بي تو              

Wednesday, April 30, 2008

"گوش شنوا و چشم بینا"یم آرزوست


عاشقان زبان و فرهنگ ايراني را مي‌شود به دو گروه تقسيم كرد. گروه اول، خوش‌بین، معتقدند كه شعر و ادبيات ما سالم و سر پاست، نه سرما خورده است و نه بيمار است، نه سرفه مي‌كند و نه سردرد دارد. سر به زير و آرام، راه افتاده است و مسير خود را، از اوج قله‌ي كمال گذشته‌اش، رو به سوي اوج قله‌ي كمال آينده‌اش، طي مي‌كند. گروه دوم، بدبين، بر اين نظرند كه زبان و فرهنگ فارسي در معرض خطر است. من، قلي خياط، دكتر در ادبيات تطبيقي فرانسوي، پس بالطبع محتاط‌تر و بدبين‌تر از همه، دو پايم را كرده‌ام در يك لنگه كفش و با اصرار اعلام مي‌‌كنم كه شعر و ادبيات امروزي ما نيمه‌جان است و زبان‌مان در حال احتضار. اين ادعاي بنده ممكن است درست باشد يا نادرست، ممكن است مورد خشم قرار گيرد يا مورد تمسخر... مهم نيست. مهم اين است كه اهل ادب كشور من موضوع را سر سفره بياورد، در باب آن كمي بحث كند، تامل و تفكر كند، اندكي پا سست كرده و از نزديك نبض اين بيمار را... وظيفه‌ي روشن‌فكر، در مقابل زبان و فرهنگش، كمتر از وظيفه‌ي وكيل مجلس در مقابل مردمش نيست.

قلی خياط

چه اشکالی دارد در جایی‌که (...)خوانده‌ها همه جا حی و حاضرند و نانی که فطیر است همه به هم قرض می‌دهند ما نیز که اصلا با شاطران از اول میانه‌ای نداشته‌ایم ، حالا هم سفره‌ی ترمه‌ی خود را بچینیم و نان فانتزی خود را سق بزنیم...

شمیده رها

من اما می‌خواهم پیش‌تر بروم...چرا نشر ما این‌قدر ریغماسی‌ست؟...ما نیاز به سانسور نداریم...خودمان با بی‌رحمی یک‌دیگر را حذف و یا از سوی دیگر بام در یک امتداد می‌گذاریم...نگاهی به پدیده گوگل ریدمان بینداز؟...ببین سر جدت چند درصد لینک‌ها از روی دست یکدیگر نی‌ست...مفهوم شه‌ی‌ر(share) را انقدر شیر تو شیر دیده بودی؟ و عموماً هم چه؟ بیشترشان مطالب هرزه و مبتذل! نگاهی به دستور زبان کامینویتی‌های هم‌شه‌ی‌ر-ای بینداز؟ همه‌گی دارای هزار سر وبلاگ‌وار-اند؟...تا به حال کلونی به این وحشت‌ناک‌ای دیده بودی؟...
ببخش اگر یاد بلوچ کیمیایی می‌افتم که به ایرن می‌گفت: خانوم ! ما یه بزی داشتیم که کتاب می‌خورد...
برادر مساله را بد طرح کرده‌ایم...خیلی بد...ابتدا باید دید اصلاً پدیده‌ی حذف چی‌ست؟...مگر خودت نبودی که می‌گفتی ناراحتی از این‌که مرا همیشه محذوف داشته‌اند و گلایه داشتی و حتا مدتی راه‌کار "تعامل" را توصیه می‌کردی؟...پیش از هرگونه بحث و جدل بی‌هوده‌ای راجع به معضل سانسور که به نظرم هیچ معضلی نی‌ست...باید ابتدا به ریشه‌های حذف بیندیشیم...باید منصفانه و البته بی‌رحمانه خودمان را جراحی کنیم...انصافاً چند عدد غده‌ی بدخیم در تن عزیز بیمارمان خواهیم یافت؟...
برای فهم پدیده‌ی حذف می‌بایست حتماً به مقوله‌ی realm یا همان حلقه خوب دقیق شویم...سال‌های سال ‌است که حلقه‌ای تز فکری خود را به دو گروه خودی و غیر خودی بخش می‌بندد...و خب طبیعی‌ست که در این حلقه هرکه با ماست باید عین ما باشد و هرکس عین ما نباشد یعنی بر ماست و مشمول حذف قرار خواهد گرفت...

برخلاف دوستان عزیزم که می‌گویند نباید مصداقی بحث کرد و باید نگاه کلان داشت ، معتقدم مصداق‌ها را باید برشمرد تا از عوارض و نشانه‌های بیماری به ریشه‌های درمان رسید...
اجازه بده علی‌الوصول یک مصداق مثال بیاورم:

حلقه "یزدانی‌خرم" در ویژه نامه نوروزی خود در شهروند چه‌را در اتفاقات ادبی خود هیچ اشاره‌ای حتا گذرا هم به "امیرحسین خورشیدفر" ، با آن‌همه خبر و انعکاس ادبی‌اش ، نداشت؟...این حذف آگاهانه از کجا می‌آید؟...مطمئناً دستور مستقیم از صفار هرندی نبوده است...
علی‌الحساب این‌ را داشته باش تا بیش‌تر بگویم‌ات...

Tuesday, April 29, 2008

مطلب جنجالی هم خواهیم داشت



خالد جان برادر...من اهل بازی‌ام...ولی بازی‌گر نیستم...ولی تا دلت بخواهد بازی زیاد خورده‌ام...ولی تا دلت بخواهد فرمول بازی‌ها را جمع آورده‌ام...ولی تا دلت بخواهد قواعد بازی را برهم زده‌ام...ولی تا دلت بخواهد با بازی‌ها گریسته‌ام...و مگر بازی جای شادی نی‌ست؟...و مگر خالدم...خالد خوبم...مگر بازی مجال شادی نی‌ست؟...برادر جان...نگاهی به دور و برت بینداز؟...چند نفر این بازی را بلدند؟...چند نفر بلدند خوب چشم بگذارند و تا غایب از نظر را بیابند به موقع بگویند: سوک سوک...کی گرگ خواهد شد؟...کی در این بازی گرگ و میش پیروز خواهد بود؟...
خالد جان! برادر...می‌دانی که عاشقانه‌هایم تمام زیستنی‌ست از نداشته‌هایم...و ما تماماً عاشقیم...
برادر جان...برادر مهربان‌ام...نوشتی: "از دوست عزیزی که خودش در وبلاگ‌اش اظهار تمایل‌کرده، دعوت می‌کنم در بازی ما شرکت کند: با همان دل و قلوه‌ی همیشه عاشق‌اش."

دعوتت را در پست بعدی پاسخ خواهم داد...فعلاً بدان که نوشته‌ات را انصافاً تا ته نخوانده بودم بس‌که بی‌رمق و تکراری بود...و حالا که خواندم و دیدم بعله چوب دوی امدادی را به طرف من نشانه رفته‌ای...چشم برادر...خواهم نوشت...
خالد جان! برادر...من اهل بازی‌ام...ولی بازی‌گر نیستم...به شرافتم قسم.

.

.

.



A whisper, a whisper, a whisper, a whisper
A whisper, a whisper, a whisper, a whisper

I hear a sound
The ticking of clocks
I remember your face
Remember to see when you are lost

I hear the sound
The ticking of clocks
Come back and look for me, look for me
When I am lost

Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper
Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper

Night turns to day
.And I still have these questions
Bridges will break
.Should I go forward or backwards
,Night turns to day
And I still get no answers

Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper
Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper

I hear the sound
The ticking of clocks
I remember your face
Remember to see when you are lost

I hear the sound
The ticking of clocks
Come back and look for me, look for me
When I am lost

Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper
Just a whisper, a whisper, a whisper, a whisper

Monday, April 28, 2008

جیم مثل مطلب جنجالی یا من از انقلاب می‌هراسم چون تو بی‌رحمی...


انقلاب مثل لخت شدن توی عزاست...
انقلاب مثل صد لا پوشیدن وسط سکسه...
انقلاب مثل تیر کمون مگسی وسط هزارتا کاتیوشاست...
انقلاب مثل بازی شطرنج تو استادیوم صدهزار نفریه...

من که با هزار بدبختی زمانی‌که این‌جا بیابون بود واسه خودم خونه با وام بنی‌صدر خریدم...مطمئنم حالا که بالاشهری شده‌م...به صدقه سری رشد شهر...صد در صد مورد خشم و غضب انقلابیون قرار خواهم گرفت...به من خواهند گفت: مال مردم خور...به من خواهند گفت: بچه اعیون شکم سیر...

انقلاب مثل کشتی گرفتن با زره‌ فولادیه...
انقلاب باز شدن میخونه‌ها نه برای رسم رفاقت که برای قالب کردن شراب‌های تقلبی و کور کردن هم‌‌دیگه‌س...
انقلاب یعنی تحلیل‌های صد در صد سیاسی بهارلو...
انقلاب یعنی بازگشت غیورمندانه ضیا آتابای به شبکه مرحوم خلد آشیان "ان آی تی وی"...

Sunday, April 27, 2008

نخجوان نخجوان ما داریم می‌آییم


با حاجی تصمیم گرفته‌ایم برویم نخجوان سه روز معتکف می‌خانه بشویم...به گمانم روح‌مان حسابی نیاز به جلاکاری دارد...من تا پنج سال پیش ممنوع‌الخروج بودم...یادم نبود که این پنج سال تمام شده است...پس تا تمام شدن مهلت ممنوع‌الورودی حاجی من و او خاک پاک ایران را به مقصد می‌خانه‌های نخجوان ترک خواهیم کرد...اما پیش از آن یک سفر اجباری به نمایش‌گاه کتاب و یک سفر عرفانی به قشم خواهیم داشت...خدا قبول کند...فعلا برای انگشت سبابه حاجی دعای عاجل بفرمایید بس‌که خاکستر سیگار را تکانده است و از مفصل جدا شده‌است و تاندون‌اش جرواجر شده است تا ما برویم و از نخجوان زمزم واقعی بیاوریم...

