بي تو              

Wednesday, October 31, 2007

RE-member M= 2

اولین کتابی‌که پدرم برای‌ام خرید کتاب‌چه‌ی کوچکی بود. روی‌اش چیزی نوشته بود که سر در نمی‌آوردم. توی آن دستور پخت گوشت نهنگ آمده بود. یعنی این‌طور فکر می‌کنم چون عکس گنده‌ی یک نهنگ سفید داشت. بعدها فکر کردم کتاب موبی دیک بوده است. اما نبود. پدر در لحظه‌ی مرگ‌اش به من گفت نبوده است. هرچه بود وقتی پدرم شب‌ها آن‌را برای خود ورق می‌زد ، با خواندن‌اش اشک می‌ریخت و اشک‌های‌اش را با همان پیش‌بند معروف مادر پاک می‌کرد که روزها من با آن آب دماغ‌ام را می‌گرفتم.
پدرم هر صبح که از خواب بلندم می‌کرد تا دستورهای لازم برای مراقبت از خود را بدهد و همان قصه معروف بازی نکردن با کبریت را تکرار کند و دوباره بگوید اگر کسی زنگ در خانه را زد جواب ندهم تا خودش از سر کار برگردد. درست همان‌موقع تکه‌هایی از قصه‌ی درون آن کتاب را می‌خواند. پدرم اصرار داشت شب‌ها خودم برای خودم قصه تعریف کنم. عوض‌اش موقع خوردن صبحانه و توی روز از روی آن کتاب می‌خواند. از روی آن قصه‌ی پسربچه‌ای را می‌گفت که توی یک جنگل سیاه به دنیا آمده بود. مادرش از زور خون‌ریزی مرده بود. و شوهرش همان‌جا چال‌اش کرده بود.
پدرم می‌گفت: یادت باشد هر وقت عاشق شدی در همان جنگل با او قرار بگذار.

حالا با این «او» كه آشنا شوی شاید مرا به‌تر بشناسی.

RE-member M= 1

مرا نمی‌شناسی. یعنی فعلاً‌ نمی‌شناسی. سعی کرده‌ام لغت‌های خاصی اگر همیشه در دهان داشته‌ام حذف کنم تا بدون سابقه با تو حرف بزنم.

مرا خوب می‌شناسی.

من در وسط یک جنگل سیاه به‌دنیا آمدم. مادرم آن‌جا از زور خون‌ریزی مرد. پدرم در گوشه‌ای چال‌اش کرد. و بعدها آن‌جا شد قرارگاه من و زیباترین محبوب خود. خب تا این‌جا که مربوط به خیلی پیش است، ممکن نی‌ست راه‌نمای خوبی برای شناختن من باشد.
اما کمی اجازه بدهی بیش‌تر مرا خواهی شناخت.

Tuesday, October 30, 2007

Honesty

Monday, October 29, 2007

پنجه‌دان‌تاتوره

لطف ‌ان به نکته‌ی انحرافی پینوشه دقت نکنید...

می‌گویند موسولینی علاقه‌ی بسی‌وار زیادی به کاریکاتورهای ژرژت بيساكارو خالق‌اش داشته است...اما این زیاد مهم نی‌ست...یک‌بار پینوشه که پشت‌اش می‌خارد به منشی‌اش می‌گوید: آن دست دراز پلاستیکی که روی‌اش نوشته است: کس نخارد پشت من جز انگشت دست من را بیاور...منشی با ترس و لرز برای تصحیح اشتباه موسی می‌گوید: سرورم، از یک ایرانی جور دیگرش را شنیده‌ام...مس‌اولینی می‌گوید: احتمالاً آن شعر دیگری و برای کارخانه‌ی دیگرست...در همین حین هیتلر دست‌به‌خشتک از در وارد می‌شود...می‌گوید: موسا جان...این لوله‌هنگ‌ای که دم موس‌تراه بود چه‌کارش کردی؟...نکند ژُحودها دزدیده‌اند؟ شنیده‌م: هر خانه‌وار یک‌ای از این موت‌اور سه‌چرخه‌ها دارد و باش آهن گوراژه،‌ Pit-e-Halabi ، روحی شیكس‌ته جمع می‌کند و آب می‌کنند و باش ساچمه درست می‌کنند برای این تفنگ‌های بادی و باش یاکریم شیک‌آر می‌کنند.
موسلی‌نوی می‌گوید: توالت فرنگی که بود...چه شده که ام‌روز هوس توالت سنتی کرده‌ای؟...عادل‌اف هیتلر هم‌این‌طور که این‌پا آن‌پا می‌شد، نیش‌اش چون‌آن باز شد که زیپ شل‌وار هاکوپیان‌اش از درز درآمد و یقه اسکی گولگولی‌اش نمایان شد...
لابد فکر کرده‌اید تا این‌جا بدون هیچ دلیل خاصی چرند گفته‌ام...نه‌خیر...برای این‌که مطمئن شوید، این-گاه را با دقت بخوانید:

لطف ‌اً به عنوان يادداشت خوب دقت كنيد.

Saturday, October 27, 2007

Invitation

یکی دو روز پیش از احمد دعوت کردم تا بیاید وب‌لاگ‌نویس شود...هرچند خودم دیگر به ارزش این کار ذره‌ای اعتقاد ندارم...و فقط نقش استمناء را بازی می‌کند...
چون انصافاً‌ در این فضا خلاء حرفه‌ای در همه زمینه‌ها از جمله ترجمه جدی احساس می‌شود...یک امیر مهدی حقیقت داریم که انقدر بی‌رمق شده‌است که اصلاً انگار در hibernate رفته است...حتا تنها قسمت مفید سایت‌اش ، کارگاه ، محو شده‌است...دیگر که را داریم؟...دیدم دکترمان پیش‌نهاد داده است بدیعی سایت بزند و اولیس را در آ‌ن‌جا خرد خرد منتشر کند...

احمد یکی از مترجمان خوب و با آتیه است که فقط یک مشکل دارد: وسواس‌اش یک سور به من زده است...زیاد پرحرف نی‌ست...ولی اگر حرف بزند هشتک‌ات را پشتک می‌کند.
.
.
.
اين‌هم نوشته‌ی داش علی ما

شنل گوگول

اگر مانند من کمی سعه‌ی صدر داشته باشید و حوصله کنید و این ترجمه بد را خوب بخوانید و بفهمید،‌ کلی حرف دارد که بی‌شک همان حرف‌های دل خودم است...همان حرف‌هایی‌ که مدت‌هاست درمورد داستان دارم...و به نظرم این روش گوگول هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود...روشی‌که بزرگانی مانند چخوف نیز از سمت و سویی دیگر پی گرفتند...
.
.
.
شنل گوگول چه‌گونه ساخته شده است؟
بوریس آیخن‌باوم


از نظر گوگول « موضوع» صرفاً اهمیتی حاشیه‌ای دارد و بنا به ماهیت‌اش ایستاست. بی‌دلیل نی‌ست که داستان « مفتش» با صحنه‌ی ساکتی پایان می‌گیرد و تمام آن‌چه پیش از آن می‌آید حکم یک پیش درآمد را می‌یابد. ساختار روایی و بازی با سبک ،‌ در برگیرنده‌ی پویایی و واقعی و در عین حال ترکیب‌بندی این آثار است. شخصیت‌های او بازتاب صُلب یک نگرش نیستند. هنرمند، این صحنه‌گردان و قهرمان حقیقی،‌ با تمام نشاط و ذوقی که برای بازی دارد ، ‌بر آن‌ها مسلط است.
بر پایه‌ی این مواضع کلی نسبت به ترکیب‌بندی و با تکیه بر هرچیزی که این‌جا در مورد گوگول عرضه شده، سعی خواهیم کرد که بر لایه‌ی بنیادین ترکیب داستان « شنل» پرتو افکنیم. این داستان کوتاه به ویژه برای این‌گونه تحلیل‌ها جالب توجه است، چون روایت صرفاً کمیک که از تمام فرایندهای خاص بازی سبکی گوگول کمک می گیرد،‌ به دکلاماسیون رقت‌آوری مرتبط است که دومین لایه‌ی ترکیب را ایجاد می کند. منتقدان ما این لایه‌ی دوم را به جای لایه‌ی بنیادین گرفته بودند و تمام «هزارتوی اتصالات» پیچیده ( اصطلاح از ل.تولستوی است.) به نظری فروکاسته بود که تا روزگار ما،‌ فقط «مطالعات» صورت گرفته در مورد گوگول را مدام تکرار می‌کرد. گوگول می‌توانست به منتقدان و عالمان همان پاسخی را بدهد که ل.تولستوی به منتقدان آنا کارنینا داده بود: « به ایشان تبریک می‌گویم و حتا ( گفته‌های‌شان را) تصدیق می‌کنم qu-ils en savant plus long que moi*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* که خیلی بیش‌تر از من درباره‌اش می‌دانند.

صص: 246-245 / نظريه ي ادبيات (متن‌هايي از فرماليست هاي روس) / گردآوري و ترجه به فرانسه از تز-وتان تودوروف / ترجمه: عاطفه طاهايي / اختران

بلگ خزون

بی‌شرف‌ها با این ویسکی‌شان ساقی می‌گفت توی این ویسکی‌ها قرص می‌ریزند برای تأثیر بالا می‌گفت همین کرج خودمان می‌سازند هر جرعه که بالا می‌رفتم یک فحش هم نثار جمهوری عزیزمان می‌کردم به این‌که چه‌قدر بدبخت‌ایم و به‌خاطر یک‌مشت زورگو باید با این خفت و این درجه استاندارد پایین...چند ساعتی بر روی غم‌هامان ایزوگام بکشیم ساقی راست می‌گفت بی‌شرف‌ها تا دل‌تان بخواهد کرک توی دست و بال آزاد گذاشته‌اند اما از این‌جنس پدر در می‌آورند چه‌رای‌اش دیگر با خودتان میم ام‌پی‌تری پله‌یرش را آورده بود و یک گوشی‌اش توی گوش خود و یکی‌ش هم توی گوش من هر گه‌ای خواستند خوردند خواننده‌گان‌اش اما من با صدای آروغ هم حال می‌کردم زنده‌گی ارزش مکث کردن داشت اما سه‌چار ساعت ‌است که همین‌طور بالا می‌آورم اول‌اش مثل گالی‌ور افتادم یک گوشه و خوابم برد زمین زیر پای‌ام گه‌واره بود قبول دارم زیاده‌روی کردم اما به قول آن راننده‌ی کثافت جنس‌اش هم خوب نبود اما عجيب خوش‌خوراک بود چه گه‌اي بود...نمي‌دانم تازه مردک کلی هم فحش به‌ما داد...کیرم تو کون همه‌تان همه‌ش برای من نیم‌ پیک ریختید آن‌وقت خودتان خیلی کون‌اش می‌سوخت از این مستی من همه با مستی من خودشان را به مستی می‌زدند فکر كنم چون هيچ‌كدام تخيل مرا نداشتند فکر کنم نفرین‌اش مرا گرفت فکر كنم چون قبل‌اش هم الكل 96 درصد توی ماءالشعير جاگوار ريخته بودم و بالا رفته بودم اصلاً هوس بچه‌ها از بوی الكل من به كله‌شان افتاد تا دل‌تان بخواهد شاشيدم چه‌قدر دنيا زيبا بود وقتی سر چاهک به هيچ خيره مي‌شوی و فقط مي‌شاشیدم مرتیکه فکر کرده مرده‌خوری هم می‌تواند بیش‌ترین دانگ از من بدبخت بود یکی از بچه‌ها دست‌ام را گرفته بود همه می‌خندیدند در مستی خیلی کم حرف‌ام و حرف هم بزنم زبان‌ام سست است و کلمات را چندین و چندبار تکرار می‌کنم مستی من درست شبیه مستی شخصیت‌های اسماعیل خلج عزیز است سکوت و سکوت و تکرار و تکرار و یک‌هو غثیان پر از مکث‌ام سه‌چار ساعت ‌است که بالا می‌آورم اول‌اش مثل گالی‌ور افتادم یک گوشه و خوابم برد زمین زیر پای‌ام گه‌واره بود قبول دارم زیاده‌روی کردم اما به قول آن راننده‌ی کثافت جنس‌اش هم خوب نبود حالت عجیبی‌ست که خودم فکر می‌کنم دارم ادا درمی‌آورم اما این‌طور نی‌ست حالا هی نیم‌ساعت به نیم‌ساعت مثل لش می‌افتم و بلند می‌شوم سکسکه که همین‌طور اما من با صدای آروغ هم حال می‌کردم ول‌کن هم نی‌ست کمی بالا می‌آورم و می‌خوابم خواب‌های بی‌سر و ته فراوان چه‌ بلایی دارم سر این معده‌ی زخم‌ و زیل و ناسور می‌‌آورم اما دوست دارم ساقی می‌گفت توی این ویسکی‌ها قرص می‌ریزند این حالت بی‌خبری را دوست دارم تا این خزان مادرقحبه دست از سرم بردارد همین روال ادامه دارد بی‌شرف‌ها با این ویسکی‌شان معده‌ام از درد دارد سوراخ می‌شود آخ دارم بالا می‌آورم

Friday, October 26, 2007

Banduryst Potapenko

کامبیز را از دیرباز می‌شناختم...یک دسته ورق توی دستان‌اش داشت و پنج‌سیری هم دوست داشت...کلک‌اش بر من معلوم بود...می‌خواست توی چشم‌اش زل بزنیم و بگوییم ام‌روز کدام نام را دارد...گفتم: پوتاپنکو...از صندلی افتاد...همان‌طور که «شجر» از خنده از روی صندلی...از پس افتاد وقتی «محمدرضا» بی‌قرار صدای‌اش را بالا برد تا نشان سیاوش بدهد که باید دو دانگی دیگر برود بالا این ای‌ایران را...اما نیفتاد...کامبیز نیفتاد...چون صندلی‌اش گه‌واره‌ داشت...بر خودش لغزید...مانند خودش...بر خودش لغزید تو به تو...ورق‌ها را چید...پنج‌‌سیری را گذاشت کنارش...گفت: بگو...گفتم: همان...دیگر نخندید...به چشمان‌اش زل زدم...تنها راه آرام کردن‌اش نگاه مستقیم در چشمان‌اش بود...اما قرار نیافت...گفتم: این نام را به حساب تصادف بگذار...لب‌خند سردی به حاشیه‌ی صورت‌اش سرید...فهمیدم دل‌گیر نی‌ست...لغت‌نامه‌ی چهره‌اش را می‌دانستم...بر هر واکنش کلمه‌ای پنهان بود...اما این‌بار مفهوم لغت را درنمی‌یافتم...چه‌را؟...پوتاپنکو را چه‌را نمی‌پذیرفت؟...چه‌را راه‌اش نمی‌داد؟...حتا اگر به سرگرمی...حتا به احوالی گذرا از یک دوست...یک هم‌نشین که پنج‌سیری نمی‌خورد...پنج‌سیری را گذاشت بر فرق سرش...آرام از جا بلند شد...می‌دانستم کلک‌اش چی‌ست...کمی راه رفت...ناگهان ایستاد...پنج‌سیری ریخت...ریخت...مقداری گوشه‌های دهان‌ام پاشید...با زبان پاک‌اش کردم...تلخ بود...مثل زهرمار...گفت: ها...زهرمار خورده‌ای؟...نخورده بودم...اما می‌گفتند تلخ است آن‌ها که خورده‌اند...باز گفت: تلخ‌است...این مرد تلخ‌است...مثل زهرمار...گفتم: پو...نگذاشت...گفت: او که تصویرش در این شیشه افتاده است...برگشتم و نگاه‌اش کردم...کمی موهای‌اش موج برداشته بود...شوخی چشمان‌اش در انعکاس شیشه غم‌ای داشت...خندید و گفت: می‌شناسی‌ش...گفتم: بله...خوب نه...کم‌تر دیده‌ام...ولی می‌شناسم...فکر می‌کنم دیده باشم...
کامبیز از دیرباز همین‌طور بود...او عشق می‌ورزید که برخی می‌گویند این نام استعداد دارد بر روی ابنه‌‌ای‌ها گذاشته شود...از این‌همه واهمه لذت می‌برد...کامبیز از دیرباز همین‌طور عشق داشت...ورق‌ها را جمع کرد...باد به لپ‌های‌اش انداخت...در شیشه نگاه کرد...موج موهای‌اش را خواباند...برگشت و ورق‌ها را به دستم داد...پنج سیری توی دست‌ام بود...رفتم بالا...تلخ بود...
به چشمان خسته‌ای که انعکاس‌اش بر موج شیشه کج می‌نشست خیره شدم...کار هر روز همین است...دست‌ام را که بالا بردم...دست‌اش بالا رفت...
گفت: نام ام‌روز تو: پوتاپنکو...

