بي تو              

Wednesday, December 31, 2008

به نسیم می‌گویم

به نسیم می‌گویم:

دل‌ام لک نزده برای دودارو...دل‌ام برای کافه‌ای دیگر لک زده تا دوباره دل هردومان کسوف نشود...من 8 ساعت توی خیابان‌های شهری شلوغ مشغول شماره‌گیری قلب‌ای نباشم که هیچ وقت نفهمیدم از چه‌رو دیگر نتپید...

دل‌ام برای شوخی‌های جوانی لک زده است...دل‌ام برای وقتی تنگ است که انگشت‌ات روی حروف الف‌با می‌رود ، مضطرب نیستی اگر کسی از آن‌سو بی‌پاسخ بگذاردت...قلبی پرتپش نی‌ست از آن صدای منحوس « دست‌گاه مورد نظر خاموش می‌باشد...د موبایل ست ایز آف»...

به نسیم می‌گویم:

ساعت دوازده به وقت گرین‌ویچ زنگ می‌زنم و بیدارت می‌کنم...تو ، تیک‌تاک ساعت را با زبان‌ات درآر...من هم «یا محول‌ الحول یا احوال» را به زبان نه‌ی‌تیو انگلیسی قرائت می‌کنم...بعدش پیام از سوی پاپ می‌دهم...

دنگ‌ام می‌گیرد به به‌ترین دوستان‌ام اس‌ام‌اس سال نو خاج‌پرستی بفرستم...مینا پاسخ می‌دهد: مثل این‌که تعطیلات ژانویه به‌ات خوش می‌گذرد...می‌گویم: خبر نداری که سفره هفت اس انداخته‌ام و فال شکسپیه‌ر هم می‌گیرم.

به نسیم می‌گویم:

ام‌روز فهمیدم تولد آبنوس بود...برای آبنوس توی فیس بوک wall-نویسی می‌کنم...چه شور حسینی به پا می‌کنم...آبنوس wall می‌دهد: خوش‌حالم که می‌بینم خوش‌حال و sarhali :D

راستی نسیم،

انقدر خنده‌های این‌روزهای من وحشت‌ناک است؟...شادی من عادی نی‌ست؟...خوش‌حال‌ای من از شنیدن صدای تو دماغی دخترک سبزه‌رویی که به‌سبزه می‌نشیند سبزی نوروزی‌اش طبیعی نی‌ست؟...

به نسیم می‌گویم:

به سانتا کلاوس می‌اندیشم...به جوراب پشمالوی سرخ‌رنگ پاپا...

turn THE page

turn the page / metallica

.On a long and lonesome highway, east of omaha
You can listen to the engine moaning out its one lone song
,You can think about woman, or the girl you knew the night before
.But your thoughts will soon be wandering, the way they always do
When your riding sixteen hours and theres nothing much to do
.And you dont feel much like riding, you just wish the trip was through
.Say, here I am, on the road again. there I am, up on the stage
.Here I go, playing star again
.There I go, turn the page
,Well you walk into a restaurant, strung out from the road
You can feel the eyes upon you as your shaking off the cold
.You pretend it doesnt bother you, but you just want to explode
.Most times you cant hear em talk, other times you can
Oh the same old cliche, as that woman on her a man
.You always see my number, you dont dare make a stand
.Here I am, on the road again. there I am, up on the stage
.Here I go, playing star again
.There I go, turn the page
,Out there in the spotlight your a million miles away
,Every ounce of energy, you try and give away
.As the sweat pours out your body like the music that you play
,Later in the evening as you lie awake in bed
,With the echo from the amplifiers ringing in your head
.You smoke the days last cigarette, remembering what she said
.Now here I am, on the road again. there I am, up on the stage
.Here I go, playing star again
.There I go, turn the page
.Here I am, on the road again. there I am, up on the stage
.Ah here I go, playing star again
There I go, there I go.

Originally by Bob Seager

رافضی


زمانی‌که برشت بر اساس تاریخ جنگ‌های 30 ساله مذهبی ، «ننه‌دلاور و فرزندان‌اش» را نوشت...هیچ‌فکر نمی‌کرد آن مادر کاسب‌منش‌ای که دود کاسب‌کاری‌های‌اش توی چشم خودش و فرزندان‌اش می‌رود هم انقدر طرف‌دار پیدا کند...انقدر مخاطب به او سمپاتی نشان دهد...حقیقت‌اش خشم زیر لفظ-ای خود را نیز از تعبیرات مخاطبان گه‌گاه بروز می‌داد...خسته بود از این‌که کارگر مخاطب‌اش دریک سوم تئاتر او از خسته‌گی خواب‌اش می‌برد در حالی‌که آن بورژوای مخالف‌اش حتی برای‌اش کف هم می‌زده است...و سرحال هم می‌شد.

برشت دیگر خیلی مراقب بود...مراقب بود تا آن کلک قدیمی را به خودش نزند و به‌گونه‌ای دیگر به سراغ گالیله رفت...اما آقای برشت نتوانست آن مرام قدیمی را رها کند...آن‌چنان که در برابر خشم کارگران و شورش آلمان شرقی سکوت کرد...نتوانست حتی در دمدمای مرگ‌اش خشم‌اش را به «چشم به‌راه گودو»ی آقای بکت ابراز نکند...اگرچه مرگ امان نداد تا جوابیه‌اش را بنویسد...شاید زنده‌گی اینشتین که قرار بود این فیزیک‌دان تئاتری بنویسد جواب دندان‌شکن‌ای به بکت بوده باشد...

با خود کمی خلوت کرده بودم به موضوع رافضی می‌اندیشیدم...
چه‌گونه می‌شود کسی اصولاً وارد چیزی می‌شود که اگر از آن خارج شد رافضی‌ست و رفوزه ‌است...
چه‌گونه می‌شود به خرده‌فروش بی‌احساس جنگ احساس نشان می‌دهیم؟...چه‌را باید او رافضی باشد؟..چه‌را او در زنده‌گی رفوزه شد؟
جنگ‌های معروف به 30ساله گواه ننگین بشریت با تمام ادعاهاست...