قول می‌دم همین‌روزا مطلب جنجالیُ بگم


روز که از خواب پا می‌شم یک لیوان چایی واسه خودم می‌ریزم و می‌ذارم کنار میز کارم...انقدر دس دس می‌کنم که چاییه یخ می‌کنه...تو مسیر دششویی یه نیم جرعه ازش می‌رم بالا بقیه‌شُ سرازیر می‌کنم تو دششویی...بعد برمی‌گردم تنبونمُ پا می‌کنم و به جای همیشه‌گی‌م می‌رم...سیگارمُ تو حین کار می‌کشم و ساعتی بعد روی چمن‌های نم‌کشیده می‌شینم و با جواد سر قطعات سختفزاری جر و بحث می‌کنیم...من پچ‌های جدیدو می‌ریزم تو فلشش و بهش می‌گم کوفتت کن نشسته‌م هرچی چنل بوده ویرایش کرده‌م...بعد دوباره ام‌پی‌تری پله‌یه‌رمُ راه می‌ندازم...فقط هم باید با ایمی واینهاوس شروع بشه...وای چه عذاب‌آوره شنیدن اون صدای مزخرف خواننده‌ی دربست سیاسی!!!!!!! امیر آرام...بعد می‌رم دوباره نگاه به دسک‌تاپ‌م می‌‌ندازم که عکس "گوینه‌ت پالته‌رو" افتاده روش...خنده‌هاش منُ نابود کرده...یعنی کی دیگه مث این ملوسک ما می‌تونه بخنده؟...خب دیگه ساعتش رسیده و باید برم دنبال بدبختی‌هام...تا شب برگردم و برسم خونه و چک اند چک اند چک کنم.

Saturday, April 26, 2008

سخن صحاف


همین‌طور که با دوستی سخن می‌گویم مدام یاد سعید باستانی می‌افتم و جزم می‌گیرد که ‌ U.S.A چه‌ش بود که بشود "ینگه دنیا" که خودش نسخه عنتر منتر Yankee است.
.
.
.
چند روز پیش از اتفاق روزگار فیلم ستارخان را دیدم...نسخه بدی بود...اما می‌ارزید...خیلی می‌ارزد...از علی حاتمی دیدن می‌ارزد...اشک بر چشمان می‌نشاند این مرد...چه نگاه بی‌رحم‌ای به تاریخ دارد...به همان ضرب سیلی محکم‌ای که بر اسب بی‌سوار ستار خان می‌زند...چه زیبا دوره‌ی تاریخ یپرم خان را دوباره سر بر جوال رفقا می‌نشاند...چه زیبا دل‌خور است ستار خان بر بام مسجد روضه‌خوانان شور گرفته با فضیحت‌گویی علیه مشروطه‌چیان...یادم آمد آن سقاخانه هزاردستان و ابوالفتح صحاف را که چه‌سان کودکی را به حکم تیر انداختن به دشمن خلق از سر راه بر باید داشت و باز به یادم می‌آورد مرحوم جلال مقدم را که در تنهایی "سخن" صحافی می‌کرد و چه جناسی می‌بست با سخن خانلرخان و سخن در جوف حبس مانده در فیلم دندان مار...و رضا تفنگ‌چی که هم خوب تیر می‌انداخت و هم خوش می‌نوشت...تف بر ذات نقد ایرانی که هنوز هم به‌به‌اش می‌گویند انگار برای از دل به در آوردن‌است و احمقان تنها به دیالوگ‌های موسیقایی او دل خوش دارند...راز این‌همه ارتباط در واژه‌گان و هر نگاه بازی‌گرش را کسی انگشت گذاشته است؟
.
.
.
Gianna Nannini / Amandoti
.
.
.

تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی؟

بحمدلله تو دیگر مش‌حور شده‌ای...کافی‌ست یک بر گیسوان‌ات را با قوس 180 درجه‌ای به آن بر شانه‌ات بیفکنی...قول می‌دهم کسی به عرق تن‌ات توجهی نکند...

Friday, April 25, 2008

یارم از در دراومد

این عکس دست‌پخت فرانک استه بوده باشد، در نزدیکی‌های کشتی آبی.

امروز یک مهمان عزیز داشتم...تمام روزم به میزبانی از او گذشت...بالاخره از راه رسید...دیدنش به هیجانم می‌آورد...ضمن گپ و گفت و سخن از آن‌ور آب‌ها با او راجع به شراب آن‌جا صحبت کردم...بعد نشستیم با مامان به تحلیل کانال‌های تله‌ویزیونی...وقتی مامان عذر خواست و ما را تنها گذاشت زیرزیرکی و با چشم و ابرو فهماند که شام نگه‌اش دارم و خب می‌دانست که ناهار را بیرون خورده بودیم و من دیگر حوصله بیرون رفتن نداشتم...اما هرچه کردم قبول نکرد و شبانه باید برمی‌گشت...راه طولانی داشت. از آن‌جا همان کتاب‌هایی که خواسته بودم را آورده بود...کتاب‌ها را بو کشیدم و یواشی لاله‌ی گوش او را بوسیدم و گفتم: خب سرخ که نشدی؟...نشده بود...بعد به من گفت: شنیدم که وب‌لاگ داری...حالا من سرخ شدم...گفتم: بی‌خیال...جام خود را به جام‌اش زدم و لب‌ام را به لبه‌ی جام کشیدم و کلی که به این تصویر فکر کردیم خندیدیم...گفتم: می‌دانی فیلم ام‌شب صد فیلم چی‌ست؟...خوب فهمید...خوب یادش بود...همان فیلم کلاسیک مشهور: قطار...بقیه‌اش را گفتم و باز خندیدیم...گفت: وب‌لاگ‌ات را کشف کرده‌ام...دوباره سرخ شدم...گفت: شراب به تو خوب می‌سازد...گفتم: عجیب...نوش بالا رفتیم...بعد فایل گفت‌گوی مستانه خودم و حاجی را گذاشتم و کلی خندیدیم...و گفت شنیدم یک نصفه روز روی وب‌لاگ گذاشته‌ای و برداشته‌ای...گفتم: شنیده‌ای یا خودت فهمیدی...خندید و سرخ شد...گفت: نخورده همیشه این‌طور مستید؟...گفتم: بعله حضرت اجل...دیگر خنده‌ها در اختیارمان نبود...مستی ملیحی چهره‌هامان را درخشان کرده بود...

Wednesday, April 23, 2008

چشمان لوچ باز و بسته یا هنوز منتظر مطلب جنجالی باشید


رفیق...چینه‌دان وب‌لاگت نمی‌دانم چه مرگش شده است که نمی‌توانم نظر بگذارم...رکاب نمی‌دهد...پس همین‌جا می‌نویسم:

چه‌را فکر می‌کنی هرکس از کابینه خلع شد باید حتماً آدم حسابی باشد؟...اصلاً آدم حسابی با این بلبشوی کابینه و وجود احمقی مثل پرزیدنت احمدی‌نژاد باید این پست‌ها را قبول می‌کرد؟...اگر این‌ها انقدر شعور داشته‌اند که نفهمیده‌اند در این شلم شوربا کاری از پیش نخواهد رفت و احساس وظیفه هم دوزار ارزش ندارد، پس به گفته‌ی تو اگر آدم حسابی هم بوده باشند...باز درک‌شان از موقعیت افتضاح بوده است...برادر جان ما ایرانی‌ها بدجور دل خودمان را با این خزعبلات افشاگری‌ها خوش کرده‌ایم...واقعیت این است که من و تو جوک می‌سازیم و گاه غر می‌زنیم و آن‌ها با برنامه‌ریزی کار نمی‌کنند...

این یک مطلب جنجالی نی‌ست



ـــ يه نمايش‌نامه دارم مي‌نويسم که اصلاً دوست ندارم مث لوليتا ناباکوف بشه...حدود 5 سالي هست که روي زنان مسن مطالعه‌ي دقيق دارم...و به نکته‌هاي ريز و جهان‌شمول‌اي از شخصيت‌شون رسيده‌م و بعضاً شخصيت‌هاي منحصر به‌فرد-اي هم از لابه‌لاشون کشف کرده‌م...فقط ببين يک معضل جدي الان دارم...زن مسن چه‌را فرقي بين شهوت و عشق قائل ني‌ست؟ آيا تجربه به‌ش ثابت کرده ، عشق يک چيز دراز است که درهفته و چند نوبت برنامه‌ريزي‌شده بايد لاي پاهاش بره؟...

ـــ خب از اون‌طرف‌ مردهاي مسن‌اي هم داريم که دنبال بچه- قطّاب هستند و با دخترکان باکره بيش‌تر حال مي‌کنند ، از آن کس ِترها که دست به نازش بذاري تا هُم فيها خالدون‌اش يعني براي تو...


ـــ ولي زن مسن تو رو مي‌گاد تا بخواد يه سور بده...و اين فقط مربوط به سکس نمي‌شه...به‌نظرم محدود کردن اين‌ها فقط به هرمون و کم‌کاري و پرکاري خيلي شخصيت مارو تخت و فورمولايز مي‌کنه.


ـــ ببينم رفيق تو از اون دسته نيستي که هنوز تکليف خودشونُ روشن نکرده‌‌ن؟

ـــ چه‌طور؟

ـــ از خود رابطه دقيقاً چه تصوري توي ذهن‌ات مي‌گرده؟...يه رابطه‌ي مناسب و توافقي دو طرفه يا نه؟ رعايت خط‌کشي‌هاي اخلاقي؟

ـــ اين موضوع تو هيچ ربطي به بحث من نداره.