Thursday, October 25, 2007

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

جان شما يک فال پيدا کرده‌ام...ماه...ماه...فال من که اين بود : دوست‌ام دارد...

حالا شما هم فال لاک‌پشت را امتحان كنيد...خيلي خوب است...

اول تخم‌های لاک‌پشت را با کليک بر روی‌شان یکی یکی بشکنيد...صدای اسپیکرتان را بالا ببرید...با شکستن هر تخم صدای زن‌ای دوست‌داشتنی می‌گویدک دوستم داره...با بعدی ممکن است بگوید: دوستم نداره...همین‌طور ادامه بدهید تا آخر...آخرین گزینه فال شماست....

Rita Hayworth

ریتا هه‌‌ی‌وورث / ام‌روز
ریتا هه‌‌ی‌وورث / دی‌روز

بخون داداش كه این نوشته صفراتُ‌ صاف می‌كنه

تقدیم به کورش علیانی که با طنزهای من حال می‌کند...

ام‌شب جلسه‌ای سری با دوستی داشتیم بر سر مسائل حساس حکومتی...خلاصه یک شب نمی‌شود موضوع برای پست‌های‌ام جور نشود...اما دارم تمرین می‌کنم ، ننوشتن‌ را...و از وقتی دیدم فرناز جان سیفی...با آن روی بسیار ماه‌ای که دارد...و پنج انگشت‌ات را هم می‌خوری...داور وب‌لاگ شده‌است...
گفتم: بیا ای‌رزا...دیدی؟...خودت را کاندید (به معنای هالو) نکردی و این می‌شود که هم بازدید کننده دیگر نداری و هم...
دست‌کم بد نبود به قول مرضیه ستوده ، همان‌طور گوگول‌وار بنویسی...

خانوم ستوده...چاکریم به مولا...کوش‌اید؟...نمی‌بینم‌تون...آهان دیدم...

ام‌شب بررسی کردم و دیدم بد نیست ، به کمک فن‌آوری بنیاد «رویان» که گوسفند رویانه با تای تأنیث میش‌ای خلق نمود...مغز عنی‌ش‌تن( Einstein) را به تن احمدی‌نژاد قلمه بزنیم و یک موجود فانتزی و بسیار جذاب خلق کنیم...
قول می‌دهم حتا سوژه برای وب‌لاگ‌نویس‌های کم‌مایه هم جور ‌شود...مثلاً دیگر یادش نمی‌رود بدون خواندن پروتکل ارمنستان آن را امضاء بزند ، بعدش «يه ی هو» زیر ملاقات قبرستان ارامنه بزند و به پاس‌داشت برادارن تورک ، حرکتی پولیتیکی بزند و بگوید: همین الان فاطی (منظور فاطمه رجبی) به‌م زنگ زد و کارم داشت...و آقای رییس جمهور را بپیچاند...

Monday, October 22, 2007

Scrapbook

1)
یک زمانی فکر می‌کردم می‌توانم همه‌چیز را تشخیص بدهم...حالا واقعاً‌ برای همه خسته‌کننده شده‌ام...چندروز پیش دوستی زنگ زد و خواست نمونه‌کارش را بیاورد...گفتم خودم می‌آیم می‌گیرم...خلاصه اصرار فایده‌ای نکرد و آمد...طبق معمول نیم‌ساعتی نشستیم به گپ و گفت...همه‌ی حرف‌هامان به راه انداختن یک نشریه با دیدگاه‌های خودمان ختم ‌شد...این حسرت‌ای بود که از زمان درآوردن نشریه‌ی دانش‌جویی به دل‌‌ام مانده بود...یک نشریه که یکی دو کار هم از خودم منتشر کرد...همان مقاله‌ی شهر قصه یکی‌ش...بچه‌های خوش‌ذوق‌ای بودند...اما به سرانجام نرسید و تهدیدهای دانش‌گاه کار خودش را کرد...

2)
زمانی اندک با خانوم‌ای در بنیاد فارابی آشنایی داشتم...این خانوم محترم بعدها از یک قسمت مهم سیمافیلم سر درآورد...دوستی‌مان پابرجا بود...از هم‌دوره‌ای‌های ابراهیم حاتمی‌کیا بود و ذهنیت‌ای سنتی داشت....مانند رادیو و تله‌ویزیون با ایشان خیلی مدارا کردم که مرا تحمل کنند...اما از هرچه می‌ترسیدم به سر-ام آمد...مثل همیشه این آشنایی به عقاید شخصی منجر ‌شد...و نهایت من‌که نمی‌توانم بیش از این تقیه کنم...با آداب‌ای عجیب و آزارنده حساب‌ام را سوا کردم...آشنایی با این مادر محترم و به‌شدت مذهبی ولی با سر و وضع مذهبی‌های مدرن...اگر مدرن بودن را با مانتو مقعنه گشتن بدانیم!!!...درنهایت به دوری و فراموشی سرانجامید...

3)
حالا واقعاً‌ فکر می‌کنم خیلی کپک زده‌ام...حرف‌های‌ام فقط به درد خودم می‌خورد...درد دل کردن‌ام با نزدیک‌ترین دوست‌ام هم شک دارم در نهایت به تصویر یک آدم زبون و تهی نینجامد...این‌روزها حس می‌کنم...کاش می‌توانستم یک طعم پیروزی در زنده‌گی را بچشم...کاش می‌توانستم به خودم دست‌کم ثابت کنم چیزی از دیگران کم ندارم...می‌توانم بدون حاشیه‌روی حرف‌ام را بفمانم...
می‌دانم خسته‌کننده شده‌ام...

4)
دی‌روز همان دوست زنگ زد و گفت زنده‌گی‌نامه‌ی فلان موسیقی‌دان را تو بنویس...باور کنید دو سفارش گردن کلفت روی دست‌ام باد کرده‌است...اما اصلاً متمرکز نیستم...و خوب می‌دانم علت‌اش را...می‌خواهم بروم یک‌جا گم‌وگور شوم...می‌دانم درآن لحظه هم فکر می‌کنم آیا این فراموشی دائم نخواهد شد؟...آیا کسی‌که دوست‌اش دارم به یادم خواهد بود؟...می‌گویند خاک سرد است...و این را از امتیازات آن برمی‌شمارند...خیلی دل‌ام می‌خواهد یک‌نفر صاف توی چشم‌ام زل بزند و بگوید: فلانی خودت بی‌وجودی...خودت عرضه نداری...حیف عنوان مرد...و من برمی‌گردم و می‌گویم: حیف از انسانیت...که انگار هیچ‌ از این زنده‌گی نیاموختم...دوست ندارم ناله کنم...ولی وقتی نتوانی...بگذریم...

5)
دی‌شب به همان دوست‌ام مشکل مشابه خودمان را گفتم...و از کمک کردن‌اش تن زدم...گفتم: دوست عزیز بیا با هم برویم یک کشوری پهناور به نام (نام یک روستا) و آب چپق‌ای بکنیم...دیدم حرف خوبی می‌زند...گفت: وقتی برگشتیم خسته‌گی دوچندان‌ای بر شانه‌هامان سنگینی می‌کند...

6)
فکر می‌کنم در نظر مخاطبان‌ام...چه آن‌ها که حضوری می‌شناسندم...چه آن‌ها که در این عالم مجازی آشنایی اندک‌ای از من دارند...آدم مغروری هستم که با کسی سازگاری ندارم...همه‌را از خود می‌تارانام...
اما مطمئن‌ام که حالا با چنگ و دندان آن‌ها را که دوست دارم حفظ کرده‌ام...روزگارم به سختی می‌گذرد...می‌خواهم طعم خوش زنده‌گی را بچشم...می‌خواهم بفهمم یعنی چه این سپری شدن صبح و شب؟...می‌خواهم ذره ذره‌ی وجودم برای لذت بردن باشد...اما چه‌را هیچ‌وقت آن‌چیزی که می‌خواهم نمی‌شود؟...

7)
دیگر شک دارم آدم صادقی در زنده‌گی بوده‌ام یا نه؟...مگر آن‌همه تپیدن قلب‌ام برای احساسات‌ام می‌تواند این‌قدر بی‌نتیجه باشد؟....خسته‌ام می‌کند...خوردن قرص هم دردی دوا نمی‌کند...فراموشی هم چاره‌اش نی‌ست...کاش می‌شد آدم‌ها وقتی در اوج احساس ناب خود هستند ، به‌خوبی دیده شوند...کاش می‌شد در آن لحظه تصویر بی‌شیله‌پیله‌مان عیان بشود...کاش کاش کاش...

8)
خیلی ترس دارم...از این‌که همین‌ها را هم که دارم از دست بدهم...همین شور عاشقانه‌ام هم دماغ‌ام را بچزاند...مثل طعم ترش آب‌لیمو که نشئه‌گي را می‌پراند...

9)
دی‌شب خواب عجیبی دیدم...با یک نفر افغانی رفتیم توی یک مترو...ما را فریب دادند...فقط می‌دانم فریب دادند...به چه دلیل؟ نمی‌دانم...ولی حس فریب با من بود...گفتند بیایید داخل مترو...نمی‌دانم برای چه رفتیم...خیابان سرسبزی بود...مرا یاد طرف‌های الهیه می‌انداخت...آن‌که با من بود به گمان‌ام بق‌چه‌ی غذای‌اش را هم هم‌راه داشت...رفتیم تو...توی یک درزین نشستیم...یک لحظه گفتم: عجب مترو-‌ای‌ست...بیش‌تر شبیه تونل معدن‌کاران است...اما همه‌جا پر نور بود و ساخت‌مان سالمی داشت...درزین ایستاد...صدایی از انتهای تونل فریاد زد: همه بروند بیرون...سقف مترو دارد پایین می‌آید...هیچ اضطراب‌ای نداشتم...آهسته بیرون آمدیم...نور تغییر نکرده بود...وسط ظهر بود...اما به مجردی‌که به کوچه‌ای پیچیدیم هم افغانی غیب شده بود و هم نفر جدیدی که موتوری بود جلوی‌ام سبز شد:

آقا ببخشید نمی‌دانید قیمت یک پُرس روغن زیتون چند است؟...در آن لحظه مطمئن بودم...به واحد شمارش روغن زیتون فکر می‌کردم و باز مطمئن‌ام روغن زیتون برای‌ام روغن grape seed بود...به دور و برم نگاه کردم...همه‌جا شب بود و موتوری چراغ‌اش خاموش بود...گفتم: نه والله...عذری خواست و رفت...فکر کنم حالا واقعاً توی یک تونل بودیم...توی یک تونل تاریک که همه‌جای‌اش خیابان‌بندی بود...و در گوشه‌ای از آن‌جا فروش‌گاه‌ای بود که روغن‌ زیتون را پُرس‌ای می‌فروخت...

10)

بخوان...مودی واترز بخوان...بخوان mannish-ات را...
(از شباهت‌اش با كاری از نام‌جو بگذريد!)

Sunday, October 21, 2007

قلب پاره...روح شكسته...غرور ريدمون خريداريم

.
.
.
ماه‌ رمضانی جای شما خالی یک شیشه نوشابه خانواده را مزمزه کردم...حالا بچه‌ها رفته‌اند دهات...به من گفتند بروم کمک دست...رفتند انگورچینی...باید بنشینند و یکی‌‌یکی دانه کنند...یک‌تکه چوب هم نباید جا بماند...دوست داشتم بروم...اما نمی‌توانستم...رفقا رفته‌اند دهات...و من هم با کمال پر رویی گفتم: فلانی ، ام‌سال مثل پارسال یادت نرود که شکر بریزی؟...هم‌زدن‌ها هم مثل پارسال سرسری نشود؟...جای شما خالی...ام‌سال ماه مبارک رمضان شکم‌ای از عزا در آوردم...یک شیشه نوشابه‌ی خانواده را مزمزه کردم...جای شما خالی رسالت انسانی خود را به‌جا آوردم...حالا دوست دارم دوستی‌که مدت‌هاست قول داده، بیاید خانه‌ام و با هم صفحه‌ها را بگذاریم و به پیمانه بزنیم و زنده‌گی کنیم...حالا یک شیشه‌ی دیگر هنوز سهم دارم...یادم باشد ام‌روز عصر بروم بگیرم...

وقتی کونم را با پاپیروس پاک می‌کنم

وقتی حسابی تو ظرف‌ام ریدم...دو تا کف دست‌ام را روی‌اش گذاشتم ...کمی با انگشتانم ور رفتم...مقداری لای ناخن‌هام رفته بود...با گوشه‌ی شست‌ام تا جایی‌که می‌توانستم پاک ‌کردم...با کف دست روی‌اش را صاف کردم...می‌خواستم سرد شدن تدریجی مدفوع خودم را ببینم...می‌خواستم ببینم تا کجا می‌توانم تجزیه شدن‌اش را ببینم...بوی خوبی داشت...بوی خودم را می‌داد...با خودم ‌گفتم: فلسفه‌ی وجودی ما عاشق‌های زنده‌گی همین است...چه‌را نمی‌توانم آدم‌های بزرگ را توی مستراح تصور کنم؟...مثلاً فکر کنم آن‌ها هم دست می‌اندازند و سوراخ مقعد خود را پاک می‌کنند...کمی که مدفوع‌ام خشک شد...روی آن شاشیدم...بخار جالبی داشت...بابا می‌گفت: پسر کم آب می‌خوری...حالا که می‌بینم شاش‌ام بخار تندی دارد...رنگ یلوی آن تند است...خنده‌م گرفت...روی شکم دراز کشیدم...صورت‌ام را به مدفوع پهن کرده نزدیک کردم...با خودم گفتم: سیاست چماق و هویج چه بود؟...می‌شمارم...صورت‌ام را نزدیک و نزدیک‌تر بردم...چشمان‌ام را بستم...بابا داشت آرام آرام می‌خواند...عینک‌اش را از چشم برداشته بود و چشمان‌اش را می‌مالید:

خفته‌اند این مهربان همسایه‌گان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده برجا: «مشت خاکستر»
وای آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایه‌گان‌ام از پی امداد
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد ،‌ فریاد

پاخره

فندک که زد گفت ببین همیشه این‌طور نمی‌مونه...یادم هَه که چه‌طور اوس‌مون کردی...یادم هَه که یه خربوزه گــَندک مشهدی زیر بغل می‌زدی تا گرمی‌ت باشه و خونه خالی‌ت من بودم و کس‌کشی رفقات با من بود...یادت باشه...بعداً‌ نگی هالو بود نفهمید؟...

