنند!...حالا شما هی به مخ‌تان فشار بیارید که چه‌را؟ هیچ!...چیزی نی‌ست غیر از هوس‌بازی! به نظر من که لازم است یک سالی بگذرد تا کتاب جا بیفتد...همه ایرادهاشان را بگیرند، دق دلی‌هاشان را خالی کنند، لجن پراکنی‌هاشان را بکنند و چرت و پرت‌هاشان را بگویند...بعد، سکوت...بعد، سکوت...آن وقت صد هزار، دویست هزار نفر می‌خرندش...زیر زیرکی...می‌خوانندش...سرش با هم جر و بحث می‌کنند...بیست هزار نفر واقعاً شیفته‌اش می‌شوند، از حفظش می‌کنند...یعنی قله‌ی افتخار!
هر دفعه عین این ماجرا تکرار می‌شود.
مرگ قسطی، اگر یادتان باشد، با چنان موجی از مخالفت رو به رو شد که از نظر شدت نفرت و کینه و غرض‌ورزی شبیه‌اش کم‌تر دیده شده بود! همه منتقدهای ادبی از سر تا ته، ریز و درشت، کلّهم اجمعین، کشیش‌ها و کشیش‌دوست‌ها ، فراماسون‌ها، جهودها،‌ آقایان محترم و بانوان محترمه ، عینکی‌ها ، پچ‌پچوها ، ورزش‌کارها ، خارشکی‌ها، همه‌ی «لژیون»دارها، همه و همه تف و لعنت‌اش کردند، همه علیه‌اش سینه جر دادند و کف به لب آوردند...
پخ! پخ! تمام!
بعد آب‌ها از آسیاب افتاد و امروزه روز مرگ قسطی محبوبیت‌اش از سفر به انتهای شب هم بیش‌تر شده، حتا همه‌ی کاغذهامان را باید بگذاریم برای چاپ این کتاب! مایه رسوایی است!
این جوری‌ست وضع...
« خب بعله! همه‌ی آن فحش‌ها ، همه‌ی آن حرف‌های رکیکی که توش هست! مشتری‌های شما دنبال همین چیزهاند! »
« ها! می‌دانم منظورتان چی‌ست! اما فقط گفتن‌اش ساده‌ست! در عمل باید بلد باشی همین حرف‌های رکیک را چه‌طور بزنی! می‌گویید نه ، امتحان کنید! حرف اَن وگه کار هرکسی نی‌ست! وگرنه که کار زیادی راحتی می‌شود!»
من باید شما را یک کمی در جریان بگذارم، به اصطلاح از در ِپشتی می برم‌تان تو که ببینید چه به چی‌ست و اشتباهی فکر نکنید...اول ها خود من هم اشتباه می‌کردم...اما الان دیگر نه...کار تجربه‌ست.
حتا با مزه‌ست که این‌طور دور و ور آدم جر و بحث می‌کنند و به هم می‌پرند...درباره‌ی این‌که این سه نقطه‌ها باید باشد یا نه...که با این کارش همه را مسخره کرده...بعدش این، بعدش آن...برای خودش دکان واکرده!...ادا اصول و غیره...همین‌طور شر و ور!...بعدش هم ویرگول‌ها!...همه‌ی این‌ها ر ا می‌گویند اما هیچ‌کس نمی‌آید ازم بپرسد من چه فکر می‌کنم!...اصلاً! عین خیال‌ام نی‌ست! خوشا به حال کتاب‌های دیگران!...اما من نمی‌توانم حتا بخوانم‌شان...به نظر من در مرحله‌ی طرح‌اند، هنوز نوشته نشده‌ند، مُرده‌زادند ، کارشان انجام نشده و نمی‌شود هم...زنده‌گی را کم دارند...چیزی نیستند...یا هم این که هیچ‌وقت هیچ چیز نبودند غیر از یک مشت جمله‌ی تو خالی ، همه‌ش کریه سیاه، همه‌ش سنگین از مرکب، یک تابوتْ جمله ، لفاظی مرحوم. وای که چه غم‌انگیز! البته سلیقه‌ها فرق می‌کند.
ممکن است پیش خودتان بگویید گور پدر این یارو از کار افتاده‌ی جنگی...از کار افتاده‌گی ِمن مال شما، اگر توانستید فقط یک جمله بخوانید! وانگهی ، حالا که بحث‌مان کشیده به رموز کار من یکی دیگر را هم برای شما فاش می‌کنم...یکی که واقعاً شنیع است، رمز وحشتناک!...مطلقاً مرگ آلود...رمزی که ترجیح می‌دهم فوراً با دیگران در میان بگذارمش...رمزی که یک عمر زنده‌گی من را بی‌ریخت کرده...
باید اعتراف کنم که من یک پدربزرگی داشتم ، به اسم اوگوست دِتوش ، که اصلاً کارش «علم بیان» بود ، دبیر این رشته بود در دبیرستان لوهاور، طرف‌های سال 1855،‌ خیلی هم خوب درس‌اش می‌داد.
این را می‌گویم که بفهمید چه‌را من این‌طور وخیم بدبینم به لفاظی! به خاطر گرایش ذاتی موروثی!
همه‌ی نوشته‌های این بابابزرگم را دارم دسته دسته ، همه‌ی چرک‌نویس‌هاش ، چندین کشو پُر ِپر ! ها ! خطیر ! نطق‌های فرمان‌دار را او می‌نوشت ، سبکی داشت فخیم باور کنید ! صفت و قید مثل آب خوردن ! فصاحت و طبع روان! بدون حتا یک کلمه نامناسب ! آرایه و پیرایه‌ی لفظی تا دل‌تان بخواهد! شگردهای سخن‌وری ، مبسوط ! کلمات قصار ، ارسال مَثَل ! به نظم ، به نثر ! همه‌ی مدال‌های آکادمی فرانسه را برنده بود. مثل تخم چشمم ازشان نگهداری می‌کنم.
جدّم است! این که می‌گویم یعنی‌که زبان فرانسه را یک کمی می‌شناسم و این شناختم مثل شناخت خیلی و خیلی‌ها مال همین دیروز پریروز نی‌ست! این را فوری گفته باشم! می‌شناسم با همه‌ی ظرایف‌اش!
من همه‌ی ادوات «تأثیر» و «تشدید» و «تأکید» بیان را توی همان پوشک‌های بچه‌گی‌م تخلیه کرده‌م و تمام...
ها! دیگر نمی‌خواهم ! خفه‌م می‌کند این چیزها ! پدربزرگم اوگوست هم این نظر من را دارد. از آن بالا ، از آن بالا، از آن ته ته‌های آسمان همین را به‌ام می‌گوید ، به‌ام تلقین می‌کند...
« از لفاظی بپرهیز، پسر!...»
می‌داند گفتنی را باید چه جوری گفت که اثر بگذارد، من هم آن‌جوری می‌گویم.
ها! در این مورد من عجیب تعصب دارم! شوخی سرم نمی‌شود ! که بیفتم به «قطعه پردازی» ! نه!...سه نقطه!...ده تا!...دوازده نقطه! کمک! یا اصلاً هیچ نقطه اگر لازم شد، هیچ! من این‌طوری‌ام
جاز آمد و والس را زد کنار. امپرسیونیسم نقاشی «تاریکا روشن» را کشت، امروزه یا باید «تلگرافی» بنویسی یا اصلاً از خیر نوشتن بگذری!

حس و هیجان ، یعنی همه چی!
حس رو داشته باش توی زنده‌گی!
حس و هیجان یعنی همه‌چی!
وقتی که مردی دیگه هیچ‌چی نی!

