بي تو              

Friday, December 18, 2009

مونته‌-كار...لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

گاهي اوقات نوشته‌ها چون چرق چرق سنگ فندك آتش را در سرماي زمستان معنا مي‌كنند...كافي بود تا آرش فقط از راديو مونته‌-كارلو يادي كند...همين‌طور سرريز شدم...

راديو مونته-كارلو براي ما كلي خاطرات بود...جز اين موج صاف بي‌پارازيت...پيچ راديو را مي‌چرخاندي تا به علامت سبز ديگر برسي...گوش مي‌خواباندي به شب‌هاي كوير و چنل فور راديو بي‌بي‌سي و آن مرده‌ي صداپخته كه معكوس به اولين single هفته مي‌رسيد...مونته‌-كارلو براي ما دقيقاً راديو پيام ام‌روزي‌ها بود...مجري آن كم‌تر ور مي زد...امااز قديمي‌ها كم‌تر خبري بود...نيمه‌هاي شب به علامت سبز ديگر مي‌چرخيدي تا برسي به راديو آمريكاي انگليسي-زبان...آخ جان...كليف ريچارد...قلب از سينه بيرون مي‌زد...چه‌قدر آواره‌گي كشيدم تا دوباره يك‌لحظه...فقط يك‌بار ديگر oh carol نيل سه‌داكا را بشنوم...اما يك‌شب ضربان‌ام دوصدهزارميليون‌بار كوفت...باورم نمي‌شد...love me do...ديوانه‌ي اين اولين‌كارهاي بيتل‌ها بودم...بعد نوبت فرانك سينات‌را و ال‌ويس پريس‌لي و لويي آرم‌استرانگ و معجوني از ترانه و خاطره...بعدها راديو عراق آمد...ترانه‌هاي درخواستي و سخن‌راني‌هاي شيخعلي تهراني و آن تكيه‌كلام هميشه‌گي‌ش: « خميني دجال »...بعد از حمله‌ي عراق به كويت و آزادي آن به دست سربازان گم‌نام آمريكايي...راديو كويت زاده شد...هر بعدازظهر...درست ساعت 1:30 دقيقه به وقت تهران ، ترانه‌هاي درخواستي مي‌گذاشت و هر روز « صبح‌ات به‌خير» عزيز معين... radio station هاي ما اين‌ها بود...روزهاي جمعه بلا استثنا...درست سر ساعت 7:30 دقيقه‌ي صبح قصه‌هاي خانوم عاطفي را گوش جان مي‌دادم و 1:30 بعد از ظهر شنونده‌ي زنده‌ياد حميد عاملي...اوكه مدت‌ها ما را با حيدر صارمي به اشتباه مي‌انداخت...براي من تفاوتي نداشت چند سال داشته باشم...هرجا قصه‌گويي باشد...من شنونده‌ام...و هنوز پاي هرقصه‌‌اي يك مخاطب خسته‌گي‌ناپذيرم...
آن‌روزها حس ما از خواستن سرشار بود...اما حالا اراده كني همه چي هست...همه چي...اما كو حس خواستن؟...ني‌ست...نمي‌بينم...كو حالا آن راديوي آنالوگ‌اي كه در panel موج‌هاي‌اش خط-خط-هاي علامت ايست‌گاه‌هاي تو باشد؟...حالا كه امواج ديجيتالي‌ست...حالا كه كلي راديوي خوب ماه‌واره‌اي‌ست...شنونده‌ي كدام آن خاطرات جاودانه‌ايم؟...از تو مي‌پرسم...از تو...

Thursday, December 17, 2009

هل من ناصر...؟

اگر بخواهم پرنده را محبوس كنم ، قفس‌اي به بزرگي آسمان مي‌سازم

پرويز شاپور

وقتي ناصر.خ دانست زن‌اي كه مدتي با او مي‌خوابيد...زن‌اي كه كبودي بر شانه‌ها و تن داشت...همان زن ِپرويز بود...دانست بايد اين رابطه را في‌الفور قطع كند...بايد از پرويز حلاليت بطلبد...و اين‌جا بود كه فروغ ، خسته و وامانده در انتظار معجزت‌اي در نامه‌هاي خود ، دست ِدعا به سوي پرويز دراز مي‌كند...از او مي‌خواهد كه امان‌اش دهد...راه‌اش دهد...گم‌گشته‌ي بيابان است...به هر ور افق ميزبان اوست...به هر سوي آسمان سقف‌اش...اما پرويز صم است...مسموم است...و چيزي از كاريكاتور كلمات در ذهن‌اش مرور مي‌كند...
پرويز از سياهي جوهر مي‌نوشت...آيا ناصر به پرويز دروغ مي‌گفت؟...آيا سخنان‌اي كه از فرّاجه‌اي بر زبان مي‌راندند صحيح بود؟...
سووالات تلخي بود كه هر از گاه در ذهن‌ام مرور مي‌شد...و من روزي‌كه ازدخترك پرسيدم: آيا باكره‌اي؟...وقتي شنيدم: تو هيچ‌گاه زن نبوده‌اي تا درك‌اي از هم‌آغوشي داشته باشي...و در ميان درد معده‌ي اسيدي‌اش...از عصبيت و وحشت‌اش...خشم‌گين گفت: اداي روشن‌فكري داري...ادا...و نام پسرك هم‌‌خوابه‌اش را برد...دنياي پرويز شاپور براي‌ام مزه‌اي ديگر يافت...ديگر تاب ديدن ناخن‌هاي آن « پري غم‌گين كوچك » را نداشتم...من در آينه پير شدم...من شاپور شدم...من تكثير شدم ميان رفقاي‌ام...من ناصر شدم...من پناه فروغ ، ابراهيم شدم...من ابراهيم شدم و از فروغ ِ آتش گذشتم...من تنها شدم...من فروغ شدم...

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني‌ست

فروغ فرخ‌زاد

Wednesday, December 16, 2009

اين شرح بي‌نهايت

چند سال پيش كه در يك خلوت غروب‌گاهي ، ته كوچه‌ي [...] پيش سردبيرم و توي اداره كل نمايش بودم...كنج‌كاو از من پرسيد: آقاي فلاني ! چه‌را موضوعات كارهاي شما همه مشكل‌دار است؟...يك موضوع ساده نمي‌تواني پيدا كني؟...و من آرام گفتم: من هرچه مي‌بينم همين خيانت‌هاست...من هرچه در زنده‌گي ديدم زيبايي اين خيانت‌هاست...

و من به جاي انتقام مردانه...و يا به‌جاي بي‌اعتمادي زنانه...فقط بلدم طرح بزنم...بلدم با چگالي پايين و زهر ِگرفته براي راديو بنويسم...

من به جاي آن‌كه موومان حَشَفه را با غزل عرفاني درهم بياميزم...در قالب يك پست وب‌لاگي...و هزار هزار لايك ملكوتي نصيب برم...براي شما بي‌پرده از عفونت كير آقاي نويسنده‌ي هم‌بستر با جنده‌-شاعره‌اي مي‌نويسم...و مي‌نويسم شوهر اين جنده-شاعره مرد زحمت‌كشي‌ست كه چيزي از پروست نمي‌داند و وقتي دارد دستان خودش را توي پوست گردوي باغ شميران سياه مي‌كند...هم‌سر شاعره‌اش از جوهر عريان بكارت تباه‌اش مي‌نويسد و سعي دارد فردا براي آقاي نويسنده در نشر غُراب بخواند...

همه‌ي داستان‌هاي من شرح اين‌همه عرياني‌ست...

چرنوبيل ، زنده‌گي در منطقه‌ي مرده

25 و 26 آوريل 1986...
128 كيلومتري شمال كيه‌ف...شوروي سابق...اوكراين كنوني...ايست‌گاه انرژي اتمي آب سنگين...فاجعه‌ي چرنوبيل...35 هزار رأس احشام و 135 هزار انسان آواره مي‌شود...و آن‌چه باقي گذارده مي‌شود حيوانات وحشي‌ست...

مستندي ديدني در 6 قسمت ، ‌راجع به فاجعه‌ي خرابي ري‌اكتور چرنوبيل و نشت راديواكتيويته‌ي آن


Chernobyl - Life in the Dead Zone

قسمت 1

قسمت 2

قسمت 3

قسمت 4

قسمت 5

قسمت 6

Tuesday, December 15, 2009

تصوير كلمات تصوير

فكرشُ‌ بكنيد...يه دوست داشتم كه بس‌كه پيله‌ي بهرام بيضايي شده بود مي‌تونست با گروه‌اش اين‌ور و اون‌ور جابه‌جا بشه...خيلي اصرار و مصرار كه استاد چي بخونم كه نوشته‌هام قوي بشه...استاد هم به او توصيه كرده بود: شكس‌پيه‌ر بخون...ايبسن بخون...سوفوكل بخون...