فندک که زدی گفتی: ببین داش ، شاش‌ات خیلی تنده...زیاد نیگه ‌ندار واسه کلیه‌هات خوب نی...اخوی چی شده؟...یه چس‌مثقال انداختی کف دست‌مون فکر کردی کیر غول شکوندی؟...بیا چه‌قدر می‌شه؟...ننه‌جنده‌ست هرکی دیگه پاشُ بذاره تو پاشویه...خب؟...این غوک‌ُ می‌بینی؟...کیرش به همه‌تون می‌ارزه...هم‌دم شبای منه...دل‌ام که می‌گیره می‌خونه واسه‌م...فهمیدی طوطی‌جون؟...بدم نوک‌اتُ ‌بچینن؟...این‌طوری به‌ی‌تره ریفیق...

فندک که زدم ، گفتم: فایده‌ش چیه؟...هان؟...فایده‌ش چیه؟...راه نمی‌ده...خودت جاده‌ رو ببین؟...چرت‌ات پاره بشه...کله‌ت هوا بخوره...فرز فرمونُ ‌جمع کنی باز همینه...این جاده حالا حالا نمی‌پیچه مشتی...

فندک که زدیم گفتیم: یه پارچ وردار بیار....

پارچ دومُ که آورد...مچ پام دیگه از خنکی آب سر شده بود...میتی می‌گفت: دم در کارت داشتن...یه جفت کفتر آورده‌ن...کـَجه جاش تنگه...کاکلیه هوایی شده...می‌خوام جلد حرم‌اش کنم...

بزاق‌ام استخون گلومُ خراشید تا پایین رفت...میتی گفت: هان؟...چپ چپ نیگا می‌کنی؟...رض‌فری خودش می‌گفت...

فندک زد زیر چونه‌م...ریش‌ام چزی کرد و سه‌چار تار مو کز کرد.بوی کله‌پاچه گرفته‌م...فردا باس بدم کفترا رو سر ببرن...

نذرم ادا شد...

هوس‌های امپراتوری

یک‌بار می‌خواستم یک نمایش‌گاه هنرمفهومی راه بیندازم...غرفه‌ها این‌طور طراحی شده بود:

مسیر غرفه‌ها شبیه دهلیزهای یک قلب بود...و در هر غرفه چندی قاب زیبا بود که درون‌اش فقط آینه داشت و در هر غرفه یک نور غالب وجود داشت...غرفه‌ای رنگ سبز تند...غرفه‌ای رنگ سرخ تند...غرفه‌ای نور سفید مطلق...و در نهایت غرفه‌ای که هیچ نوری در آن نبود...چند نفر کارگر استخدام می‌کردم که در قاب‌های عکس بنشینند و ره‌گذران با لمس صورت‌‌هاشان آن‌ها را حس کنند...

حدس می‌زنید که سرانجام این نمایش‌گاه چه شد؟
.
.
.
یک‌بار خواستم نمایش‌گاه نقاشی مونگول‌ها را راه بیندازم...بدون آن‌که کسی بداند نقاش این‌ها کی‌ست...به دروغ می‌گفتم: این‌ها آثار ژرژ براک و جورجو دکیریکو هستند که تا به‌حال نمایش نداده‌ام و از کلکسیون شخصی خودم دارم و تا به‌حال جایی این آثار ثبت نشده‌است...
.
.
.
یک‌بار خواستم ، مسابقه‌ی پرتاب آب دهان راه بیندازم...نفر آخر را بقیه تف‌باران می‌کردند.
.
.
.
یک‌بار خواستم مسابقه‌ی چشایی پشکل‌های حیوانات برگزار کنم...فضله و پشکل کدام حیوان خوش‌طعم‌تر است.
.
.
.
یک‌بار خواستم نمایش‌گاه راه بیندازم در اتاقی تنگ و ترش...هوا به شدت گرم و خفه ؛ مخاطبان از شدت کمی هوا و بوی تند عرق تن خودشان ، حال‌شان بد شود...بعد ناگهان درها را باز می‌کردم و همه‌را به سوی غرفه‌های فروش عطر و اودکلون راه‌نمایی می‌کردم...
.
.
.

كریدیت لاو

یادمه یه بار چل گیس خانم قصه‌ای واسه‌م تعریف کرد از اون عشوه‌‌های مشهورش كه هر خروس‌خون پاپنجره‌ی گیوتینی عمارت‌شون ، زلف پریشون می‌کرد و دل مو الویسی واسرنگ می‌رفت. بس‌كه بيخ و بن پنجره رو می‌پاييد كلاه از سرش مي‌افتاد.
وقتی سر اسحاقُ ابراهیم تو سینی استیل می‌ذاشت و چش و بنا گوش‌ تنها عشق‌اش‌ُ زلیخاوار هرت بالا می‌کشید ، خنده از گونه‌هام می‌ریخت و شکوفه‌های مستی درشت درشت از نشین‌ام خزون می‌کرد. پیش خودم گفتم ببین اون موتور گازیه...همون وسپا سواره یا ابوعطا خونه یا چارچرخاش دو دیفرانسیل بوده. خوب هندل می‌کرد بد مسب. حالا می‌فهمم چرا ( دربرخی نُسخ نوشته‌اند «چه‌را») مو الویسی این‌طور تفنگ سر پُرُ گرفته جلو چل گیس خانم نعنایی و بد ریخت ترش کرده. بابا به پا هم پیر شید. خودمونیم چه سه ضلع خوش نقشی بود این عشق.آرسن لوپن کجاس که به کشف من سه‌پلشک نده...چه سوزی به مقعد قادر گذاشتی چل گیس خانم. چه قیومتی کرده این عکس سه ضلعی.اون همون نن جونه که نی قلیونُ چسبونده به پیشونی‌ش و خمار قلعه‌هاییه که فتح کرده‌ن...خوب ببین چه‌طور داره طعم خونسار ُ‌شکوفه می‌زنه؟...قسم به عصمت زهرا بوی باروت تفنگ سر پر از مغز مو الویسی همین الساعه کمونه می‌کنه...نن‌جون همون گوشه چار زانو زده و داره چرک لاپستوناشُ فتیله می‌کنه...خودشه...همونی که خانم ما رو گائیده...تیغ انداخته ختنه‌ش کرده...خدایا این گوشه‌ای کی بود ؟ مو الویسی کو؟ قادر هم با قلب قسم خورده به عشق چل تیکه‌اش داره از چل گیس انتقام می‌گیره و عکس زاویه‌دار می‌ندازه. ولی یادت باشه قادر جون قسم به عصمت زهرا که مو الویسی همیشه غایب نمی‌مونه. یادت بمونه اینا خز و خیل شده‌ن دیگه واسه نسل عنتر و منتر. واسه تو شاید دفتر چرک‌نویس دل‌ات باشه...ولی یه نیگا به شیرازه‌ش بنداز...شده جیگر زلیخا...آخ زلیخا...لطفاً همه‌گی سر از جیب برآرید و صاف به چشای عکاس زل بزنید. سه دو یک که تموم شد همه با لب‌خند صلوات بفرستید. کاریه که شده.

Saturday, October 20, 2007

2

گه مي‌خورد كه...

ادامه دارد....

3

انار ندارد

ادامه ندارد....

1

دارا

ادامه دارد...

هو هو مار ِتو كوزه‌ی من...جان جان رفوزه‌ی ِمن

آثار شجریان را دارم دوباره دوره می‌کنم و زنده‌گی‌نامه‌اش را که دوست عزیزم به تحریر آورده‌است را می‌خوانم و از شخصیت و صوت و هنر این مرد به پرواز درمی‌آیم.

و همه این‌ها را مدیون محسن نام‌جو هستم...

درس داستان شناسي

به عقیده‌ی فرانک اوکانر برای هر داستان سه عنصر در نظر گرفته می‌شود:

شرح ، گسترش و نمایش کش‌مکش.
.
.
.
در رمان ، طول به داستان « قالب» می‌دهد حال آن‌که در داستان کوتاه «قالب» طول را معین می‌کند.
.
.
.
هدایت در سگ ول‌گرد درست شبیه داستان «ارثیه» ویرجینیا وولف عمل می‌کند. راوی هم‌راه با سگ است.به ذهن او فرو می‌رود.او را تشریح می‌کند و گاه اعمال او را تفسیر می‌کند...به او می‌گوییم دانای کل محدود. آیا دانای کل بودن و محدودیت با هم جمع می‌شوند‌؟ این تعاریف فقط به درد نقدها می‌خورند و برای کتاب‌های آموزشی ساخته شده‌اند.

Friday, October 19, 2007

به‌یاد روزهای از دست رفته

برای‌ام سخت است از فضای نکبت‌بار تئاتر بنویسم...
فضایی‌که به من آموخت باید خود بیاموزم و حساب خود را از سیستم سوا کنم...زمانی‌که تئاتر را آغاز کردم...مربی جالبی داشتیم...تنها از هنر او همین مرا بس که صحنه مقدس است و باید پیش از اجرا با وضو روی صحنه معانقه کنی...همین ما را بس که هنر اسلامی از نظر ره‌بر فقید یعنی چه...همین ما را بس که آن مربی خوش‌مزه که هیچ كس را قبول نداشت الا خود و همه را از دم نجس می‌دید. فهمیدم کتاب مرحوم نوشین نجس کمونیست را برای‌مان از بر می‌خواند و خنده‌دارتر این‌که همان تمرین‌های قدیمی و ترجمه‌ای مرحوم نوشین از کتاب هنرتئاتر را بلغورمی‌کرد...همان مردک با اصرار می‌گفت: یکی از دلایل بهایی بودن بهرام بیضایی در فیلم‌نامه‌ی روز واقعه خوابیده است...بعدها ازبهرام بیضایی در خانه هنرمندان پرسیدم ، چه‌را از یک تعزیه قدیمی که مربوط به بی‌بی‌شهر بانو است ، با وجود اسناد تاریخی ، او را همان‌طور به غلط ‌یک ایرانی نشان داده است و البته جواب‌های پرت و پلا نصیب‌ام شد...او خواست مرز استوره و واقعیت را درنوردد..اما من بهرام بیضایی را با مرگ یزدگرد می‌سنجم...با سلطان در آب‌اشکن (آبسکون)...با «طومار شیخ شرزین»...با سیاوش‌خوانی که اگر قرار باشد او را به کتابی شهادت بگیریم برای بهایی بودن‌اش!! اتفاقاً‌همین کتاب است...همین نمایش‌نامه/فیلم‌نامه‌ سیاوش‌خوانی‌ است...که عجبا این بهاییت هم خوب انگ‌ای شده است...من بهرام بیضایی را با شهادت گرفتن استوره به‌تر می‌شناسم که با آن مرزهای ناپیدای واقعه را علامت می‌زند...مرد «شامیران»های تاریخی آن‌روز جواب پرت‌ای از استوره به‌هم بافت.

همان زمان که نمایش‌نامه‌نویسی را جدی ادامه می‌دادم...دوستی مرا به ابزورد نویس آن دوره معرفی کرد...بگذارید نام ایشان نبرم که سال‌هاست در غبار فراموشی گم ا‌ست...از همان آغاز نا‌به‌خواسته به دنیای یاوه و موقعیت‌های جفنگ پرتاب شدم...دیدم ناف‌ام را با زبان ناب روحوضی بریده‌اند...دیدم همان راهی را می‌روم که بیژن مفید می‌رفت...و از سمت‌ای دیگر خلج و از سویی دیگر ، زنده‌یاد عباس نعل‌بندیان...و حیرتا که کارگاه نمایش ناب‌ترین تئاتر ملی و زبان نمایشی ایرانی را خلق کرده بود و اسفا که هیچ‌کس به درستی ازشان یاد نمی‌کند...و هنوز مهجورش نگاه می‌دارند...کاش حوصله‌ام بکشد و کمی از ساختار و شالوده‌ی درام نعل‌بندیان روزی بنویسم...کاش دل و دماغی پیدا شود تا آن مقاله‌ مفصل‌ام راجع به شهر قصه را تایپ کنم...کاش فرصتی پیدا کنم تا برای این تئاتری‌های طفلی نشان دهم که کتاب «نمایش درایران» بیضایی کاری به ساختار ندارد و بیش‌تر معطوف به شيوه بیان است...کاش فرصتی بشود تا بنویسم تنها کسی‌که تا حدودی علمی به این الگوی زبانی پرداخته است منوچهر یاوری است...اما افسوس که فعلاً اعصاب آرام برای منسجم نوشتن ندارم.

کن فیکون

شاعر فرانسوی « بلز ساندرار » به شوخی گفته بود:


اگر روزی بتوانیم از چل و هشت ساعت زنده‌گی زن و مردی به یاری یک دوربین فیلم بگیریم،‌ همه‌ی تماشاکنان برآشفته خواهند شد و از سالون سینما بیرون خواهند رفت.

اندی وارهول به تأسی از همین آشفته‌سازی فیلم‌هایی طولانی از خواب و استمناء می‌گرفت.

چزاره زواتینی هم در جواب این ادعای شوخ شاعر ، طرح فیلمی در سر می‌پروراند تا در آن نود ساعت از یک زنده‌گی فیلم بشود و چیز مهمی هم در آن اتفاق نیفتد و احتمالاً پلک هم نزنی و هی به این فکر باشی که خب بعدش چی...
زاواتینی یک تجربه‌ی موفق داشت در فیلم «اومبرتو دی.» او همان آقای فیلم‌نامه‌نویس‌ای بود که با نئوریالیسم و ویتوریو دسیکا گره خورده است.

تجربه‌ی از هیچ همه ساختن،‌ وسوسه‌ای‌ست که خلقت را تعريف می‌كند.

Thursday, October 18, 2007

آژیر خطر برای نیویورک

چند وقتی‌ست که با خود چاره‌ای اندیشیده‌ام...از «الياس درون»‌ام کمک می‌گيرم تا تمام این سربازان گم‌نام امام زمان را به راه راست هدایت کنم...یکی‌شان برگشته بود و می‌گفت: حاجی...( جمله‌ی مشهوری که همه با آن یک‌دیگر را صدا می‌زنیم...) یک فیلم مستندی بچه‌های اطلاعات به ما نشان ‌دادند از یک مجلس سکس دسته‌جمعی...

ـــ ئه؟...جدی؟...من دارم‌اش...

ـــ جدی می‌گی؟

ـــ آره...دارم‌اش...چون مستند نی‌ست...یک فیلم سینماییه

ـــ خدایی؟...

و چند روز بعد نسخه‌ای از eyes wide shut را برای‌اش رایت می‌کنم...فقط حال کنید ، دروغ تا کجا رفته است...و بی‌سوادی در چه حد است که تکه‌ای از یک فیلم را به اسم مستند به خورد این طفلکی‌ها می‌دهند...یاد مستند!!! «کارناوال عاشورا» می‌افتم که برای‌مان همین عزیزان اطلاعاتی در خدمت مقدس سربازی نمایش دادند...روح بانو ریفن‌اشتال شاد ...

خدایا خدایا مگر من از عمرم سیر شده‌ام که این‌ها را می‌نویسم؟...بله انگار سیر شده‌ام.
.
.
.
بس‌که کیر شده‌ام...از زنده‌گی سیر شده‌ام.