سعی کنید بفهمید! هیجان را بچسبید ! «سرتاسر کتاب‌تان غیر از بزن بزن چیزی نی‌ست! » چه ایرادی ! چه کج فهمی‌ای! ها ! توجه ، توجه! حرف مفت ! طَبَق طَبَق ! چرت و پرت توخالی! هیجان ، تکان لامصب‌ها ! تقّی و توقّی آخر ! جستی بزنید ! جنب و جوشی بکنید ! ها ، توی لاک سفت و سخت‌تان ! بترکید ! یک خرده خودتان را بکاوید خرچنگ‌ها ! بشکافید ! دنبال تپش باشید بابا ! جشن و شادی‌ست این‌جا! آخر یک کاری بکنید ! بیدار شوید!...خدافظ! آدم آهنی‌های گه ! خیر سرتان ! یا همه‌چیز را زیر و رو کنید یا بمیرید !
من که دیگر کاری برای شماها نمی‌توانم بکنم !
هرکی را می‌خواهید از طرف من ببوسید ! اگر هنوز فرصتی باشد ! به سلامت ! اگر هنوز عمری براتان باقی مانده باشد ! بقیه‌ش دیگر خودش می‌آید ! خوش‌بختی ، سلامت ، عمر باعزّت ! خیلی در بند ِمن یکی نباشید ! قلب کوچک‌تان را کار بیندازید !
تنها چیزی‌ست که باید به کار بگیرید ! رگبار یا نی‌لبک ! چه توی جهنم ،‌چه پیش فرشته‌ها!

زخمه بر ساز نداف

هنوز می‌بینم که دور و اطراف‌ام ، آنان که به قائد عظیم‌الشأن خود هنوز نماز می‌برند و مقلد بقای بر میت اویند ، می‌نالند و می‌گویند: خود اسلام مشکلی ندارد این‌ها حکومت‌شان عیب و علت دارد...ما هم به والله شما سوگند نگفتیم اسلام شما عیب و علت‌ای دارد فقط می‌گوییم: اگر قرار است مدل اسلامی این‌طور باشد پس باید فاتحه‌ی همه‌مان را بخوانيم که به زور قرار است دستان‌مان را با دگنک و باتون بگیرند و ببرند به بهشت و با هتاکی‌های مقدس خود ما را به انواع و اقسام تهمت‌ها بنوازند تا مبادا ذره‌ای پا از دایره‌ی مقدس‌شان فراتر بنهیم...و جور استاد هم که همیشه هرکس نبیند خل است و البت سر و سری با معاندین اسلام و مسلمین دارد...این مقاله‌ی جناب گنجی را که تورق می‌کنم...می‌بینم این حضرت مستطاب زحمت می‌کشند و بوق علی‌البدل صداهای بی‌حنجره شده‌اند و آن شمایل آزادی آسمان‌شان را هم‌چنان با ریسمان‌های مشوش خود به هم می‌دوزند و نمی‌دانند پنبه‌زن هم اگر نداند قوزه‌(گوژ‌ک)ها را از تخم‌‌دانه‌های چرب بیرون نکشد از لحاف‌ای که قرار است برامان بدوزد آن چربی همین‌طور نشت می‌کند و می‌بینی به‌به پنبه که خوب نزنی چه مصیبت‌ای دارد...از این‌که بنشینم و مانند کلاغ‌های مشهور آن کارتون والت‌دیسنی باشم هم دوست ندارم که از قضا بیتل‌ها در آن می‌خوانند و با آواز نیهیلیستی خود کاسه‌ی چه کنیم چه نکنیم دست گرفته‌اند...کاش یادم بود آن دیالوگ تکرار شونده‌ی به آواز شیرین را...اما می‌بینید که افتخارمان شده است یک سال هم‌نشینی با رفیق‌ای و سیگار دود کردن در محضر آن بزرگ‌وار...و باید در بیلان کاری خود همین‌را ذکر کنیم...و چه افتخاری از این بالاتر که فی‌الحال هنوز بوی لجن ساخت و پاخت‌های زیرجلکی و اندرزهای رطب‌خورده به دهان‌مان ننشسته‌است و به رایحه‌ی خوش نیکوتین پالوده‌ایم‌اش...
دوست من توجیه کن...اسلام خوب است...این ماییم که آقای اسلام را خوب نمی‌شناسیم...

Tuesday, February 12, 2008

زمستانيه

مدت‌هاست که خودم را که همیشه یکی از پی‌جوترین افراد تئاتر می‌دانستم از آن فضا جدا کرده‌ام و هیچ روی خوشی به آن فضای پر از نکبت و ادبار ندارم...به نظرم می‌رسید که در محیط تئاتری اداها و تظاهرها و شارلاتان‌بازی بیش از هر بازی ارج و قرب دارد...مدت‌هاست که در خلوت خود فقط نمایش‌نامه‌های نویسنده‌گان محبوب خودم را دنبال می‌کنم و در ذهن خود طرح‌های اجراهایی که دیگر امیدی به اجراشان ندارم می‌ریزم...مدت‌هاست که دفترچه‌هایم زیر تلی از طرح دیگر رمقی برای نفس ندارند...
اما وقتی این فهرست بندی‌های مقلدانه و بهاریه‌های پایان سال را که دیدم و وقتی دیدم نام برخی تعمداً به بوته‌ی فراموشی سپرده شده است شرم‌ام آمد که چیزی ننویسم...
خوش‌حالم که نام محسن یلفانی پس از سال‌ها نامش در جریده‌ای آمد که فقط یاد دارم علی نصیریان با جسارت نامش را در برنامه‌ی زنده‌ی طلوع ماه آورد و از دوستی‌اش دم زد...خوش‌حالم اگر هم گذرا نام شارمین میمندی‌نژاد هم آمد و کاش یادی از تک‌گل‌کرده‌ها نیز بود...مثلاً‌ آرمان امید...
خوش‌حالم که ابراهیم مکی که بی‌شک هنوز کتاب عوامل نمایش آن خواندنی‌ترین کتاب تئاتری‌ست ذکری از او هم آمد و برای شناختن او بایستی نگاهی به مقالات نیلوفر بیضایی بیندازیم...
اما سوختم وقتی نام عباس نعلبندیان را نیافتم...چشمم به درد آمد بس‌که گشتم...شما هم ببینید انشاءالله که باشد...سوختم وقتی نام پرویز صیاد را نیافتم...چشمم به درد آمد بس‌که گشتم...شما هم ببینید انشاءالله که باشد...سوختم وقتی نام خجسته کیا...مهین تجدد را نیافتم...چشمم به درد آمد بس‌که گشتم...شما هم ببینید انشاءالله که باشد...سوختم وقتی نام دکتر آشور بانی‌پال بابلا را نیافتم...چشمم به درد آمد بس‌که گشتم...شما هم ببینید انشاءالله که باشد...بگذریم که انگار کس محمد صالح (اعلاء) را نمی‌خواهد به‌یاد آورد...
بگذریم...دنگم گرفته‌است از فرازهای درخشان نعلبندیان بیاورم که ببینید چه‌طور درام ایرانی و در عین حال بسیار استاندارد نوشته است...بگذریم اهل سوگ‌نامه نیستم...اما شرافت هم خوب چیزی‌ست.