ـــ اتفاقاً خيلي هم داره...تقسيم‌بندي زن به جوان و مسن...بر مي‌گرده به معادلات ذهني خودت...بسته‌گي داره از شريک جنسي خودت ، چه توقعاتي داشته باشي.

ـــ ببين من از اين قلنبه سلنبه‌ها سر در نمي‌آرم...فقط حرفم اينه که نيم سير گوشت که اين‌همه دهن‌گايي نداره...شخصيت منُ‌، طرف ، آلوده‌ي خودش می‌کنه...يه جوجه خروس جديدُ از قفس مرغ‌ها سوا می‌کنه...از اين جوجه‌هايي که هورمون‌هاي زنانه‌گي‌شون هم بيش‌تر قالب‌اه...از اين ها که خيلي ظريف هستن...از اين‌ها که پاهاشُ دور کمرش قلاب کنه از وسط دو نصف مي‌شه...از اين‌ها که به ضرب و زور، قرص‌هاي دير انزال‌اي مصرف مي‌كنن...آره اين‌چنين بچه‌قطاب‌هايي يه هم‌چين زن‌هاييُ سير مي‌کنن؟...البته شنیدم هرچی مرد مردنی‌تر باشه عوض‌اش کیر پر و پیمون‌ای داره...

ـــ خيلي بي‌انصافي اون زن‌هاي شما هم از «واياگرا» استفاده مي‌کنن...

ـــ حالا هرچي...ولي خدايي خيلي ستم‌اه...

ـــ دو دليل داره اگه اين خانوم هم‌چين دل‌بريُ براي خودش انتخاب کرده...ببينم جثه‌ي اين خانوم چه‌قدره؟

ـــ هنوز به‌ش فکر نکرده‌ام...مهم‌اه؟

ـــ بسيار زياد...چهره‌اش چه‌طوره؟...به نظر خودت تو ساعت‌هاي مختلف روز تغيير نمي‌کنه؟...تو چه ساعاتي از روز به نظر خودش زشت شده‌؟

ـــ جالبه‌ها...ببينم تأثير هم داره؟

ـــ به شدت...بشين خوب مطالعه کن و ببين اين زن‌اي که مي‌خواي طراحي‌ش کني...چه ساعاتي از روز بيش‌تر دل‌اش مي‌گيره...

ـــ به نظرم تو ساعات‌اي که قشنگ‌ترين تجربيات سکسُ داشته....

ـــ با کی مثلاً؟...

ـــ مدعي‌اه كه تا حالا با مرد اثيري و رويايي تو خايالات‌اش زنده‌گي كرده...اگه تجربه‌ی سكس لذيذ هم داشته تو خيال بوده...

ـــ خب اين خودش قشنگ‌اه...و حالا تو اون ساعات مي‌خواد يکي ديگه رو بکشه رو خودش؟

ـــ نه نه...اون اخلاق ويکتورين نداره...

ـــ آهان نمي‌خواي از اين زاويه نشون‌اش بدي...پس اشکالي نداره...يه‌کار ديگه بکن.

ـــ چه‌کاري؟

ـــ مثلث عشقي که نمي‌خواي بسازي؟

ـــ نه...يه الگوي دم‌دستي‌اه که ظاهر ساده‌اي داره و اگه نتوني خوب درش بياري بي‌چاره‌اي...بزن بيرون.

ـــ يعني مثلث عشقي ممکن‌اه زن نمايش‌نامه‌اتُ ‌femme-fatal بکنه؟

ـــ يه چيزي تو اين مايه‌ها...نمي‌خوام دل‌بسته‌گي به اين زن کم‌رنگ بشه.

ـــ آهان...نمي‌خواي زياد هم بي‌طرفانه برخورد کني...

ـــ يه چيزي مث اين...دل‌ام مي‌خواد اين‌قدر شخصيت براي من شکننده باشه که بتونم براش گريه کنم...نگم: کس‌خوارش...تا اون باشه دهن يه جوون از همه‌جا بي‌خبرُ نگاد...

ـــ خب پس مي‌گي تنهايي زياد داره...

ـــ نه ، اتفاقاً به نظرم اين‌جور زن‌ها هميشه در حال مبارزه‌اند و نمي‌گذارند تنهايي به‌شون زور بياره...

ـــ ولي مي‌دونن که مي‌آره...دنبال يه جون پناه هستن...‌

ـــ به‌هر صورت خودشُ تنها نمي‌ذاره ...فقط مي‌خواد خودشُ با اين به قول تو جوجه خروس white balance کنه...

ـــ حالا ببينم تو اجازه مي‌دي اين جوجه‌ي ما هم خودشُ‌ خوب نشون بده يا نه فقط يه شخصيت فرعي کمک به قصه‌ست؟

ـــ بله...او ‌هم يه جاهايي دنبال دل خودشه...اگه اين جوون پر رنگ نباشه زن قصه كه نمي‌تونه خودشُ‌ بروز بده...بايد درگيري و كش‌مكش ايجاد كرد...رو هوا كه نمي‌شه...

ـــ کارهاي «کولت» رو خونده‌ي؟

ـــ يه چيزايي ازش مي‌دونم...فکر مي‌کني داره شبيه اون مي‌شه؟

ـــ‌يه‌طورهايي...البته اشکال نداره اگه خوب در بياد.

ـــ ببين زنده‌گي الگوي محض که ني‌ست...هرکس تجربيات خودشُ داره...فقط ممکنه نتيجه‌ها گاهي شبيه هم دربياد...

ـــ آهان پس يه سووال جدي‌تر: مي‌خواي noir و فاجعه بشه يا اگه کمي سهل‌انگاري کني مي‌شه سانتي‌مانتال‌ها؟

ـــ مهم اينه كه زنده‌گي باشه...سوزناك باشه يا هرچي فرق‌اي نمي‌كنه.

ـــ عجب!!

ـــ چيه؟ يه لحظه فکر کردي رومن پولانسکي جلوت نشسته؟...نه بابا ديگه کسي نمي‌تونه شاه‌کاري مث «ماه تلخ» بسازه...فقط يکي مي‌تونه...حتا اگه استاد «جان هيوستون» باشه...من زني به زيبايي و مرموزي «مي‌مي» به عمرم ديگه پيدا نمي‌کنم.

ـــ خب پس به اون چيزايي که گفتم خوب فکر کن...اسکيس‌ات هم بيار يه نگاهي به‌ش بندازم...فقط سعي نکن تو اين اسکيس خورد جزييات بشي...فعلاً استخون‌بندي کار مهمه.

ـــ مي‌دونم...فقط يه سووال...شايد فکر کني احمقانه‌ست...ولي من هنوز به جواب قطعي نرسيده‌م.

ـــ بپرس.

ـــ تو که تجربيات زيادي با زنان داشتي و تونسته‌اي فرق بين اتاق خواب و بيرون‌شونُ خوب تمييز بدي...يه سووال؟

ـــ بپرس.

ـــ زن که پير مي‌شه شهوت‌اش کور مي‌شه يا چون مي‌خواد جبران مافات کنه ، احساسات‌اش اين‌طور خرکي مي‌شه؟

ـــ جواب اين سووال‌ات تو همين نمايش‌نامه‌ست...راستي سن زن قصه‌ات چه‌قدره؟

ـــ‌چه‌قدر خوبه باشه؟

ـــ نمي‌دونم...نمي‌دونم...به‌نظر هنوز طراوت داره...ولي بنا به دلايل‌اي فكر مي‌كنه پير شده ديگه.

ـــ خب واقعيت‌اش توهّم هم نيست...نشونه‌هاي پا به سن گذاشتن به خوبي
درش مشهوده...

ـــ خب پس اگه سنُ خيلي بالا بگيري اون‌وقت از بدن کم مي‌آره...مگه اين‌که هرکول‌اي باشه که فکر نکنم جثه‌‌ي بزرگي براش بسازي...اصلاً ‌به اين شخصيت جثه‌ي درشت نمي‌خوره...مگر اين‌كه خواسته‌اي داشته باشي از اين جثه...دنبال پارادوكس‌ها كه نيستي؟

ـــ نه بابا اين‌ها ديگه دهاتي شده...ول كن اين فرمول‌هاي مسخره‌اي كه هرسال تو مسابقات داستان‌نويسي لحاظ مي‌كنن كه بگن شاه‌كار نوشته‌ايم. بذار تموم بشه خودت مي‌فهمي اين زن‌اي که قصه‌شُ دارم نمايش‌نامه مي‌کنم چه‌جور زنیه...