سه نويسنده‌ي فوق چنان بر كوروساوا هم تأثير گذاشته‌اند كه فقط يك نكته‌ي چشم‌گير در همه‌شان مشترك مي‌يابي كه تمام خصوصيات پنهان و آشكار يك دراماتيست بزرگ را در خود دارند و آن گفت‌‌وگو‌نويسي بي‌نقص‌شان است...شما محال است كه فيلم « راشومون » كوروساوا را ببينيد و تكيه‌ي فيلم بر گفت‌و‌گو را در نيابيد...
كوروساوا بسيار كلاسيك‌تر از اوزو بود...
اوزو دقيقا‌ً روش چخوف را داشت: نشت موضوع بر پيكره‌ي اثر چنان بود كه فورم و معنا را در خود ويروسي مي‌كرد و حس و فريم‌ها را نيز به موضوع مورد علاقه‌اش آلوده مي‌كرد...اما كوروساوا تحت تأثير نظام استوديويي كه درجواني ، به‌همت برادر، در آن استخدام شد ، تربيت و انضباط را با روحيه‌ي جنگاوران سامورايي درهم آميخت...
اوزو و دوست‌اش ، ‌كوگو نادا ، در مرحله‌ي پيش‌توليد كه همانا نگارش فيلم‌نامه بود ، چنان خود را در خانه‌اي حبس مي‌كردند كه فقط پياله‌هاي ساكه آنان را از حصارهاي كاغذي اين استوديو/خانه‌ي ژاپني خلاص مي‌كرد و اولين و آخرين پلان‌شان با شمايل يك ژاپن سنتي يعني « شكوفه‌هاي گيلاس » بسته مي‌شد...

كورساوا هم مانند خيلي از بزرگان سينما به شيوه‌ي سنتي و در مرحله‌ي نگارش فيلم‌نامه بازي‌گر مطلوب‌اش ، بازي‌گر مجنون‌اش « توشيرو ميفونه » را هم‌واره در نظر داشت و كلمات را در قواره‌ي دهان او مي‌بريد...همان‌گونه كه « كلاوس كين‌س‌كي » هرتزوگ جنون شخصيت‌هاي ويژه‌اش را براي او زنده مي‌كرد و « زيبيگ‌نيو سيبولس‌كي » وايدا هرزه‌گي و خشم خياباني را در تصاوير خونين او خط مي‌انداخت و « چيشو ريو » ي اوزو كه پياله‌هاي ساكه را در طعم خون معده‌ي الكلي ازو تجسم مي‌بخشيد...همه و همه آن بزرگان را به خلق شاه‌كارهاي خويش وامي‌داشت...شكس‌پيه‌ر نيز بي‌شك بازي‌گر استوره‌اي خودش را داشت...زن‌پوش خودش را داشت...

اوزو همان‌طور كه اريك بنتلي راجع به چخوف نوشته است ،‌ با نگفتن...با حاشيه‌ها ارتباط برقرار مي‌كند...اما شكس‌پيه‌ر سانتراليسم عجيب‌اي دارد...حول همان صحنه‌ي مدور تئاتر گلوب دور مي‌زند...اوزو ، چخوف سينما بود و كوروساوا شكس‌پيه‌ر آن...از آن‌ها بايد بيش‌تر آموخت...

نظام---آباد...نبود؟

هيچ‌وقت نشد يكي از دوست‌دخترهام مرا به خانه‌ي پدري‌شان ببرد و معرفي كند و من هم مثل استيو مك‌كويين تنه‌لش يك دسته ورق را بر بزنم و دل پدر زن احتمالي آينده را به قلاده‌ي محبت خويش بگيرم...تف به اين شانس...اگر من توي نيو اورلئان بودم حتماً به جاي آن‌كه با آن پسرك سياه ليس‌پس‌ليس بازي كنم و از او ببرم و با ادوارد جي.رابيسنون مچ بندازم...دل يك دختر شهرستاني ساده را به چنگ گرگانه‌ي خويش مي‌گرفتم و با هرالد تريبيون كاردستي درست مي‌كردم...فوق فوق‌اش از قفسه‌ي كتاب‌هاي آقاجان دوست‌دخترم بيلي باد هرمان مل‌ويل بيرون مي‌كشيدم و خط به خط براي او وراجي مي‌كردم...حيف كه الان من در يك شهرستان دورافتاده‌ي ايران هستم...وگرنه قابليت‌هاي خود را نشان مي‌دادم...
.
.
.
گه‌گاه كه فرصتي پيش مي‌آيد ، با دوستان سينمايي تئاتري مي‌رويم ، تئاترها را ترجيحاً با خانوم‌ها مي‌روم...سري هم به نمايش‌گاه‌ها و موزه‌ها مي‌زنيم (توصيه مي‌كنم با خانوم‌ها موزه نرويد...هي هوس راهروي خلوت‌اي و بوس وكناري و دركل ريده مي‌شود به هرچه هنر.) در مسير، سراغي از كتاب‌فروشي‌ها هم مي‌گيريم (دست خانوم‌اي كه با شماست را در كتاب‌فروشي خلاص كنيد تا راحت‌تر كتاب‌ها را حساب كند.)...و البته من فقط برنامه‌هاي خانه‌ي سينما را برنامه‌ريزي‌شده مي‌رفتم (با بچه‌هاي فيلم‌ساز و قبل‌ترها، فيلم‌نامه‌نويس)...يكي از جلسات فرهنگي ، شركت در يك نشست ادبي بود كه زنده‌ياد مهدي سحابي هم در آن سخن مي‌گفت...خانه‌ي هنرمندان...اما چشم‌تان روز بد نبيند...فقط چرت و پرت شنيديم و خميازه در كرديم و به‌تر آن ديديم تا تصوير مهدي‌خان بيش از اين مكدر نشده است فلنگ فرهنگي را ببنديم...خدا را شكر زياد در اين جلسات شركت نمي‌كنم و به همان راهروهاي خلوت موزه‌ها اكتفا مي‌كنم و من و معشوق و اندي وارهول دركل يك تز فرهنگي داريم...چون بعيد نبود همين دوسه‌نفر را هم كه براي‌م مانده‌اند سه-طلاقه كنم...

هواخوري

خب به گمانم دلايل خودم از ننوشتن راجع به بازي مورد علاقه‌م فوت‌بال چيزهايي تا به حال نوشته باشم...نقش‌اي كه فوت‌بال در نوشته‌هاي من بازي مي‌كند همانند شعر محذوف از نشريات‌اي‌ست كه زير نظر سارتر درمي‌آمد...آيا به اين دليل بود كه او با شعر مخالف بود؟...مطمئناً نه...
بگذريم...با اين‌حال هرازگاه از تيم‌هاي محبوب‌ام هم نوشته‌ام...
به گمان‌ام گفتن ندارد از فوت‌بال دنيا بهانه‌ي زيبايي را در آرژانتين مي‌بينم...بهانه‌ي تماشاي باش‌گاه‌هاي ايران را در استقلال مي‌دانم...و براي باش‌گاه‌هاي دنيا: اينتر ميلان ، چلسي ، بارسا و البته معشوقه‌ي نجيب سال‌هاي جواني يعني تاتن‌هام را مگر مي‌توانم رها كنم؟...در روزهايي كه « ديويد ژينولا» ي نجيب ، ‌تك و تنها براي آن مي‌رزميد...b-team محبوب‌ام خب معلوم‌است براي سال‌ها تلاش آلن شيه‌رر، همان نيوكسل است...
گفتن ندارد بازي‌گران استوره‌اي‌م: مارادونا و اريك كانتونا بوده و خواهند بود...

يكي دو روز است با شنيدن خبر سرطان ريه‌ي ناصرخان من هم به روزگار دوباره خنديدم...

اميدوارم تيم استقلال در كنار ديگر باش‌گاه‌ها دوباره سرپا شود و از شر اين نظام كثيف باش‌گاه‌ها جان سالم به‌در برد...