Monday, February 11, 2008

نسخه‌ی ويرايش شده

تازه‌گی‌ها مد شده‌است سوگ‌نامه‌ای می‌خواهیم بنویسیم از خود «خبر» می‌آغازیم...و با همان تظاهر همیشه‌گی خبر را غیرواقعی در خیال می‌آوریم و در عالم نامحسوسات «کاشکی» را هم چاشنی‌اش می‌دهیم که با فعل «نبود» ختم کلام را اعلام کنیم...نامحسوسات را نيز جزوی از امر واقع می‌گنجانیم...نمونه‌اش مراثی‌ای که دوستان تازه دوست شده و شاید کم‌تر دوست بوده ، اصرار دارند بر عزیز از دست رفته‌شان با همان ناباوری «خبر» جمله‌های خود را ببندند... دوست داریم تالی جملات را معلول علت آن‌چه «مقدم» است، در نظر آوریم درحالی‌که از علتْ شدن ِخود معلول غفلت می‌ورزیم...
برادر جان متأسفانه یادداشت تو نیز از این خصلت در امان نمانده است...تو به گمان این‌كه تالی رفتارهای ِمن تنها به علت‌ای رسیده‌ای که خود برشمرده‌ام همان «ویرانی»ست و خبری از ساختن ندارد و حتا نخواسته‌ای اندکی بر خود عنوان « شالوده‌بندی» دقیق بشوی که معلول ِمعلول ِدیگری به‌نام شالوده‌شکنی بوده‌است...نوشته‌ای:
«من فکر می‌کنم انگشت‌کردن به هر چیز و هر کس (به فتح ِ کاف)، شاید کاری تیزهوشانه و سرخوشانه باشد، اما نیز، کاری است در نهایت، کودکانه. کار کودکانه در عین زیبایی و سلامت و هوش‌داری، بی‌هدف است»
که این بی‌هدف‌ای تالی همان «خب حالا که به شالوده پی بردم...دیگرمأموریت من تمام شده است و مانند رنجرها و مبارزان به سراغ مأموریت در نقطه‌ای دیگر می‌روم» بوده است اما متأسفانه از تالی همان معلول ، غافل شده‌ای که «این تکلیف من با هرگونه شالوده‌ای که این‌روزها همه در پی شکستن آن‌اند و بنده سعی دارم به‌عکس جماعت به بستن آن‌ها که به‌هم ریخته‌ام بپردازم» . اشکالی ندارد روش نقد همیشه بریدن از بخشی به دل‌خواه است و همانند تجزیه کردن جمله‌ای‌ست که تنها به نقش تجریدی لغت بسنده می‌کند و به عکس نحو زبان و ترکیب‌بندی که نقش در جمله را بررسی می‌کند و آن‌چنان واژه‌ها را غربال می‌‌کند که «لغت به ماهو‌ لغت» همانند art for art's sake همان هنر به ماهو هنر می‌رسی...آن‌چنان که نقش جمله را هم فراموش می‌کنی که خود درلحظه به علت ِمعلولی دیگر بدل می‌شود و حتا اگر چنان ترمی‌دور هم، بازگشت حلقوی داشته باشد باز معلول پایانی ، خود علت ِعلت ِآغازین می‌شود...نوشته‌ای:
«نگاه کن برادر! در صد سال گذشته هر بار که استبداد را برانداخته‌ایم، دچار استبداد بدتری شده‌ایم!»
بله من هم موافق‌ام چه‌راکه بارها قول فوکو را نیز ضمیمه داده‌ام که مظلوم ــ اگر به بار مذهبی لغات کاری نداشته باشیم و تنها یک الگوی زبانی بدانیم‌اش ــ خود به ظلم ِظالم کمک می‌کند و من با همان جملات تالی ، چیزی بر آن می‌افزایم که ظالم کسی نی‌ست جز همان مظلوم پیشین که خود اکنون علت ِظلم در دیگری می‌شود و این استعاره تا الی‌الابد با برداشتن وجه شبه تکرار می‌شود و ترمی‌دور ظلم را رقم می‌زند و من توصیه‌ی کامو را اگرچه همیشه خام و ناپخته به‌نظر می‌رسد اما از سر ناچاری فی‌الجمله می‌پذیرم که در دوران پوچی راهی جز عصیان نمی‌دانم و اگر شالوده‌ای را ام‌روز بنا می‌كنم و اخلاق خودم را بنا می‌کنم از شوریدن بر تمام نظام‌هایی‌ست که در دست‌گاه زبان نگواریده‌ است و هضم ناشده اکنون فقط دفع می‌شود...کسی به مُسهل روی می‌آورد کسی هم از راه مقعد تنقیه را توصیه می‌کند...من اما نه به نوش‌خوار گاو در معده‌ی چارم، که به تغییر علوفه می‌اندیشم...اگر معده‌مان ناسازگاری دارد باید روی به سازگارترین غذا بیاوریم...پس خودم شالوده‌ی برساخته‌ی خود را پیش می‌نهم...
نوشته‌ای:
«شاید بخش اعظم ریزش‌های سالیان نه‌ چندان دور روشن‌فکران ما، همین خراب‌کردن‌ها به هدف ِ دوباره‌ساختن اما چیزی نساختن باشد»
من اما می‌گویم حتا فراتر می‌روم و به لغت روشنفکری دیگر ایمان ندارم...و فکر چی‌ست که نیاز به روشن شدن دارد...و در کل روشنایی را در چه معنا می‌کنیم؟...من روشن‌فکری را نه یک برچسب که دکان دونبشه می‌دانم که بارها با آن دست‌گاه زبانی را قبضه می‌کند و مکرر دو دوزه می‌شود...برادر جان مشکل من اکنون با خود لغات است که دیگر توان کشیدن بارهای مذهبی را ندارند و چون فی‌الجمله نگاه را نتوان از مذهب پالود پس باید یا بار را به وزن میکروهای تزانزیستوری برسانیم که این دست‌گاه کمر خم نکند یا که «اصلاً» خود این مَرکب را بهینه کنیم...
.
.
.
نسخه‌ی ويرايش نشده.

Sunday, February 10, 2008

رای درفش سياه

.
.
.
زن: ای مرد ببین؛ از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌پوش را دیدی نگاه کن؛ اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینیم.

(سرکرده شمشیر کش و سراسیمه به درون می‌دود.)

سرکرده: ما همه شکار مرگ بودیم و خود نمی‌دانستیم.داوری پایان نیافته است.بنگرید که داوران اصلی از راه می‌رسند.آن‌ها یک دریا سپاهند. نه درود می‌گویند نه بدرود؛ نه می‌پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آن‌ها به زبان شمشیر سخن می‌گویند!

(موبد تیغ در کف به درون می‌دود.)

موبد: ما در تله افتاده‌ایم؛ تازیان تازیان!

سرباز: تیغ بکشید! نیزه بردارید! زوبین‌ها؛ تبیره‌ها-

سردار: جمله بی‌هوده! به مرگ نماز برید که اینک بر در ایستاده است. بی‌شماره؛ چون ریگ‌های بیابان که در توفان می‌پراکند و چشم گیتی را تیره می‌کند!

زن: آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری؛ تا رای درفش سیاه آنان چه باشد!

(خاموشی.)

مرگ یزدگرد / بهرام بیضایی.

Saturday, February 9, 2008

شالوده بندی 2

چت من با حبيب بدون ويرايش:


Habib Saliminejad (2008/02/09 01:52:16 ب.ظ): آقا سلام
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:52:45 ب.ظ): ميگم نظرت راجع به نحوه صرف فعل با روش قلي خياط چيه؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:52:50 ب.ظ): مثلا
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:52:54 ب.ظ): غروبيدن
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:53:01 ب.ظ): به جاي غروب کردن
shamide rahaa (2008/02/09 01:58:29 ب.ظ): salaam
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:58:40 ب.ظ): سلام
shamide rahaa (2008/02/09 01:58:42 ب.ظ): be nazaram ahmaghanast
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:58:48 ب.ظ): ؟
shamide rahaa (2008/02/09 01:58:51 ب.ظ): kesi ke
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:00 ب.ظ): afaal o nashnasi intori
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:05 ب.ظ): fe'l misaaze
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:59:28 ب.ظ): منطقشو خوندي تو مقاله ش؟
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:33 ب.ظ): baraai e zehn e tanbal intori fe'l sakhtan asune
Habib Saliminejad (2008/02/09 01:59:34 ب.ظ): فيل در تاريکي؟
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:34 ب.ظ): are
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:44 ب.ظ): benazaram matn e hamuntor ke
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:50 ب.ظ): ghasemi gofte
shamide rahaa (2008/02/09 01:59:55 ب.ظ): moshavvash bud
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:13 ب.ظ): man negaahesho bishtar az ghalamesh dusdaram
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:19 ب.ظ): mese khaled
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:23 ب.ظ): be nazaram
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:27 ب.ظ): nasreshun bade
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:38 ب.ظ): vali negaaheshun khube
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:44 ب.ظ): va dar in dore zamune
shamide rahaa (2008/02/09 02:00:49 ب.ظ): negaah kamiaab e
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:01:07 ب.ظ): آهان
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:01:43 ب.ظ): ميگم دليلت برا با تنوين ننوشتن چي بود ؟ خراب شدن رسم الخط يا ...؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:01:58 ب.ظ): توضيح ندادي اون دفعه
shamide rahaa (2008/02/09 02:02:14 ب.ظ): دليل من اينه كه زماني به اين جفتك بازي ها بايد روي آورد
shamide rahaa (2008/02/09 02:02:20 ب.ظ): كه خودمون قيد نداشته باشيم
shamide rahaa (2008/02/09 02:02:26 ب.ظ): تازه چه لزومي داره
shamide rahaa (2008/02/09 02:02:38 ب.ظ): مخ پوسيده و تنبل مون رو با اين حركت خلاص كنيم
shamide rahaa (2008/02/09 02:02:41 ب.ظ): از دونستن
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:02:56 ب.ظ): مثلا ضمنا رو مي شه نوشت درضمن
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:00 ب.ظ): وبلاگ هاي ديگه ي منو ديده باشي متوجه ميشي
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:02 ب.ظ): آفرين
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:08 ب.ظ): من و يكي ديگه
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:15 ب.ظ): اولين كساني بوديم كه در وبلاگ شهر
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:20 ب.ظ): تنوين رو با نون مي نوشتيم
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:27 ب.ظ): اون فقط
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:30 ب.ظ): تقليد ميكرد
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:32 ب.ظ): ولي من
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:41 ب.ظ): دليل داشتم كه جواب خودم ر و هم گرفتم
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:50 ب.ظ): ولي اين كله پوك ناصر غياثي
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:52 ب.ظ): دلايلش
shamide rahaa (2008/02/09 02:03:59 ب.ظ): مث حسين جاويد تخمي تخيلي ه
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:12 ب.ظ): من لا اقل ريشه اين جنگولك بازي ها رو ميدونم
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:15 ب.ظ): رمون كنو
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:20 ب.ظ): اولين بار در نثر فرانسه
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:27 ب.ظ): با دليل و برهان اين ريختي كرد
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:34 ب.ظ): و يه جماعت باهوش و البته با سواد
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:40 ب.ظ): در زمان قبل انقلاب
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:45 ب.ظ): اين كار و كردن
shamide rahaa (2008/02/09 02:04:50 ب.ظ): كه جواب لازم رو نگرفت
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:01 ب.ظ): اماالان به سبك مقلدانه
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:04 ب.ظ): جا افتاده
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:10 ب.ظ): حتا آدمي
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:16 ب.ظ): مث شهريار مندني پور هم
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:20 ب.ظ): اين ريختي مي نويسه
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:25 ب.ظ): و باعث تأسفه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:05:39 ب.ظ): توي فرانسه جا افتاد؟
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:44 ب.ظ): نه
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:45 ب.ظ): ابدا
shamide rahaa (2008/02/09 02:05:59 ب.ظ): ببين چون اون ها تاريخچه دارن
shamide rahaa (2008/02/09 02:06:05 ب.ظ): مث ما هردمبيل نبوده
shamide rahaa (2008/02/09 02:06:12 ب.ظ): كه رسام و خطاطمون
shamide rahaa (2008/02/09 02:06:16 ب.ظ): و نسخه نويسمون
shamide rahaa (2008/02/09 02:06:25 ب.ظ): ذوقي بياد كمكي به رسم الخط بكنه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:06:42 ب.ظ): و تو چه جوابي مي خواستي بگيري که گرفتي؟
shamide rahaa (2008/02/09 02:06:59 ب.ظ): وبلاگ پيشين من
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:01 ب.ظ): اسمش
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:05 ب.ظ): پريشان خواني بود
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:10 ب.ظ): و اتفاقا شبيه
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:13 ب.ظ): يه بيماري بود
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:20 ب.ظ): كه تام كروز هم يكي از اونهاست
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:28 ب.ظ): كه نوشته ها درهم برهم ميشه
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:36 ب.ظ): ولي من همونطور كه در شالوده بندي نوشته
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:46 ب.ظ): دنبال درهم ريختن شالوده زبان بودم
shamide rahaa (2008/02/09 02:07:54 ب.ظ): و ناخنك خودم رو هم به رسم الخط زدم
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:01 ب.ظ): و البته گوشه هايي ش رو نگه داشتم
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:04 ب.ظ): مثلا ديگه
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:13 ب.ظ): افراط جدا از هم نويسي رو درست نمي دونم
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:28 ب.ظ): چون امتحان خودش رو پس نداد
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:33 ب.ظ): و به نظر من مردوده
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:37 ب.ظ): مثلا كورش علياني
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:40 ب.ظ): بسيار رو
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:44 ب.ظ): بس يار مي نيوسه
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:47 ب.ظ): درصورتيكه
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:50 ب.ظ): به نظر من براي
shamide rahaa (2008/02/09 02:08:56 ب.ظ): انشقاق و جداكردن
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:02 ب.ظ): لغت بايد ريشه اون رو بشناسي
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:04 ب.ظ): و بسيار
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:06 ب.ظ): به نظر من
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:09 ب.ظ): بس يار نيست
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:11 ب.ظ): يبكه
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:15 ب.ظ): بسي وار بوده
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:19 ب.ظ): مانند هوشي وار
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:23 ب.ظ): كه شده هشيار
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:37 ب.ظ): خواهر وشايد بتوني خاهر بنويسي
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:45 ب.ظ): ولي خوار و خار رو چه مي كني؟
shamide rahaa (2008/02/09 02:09:54 ب.ظ): زبان فارسي به اندازه كافي مشكل داره
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:01 ب.ظ): نبايد بيش از اين نامفهومش كرد
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:04 ب.ظ): اين نظر منه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:10:23 ب.ظ): آهان
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:10:28 ب.ظ): مرسي
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:47 ب.ظ): كاري كه نامجو در پاره پاره كردن شعر مي كنه
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:52 ب.ظ): با كاري كه شجريان
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:54 ب.ظ): در شعر مي كنه
shamide rahaa (2008/02/09 02:10:58 ب.ظ): خيلي فرق مي كنه
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:01 ب.ظ): شجريان
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:07 ب.ظ): نزديك 20 سال
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:15 ب.ظ): در محضر و پيش يه استاد
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:20 ب.ظ): ادبيات فارسي و شعر
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:26 ب.ظ): روش خواندن شعر رو ياد گرفته
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:31 ب.ظ): گيري كه بيضايي هميشه
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:36 ب.ظ): به بازي گرهاش مي ده
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:42 ب.ظ): و من از خوشد شنيدم كه
shamide rahaa (2008/02/09 02:11:55 ب.ظ): مي گفت
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:02 ب.ظ): پرويز پور حسيني حتا
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:11 ب.ظ): حتا اون هم شعر حافظ رو درست نيم خونه
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:13 ب.ظ): نمي خونه
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:18 ب.ظ): و نامجو راحت تر ين كار
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:23 ب.ظ): وبد ترين كار رو براي
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:26 ب.ظ): فهم مي كنه
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:30 ب.ظ): و مي بيني كه چه سوتي مي ده
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:36 ب.ظ): خم رو خم مي خونه
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:38 ب.ظ): khom
shamide rahaa (2008/02/09 02:12:43 ب.ظ): kham
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:08 ب.ظ): اينه كه بي سوادها بيشتر مي تونن سوادشون رو به رخ بكشن
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:18 ب.ظ): چون با شالوده شكني ظاهري
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:26 ب.ظ): نشون مي دن چند مرده حلاجن
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:34 ب.ظ): ولي دقت كن رسم الخط فارسي رو
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:37 ب.ظ): تاريخچه ش رو
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:43 ب.ظ): ببين چه نرم و اصولي
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:46 ب.ظ): تغيير كرده
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:52 ب.ظ): تاريخچه خوش نويسي رو بخون
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:55 ب.ظ): مظطالعه كن
shamide rahaa (2008/02/09 02:13:56 ب.ظ): ببين
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:02 ب.ظ): چه جور رسيدن به اينجا
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:11 ب.ظ): زبان فارسي نياز به حوصله و مطالعه داره
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:16 ب.ظ): نه حركت هاي ضربتي
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:23 ب.ظ): و مي بينم كه هدايت بدبخت رو
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:30 ب.ظ): هم جزو اون دسته كه مي خواسته
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:34 ب.ظ): رسم الخط رو عوض كنه
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:37 ب.ظ): بچاپونن
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:39 ب.ظ): در حاليكه
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:50 ب.ظ): اون همه چيز رو با وسواس پي شمي برده
shamide rahaa (2008/02/09 02:14:57 ب.ظ): خيلي وسواس و اصولي
shamide rahaa (2008/02/09 02:15:03 ب.ظ): و اگر هم حرفي زده
shamide rahaa (2008/02/09 02:15:14 ب.ظ): بيشتر به لحن كنايي و تمسخري بوده
shamide rahaa (2008/02/09 02:15:21 ب.ظ): اينه حرف من
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:15:56 ب.ظ): مرسي ... بحثت دستم اومد
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:16:23 ب.ظ): در ضمن اين معرفي وبلاگت تو فايرفاکس مياد رو متن پست اولت
shamide rahaa (2008/02/09 02:16:27 ب.ظ): خواهش مي كنم
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:16:32 ب.ظ): بايد با آي اي برم که ميرم
shamide rahaa (2008/02/09 02:16:44 ب.ظ): يعني چي؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:17:00 ب.ظ): با اينترنت اکسپلورر بايد باز کنم
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:17:18 ب.ظ): چون اون کادر معرفي خودت تو فايرفاکس
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:17:30 ب.ظ): مياد رو متن آخرين پستت
shamide rahaa (2008/02/09 02:17:42 ب.ظ): اگه اذيت مي كنه برش دارم؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:17:54 ب.ظ): نه ديگه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:18:04 ب.ظ): من سه چهار تا مرور گر دارم
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:18:09 ب.ظ): مهم نيست
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:18:26 ب.ظ): شايد برا خارج از شوري ها مشکل درست کنه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:18:33 ب.ظ): کشوري
shamide rahaa (2008/02/09 02:18:38 ب.ظ): آهان
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:18:59 ب.ظ): چون اونا عموما از فايرفاکس استفاده مي کنن
shamide rahaa (2008/02/09 02:19:08 ب.ظ): آهان
shamide rahaa (2008/02/09 02:19:18 ب.ظ): مرسي از يادآوريت
shamide rahaa (2008/02/09 02:19:21 ب.ظ): يه كاريش مي كنم
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:19:27 ب.ظ): قربانت
shamide rahaa (2008/02/09 02:20:03 ب.ظ): خب من برم...اگه نظري بحثي داشته راجع به حرف هام خيلي خوش حال مي شم بدونم و با اي ميل يا نظر يا هرچيزي به من بگي
shamide rahaa (2008/02/09 02:20:16 ب.ظ): خيلي عالي مي شه
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:20:21 ب.ظ): کدوم حرفا؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:20:27 ب.ظ): وبلاگت؟
shamide rahaa (2008/02/09 02:20:35 ب.ظ): همين رسم الخط و اين چيزها و زبان فارسي
shamide rahaa (2008/02/09 02:20:41 ب.ظ): و دستور زبان
shamide rahaa (2008/02/09 02:20:52 ب.ظ): قيد و صفت و اين حرف ها
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:20:58 ب.ظ): آهان
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:21:25 ب.ظ): آره . اصلا آشنايي با تو سر بحث و حرف زدن بوده و پيش رفته
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:21:28 ب.ظ): حتما
shamide rahaa (2008/02/09 02:21:39 ب.ظ): ممنون
shamide rahaa (2008/02/09 02:21:42 ب.ظ): كاري نداري؟
Habib Saliminejad (2008/02/09 02:21:48 ب.ظ):
shamide rahaa (2008/02/09 02:21:51 ب.ظ): مخلص
shamide rahaa (2008/02/09 02:21:53 ب.ظ): خدافظ