یادم تو را فراموش

شروع می‌تواند هیجان را به مخاطب بدهد..گرم‌اش کند برای حرکت...برای به‌پیش رفتن...اما من همیشه واله و شیدای جمله‌ی پایانی بوده‌ام...نه پاراگراف و نه حتی یک کلمه‌ی دل‌نشین...من عاشق و دیوانه‌ی آن جمله‌ی پایانی هستم...همیشه با خود می‌اندیشم ، تاریخ این نظام با چه جمله‌ا‌ی به سطر پایانی می‌رسد؟...داستان «دو برادر» ساعدی را که حتماً مستحضر هستید...با سه نقطه شروع می‌شود...و تکه‌ای از یک زنده‌گی‌ست...کنده شده از دی‌روزترها...راستش من زیاد علاقه‌ای دیگر به پایان‌های باز و متظاهر ندارم...جمله باید محکم و استوار باشد...خیلی رسا حرف‌اش را بزند...کلی آسمان ریسمان بافته تا شاید از شیادی کلمه بگریزد...شاید به یقین برسد...اما نه...دست می‌لرزد...صدا می‌پیچد در هزاتوی حنجره...بغض می‌شنوی خشم را و گریه را قه‌قهه می‌پنداری...و این از حکمت‌های پایان باز است...اما آخ که دل‌ام لک زده برای یک جمله‌ی پایانی محکم که دل‌ام را بلرزاند...به قول دوستی مانند آن جمله‌ی پایانی یک فیلم متوسط که چهار سال است از زمان دیدن‌اش رهای‌اش نمی‌کند...

Don’t forget me

.
.
.
تصویر: جاده‌ها / عباس کیارستمی

Tuesday, December 30, 2008

پیوند اخوت

دوستی خرمشهری دارم که از بچه‌های جنگ‌زده بوده‌است و ام‌روز الحمدالله دست‌اش به دهن‌اش می‌رسد...اما از آن‌ها بوده‌است که نفرت عجیبی از جنگ دارد و پسر خاله‌اش را با تهدید کشتن که مبادا به دست عراقی‌ها کشته یا اسیر شود به پشت منطقه کشانده است...مدتی را در خیمه‌هایی که بر پا بود می‌زیستند...او اما داغ نیش‌تر کنایه‌های هم‌وطنان‌اش را هرگز فراموش نمی‌کند که بر در و دیوار محله‌شان با صفاتی چون خائن و بزدل پذیرایی می‌شدند...هربار بخواهم سر به سرش بگذارم به او بزدل می‌گویم...و او خاطرات گلوله و آتش را می‌گوید...از صدای جیغ و فریاد زنان خرمشهری می‌گوید که کم‌تر از یک کیلومتری‌شان اسیر عراقی‌ها بودند و به‌شان تجاوز می‌شد و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد...هر بار که خاطرات این بزدل عزیز ما تداعی می‌شود رعشه بر اندام می‌آورد... حقیقت‌اش این دوست ما زیاد از مسائل اجتماعی و سیاسی سر در نمی‌آورد و یک شاگرد فروشنده معمولی بیش نی‌ست که فقط دنبال این است قسط-هایش برج به برج پرداخت شود و البته هنوز با اعتقاد قلبی قمه‌اش را می‌زند و جدای از ثواب اخروی به مزایای پزشکی این حجامت پیش‌رفته نیز به شدت معتقد است.
همین دوست عرب‌شناس ما با لهجه‌ی شیرین جنوبی می‌گوید: در کانال الشرقیه جمعی مطبوعاتی گرد آمده بودند و از وضعیت عراق و دخالت‌های ایرانی‌ها در آن‌جا می‌گفتند...و همه از دخالت ایران استقبال می‌کردند و دوست داشتند که ایران سهمی در سازنده‌گی و عمران کشورشان داشته باشد...اما وقتی می‌بینند تمام پای‌گاه‌های مذهبی‌شان از جمله مساجد و تکایا را در چنگ خود گرفته‌اند و بیش‌ترین دخالت‌های نا امنی هم از همین‌ مکان‌ها سامانده‌هی می‌شود ، نگران می‌شوند...نکته‌ای در آن جمع گفته می‌شود که برای من هم که از زبان دوست جنوبی‌ام شنیدم جالب توجه بود...یکی از آن جمع می‌گوید: ما هنوز نمی‌توانیم به خودمان بقبولانیم کشوری که 8 سال تمام ، دشمن خونی‌اش بوده‌است حالا برادر دینی‌اش باشد...نمی‌توانیم باور کنیم...به نظر شما این برادران و خواهران عراقی زیادی بدبین نیستند؟ یا این‌که حق دارند به رفاقت و برادری ایران مشکوک باشند؟...پاسخ به عهده خود شما...

Monday, December 29, 2008

مهرورزی

دقت کرده‌ای به جوایز پر و پیمان و سود بانکی چرب و چیل و وام‌های سنگین با بهره‌های سنگین و استقبال بی‌نظیر مردم از «صندوق قرض‌الحسنه مهر» بسیجیان را؟

دقت کرده‌ای ما با دستان مبارک خودمان داریم چماق‌های تازه برای فرق‌های خودمان می‌تراشیم؟

حالا که محرم است و باید از هیهات من‌الذله نوشت...اما من گریز به ماه رمضان و ترور علی امام اول شیعیان می‌زنم که یکی از توهین‌آمیزترین نسبت‌ها به آن مرد این است که زمان ترورش حتی می‌دانسته کی به سراغ‌اش می‌آید و حتی او را به‌نوعی آماده کرده است...همان‌طور که این نسبت توهین‌آمیز را به امام دوم حسین می‌زنند و می‌گویند او می‌دانسته کجا و چه‌طور خودش و خانواده‌اش قتل‌عام می‌شوند...

حالا این‌ها به کنار:

دقت کرده‌ای این صندوق قرض‌الحسنه چه بلایی دارد دو دستی سرمان می‌آورد؟

جور دیگر؟

از آقای رضا و پیمان هر دو ممنون‌ام...از بس این وب‌لاگ نظر ندارد راست‌اش توجه‌ای به نظرات نداشتم...حتی پست جدید هم گذاشتم و رفتم پی کارم...حقیقت‌اش ، چون وب‌لاگ‌ام برای خودم هم فیلتر است حوصله‌ی دیدن‌اش را ندارم...مگر غلط و ایراد پستی داشته باشد...مثل همین نمونه قسام که اشتباه نوشتم «قصام» که دوست‌مان رضا زحمت‌اش را کشیدند...
آقا پیمان که بر خلاف رضای گرامی مشخصات دقیق‌تر از خود داده‌اند و دست‌کم نشانی یک پیک از خود گذاشته‌اند جواب مرا داده‌اند...
اما بگذارید چند کلمه هم من بیفزایم:

آقا رضا، گاهی این لحن ماست که تعیین می‌کند چه چیزی را باید به‌مخاطب خود بفهمانیم...همان‌طور که شما مشت گره می‌کنید و مرده باد و زنده‌باد می‌فرمایید...بنده هم از اسافل اعضایم مدد گرفته‌ام...
اما فراموش نفرمایید که بدبختانه ما به‌شدت تحت تأثیر رسانه‌ها مسخ شده‌ایم...اگر خواننده‌ی وب‌لاگ‌ بنده باشید از وضعیت پیتر هاندکه نویسنده شهیر اتریشی پیش‌تر نوشته بودم و نشان داده‌بودم چه‌طور همین نویسنده‌ی بزرگ نفوذ رسانه‌ها را پس زد و از افق دید جدیدی به اتفاقات بالکان نگریست...که البته خوب هم دست‌مزدش را گرفت...
بنده هیچ سنخیت‌ای با جامعه‌ی یهود ندارم و هیچ هم از صهیونیسم‌ای که انقدر توی بوق می‌کنند به اندازه‌ی شما دوست سعدی‌دوست‌ام آشنایی ندارم...به‌عکس آن آقای حسین درخشان ، هیچ سلام‌علیک‌ای هم با رسانه‌های یهودی ندارم که بعدش بخواهم توبه‌نامه بنویسم و از آن‌ها اعلام برائت کنم...اما همین‌قدر بدانید که دوست‌داشتنی‌ترین آدم‌هایی که به عمرم دیده‌ام...دست‌کم نوابغ ادبی را مثال می‌آورم...از همین جامعه‌ی یهود بوده‌اند که به‌بهترین شیوه‌ای از رنج تاریخی خود نوشته‌اند...برای من نمونه‌های موفق و چشم‌گیر فرهنگ‌دوست فلسطینی را مثال بیاورید که به‌‌جای بمب‌ای که به ماتحت خود می‌بندند ، با تأثیرگذارترین کلمات ، ظلم‌ای که بر آن‌ها رفته‌است را توی صورت خواب‌آلوده‌گان‌ای چون بنده فریاد زده‌اند...جز یکی دو شاعر چریک و فیلسوف پست‌مدرن مگر نمونه‌های دیگری سراغ دارید که آن‌ها هم خودشان را از آن سرزمین تبعیدانده‌اند و دور از فضای جنگ (و جالب است بدانید) و به‌دور از ضرب گلوله از رنج احتمالی خویش گفته‌اند و دل مخاطبان احتمالی خویش را سفته‌اند...اما از همین یهود ظالم و استعمارگر چند نمونه می‌خواهید بیاورم؟
.
.
.
مرتبط:
رمزی، معلمی جوان و نویسنده مقطعی Mideast Youth از غزه می گوید:« من حماس نیستم. من فتح نیستم. من فقط نگران مردم هستم. امروز من سالم هستم اما نمی دانم آیا فردا نیز سالم خواهم بود؟! فردا، شاید یکی از نزدیکان من یا یکی از غیرنظامیان فلسطینی که می شناسم آشنا آسیب دیده باشند. من نمی خواهم هیچ کس دیگری آسیب ببیند...... لجاجت حماس و اسرائیل به کشته شدن تعداد بیشتری از غیرنظامیان فلسطینی در غزه منجر خواهد شد. ما شهروندان فلسطینی بازندگان بزرگ در اینجا هستیم، نه اسرائیل یا حماس. اگر حملات ادامه یابد، غیر نظامیان بیشتری زندگیشان را از دست خواهند داد و آنها خواهند مرد برای هیچ! .... من از حماس می خواهم تا از تلف کردن جان انسانها در اینجا دست بردارد. حماس باید تسلیم شدن را برای خاطر انسان هایی که کشته می شوند، به طور جدی ملاحظه کند.... وضعیت بسیار بسیار سخت است. مردم منتظر تهاجم {زمینی} ارتش اسرائیل هستند. مردم می ترسند به خیابانها بروند، بسیاری از آنها ذخیره غذایی کافی ندارند اما هراسانند تا برای تهیه آذوقه به خیابانها بروند..... این معادله ای غیرعادلانه است، فقط یک نفر در اثر موشک های فلسطینی کشته شده است اما 280 فلسطینی در حمله اسرائیل کشته شده است، ما بازندگان بزرگ هستیم....
.
.
.
.
.
.
دل‌تان می‌خواهد از زبان عوام واکنش به ماجرای غزه را بخوانید؟

خبر دارید شماری از زخمی‌های فلسطینی به ایران آورده شده‌اند؟...می‌دانید یکی از همین زخمی‌ها که درعالم سکرات بوده‌است به پزشک بالای سر-اش دست‌وپاشکسته و با درد ‌گفته‌است: «خون شیعه لا؟»...یعنی حاضر نی‌ست خون شیعه به او تزریق شود...فکر می‌کنید شایعه است؟...فکر می‌کنید اغراق و دروغ است؟...حالا ببین پزشک معالج چه واکنش بانمکی نشان داده است...
او هم خون‌اش به‌جوش آمده است و کلی فحش بار فلسطینی‌ها کرده‌است و از دم همه این‌ها را یهودی خوانده‌است...و قسم خورده است یک قدم دیگر برای فلسطینی جماعت برندارد...
حالا به نظر شما من از کدام‌طرف دارم طرف‌داری می‌کنم؟

عجب وضعیت زیبایی‌ست...نه؟

Healthy Wealthy

اعضای باش‌گاه شناگران در یخ ، در حال حرکت به سوی رودخانه «ینی‌سه‌ف» در شهر کراس‌نو‌یارس‌ک سیبری هستند...

عکس‌های دیگر اطراف روستای ویازین‌کا در شمالی‌ترین نقطه‌ی مینس‌ک را نشان می‌دهد.

اعضای این باش‌گاه معتقدند با این کار خود سلامتی را از آن خود می‌سازند...




منبع: شین‌هوآ / رویترز

لطفاً وسط دعوا حلوا خیرات کنید


چه‌را هیچ الاغی نمی‌آید بگوید کی کاتیوشا می‌زده است...کی راکت‌های زمین به هوا روی سر یک عده مردم بی‌دفاع اسرائیلی خالی می‌کرده است؟...حالا هی بگویید مرد مظلوم فلان...حالا هی اطلاعات غلط بدهید...هی هلوکاست را علم کنید تا آخرش بزنید به صحرای کربلا و دروغ‌های همه را رو کنید...یک دیوث پیدا نمی‌شود تا بگوید چه‌را این حماس مادر به‌خطا...چه‌را؟...واقعاً چه‌را پای‌گاه‌‌های‌اش را درست در دل همین مردم بی‌دفاع علم می‌کند؟...هی بگویید: مردم بی‌دفاع...چند نفر از اعتراض همین مردم بی‌دفاع به دولت وحشی حماس نوشته‌اند؟...چند نفر به آن اتوبوس دانش‌آموزان اسرائیلی اشاره کردند که یک آشغال فلسطینی به‌قول خودش به درک واصل‌شان کرد؟...حالا هی از حد و حدود زمین متعفن بنویسید...
.
.
.
شاشیدم به هرچی موضع‌گیری احمقانه‌ست...دوست دارید امام‌زاده بسازید؟...بسازید...دوست دارید الکی منبع نشان بدهید؟...نشان بدهید...بروید دنبال آب کر خودتان...
.
.
.
فکر می‌کنید چه‌را مجری اخمو و ناراحت خبر بی‌بی‌سی با welfare minister صحبت می‌کرد؟...
.
.
.
تا یک نفر از جنایات حماس ِبه قول یهودی‌ها «خماس» ننویسد من دوزار به این مرثیه‌های تخمی تخیلی ارزش نمی‌دهم.