اسكيس‌هاي زنده‌گي

ف. مي‌پرسد: شميده چه‌طور شده اين‌قدرحال و روزتُ‌ خوش مي‌بينم؟...همه افسرده شده‌ايم و موقع‌اي كه همه خوب بوديم تو آشفته و داغون بودي...چي شده حالا؟...اون‌هم تو اين احوالات كه كسي دل و دماغ‌اي واسه‌ش نمونده...
مي‌گويم: ببين هاني ، اصلاً هم اين‌طوريا ني‌س...من ياد گرفته‌م چيزايي كه روح‌امُ خراش مي‌ده رو به چش يه روايت داستاني ببينم و براش موقعيت بسازم...آي حال مي‌ده...مثلاً كليد تو سوراخ در خونه مي‌ندازي و مي‌بيني يه كاريكاتوريست مث بوئينگ 747 رو تن نازك كايت‌وار خانوم‌ات افتاده و داره تبديل‌اش مي‌كنه به يه موشك كاغذي...اون موقع چه من غيرت نشون بدم و دخل كاريكاتوريست رو بيارم...چه مث وودي آلن خودمُ‌ ول بدم رو تخت نرم شيب‌دار اتاق روان‌كاوي و بشينم با د.د.ت زخم‌هاي روح‌امُ بشورم و به شيوه‌ي ايوب نبي از جراحت‌هاي روان‌ام كرم‌زدايي كنم...ببوسم‌شون و بريزم تو يه قوطي فيلم از خاطرات و درشُ بذارم و بدم دست آزمايش‌گر ِقاطي مدفوع و ادرار...به جاي اين‌همه پيچيده‌گي غيرخطي ،‌ از زنده‌گي‌م يه استوري بورد مي‌كشم و به مفاهيم به چشم بحران قاعده‌گي نيگا مي‌كنم و ذره ذره از داستان‌هاي متعدد سر ريز مي‌شم و براي هر موقعيت توصيف‌اي سينمايي مي‌نويسم و هي اسكيس مي‌زنم...

ف. مي‌گويد: اون‌وخ حال‌ات خوب خوب شده؟...مي‌گم: اين‌طوري از تمام لحظات سينمايي زنده‌گي‌م استفاده‌ي دراماتيك مي‌برم...خوبي‌ش اينه...

تولستوي 1

از آن‌جايي كه پيوندي خوني با تولستوي معظم پيدا كرده‌ام ، اخبار و دركل هرآن‌چه مربوط به او بشود با علاقه پي مي‌گيرم...تقريباً هرچه كتاب مهم راجع به اوبوده است نيز تهيه كرده‌ام و هر از گاه نمط-اي مي‌خوانم و از آن سيد بزرگ‌وار حال‌ها مي‌برم...
باري...در فيلم آخري كه راجع به تولستوي و رابطه‌اش با سوفيا ساخته شده است ، كريستوفر پلامر نقش او را بازي مي‌كند...و البته پلامر چه جفنگياتي كه راجع به تولستوي در مصاحبه‌ها نمي‌گويد....گفتند بازي‌گر ، نه منتقد نه تحليل‌گر...بد ني‌ست گاهي از دري‌وري‌هاي خود بكاهيم...و البته خانوم هلن ميلر با آن لهجه‌ي تابلوي بريتانيايي نقش سوفياي عاشق ِخشم‌گين را بازي مي‌كند كه 48 سال زنده‌گي پرتب و تاب با ديوانه‌ي قديس‌اي چون لئو تولستوي داشت...براي آن‌كه حالات و وضعيت تنش‌هاي لئو با سوفياي عاشق را بفهميد...حتماً حتماً « سونات كرويتزر» تولستوي را بخوانيد ( اين داستان بلند را مرحوم مهندس كاظم انصاري سال‌ها پيش ترجمه كرده است)...بي‌نظيرترين كتاب آن عالي‌جاه است...مردي معشوق‌اي براي هم‌سرش پيدا مي‌كند تا به آن بهانه شر هم‌سرش را كم كند...اين رابطه‌ي رازآميز و عشق خيره‌كننده و ناياب سوفيا ( كه در ضمن عاشق بودن او ابدا به معناي از موضع ضعف وارد شدن نبوده است)...اين عشق مختص روسي كه راست كار گلشيري و شاملو بوده است چون آنان در پي زنان‌اي معشوق-نوكر-منشي-فيش‌بردار-تايپيست-تندنويس-كهنه‌شور-بچه‌زا-كدبانو-روشن‌فكر دهاتي بودند كه كاري با مراكز روشن‌فكري زنانه نداشته باشد ( كه البته اين آخري با تجربه‌ي شل بودن بند تنبان زنان در اين مراكز كمي معقول و هوش‌مندانه و البته مدرن به نظر مي‌رسد...دو نقطه واقعيت به توان دي)

در فرصت‌‌هاي به‌تر يادداشت‌هاي خودم راجع به اين زنده‌گي زناشويي كه از قضا براي نوشتن يك نمايش‌نامه تهيه مي‌كردم را در همين وب‌لاگ منتشر خواهم كرد...

Monday, December 14, 2009

همه‌ي اسكيس‌هاي سينمايي من

هاني توي بد موقعي زنگ زده بود...مثل هميشه...به‌ش مي‌گم: دو ساعت ديگه زنگ بزن...هي مي‌گه: اي‌رزا حموم‌اي؟...صدات مي‌پيچه...تو مستراح‌اي؟...شيطونه مي‌گه..چي مي‌گه؟...هان؟...هان؟...نه جون من بوگو...از سقف برو بالا...آدم نبايد اين‌قد بي‌ادب باشه...يك ساعت بعد شلوارو هنوز از كون نكنده زنگ زده...بماند كه حسابي شاش هم دارم...خب بوگو...كلي خنده‌ي شاد (كلاً هاني يه دختر بيش-‌فعال‌اه و بايد يه كافه رو الكي به هم بيريزه) و بعد كلي اطلاعات عمومي و فيلان...مي‌گه: اي‌رزا حي‌ بن يقظان چه‌طور مي‌ميره؟...يادتون باشه حي‌ بن يقظان يعني زنده‌ي بي‌دار...خب فكرشُ بكن: نصف شب كورمال كورمال دنبال دفترچه تيليفون باشي كه يه اي‌رزا رو پيدا كني كه خيلي باسواده...و لنگ يه كلمه‌ي پنج حرفي كه دوتاي اول‌ش به حي‌ بن يقظان ربط داره و دوتاي آخرش به مثلاً جان ديلينجر ، گنگستر معروف آمريكا و درست همون شب لوله آب خونه‌ت هم بتركه و تا 5 صبح تو خيابون از سرما بيل بيل كني كه چي؟ كه مأمور امداد آب و فاضلاب مسيرو درست بلد ني‌ست...فكرشُ‌ بكن: تو سرما كه هي سيگار پك مي‌زني ، هاني زنگ بزنه و بپرسه: دو حرفي: مايه‌ي حيات...به اين مي‌گن: يه موقعيت ناب سينمايي...كه وصل مي‌شه به سينماي استعلايي و خوراك سينما چهار...
پايان داستان: اي‌رزا سيگاري آتيش زده و بغل دست مأمور خيس آب ، قصه‌ي حي‌بن يقظان تعريف مي‌كنه...و مأمور با خميازه بي‌سيم رو گرفته جلو دهن‌اش تا هم‌كارها قصه رو بشنون و كيف كنن...

motayyaz

از من خواستند به جنبش « آبجي متيّز»ها بپيوندم و زلف دلبرانه از كنج مقنعه‌ي دامادي افشون كرده و سر سجاده‌ي بي‌بي فيگوريده عكس بگيرم...گفتم: الا و لللا بايد پشم سينه‌هام مثل چاك پسسون خانوم‌ها از لاي مقنعه بيرون ورجهد...و تازه برقع بندري (از نوع سبزش) هم بايد بزنم...از طرفي چون زياد با دروغ‌گويي ميانه ندارم و براي اين‌كه سعي‌ام مشكور شود مي‌بايست حتماً حتمنا تغيير جنسيت هم مي‌دادم تا در اعتقاد خويش بيش از بيش‌تر راسخ‌تر بشوم...فلذا ، كم‌بود امكانات سبب شد باز توفيق ياري سبز جنبش از حقير سراپا-تحقير دوباره دريغ شود...