Friday, February 8, 2008

كتاب پُزان

این چند روز را به کتاب‌خری گذراندم...اگر دوست داشتید نام کتاب‌ها را بدانید...برای‌تان نام می‌برم:

از کافکا تا کافکا / موریس بلانشو / مهشید نونهالی / نشر نی ( نو نهالی خيلی مرا به ياد ابوالحسن نجفی و سيد حسينی می‌اندازد...سلامت زبان و اندكی خشکی.)

روزی روزگاری، دیروز / برگزیده‌ی داستان‌های نیویورکر / لیلا نصیری‌ها ( نصيری‌ها را از ترجمه‌های گاه و بی‌گاه‌اش در ضميمه‌ی پنج‌شنبه‌های اعتماد می‌شناسم...حقيقت‌اش چون كار مطبوعاتی زياد دارد، زياد به وفاداری او به متن خوش‌بين نيستم...)

میشائیل کلهاس / هاینریش فون کلایست / محمود حدادی / نشر ماهی (مثل خوره‌ها اول مقدمه‌ی توماس مان را خواندم...مختصر و مفيد مانند هميشه...اين توماس خان از برادرش هاينريش خیلی به‌تر است ،‌نه؟)

هزار و یک شب دو جلد / عبداللطیف تسوجی / نشر هرمس

احمقی را می‌بینید؟...در دوره‌ی افسرده‌گی که فقط یک عزیز منجی‌ام بود و درکنار او احساس آرامش و شاد بودن را بارها و بارها تجربه کردم...خواندن برایم سخت شده است خاصه آن‌که مجبور به خواندن هم هستم...با این‌حال به گمانم تنها کسی‌که همیشه اشتیاقم به خواندن و نوشتن برانگیخته برتولت برشت بوده است...و حالا نوبت خواندن آن کتاب خنده‌دار روت برلاو است که همیشه مرا به یاد اخوان لنگرودی و آن کتاب خنده‌دار یک هفته با شاملو می‌اندازد که از ذائقه های دل‌پذیر استاد هم نگذشته است...نمک و فلفل را در اقلام غذایی برشت نیز می‌یابید...با این‌‌حال خواندن رشحات قدسی این زن انقلابی آيداگونه خالی از لطف نی‌ست...
.
.
.
راستي كسی نمی‌خواهد از كتاب جديد سلين بنويسد؟...سكوت مزهكی در گرفته است...نه؟...روشنفگران بشتابيد...

Academia

همه تقریبا متوجه شده‌اند وب‌لاگ من مکان آدم‌های بسیار باهوش است و به قول دوستی سکوت و خواندن آدم‌های باهوش همیشه حضور خود را با اندیشیدن بر کلمات من به اثبات می‌رسانند و همان‌طور که در گوشه‌ی سمت راست وب‌لاگ می‌بینید جمله‌ی درخشان نه چندان ناآشنایی از هانری لانگ‌فلو شاعر مشهور امریکایی‌ست که باید بشناسیدش...همان‌طور که او گفته‌است...یک گفت‌و‌گوی ساده با یک آدم باهوش از ده سال مطالعه‌ی محض کتاب ارزش‌مندتر و به‌تر است...و لابد می‌دانید که آدم‌های باهوش برای بیان حرف‌هاشان زور نمی‌زنند...آنان در زنده‌گی سال‌های سال‌ درسکوت زجر می‌کشند تا کشف کنند پس کم‌ترین انرژی را برای بیان آن‌ها صرف می‌کنند. آدم‌های باهوش نیاز دارند که فهمیده شوند...و آدم‌های باهوش به تعداد سال‌ها مطالعه بر جزییات زنده‌گی کلمه خلق کرده‌اند که دستور زبان خودشان را دارند...بعید می‌دانم کسی با خط‌کشی‌های مرسوم بتواند نگاه حاتمی را بر تاریخ مبارزات در سریال عظیم هزاردستان در یک جمله خلاصه کند...بعید می‌دانم کسی بتواند رضا خوش‌نویس(تیرانداز) را بتواند در دسته‌ی خوب‌ها جای بدهد...بعید می‌دانم کسی زیرکی خان مظفر و قدرت بلامنازع آن مرد همیشه بر روی بالکن و مشرف به همه‌را که باد به غبغب داشت را تحسین نکرده باشد..بعید می‌دانم کسی بتواند ابوالفتح صحاف که دستورهای کمیته‌ی مجازات را به مزدورشان رضا خوش‌نویس الکلی همیشه بدمست صادر می‌كرد که از قضای روزگار طبع خوش‌نوشتن داشت و گلوله را خوش می‌نشاند بر سینه‌ی شکار...بعيد می‌دانم كسی آن ابوالفتح را وقتی دستور می‌دهد کودک مانع اجرای دستور را بزند دوست داشته باشد...علی حاتمی از آن‌جمله آدم‌های باهوش‌ای بود که نکته‌ی انحرافی فهم او در دیالوگ‌های متمایل به سولیلوگ او نهفته است...آدم باهوشی چون ابراهیم گلستان است که فیلم‌ای چون ستارخان را که به اجماع بد دیده‌‌اند فیلم‌ای درخشان می‌یابد و اعتبارش را در سکانس اسب بی‌سوار ستارخان می‌یابد...آدم‌های باهوش را همه نمی‌فهمند...بعید می‌دانم کسی‌که از اشعار مطنطن و خوش‌فهم شاملو لذت می‌برد از پیچش قلم مه‌گرفته‌ی سهراب سپهری بفهمد و لذت ببرد و جز بازی با لغات چیزی دیگر بیابد...امیدوارم اگر خواننده‌ی این وب‌لاگ هستید باهوش هم باشید...