آوازی بر وزن اشعار «محسن نام‌جو» / دست‌گاه تخم‌گاه ؛ گوشه‌ی عربده (كپی رايت محفوظ)

Wednesday, October 17, 2007

Come Back

فقط یک ترانه‌ی مشتی باعث می‌شود قر تو کون‌ام نماسد...آن‌هم کار محشر بیتل‌هاست به اسم get back...حیرت می‌کردم وقتی موسیقی متن این ترانه را بر زمینه‌ی برنامه‌ی «این تصویر از کی‌ست؟» در کوران جنگ و بمباران‌ها می‌شنیدم...چه‌قدر این برنامه را که حسین پاک‌دل مجری‌اش بود دوست داشتم...چون در اوج آژیر و دل‌هره یاد گرفته بودم با این آهنگ بزنم به کس‌خل‌ای...دستان‌ام را باز می‌کردم و با این ر ِنگ می‌رقصیدم...آی حالی می‌داد این ترانه... Get back

Tuesday, October 16, 2007

دوس ممد و آی‌جمال

در پست قبلی دل‌خور از این‌که گمان کردی کاری از حاج قربان سلیمانی گذاشته‌ام ، وقت گذاشتی و دانلود کردی ، حالا به ‌خاطر این‌که این دل‌خوری برطرف شود و بدانی چه‌قدر دوست‌ات دارم ، اجازه بده داستان‌ای عاشقانه از زنده‌یاد استاد محمد حسین یگانه ، بخشی مشهور خراسانی ، تقدیم‌ات کنم.

داستان دوست محمد و آی‌جمال

نوش...
.
.
.
این عاشقانه را هم تقدیم تو باد...تقدیم تقدیم تو باد...

زلف‌ات / سیاوش شجریان

شعر : شوریده شیرازی

آهنگ: منسوب به شیدا / دست‌گاه: دشتی / سنتور و تنظیم: فرامرز پای‌ور


خواهم که بر
زلف‌ات
زلف‌ات
زلف‌ات

هردم زنم شانه
هردم زنم شانه

ترسم پریشان کند بسی
حال هرکسی
چشم نرگس‌ات

مستانه مستانه
مستانه مستانه

خواهم بر ابروی‌ات
روی‌ات
روی‌ات
روی‌ات

هردم کشم وسمه
هردم کشم وسمه

ترسم که مجنون کند بسی
مثل من کسی
چشم نرگس‌ات
دیوانه دیوانه
دیوانه دیوانه

یک شب بیا منزل ما
حل کن دوصد مشکل ما
ای دل‌بر خوشگل ما

دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد

Monday, October 15, 2007

دوست اونه / حاج ‌قربون

دوست اونه که دوست‌شُ نیگا کنه

اگه دردی می‌بینه دوا کنه

صاب‌خونه مثل سگا ولم نکن

پشت در این‌همه مطّلم نکن

اون‌قدر در می‌زنم این خونه رو

تا ببینم روی صاحب‌خونه رو

شاخ گربه‌ی وطن

دی‌شب به من گفت: باقی هم رفت زندان...به او گفتم: خبرگزاری‌ها هم نوشتند؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

می‌گوید: نوشته‌اند...جرم‌ها را یکی یکی شمردیم...و هرکدام در جملات‌ای مشترک...تشویش اذهان عمومی...اقدام علیه امنیت ملی....

یک ماه پیش گفتم: چه‌را این دوست شما از ایران نمی‌رود...اما آن لحظه ماندن را بیش‌تر دوست داشتم...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

چند روز پیش گفتم: چه‌را چیزی به این آقای باقی نمی‌گویی...چه‌را چُغلی این محمد قوچانی را نمی‌کنی؟...خندید...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم: باقی به همان جرم شرکت در کلاس‌های حقوق بشر و آن پاپوش...؟

جمله‌ام قطع شد...او قطع کرد و یا صدا در گلو موج برداشت یا گوش از شنیدن بازماند...یا هم‌همه‌ای از دوردست برآشفت...یا سکوت‌ای از ازل کلمات‌مان را داوری کرد...یا من کر شدم...نمی‌دانم.

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفت: باقی هم رفت زندان...و لب‌خنده‌ی زهرآگین‌اش به دل‌ام خوب نشست...پرسیدم: چه‌را هم‌آن موقع نرفت...چه‌را به این آخرین دعوت‌اش به فرانسه برای سخن‌رانی درباره‌ی مجازات‌های اعدام نرفت؟...چه‌را نرفت؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتی: باقی می‌گفت منتظرند من بروم و به‌محض برگشت توی فرودگاه...
نشنیدم...و شنیدم...همان جملات قدیمی بود...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم‌ات: او که می‌دانست چه برود چه نرود..چه آسه بروی چه آسه نروی باز شاخ‌ات می‌زنند...پس چه‌را نرفت؟...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتم‌ات؟...گفتم از این جغله‌های فراری؟...یادم نی‌ست...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

دی‌شب گفتی: مگر گنجی نمی‌گفت باید ماند و در همین‌جا...
باز هم نشنیدم یا نخواستم بشنوم...شنیدن از رفتن و بازماندن و در غربت گرفتار شدن و غربت به میزبانی شدن...و تو میهمان همیشه‌گی غربت...و این‌جا در وطن یعنی همیشه غربت...

بی‌خبرم از همه‌جا...بی‌خبری عین لذت است...دفع بلاست...

Sunday, October 14, 2007

ویکشف ‌السوء


از من می‌پرسد دوست پول‌دار تو که می‌گویی: تمام رفتار و سکنات‌اش انسانی‌ست از کجا به این ثروت رسیده است؟ بابت‌اش زحمت کشیده است؟...

می‌گویم: نمی‌دانم...

می‌پرسد: به نظرت آدمی که از دست‌رنج خود به چنین جایگاه‌ای برسد باز می‌تواند این‌قدر با شخصیت رفتار کند؟

می‌گویم: نوکیسه نوکیسه است...گمان نکنم...دوستانی داشته‌ام که با ثروت بعدی باز آن خلاء فرهنگی را پر نکرده‌اند...فقر دلیل خوبی بر بی‌فرهنگی می‌تواند باشد...اما ثروت بعدش نمی‌تواند آن را ترمیم کند...از طرفی لزوماً هر فقیری بی‌فرهنگ نیست...همان‌طور که بافرهنگ هم نی‌ست...

می‌گوید: با این اوصاف این دوست تو ثروت اجدادی دارد؟...

می‌گویم: ثروت را نمی‌دانم ولی مطمئن‌ام آن‌قدر بی‌نیاز بوده‌اند که آموزش‌ای از چندین نسل داشته‌اند...

می‌پرسد: چه کار باید کرد؟...

مثل همیشه...مثل همیشه می‌خندم...

می‌گوید: جدی می‌گویم...

دستم را روی شانه‌هایش می‌گذارم

و می‌گویم: کافی‌ست از شر سیروس مقدم‌های «لعیم» (لعين= لئين) و رجیم به ابلیس بزرگ پناه ببریم...که هر ماه رمضان مظلوم واقع می‌شود و من سی روز برای‌اش اشک می‌ریزم...

حالا اوست که می‌خندد...

می‌گویم: بس که این موجود دوست داشتنی بی‌خود و بی‌جهت فحش می‌خورد تا وقتی این‌همه مؤمن شیطان‌صفت دور و برمان ریخته است...

می‌پرسد: آقای ای‌رزا شما که به زبان پهلوی آشنایی...

انگشت‌ام را می‌چسبانم روی دهان‌اش...

می‌خندد و می‌گوید: خب یک کمی آشنایید...به من بگویید: ریشه‌ی ابلیس از چی‌ست؟

می‌گویم: اگر از من بپرسند می‌گویم: ابالیش...یعنی گجسته...یعنی نفرینی...یعنی همان ملعون...می‌بینی که شیطان عزیز ما ابدا ملعون نی‌ست...چون من یکی که خیلی عاشق او هستم.

می‌خندد و می‌گوید: برای همین این‌قدر پولانسکی را دوست دارید؟

می‌گویم: این‌ها را می‌نویسم تا فردا روز به جرم شیطان‌پرستی مجازات شوم.

می‌گوید: آقای ای‌رزا ولی حیف شماست...حیف که به چیزی اعتقاد ندارید...حیف...همان‌طور که همیشه می‌گویید: کاش مثل چخوف لا ادری نبودید..

می‌گویم: بله بی‌شک من هم مثل آن نازنین دوست دارم خادم مسجدی بودم به‌شرط آن‌که به اعتقادات‌ام کاری نداشتند...کمک می‌کردم ره‌گذری سنگ‌ای را از سر راه برداد..اما وقتی می‌گفت: خدا عمرت بدهد می‌گفتم: از خدای‌تان بخواهید این‌همه شیطان برای‌مان نازل نکند...دم‌اش گرم...سلام مرا برسانید و بگویید: آش نذری‌اش خوش‌مزه بود...فقط یک کمی رشته زیاد داشت...خودش منظورم را می‌فهمد...

می‌گوید: آقای ای‌رزا شما هیچ‌وقت آش روغن‌دار دوست نداشته‌اید...ولی قرمه‌سبزی چه‌را...

و این‌بار هر دو می‌خندیم.

عزیزم عزیزم عزیزم

عزیزم boulevard با high way فرق دارد...با free way فرق دارد...با express road فرق دارد...

عزیزم alley با street فرق دارد...با avenue فرق دارد...

عزیزم creek با river فرق دارد...با lake فرق دارد...با stream فرق دارد...با sea فرق دارد...با ocean فرق دارد...

عزیزم bay با gulf فرق دارد...

عزیزم coast با seaside فرق دارد...

عزیزم streetcar با train فرق دارد...با tramcar فرق دارد...با bus school فرق دارد...

عزیزم tramway با subway با railroad فرق دارد...

عزیزم mall با store فرق دارد...

عزیزم pharmacy با drugstore فرق دارد...

عزیزم gloves با Mittens فرق دارد...

عزیزم عزیزم عزیزم...

Saturday, October 13, 2007

One year of love

Queen /One year of love: Freddie mercury

Just one year of love
Is better than a lifetime alone
One sentimental moment in your arms
Is like a shooting star right through my heart
It's always a rainy day without you
I'm a prisoner of love inside you -
I'm falling apart all around you - yeah
My heart cries out to your heart
I'm lonely but you can save me
My hand reaches for to your hand
I'm cold but you light the fire in me
My lips search for your lips
I'm hungry for your touch
There's so much left unspoken
And all I can do is surrender
To the moment just surrender

And no one ever told me that love would hurt so much
Oooh yes it hurts
And pain is so close to pleasure
And all I can do is surrender to your love
Just surrender to your love
Just one year of love
Is better than a lifetime alone
One sentimental moment in your arms
Is like a shooting star right through my heart
It's always a rainy day without you
I'm a prisoner of love inside you
I'm falling apart all around you
And all I can do is surrender

.
.
.

Freddie Mercury and Michael Jackson - State Of Shock

trans-shit-ion

نمی‌دانم وضعیت این ترجمه‌ی قراضه‌ی بی‌سوادان ما به کجا می‌کشد؟...وضعیت ترجمه آن‌قدر فاجعه شده‌است که توی فیلم وودی آلن هم می‌بینی که محله چینی‌ها را که صدها بار در فیلم‌ها و دوبله‌ها آورده شده‌است...«شهر چینی‌ها» به لطف china town ترجمه می‌کنند...یک بابایی هم پیدا نمی‌شود این وضعیت خیابان‌ها را برای این جوجه مترجم‌ها شیر فهمان کند...main street چی‌ست...down town چی‌ست....alley چی‌ست...avenue چی‌ست...street چی‌ست...town چی‌ست...block چی‌ست...شیطانه می‌گوید بنشینم کلی مدخل دربیاورم و بچپانم‌شان توی ویکی‌پدیای فارسی...ای گه بزنند به هرچه بی‌سوادی‌ست...

در كيفيت عشق مجنون

مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نا نشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخ‌اش ندادی
آن کوه که نجد بود نام‌اش
لیلی به قبیله هم مقام‌اش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و می‌زدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
.
.
.
قطعه سماع مجنون / مهين زرين‌پنچه

Friday, October 12, 2007

نوبل پرايز


در اخبار خواندیم که خانوم دوریس لسینگ نویسنده‌ی یک دوجین داستان علمی-تخیلی برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات شد.

به اعتبار همین مقاله‌ی فوق‌العاده خواندنی من یکی که می‌گویم: خانوم دوریس لسینگ جایزه‌ی نوبل نوش جان‌ات...با این‌که یکی از طرف‌داران ویرجینیا وولف هستم...نمی‌توانم از دعوت‌تان به خواندن این مقاله صرف نظر کنم...بر و بچه‌های مقاله چی شهروند ، یادداشت‌نویسی و نقد را از این خانوم بیاموزند...

مرتبط:

شباهتهای میان ویرجینیا وولف و دوریس لسینگ

جنبش اجتماعی زنان

نگاهی به زندگی دوریس لسینگ برنده‌ی نوبل

دوریس لسینگ / ویکی پدیا
.
.
.
.
.
.
تذکر:

شرمنده از این‌که لینک ترجمه بسیار بد ، بل‌که افتضاح ، خانوم خجسته کیهان را گذاشتم...راستش خیلی از مخاطبان وب‌لاگ‌ام از لینک‌های انگلیسی شکایت دارند...و خب این‌هم تجربه‌ای بود...البته ناموفق...نمی‌دانم باید ترجمه‌های خودم را بگذارم؟...نمی‌دانم...حوصله‌ی سريع ترجمه كردن را ندارم...يعني از ديلماجی خوشم نمی‌آيد...متأسفانه بيش از اندازه به لغات حساسيت دارم.

Thursday, October 11, 2007

یارم چو قدح به دست گیرد

یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتاده​ام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتاده​ام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که هم‌چو حافظ
جامی ز می الست گیرد

اين پست تاريخ مصرف دارد

چانه‌زنی سران گروه هشت از بالا و چَک ِاز پایین کمپ ‌دیوید به جایی نرسید...فعلاً‌ که ماه رؤیت نشده است...گروه تحقیقاتی بسیار مجرب استهلال تاکنون دماغ‌سوخته شده‌اند...کما هو حقه داس مه نو، رو از مسامانان ایرانی گرفته است...بل‌که تله‌اسکوپ هابل او را از رو ببرد...اما زیاد غصه نخورید تا فردا ظهر هنوز وقت داریم.

پ.ن.

دوست عزیزم آقای م.س.ن بسیار سرفرازم کردید. جواب موشک را باید این‌طور بدهم...من هم به‌ترین روزها را برای تو دوست بسیارعزیزم می‌خوام...قربان محبت‌ات.

شقشقةُ هَدَرت ثُمّ قَرّت

آقای رییس جمهور بگذارید...بگذارید تا کمی با شما درد دل کنم آقای رییس جمهور...دیدن این تصاویر مرا به یاد کمی درد دل انداخت..ذهن‌ام برگشت به شش‌هفت سال پیش یعنی واقعه هیژده تیر... آقای رییس جمهور می‌دانستی که من هیچ نسبتی با هیچ گروه‌ای ندارم؟...حتا خیلی جاها مرا به دوستان شما منتسب کرده‌اند...چوب دو سر طلا شنیده‌اید؟

آقای رییس جمهور یک لحظه به چشمان من خیره شوید...این چند وقت فقط شما به‌جای من حرف زدید...بگذارید این‌بار را فقط خودم به جای خودم حرف بزنم...خواهش می‌کنم...تقاضا دارم...