Sunday, December 28, 2008

با اینا خسته‌گی‌مو در می‌کنم


او grass را pack-‌ای می‌خرد...من هم شراب را بساط می‌کنم...یک دود می‌گیری و نکتار فاز می‌گیری...
زنده‌گی را به کام خویش تا دم مرگ لذت‌بخش می‌کنیم...حالا تو بگو: تلخی......باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
بدی‌ش فقط دل‌ضعفه‌ی دمادم ماست...
.
.
.
او دم‌به‌دم کره می‌خورد و من دمادم leaf پرتقال...
او می‌گوید: با این معده‌ات چه می‌کنی؟...انگشت‌ام را توی پیاله‌ی ترشی فرو می‌برم و کلم برمی‌دارم...می‌گویم: تا ته این دنیا باید تاخت...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
او از مستی بی‌زار است...او را غم‌گین می‌کند...اما سکوت من بیش از اندازه دیگران را می‌آزارد...بلند می‌شوم و سر-ام را زیر شیر آب سرد می‌گیرم...به در و دیوار می‌خورم...خودم را فرش می‌کنم و زیر سیگاری را جلو می‌کشم...دیگر غم‌ای نی‌ست وقتی حالا باکس‌ سیگارت دم دست‌ات هست...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
نذر چهل شب‌مان به‌جای خود باقی‌ست...هر کجا هستیم شب‌ باید باشیم در کنار هم...درد برانگیخته‌ی معده لذت‌ای وصف‌ناشدنی می‌دهد...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
او هایده گوش می‌گیرد و من loop ترنس My World / Erick Morillo ft P Diddy...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
کلمات کتاب از جلوی چشمان‌ام می‌گریزند...دنبال‌شان می‌کنم...لذت‌ای دارد تعقیب و گریز حروف...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی...
.
.
.
می‌گوید این شمیده را از زنده‌گی‌ت حذف کن...لذتی عجیب دارد...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی
.
.
.
این وب‌لاگ در یک خروس‌خون نطفه بست...در صلاه ظهر یک روز سرد زمستانی خواهد آرامید...باور کن...امتحان کن...می‌فهمی

Saturday, December 27, 2008

با اینا زمستونو سر می‌کنم





کژتابی‌های فکری 1

- دختره چی‌کاره‌‌س؟

- تحت پوشش کمیته امداد تعلیم کاراته می‌بینه.




- ام‌شب چی‌کاره‌ای؟

- باید خوب بخوابم که فردا خیلی کار دارم..

Das-sAz Wine

من باب یک کاری آبنوس بوق ظهر زنگ زد که بنده در هوشیاری نبودم...خیلی خودم را زفت و ربط کردم که سوتی ندهم...اما حقیقت‌اش ترسیدم...بالاخره مقر آمدم و گفتم: ببخشید الان در وضعیت مناسبی نیستم و اجازه بدهید تا به وضعیت عادی برگردم...و معنی و مفهوم آن این‌است که...

او هم بنده را با حال خوش خویش تنها گذاشت...فقط سووال جالبی از من پرسید که یک جواب داشت...پرسید: حالا؟...وسط ظهر؟...جواب این بود که این وضعیت برای حالا نی‌ست و دنباله‌ی برنامه از دی‌شب و شب‌های دوشین است...البته من پاسخ او را چند ساعت بعد دقیق به‌صورت آن‌لاین فرستادم...امیدوارم دنیای مجازی هم مانند من چت نزده باشد و به‌دست‌اش رسانده باشد...

چاکریم...

مکان: سالن اجتماعات احزاب ؛ حسینیه

لطفاً پس از خارج شدن درب را باز بگذارید و بلافاصله آب بریزید

از مجموعه‌ی آبریزگاه

Thursday, December 25, 2008

تنافر آوایی





.

.

.

چه بگویم از اینهمه زیبایی که همه خوبیش از آن ما شد.

Wednesday, December 24, 2008

Hard Sun

راستش را بخواهی این‌روزها دوای درد من آهنگ‌های eddie Vedder است...ببخشید اگر تا به‌حال فکر می‌کردید روز و شب‌ام با trance می‌گذرد...نه شرمنده...راک موسیقی اهورایی من نیز هست...خصوصاً اگر eddie Vedder باشد...شرمنده...فعلاً خط پر سرعت ندارم...به زودی کارهایی از او را خواهم گذاشت...


Callin' U

Outlandish / Callin' U

With all my goals, my very soul
Ain't fallin' through
I'm in need of U
The trust in my faith
My tears and my ways is drowning so
I cannot always show it
But don't doubt my love

I'm callin' U
With all my time and all my fights
In search for the truth
Tryin'a reach U

See the worth of my sweat
My house and my bed
Am lost in sleep
I will not be false in who I am
As long as I breathe

Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only

I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
all I need in my life

I'm callin' U
When all my joy
And all my love is feelin' good
Cuz it's due to U

See the time of my life
My days and my nights
so it's alright
Cuz at the end of the day
I still got enough for me and my

I'm callin' U
When all my keys
And all my bizz
Runs all so smooth
I'm thankin' U
See the halves in my life
My patience, my wife
With all that I know
Oh, take no more than I deserve
Still need to learn more

Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only

I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
all I need in my life

Our relationship, so complex
Found U while I was headed straight for hell in quest
You have no one to compare to
'Cause when I lie to myself it ain't hidden from U
I guess I'm thankful
Word on the street is U changed me
It shows in my behaviour
Past present future
Lay it all out
Found my call in your house
And let the whole world know what this love is about

Yo te quiero, te extrao, te olvido
Aunque nunca me has faltado, siempre estas conmigo
Por las veces que he fallado y las heridas tan profundas
Mejor tarde que nunca para pedirte mil disculpas
Estoy gritando callado yo te llamo, te escucho, lo intento
De ti yo me alimento
Cuando el aire que respiro es violento y turbulento
Yo te olvido, te llamo, te siento

:Translation

I love you, I miss you, I forget you
Even though you never let me down and always are by my side
For all the times I've failed and hurt you deeply
Better later than never to give you a 1000 apologies
I'm shouting silently, callin' you, I'm listening to you, I'm tryin
You nourish me
When the air that I breathe is violent and turbulent
I'm forgettin' you, I'm callin' you, I'm feelin' you

Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only

I don't need nobody
& I don't fear nobody
...I don't call nobody but U

oh, no, no
i don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but you
MY one and only

I don't need nobody
& i don't fear nobody
I don't call nobody but you
all i need in my life
.
.
.
.
.
.
در ویدیویی که از این آهنگ ساخته شد اشاره به حکایت قدیمی شنل قرمزی داشت: اسرائیل را گرگ بدجنس و دخترک شنل قرمزی را که با چفیه بود ، یک فلسطینی خوب نمایش می‌داد.