Thursday, February 7, 2008

برو

اولین روزهایی که یاد گرفتم وب‌لاگ چی‌ست...و مثل خیلی از تازه‌کاران شیفته‌ی انقل پنقل آن شده بودم..موزیک بگذارم...برف ببارانم...باران سرازیر کنم...در کنار موس جملات خاص خودم را به ترقص وادارم...کم‌کم تنها سرگرمی‌ام بازی با فرانت په‌ی‌ج شد و توانستم گلیم خودم را با کدهای جاوا اسکریپت که از دور و کنار کش می‌رفتم از دریای خروشان دنیای مجازی بیرون بکشم...از هر آشغالی معنای عمیق بیرون می‌کشیدم...و با هر ابزاری می‌دیدم همان حرف‌هایی می‌شود که کس در عطاری‌اش نمی‌یابد...و من اگر به هر سازی می‌زدم باز نمی‌توانستم غیر که در فرهنگ لغت من یعنی دیگران بشوم...
ادامه در اينجا...

فرهنگستان زبان و سیاست ِآن

یکی از نویسندگان در مقاله‌اي در مخالفت با کار ِفرهنگستان نوشته است که زبان را «شاعران و متفکران» می‌سازند نه هیچ مرجع ِرسمی. این سخن، بی‌گمان، درمرتبه‌ای درست است، اما باید دید در کدام مرتبه از زبان. زبانی که شاعران و متفکران به کار می‌برند مرتبه‌اي است ورای ِزبان ِابزاری که «وسیلهء ارتباط»اش می‌دانند. یعنی، مرتبه‌اي است که زبان با تمام ِذات ِخود که همانا «پدیدارگری»ست، و با ذات ِانسان نسبت ِبی‌میانجی دارد، پدیدار می‌شود. در آن مرتبه دیگر زبان وسیله و ابزار نیست، بلکه شاعر و متفکر وسیله‌اي می‌شود که زبان در کمال ِذات ِخود از پرده بدر آید و جلوه گری کند وبه همین دلیل است که آن مرتبه ، مرتبهء ظهور ِ«استتیکِ» زبان نیز هست. اما فروتر از آن مرتبه، مرتبهء ابزاری ِزبان را داریم برای خواسته‌های ِگوناگون ِبشری. یعنی، می‌توان گفت برحسبِ حضور ِبشر در ساحتهای ِگونانگون ِوجود، زبان نیز ساحتهای ِگوناگون دارد، و نخستین ساحت ِآن ساحتِ ابزاری است که با حضور ِبشر در ساحت ِطبیعت و به کار گرفتن ِآن همچون ابزار مناسبت دارد. این زبان هم می تواند گوشه‌ء چشمي به زبان ِشعر و تفکر داشته باشد، همچنانکه آن نیز به این، اما همچنان جدا از هم در مراتب ِجداگانه می‌مانند. زبان ِعلم و زبان ِروزمرّه و با زبان ِرسانه‌های همگانی از شمار ِ «زبان ِابزاری» هستند و چون کارکرد در آن شرط است، می‌توانند مَرجَع و حتّا دستگاه و تشکیلاتي نیز برای ِسامان یافتن داشته باشد و این مرجع نامي مانند «فرهنگستان» خواهد داشت. این سخن نیز که زبان مال ِ«مردم» است و تنها «مردم» حق دارند لغت بسازند نیز کلّی‌گویی و مبهم‌گویی است، زیرا معلوم نیست مراد از «مردم» چه کساني هستند؛ مراد عامّه‌اند یا اهل ِهر رشته و حرفه. اگر مقصود عامّه است، عامّه را با زبان ِحرفه‌ای و فنّی ِرشته‌های ِگوناگون چه کار؟ اگر مقصود خواصّ ِهر رشته و حرفه‌اي‌ست، باید گفت که سر رشتهء آنها از کار ِزبان و نازک‌کاریهای ِآن چه بسا کمتر از آن است که به آنان شایندگی ِکامل برای ِواژه سازی بدهد. چنانکه متخصصان ِ«تأسیسات» برای خود واژهء «گرمایش» را برابر با heating ساخته‌اند. و همه می‌دانیم که مصدر ِ«گرمودن» نداریم که از آن گرمایش ساخته شود و نیازمندی ِایشان به واژه ایشان را وادار به جعل ِاین لغت کرده است. و در عین حال، ضدّ ِآن یعنی cooling را می‌گویند «تبرید» ــ که بسیار خُنَک است!


ص48 / بازاندیشی ِزبان ِفارسی / داريوش ِ آشوری

Wednesday, February 6, 2008

منتصر

آقای منصور ناصری که یک شکست‌خورده‌ی قهار بود...در حالی‌که مشت‌هایش را گره کرده بود با تمام وجود زیر لب فریاد زد: بس است فرهنگ شهادت...مرگ بر قهرمان...درود بر ضد قهرمان...سلام بر ضعیفان...و در دم به دلیل قمسور شدن زرت‌اش جان به جان آفرین دودستی تسليم کرد...
.
.
.
برای پيام

بيماری آلامد

می‌فرمایند که چه‌را راجع به تئاتر چیزی نمی‌نویسی؟...چشم...به روی چشم...هرچند خودم را از فضای فرهنگی کشورم بیرون کشیده‌ام...اصلاً هم دوست ندارم بیضایی‌وار به خودم بگیرم که بهای اعتراض‌هایم را سرشکن کنم بر سر یک مشت مزلف که افرا به قامت درخت سرو سهی بود و نیم‌بها هم حساب نمی‌کنیم...درخت‌ای بود این خود رو...من که ندیده‌ام...و نه به روابط علی معلولی کشورم اعتمادی دارم که بخواهم طبقه‌بندی دقیانوسی‌اش هم بکنم و شجره‌ی خانواده‌گی (family plot) را برسانم تا مثلاً سرواژی( ارباب رعیتی) و بگردانم تا همین دور و برهای خان و خان‌قلی و نه کمی متمدنانه‌تر...قرمساقی‌های جناب کاف مصغر کارمند....نه تیزهوشی چون لوکاچ هم بود گه گیجه می‌گرفت...چه برسد بخواهی مناسبات فرهنگی و مخاطبان‌اش را در دو سه رقم خیالی چرتکه بندازی و گره بگشایی از مصیبت تئاتر...مخاطبی که هشت هزار تومان دست‌کم در سبد خانوارش به‌جای یک کیلو گوشت مغز ران کنار گذاشته است و مشکل کم‌خونی و کم‌بود آهن هم ندارد...و مانند شاهان قجر بیماری آلامد نقرص هم ندارد که پرهیز غذایی بشود...خلاصه از دم چونان دانه‌‌های تسبیح‌اند که نخ‌اش پاره شده باشد...

مگر نشنیدی چه زیبا می‌خواند:

چه‌قدر سرخ‌پوست کشتیم
تو اون کوچه‌ی بن‌بست
چه فصل ساده‌ای بود
برادر خاطرت هست؟

معصومیت غیر ممکن

این IMDB مهارت ویژه‌ای دارد در شکار دیالوگ‌ها که در بخش quotes می‌آورد...هربار فیلم‌ای دیدم به دلیل حافظه‌ی افتضاح آن قسمت‌اش pause زدم تا دیالوگ مورد نظر را یادداشت کنم ، وقتی رفتم در imdb دیدم بهههله آن‌جا هم آن بخش‌ها هست...این نشان از تخصص بالای من یا زیرکی آنان دارد...اهم...
.
.
.
دوستان به دلیل شباهت‌های رفتاری من و Hugh Grant بریتانیایی و نقش‌های مشهور او و گیج‌بازی‌هاش و در عین حال معصومیت غیرممکن‌اش (لطفاً به چهار عروسی و یک عزا ، ماه تلخ ، ناتینگ هیل دقت شود) به بنده لقب هیو گرانت داده‌اند...