آقای رییس جمهور خیلی وقت است که دیگر دست و دل‌ام به نوشتن دو کلام حرف حساب نمی‌رود...سه‌چار شب پیش به دوستی با لرزش‌ای عجیب که اصلاً هم سرما نبود ، می‌گفتم: ببین رفیق...من این‌روزها خیلی خوش‌ام...خیلی...آدم در تنهایی خیلی خوش ‌است...دیگر دل و دماغ‌ای برای بررسی اخبار ندارم...چند روزی چشم بر هم می‌گذارم...اما مگر این دل وامانده می‌گذارد؟...خودم را با اخبار داغ هنرپیشه‌ها و رسوایی‌ها و خیانت‌هاشان سرگرم کرده‌ام...
آقای رییس جمهور می‌خوانم که سارکوزی می‌خواهد از هم‌سرش به دلیل خیانت‌های مکرر او جدا شود... می‌خوانم بریتنی اسپیرز می‌خواهد حضانت دو پسر تپل و مامانی‌اش را از شوهرش بگیرد...می‌خوانم از او تست اعتیاد گرفته‌اند...دل‌ام برای بچه‌های زیبای‌اش شور می‌زند...می‌خوانم ، دمی مور چندین هزار پاوند خرج جراحی سینه و گونه و ریشه‌های مو و غیره کرده‌است تا از هم‌سر قریب به بیست‌سال کوچک‌تر از خود کم نیاورد...
آقای رییس جمهور همه‌ش در حال سر زدن به اخبار اتاق خواب‌های هنرپیشه‌ها هستم...مثل آدم‌های ته خط رسیده ، به دنیای غریب بیماران روانی پرتاب شده‌ام.

آقای رییس جمهور تازه‌گی داستان‌ای نوشته‌ام از شخصی که لخت مادر زاد در گوشه‌ای کز افتاده‌است و تنها با آلت خود سخن می‌گوید...مثل راوی بوف کور که با سایه‌ی خود حرف می‌زند...هم‌دم تنهایی‌های او همین آلت اوست...
می‌دانی آقای رییس جمهور آخر داستان چه‌کار می‌کند؟...آخرین وصیت‌اش را با دل‌داده‌اش یعنی همین آلت‌اش بازگو می‌کند...تیغ می‌اندازد و به فجیع‌ترین وضع خودش را اخته می‌کند و می‌گذارد از خون‌ریزی هلاک شود...

آقای رییس جمهور دل همه‌مان گرفت وقتی آن مردک ینگه‌دنیایی...آن اجنبی به شما گفت: کوتوله...
آقای رییس جمهور وب‌لاگ‌‌های‌ام را شاهد می‌گیرم که در دوره‌ی انتخابات دوست داشتم شما...بله شما رییس‌جمهور شوید...با این‌که یک رای هم ننداختم...فقط برای این‌که همه روی قیافه‌ی شما متمرکز شده بودند...همه برای کوبیدن شما از قیافه‌‌تان مایه می‌گذاشتند...دلم گرفته بود...آقای رییس جمهور دل‌ام عجیب گرفت وقتی دیدم نشنال جیوگرافی تصویر شما را با یک میمون مونتاژ کرده‌است...دل‌ام برای ایرانی بودن خودم سوخت...آقای رییس جمهور همان لحظه به صورت‌های آش و لاش و حیوانی شده‌ی هم‌وطنان‌ام فکر می‌کردم که زیر ضربات باتون و لگدهای پیاپی پوتین سربازان‌ات..سربازان شما نبودند؟...خب سربازان دوستان‌‌تان...صورت‌های آن‌ها هم شبیه میمون شده بود..نه...نه...اصلاً‌ به حیوان هم نمی‌مانستند...شبیه نسناسان بودند...نیمی انسان نیمی حیوان...
آقای رییس جمهور به خدا نمی‌فهمم چه‌را دوستان شما...برادران بسیجی شما چه‌را ابدا زیر بار نمی‌روند که در حادثه‌ی کوی دانش‌گاه دست‌کم یک بی‌گناه به نام عزت ابراهیم نژاد کشته شد...اصلاً کسی به این نام نمی‌شناسند...هربار هم که ازشان می‌پرسم پس چه‌کسی بابت دزدی ناخن‌گیر لت و پاره شد می‌گویند: فقط قلب آقا شکست و این برادران ارزشی بودند که ددمنشانه ضرب و شتم شدند...راست می‌گویند...راست می‌گویند؟...من چه‌قدر کورم که ندیدم...
آقای رییس جمهور همان لحظه به جمجمه‌ی خرد شده‌ی زهرا کاظمی فکر کردم...همان لحظه به حجةالاسلام فلاحیان مرد شریف وزارت فخیمه اطلاعات فکر کردم...هم‌او که رودرواسی با ملت شریف دارد وگرنه سعید خان امامی ، قربانی مطامع اصلاح‌طلبان ، را شهید خطاب می‌کرد...
آقای رییس جمهور وقتی خواندم که حجةالاسلام والمسلمین موسوی لاری ،‌ وزیر پیشین دکتر حجةالسلام سید محمد خاتمی ، از بی‌اعتمادی به ملی‌مذهبیون می‌گوید و اصلاً‌ برای آن‌ها تره هم خرد نمی‌کند...لبان‌ام را بر گونه‌های تمثال مبارک‌ات گذاشتم و سیر بوسیدم‌ات...دلیل‌اش بماند برای آخرت هر دومان... شاید سر پل صراط همه ‌را گفتم...
آقای رییس جمهور به تنهایی خودم فکر کردم...به تهدید‌ها و توصیه‌ها و تذکرات دوستان‌ام که نباید تند بنویسم...چون اگر من به دردسر بیفتم آن‌ها هم حق حیات می‌خواهند و باید از من کناره بگیرند...
آقای رییس جمهور به این تصاویر که خیره شدم دل‌ام گرفت...چه‌را دانش‌جوی ما باید این‌قدر وقت و هزینه‌ی بی‌هوده صرف کند تا کم‌ترین احترام را داشته باشد؟...راستی چه‌را؟
آقای رییس جمهور دل‌ام گرفت وقتی زمان انتخابات پشت سرت هزار حرف مفت زدند...گفتند می‌خواهی خیابان‌ها را هم حتا زنانه-مردانه کنی...اما وقتی دیدم خواهر مرا با چک و لگد روانه‌ی تویوتای سیاه‌رنگ‌ات کردی تا ارشادش کنی دل‌ام بیش‌تر گرفت...وقتی برادرم را به جرم اراذل و اوباش آن‌طور تحقیر کردی و آفتابه لگن گردن‌اش انداختی ، بعد با خفت بالای دار کشیدی...دل‌ام گرفت...آقای رییس‌جمهور وقتی صدای نفرین مادران‌ای را پشت سر-ات می‌شنوم دل‌ام می‌گیرد...خدا عمرت بدهد یعنی یک‌بار هم نشده صدای ناله‌ای از دور دست به‌گوش‌ات برسد؟
آقای رییس جمهور واقعیت‌اش من زیاد بلد نیستم خوب حرف بزنم...بلد نیستم جوری بنویسم که هزاران هلهله برای‌ام سر دهند...بلد نیستم چه‌طور با بای بسم‌الله شروع کنم که با میم صدق‌الله العلی‌العظیم ختم به‌خیر شود...راست‌اش دیگر خودم هم از حرف‌های خودم سر درنمی‌آورم...

آقای رییس‌جمهور «آخرین نوار کراپ» را خوانده‌ یا دیده‌اید ؟...«چشم‌به‌راه گودو» را چه‌طور؟...«همه‌ی ما افتاده‌گان» چه‌طور؟
اصلاً‌ ساموئل بکت را می‌شناسی آقای رییس جمهور؟...وضعیت من درست شبیه شخصیت‌های به گِل نشسته‌ی او شده ‌است...وضعیت بی‌وضعیت‍ی...می‌دانی یعنی چه؟

آقای رییس جمهور بیاید یک قراری بگذاریم...ماه‌ای یک روز...فقط یک‌ روز...فقط یک روز بگذار به درد خود بمیرم...
آقای رییس جمهور قول می‌دهم اصلاً انگشتان‌ام را به هیچ لکه‌ی جوهری نیالایم و به هیچ احد‌الناس‌ای رای ندهم...حتا به مخالف شما...آقای رییس جمهور قول می‌دهم...قول می‌دهم...
آقای رییس جمهور بگذارید چند ساعت درست بخوابم...

Wednesday, October 10, 2007

داوود گول اوغلو

Davut Güloğlu / Katula Katula

Güleyirum haline katula katula
Bi sözü geçiremedun karuna
Daha niye vermedun agizinin payini
Vermeyisu

Ula ula ula ula
Sen bir kalori bile etmeyusun
Ula ula ula
Bu alemin light erkegusun

Ne oldu sana
Ne oldu böyle
Nerde o eski tas firin erkegi
Bir anda oldu light erkegi

State of siege

دل‌ام این‌شب ها عجیب هوای پائولای میکیس تئودوراکیس دارد...یادتان آمد؟...فیلم حکومت نظامی...
.
.
.
کوستا گاوراس ، ای‌و مونتان و میکیس تئودوراکیس خاطره‌ی جوان‌ای بودند که دل‌اش را به سوسیالیسم‌ای آرمانی خوش کرده بود...روزگاری به ضرورت مبارزه مسلحانه می‌اندیشید...اکنون آرمان‌باخته به عشق پناه آورده است...یادش آمد ام‌شب آن آورکت مندرس و بور سبز كره‌ای را...
یادش آمد جلال مقدم «سخن صحافی می‌کرد» ...
ای بغض لعنتی...ای بغض لعنتی.

بشنويد:

Paula / State of siege / Mikis Theodorakis

اگر نباشم او كجاست؟

وقتی به او زیاد نزدیک می‌شوی تنها به این دل خوشی که یک نگاه...یک اشارت...یک لب خنده‌ی آشنا در حوالی کتاب‌های كودکی...در آن محله‌ها‌ی اجدادی که دوست‌شان داری احساسی بی‌غل و غش را رصد ‌کنی...می‌خواهی از سینه اش بیرون بکشی...حتا اگر به سرفه‌ای باشد...امید می‌بندی تا این سکوت حائل...این موج هایل...این انبوه کلمات رخصت نیافته به خیش بسته شود و خودت را و ثانیه‌ها را شخم بزنی...فقط منتظر بارانی...چشم انتظار رعدی...چشم به تک سرفه‌ی آسمانی دوخته‌ای...دل‌شوره‌ی ابری داری و آبی که از گوشه‌ی لب زنی در آسمان فرو می‌چکد هم‌چون اشک‌ای زلال و موج برمی‌دارد لب‌خنده‌اش به باد...کش می‌رود به سویی که باد ابری دگر به جای‌اش نشاند...

وقتی از او دوری نافی هرچه بودن‌ای که نبودن‌است...می‌قلد حلقوم‌ات به انتظار... غرور بی‌قرار می‌شود...هر دم به کرنش‌ای خود را آرام می‌کنی و از خود می‌پرسی حالا که در کنار او نیستم باز در کنار من است؟
نگاه‌ات را از آسمان به سمت آینه کج کردی...و در چهره‌ات پی خطوط وصال ‌شمیدی...در پیشانی چروک برداشته‌ات پرسش‌ای چرک افتاد بر پیرهن سینه‌ات كه مدام از نبودن‌اش می‌خواندی...
ديدی چه‌طور آخرش دل به هوای بارانی پس‌فردا سپردی؟.

شاید که بیاید...یادت هست؟

صوفی گر از لا دم زند

کم پیش می‌آید صفای باطنی در ميان وب‌لاگ‌نویسان مانند صفای مجتبا سمیعی‌نژاد پیدا کنی...باور کنید...این آقای دوست‌داشتنی وقتی می‌نویسد...از آن‌همه بی‌طرفی‌اش...از آن‌همه حس انسان‌دوستی‌ش...بارها شده‌است که اشک به چشمان‌ام نشانده‌ است...حس غریبی از خواندن نوشته‌های مجتبا به من دست می‌دهد...کم ندیده‌ام وب‌لاگ‌نویسان‌ای که به‌محض یک شب بازجویی ، یا استحاله‌ی کامل شدند یا ذکر شب و روزشان مباهات به همان یک شب شد و به عالم و آدم منت‌اش را گذاشتند...اما محال است این حس را از نوشته‌های مجتبای عزیز پيدا كنی.

وقتی این نوشته‌ی مجتبا را خواندم ، سرشار از حس خوش‌بختی شدم...و افسوس خوردم چون مثل او دل صافی ندارم...گفتن‌اش برای‌ام سخت...خیلی...
فقط برای ادای دین به احساس‌ام این چند سطر را نوشتم...همین.

راز بوییدن‌ات با من خواهد ماند

هیچ رنجی برای من بالاتر از این نی‌ست که وقتی به تو زنگ می‌زنم و نفس در سینه حبس می‌کنم و با خودم خدا خدا می‌کنم گوشی را برداری...ام‌روز قبل آن‌که به تو زنگ بزنم ،‌یک قرص انداختم بالا...رفتم گوشه‌ای ایستادم و سیگار آتش زدم و در آن لحظه نام خدا چه به داد آدمی می‌رسد...چشمان‌ام را بستم و چند بار گفتم: خدایا خدایا دوباره به اغماء نرفته باشد...خدایا گوشی را بردارد...انگشت‌ام روی شماره‌ات میخ‌کوب شده است...می‌ترسم از شماره گرفتن...خدایا چه‌را ؟...چه‌را؟...من دوست‌اش دارم...گناه من دوست داشتن او نی‌ست...گناه من این است که بلد نیستم با عشق خود چه‌طور حرف بزنم...بلد نیستم...شماره‌ات را با دل‌هره می‌گیرم...دی‌شب خودم را وزن کردم هفتاد کیلو شده بودم...مي‌داني در اين فاصله يعنی چه؟...خدایا خدایا...کمک کن گوشی را بردارد...وقتی گوشی را برمی‌داری در پی این‌ام حس صدای‌ات را تغییر نداده باشی...برای این‌که گیر ندهم چه شده است...برای این‌که نگویی چیزی نشده است و رسمی‌تر از پیش با من حرف نزنی...کاش می‌توانستم به تو بفهمانم وقتی با من رسمی حرف می‌زنی چه‌قدر حال‌ام بد می‌شود...وقتی صدا‌ی‌ات حالی‌م می‌كند از دست‌ام رنجيده‌ای...مثل آن‌وقت که مسافرت بودی...بغض‌ای به سینه‌ام چنگ زد...خدایا چه‌را باز خطا کردم؟...
و اگر تو...و اگر تو اين مرا هم باور نمی‌داشتی و فکر می‌کردی مثل خیلی‌ها که راحت قسم می‌خورند قسم می‌خورم...نمی‌دانستم چه خاکی به سر کنم...وقتی با تمام وجودم می‌گویم:

به روح پدرم...

یک‌بار این زبان صاحب‌مرده نشد راحت و آدم‌وار بگویدت: [...] جان...خیلی دوست دارم پشت تله‌فون بگویم: [...] جان ! من در نوشته‌های‌ام هیچ کژ و کوژ نمی‌کنم که یک نوشته به هزار نفر بگیرد...و وقتی زنگ می‌زنم و می‌گویم این نوشته را از تصویر زیبای تو الهام گرفته‌ام بدانی دروغ نیست...باز فکر نکنی از آن حرف‌هاست...دوست دارم با نوشتن برا‌ی‌ات خودم را سبک كنم...دوست دارم زود زود ببینم‌ات...اما...اما...دیدن‌ات با آن حالت ديدارهای فوری...آن سوک‌سوک همیشه‌گی...مانند آدم تشنه‌ای که لب‌اش را به دهانه‌ی مرطوب قمقمه بگذارد و هنوز ننوشیده از دست‌اش بکشند...دوست دارم در آن وقت ، زمان از هستی ساقط شود...به چه زبانی بنویسم‌ات:

لعنتی من واقعاً‌ دوست‌ات دارم...‌می‌خواهم دستان‌اترا گبيرم و سير ببويم‌شان...چه‌کار کنم تا باور کنی؟...بگو...بگو...به‌خدا می‌خواهم نوشته‌ها را همه معدوم کنم...و فقط برای تو بنویسم...برای تو که برای دل خودم نيز هست...