Monday, December 22, 2008

چشم امید اسفندیار

1)
سال‌ها پیش با محمدرضا اصلانی هماهنگ کردم تا سر کلاس‌های فوق‌ لیسانس سینما در دانش‌گاه هنر بروم...اما همان جلسات اولیه برای‌ام پرونده‌ی سینمای ایران را برای‌ همیشه بست...فهمیدم جز وقت تلف کردن چیزی نی‌ست...و مثل خیلی چیزهای دیگر توی زنده‌گی‌ام رها‌ کردم...
خب محمدرضا اصلانی باید به کی و بابت چه چیزی درس می‌داد؟...اصلاً دانش‌جو مفهوم دراماتیک را می‌فهمید که نره‌ی‌شن دراماتیک فیلم‌های آلن رنه را هم بفهمد؟...که بعدش استاد بگوید بچه‌ها جلسه بعد شب و مه را می‌بینیم...و راجع به صدای دراماتیک بحث می‌کنیم...بعد می‌بینیم تئوری‌های‌اش را با صدای نسخه دست هزارم‌ای منوچهر انور در «عطار»های تله‌ویزیونی‌اش بیرون ریخت...و با خود می‌گفتی: استاد؟ واقعاً چه فکری کردی؟...واقعاً ژاک پره‌ور را با منوچهر انور آنونس‌خوان یکی گرفته‌ای؟...کدام صوت دراماتیک؟

2)
وقتی فیلم مسافران در آمد اعصاب‌ام به هم ریخت...باز زبان در کام فرو بردم و چیزی ننوشتم...بعد بحث محمدرضا اصلانی راجع به چرخه اقتصادی سینما که بسیار هوش‌مندانه بود را دیدم که با پامنبری‌های چرند طالبی‌نژاد در هم آمیخت...که توی عمرش اگر یک کار مثبت داشته باشد آن کتاب گفت‌گوی با تقوایی‌ست که البته تقوایی همان کتاب است و بس و هیچ چیز دیگری ندارد...
بگذریم من اگر از نزدیک ناصر تقوایی را نمی‌شناختم و بی‌تعهدی‌اش را نمی‌دیدم (بگذریم از فکت‌هایی که یک مثنوی پیش‌نیاز می‌خواهد) شاید احتمال نادرستی حرف‌های ابراهیم گلستان را می‌دادم...

3)
محمدرضا اصلانی یعنی سرنوشت سینمای نخبه‌گرای ایران که مدرس محشری‌ست برای هیچ...برای مخاطبان عقب‌مانده...و می‌خواهم بگویم بیش‌ترین ضربه را از همین هوش بالای‌اش خورده است و سینما جای هوش نی‌ست...
باور کن...

4)
همین چند روز پیش که بچه‌ها برنامه‌ی راه‌اندازی یک جشن‌واره کشوری فیلم‌ کوتاه را تنظیم می‌کردند و با قه‌قه از حذف نام مسعود کیمیایی از تاریخ‌چه سینما حظ می‌بردند توی دل‌ام به حال این حال دادن به امثال محمد شیروانی و حال گرفتن از امثال کیمیایی افسوس خوردم...اما باز چیزی نگفتم...
حالا چه‌را باید محمدرضا اصلانی از دیده نشدن‌اش شاکی باشد؟...
زمانی‌که تحصیل‌کرده‌ی فرنگ ما ، کامران شیردل ، با آن‌همه اهن و تلپ آمد تا دور از قاب بچه‌های ته‌خط-ای پشت ویزور بایستد که سینما را با بلندگوهای بیرون سینما دیده بودند و از شکم خود می‌زدند و شندره‌ پول تو جیبی‌شان را خرج سینما می‌کردند...برای این‌که نشان دهد او سینما را خوب فهمیده چنگ انداخت به فیلم فارسی که خیلی پیش‌تر آدم باهوش و بیرون از باغ‌ای چون هوشنگ کاووسی به‌قول خودش به حساب‌اش رسیده بود که هوش او هم به درد نمی‌خورد...و شاهد زنده‌اش فیلم‌های خود استاد...نمونه‌اش جنجال‌های او بر سر دوبله که درست هم بود...چه شد؟...دوبله گنده‌تر شد که حذف نشد...باری ، شیردل به دست‌انداختن سینمای فارسی رو آورد که از خاکستر ققنوس فرهنگ ایرانی برآمده بود و دل‌بر فیلم‌فارسی به بدترین شکل‌ای ، در داش‌مشدی‌بازی سعید راد ، کفتر ِکفترباز شد و جامپ‌کات‌های گودار را با تروکاژهای لابراتوآر شیرفهم کرد تا یک‌وقت خدای ناکرده انگ بی‌سوادی نخورد...سرنوشت استاد چه شد؟ ته‌ ته‌اش سر از شرکت‌های بزرگ دولتی و فیلم‌های سفارشی درآورد...سپارش شرکت نفت...سپارش فولاد اصفهان...با قیمت‌های چرب و چیل...اما مسعود کیمیایی همان عقب‌مانده ماند...با همان دوربین اسقاطی آری‌فلکس‌اش همان غول بیابانی‌های چرک و پرک آب‌منگل‌ای را قطار کرد...حتی وقتی به آلمان رفت ، تجارت‌ دهاتی خودش را راه انداخت...با همان زنجیر زنان‌ منگول‌اش...سینما راه خویش می‌رفت و عهدیه و عارف با قر کمرها لب می‌زدند...نه ببخشید با قر صوتی عهدیه و عارف سوپراستارها لب می‌زدند...

5)
سینما هم‌چنان عقب‌عقب می‌رفت...
حالا تو بگو «زیر پوست شب» فیلم جسورانه‌ای بود...بگو کندو آنارشیسم ناب ایرانی‌ست...بگو فریدون گله چه‌طور دق کرد...چه‌طور ته‌ته‌اش آن خدابیامرز سر از «یازده سپتامبر» درآورد و همان به‌تر که نفله شد و به همان خاطرات خوش قدیمی‌اش بسنده کرد...
محمدرضا اصلانی سر از راه‌روهای بی‌سوادان مدرک‌گرای سینما درآورد...
دیگر گله از چه؟...
ناصر خان هم شاید خوب بلد است چه‌طور خودش را با شرایط آب‌گره‌ید کند...چه‌طور در محضر روحانیون کلاس آموزش فیلم بگذارد و از داروین بگوید و خیلی مشتی تریاک‌اش را توی چای بیندازد و کسی را هم به بیضه‌های اسلام حساب نکند...
اما: خب که چی؟...