چهره به چهره تو به تو

در روایت اول‌شخص اگر خودت را آدم گیج و گولی نشان دهی که مثلاً خطاهای خودت را به رخ بکشی باز مطمئن باش که داری جذابیت شخصیتی راوی را دوچندان می‌کنی...این گیجی حسن می‌شود...
در روایت اول‌شخص اگر خودت را به نک و نال بزنی و غصه نشان بدهی و خودت را یک آدم بیار و کم‌توقع‌ای که هی پشت پا می‌خورد باز بدان دنبال ترحم‌ای...باز خواننده‌ات باید هوای تو را داشته باشد...
در روایت اول‌شخص اگر خودت را دست بالا بگیری و غرغر کنی که دیگران نمی‌فهمند و ببین که من چه‌قدر خوب می‌فهمم و دیگران خنگ مطلقند...شاید دسته‌ای با غرور غرغرورزانه‌ات هم‌دلی کنند ولی مطمئن باش دانسته‌های تو هیچ جذابیت‌ای برای مخاطب ندارد...مخاطب باید خودش کشف کند...خودش باید به چیزی برسد که خانه‌ی آخر می‌نامیم‌اش...تو فقط مازها را ترسیم کن...هر راه‌ای هم خواستی کور کن...اصلاً‌سرکاری باش...هیچ راه‌ای به رسیدن آن قالب پنیر برای آقاموشه و خانوم موشه نگذار...بگذار جماعت موش خرگوش‌نما مچل‌ات بشوند...پس به همین‌دلیل من روایت اول‌شخص را می‌بوسم و کنار می‌گذارم...
در روایت سوم‌شخص است که شیطنت به‌تر نمایان می‌شود...به‌تر خودت را قهرمان می‌کنی...اما من راه دیگری را برمی‌گزینم ترجیح می‌دهم روایت اول‌شخص آقای راوی اول‌شخص‌ای را انتخاب کنم که ته ته‌اش معلوم می‌شود خانوم است و تازه قرار است تغییر جنسیت هم بدهد...باور ندارید؟...وقتی رمان‌اش منتشر شد متوجه می‌شوید...

دفترچه‌ و تولستوی

دفترچه‌ی آبی شماره 2

یک‌ مردی بود کله‌سرخ که چشم و گوش نداشت. مو هم نداشت، فقط به‌ش کله سرخ می‌گفتند.
نمی‌توانست حرف بزند، چون دهان نداشت. دماغ هم نداشت.
او حتا دست و پا هم نداشت. شکم نداشت، و کمر نداشت ، و ستون فقرات نداشت ، و روده هم از هیچ‌کدام‌اش نداشت. اصلاً هیچ‌چیزی نداشت. پس درک این‌که واقعاً درباره‌ی چی حرف می‌زنم خیلی مشکل است.
پس به‌تر بود چیزی گفته نمی‌شد.
.
.
.
او در جمع خانواده کارهای عجیب و غریب فراوان می‌کند. یک بازی اختراع کرده است و به آن نام «اسب سواران نومیدیان» (Numidian Horsemen) گذاشته و با این بازی بچه‌ها از خنده اشک به دیده‌گان می‌آورند. لئو نیکلایویچ ناگهان از روی صندلی‌اش می‌پرد، دستش را بلند می‌کند، و دور اتاق می‌گردد و دستش را در هوا تکان می‌دهد، و دیگران نیز اعم از بزرگ و کوچک همین کار را می‌کنند. این چنین کارهایی، جالب توجه و در عین حال سبک‌سرانه است. این موضوع به‌خصوص وقتی سبک‌سرانه‌تر جلوه می‌کند که ما دریابیم که تمام این شیطنت‌ها در دوران پس از پیوستن او به مذهب مسیح انجام گرفته است یعنی دوره‌ی بحران‌های روحی و تمرینات مرتاضانه و تفکرات مذهبی. ولی راجع به واقعه‌ای که پدر زنش برز (Behrs) نقل کرده است چه باید گفت؟ آن‌ها یک شب دور اتاق قدم می‌زدند و مشغول صحبت بودند که ناگهان پیامبر سال‌مند، بر پشت برز پرید. البته فوراً پایین آمد. اما برای لحظه‌ای چون جن ریش سفیدی در آن‌جا خشکیده بود. از این موضوع به انسان احساس مرموزی دست می‌دهد.

ص93 / گوته و تولستوی / مقالات توماس مان / ترجمه: ابوتراب سهراب

Monday, February 4, 2008

پيام انقلاب

وقتی به فیلم‌های مستند انقلاب (قلب بر وزن انفعال) نگاه می‌کنم بی‌اختیار از خود می‌پرسم این‌ها که یک صدا می‌گویند: صحیح است صحیح است...چند نفرشان در جنگ ایران و عراق کشته شدند...چند نفرشان در تصفیه‌های داخلی کشته شدند...چند نفرشان به جرم برانداز اعدام شدند...چند نفرشان به گوشه‌ای خزیدند و دق کردند و مردند...چند نفرشان چاق شدند و روز‌به‌روز گنده‌تر می‌شوند...چند نفرشان هیچ نفع‌ای نبردند و دیدند و هم‌چنان سکوت می‌کنند...چند نفر پشیمان‌اند...چند نفر پشیمان نیستند...و چند نفر به انسانیت هنوز معتقدند...به فیلم‌های مستند انقلاب خیره می‌شوم و بی‌اختیاربا سه صلوات‌ای که بعد از ذکر نام خمینی می‌فرستند، به فکر فرو می‌روم...به فیلم‌های بازجویی‌های شکنجه‌گران نگاه می‌کنم به یاد اعدام هویدا می‌افتم که حتا فرصت ندادند به قسمت اعدام برود و در طول مسیر دو گلوله به گلوی‌اش شلیک کردند و وقتی التماس او برای خلاص کردن‌اش مواجه شدند با گلوله‌ای بر سرش او را روانه‌ی جهنم کردند...به همان هفت‌تیری که تیر خلاص را زد و خلخالی با افتخار یادگار نگاه داشت خوب فکرمی‌کنم...به پیام انقلاب فکر می‌کنم...به سیگار 57-ای که توی فیلم طلای سرخ پاکت‌اش مچاله می‌شود...به همین صحنه که سال‌ها پیش خودم در فیلم کوتاه‌ای ساخته بودم...پیش از فیلم جعفر پناهی...در هجویه‌ی تست دموکراسی 2

Saturday, February 2, 2008

احمقانه لوسانجلس

ديالوگ زير را در خانه فرهاد..زماني كه از بي فيلم اي كلافه ام نوشته ام...ساعت 4:58 بامداد