Sunday, December 13, 2009

ببين و لذت ببر 6

براي بهار


Kanal / Andrzej Wajda

تكه‌ي 1

تكه‌ي 2

تكه‌ي 3

تكه‌ي 4

تكه‌ي 5

تكه‌ي 6

تكه‌ي 7

تكه‌ي 8

تكه‌ي 9

تكه‌ي 10

تكه‌ي 11

تكه‌ي 12

تكه‌ي 13

تكه‌ي 14

تكه‌ي 15

تاپ تاپ ناسبام

خانوم جه‌ي‌ن كمپيون از آن‌دسته زنان فيلم‌ساز است كه عصباني‌م مي‌كند...جنس زنانه‌گي‌ش آزارم مي‌دهد...درست مانند زنانه‌گي فروغ كه آزارم مي‌دهد...اما دوست‌اش دارم...چون مي‌داند چه دارد...روضه نمي‌خواند...صاف مي‌رود سر اصل حرف...جه‌ي‌ن كميپون نيز به همان‌گونه...نمي‌توانم دوست‌اش نداشته باشم...چون فكر دارد...به شدت به او و آثارش احترام مي‌گذارم...فيلم‌سازي‌ست كه مي‌داند دنبال چي‌ست...حالا من يا با او موافق باشم يا نباشم...فيلم پيانوي ايشان از آن دست فيلم‌هاي آزاردهنده‌ي دوست‌داشتني‌ست...يك انتقام‌گيري زنانه و جاه‌طلبانه است كه درست تيرش را به سينه‌ي من مرد مي‌نشاند...مردانه درد مي‌گيرد...چون زنانه شليك مي‌كند...اگرچه با جهان‌بيني فيلم‌ساز مشكل دارم...اما فيلم به تمامي معاني آن است...ميناكاري دقيقي دارد...نگاه دارد...حرف دارد...مي‌پرسد...پاسخ مي‌دهد...عصباني مي‌كند...به فكر فرو مي‌برد...و از همه مهم‌تر سينماست...
.
کوتاه، جوراب شی‌یر سیاه، کفش سیاه با پاشنهء تیز و . . . بلافاصله یاد آن بوسه ای افتادم که دوست نازنین ما اکبرگنجی از خانم ناسبام دریافت کرده بود (چه بوسهء شیرینی می بایست بوده باشد از چشم بندهء حسود!). مارتا ناسبام یکی از برجسته ترین فیلسوفان آمریکا است. تخصص او کلاسیک های یونانی و فلسفهء اخلاق است اما در مورد همه چیز نوشته است، از جمله جزییات بدن تماماً برهنهء هاروی کایتل در فیلم «پیانو» اثر جین کمپیون. نوشته هایش بسیار دل‌نشین و همه فهم است. در مقالهء معروفی، او جودیت باتلر را به خاطر زبان اجوج مأجوج آکادمیک به باد تمسخر می گیرد (تا اندازه ای هم بی انصافانه)

يك اسكيس و هزار هزار زهراي لعنتي

اول‌بار كه دانستم من نيز هم‌چون 124000 فرزند نامشروع محله‌ي شلوغ‌مان يك حرام‌زاده‌ي لعنتي هستم ، چوب الك وسط پيشاني‌ام نشست...من در آن لحظه به‌دنبال معناي لغوي طرفة‌العين بودم كه « جخ » هم‌زاد ايراني‌اش بود...تازه بود كه دانستم لعنتي توصيف آبرومندانه‌ي يك خشم استتاري‌ست...يك دوجين حروف بي‌كارمانده و عزم جزم كرده در دهانه‌ي تنگ لبان‌ام به كمين سيم‌هاي عصبي نشسته بودند تا از مركز مغز اذن خروج بگيرند...اما هميشه همين « لعنتي » بود كه از هزاران هزار فيلتر مي‌گذشت...

من تازه فهميدم در وصف مردانه‌گي‌م همان بس كه نامي اختيار كنم كه در چت‌روم بچه‌هاي ايراني يك زن خوش بر و رو ديده شوم...و آن‌قدر مسأله نخواهد بود اين « خال شميده » كه هر از گاه خيال‌ام را مي‌خلد...

اتفاق كوچك‌اي ني‌ست اگر باز بنويسم:
مادرم هم‌چنان معتقد است زن مرا عوض كرده بودند...و آن فاحشه‌ي شاعر، زن‌اي كرايه‌اي بود كه در شب خواست‌گاري به خانه آمد تا جاگزين نجابت تصويرهاي مرده باشد...

من تازه دانستم جرم من هويت‌اي‌ست كه در زاغه‌ي منيت با برچسب اصالت فروخته‌اند...

خال شميده

تحرير آخر : يکشنبه ‏، 2004‏/02‏/08


رديف اول:

دستم به تيزي زير آستين‌ام گرم بود كه در رديف سوم نشستم. دو نفر آن عقب پچ پچ مي‌كردند.يكي ازتاريكي فرياد كشيد:" پس چه شد؟ مگر قرار نشد دور نزنيم؟!"
ازتوي آينه ديدم راننده دستي به سبيل خود كشيد و گفت:"چشم داداش,دورآخر است".
دو نفري سرشان را ازتوي پنجره‌ها بيرون داده و داد كشيدند".
ساك برزنتي‌ام راكنارم چنبله كرده و كفش‌هام را كندم و كف پاهام را به كمر صندلي جلو تكيه دادم.از عطش آنها كمي كاسته شد.ولي هنوز حالم بد بود. از توي آن برآمده‌گي،گُله گُله آتش بيرون مي‌ريخت و صورت‌ام گر مي‌گرفت. پدرم نيز همين‌طور شده بود.شايد هم از بس با آن ور رفته بودم ، اين‌طور مي‌سوخت. سر-ام را مورب به پشتي تكيه داده بودم.داشتم به خال‌خال كم جلاي پشت شيشه‌ها نگاه مي‌كردم. شبيه چادر شبي بود كه شبها توي كارگاه رويم مي‌كشيدم.هنوز چند نفرآن پايين اين پا آن پا مي‌كردند.
يادم رفته بود كه هوا سرد است.هنوز جایِ خالي زياد بود.صداي همان يك‌نفر باز بلند شد:«آقا، برو ديگر!». يكي از آن دو نفر نيز ، چيزي گفت. دست‌ام به تيزي چفت بود.
از سر گردنه بالا مي‌رفتيم كه تكان سختي خورديم. گردن ِكناري ــ كه در رديف چپ‌ام تك نشسته بود ــ از پشتي‌اش كنده شد و يك‌ور افتاد. انگار قاتق‌اي توي دهان‌اش مي‌جنبيد. بعد چشم‌هاش كم‌كم از زير پلكها،بيرون پريد.همين‌طور كه تابه‌تا مي‌كرد به‌طرف‌ام‌ برگشت.اما من تویِ تاريكي بودم و چراغ‌ها هم خاموش شده بود. دو نفرعقبي نمي‌گذاشتند كه بخوابم. تيزي را زير آستين‌ام بالا و پايين مي كردم.
«عمو كرايه ات». دست‌هایِ كثيف شاگرد پول‌هاي مچاله‌ را با آب دهان تر مي‌كرد.و كم و زياد مي‌كرد.
« اين هم صدیِ شما....شما چه‌قدر طلب داشتيد؟ اين هم پنجاهي....دو تا دويصدي داريد؟....بيست ، سي ، چهل ، اين هم پنجاه تومن....شما خانم؟»
به او كه رسيد، سرش را تویِ نور داد و يواش گفت كه سي‌صد بيش‌تر ندارم. نفهميدم كجایِ دعوا و يقه‌گيري آن‌دو بودم كه خودم را قاتی ِماجرا كردم و جور بقيه را كشيدم.