باورتان نمی‌شود مطلب جنجالی داشته باشم؟...نفرمایید...حالا خواهید دید

@
دوست عزیز ناشناسی به مطلب جالبی اشاره کرده است...می‌فرماید این لینک‌های آینه بغل وب‌لاگ یکی دو تا از وب‌لاگ‌های دیگر من است...آهای نویسنده‌گان محترم این وب‌لاگ‌ها بنده بی‌تقصیرم خودتان بیایید شهادت به یگانه‌گی وب‌لاگ خود بدهید و بفرمایید ، که می‌خواهند پرونده‌ی وب‌لاگ مرا سنگین کنند...مگر بی‌کارم چند تا وب‌لاگ داشته باشم؟...هان؟
.
.
.
@
به‌زودی راجع به فیلم «من همانم که مادرت را گایید» خواهم نوشت...جرأت دارید تا آن زمان چیزی بنویسید... فیلم‌های خیلی خوبی به دست‌ام رسیده است...رفیقی دارم که می‌گوید: ای‌رزا این‌ها راست کار توست...مستند تاریخ‌چه فیلم‌های پورنو یکی‌ش...به مرور از همه آن‌ها خواهم نوشت...فعلاً اسم‌شان را نمی‌آورم...توصیه اخلاقی به محسن آزرم می‌کنم حتماً چیزی راجع به این‌ها توی شهروند امروز بنویسد تا بنده و اعوان و انصار مثل دانکی حظ ببریم...می‌خواهم به یک مووسه دولتی بروم و آن‌جا را تسخیر کنم و فیلم سالو را روی پرده نمایش بدهم...تخم دارید هم‌چین کاری بکنید؟...بنده که خود از برادران ارزشی هستم خواهم کرد...مگر بنده چی‌م از سردار زارعی کم‌تر است که می‌گو‌یند خودکشی‌ش کردند...قول می‌دهم مشتری ثابت جنده‌خانه (وب‌لاگ؟) ارزشی بنده بشوید...السلام علیک صفار داداش...
.
.
.
@

In your book Drugs are Nice, I noticed a lot of people after reading your work write letters to you saying they want to spend time with you and sometimes have sex with you. After reading it I kind of feel like that too. Do people still write you a lot of letters expressing their want to spend time with you and to have sex with you? Do you still meet people because of their letters?
?Got any weird ones lately


این اولین سووال از «لیزا کریستال کارور» است...خاطرتان هست؟...اصلا این خانوم را می‌شناسید؟...نمی‌شناسید؟...به درک...نشناسید...

عجله کار شیطان است...چیزی به مطلب جنجالی نمانده است...دندان روی جگر بگذارید

تقدیم به برادر همسنگرم آقای صفار ارشاد.

برادر جان خودت که خوب مرا می‌شناسی؟...من نه سر پیازم نه...ون سیر...من فقط یک کمی نیاز به راه‌نمایی مشفقانه دارم تا بتوانم مقش‌هام را خوب بنویسم...شنوایی من مشکلی ندارد...مشکل تنبلی چشم هم که ندارم...فقط یک مشت ...س‌مشنگ که می‌بینم از وضعیت ...ان‌سور گلایه دارند نمی‌دانم چه‌را یک‌هو ...ون‌خارش می‌گیرم و ...ایه‌های‌م به این‌جور سخنان حساسیت نشان دهد...ابتدا پوست‌اش مثل وقتی‌که حسابی ...لق بزنی و خبری نشود هی داغ می‌کند و رنگ‌اش مثل آدمی که بخواهد خفه بشود گلی کبود می‌شود و رگ غیرت‌اش ورقلنبیده می‌شود...بس‌که اصطکاک برقرار می‌کند...برادر جان هرشب به ناخن‌هایم نگاه می‌کنم و می‌بینم لای‌شان پر از شوخ است و یک هلالی رنگ خاکستری توک تک‌تک‌شان هویداست...دلیل‌اش را حتماً می‌دانی...توضیح واضحات از زیبایی خلاقانه‌اش و از مینیمالیسم‌اش می‌کاهد...

جناب آقای ...فار هرن...ی بنده اولین درسی که در زنده‌گی گرفتم این بود که در خانواده‌ی ما هیچ‌کس قبل انقلاب کتاب درسی نمی‌خواند...چون عکس فرح دیبا و ولی‌عهد و شاه مخلوع را در جای صفحات فهرست‌اش به جای امضای فیپا داغ خورده بود...پس ما از آن کتاب‌های بد بد که تاریخ شاهنشاهی هم داشتند نخوانده بودیم...جناب ...ی صفار ار...د بنده یکی از طرف‌داران پر و پا قرص شما هستم و به جان عزیزتان اگر چشم حاسدان دور باشد یک کتاب هم همین امسال در نمایش‌گاه کتاب آماده خواهم داشت...لطفاً از غرفهِ من ...ار به عمل آورید...
.
.
.
استاد قلی خیاط مخلصیم...بالاخره اگر من شما را وب‌لاگ‌نویس نکردم...این خط این هم باز خط...
قول می‌دهم تقلب نکنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
عکس ابدا تزیینی نی‌ست...تهمت‌های ناروا نزنید

Tuesday, April 22, 2008

چیزی به مطلب جنجالی نمانده است...کمی حوصله کنید


سکانس درخشان پایانی فیلم «بعضیا داغشُ دوس دارن»...یک رومنس کمیک عالی به موازات دو ثبات در ابراز حس می‌بینی...کارگردان آرزوهای عشقی را به ثباتی شیطنت‌بار نشان می‌دهد.

.EXT. MOTORBOAT - NIGHT

.In the back seat, Joe is removing his wig and coat

JOE

You don't want me, Sugar - I'm a liar and
a phony - a saxophone player - one of
those no-goodnicks you've been
running away from -

SUGAR

.I know

hitting her head

!Every time

JOE

Do yourself a favor - go back where the
millionaires are - the sweet end of the
lollipop - not the cole slaw in the face
and the old socks and the squeezed-out
tube of toothpaste -

SUGAR

That's right - pour it on.

twines her arms around his neck

Talk me out of it.
She kisses him resoundingly, bending him over backwards
till they are both practically out of sight.
Up front, Osgood is blithely steering the boat, keeping his
eyes straight ahead. Jerry is looking over his shoulder at
the activities in the back seat.

OSGOOD

I called Mama - she was so happy she
cried - she wants you to have her
wedding gown - it's white lace.

JERRY

steeling himself

Osgood - I can't get married in your
mother's dress. She and I - we' not
built the same way.

OSGOOD

We can have it altered.

JERRY

firmly

Oh, no you don't! Look, Osgood - I'm
going to level with you. We can't get
married at all.

OSGOOD

?Why not

JERRY

Well, to begin with, I'm not
a natural blonde.

OSGOOD

tolerantly

It doesn't matter.

JERRY

And I smoke. I smoke all the time.

OSGOOD

I don't care.

JERRY

And I have a terrible past. For three
years now, I've been living with a
saxophone player.

OSGOOD

I forgive you.

JERRY

with growing desperation

And I can never have children.

OSGOOD

We'll adopt some.

JERRY

But you don't understand!

he rips off his wig; in a male voice

!I'm a MAN

OSGOOD

oblivious

Well - nobody's perfect.
Jerry looks at Osgood, who is grinning from ear to ear,
claps his hand to his forehead. How is he going to get
himself out of this?
But that's another story - and we're not quite sure the
public is ready for it

FADE OUT

THE END

Monday, April 21, 2008

هنوز آن مطلب جنجالی نیست...از پای مانیتور جنب نخورید



همه چیز فوری اتفاق افتاد...من و فرانک همدیگر را در فاصلهء بسیار کوتاهی در هند شناخته بودیم...خاطرم هست او همیشه از دست من می خندید و وقتی اخراجم از دانشگاه را فهمید و آن داستان مسخره را دانست کلی به قول خودش کیف کرد...به نظر فرانک دور باسن زن حوزهء استحفاظی او را تعیین می کند و من البته حوالی سینه ( متشکل از گردن و پستان و مخلفات دیگر) را منطقهء صفر یا همان pay toll می نامم...که متأسفانه فرانک از این لحاظ اصلاً آباد نیست...3 ماه پیش فرانک خبر داد که قرار است از بریتانیا باز گردد...دکترای تاریخ هنر را زیر بغل زده بود و وقتی فهمیدم کمی سر به سرش گذاشتم و به او گفتم: آیا نظرات جدیدی یافته است؟...نظر سر ارنست گامبریچ چی می تواند باشد؟...فرانک مدتی نامزد یک لهستانی بوده است و بعدا این نامزدی به هم می خورد و او هم البته از متارکهء 10 سال پیش من با خبر بود...خوبی ش این بود که دو تا شناسنامه داشتم...شناسنامه اصلم پس از اعلام مفقودی و گرفتن المثنی پیدا شد و من اصلا اطلاع ندادم و المثنی را گذاشتم برای ثبت کارهای خائنانه...مثلاً مهرهای انتخاباتی...من و فرانک هفتهء اول خرداد را دشت مغان خواهیم بود...فرانک اصرار به رفتن دارد...اما او خوب می داند تمام اسپرم های من در این سرزمین وت و ویلان است و نمی توانم بدون فرزندان عزیزم زیست کنم...از او قول گرفته ام بدون کلمات مزخرف عربی کلبهء خود را برقرار سازیم...فرانک دو سال از من بزرگتر است...از او قول گرفته ام به محض اقامت در بریتانیا از او به طور شرعی جدا شوم و به طور غیر شرعی زیست کنم... . . .
.
.
.
چند شب پیش درشب نشینی معمول با دوست عزیزم صحبت از نماز شب و دعای مومن شد و دوستم از من خواست حتما برای تغییر وضعیت ، دعای فرج (farj) را فراموش نکنم...به او گفتم: اگر نماز را در حالت جُنُب بخوانم چطور است؟...گفت: ثواب اش اندازهء هفتاد سفر حج با شتر جمازه زرد است...
خدا را شکر...
فرخ نگهدار با آنتن شکستهء رادیو، درس strategic می دهد...
خدا را شکر...
گفتم: نه خیالت تخت مدت هاست که جنب نمی شوم...اصلا من مانند زهرا که هیچ گاه حیض نمی شد جزو مومن ترین مردان روزگارم و هیچ گاه جنب نمی شوم و اصلا کافی ست توی کس زنی فوت کنم تا باردار شود...بس که نفسم حق است...
خدا را شکر...
فرخ نگهدار از وضعیت انتخابات می گوید...
خدا را شکر...
کانال ، را عوض ، می کنم ، تا لونا شاد ، از اقوام دور ، روحم ، را جلا دهد.( حال کردی با اینهمه ویرگول؟)...
خدا را شکر...
می گوید: نکند تو خود امام زمانی و ما خبر نداریم؟...می گویم : امام زمان تنها از یک جهت شبیه به من می تواند باشد و اگر او هم جنب نمی شود فقط به این دلیل است که تخم های او را مثل خیلی از بزرگان این قوم کشیده اند...
خدا را شکر...