6)
واقعاً حالا فکر می‌کنم: آیا جز یک مشته شعار اعصاب‌خردکن چیز دیگری این نخبه‌گان سینمای ما داشته‌اند؟...
فکرش را بکن هوش داریوش مهرجویی فقط آن‌قدر به یاری‌اش می‌آید که دایره مینای‌اش را با چند درجه سقوط به سنتوری بدل می‌کند...
فیلم مسافران که تظاهرات میزان‌سن‌ای استاد هیچ‌کاک را به‌رخ می‌کشید و به زور نور و رنگ را در مغز تحلیل‌گران به بازی می‌گرفت...خب بعد این فیلم، بدترش در آمد...سگ‌کشی ما را در سالون تاریک سینما کشت...
می‌خواهم بگویم: پیش‌بینی چه؟...
آتش سبز سر و صداها را بلند می‌کند و به دو دسته بخش می‌کند: موافق و مخالف...
خب که چه؟...
سهم سینما این وسط چی‌ست؟...
باز هم می‌نویسم: ترجیح می‌دهم چندین و چندبار «اره»ها را ببینم...و دور سینمای عقب‌مانده‌ی ایران را خط بکشم...
باور کنید مدت‌هاست مرگ مغزی شده‌ایم...نمی‌خواهیم هم این دست‌گاه‌ها را از خودمان باز کنیم...

7)
راستی وقتی چشمان اسفندیار آب مرواری بگیرد چه می‌شود؟...چه تیر بخورد چه نخورد دیگر نقطه ضعف معنی می‌دهد؟

Sunday, December 21, 2008

جنبش عور-قاسم

این عکس را فقط مخصوص این خانم و این خانم با تحلیل‌های واقعاً مشت‌شان می‌گذارم که واقعاً از خشتک چنین زنانی مردان به معراج رفته‌اند...اصولاً البته این‌جور زنان خیلی باب دندان مردان هستند...باور کنید...کی دیگر عاشق زنان بندانداز می‌شود...رقاصه‌گان بندباز چیز دیگری هستند...
این عکس‌ را فقط مخصوص این خانم و این خانم با آن تحلیل‌های واقعاً مشت‌شان می‌گذارم که واقعاً از خشتک چنین زنانی مردان به معراج رفته‌اند...اصولاً البته این‌جور زنان خیلی باب دندان مردان هستند...باور کنید...کی دیگر عاشق زنان بندانداز می‌شود...رقاصه‌گان بندباز چیز دیگری هستند...

این عکس‌ را فقط مخصوص این خانم و این خانم و با آن تحلیل‌های واقعاً مشت‌شان می‌گذارم که واقعاً از خشتک چنین زنانی مردان به معراج رفته‌اند...اصولاً البته این‌جور زنان خیلی باب دندان مردان هستند...باور کنید...کی دیگر عاشق زنان بندانداز می‌شود...رقاصه‌گان بندباز چیز دیگری هستند...



این عکس را فقط مخصوص این خانم و این خانم و با آن گونه تحلیل‌های واقعاً مشت‌شان می‌گذارم که واقعاً از خشتک چنین زنانی مردان به معراج رفته‌اند...اصولاً البته این‌جور زنان خیلی باب دندان مردان هستند...باور کنید...کی دیگر عاشق زنان بندانداز می‌شود...رقاصه‌گان بندباز چیز دیگری هستند...

بخشداری


لطقاً قبل از خارج شدن یک آفتابه آب بریزید

با تشکر

Saturday, December 20, 2008

تفریح با قاف

تفریح یا هرچیزی...



فقط مصیبت این‌جاست که خیلی با خودم فکر می‌کنم صاحب این سرچ (علیه‌/ها السلام) توی آن مغز بانمک‌اش چه‌چیزی ذخیره داشته‌است؟...و از این جست‌جو چه طلبی داشته است؟...


واقعاً خدایان به دادمان برسند...با دیدن هم‌چین چیزی ، باید گفت: واقعاً تقبل‌الله !!!!!!!!

مولود یلدا

ای حلزون از کوه فیجی بالا برو

اما...

آرام

آرام

...مسیح علی‌نژاد باز از آن متن‌های خواندنی و باز از آن حرف حساب‌ها نوشته است...خوبی‌ش این است که مثال واضحات نمی‌آورد و نمونه الی ماشاء‌الله است و خب ممکن است این خانم را با روح وحشی و بکر روستا یکی بپندارید...اما چنین نی‌ست...او مانند نیماست در عالم مطبوعات ما...از همان خطه‌ی شمال...او هم کم‌کم رشد کرده است...نیما عرصه‌ی اندیشه‌اش تا بی‌کرانه‌گی بود اما اعیانی زبان او‌ از همان‌جا بود که می‌زیست...مسیح علی‌نژاد چنین است...برای تک‌تک کلمات‌اش از حس و اندیشه‌اش هزینه می‌دهد...حال تو این هزینه را به چه تعبیر می‌کنی...نمی‌دانم...اما نرم نرم حرف مسیح مرا به یاد موسیقی مجلسی نسل ام‌روز انداخت...بله موسیقی مجلس‌های موتسرات چیز دیگر بود...اصلاً چه‌را دور برویم...شب‌چره‌های زمستانی خودمان همین دی‌روزترها ؛ دود عود و کندر تار و دف‌دف دایره و آجیل مشته در مخروطی کاغذ ، حس و حال‌مان بود و از آستین برون می‌کشید استاد ساز سبز خویش و کوک می‌کرد و مادر کوک می‌زد و پدر دم می‌گرفت و بی‌بی دانه‌های تسبیح را به بهانه‌ی لرزش انگشتان یکی پس از دیگری جا می‌انداخت و خواهر ترقه‌ی انگشتان‌ را به پچ پچ نمور شب می‌آویخت و سوز در طعم نوبرانه شکوه می‌یافت...اما مجلس ام‌روز که با اندیشه، نو نشده و با حرکت ، پیش نیامده هیچ که در چاپارخانه‌ی انفرمال ِاطلاعات قفل و زنجیر شده تا چیزی از طعم شب نفهمی و به آفتاب تهنیت‌ای نفرستی...مجلس ام‌روز من و ما چنین است.. بگذارید تعارف را کنار بگذاریم...دیگر از هوش هیچ بهره نداریم...