رديف دوم:

مدام تشكر مي‌كند و قسم‌ام مي‌دهد قرض‌اش را پس ميدهد. اكنون ناخواسته كنج‌كاوتر شده‌ام.هر چند مي‌دانم كه تحمل سوزش آن خال مسخره برايم سخت‌تر هم شده ‌است.نگاه‌اش توی ِتاريك-‌روشن خفه‌یِ اين‌جا به گوسفند لاغري مي‌ماند كه به مسلخ مي برند. دست‌ام هنوز زير آستين ، گرم ِتيزي است.دو نفرعقبي باز پچ‌پچ مي‌كنند.يك‌ور ِنگاه‌ام به گره روسریِ سفيد سبزه-دختر ِپشتي‌ام؛ سویِ ديگر، مبهوت ِچشمان ِمبهوت‌اش.
لحظه‌اي چشم‌ها را مي‌بندم و مي‌انديشم سبيل ِبال‌مگسي كه مي‌گويند راستِ كار اوست. مي‌گويد از حرف‌هام مي‌خندي؟ بادكنك‌اي قرت صدا مي‌دهد. صدایِ ريز ِهاي‌هایِ خنده‌هایِ كودكي بلند است. سبزه-دختر گلو صاف مي كند. اتوبوس بيش از اندازه آهسته مي‌تازد.مي‌گويم: نه به خدا، خنده‌یِ چه؟ گه‌گاهي اين‌گونه مي‌شوم.وقتي...مي‌پرسد چكاره‌اي، دست مي‌كنم و آن‌را نشان‌اش مي‌دهم.مي‌خواهد پس‌ام بدهد كه انگشت‌ام را رویِ نشاني مي‌گذارم و مي‌گويم تویِ همين جمهوریِ خودمان از اين‌گونه توليدات كم نداريم. چه‌راكه مصرف كهنه هم زياد شده است. قر بان‌اش بروم اين‌روزها بچه هم كم پس ننداخته‌ايم. بر مي‌گردم و مي‌بينم سبزه-دختر خوابيده است. حالا خدایِ بالا سر خودش شاهد است كه تویِ يك گُله‌جا به بسته‌بندیِ خودم برسم شاهكار كرده‌ام.خودم كه هيچ ، ‌كس‌اي تا به حال نام شميده شنيده است ...آيا؟
دوباره صدایِ قرت شنيده مي‌شود.ناگهان به او مي‌گويم كه حدس بزند مغازه‌ام را چند خريده باشم خوب است. طول وعرض‌ا ش تقريباً دو برابر اين‌جاست و داخل يك زير زمين است. معلوم بود كه دست بالا بگيرد:
چهل ميلون.چهل مللييوون‌ن؟
ــ چهار سال پيش، چهل مليون، زياد ني‌ست؟
ــ نه جایِ خوبي‌است.
ــ پس برو بالاتر.
به گمان‌ام از سراشيبی ِتندي فرود آمديم كه آن‌طور تویِ دل‌ام خالي شد(؟)
ــ چهل و پنج.
اتوبوس ناگاه نگه مي‌دارد.راننده به همراه ِشاگرد ، به دل ِتاريكي مي‌زنند.
ــ بالاتر
ــ خوب است؟...مي ارزد؟
شاگرد از در ِعقب، داخل صندوق كنار بوفه، پی ِچيزي مي‌گردد.
ــ چه‌راكه نه....؟
با صدایِ چند سرفه‌یِ خشك ِسبزه-دختر،فهميدم كه صدايم بيش از اندازه بلند است.
سر-ام را تویِ نور كم‌سویِ بالایِ سر-ام مي‌گيرم تا وقتي آهسته‌تر صحبت مي‌كنم، به او نزديك‌تر باشم. نور مستقيم و رقصان چراغ قوه از عقب روي صندلي‌ها مي‌چرخد. ناگهان فرياد مي‌كشد به خدا مي‌كشم‌اش.آن‌ها به من دروغ گفتند.

رديف سوم:


بايد اعتراف كنم كه غافل‌گير شده‌ام. به نقطه‌یِ خاصي رویِ صورت‌ام خيره شده بود.
نه هنوز خيره شده است. دست مي‌كشم رویِ برآمده‌گی ِدرشت ِرویِ صورت‌ام را دوباره لمس مي‌كنم.
راننده از در جلويي پريد تو. نه مي پرد تو.از خانم‌ها آيا كسي هست كه جوراب ِساق بلند داشته باشد؟ تسمه پاره كرده‌ايم! بر مي‌گردم و دختر پشتي را مي‌بينم كه حالا چادر تيره روي سرش كشيده و در زير آن تقلا مي‌كند.اي كاش متوجه‌ش نمي‌شدم. سرطان پدرم هم با يكي از همين خالها شروع شد.تيزي را لایِ آستين فرو مي‌كنم. خال رویِ صورت او هم گر مي‌گرفت. راننده دو لنگه جوراب را به هم گره مي‌زند و دوباره خارج مي‌شود.اما بعد مي‌فهمد كه كار از كار گذشته است.سرطان پيش‌رفته است. يكي از رديف اول زير لب مي‌غرد: حرام‌زاده غيرت‌ات كجا رفت؟ با صدایِ او دوباره به خودم آمدم. هنوز فحش مي‌دهد و تهديد به مرگ مي‌كند.آهسته از او مي‌پرسم كه چه بلايي سرش آمده‌است. پوست لب‌اش را با گوشه‌یِ دندان‌اش مي‌كند.
چهار سال پيش كه رفتم پيش‌اش سوادش بيش‌تر بود.خوشحال بودم كه راضي شده‌است با يك پنج ِابتدايي دم‌خور شود. بادكنك‌اي قرت صدا مي‌دهد. مادر و خواهرش را با هم مي‌كشم. چهار سال پيش كه
رفتم خواستگاري‌ش يك خال ريزگوشه‌یِ لبش داشت.حرام‌زاده‌ها. دختر ِپشتي پاهاي‌اش را با پر چادرش مي‌پوشاند. باورم نمي‌شود. باورم نشد كه رو به من كند و بگويد دوست‌ات دارم. مي‌كشم‌شان. زن ِمرا عوض كرده‌اند. بادكنك دوباره قرتي صدا مي‌دهد. سبزه-دختر از جا بلند مي شود و بر مي‌گردد. فرياد مي‌كشد زن ِمرا عوض كرده‌اند. يك خال ِريز گوشه‌یِ لبش دارد. وقتي دوباره مي‌نشيند سر-ام داغ مي‌شود. گفتم شما زن مرا عوض كرديد.اين شبيه زن من ني‌ست.مثل اين‌ست كه تو شبيه من نيستي.حالا دختر بيست ساله‌ام هم خال ريزي گوشه‌یِ لب‌اش دارد.اما شبيه زن‌ام نيست.خواهر او را به من قالب كردند.مثل اين‌ست كه مرا به جایِ تو قالب كنند. حالا زن من خال ندارد. دختر پشتي پاهاي‌اش را پشت ِچادر پنهان مي‌كند.خال روي صورت‌ام داغ‌تر شده‌است. لب پايين‌ام را با دندان‌هایِ بالاي‌ام مي‌گزم.از زور بي‌خوابي چشم‌هام رویِ لوله تفنگي كه كنار دست‌اش در تاريكي به تخته‌یِ سفيدي با خال‌هاي ملتهب قهوه‌اي تكيه دارد، به دو دو افتاده‌است.
دهان‌ام يخ كرده بود.دهان‌ام را مي بندم. تيزي....هنوز....دستم....آستين ِگرم....بود.

Saturday, December 12, 2009

دوربين ، صدا ، حركت

اگر پي هنر ناب سينماييد...
اگر خودتان را وقف دري‌وري‌هاي عشق‌هاي كافه‌اي نمي‌كنيد...
اگر حوصله‌ي وقت تلف كردن نداريد...
اگر چشمان‌تان را دوست داريد...
اگر براي هنر تماشا ارزش مي‌‌نهيد...
مجموعه‌ ي گران‌بهاي زير را حتماً تهيه كنيد و آثاربزرگان سينما را مزمزه كنيد و در خون خويش فرو بلعيد...

Avant-Garde: Experimental Cinema of the 1920s and 30s
.
.
.
وه چه حماسه‌اي‌ست اين تصوير ، هربار كه با ضرب‌آهنگ‌اي بلندبالا تو را به سوي نور مي‌برد...

Shigeru Umebayashi / 2046 Main Theme

فكاهه

نجم‌الدين شيرازي را يادتان هست؟...برنامه‌ي صبح جمعه با شما را چه‌طور؟...نجم‌الدين شيرازي يكي از خواننده گان فولكلور و روحوضي‌خوان قديم شيرازي‌ست كه اگر در خاطرات‌تان هنوز مانده باشد ، آهنگ مشهور « عَمَلَه دستَه دَسته...عمله خورد و خسته...ديگه نمي‌رُم ديگه...نمي‌رُم ديگه...نمي‌رُم ولايت » او را يادتان خواهد آورد...البته اين آهنگ با صداي يك بازي‌گر تله‌وزيوني نهاوندي دوباره بر سر زبان‌ها افتاد...نام او را لابد خوب به ياد داريد...
فكاهي‌خواني نجم‌الدين را از دست ندهيد...