مثل دیوانه‌ها می‌خواهم در یک دشت‌ فراخ عريان شوم از اين‌همه مكاشفه‌ی هيچ و بي‌هيچ رازی با تمام وجود فریاد بزنم:

خدا؟...به چه زبونی به‌ش بگم دیوونه‌ش‌ام...خدااااااااااااااااااااا؟

صدای من بپیچد و صدای تو را باد با خود بیاورد که: علی‌رضا باور کردم...باور کردم . با خلوص نیت گفتی...

چه‌را باد خاموش است؟...صدای‌ام در گوش‌ام می‌پچید و منتظر روزی می‌مانم که باد صدای‌ات را بیاورد:

علی‌رضا دوست‌ات دارم.

Tuesday, October 9, 2007

Bomb Creator


کارهای «یاهیل شرمان» را خیلی دوست دارم...او یک دی‌جی ترنس اسراییلی‌ست...واقعاً دل‌نشین است...اگر اهل خلسه پس از چشيدن درد باشی...


Bomb Creator / Yahel- an Israeli Dj

I keep my soul
From anger and pain
I open my eyes
Visions I can't forget from the world we create

I'm a bomb creator
I'm fighting and I don't know why
I live always will survive
I'm a bomb creator
I'm fighting and I don't know why
I live always will survive


I open my eyes
Over again
I keep my soul
From the world
I open my eyes
Over again
I keep my soul
I open my eyes
I know I can find in me a better world

From the world
Recreate

I'm a bomb creator
I'm fighting and I don't know why
I live always will survive
I'm a bomb creator
I'm fighting n I don't know why
I live always will survive

I'm a bomb creator
I open my eyes
Over again
...I keep my soul

خدمات متقابل اسلام و ايران

برای آن پری زيبايی كه...

عكس‌اش زير سايه‌ی درخت، دل‌ام را به زق زق انداخت...


توی سایه ایستاده بود و می‌گفت: خوش‌گل بگیری‌ها؟

گفتم: واسه چی می‌خوای؟

گفت: می‌خوام باش یکیُ ‌عاشق خودم کنم.

گفتم: پس بیا تو آفتاب.

گفت: اون‌وقت همه می‌فهمن ، بی‌جنبه‌ام.

پوست سفید بدن‌اش از لای پیرهن‌اش توی آفتاب زق زق می‌کرد،‌ هوس بوسه‌های اسکندرانه به دل‌ام انداخت...

گفتم: می‌دونی ،‌ عکس آدم‌ُ عاشق نمی‌کنه؟

رفت توی سایه...دست کشید روی شانه‌های‌اش و بند سوتین‌اش را که توی گردن‌اش تاب می‌خورد را کشید زیر لباس‌اش.

گفتم: عشق باید دست‌به نقد باشه...

آمد کنار حوض ایستاد و دستان‌اش را به آب ‌زد...مثل خرس قهوه‌ای به آب سیلی ‌زد...هر چند دقیقه یک‌بار تار مویی که می‌افتاد روی پیشانی‌اش را با مهارت‌ای باورنکردنی می‌پیچاند دور انگشت‌اش و می‌انداخت پشت گوش‌اش...

نه...نه...من از عکس او بدم می‌آمد...خودش را می‌خواستم...تصویر جز حسرت و آه خاطره‌ای نمی‌گذارد...اما طعم بوسه‌های او...بوسه‌های اسكندرانه‌اش...

گفتم: یک عکس خوش‌گل ازت گرفتم...حالا می‌خوای کی‌ُ عاشق خودت کنی؟

گفت: هرکی یه عکس از من داشته باشه، عاشق‌ام می‌شه...فرقی نمی‌کنه تو تاریکی باشه یا تو نور...

راست می‌گفت...توی سایه که بود حجب و حيا به بهانه‌ی کاوش زیبایی‌های اندام‌اش کنار رفت...بیش‌تر در پی كشف زیبایی‌های پنهان در تاریكی بودم...حالا که توی نور بود،‌ از مستقيم ديدن‌اش ابا داشتم...از كشف منصرف شده بودم...

گفت: عکس آدم‌ها را عاشق می‌کند...

اما من عشق را دوست نداشتم...از هرچه کلنجار با لغت بود بی‌زار بودم...از این‌که نیم‌ساعت پشت تله‌فون بخواهم احساسات‌ام را رخ‌کش کنم ولی در پایان با جمله‌ای او از من برنجد و قرن‌ها طول بکشد تا دوباره بفهمانم‌اش که چه‌قدر دوست‌اش دارم...چه‌قدر همه‌ی وجودش را با هم می‌خواهم...
فقط به طره‌ی گیسو‌ی‌اش گرفتار نشده‌ام...فقط به لبان‌اش معتاد نیستم...فقط به تناسب اندام‌اش دیوانه نیستم...فقط به نجابت کلام‌اش مست نيستم...فقط گيج خماری چشمان‌اش نيستم...
و من در عکس هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌بینم...
و من از خاطره شدن بی‌زارم...می‌خواهم اکنون باشم...از گذشته شدن بی‌زارم...

پری دریایی با خنده توی حوض پرید...دست‌ام را به ململ آب حوض کشیدم...ماهی سرخ زیبایی باله‌های‌اش را توی آب خزه بسته می‌رقصاند.

افشاگری

آقای لواسانی چند سال داری؟...تازه از گهواره بلند شده‌ای؟...تازه تو را از جیش گرفته‌اند؟

نمی‌دانم چه‌را در این مملکت خاک بر سر-ای ، تا کسی بخواهد احساس استقلال کند فوری باید به خاندان پهلوی فحش بدهد...انگار که فقط به‌مان یاد داده‌اند این‌که سلطنت‌طلب یعنی دنبال توی شیشه کردن خون ملت...
آقای لواسانی با انتخاب این‌گونه لغات...این‌طور فحاشی کیهان‌وار، خودت را روزنامه‌نگار مستقل هم می‌نامی؟
الفبای بی‌فرهنگی اکبر سردوزامی همین‌جا به کار می‌آید...

خیلی دوست دارم تاریخ این رژیم را زودتر از این‌ها بنویسند...ببینیم چند درصد جنایات این‌ها بیش‌تر بوده‌است...زن کدام مسوول مملکت سواد شه‌بانو فرح را داشته است؟...هم‌سر کدام‌یک از این آقایان عظام همین اندازه هنر و سواد دارد...همین‌قدر هم بودند من قبول می‌کنم...ببینم چند درصد اموال(خون) ملت به بهانه‌های اسلامی توی شیشه کرده‌اند...خیلی دوست دارم وقتی تاریخ نوشته می‌شود ، پرونده‌ی فساد این‌ها را با فساد خاندان پهلوی مقایسه کنم...خیلی دوست دارم، ببینم چه‌را یک عمر توی مغزمان فرو کردند که شاه کثیف خودخواه بی‌سواد منحرف بود و هرچه توی مغزمان می‌کنند از ارتباط مستقیم اینان با خداوند رحمان و رحیم است...چه‌را ذره‌ای؟...فقط ذره‌ای اشکالات و خطاهای ره‌بر فقید را به‌وضوح بیرون نمی‌کشند؟...العیاذ بالله او که امام معصوم نبوده‌است؟...زبان‌ام لال من جسارت‌ای به شأن ره‌بر فقید نمی‌کنم...چون می‌دانم کافی‌ست بگویم بالای چشمان‌اش ابروست تا حکم مرگ خودم را صادر کنم...اما خیلی دوست دارم ببینم آن‌روز را که آقای گنجی( بزرگ‌مرد افشاگر تاریخ) که خوب در لجن‌مال کردن شریعتی مهارت دارند ، ‌چه نگاه و انتقادی ، به‌صورت شفاف ،‌ به عمل‌کردهای ره‌بر فقید دارند...خیلی راحت است خاندان پهلوی را که دست‌شان از قدرت به دور است را این‌طور ناجوان‌مردانه لگد کنیم...
شعور و معرفت و شرف هم خوب چیزی‌ست که در طول بیش از نیم قرن حکومت اسلامی از زبان و کلام‌مان رخت بر بسته است...

Monday, October 8, 2007

با تشكر از همراهی شما

با تشکر از حبیب که فایل را برام زحمت آپ کشید و با تشکر از خودم که دوباره زحمت کم‌حجم کردن و آپ مجدد را کشیدم...
مرد حسابی همه که مثل تو سرعت 200 ندارند؟

جبر جغرافیایی که یک‌بار دیگر هم به عرض رساندم اصل آهنگ از کجاست؟ و چه‌طور کسی مثل کرت کوبه‌ین (رهبر گروه نیروانا) دوباره‌خوانی می‌کند...و بعد جبر جغرافیایی محسن نام‌جو را شنیدیم...و حالا هم سزن آکسو...
Onursuz Olmasin Ask / Sezen Aksu

bak, yüreğime bak
ateşimi gör, içimi hisset
hadi hazırım yeter ki
onursuz olmasın aşk

gel, sokağıma gel
penceremi aç, yatağıma gel
hadi hazırım yeter ki
onursuz olmasın aşk

ölürüm yoluna ölürüm de yine boğun eğmem
yakarım dünyayı uğruna ama sana eğilmem
öyle sınırsız öyle derin öyle çok severim ki korkarsın
kuruyup çöle dönsem de pare pare olsam da yenilmem

bak, yüreğime bak
ateşimi gör, içimi hisset
hadi hazırım yeter ki
onursuz olmasın aşk

gel, sokağıma gel
penceremi aç, yatağıma gel
hadi hazırım yeter ki
onursuz olmasın aşk

ölürüm yoluna ölürüm de yine boğun eğmem
yakarım dünyayı uğruna ama sana eğilmem
öyle sınırsız öyle derin öyle çok severim ki korkarsın
kuruyup çöle dönsem de pare pare olsam da yenilmem

RE-quest

دوست عزیز سوئدی‌ام...لطف‌ات پاینده...زحمت می‌کشی و وب‌لاگ مرا حتا با موبایل‌ات می‌خوانی؟

به‌‌خدا اگر تو و آن دوست کانادایی‌ام که فقط می‌دانم از ونكوور همان حوالی یلو نایف قلب مرا به یاد میشل می‌لرزاند...اگر شما دوستان مهاجرم نبودید معلوم نبود الان در این کویر دل‌واپسی چه گِل‌ای به سر می‌مالیدم...

شرمنده می‌فرمایی...

لطف کنید اگر گذرتان به زادگاه اینگرید برگمان افتاد ، یک مشته خاک جهت تبرک برای من بیاورید...می‌خواهم توتیای چشم کنم.


قربان شما.

Sunday, October 7, 2007

ما...كس...كشان را...دو...س...ت...دا...ري...م


حتماً می‌دانید وجه تسمیه آدرس وب‌لاگ‌ام (kaafkesh) چی‌ست؟...

کس‌کشی یکی از مشاغل شریف ایرانی است...
در کس‌کشی هزاران هزار ثواب و اجر اخروی یافت می‌شود...
کس‌کشی ما را مستقیم به قعر بهشت می‌برد...
کس‌کشی یعنی خلوص نیست...
سعی کنید با کس‌کشان حشر و نشر داشته باشید...
یک کس‌کش واقعی توان سور زدن به جاکش را هم دارد...
کس‌کش در تمام شئونات زنده‌گی مقبول و پسندیده است...
کس‌کش رفاقت نمی‌شناسد ؛ فقط کس را می‌شناسد...
یک کس‌کش باشخصیت هیچ‌گاه از دایره‌ی ادب کج نمی‌نشیند...
کس‌کش با بزرگان می‌پرد و به کیرخورده‌گان پرش می‌آموزد...

و من هرچه سعی کردم یک کس‌کش بشوم تنوانستم...

و حسرت خود را با برگزیدن این نام بر آدرس وب‌لاگ نشان دادم...

Angels' Figure



ملجم كشان


فردا به میمنت قصاص ابن‌ملجم و دو شقه کردن آن ملعون کله‌پاچه می‌پزند و کله‌ی عمر و ابن ملجم را یک‌جا و هلپ‌ای بالا می‌روند...ضمناً ‌برای برکت اموال هم کیسه می‌دوزند...عجب ملت خوب‌ای داریم...

روز پانزده مهر روز بخشایش و دوستی بود...این جشن یادگار آیین مهرگان و درفصل مهر و آفتاب و از هنگام خوشه‌چینی و دروی گندم به‌یادگار مانده است...از باستان...رسم کهن دی‌به‌مهر هم داریم که همان عمرکشان ام‌روزی‌ست و بعدها در تاریخ به جشن کراسوس‌کشی معروف شد...و قران و هم‌نشینی این «دوستی» و قصاص قاتل علی خیلی زیباست...بدون اغراق ملت خودم را دوست دارم...همه‌تان را دوست دارم...اجازه بدهید بر تمام منتقمین و تمام قصاص‌چیان همین‌جا درود و ثنا نیز بفرستم...این چند وقت بسیار از اين «دوستی» رنج کشیده‌ام...همه‌تان را بخشیدم ، پس مرا هم حلال کنید...باشد خداوند رحمان و رحیم اجرم را با شهداء مأجور کند.
.
.
.
دی‌به‌مهر ، هر 15-ام ماه اتفاق می‌افتد
.
.
.


هر وقت دلم بگیرد میوز گوش می‌گیرم...چه‌قدر با این گروه هم‌حسی دارم
.
.
.
Endlessly / Muse
.
.
.
رست‌گاری رأس ساعت 2:35 با‌م‌داد

لبان روزه دار رسانه ملي

بچه‌ها به من می‌گویند که تو پارسال مدام از صاحب‌دلان می‌نوشتی و از سریال نرگس دفاع کردی و چه‌ها و چه‌ها ، دیدی چه آدم مزخرفی بود سیروس مقدم؟...حالا صمٌ بکمٌ شده‌ای...هان صرفه ندارد؟

می‌خندم و می‌گویم: رفیق جان والله ام‌سال روال تغییر کرده‌است...می‌دانی که من اهل روزه و روزه‌داری نیستم...طرف‌های افطار که خیلی هم هوای دل‌گیر کننده‌ای پیدا می‌کند می‌روم به یکی از پارک‌ها پاهای‌ام را روی هم می‌اندازم و دودی می‌گیرم...تا بچه‌ها برسند...یکی‌یکی که می‌رسند...هرکس از فرقه‌ای...هرکس با اعتقادی...اس‌.ام.‌اس‌های جدید را برای هم رد و بدل می‌کنیم...می‌خندیم...روی تیکه‌هایی که از پارک می‌گذرند قیمت می‌گذاریم...برخی دنبال طرف می‌روند...من هم طبق معمول باشخصیت گروه و سرحلقه هستم...دیگران می‌آیند دست‌بوس دون کورلئونه...آقا که خودمان باشیم نشسته‌ایم و به این اوضاع سیر می‌خندیم.

القصه این‌است که وقتی برای رؤیت سریال‌های تله‌ویزیونی نمی‌ماند...اگر هم ببینم این «یک‌وجب زیر ناف» را می‌بینم که خیلی خیلی معمولی‌تر از این است که بحث‌ای راجع به آن بکنم...
اما یک‌بار بالاخره به اجباری دوستی مجبور شدم آن قسمت‌ای را که از قضا داش پیام هم خوش‌اش آمده بود از سریال « میوه‌ ممنوعه» را ببینم...و راز موفقیت سریال دست‌ام آمد...

فیلم‌نامه‌نویس خب علیرضا کاظمی‌پور بود و معلوم بود چه صیغه‌ای کار می‌کند...کارش را بلد است...اما در حد همین تله‌ویزیون ایرانی‌ست...اما نکته‌ی جالب در این سریال که حسن فتحی هم کار می‌کند متوجه شدم که برای‌ام واقعاً‌ جالب بود...چند بار چشمان‌ام را بر هم فشردم...نویسنده‌ی دیالوگ‌ها: علی‌رضا نادری بود...