Keyser Söze را یادت هست؟...
خدا را شکر...

خاتمی گفته است با تفریح تمام و شبیه کس خل ترین مردمان در فضایی شاد و مظلومانه رای می دهیم...
خدا را شکر...
زودیاک را برای بار هزارم می بینم...فیلم های دیوید فینچر الحق که برای من حکم "کالت مووی" را دارند...
خدا را شکر...
رسول منتجب نیا در فضایی یاس آلود ، رای ریزی را که تا چند ساعت پیش تر تشویق می کرد را تحریم می کند...
خدا را شکر...
شب های کابریا را آماده پخش می کنم...جندهء دوست داشتنی فللینی را مگر کسی می تواند دوست نداشته باشد؟...خدا را شکر..
larry king با همان کمربند معروفش با یک sex worker گفت گو می کند و با همسر الیوت اسپیتزر نیز گفت و گو دارد...
خدا را شکر...
فرخ نگهدار آنتن اش را می بندد و نقشهء رهایی وطن ترسیم می شود...
خدا را شکر...
تلویزیون کومه له آن گوشه تصویر نوشته است: dubare و من فکر می کنم چقدر قشنگ است که به جای تکرار ما هم بنویسیم: دوباره...حیف که کوردها را دوست دارم وگرنه به آن همه ستارهء سرخ می خندیدم...
به نماز شکر قامت می بندم...
خدا را شکر...
میم با دو انگشت توی دهان میخ نشسته و Saberina را می بیند...خدا را شکر..
الله اکبر...خدا را شکر... . . .
.
.
.
می نامهء آقای ویراستار بلورچی

فصل کیری بهار نوید مستی "می باشد"...و اگر مانند جمعیت ما حرفه ای می باشید و شراب دست سازتان سر سیاه زمستان طی شده "می باشد" روی به بازار سیاه و مفلوک قاچاق می باشید و اگر باز مانند جمعیت ما موفق بوده باشید متوجه می باشید که تخم اش را ملخ خورده می باشد و البته این تأخیر با بحران اقتصادی دنیا و افزایش نرخ نفت در بازارهای جهانی و کاهش بی سابقه دلار و لج کردن استکبار جهانی رابطه ای پویا و دو سویه "می باشد"...با این حال ما بی کار نمی باشیم...و اگر گمان کرده می باشید بهار ایرانی بی "می" هم قابل تصور "می باشد" سخت در اشتباه بوده می باشید...با یکی از دوستان کرمانشاهی راه زنی های لازم را باشیدیم که این دست به خایه ای را چاره ای بایسته بباشیم...و خب از حالا طرح شراب خرما را ریخته می باشیم و خرما پزان خواهیم باشید و فی الحال به نوشیدن از مال رفقا کفایت می باشیم تا در اولین فرصت مقتضی دلی از عزای سیاه این دوران ننگین در بباشیم... . . .
.
.
.
مرتبط

باز تابستان فرا می رسد و داغ خاوران بر دلم سنگینی میکند...آهای برنامه سازان فراموش نکنید...
.
.
.
.
.
.
،
.سال هاست که مقالهء یرواند آبراهامیان را از رو بلند بلند می خوانم...سوره الرحمن من همین مقاله است...
.
.
.
ترجیح می دهم از بد و بدتر، خوب تر را برگزینم...حکومتی که مرگ مغزی شده است هیچ نیاز به دعا و نذر ندارد...ترجیح می دهم با کوچک ترین حرکت خودم به خاکسپاری این نعش کمک کنم تا بیش از این بوی گندش حالم را به هم نزند...مطمئن باشید هر رای کوچک ای به حاکمیت ( در هر شرایطی) خیانت بزرگی ست به انسانیت...هیچ هم نیاز به آسمان ریسمان بافتن نیست...انقدر ائتلاف تشکیل دهید تا جان تان از خشتک تان بیرون بزند...شما زنده من مرده...هربار که می کوشید و دماغ سوخته می شوید مدتی را به پناه گاه های خود می خزید و می گویید: صبر پیشه می کنیم و به زمان می سپاریم...ما کار خودمان را کردیم...
.
.
.
.
.
.
حال کن
.
.
.
فیلم فارست گامپ را نه فقط به خاطرروایت وقایع تاریخی آن و یا حتا قصه فرعی اما مهم shrimp که به خاطر یک دور مرور موسیقی و گروه های مشهوردر آن سخت دوست می دارم...اگر شما هم مانند من از ترانه های مشهور این فیلم خاطره دارید...مجموعه این ترانه ها را می توانید از اینجا دانلود کنید... که البته در فیلم به صورت گذرا آن ها را می شنوید...

این آن مطلب جنجالی نیست ، لطفا به مانیتور خود دست نزنید


به یکی از دوستان پیشنهاد دادم که فورم اهدای اعضا را پر کنیم تا به مجرد اینکه خودمان را ترکاندیم و یاد دشمنانمان ما را ترکاندند اعضای خود را در طبق بیمارستان بگذاریم...اما زهی خیال باطل که در زمان اهدا کلی فحش برای خود خریده ایم...چون به گمانم با این مراقبت عالی از اندام فقط ملت را سرکار گذاشته ایم...اما من به جرات می توانم بگویم: پشم و پیلی بدنم به درد بخور است... و نقطه خوش ریشه و پر از پیازچه موهای تنم نیز در نقطه طلایی بدنم یعنی پشم خایه قرار دارد...این چیزی است که ازمان بر می آید...خلاصه از حالا می توانید زنبیل بگذارید و در نوبت اهدا قرار بگیرید...

Sunday, April 20, 2008

ما سانسور می خوایم یالا

یکی از دلایل بزرگ خلاقیت همانا سانسور است به طوریکه کارشناسان خبره معتقدند دهه شصت (یا دهه بیلاخ) یکی از درخشان ترین دهه های فرهنگی در طول کل تاریخ بشریت بوده است...و به وسیله همین سانسور توانستیم پس از مرارتهای بسیار بالاخره به ظرافت در بیان دست پیدا کنیم...اصلا عزیز جان سلین از همان اولش هم به گروه خونی ما نمی خورد...یک نظر بیندازید به دور و برخودمان...مطالب وزینی که از باب اندازه قطر کون تا شعاع کانونی دهانه کس خانوم ها در گوشه گوشه وبلاگستان به منظور تابو شکنی نوشته میشود همگی نشان از موفقیت در سانسور دارد...چنانکه خود بنده به طور مثال چندیست با وجود تغییر ویندوز به علت فراخی سوراخ ماتحت رغبت نکرده ام یک آفیس ناقابل نصب کنم و از آنجا که بسیار آدم موفقی هم هستم حس و حال ( شیفت و «ز» ) را هم ندارم پس اینجا خلاقیت به دادم می رسد و به جای «ویژه» می نویسم «خاص»...به همین راحتی...حالا اگر نتوانسته اید سکس موفقی در زندگی داشته باشید از زبانه چوچول خود که می توانید بنویسید...آقایانی هم که سابقه استمنا دارند به جای رخت خواب های خصوصی می توانند از پتانسیل بالای جهش یونی آب کمرشان بنویسند...این ها همگی از برکت سانسور است...مطمئن باشید سانسور هیچ دخلی به حکومت ندارد...همین که شما تصمیم می گیرید متفاوت باشید یعنی خلاقیت و خلاقیت چیزی نیست جز ظرافت در بیان هرچه محرومیت است...
و صل الله علی سیدنا و نبینا ابالقاسم و قس علیهذا...
پیش از آنکه صفحه را ببندید و به این بحث عمیق فکر کنید شما را به مطلبی جنجالی در پست بعدی دعوت می کنم...با ما همراه باشید...
.
.
.

Saturday, April 19, 2008

دسته کلید


یکبار مصاحبه ای از یک نویسنده مشهور می خواندم که اصلا تهیه مجله برای خواندن همان مصاحبه کوتاه و اما برای من مهم بود. به دنبال رازی در نویسنده بودم که مرا وامی داشت هرجا ردی از او پیدا کنم. حس می کردم دسته کلیدی در دستم دارم که نمی دانم صاحبش کیست. باید خانه را می شناختم و حدس می زدم صاحبش را می شناسم. هر روز از کنارم می گذشت و منتظر بودم لب تر کند و از دسته کلید گم شده اش چیزی بگوید. اما او ساکت بود. مجله را باز کردم و شروع به خواندن کردم اما دیگر فکر نویسنده برایم جالب نبود. مصاحبه گر چیزی داشت که حس می کردم آن دسته کلید از آن اوست. فردای آن روز به دفتر مجله زنگ زدم تا نام و نشانی مصاحبه گر را پیدا کنم. پس از تلاش بسیار نام فرد را پیدا کردم...او در یک مطب دندان پزشکی منشی بود. دندان درد را بهانه کردم و به سراغش رفتم. روی میز نشسته بود و چیزی می نوشت.جوری که متوجه نشود به او نزدیک شدم...دسته کلیدی را نقاشی کرده بود. سرش را بالا آورد و کف دستش را روی کاغذ زیر دستش گذاشت. پرسید که نمره می خواهم؟ گفتم آره و نامم را نوشت. وقتی روی صندلی نشستم تا نوبتم بشود مجله ای از روی میز برداشتم. مجله را می شناختم. همانی بود که سه ماه پیش با من مصاحبه ای داشت. رو کردم به منشی و گفتم: شما دسته کلیدی پیدا نکرده اید؟