نجم‌الدين شيرازي
.
.
.
نشستن به تماشاي فيلم‌هاي soft porn تينتو براس ايتاليايي سگ‌اش مي‌ارزد به خرعبلاتي هم‌چون دجال (antichrist) فون تريه كه بايد به ياد تاركوفسكي هم باشد...روح پاراجانوف شاد...اين چند وقت هرچي از سينماي به اصطلاح واژگون هنري ديدم چيزي در حد 5*2 فرانسوا اوزون بوده است...كجايي اندي وارهول گرامي كه نام‌تان را لك و پيس كردند اين دجالان...
.
.
.
خب همه‌تان درباره‌ي الي را ديديد؟...تب تند شاش‌تان نشست؟...بگذاريد چند كلام مصدع شوم:

اصغر فرهادي به شدت متأثر از سينماي داردن‌ها درباره‌ي الي را ساخت كه قرار است سينماي انسان‌هاي نه سياه باشد نه سفيد...اما آقاي فرهادي اگر جيگر داشت به‌جاي يك ببوگلابي مثل نامزد الي ، صابر ابَر ، كه توي فيلم آشغال سه زن معركه بود ، يك شخصيت پرتنش همه‌چيزباخته مي‌گذاشت...آن‌وقت مي‌ديديم باز هم مي‌توانست اين فيلم را جمع‌-و-‌جور كند يا نه؟...اساس فيلم به نظر من فرار فرهادي از وضعيت صابر ابر بود...و او هوش‌مندانه طفره رفت...طفره‌اي كه مزه‌ي يك اوسكار نقلي را خواهد داد...به حمدالله...

دنياي بعدي

اگر در دنياي بعدي از تخم يك لاك‌پشت بيرون بيايم...اگر راسو ، پدربزرگ مادري من بشود...اگر يوزپلنگ ، پدر نامشروع من باشد...اگر داروك‌اي كه به چشمان نيما روي درخت باران‌خورده زل زده بود و او را به سرودن شعري تاريخي تشويق كرده بود...اگر درست همان داروك ، در نوبت قبلي زنده‌گي‌م بوده باشم...خودم را هرگز نمي‌بخشم...چون هزار سال است درتقويم جلالي خويش ، آرزو دارم خدمت‌كار خانه‌ي شارون استون در دروازه‌ي ستاره‌گان باشم...

منتظر اسكيس سينمايي بعدي باشيد...كه پيشاپيش تقديم مي‌شود به روان هوشي‌وار و ناآرام فيليپ كي.ديك عزيز...

Friday, December 11, 2009

Hijab is Dignity *

16 آذر ، بيمارستان لاله ، داخلي / خارجي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از راننده‌اي كه ما را به سمت بيمارستان مي‌رساند اوضاع و احوال خيابان‌ها را پرسيدم...راننده از توي آينه هراسان جواب سربالا داد...خوددار گفت: آقا لايه-‌به-‌لايه مامور توي خيابان‌هاست...من خودم مي‌دانستم...خودم ديده بودم...اما اين‌جور مواقع بايد واژه‌ها را در چشمان مردم سرزمين‌ام كند‌كاشت كنم...مردم را كمي دقيق‌تر رصد كنم...
ادامه داد: ولي فكر كنم گفته‌ن از ساعت 4-3 همه بيان...اصل كاري اون‌موقع‌س...

دانش‌گاه در حجاب برزنت فرو رفته بود تا ميم.ت را كه سخنان‌اش به طعم شعار مشهور قاتل و باطل چاشني بود در حجب شرم‌‌گين مأموران فرو برد و ما را از خواب 30 سال صنم‌دوستي بي‌دار كند...پاره كردن عكس آن قائد عظيم‌الشان واكنش ستاينده‌گان سبز آن فقيد را نيز در بهت سكوت فرو برد و حتي شيخ اصلاحات دست‌پاچه از بدنام کردن اعتراضات واقعی و حقیقی مردم پس از انتخابات فرمود...

اما من خسته از تيك‌تاك 2-1 بعد ظهر بيمارستان ، به چهره‌‌اي آشنا خيره ماندم كه در راهروي بيمارستان مدام مرا مي‌پاييد...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اگر چشمان خويش را بر ديوارها خوب بدوزيد هنوز اين شعار قديمي را مي‌بينيد...

Thursday, December 10, 2009

Eger

اين آهنگ مترو ي من است...

وارد خط صادقيه مي‌شوم تكمه‌ي پله‌ي را مي‌زنم...به ديواره‌ي آلومينيوم‌ام تكيه مي‌دهم و سايه‌ي آدم‌ها در خميازه‌ي صبح‌گاهي‌شان و بر شيشه‌ها سر مي‌خورد و من توك انگشتان‌ام را به هم مي‌گيرم و دخترك سبزه‌‌روي كناري‌م به انگشتان‌ شاد من خيره مي‌شود...به انگشتان‌اي كه فصل سرما را تبرك مي‌كنند...

Sunday, December 6, 2009

تعريض به دولت عِرض شما

دوستاني كه با نوشته‌هاي من آشنا باشند خوب مي‌دانند در دوره‌هاي متعدد وب‌لاگ‌نويسي ساحت‌هاي متعدد خلاقه‌نويسي را به نمايش گذاشته‌ام و بابت يادداشت‌ها و نكته‌هاي خود به انواع و اقسام اتهامات ريز و درشت سنجيده شده‌ام...از انحراف فكري تا مزدوري...و همان پاره‌ي دوستان‌اي كه مرا چنين سنجيده‌اند كه در فرهنگ و فكر ايراني هيچ گاه جاي‌گاه‌اي نداشته‌ام و با مقوله‌ي شريف و انساني كينه‌توزي هيچ ميانه‌اي نداشته‌ام و با همين ديد نيز هرازگاه مرا به نكته‌سنجي‌هاي خويش نواخته‌اند و به انواع و اقسام توهين‌ها نواخته‌اند...و اين آخري‌ها ، دوستي ، مغز درشت مرا توي تپاله‌هاي گاوان فرو داده است تا از همان فضل و دانش نوش‌خواران چيزي نيز نصيب بنده كند...ايشان اما فركانس معيوب‌اي را از ايست‌گاه‌هاي ناشناس گرفته‌اند و دوباره به گمان‌شان و به خيال‌شان بنده را به انواع و اقسام كاوش‌هاي هوش‌مندانه‌ گاويده‌اند...نوش‌شان باد...همان دوستان ، باز ، نيك مي‌دانند اگر مي‌خواسته‌ام پاسخ‌ « هاي » را با « هوي » هم‌قدر و هم‌پيمانه‌شان بدهم ( اگر سخن‌اي باشد كه اين‌ها پاد-اش تو بينگاري) ، رو در رو و بي‌جوشن و گروگيري...خواهم داشت...چون حلقه نداشته‌ام كه در پناه ياران مجازي خويش زخمي بر پيكر بي‌جان‌اي فرود آرم و يا...
بگذريم...
خواندن اين آگهي و « نوت » گوگل ريدرانه‌ام (تور يك روزه دشت لوت همراه با خوش تيپ ترين نويسنده گان مجرب جشنواره پسند) ، پرسش دوستي را و زخم نيش‌گون نيش‌ترينه را در روان خسته‌ام ديگربار سر بازاند...مرا برانگيخت تا دوباره بر همان مسير گذشته‌ها خراش‌اي بزنم و خدمت منورتان عرض بدارم:

عرض معرّض بدارم...تعريض به هر عِرض معروض...