خب اگر اهل تئاتر باشید علی‌رضا نادری را می‌شناسید...آن تئاترهای پر سر و صدا و جنجالی‌اش را یا دیده‌اید یا درباره‌اش خوانده‌اید...این بچه‌ی جنگ که حالا می‌خواهد تئاتر دفاع مقدس را دگرگون کند...شک نکردم خود علی‌رضا است...شیوه‌ی دیالوگ‌نویسی او که مانند نمایش‌نامه‌نویسان خوش درخشیده‌ی این سال‌‌ها به شدت متأثر از اکبر رادی است...و به‌دنبال تناسبی موسیقایی در واژه‌ها هستند...از طرفی خود حسن فتحی نیز تئاتری و از جماعت پژوهش‌گران نمایش ایرانی‌ست...

من به شخصه این‌گونه حرکت‌ها را تأیید می‌کنم...اگر به من بگویند حتا همین فردا با تمام گرفت و گیرهای حال به‌هم زن تله‌ویزیون ، پرویز صیاد در تله‌ویزیون و با رعایت تمام موازین اسلامی کار کند نه تنها عصبانی نمی‌شوم...بل‌که خوش‌حال هم می‌شوم...هرچه‌قدر تلاش بشود که این رسانه‌ی ملی را از زیر دست مزدوران بی‌مایه خلاص کنیم به‌تر است...هرگونه حرکت و تلاش‌ای در تله‌ویزیون باید آهسته و سنجیده باشد وگرنه به وضعیت اسف‌بار مجری‌گری دچار می‌شود...کامران نجف‌زاده یکی از مبتذل‌ترین و کذاب‌ترین خبرنگاران محصول این دوره‌ی دگرگونی‌ست...پس مراقب باشیم و از حضور بچه‌های کاربلدی مانند علی‌رضا نادری استقبال کنیم...هرچند به مذاق‌مان خوش نیاید...از این سریال متأسفانه به غیر از همان قسمت که با دقت دیدم ،‌ بیش‌تر نمی‌دانم پس به‌تبع نمی‌توانم نظری بدهم...اما میزان‌سن‌های آن قسمت سنجیده و خوب طراحی شده بود...
برخلاف سریال مزخرف دیگر حسن فتحی یعنی مدار صفر درجه...که نه دیالوگ‌های به‌دردخور بود نه میزان‌سن‌ها...طراحی‌صحنه فقط دکور پرکردن محض بود...کارگردانی هم که مانند شب دهم افتضاح بود...
درکل به‌نظرم حسن فتحی مایه‌ای داشته باشد باید در همان پژوهش‌های او جست...وگرنه ...بگذریم صلوات می‌فرستیم تا داستان ختم به خیر شود.

true or false

از این به بعد لازم به توضیح نمی‌بینم که هر لینک‌ای که در این بغل وب‌لاگ داده می‌شود به‌معنای تأیید آن نی‌ست و فقط برای‌ام جالب بوده‌است...چه ممکن است از لحاظ جعلی بودن...چه از لحاظ احمقانه بودن..چه از لحاظ خواندنی بودن ؛ خلاصه از تمامی جهات از این جذابیت برای درج در وب‌لاگ وجود داشته است...یکی از لینک‌هایی هم که دادم لینک مطلب آقای عبدی کلانتری است که کمابیش با نوشته‌های عصبی و متأسفانه جانب‌دارانه ایشان آشنا هستم...یکی از نوشته‌های متأخر آقای کلانتری همین یادداشت است که پر از آدرس عوضی است...عکس‌ای که انتخاب می‌کنند جهت ‌گیرانه و دست‌ کاری شده‌است...و زمانی‌که این عکس منتشر شد گمان کنم خوب به یاد داشته باشیم که چه بحث‌ای در مورد جعلی بودن‌اش در گرفت...و خوب اگر دقت‌ کنید رنگ سیاه‌تر آستین‌های تکثیر شده ‌مشکی‌ نازیست متمايز از پيرهن‌های خاكستری بسيجی را به‌خوبی در این عکس مشاهده می‌کنید...
اما این یادداشت به خودی خود زیاد هم بد نی‌ست...علاقه‌مندان می‌توانند این ریسمان فهرست بلند بالای ایشان را که فقط بوی فخرفروشی از آن استشمام می‌شود ، چنگ بزنند و بگیرند و بروند جلو...و در نهایت با نگاه منصفانه‌ی خود نتیجه‌ای اگر خواستند بگیرند...
یک اسم هم من به آقای کلانتری پیش‌نهاد می‌دهم : شما «کلوب رشت» را که پاتوق هم‌جنس‌گراها بود و استاد پرویز تناولی هم در آن‌جا عضو فعال بود را از قلم انداخته‌اید...من مخصوص این را نوشتم که برادران ارزشی کیهان از فردا برای ایشان درد سر درست کنند...این را به روشن‌فکران‌ای يادآوری می‌کنم که بنده را هم‌سو با برادارن ارزشی می‌دانند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عكس مورد نظر را به دلايلی آقای عبدی برداشته‌اند

Iden-tiTy

اول‌بار که درست و حسابی کیرم را معاینه و بررسی کردم شانزده‌ ساله بودم...تازه متوجه شده ‌بودم که کیرم توانایی بلند شدن مثل یک جک هندلی را هم دارد...و تنها انرژی بالابر در آن لحظه دختر بیست و چندساله‌ی هم‌سایه بود.دختری لاغر مردنی با چشمان زل آبی.خصلت عجیبی که از همان آغاز با برافراشته شدن پرچم خانواده‌گی‌م چشم‌ام را زد همین تحریک باتری بالابرنده‌ی کیرم بود...
کیرم از دو عدد تخم تشکیل شده بود که شکل بیضی داشتند.با بررسی بسیار دریافتم که آن دو عدد تخم در نقش کاسه روغن موتور محرکه‌ را بازی می‌کنند و نه آن‌گونه که فکر می‌کردم می‌تواند جای چرخ‌‌های این لوله‌ی توپ باشند.
اول‌بار که حس خوش فرو رفتن کیرم توی یک چیزی را تجربه کردم ، موقع‌ای بود که برای دختر هم‌سایه تلنبه زدم.زمان جنگ بود و دختر هم‌سایه در آستانه‌ی ازدواج و حشر بالا.نگاه‌اش همیشه مست بود...نمی‌دانم در لحظه‌ای که بیرون از خانه می‌زد چه‌کاری با خود می‌کرد که این‌قدر سینه‌های‌اش حالت نیزه‌های رو به‌جلوی صدر اسلام را داشت به‌طوری‌که اگر مراقب نبودی صورت‌ات را می‌خراشیدند.دختر هم‌سایه از من خواست تا برای‌اش از بشکه‌ی نفت تلنبه بزنم.و من با هر فشاری که بر بازوان‌ام می‌انداختم به قامت رعنای‌اش خیره می‌شد و با هر ضربت شمشیر ذره‌ای جک بالا می‌آمد...و نفت تمام شد و دیدم که ای دل غافل رنگ رخ دختر هم‌سایه برگشته‌است.وحشت سراپای‌اش را فراگرفته‌است.کیرم دقیقاً‌ به موازات افق قرار داشت.نود درجه با خشتک‌ام زاویه ساخته بود.بعدها تنها در یک فیلم جنگل آدم‌خواران این حالت جالب را دوباره از شبکه‌ی آرته مشاهده کردم.بله من آن‌شب درد کشیده ‌شدن پوست کیر در زمان راست کردن را با طعم خوش جلق زدن عوض کردم.طعم‌ای که تا ام‌روز با من هم‌راه است و هربار احساس می‌کنم باید اَعقاب خود را از خطر انقراض نجات دهم به نیت قربة جلق می‌زنم و جهان‌ای را از سُلاله‌ی پاک خود دل‌شاد می‌کنم.

Saturday, October 6, 2007

Drug use and Nudity


محافظ بريتني اسپيرز ، توني بَرِتـّو، پيش از بروزمشكلات بريتني و جدا شدن از او

عجب جوكی‌اند اين مسابقات ادبی

والا من كه يه خط هم از سناپور تا حالا نخونده‌م...يعنی از نويسنده‌هايی كه همه اسمشونُ ‌مي‌برن تا حالا نخونده‌م...چون راستش حوصله و وقت اين چشم‌چرونی‌ها رو ندارم...اون‌قدر هم خودمُ ادبي نمی‌دونم كه برام مهم باشه اين پی‌گيري‌ها...با اين‌حال از وضعيت داستان‌نويسی بی‌خبر هم نيستم دوستانی دارم كه بنا به وضعيت شغلي مدام در حال مطالعه آثار هستند و سناپور ُ يكي از نويسندگان معمولي و حتا ضعيف توصيف كرده‌اند ( بنده بي‌تق‌صير-ام)...
اما خوندن گزارش زير منُ‌ عجيب به فكر واداشت كه اين حضرت اجل سناپور چه‌را از اين جوايز دل نمی‌كنه؟...با هم گزارش فرزانه طاهري رو سپيدخوانی می‌كنيم:

فرزانه طاهری در گفتگو با مهر:

مدیرعامل بنیاد گلشیری ضمن ابراز تاسف از کناره گیری حسین سناپور از هیئت امنای این بنیاد اعلام کرد که تصمیم مذکور از چند ماه پیش اتخاذ شده و مورد تائید هیئت امنا قرار گرفته است. ( آره بچه ننه از بغل گلشيری واسه خودش كسی شد ها...حالا واسه ما قمپز در می‌كنه..بره گم‌شه عوضی.)

فرزانه طاهری در گفتگو با خبرنگار مهر، ضمن تائید کناره گیری حسین سناپور از این بنیاد گفت: سعی کردیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی میسر نشد. (خيلی هم خوب شد كه رفت...فكر كره كيه؟...چوب تو سر سگ بزنی جايزه بگير داره اين بنياد.) با این حال سناپور همیشه کمک بنیاد بوده (چه كمكی؟...واقعاً چه كمكی؟) و هنوز هم اگر مایل باشد تمایل داریم از حضورش بهره بریم (واه واه خدا به‌دور).

وی ادامه داد: البته تصمیم هیئت امنا تصمیمی جدید و محدود به این چند روز نبوده بلکه از چند ماه پیش بحث آن در جلسات هیئت امنا مطرح شده و مورد تائید قرار گرفته بود ولی آن را به تازگی اعلام کردیم ( بگو چه‌را؟...چون فقط ضايع‌اش كنيم...بسه ديگه؟...برو بذار چار تا آدم ديگه دلی از عزا دربيارن)

مدیرعامل بنیاد گلشیری افزود: سناپور می خواست کتابش در جایزه شرکت داده شود (ول كن اين خايه‌های مسابقات هم نی‌ست...اه اه انقدر از اين‌جور آدما بدم مياد...بزرگ‌شو يه كم...هنوز دنبال اسم و رسمی تو اين سن و سال...خجالت آوره) اما واقعا درباره حواشی ای نظیر سال قبل که جایزه مجموعه داستان به او تعلق گرفت و پیشامدهای بعد از آن، هیچ کنترلی نیست و حتی امسال هم با وجود کناره گیری او از بنیاد، اگر کتابش جایزه بگیرد بازهم می گویند او عضو سابق هیئت امنا بوده است (يعنی نبوده؟...بوده ديگه).

این مترجم تصریح کرد: بطور قطع تصمیم بنیاد مبنی بر کنار گذاشتن کتاب های اعضا در جایزه تصمیم درستی بود و هیئت امنا نیز با آن موافق بودند (آره حسين جون اون ممه رو ديگه لولو برد) .این قضیه مثل شرکت ندادن آثار هیئت داوران یک جایزه در همان جایزه است که ما باید از ابتدا شرط آن را می گذاشتیم. البته این نکته را باید اضافه کنم که سال قبل داوران ما حتی نمی دانستند که سناپور جزو هیئت امنا بنیاد است (اين يعنی چی؟..يعني حسين جون برو رد كارت...برو بابا جون.).

وی در پاسخ به این سوال که چرا سناپور در طول جلسات چند ماه قبل هیئت مدیره این اعتراض و انصراف را عملی نکرده بود و حال با اعلام آن تصمیم از سوی بنیاد تصمیم به کناره گیری گرفته است، گفت: او نمی خواست هیئت مدیره این طور فکر کند که سناپور مسئله شخصی دارد و به خاطر خودش معترض است. او قصد داشت با ابراز مخالفت از خودش دفاع کند. باید بگویم که من هم تنها جزوی از اعضای هیئت مدیره هستم ( آره جون ننه‌ات شخصی نبود؟).

وی درباره سرنوشت و نام کلاس های داستان نویسی بنیاد گلشیری که توسط سناپور اداره می شود نیز گفت: بطور طبیعی همکاری او در کارگاه های داستان هم تمام شده و کلاس هایی که هم اینک برگزار می کند ارتباطی با بنیاد ما نخواهد داشت. شاگردان او بطور حتم به خاطر نام حسین سناپور نام نویسی کرده اند و با او هم ادامه می دهند. بنیاد نیز در اولین فرصت تلاش خواهد کرد کارگاه های خود را با شخصی دیگر از سر بگیرد (چش‌ات يه وقت دنبال شهريه‌ی بچه‌ها نباشه‌ ها؟).

طاهری خاطرنشان کرد: سناپور همچنان می تواند کمک ما باشد و مطمئنم که این کار را خواهد کرد ( درواقع مطمئن‌ام دم‌اشُ ‌رو كول‌اش مي‌ذاره و مي‌ره كه ديگه برنگرده). من بابت تصمیمی که او گرفته، بسیار متاسفم. او همیشه با علاقه قلبی برای بنیاد گلشیری کار کرده است (آخی...بميرم الاهی...گيس‌هاش همه تو آسياب بنياد سيفيد شده).

بقيه ديگه اصلاً‌ نيازي به سفيدخوانی نداره...

روز شغال

یکی از علاقه‌های من زبان استعاره است و در کتاب‌ای که نوشته بودم ومثل الباقي چاپ‌اش به خنسي خورد ؛ از این دیدگاه ساعدی را بررسی کرده بودم که کلیله‌ودمنه و ساعدی نشانه‌های مشترک‌ای دارند و هرکس کلیله‌و دمنه را خوب بفهمد ساعدی را فهمیده است...و ابدا ساعدی با روان‌کاوی کاری ندارد...زبان او زبان استعاره است...و زبان استعاره در جوامع جاهل بر مجهولات تکیه دارد...و خب ساعدی و «کلیله و دمنه» نیز تا به ام‌روز بزرگ‌ترین علاقه‌های ادبی‌م در لابه‌لای همين ضمایر گم‌شده‌ و مجهول بوده‌اند.

مهرشید این‌بار خروجی وب‌لاگ را بسته است و ابدا علاقه‌ای ندارد feedback نوشته‌ی خود را ببیند...خب ممکن بود من به عنوان موافق ناباکوف و مخالف داستایوفسکی نظرات‌ای داشته باشم...مثل این‌ می‌ماند با حصاری توری به دل کندوی زنبوران مست بزنید و خیال‌تان هم نباشد...
اما نه من زنبورم و نه مهرشید کندودار...