گور بابای عنوان


دیروز با دوست گران پاچه ام حبیب گپ می زدم...گفت حال خوشی نداری. دانست که از چه آب می خورد...گفت: گفتم یک نفر در دنیا باشد که هیچ چیز به تخمش نیست آن هم تویی...گفتم: برادر آن قدر به تخمم حواله دادم که دیگر توان به دوش کشیدنش نمی آید...خندید...نجیب خندید...به وسعت آن شکلک معصوم و حقیر خندان خندید...حبیب از محبین است...بسیار باهوش است...حقیر نیست و بالاتر از آن سخت پی جوست...هروقت عصبی باشم این توان را دارد که فحشهایم را با درایت مدیریت کند...کم پیش آمده عصبی شود و آشنایی ما با گلستان آغاز شد و چه خوب که وبلاگ من با آن کپی نامه به سیمین مسبب این آشنایی بود و البته چه خوب تر که مچ گیری او آغاز شد...حبیب لطف دارد و گاه لینک های مرا به اینور و آنور صادر میکند. یک بار هم لینکی برای رضا قاسمی فرستاد که خنده دار این بود که قاسمی بدون اشاره به آن لینک کذایی فقط محتوا را برداشته بود ، با همان دقیقا عنوانش ، در دوات گذاشته بود و شاید باز حبیب به گوشش رساند که خندیده ام به این کارش که قاسمی لینک را برداشت ، با همان دقیقا عنوانش...فقط نمی دانم چرا حبیب عضو هفتان یا بالاترین یا دنباله نیست...حالا که یک جان فدای دسته گل مثل او دارم بد نیست در لایه های اشرافیت وبلاگستان نیز نفوذ کنم و رسالتم را علنی کنم...هرچه باشد محمد به تیره و تبارش امید داشت...حبیب برای آرام کردنم مطلب فردایش را فرستاد که گلچینی از مد و مه گلستان بود...گفت: تو بگذار در وبلاگ...گفتم: نه بابا کار خود توست...حالا که فردا بشود خواهی دید که نگاه تیزبین حبیب از کجا آب میخورد...حاضرم با حبیب هر بازی مسخره ای را تا ته بروم...اگر او دعوتم کند به بازی...لیلی بازی کورتازار را خوانده ای؟ یک پس و پیش فصل ها...یک رفتن و باز گشتن زمان...خب حالا خسته ای؟ کتاب را ببند. چشمانت را کمی بمالان...غبار عینکت را بروب و لبان خشکت را با تک زبانت تر کن...کمی سینه را صاف کن و با من و حضرت مهوش (س) بخوان:
(+)
.
.
.
البته اگر من خواندم: «تبرج کرده ام من» زیاد تصادف نکن...خب؟

Friday, April 18, 2008

ایلاف قریش


لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ (1) إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّيْفِ (2) فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ (3) الَّذِي أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَآمَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ (4)
.
.
.
آنان که معتقدند قرآن سراسر از خدای کل بشریت است فقط به دو سوره همراه و به عبارتی یک سوره متصل قریش و فیل دقت کنند...من توضیحی نمی دهم و فقط به چند لینک ارجاع تان می دهم...تا ببینید اینهمه فداکاری و حس ناسیونالیسم و آنهمه قریش دوستی پروردگار را که چطور پروردگار محمد برای اتحاد اقتصادی قبیله قریش ، ابابیل را بر سر غیرخودی ها می فرستد اما دریغ که ذره ای از اینهمه لطف پروردگار به دیگر ادیان شامل نمی شود هیچ که مدام درحال تنبیه و تهدید هم هست...و اگر هم عذابی الیم را خودش خنثی کرده باشد از الطاف باری مرتبت بوده است...این سخنان از آن من نیست...انسان های آزاده بارها و بارها به چنین نمونه های محمدی اشاره داشته اند..حالا آقای سروش آسمان ریسمان ببافد که آیا قران منشأ زمینی دارد یا آسمانی...ما فعلا با خدای محمد کار داریم...محمدی که به سپاهیانش ثروت و دارایی کسرای ایرانیان را وعده میداد، همان کسرایی که با زاده شدن محمد شکاف برداشت.
.
.
.
یک:

كيفر لشكر فيل سواران ((به خاطراين بود كه قريش (به اين سرزمين مقدس ) الفت گيرند)) و زمينه ظهور پيامبر فراهم شود (لايلاف قريش ).
زيـرا آنها و تمام اهل ((مكه )) به خاطر مركزيت و امنيت اين سرزمين در آنجاسكنى گزيده بودند, بسيارى از مردم حجاز هر سال به آنجا مى آمدند, مراسم حج رابه جا مى آوردند و مبادلات اقتصادى و ادبى داشتند و از بركات مختلف اين سرزمين استفاده مى نمودند.
هـمـه ايـنـها در سايه امنيت ويژه آن بود, اگر با لشكركشى ابرهه و امثال او اين امنيت خدشه دار مى شد يا خانه كعبه ويران مى گشت ديگر كسى با اين سرزمين الفتى پيدا نمى كرد.
(آيه )ـ در اين آيه مى افزايد: ((الفت آنها در سفرهاى زمستانه و تابستانه )) وبه خاطر اين الفت به آن بازگردند! (ايلا فهم رحلة الشتا والصيف ).
مـمـكـن اسـت مـنـظور الفت بخشيدن قريش به اين سرزمين مقدس باشد كه آنهادر طول سفر تـابـستانه و زمستانه خود عشق و علاقه به اين كانون مقدس را از دل نبرند, و به خاطر امنيتش به سـوى آن باز گردند, نكند تحت تاثير مزاياى زندگى سرزمين يمن و شام واقع شوند و ((مكه )) را خالى كنند.
و يـا ايـن كه منظور ايجاد الفت ميان قريش و ساير مردم در طول اين دو سفربزرگ است , چرا كه بـعـد از داسـتـان ابـرهه مردم با ديده ديگرى به آنها مى نگريستند, وبراى كاروان قريش احترام و اهميت و امنيت قائل بودند.
مـى دانيم زمين ((مكه )) باغ و زراعتى نداشت , دامدارى آن نيز محدود بود,بيشترين درآمد آن از طريق همين كاروانهاى تجارى تامين مى شد, در فصل زمستان به سوى جنوب يعنى سرزمين يمن كه هواى آن نسبتا گرم بود روى مى آوردند, و درفصل تابستان به سوى شمال و سرزمين شام كه هـواى مـلايـم و مـطـلـوبى داشت , واتفاقا هم سرزمين يمن و هم سرزمين شام از كانونهاى مهم تجارت در آن روز بودند,و مكه و مدينه حلقه اتصالى درميان آن دو محسوب مى شد.
البته قريش با كارهاى خلافى كه انجام مى دادند مستحق اين همه لطف ومحبت الهى نبودند, اما چـون مـقـدر بود از ميان آن قبيله , و از آن سرزمين مقدس ,اسلام و پيغمبراكرم (ص ) طلوع كند, خداوند اين لطف را در حق آنها انجام داد.
.
.

قریش یکی از مشهورترین و مهم‌ترین قبایل عرب در حجاز بود. بیشتر نسب‌شناسان عقیده دارند که قریش لقب نضر بن کنانه، جد دوازدهم پیامبر گرامی اسلام بوده است؛ از این رو هر طایفه‌ای که نسب‌اش به «نضر بن کنانه» برسد، «قرشی» خوانده می‌شود و از قبیله قریش به شمار می‌آید.
برخی دیگر از دانشمندان نسب‌شناس، قریش را لقب فهر بن مالک، جد دهم پیامبر اکرم، دانسته‌اند و نسل او را قریشی به شمار می‌آوردند.
مسعودی، مورخ مشهور اسلامی، طایفه‌های قبیله‌ی بزرگ قریش مقارن ظهور اسلام را 25 طایفه به شرح زیر دانسته
.
.
.

سوره فیل به ترتیب مصحف صد و پنجمین و به ترتیب نزول نوزدهمین سوره قرآن است، از سور مکی به حساب می آید و پنج آیه دارد.
دلیل نام این سوره این است که داستان اصحاب فیل را بازگو می‌کند. از نظر حجم از سوره های کوتاه (قصار) قرآن و در ردیف سوره‌های جزء عمّ در حزب چهارم جزء سی به شمار می‌رود.
سوره فیل بر خلاف بسیاری از سوره‌های قرآن یک جا بر پیامبر نازل شده. (سور جمعی النزول) این سوره یک حادثه بسیار مهم تاریخی را با آیات بسیار کوتاه اما محکم و رسا توصیف می‌کند که چگونه خداوند قادر، سپاه طغیانگر ابرهه که با یورش و تهاجم به مکه، عزم ویران‌سازی کعبه را داشت، با فرستادن دسته‌هایی از ابابیل در هم کوبید.
مفسران و فقهای اسلامی معتقدند سوره فیل و سوره قریش یک سوره محسوب می‌شوند و به همین دلیل برای خواندن آنها در سوره در هر رکعت از نماز، باید هر دو را با هم خواند.
.
.
" الخیر کله فی قریش و الشر کله فی قریش " همه خوبی های عالم در خاندان قریش در این خانواده جمع شده و همه بدی های عالم هم در این خانواده جمع شده .ابوجهل ها ، ابوسفیانها ، ابولهب هاكه از سران بزرگ شرک بودند ، از همین قبیله و عشیره برخاستند و درنقطه مقابلش هم پیامبر خدا، ائمه هدی و فاطمه زهرا(س) انسانهای بزرگی هستند که ازاین قبیله و عشیره بودند.
.
.
.
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ (1) أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ (2) وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبَابِيلَ (3) تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ (4) فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ (5)