هيچ‌گاه...هيچ‌گاه و باز هم هيچ‌گاه ، پشت‌كار و آموختن به آموختني‌ها به تنهايي در بازار فرهنگي ايران ارزش و مقدار نداشته است...و بوده‌اند و هسته‌اند و خواهنده بود پشت‌كارداران‌اي كه كف‌گيرشان به ته ديگ سوخته دير و زود گير افتاده است و « حتي » در يك ريفرش ادبي-فرهنگي به نقطه‌ي آغاز درفرجام بازگشته‌اند...نمونه‌اش: خانوم ِ فلان...كه با توش و توان مثال زدني خويش براي خود راه و مسيري گشود و از اصطبل آقاجان تا حاشيه‌ي آكسفورد چنان نرم راند تو گويي تاج خار نه خورند اين ريزنقش-دخترك ِدشت...كه سزاي راستي‌‌ها و درستي‌ها...نه او...نه من...نه هنوزاهنوز من و او و من ِمن...نه من...نه او...نبود...كه زخمه‌هاي قلم...از ريش‌ريش دل‌ريخته‌ها...جلوه‌هاي شيرين فرهادوش‌ بود...و چنان در هر خواننده و هر خواهنده‌ به جان نشست...كه جانانه شور داد...من اما به چشم خويشتن ديدم فطير او نپخت به تنور روزگار و فترت ايشان در رسيد و سولفاته شد...ريخته‌هاي سبزش را ملازم اكسيژن سرد زمستان ، شنيدم و ديدم...تق...تق...به سندان مكوفت...به تن نازك‌اش...به حنجره‌ي مردانه‌اش...به خس‌خس زمستاني زمانه‌اش...و همان خلاء...همان نبود هميشه...همان ني‌ست هماره...همان نگاه يكه و انديشه‌ي ناب ِملازم آن پشت‌كار ِهماهم ، ايشان را مدت‌هاست زمين‌گير كرده است و جز دري به وري ، حرف متصل به حروف نيامد...نيامد براي خواهنده‌گان و خواننده‌گان خويش...نيامد هنوز...
من اما نه سوگ‌وار چنين زخمه‌هاي بي‌جلوه‌ي آكوردهاي تو-‌ام...نه از خام‌خوري‌هاي خويش بي‌گله‌ام...كه مي‌بينم نديد آن‌كه اشك را چون حجاب جان بر خسته‌‌گي‌ها سود و هيچ نياسود...
.
.
.
Bohren & der Club of Gore / Maximum Black

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عكس نشسته بر متن ، بي‌حوصله...بي‌مثل...بي‌تعريض

عكاس: كارتيه برسون 1970

Saturday, December 5, 2009

ببين و لذت ببر 5

بچه‌هاي زيرزميني...
ساخته‌ي 2001...
برنده‌ي به‌ترين فيلم‌ مستند ساندنس...دنياي كودكان متروهاي روماني در زمان حكومت وقت...ديكتاتوري چائوشسكو...بخشي از 20 هزار كودك رها شده در خيابان‌هاي روماني...بيرون از بوخارست چه مي‌گذرد؟...چائوشسكو...
در جستجوي زنده‌گي اين كودكان خياباني و رها‌شده در متروهاي زيرزميني‌...كودكان‌اي كه در دوران چائوشسكو به خواست رهبرشان به دنيا آمدند...در زماني‌كه استفاده از كاندوم ممنوع بود و خريد كاندوم قاچاق بود...در دولت چائوشسكو سقط جنين به شدت ممنوع بود...حكومت كمونيست‌هاي مومن در پي ازدياد اولاد مومن بود...و سنگر اصلي اين مومنان مترونشين محلي براي نزاع ، براي سردسته-گي بود

تكه‌ي 1

تكه‌ي 2

تكه‌ي 3

تكه‌ي 4

تكه‌ي 5

تكه‌ي 6

تكه‌ي 7

تكه‌ي 8

تكه‌ي 9

تكه‌ي 10

Friday, December 4, 2009

just remember

اسكيس‌هاي سينمايي 2-ج

بايد صبح روزي كه كتي قرار بود با من به آتليه‌ي يكي از دوستان قديمي برود ، خوب به ياد بياورم...نبايد حتي يك واو جا بيفتد...حكم خلاصي من از شر يك جنده‌ي خودپسند است كه وقتي داشتم ترك‌اش مي‌كردم مسيرم را به قوس سي‌صد و شصت‌درجه‌اي م برگرداندم و يك لگد محكم هم به ماتحت برگشتي‌اش هديه كردم تا ديگر نياز به صاف‌كاري نباشد...بله من از ساعت 10:23 دقيقه‌ي مهرماه به شدت عصباني هستم و در دايره‌ي لغات‌ام كه به كم‌تر از 14 ساعت محدود مي‌شود هر فحش و فضيحت‌اي مجاز مي‌شود...مثلاً‌ سخت علاقه دارم هر دختر نازنين‌اي درست همين ساعات كه با من اصطكاكي هرچند ناچيز داشته است را جنده‌‌ي مضافتي بنام‌ام...مثل خرماي مضافتي...كتايون ساعت 8 مرا از خواب بيدار كرد تا ساعت 9 بروم سراغ‌اش...و با هم 9:45 دقيقه آتليه‌ي اصغر بي‌چاره باشيم...اما 9:45 دقيقه لگدهاي محكمي به در خانه‌ام خورد...و با موهاي پريشان 10:15 دقيقه پشت يك چراغ‌ قرمز 120 ثانيه‌اي قرار داشتيم...من تا لحظه‌ي 10:23 كم‌تر از 8 دقيقه وقت داشتم تا از قرنيه‌ي چشم و پلك مجازي شتر در كوران بيابان و شاتر دوربين چيزي بگويم...كتايون در آن تيك‌تاك نفس‌گير شماره‌انداز چراغ قرمز با جنبش لبان‌اش دنبال يك چليك ساده بود تا احساس خود را در سينه‌ي پرنده‌كش من با ته‌مزه‌ي گس يك درد عمودي براي ساليان سال با داروي زهر كلمات‌اش ظاهر كند و يادگار در قلب‌ام بكارد...50 ثانيه‌ي سومين چراغ قرمز هم رسيد و ما فقط چند قدم به تقاطع حافظ عزيز رسيده بوديم...بد و خوب تفأل حافظ تشويش يك حضور را نشان هردو مي‌داد...شماره‌انداز در چشمان نم‌كرده‌ي من به اعشار نشسته بود...23/12...45/9...در صفر ماندم...در خلاء صفر زنگ خانه به صدا در آمد...
كتي طاقت نياورده بود...كمي سرسنگين...و پرتلألو و تاب‌خور بر آستانه لب ور مي‌چيد...مهمون نمي‌خواي؟...صداي خداحافظي ميهمانان در راهرو و پله‌ها مي‌پيچيد...مرد دانه‌هاي تسبيح را توي تنگ خالي ماهي ريخت...بي‌بفرما كتايون درست زير قاب عكس مرد 20 سال پيش ايستاد...دست‌اش را روي طاقچه كناري‌ش كشيد...پاكت سيگار پال‌مال را پيدا كرد و يك نخ سيگار بيرون كشيد...مرد ناگهان خواند:

عجب بكارتي!...
من به قانون پر لهيب‌ات معتادم...
وه چه حجله بسته بودي...
شكست زماني...روايت معكوس...توضيح كارگردان...
.
.
.
پانوشت تصويري (چيزي شبيه ميان‌نويس)

شكست زماني...روايت معكوس...توضيح كارگردان...

لابد يك سووال بزرگ براي‌تان پيش آمده است كه آتليه‌ي وحيد چه‌طور به آتليه‌ي اصغر بي‌چاره انجاميد؟...و در قسمت بعدي قرار بود من و كتي در آتليه باشيم...دقيقاً همين‌طور است...ما در آتليه‌ي وحيد به اصغر بي‌چاره خيره بوديم و داستان 10:23 دقيقه را مرور مي‌كرديم...

سينماتوگرافيا 1- روبر برسون

روبر برسون در دو سطح روايي ِهميشه در موازات هم ، مدل سينماتوگراف خود را پياده مي‌كرد...او سينماتوگراف را در همان باندهاي جداي sound over نشسته بر منطق سينمايي ميان‌نويس‌ها مي‌ديد...
روبر برسون ، كم‌تر، هراس رُنه كله‌ر را داشت كه حركت را جاي‌گزين اين كودك تازه نطق‌ بازكرده كند و در تاتي‌هاي تصويري خود به ديته‌ي‌ل‌ها به جاي هر مدخل‌ زباني‌ رجوع كند...راوي ِروبر برسون در سطح جديدي از صداي ِجانشين ِميان‌نويس و فراخواني ِشاهد غائب (با تمامي ِصفات يك راوي) سعي داشت از تصادم سكون اشياء ، كه بازي‌گر نيز جزوي از شيء درون قاب بود ، با حركت در قاب‌هاي ايستا به سينماتوگرافياي برادران لوميه‌ر پاي‌بند باشد...روبر برسون ستاينده‌ي جدي روح پاسكال‌اي بود كه پيش‌تر در شيرجه‌هاي مواج ابل گانس نيز آن‌را مي‌ديدي...

داستان‌چي ، سراي نخبه‌گان

مژده مژده

شخصيت‌پردازي صد درصد تضميني

به دليل فرارسيدن غدير ِتولد ِ مولي الموحدين ، از خدمات ويژه‌ي ما برخوردار شويد...