خوش‌حال‌ام از این بابت که مهرشید از ديد مخالف جدی تورگینف نجیب‌زاده که طاقت اداهای نجیب‌زاده‌وار داستایوفسکی «گداگشنه» نداشت و من از جای‌گاه مخالف داستایوفسکی که جز شلوغ بازي هنری و case مناسب روان‌کاوی ارزش بحث ندارد. من اگر بخواهم فلسفه بخوانم سراغ رومان نمی‌روم...اگر بخواهم با زبان Bible به اعتقادات زمینی چنگ بزنم ، سراغ رومان نمی‌روم...من برای خواندن جامعه‌شناسی سراغ رومان نمی‌روم...اما سراغ رودین می‌روم که همه این‌هاست و هیچ‌کدام‌شان نی‌ست...فقط رومان است...
اسنوبیّت همینگ‌وی کجا و اسنوبیّت فاک‌نر کجا؟...
غرور مردانه‌ی تولستوی کجا که شیره‌ی وجود خودش را هم با آن ته‌مایه‌های I confess بیرون می‌کشد تا سونات کروی‌ت‌زر را بنویسد...تا آنا کار ِنی‌نا را بنویسد که کتاب بالینی چخوف نازنین بود...غرور کسی مانند داستایوفسکی شوریده کجا که عصبی بر سر تورگینف می‌غرد که تو دم از عشق (لابد عشق گل‌خانه‌ای) می‌زنی؟ من هم‌اکنون دختر صغیری را از بکارت انداختم...و غرور توگينف نیهیل‌ایست کجا که مثلاً‌ سرف‌های بي ريشه!!! گمان می‌کردند می‌توانند سر این ارباب ترسو شیره بمالند...شاید فکر می‌کردند ارباب نیز می‌داند سرنوشت دکتر داستایوفسکی چه بود؟...بله غرور تورگینف آن‌قدر کم بود که سر قرار دوئل با تولستوی نرفت.

با این‌حال مهرشید می‌داند چه‌قدر من این اختلاف دید‌گاه وسلیقه را دوست دارم...
چون هيچ كدام به‌دنبال شیر فهم کردن دیگری نی‌ست...اگرچه هرکدام دل شیری دارند در این وانفسای بازی «میخ و نعل» و «هم‌صف‌ای چکمه‌و نعلین»...در این مواجهه ، اما ، روبه‌مزاجی کار دست آدم می‌دهد...در اروپا ، شیوع اصلی بیماری هاری از این حیوان است...و ما را با این حیوان زبل و نه باهوش (اتفاقاً حیوان کودن‌ای هم هست) کاری نی‌ست.
هرچند من بی‌علاقه به شغال نیستم...شاید چون شغال حیوان‌ای‌ست که نام کلیله می‌گیرد و با دمنه کل‌‌ می‌ندازد...شاید...و شاید برای این‌که فردریک فورسایت روز شغال‌اش را می‌نویسد تا من فیلم شاه‌کار فرد زینه‌مان‌اش را ببینم...شاید به‌این دلیل که دوست دارم مارشال دوگل در داستان کشته شود و باز می‌دانم کشته نمی‌شود و تا پایان دل‌ام می‌خواهد کشته شود...و شغال‌ای که هیچ مرام و مسلک‌ای ندارد و برعکس ِ«سر توماس مور» الدنگ آرمان‌گرا «مردی برای تمام فصول» نی‌ست...شاید برای این‌که «جولیا»ی دوست‌داشتنی هم نی‌ست که مرگ‌اش جز نفله‌گی چیزی نداشت...بله من آدم‌های کله‌شق فرد زینه‌مان را دوست دارم و از این جهت بی‌دلیل نی‌ست که این‌قدر شغال را دوست دارم.
شغال را دوست دارم چون مرا همیشه یاد مارک شاگال نازنین هم می‌ندازد.

با این‌حال هم مهرشید حرف‌های مرا می‌داند و هم من حرف‌های او را می‌فهمم...هر دو هم فکر کنم می‌دانیم چه برداشتی از حرف‌هامان داریم...
هرچند باید قبول کرد که هنوز:

احتیاط شرط عقل است.

Friday, October 5, 2007

KindNESS

یکی از وب‌سایت‌هایی که بسیار زیاد به‌شان علاقه دارم...و هر روز سر می‌زنم سایت‌ای متعلق به یک دکتر روان‌کاو است که معمولاً‌ مطالب کوتاه و موجزی می‌نویسد و من هم گاه عکس‌هاش را کف می‌روم...از قضا مطلب‌ای راجع به سخن‌رانی اخیر احمدی‌نژاد در دانش‌گاه کالمبیا نوشته بود و او را خوب مالانده بود...من هم این جملات زیر را برایش کامنت دادم:
.
.
.
hi dude...ur website is very cute...I'm an Iranian reader that check it out everyday...thanx for the beautiful pics...very thanx...specially for this post
(لینک مذکور)
...wink
دیدم بلافاصله این ای‌میل را مرحمت کرده است:
.
.
.
Thanks for your kind words about my blog. I hope you will continue to enjoy visiting.

Best,
.
.
.
یک دنیا با خواندن همان kind words شادمان شدم...کاش احمدی نژاد هم به ارزش کلمات پی می‌برد. کاش می‌فهمید Kind چه‌قدر برای بشر مهم است...افسوس که هر کلمه‌ی او به پای ما نوشته می‌شود.

متأسفانه از لینک دادن و اشاره‌ی مستقیم به او ، معذورم چون دوست ندارم متوجه وب‌لاگ‌ام بشود.


در پاسخ ای‌میل برای‌اش نوشتم:
.
.
.
Hello…

Unfortunately I don't know ur "genus", so I made to use without to point to" he or she"…even I read ur profile but I didn't get anything. Then apologize for this impolitely, please.

Best regards.

Sh.amide

Exotic Look

Audrey at 62
… Audrey at
Audrey at 10

Die: January 20, 1993

Thursday, October 4, 2007

Profile




همین بغل

عصبانی داد زدم سرش و گفتم:

بزن بغل...

عرق زیر چشمان‌اش را پاک کرد و گفت:

هنوز خیلی راه داریم...

سر-ام را از پنجره بیرون دادم و فریاد زدم:

شنیدی؟

دست‌گیره را گرفت و در را باز کرد و دستی به صورت‌ام کشید و گفت:

مقصدتان کجاست؟

دست‌اش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:

بگو راه را بلدیم...

گفتم:

خودت که شنیدی؟

عرق از پیشانی گرفت و گفت:

الان چه وقت روز است؟

گفت:

بگو...ظهر

گفت:

پس هنوز مانده.

توی دنده گذاشت و از او دور شدیم...از توی آینه می‌دیدم که دست‌اش را می‌کشید به یک چوب‌دستی که هم‌راه داشت. حالا توی آینه می‌دیدم...حالا توی آینه جلو می‌دیدم...حالا برگشته بودم و از شیشه پشتی می‌دیدم.

گفت:

زن خوش‌گلی بود...حیف که...

عرق از پیشانی گرفتم و گفتم:

یعنی نمی‌دانست نصف شب است؟

خندید و گفت:

بله هرکس توی تونل همین حس را دارد.

دنده را عوض کرد و به زنی فکر کردم که چند ساعت پیش جسدش را توی دره انداختیم.

North of 60 / 2

اصلاً‌ فكر نمي‌كردم شمال60 درجه انقدر طرف‌دار پيدا كنه...خوش‌حال‌ام...

پس اين‌هم كيفيت خوب آهنگ تيتراژ آغازين.

تقديم‌اش مي‌كنم به نسيم عزيزم كه حس‌هاش با من مو نمي‌زنه...
جل‌الخالق به اين بشر.
.
.
.
راستش وقتی این خبرُ‌ خوندم قلب‌ام داشت از جا کنده می‌شد...منُ‌ برد به اون لحظه که ون‌گوف داشته قلم‌موشُ با تمام هیجانات و عصب‌های منقبض‌اش...تو دل اون شب پرستاره ...تو اون منطقه‌ی بی‌نظیر آرل...روی اون بوم مشهورش...همه رو پخش می‌کرده...عضلات کرخ می‌شدند...شر شر احساس چه شنیدنی‌ مي‌شه... منُ ‌برد به رأس ساعت 22:30 شب...نفس تو سینه‌م حبس شده...جیک نمی‌زنم...مبادا دست ونسان بلرزه...

Wednesday, October 3, 2007

خا-طُرّه

یک دشت وسیع...یک قیافه‌ی خسته و آفتاب سوخته...صدای نرم و آرام «بانجو / ماندولين» ته دلمُ خالی می‌کنه...صدای نرم سم‌کوبه‌ها نزدیک و نزديک‌تر می‌شه...آن سبیل‌های دوست داشتنی...خدایا...من اگه عاشق آمریکا شده‌ام فقط به‌خاطر گل روی پت گرت بوده...و اگه عاشق سینمای آمریکا هستم برای گل روی پت گرت بوده...عاشق اون سبیل‌های پت گرت كه خودم روزگاری شبیه‌اشُ داشتم...حس خوبی دست می‌ده وقتی leather on my pants ...با آن بالاپاپوش‌های بلند که به قول سرجیو لئونه واسه سفرهای طولانی روی اسب و dust proof است...حال خوبی به آدم دست می‌ده وقتی قرچ ، roll می‌کنی...پت بی‌که به سوژه نگاه کنه یه گوله وسط پیشونی‌ش می‌کاره.


یک اعتراف:

فقط به یه دلیل آهنگ Emrah رو گذاشتم تا نشون بدم حس این پت گرت‌اي در همون intro آهنگه...

یکی به من یاد بده چه‌جور حرف بزنم.

Brigitte Bardot and Kirk Douglas

كن 1952
در این عکس کرک داگلاس 38 ساله است و بریژیت 18 ساله...سال بعد از این عکس بریژیت با کارگردان شهیر پورنوگراف ( فعلاً اين لقب خجسته را داشته باشيد تا در مورد او بيش‌تر بنويسم) روژه وادیم ازدواج کرد...هم او که درست یک سال پس از طلاق بریژیت با جین فوندا جوان ازدواج کرد...وادیم کارگردان زنان خوش بر و رو بود !!!...

ADIN SENİN

ADIN SENİN / Emrah

Gözlerine teslim oldum
Söze ne hacet
Aklimi seninle bozdum
Yenildim farzet

Sen ruhumun ikizi
Sen gönlümün tek esi
Sensiz karanliklardayim
Ikiye böl günesi

Kim sana bu kadar güzel ol dedi
Bu askin günahi vebali senin
Gözlerim olayin farkina vardi
Sen ne tatli seysin adin ne senin

Television advertisements

شبکه‌ی گوز ...شبکه‌ی گوز 24 ساعته...درخدمت شما...در این شبکه‌ی جوان‌پسند...لحظه‌به‌لحظه از اخبار روز داخل و خارج با خبر خواهید شد... از سرما زده‌گی پیاز تا برداشت کدو تنبل. شبکه‌ی ما را به دوستان خود معرفی کنید...هر روز از کله‌ی سحر تا بوق سگ منتظر شما می‌مانیم...شبکه‌ی گوز...شبکه‌ی شما.
.
.
.
شرکت هوایی دو زرده ماکیان در خدمت مسافران عزیز و گرامی...سفر خوبی را با به‌ترین تنقلات...آجیل تخمی...بستنی یخی...موز چیکیتا...شیرین عسل...مسئلت داریم...امیدواریم خداوند رحمان و رحیم شما را با مشهورین محشور بفرماید...
لطفاً‌ برای یک‌بار هم شده از شرکت هوایی دو زرده ماکیان استفاده کنید تا معتادمان بشوید...
پرواز را بی‌خیال ، با این صنعت هوایی مُردن کس‌شر است.
شرکت هوایی دو زرده ماکیان با به‌ترین میهمان‌داران مجرب...موچ...هلو نگو بگو تخم دو زرده...مثل پنجه‌ی آفتاب...24 ساعته در خدمت شما...شرکت هوایی دو زرده ماکیان در خدمت شما...با چتر نجات‌های آمریکایی...آموزش سقوط آزاد مجانی...هم‌راه با به‌ترین فیلم‌های روی پرده‌ی سینمای ایران...فقط یک‌بار تماشای فیلم مفرح اخراجی‌ها را از فراز آسمان نیلگون خلیج‌فارس تجربه کنید...
شرکت هوایی دو زرده ماکیان...

Tuesday, October 2, 2007

Wrinkly

تو یکی از این سایت‌های خارجی ، اسم‌اشُ ‌نمی‌آرم غیبت می‌شه ، راجع به جراحی پلاستیک یکی از این خانوم‌خانوم‌های سلبریتی نوشته...خدایی‌ش به جمله‌ای از یک خواننده‌‌ی این سایت لابه‌لای 21 کامنت گذاشته شده (تا اين لحظه) ، بر خوردم كه حسابی‌ خنده‌م انداخت...بعضی‌ها عجب خوش‌ذوق‌اند:
A face without lines is like a book with no words.
.
.
.
نمی‌دانم شما هم دوست داريد مثل من این‌طور بترکانید یا نه؟

performing together

اجراي مشترک ای‌می واین‌هاوس و میک جگر در اوایل همين سال ؛ جزیره‌ی وایت ...چه شود! به قول اون‌وری‌ها «واوو»

Tears In Heaven

سریال سال 1985 بی‌بی‌سی را خاطرتان هست؟...اِما کره‌ی‌ون...لبه‌ی تاریکی؟...موسیقی آن‌را چه‌طور؟

سال 1991 پسر چهار ساله اریک کلپتون سازنده‌ی همان موسیقی مشهور و هوش‌ربای لبه‌ی تاریکی با آن گیتار آکوستیک مشهورش، از پنجره‌‌ی آپارتمانی درنیویورک زمانی‌که نزد مادرش بود ، سقوط می‌کند و منجر به مرگ او می‌شود...tears in heaven ، سوگ‌نامه‌ی اریک برای همان «كانر» شیرین و دوست داشتني است...که در نهایت در سال 1993 موفق به دریافت 3 جایزه‌ی «گرمی» موسیقی می‌شود.
.
.
.
Tears In Heaven Lyrics / Eric Clapton


Would you know my name
?if I saw you in heaven
Would it be the same
?if I saw you in heaven
I must be strong and carry on
...'Cause I know I don't belong here in heaven

Would you hold my hand
?if I saw you in heaven
Would you help me stand
?if I saw you in heaven
I'll find my way through night and day
...'Cause I know I just can't stay here in heaven

Time can bring you down, time can bend your knees
Time can break your heart, have you begging please...begging please

Beyond the door there's peace I'm sure
...And I know there'll be no more tears in heaven

Would you know my name
?if I saw you in heaven
Would it be the same
?if I saw you in heaven
I must be strong and carry on
...'Cause I know I don't belong here in heaven

The Importance of Being Earnest

داستان‌ها هیچ‌گاه واقعی نبوده‌اند تا زمانی‌که ما هنوز یک افسانه‌ایم ؛ افسانه‌ای واقعی.

وب‌لاگ‌ای دیگر دارم که در آن خنده‌های خود را می‌نویسم.

آن‌جا را دوست دارم...چون در جزیره‌ای تنها برای خود بخندی حس خوبی دارد...حسی خیلی خوب...

آن‌جا با حشرات می‌خندم...با اشیاء بازی می‌کنم...آدم‌هایی دوست داشتنی خلق می‌کنم...شده‌ام سایمون...خودم خالق مخلوقات خودم و با هم رفیق‌ایم...یک کلاف کاموا کنار دستم دارم...هی بازش می‌کنم...هی به هم می‌گورم...گلوله می‌کنم...باز می‌کنم...می‌ریسم...پنبه می‌کنم...می‌ریسم...می‌بافم..رشته می‌کنم...به نخ می‌کشم...گلوله می‌کنم...رابین‌سون کروزو شده‌ام...زمان در آن‌جا متوقف است...می‌گویند دراین جزیره خانواده‌ی دکتر ارنست زنده‌گی می‌کرده‌است.