این شما و این: خوبیت نداره / سانی

Friday, December 19, 2008

مغناطیس ِهستی ِوجود

یکی از نواهای دل‌نشین این‌روزهای توی گوش‌ام که همیشه هم‌راه من است و با حالت جَوِش آدامس و قر توی کمر به آن گوش می‌گیرم و از شور و هیجان کذّاب و جذّاب آن بسی بسیار بس لذت می‌برم همین نوای صلح و دوستی‌ست با صوت داوودی استاد رمضانی
با هم گوش جان می‌سپاریم...

مجتبی رمضانی

(سلام و درود خدا بر مرتضوی عزیز پرونده‌ساز ملحد تراش)

طنز خودجوش ایرانی

نمی‌دانم مخابرات قاتی کرده است و یا سازنده‌گان اس‌ام‌اس از هول منتظر زیدی توی گوشی افتاده‌اند یا چه اتفاق مهم دیگری افتاده است که هم‌چین اس‌.ام‌.اس‌-ای برای بنده آمده است...فکرش را بکنید؟ فرستنده هم SAIPA بوده که سر در آن نوشته است:

"مینیاتور" خودروری جدید گروه خودروسازی سایپا


سلام خدا بر مردان آزاده
فردوس ، ماکتی‌ست ز ایوان کوی تو
یوسف اسیر جلوه و مبهوت روی تو
شیعه خبرنگار غدیرست در جهان
کفش تمام شیعه نثار عدوی تو

جهت سلامتی عدن خبرنگار دلاور و شجاع عراقی دعا کنید.

Thursday, December 18, 2008

سید ممد پالان دوز

آگاهان خبر می‌دهند: دانش‌جویان پویش‌گر در حالی‌که تصاویر سید محمد خاتمی را سفت به سینه‌های خود چسبانده بودند ، یک صدا می‌خواندند:

تو ناز می‌کنی
من ناز می‌کشم
این مملکت کیه؟
انگار پیشِ تو
فرقی نمی‌کنه
کی به کیه؟
.
.
.
نوشتن از وضعیت ح.دال فقط مرا به یاد یک فیلم می‌اندازد:

تپه ، ساخته‌ی درخشان سیدنی لومت...

دل‌دل کردن برای دفاع از صیانت آزادی یا نه، استثنا قائل شدن؟...

به‌نظر شما ح.دال نقطه‌ی عطف تمرین دموکراسی‌ست؟...

فیلم تپه را دقیق ببینید...خیلی دقیق...بنده برای هر وضعیت خاص ایران از این پس یک فیلم را پیش‌نهاد می‌دهم...خواهید دید که اوضاع ما را پیش‌تر عقلا دیده‌اند و خوب دیده‌اند...حالا ما نشسته‌ایم و خودمان را فیلم کرده‌ایم...
.
.
.
تپه را من زمانی در کوی دانش‌گاه دیدم...کاش دانش‌جویان‌ای که آن‌روز با من فیلم را می‌دیدند درسی از این فیلم می‌گرفتند...افسوس...

A Trip To India



Artist: Ten Madison
Title Of Album: Ten Madison - Travelling
Year Of Release: 31.08.2007
Genre: Ambient
Total Time: 07:41 min

Heavenly Shoes


ایمن‌الظواهری ، شخص دوم شبکه تروریستی القاعده ، مسوولیت پرتاب غیرمنتظره یک جفت کفش ِ منتظر الجیدی ، خبرنگار خبرگزاری شبکه البغدادیه ، خبرنگار 28 ساله عراقی را در حالی بر عهده گرفت که هنوز از وضعیت جسمانی پرتاب‌کننده خبری در دست نی‌ست...این در حالی‌ست که پیش از این نیکیتا خروش‌چف نیز در سازمان ملل پیش از پاهای برهنه محمدعلی رجائی بر میز تریبون کوفته بود...
هم‌چنین به گفته غلام‌حسین الهام ما هنوز زندانی به معنای واقعی نداریم...شاید به معنای مجازی آن‌هم با تمام سیاه‌نمایی‌ها داریم...

بنا به اخبار واصله به‌نظر می‌رسد دست‌گیری و زندانی شدن امیدرضا میرصیافی نویسنده‌ی وب‌لاگ شاخه‌ی موسیقی کماکان به دلیل افشاگری‌های حسین درخشان در زندان بوده است و ارتباطات هرکس با علی‌رضا نوری‌زاده دشمن شماره یک حسین درخشان به‌نظر می‌رسد مشکلات جدی را برای او در پی خواهد داشت.

.
.
.
اضافه بر سازمان

این ملت واقعاً نمک خالی‌اند...کلی حرف حساب را که می‌نویسی کورند و نمی‌بینند و فرق شوخی و جدی را تشخیص نمی‌دهند...آن‌وقت کمپه‌ی‌ن هم تشکیل می‌دهند...

خودتان بازتاب همین پست را در بالاترین و این وب‌لاگ رهایی ببینید...

مرحبا

قضیه از این قرار است که وقتی من و صبا خانه‌مان در تهران را- همان خانه‌ی سیدخندان را می‌گویم- ترک کردیم، نیمی از وسایل و از جمله لباس‌های خانم صبا خانم را برجای خود گذاشتیم. ساکن بعدی- علی ناجیان- از لباس‌های صبا به عنوان سوژه‌ی عکاسی‌اش استفاده کرد و حالا این نمایش‌گاه اسم‌اش شده صبا(انگار).

نه ، جان شما ، به این خلاقیت نباید مرحبا گفت؟...من یکی که حسابی حسودی‌م شد...

مرحبا آقای ناجیان با این موضوع معرکه...
مرحبا صبای نازنین که عصاره‌ی خلاقیت بودی...
مرحبا مادر صبا که لباس‌ها را جا گذاشتی...
مرحبا به خودم که دارم به یک داستان ناب از دل این موضوع می‌اندیشم...