قابل توجه داستان‌نويسان گرامي!

شخصيت پردازي كم نظير داستان‌هاي شما در اسرع وقت پذيرفته مي شود...
براي هر بعد شخصيت اصلي فقط : 100 هزار تومان...نويسنده‌گان‌اي كه از سه بعد شخصيتي استفاده كنند از تخفيف طلايي بعد چارم برخوردار خواهند شد...
خدمات داستان‌نويسي شميده به صورت شبانه‌روزي و در سه سطح طلايي ، ‌نقره‌اي و برنزي تقديم مشتريان خواهد شد...
قابل ذكر است به‌صورت راي‌گان از تعدادي شخصيت جذاب كلاسيك و كليشه‌اي نيز بهره‌مند خواهيد شد...

از ما بخواهيد...جهاني فكر كنيد...

پس از عقد قرارداد ، مراحل ثبت و محضري شدن داستان‌تان به عهده‌ي ما خواهد بود...

اين فرصت طلايي را از دست ندهيد...

داستان‌چي ، سراي نخبه‌گان..

Thursday, December 3, 2009

اسكيس‌هاي سينمايي 2– ب

سه ساعت گذشته بود و من آخرين قرمزي‌ها را هم آب‌تراش مي‌كردم...يك پتو پلنگي روي دوش‌ام خلعت افتاده بود و روي قوز خودم مي‌تراشيدم...مرد دانه‌‌هاي تسبيح پاره شده را توي دامن‌اش جمع مي‌كرد...مردي كه در قاب عكس بالاي سر او بود ، قرار بود 20 سال پيش او باشد...

پرسيد: هميشه اين‌قدر كم حرفي؟

من: نه هميشه

مرد: چي واسه حرف سر حال‌ات مي‌آره؟

بلند شدم و چنگال‌ها پلنگ خوابالو را از هم گسلاندم و به طرف يخ‌چال رفتم...در را باز كردم...سوس خرسي را برداشتم و يكي دو هاشور روي انگشت اشاره‌ام ريختم و ليسيدم و سر-ام را تا جا داشت تو دادم...يك كيسه شير توي سطل بود...كشيدم جلو...دوباره دادم عقب...در يخ‌چال را بستم و هويج به دهن و خرت خرت خزيدم زير پتو...

مرد: شنيدي چي گفتم؟

من: دوباره بگو...

مرد: دل‌ات مي‌خواست الان تو مهموني بودي؟

من: فكر كنم...

با ناخن لاي دندان‌ام ته‌مانده‌ي هويج را مي‌گشتم...

مرد: مي‌دوني درموردت چي فكرايي مي‌كنم؟

من: واسه‌م مهم ني‌ست بدونم...

مرد: اما واسه من مهمه بدوني...

من: خب چي؟

مرد: كه اين‌كه از اول شب تا حالا داري اداي هم‌چين آدمي كه نشون مي‌دي رو بازي مي‌كني

من: كدوم آدم؟...من آدم زياد مي‌شناسم

مرد: همين آدمي كه آدمو ياد مورسو مي‌اندازه...

من: مورسو كيه؟

فكر كنم تغيير اندازه‌ي مردمك چشمان‌ام در تلاش براي بي‌تفاوتي مستتر در صداي پيچيده لاي درزهاي دندان‌ام كمي افشاگرانه بود...اين را خوب حس مي‌كنم...(لطفاً يك اينسرت به جمع شدن مردمك چشم)

مرد: يه سفال‌گر بود كه مي‌شناختم...اسم‌اش رحمان بود...رحمان يك دستي كوزه‌هاش رو شكل مي‌داد...دست چپ‌اش رو 30 سال بود تنبيه كرده بود...

انگشتان دو دست‌ام را يكي يكي شكستم...تعدادي صدا داد...تعدادي خسته‌گي چرك‌مرده‌اي لاي مفصل‌ها داشت و آخ پنهاني داشت...

من: من مي‌تونم ، يه سيگار بكشم؟

مرد: تو بالكن آره...درست روبه‌روي اون سينماي متروكه كه روش نوشته: لبنياتي...من اون‌جا يه زماني آپارات‌چي بودم...

من: من اون‌جا رو بچه بودم مي‌اومدم...روزهايي كه سعدي افشار نقش اياز رو كنار سلطان محمود بازي مي‌كرد...

مرد: يادم نمي‌آد...

من: من هم زياد يادم ني‌ست...ولي اي‌كاش همين‌طور باشه...

مرد: چه‌را دوست داري سعدي افشار نقش اياز رو بازي كنه؟...

من: چون سعدي افشار عموي پدرمه...

مرد: جدي؟

من: هيچ‌چيز جدي ني‌ست...مث اين عكسه كه تو عكاسي وحيد دادي 20 سال پيش‌ات رو روتوش كنه...عكس براي ام‌روز ولي قراره 20 سال پيش رو نشون بده...

مرد: تو هميشه انقدر بانمكي؟

من: هميشه...

مرد: عكاسي وحيد كجاس؟

من: عكاسي داداش كوچيكمه...دوتا كار داره...كار دوم‌اش كار دل‌اشه...

مرد: مونتاژ فيلم‌هاي عروسي كه ني‌ست؟

من: نه اتفاقاً ، مرغداريه...

مرد: چه خوب...كاش دل من هم انقدر وسعت داشت...چند كيلومتر با عكاسي فاصله داره؟

من: مرغ‌داري؟

مرد: آره

من: زياد ني‌ست...طبقه‌ي دوم‌اش آتليه‌ي عكاسيه...

قه‌قه خنديدم تا صداي جيغ خنده‌هاي كتي را از خانه‌ي بغلي نشنوم...يك ماه پيش با كتي به‌هم زده بودم...يك ماه پيش وقتي توي آتليه‌ي وحيد مي‌خواست عكس پرسنلي بگيرد...

يك ماه پيش / عكاسي وحيد

................

براي آن‌دسته از دوست‌داران هنجاردوست آنارشي‌نما

هيچ‌وقت فون تريه را دوست نداشتم...به نظرم فون تريه با همان اولين فيلم معركه‌اش اروپا به انحراف رفت...نمي‌دانم...
واقعاً نمي‌دانم فيلم حال به هم زن مالنا با فيلم آشغال اروپايي رومنس چه فرق‌اي دارد؟...يا فرق‌اش با يك سانتي‌مانتال تي وي مووي شبكه‌هاي محلي چي‌ست؟...
نمايش خشونت جنسي مد روز به همان اندازه براي من مزخرف است كه ليس‌بازي‌هاي نخ‌نماي‌ عاشقانه قجري مرا به فلش نئوني پله‌هاي دست‌شويي راه‌نمايي مي‌كند...اگر نمايش فنتزي‌هاي جنسي يعني تابوشكني...خب بايد آنتونيوني و فلليني را جزو دهاتي‌ها حساب كنيم كه اوج جسارت‌شان برهنه‌گي بوده است...

سينما به خيال خودش فكر مي‌كند به سن بلوغ رسيده است و گردن كلفت است...فكر مي‌كند از ادبيات مستقل شده است...براي خودش خانه‌اي كرايه كرده است...خودش خرج خودش را درمي‌آورد...حتي توانسته غول‌هاي بدعنق بزرگي چون فاكنر را به سوي خود بكشاند...فكر مي‌كند با مادرش ادبيات كاري ندارد...گه‌گاه اداي دين‌اي مي‌كند...و بعد هر وقت هوس كرد به مادرش تجاوز مي‌كند...

اگر از من بپرسند جورج روي هيل روشن‌فكر است يا فلاني ، با همان روزنامه‌ي لو فيگاروي جناب فلاني دهن مك‌دونالد چشيده‌ام را پاك مي‌كنم و گلوي بطري پپسي را به لب‌ام مي‌‌چسبانم و مي‌گويم:

اروپا حالا حالا بايد دين خود به هالي‌وود را بپردازد...
سينماي غلط‌گير به دست منتقدان عشق b-movie...هنوز دين خود را به فيلم‌هاي low budget عالي‌جناب راجر كورمن نپرداخته است...هنوز بايد به رمز و راز انقلاب سينماي horror جورج رومرو احترام بگذارد...اگر ياساجيرو اوزو عاشق ارنست لوبيچ بود...اگر فاسبيندر با داگلاس سيرك درجه دو حال مي‌كرد...
پس بگذار از همان خواهران برونته بخوانم و به سينماي اروتيك از جنس پائولو كوييلو كاري نداشته باشم...