Thursday, April 17, 2008

چماق و هویج



"بچه که زمین می خورد ندو دستش را بگیر بلندش کن بذار خودش دست بذاره رو زانوش و بگه: یا علی و حالا یا بلند می شود یا نمی شود."
کارشناس گمنام مسائل اقتصاد خواب نروی خاورمیانه ای

دوستی دارم فارق التحصیل کشاورزی ( ببخشید اگر فارق را غلط می نویسم) و کارمند چاپ خانه دانش گاه علوم انسانی که از استادان آمریکا دیده اش می گفت که آنهمه مزارع فوق بزرگ در آمریکا دلیل براین است که نمی گذارند زمین ها بی هوده خرد شود و زمین ها هکتاری و ظاهری مشاع دارند تا محصولات یک دست باشد یعنی کاملا سیستم کمونیستی. اما در برداشت به اندازه سهم زمین و دارایی گندم ( مثلا) برداشت می کنند یعنی کاملا کاپیتالیستی. دوستی دیگر دارم فارق التحصیل ( ببخشید اگر فارغ نمی نویسم) علوم انسانی و روزنامه فروش و کارشناس مسایل فوتبالی که می گفت به قول پدرم خوب شد که امسال زمستان درختان خواب نرفته را سرما زد. می گویم: چرا؟ می گوید: چون پارسال همه از روی فراخی ماتحت زمین های خود را از کشت برنج برگرداند به باغات مرکبات و همگی خشک شد..
دوستی دارم که خودم باشم فارق التحصیل نشده گرافیک ( ببخشید اگر فارق ننوشتم) آقای خودم در زمینه علوم حیوانی و لگد کننده گل مرغوب صادراتی با خودم خلوت کردم و گفتم: گیرم که دولت مثل امریکای کمونیست-کاپیتالیست از تکه-کاری (اصطلاحی کاملا اقتصادی و برساخته خودم) و پراکنده برداری (اصلاح واقعا اقتصادی و برساخته خودم) جلو بگیرد و نگذارد ملت بروند درخت آلوچه و چاقاله به جای برنج بکارند باز که گیرمان پیش آیات عظام است و دعای باران؟ گیریم دولت با سیاست درهای باز بیماری هلندی فراخ ماتحتی واشر گشادشده را با طرح های نیمه ضربتی مهار کند و فکری به حال درختان خواب نرو (اصطلاح دقیقا کشاورزیک و برساخته خودم) بکند و مثلا با فن آوری هسته ای دست در genetic بایالوجی ببرد و قوه و بنیه چنار را به سوسولی اوکالیپتوس پیوند علم و اجتهاد بزند و درختان خواب روی در ظاهر بیدار ابداع کند و ما را از بحران اقتصادی رها کند. گیرم چنین کاری هم بکند باز یا باید با آلمانی ها قرارداد ببندیم که هواپیماهای باردارکننده ابرهای بی بو و باران را برفراز آسمان ایران بفرستند یا اینکه به تهدید آیات عظام بسنده کنیم و با دعاهای رگزای آنها دل خوش کنیم. چراکه دعاهای آنها معمولا به جای باران رگبار می آفریند.
با اینحال به این دولت خوش بینم چراکه فکر کنم با حل شدن معضل درختان خواب نرو خود به خود کیفیت کاغذهای اسکناس هم بالا خواهد رفت و رییس بانک مرکزی دیگر بی عرضه بازی در نخواهد آورد.
.
.
.

Monday, April 14, 2008

گعده باشی


چه جلسه خوبی با دوست عزیزم خزا داشتم امروز. آن ورتر در دفتر ، ح نشسته بود و با برنامه دیستایلر ادوبی و ف کلنجار می رفت که بالاخره کتاب هامان با این اوصاف به نمایشگاه می رسد یا خیر؟ و من اینورتر با دهان خشک و تلخ از مزه سیگارهای پی در پی و سه تک تیرانداز از آدریان لین و پازولینی و کیشلوفسکی و سینه سینماهای فرانسوی که اعتیادآور است مخصوصا سینه سینمای کلاسیک اش می گفتیم ، به علاوه گلوله های مشقی گاه وبی گاه ف و غرغرهای زیرجلکی او و دویدن های پابرهنه اش میان گفتگوهای من و خزا و هکذا. که از دروازه های تمدن گذر کرد و رسید به ابراهیم گلستان و طبق عادت مألوف همان نظراتی را خزای نازنین پراندش کرد که لقلقه جماعت است و من هم البته چون دیگر علاقه ای به بحث درجایگاه مخالف ندارم نرم نرم نظراتم را گفتم و بحث به معیارها کشیده شد. و به نازنین یارم گفتم: خزا جان ابتدا باید معیارها را پیدا کرد. و او هم به درستی آب پاکی را روی دستم ریخت: کدام معیار؟ مگر توی ایران معیار هم هست؟ همیشه از آب پاکی راضی بوده ام چون کمتر توان دو طرف گفتگو را به کار میگیرد. و اصلا این گفتگو با این آب های پاکی به قول علما از حیظ انتفاع ساقط میشود و به خزا گفتم: همان طور که من مثلا به نحوه بیان دیوید فینچر تمایل دارم و یا با اغراقهای شهید پازولینی مخالفم و مثلا همیشه از ماماروما یا حتی باج خور او تعریف کرده ام و با دکامرون و از همه بدترش شب های عربی به همین دلیل مشکل دارم . همان طور نیز خود قربانی انشای ادبیات کثیف بوده ام و جرم من ارادت قلبی به باتای بوده است. اما خب که چی؟
واقعا که چی یک مشته ابله می نشینند و رگه های ریالیستی سریالی را بیرون می کشند تا به حقانیت گفتار خود برسند و نقش تایه (شاید هم دایه) دلسوزتر از مادر را بازی میکنند و هنوز از بینامتنیت فقط به ارجاع های ریالیستی آن می اندیشند و مثلا ازهمین شهید پازولینی بارها گفته م و نوشته ام هرجا داستان تاریخی داشته است ارجاعات به اکنون داشته است و هرجا اشارات امروزی بوده است گریز به گذشته زده است و ولی از دهه شست تا به امروز ایرانی جماعت انگار یاد نگرفته است که ارجاعات فرامتنی و درون متنی تنها کارکرد طعنه زدن و تخریب ندارد و فرصت می شد اثبات می کردم مهران مدیری به درستی جا پای پرویز صیاد گذاشته است و به ما می آموزاند که هرجا سخنی را به نیشتر آمیخته شود حتما به معنای عام امتیاز دادن و باج دادن نیست که مثلا قسمت روشن فکران را آب تربت قسمت نیروی انتظامی برداشت کنیم و هنوز نیاموخته ایم که از شاخ سبیل کسی هویت مثالی طرف بازسازی نمی شود. اما به عکس در ماما روما مرگ جوان فیلم بر تخت دقیقا شبیه مسیح مصلوب است با پاهای از درد پیچیده به پشت. با اینکه میدانیم او مسیح نیست.
.
.
.
وقتی "پل های مدیسون کانتی" و بازی بی نظیر مریل استریپ را می بینم می گویم: بی دلیل نیست که از کوهستان بروکبک هم لذت بردم...فیلم هایی که جز پیام انسانی چیزی نداشتند. برخلاف این دو فیلم نجیب حضرت مستطاب گاسپار نوئه در irreversible یک ماجرای نیم خطی را آن چنان با عصبانیت روایت کرد که هیچ کس گمان نکنم مانند او کلاب گی ها را چنین تصویر کرده باشد...خب هرچه باشد نگاه ها متفاوتند. کلینت ایستوود از آن کارگردانان بالیده ایست که درست برخلاف جربان استوره پروری دوران بازیگری ش و نزدیک به سینمای اروپا و البته نه مانند آرتور پن آنارشیست بلکه به طور کلاسیک به افت و خیزهای دراماتیک توجه نشان می دهد...
به لطف "سینه سینما" دارم یک دوره کامل از فیلم های کلاسیک معرکه را بررسی میکنم...
.
.
.
.
.
.

تالار مرگ


از جمله رپ های نجیبی که این سال ها شنیده ام آهنگ تالار مرگ دوست عزیزم بوده است...خصوصا آنجا که می گوید:

واسه چرا ، جواب نمی خوام ، روحمو بگیر خدا...
انگار که به خدا بخواهد بگوید: منت نگذار جواب هایت هم برای خودت.

Saturday, April 12, 2008

یاد باد آن روزگاران یاد باد


در جمعی نشسته بودیم که سخن از زن سرخ پوش بود و اشک به چشمانم نشست وقتی دوباره روایت مسعود بهنود نازنین در گوشم زنگ نواخت. و حالا بعد چند سال وقتی دیدم حرمت می گذارند و از کبری یادی می کنند باز اشک به چشمانم می نشیند.بگذار تا روایت تکراری ابراهیم گلستان را من نیز بازنویسی کنم. چه اشکالی دارد همه مان دست به کار شویم واین تکه را برای دل خودمان چندین و چند بار بازنویسی کنیم:
.
.

.

(...)
رفتم آن جلد لاغر آکنده از بيان زندۀ بيدادگر را که سالها پيش با عنوان «با تشنگي پير مي‌شويم» در آمد، در آوردم. از آن برايش تکه‌ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را مي‌گرفت نگريد، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق‌هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: اين از کجا آمد، کيست؟ گفتم: همين ديگر. بي‌خبر هستيم. به‌خود گفتم، و همچنان هميشه مي‌گويم، در دالان تنگ هياهوي پرت غافل مي‌شويم از دنيايي که در همسايگي زندگي دارد. گفت: مثل رگ بريده خون زنده ازش مي‌ريخت. گفتم: همين ديگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چيست؟ گفتم: همين ديگر. اشکال از اسم و آشنايي با اسم مي‌آيد. از روي اسم چه مي‌فهميم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است «شهرزاد» است. گفت: نشنيده بودم من. گفتم: شايد هم ديگر خودش نمانده باشد که باز بگويد تا بعد اسمش را در آينده ياد بگيريم. به هر صورت، اول شاعر نبود، مي‌رقصيد. نگاهم کرد. شايد از فکرش گذشت که دستش مي‌اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام مي‌رقصيم. گفتم: بعضي بسيار بد جفتک مي‌اندازند. و بعد رفتيم توي آفتاب نشستيم. غنيمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن.