ـــ ببين من خيلي احمقم
ـــ چه را؟
ـــ محض ئرا...
ـــ هان؟
ـــ آن مان نواران دو دو اسكاچي...يه پاتو ورچين
ـــ نفهميدم...
ـــ ببين من ميگم چه قدر احمقم كه نشستم يه مقاله رو تا دو سوم اش خوندم كه ببينم نويسنده ش واقعا احمقه يا نه
ـــ خب؟
ـــ خب نداره...هيچ بعيد نبود شايد تا سه سوم خونده بودم بعد مي فهميدم احمقانه ست...
ـــ پس احمق نيستي
ـــ در وضعيت دوسوم شايد ولي توي يك سوم پاياني اگه احمق نباشم مسلما منصف نبوده م
ـــ پس هركي منصف نباشه احمقه؟
ـــ مي دوني كي يه انتقاد غيرمنصفانه، احمقانه مي شه؟
ـــ نه
ـــ وقتي يه سوم پاياني رو بخوني و ببيني احمقانه بوده
ـــ باز نفهميدم
ـــ آخه مرد حسابي من سه سوم يه متن رو نخوندم كه بهم ثابت بشه احمقانه ست...كار احمقانه اي بود ديگه؟
ـــ پس مي گي چي كار بايد مي كردي؟
ـــ هيچي...نبايد موضع مي گرفتم.
ـــ اين موضع رو حالا داري مي گي...اتفاقا منصفانه مي خواستي ثابت كني كه مقاله احمقانه بوده
ـــ نشد...نشد...اتفاقا منصفانه احمقانه نبود...چون من بايد يك سوم پاياني رو حتما با حس غير احمقانه مي خوندم.
ـــ اصلا دليل خوندن اون مقاله به نظر من يه فرضيه بود كه بايد بررسي مي كردي كه ببيني اثبات شدني هس يا نه...وگرنه اصلا سراغ مقاله نمي رفتي...
ـــ خب اين به نظر تو منصفانه ست؟
ـــ تا انصاف رو در چي ببيني...
ـــ در اينكه من با خوندن بدون پيش داوري مقاله برسم به اينكه مقاله احمقانه بوده...
ـــ و لابد تا يك سوم پاياني فقط احمقانه بوده...
ـــ درحالت كلي... بله...احمقانه بود.
ـــ به نظرم اين كار الان تو احمقانه تره...
ـــ خب اگه كارم درست بود الان اين واكنش هم احمقانه نمي شد...
ـــ ببين به نظر من ما ناچاريم حماقتي رو مرتكب بشيم تا بدونيم چي درسته چي غلط...
ـــ حالا من نمي فهمم
ـــ خيلي ساده ست...تو اگه اون كار احمقانه رو مرتكب نمي شدي الان نمي فهميدي كه احمقانه بوده...يعني اصلا بهش فكر نمي كردي...
ـــ يعني الان كه دارم به احمقانه بودن روش دركم از يه مقاله احمقانه فكر مي كنم كار غلطيه كه لازم بوده...
ـــ بله همين حالاش هم كه داري غلط زيادي ميكني كاملا درسته...بايد اين غلط رو مرتكب بشي كه بفهمي چي درسته چي غلط...
ـــ پس نگران نباشم؟
ـــ ابدا...
ـــ پس مي تونم باز هم از اين غلطهاي زيادي بكنم؟
ـــ حتما...چه را كه نه؟
ـــ ببين يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
ـــ نه...
ـــ اون مقاله رو مي دوني كي نوشته بود؟
ـــ من از كجا بايد بدونم؟
ـــ تو نوشته بودي...شرمنده
ـــ تو غلط كردي كه احمقانه نوشته بودم
ـــ يعني كار درستي كردم الان ديگه
ـــ نه خير خيلي هم خطاست...
ـــ من بايد اين غلط رو مي كردم تا بفهمي كار احمقانه و غلط از كجا نشأت گرفته...
ـــ مي دوني چيه؟...يه چيز رو فراموش كردم به اون اصل مهم غلط زيادي متمم كنم...
ـــ چيه؟
ـــ اينكه بعضي وقتا آدمها هيچ حوصله ي غلط زيادي ندارن...خلاص...حالا تو بگو اين حرف احمقانه ست...خلاص...ما رفتيم.

Friday, February 1, 2008

يک مواجهه

يک مواجهه

در یک موقعيت مردی‌كه از خانه برای رفتن به سر كار از خانه بيرون زد با مردی ديگر روبه‌رو شد كه داشت يک قرص نان روغنی می‌خريد و در راه خانه بود.

...

بچه که بودیم هروخ(harvax) ازخواب پامی‌شدم و قبل این‌که شاش پشکل بکنم و کاه و یونجه تناول کنم و بعدش دور لبمان را لیسی کنم و بدون ذره‌ای آروغ(ق) از ننه‌م بشنفم که گفتی الاهی شکر؟ سر از بالش که برمی‌داشتم یه گردی روی آن خیس بود و یک شیار آب لزج هم از گوشه‌ی دهن سرازیر بود...درست مثل خونی که همیشه توی فیلم‌ها از گوشه‌ی دهن سرازیر می‌شه...اولین و آخرین گزینه این بود که بچه کون‌ات کرم گذاشته...وای...وای...کرم‌های آسکاریس به طول یک مار بوآ (به لهجه‌ی جنوبی) توی روده‌ی مبارک داشتند کنفرانس برلین برگزار می‌کردند. چه کنیم چه نکنیم این شد که گفتیم حالا بذار یه قصه از هاینریش بول (هم‌تلفظ با هم‌خانواده‌ی غایط) تحریف کنیم که بعله یه کیشیشی بود (احتمالا چون بول قبلاً درس حوزه می‌خوانده ،قبل اين‌ه کمونی‌ست بشه این توی کله‌م افتاده یارو کیشیش بوده...شاید هم بوده) که طبیب بود...آخ بمیرم الاهی...نور به قبرش بباره...مرد خدا بود...یه مرد پرخوری بود که نمی‌دونم چی می‌شه که مجبور می‌شن این طبیب رو ببرن بالا سرش...خودتون بهانه‌شُ پیدا کنید...السون والسون خدا کیشیشُ رسون(د)...چاره چیه؟...تحرک...چه ترفندی بزنیم حالا؟...هان...یه مار گنده‌منی مث همون بوآآآآآ تو شیکم یاروهه هست که باید هر روز کلی راه بره تا خونه کیشیش که دوا موا بگیره و بخوره...حالا این‌که منطقی هست هر روز این‌همه راه بره رو گیر ندید...یادمه تو قصه منطقی بود...حالا هم اگه نبود مهم نی‌ست...مهم درس مهمیه که آخر قصه قراره به‌مون بده...آره دیگه پایان قصه خیلی بی‌نمکه ولی خیلی پیام داره...حالا چه‌ربطی به کرم آسکاریس داشت؟...شما بفرمایید اون آب از لوچه‌ی آدم خارج شدن چه ربطی به کرم آسکاریس داشت که من بگم این چه ربطی داشت...

kaaghaz thrapy

VLADIMIR: Gogo! (Estragon remains silent, head bowed.) Where did you spend the night?
ESTRAGON: Don’t touch me! Don’t question me! Don’t speak to me! Stay with me!


Aarezam khedmatetaan ke agar az ahvaalaat e injaneb khaaste baashid malaali nist joz doorie shoma…hamintor ke dar khaaghaz e masboogh neveshte boodid bande be ettefaaq e molook khaanoom jahat e dastboos be manzel e haaj mizabdollaah khaan e fakashtoofaal dastboos residim..amme jaan naakhosh ahvaal boodand ke arz kardam khedmateshaan felfor dastoor befarmaaiand bokhoor e ocaliptus estenshaagh befarmaaiand…ozz'e mamlekat injaa ziaad ta'rifi nadaarad…kamaa hova haqqoh maa mellat e aghab oftaadeii hastim o hanooz taa saakhtan e dande hydrolic ziaad faasele daarim…zabaanemaan ham ke be hamdellaaho valmennah roo be zavaal ast…digar peivastan be W.T.O jaaie khod daarad…hamsar e geraam raa salaam beresaanid…o agar dide bar mennat begozaarid 13bedar dar oshoon fasham dar rekaab e eltezaam khaahim bood

Boos boos
Regards: mousier shamide

Mono Rail

جخ هوس كرده‌م بگم:

مونو ره‌يل*‌ات‌ام

گفتن به سند و سال‌مون نمی‌آد ای حرفا...چيه؟...خياليه؟

* در فرهنگ لغت ابوالفارس هندی‌زاده آمده: ابتدا مونو رحيل بوده‌‌است كه به مرور زمان دچار تطور زبانی شده است و به ره‌يل و به فرنگ رفته‌است به rail تغيير هويت داده است...الله اعلم.

مردی‌که متلاشی شد

کم‌کم که داستان‌ها را برای‌تان ترجمه کردم متوجه می‌شوید براتی‌گان چه‌قدر شبیه این حضرت نویسنده‌ی مغضوب استالین بوده‌است...نویسنده‌ای که از قضا شاعر کودکان هم بود...منتظر داستان‌های دیگری از او باشید...


مردی‌که متلاشی شد

آن‌ها می‌گویند به‌ترین جنده‌ها کون گنده هستند. ای‌ی، واقعاً مثل جنده‌های پستان‌ ورغلنبیده ، من عاشق بوییدن آن‌ها هستم.
گفته می‌شود که او انقدر قد ‌کشید و همین‌طور تا سقف رفت كه به هزار تکه ساچمه‌ی کوچک متلاشی شد. پانته‌لی فراش برگشت، تمام ساچمه‌ها را جارو کرد و ریخت تو بغل‌اش همان‌طوری‌که معمولاً پشکل‌های اسب را جمع می‌کرد ، و ساچمه‌ها را برد ریخت توی حیاط.
و خورشید همچنان می‌درخشید و خانوم‌های معرکه درست مثل همیشه بوی خیره‌کننده‌ای داشتند.