.
.
.
هیچ وقت علاقه ام به سروش هیچکس را پنهان نکرده ام و اگر به من بود یک فیلمی درباره سروش حتما می ساختم. شاید فیلمی مانند 8 mile امینم می شد.سروش را همیشه درقالب فیلمهای بی نظیر گاس ون سنت می بینم. اگر شما هم به سروش علاقه دارید کارجدید او را بشنوید:


.
.
.
سالی که قرار بود اسکار یک عمر پر افتخار به الیا کازان بدهند واکنش ها بسیار جذاب بود . از این میان واکنش کارگردان بسیار نازنین استیون اسپیلبرگ بیش از بقیه مرا به احترام واداشت...هرکس ذره ای شرافت داشته باشد مطمئنا نگاه بسیار انسانی و آن حضور همیشگی کودکان بی گناه فیلم های اسپیلبرگ را به خوبی می بیند...آن دخترک زیباروی دمادم در وحشت ، فیلم جنگ دنیاها ، را خاطرتان هست؟...سالی که قرار بود الیا کازان هدیه اسکار بگیرد...دوباره گذشته سیاه کازان رو شد و مارلون براندو که بیش از هرکسی مدیون استاد بود سر به اعتراض جنباند و حتا از کف زدن و احترام گذاشتن امتناع کرد...شاید بغض های معمول مارتین اسکورسیزی فیلمساز خشن و اما بسیار احساسی می توانست این خلا را پر کند . اما واکنش اسپیلبرگ از همه زیباتر بود...او بی آن که به شکوه استاد برخیزد...از روی همان صندلی و نشسته ، هم معترض خیانت استاد بود و هم کف زنان به احترام خدمات استاد نگاه خاصی نشان همه داد.
اما امسال اسپیلبرگ جدی تر از این ها بود و از کارگردانی افتتاحیه بازیهای المپیک نیز سر باز زد.
پس از بریتانیا و آلمان و فرانسه نوبت به "بان کی مون" هم رسید و صحبت از تحریم المپیک شد... در دل می گویم کاش اینگونه فشارهای جهانی نیز بر سر حکومت ایران آوار می شد به جای آن همه گیر و گور به فن آوری هسته ای و می پرداختند به نقض حقوق بشر و نبود دموکراسی در ایران...کاش چنین حرکت شایسته ای در مقابل چین ناقض حقوق بشر به دیگر کشورهای بسته مانند ایران نیز سرایت کند...شاید هم همه اینها شاخ کشیدن به گراز وحشی برای رماندن موش کور باشد.
.
.
.
«کاری که پریشب ها هنوز سال تحویل نشده بود البته فقط برای خودم انجام دادم، به جهت استقبال از یک عید یا یک جور عیدی دادن به خودم، برای ایجاد آن حس شوق یا رقت قلب لازم به جهت روبه رو شدن با تصور عید انجام دادم این بود ــ جایت خالی ــ قوطی نوارفیلم قدیمی شبی با ونوس را آوردم و گذاشتم در دستگاه و ــ به قول قصه های قدیمی ــ «به دو زانوی ادب» نشستم درحضورش به تماشا.یعنی جلوترش برای آن که به این مراسم طعمی و عطری ازعید خودمان بدهم ، رفتم و برای خودم از این چایی «لب تلخ» خودمان که برای موقعیت های خاصی کنار گذاشته ام ، یک پیاله چایی درست کردم. در لیوان شفاف هم ریختم که رنگ سرخ تیره اش را خوب بروز بدهد و آدم لیوان را که بلند می کند و جلوی نور می گیرد ، پشت سرش گستره باغ چایی شمال باشد و زمزمه نهر و آواز پرنده ها و لکه لکه ابرهای خیلی سفید، در آسمان خیلی آبی...چایی را مزه فیلم کردم و دکمه را زدم و گفتم: بخوان، برایم و جدا کن ما را از این در و دیوار و زمانه که از زمین و زمان مألوف ما این همه دورست...فیلمش...فیلم سیاه وسفید گمنامی ست، از این فیلم های به اصطلاح کمدی- رمانتیک ( که البته با ریخت و معنی کمدی- رمانتیک های امروزی فرق دارد!) ؛ سرگذشت جوان خیال باف و دست و پا چلفتی ساده ای، کارمند جزء یک فروشگاه بزرگ ( بگو خود خود آدم در دوران نوجوانی اش! ) که سر ازپا نشناخته شیفته مجسمه ونوس می شد که در فروشگاه آنها گذاشته بودند...و چه سمبلی برای عشقی یک سویه و بی پاسخ بارزتر از علاقه به مجسمه ای زیبا و سرد و بی اعتنا به سوختن و گداختن تو ( عرض کردم: خود خود آدم در آن دوره خاطر خواهی های از راه دور به یکی از این مجسمه های برازنده سرد بی اعتنای اعیانی افسانه ای! ). این آقای کارمندجوان شدید دل باخته این مجسمه ونوس است تا آن که شبی ( از شدت آرزوی او؟) این مجسمه جان می گیرد......و حالا فکر کن که معادل زنده ونوس ، یعنی شایسته ترین نمونه برازندگی انسان ، نه فقط در آن زمان ، بلکه در کل تاریخ سینما تا به امروز ، چه کسی می توانست باشد، که برای ایفای نقش ونوس ( اوج جلوه خلقت) شایسته ترین به حساب بیاید ، جوریکه انگار آن جامه سده باستانی را به قالب وجود او بافته باشند؟ چه سوالی! کسی را به جز آن بانوی برازنده ، اوا گاردنر ، می شد در قالب و قواره ونوس مجسم کرد؟ آن هم نه فقط در تناسب ظاهر ، که در روحی که در پشت این ظاهر پنهان بود و در نگاه چشمها و در لبخند بروز می کرد و نه در تدبیرهای پیش پا افتاده برای ایچاد جاذبه. نقش را به این بازیگر سپرده بودند، ناگزیر ، که انگار که مفهوم ونوس و روح برازندگی به او هم ختم شد ( خانم های سینمای امروز را هم که ملاحظه می کنی ، مثل بنده ملاحظه نمی کنی)...فیلم درخشانی از نظر سینمایی ( به لحاظ «هنری» و از این حرفه ها) نیست ، ولی حضور این بازیگر در آن قطعا علت و توجیه به پا کردن بساط فیلم بوده، یعنی فیلم را بر اساس شخصیت و تیپ خاص او ، احساسی که این تیپ در بیننده ها برمی انگیخت ( که مطلق تحسین کمال خلقت بود) ساخته بودند. فیلم جلوه گاه وجود او بود به تمامی ، با بهانه ای بسیاراندک از قصه ای برای این جلوه گری و البته نقش آرزوهای کارمند ــ محصل ــ گذرنده های گم و گمنام و کم جرأت ( حتی در خواب ــ آروزها )هم بود، در معنایی و شکلی که به صورتی بسیار پاکیزه و معصومانه و خیال انگیز ، مفهوم دل باختگی در آن زمان در سینما و شاید در زندگی اطراف ما داشت...»
پرویز دوایی / مجله فیلم 376

Thursday, April 10, 2008

back to black

عزیز من...آن جا که هستی راحتی؟...به خدا چشمانم دیگر جایی را نمی بیند...بس که چشمانم پف کرده است...لعنتی چرا به فکر من نبودی؟...آنجا که هستی آرامی؟...خبر نداده رفتی؟...فکری به حال لبان خشک من نکردی؟...حالا دیگر چه کسی را آنگونه عاشقانه ببوسم؟...چگونه گاز آبدار از لپهایت بگیرم؟...حالا به آن جمله حسین بن علی پس از مرگ علی اکبرش فکر میکنم و من هم دلم می خواهد از ته دل فریاد بزنم: پس از تو خاک بر سر این عالم...کجایی که شبها چشمان را می بندم و باز تویی پیش رویم اما دستم به پاهای لخت و کشیده ات نمی رسد...دیگر نمیتوانم قلقلکت بدهم...کجایی که برایت بومرنگ بگذارم تا از کارتون های هانا-باربارا غش و ضعف بروی...کجایی عزیز دل من؟...کجایی که دیگر نفس برکشیدن ندارم...خودم را میخواهم با بغض ترانه ایمی واینهاوس آرام کنم...اما عزیز من خودت قضاوت کن...چندبار با شنیدنش بی هوش شدم... نمی شود بدکردار...نمی گذارد آخر...نمی خواهد این دل بی صاحب...وقتی می خواند:


We only said good-bye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to.....


عنان از کف می دهم...ای لعنت به تو روزگار..صدبار مردم و تو...عزیز من...عزیز من...کجایی؟






He left no time to regret
Kept his dick wet
With his same old safe bet
Me and my head high
And my tears dry
Get on without my guy
You went back to what you knew
So far removed from all that we went through
And I tread a troubled track
My odds are stacked
I'll go back to black
We only said good-bye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to.....
I go back to us
I love you much
It's not enough
You love blow and I love puff
And life is like a pipe
And I'm a tiny penny rolling up the walls inside
We only said good-bye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to
Black, black, black, black, black, black, black,
I go back to
I go back to
We only said good-bye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to
We only said good-bye with words
I died a hundred times
You go back to her
And I go back to black
..
.
.