Tuesday, December 16, 2008

Piaale Crisis

هادی و هدی هیچ نسبت فامیلی با هم ندارند...قرار نی‌ست حتی با هم ازدواج کنند...عشق افلاتونی و این‌چیزها هم بین‌شان نی‌ست...علاقه‌ی زیادی به کارتون هم ندارند...همان‌طور که می‌توانستند رحیم و راحله باشند حالا هادی و هدی هستند...فقط یک فرق بزرگ با بقیه دارند...زیاد به جانشینی وضعیت‌ها علاقه نشان می‌دهند...مثلاً خیلی اتفاقی سر راه‌شان تصمیم گرفتند چیزی بخورند...هدی که گلوی‌اش چرک کرده بود و پیازداغ نمی‌خورد...پس یک پیاله بدون کشک و پیازداغ سفارش داد...هادی هم از آن اول میانه‌ای با آش نداشت و برای این‌که هدی تنها نباشد خوراک لوبیا سفارش داد...این اتفاق می‌توانست برای هدی بیفتد و گلوی هادی چرک کرده باشد و آش هم دوست داشته باشد و خلاصه اصلاً چه‌کاری‌ست؟ گلوی‌اش هم چرک نکرده باشد و فقط لوبیا دوست نداشته باشد...چه درد سر بدهم‌تان؛ در طول راه که با یک ماشین به مقصدهای هم می‌رفتند...هدی کنار دست هادی داشت سبزی روی دندان سومی از سمت راست بالا را از توی آینه جلوی‌اش ردیابی می‌کرد و با توک زبان‌اش پاک می‌کرد که طفلک هادی که یادش رفته بود...تأکید می‌کنم: یادش رفته بود...باز هم موکداً عرض می‌کنم: یادش رفته بود یک چای نبات روی آن یک پیاله‌ی سگ‌مذهب بخورد و بادشکن نکرده بود ، خیلی بی‌هوا تلنگ‌اش در رفت...ببینید اول‌اش هم عرض کردم: این اتفاق خیلی راحت می‌توانست برای هدی بیفتد...اما چه کنیم که کسی اصلاً باورش نمی‌شود یک خانم جلوی یک آقا زرت‌اش در برود...خلاصه ما هم گفتیم سمعاً و طاعتا و عرض کردیم همین هادی خان تلنگ‌اش در برود...خب طفلک باز اگر صدا دار بود می‌شد یک‌کاری‌ش کرد...بدبختی مسیرشان طرف‌های یک قلعه یا یک محل گوسفندفروشی و باغات تازه کودپاشی شده هم نبود...همین دیگر با آن‌همه ادعا بحران به‌وجود آمد...پیش از آن‌که به هرگونه بحرانی فکر کنیم...اجازه بدهید چند راه‌کار عملی برای این مشکل بیندیشیم...

یک: هادی خیلی راحت می‌تواند مسوولیت این اتفاق را به عهده گیرد و با یک صلوات قضیه را جمع و جور کند...

دو: هدی می‌تواند شیشه پنجره را با این‌که می‌دانم هوا خیلی سرد است پایین بدهد و سرش را بیرون بدهد و از این لوس‌بازی‌های عاقلانه دربیاورد و نفس عمیق بکشد و از دنیا کیف ببرد و اصلاً انگار نه انگار

سه: هادی می‌تواند بر فرض این‌که هدی هم او را متهم کند ، خیلی حق‌به‌جانب گناهان را به گردن گلوی چرک‌کرده‌ی هدی بیندازد و بگوید: حالا هم وقت آش خوردن بود؟...البته هدی هم به شرط آن‌که آن آش‌فروشی فقط لوبیا و آش نداشته باشد می‌تواند ، بگوید: خب تو که نمی‌توانی جلوی دهن‌ات را بگیری (دور از جان همه‌ی شما) گلاب خوردی که آش بخوری...

چار: اصلاً توی این‌جور مواقع چه‌را نباید هدی زکام باشد و دماغ‌اش از همان سرماخورده‌گی کیپ باشد؟

پنج: فکر کنم مشکلات با خریدن یک شارژ ایران‌سل برای هدی حل بشود...

شش: جای این گزینه را برای شما خالی می‌گذارم...

Sunday, December 14, 2008

تجربه ناتمام دموکراسی در ايران

تجربه ناتمام دموکراسی در ايران

رضا براهنی
شهروند


۱-- کلمه دموکراسی بدجوری مرا مضطرب ميکند، مثل شروع بعضی از رمانها و نوشته های خوب فارسی: "از در که وارد شدم سيگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همينطوری دنگم گرفته بود قد باشم" (۱) و يا: "در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد -- اين دردها را نميشود به کسی اظهار کرد، چون که عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاری و اعتقادات خودشان سعی ميکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآميز تلقی بکنند -- زيرا بشر هنوز چاره و دوايی برايش پيدا نکرده." (۲)

نوشته ی اول شروع مدير مدرسه از جلال آل احمد است، دومی شروع بوف کور از صادق هدايت، و در طول اين حرف و سخن اگر مجال بود بر سر آن "دنگم گرفته بود قد باشم" و نيز آن "زخم" که برايش هنوز چاره و دوايی پيدا نکرده ايم، بر خواهم گشت. البته اين اضطراب يک سابقه بسيار طولانی و تاريخی هم دارد، فقط زاييده ی امروز نيست که مثلا نيمايی بيايد و بگويد: "من دلم سخت گرفته است ازين / ميهمانخانه ی مهمانکش روزش تاريک / که به جان هم نشناخته انداخته است: / چند تن خواب آلود / چند تن ناهموار / چند تن ناهشيار." (۳) نه، فقط اين نيست. آن صورت تاريخی قضيه نيز از اعماق گذشته ميآيد و در کنار مجموع حوادث و ديدگاهها و مرايای جديد ميايستد. در لغت نامه دهخدا در توضيح کلمه "خورنق" که ريشه اصلی کلمه "کاريزما" و يا هاله ی مقدس و فره ايزدی است، آمده که خورنق قصر بهرام بود که بناء عجيب و غريب است. سنمار بناء او بود . . . بنايی ست بظهر کوفه. نعمان بن مندز بر سر وی رفت و گفت هرگز مثل اين بناء نديده ام. سنمار گفت: من جايی دانم که اگر سنگی از آنجا برگيريد همه بيفتد. نعمان گفت جز تو هم کسی داند؟ گفت نی. نعمان گفت که وی را از آن قلعه بيندازند. سنمار را از قلعه انداختند تا هلاک شود." (۴) به کلمه خورنق، ريشه اصلی فره نيز برخواهيم گشت، ولی نقدا بگوييم که اولا چرا بايد​ بنايی به آن عظمت ساخت که فقط به سنگی بند باشد؟ ثانيا و چرا بايد -- در مرحله بعدی -- آدمی را که بنا را ساخته از بالای بنا به پايين انداخت تا راز آن سنگ را با خود به گور ببرد؟ از آن زمان تا همين حالا در ادب فارسی و عربی "جزاء سنمار" ضرب المثل شده است، و اين شايد برميگردد به دوگانگی جبلی هر فره ای که بر آن تقدس و نفرين هر دو حاکم اند. به خورنق در اوايل انقلاب برگشتيم. حالا در طول صحبت هم به سوی آن اگر فرصتی بود برخواهيم گشت. به طور کلی در طول اين صحبت مختصر مدام برخواهيم گشت.

اين را هم بگويم که اول ميخواستم عنوان اين صحبت مختصر را "تصور ناقص از دموکراسی در ايران"​بگذارم. اما بعد فکر کردم که چون اين هفت يا هشت سال گذشته را من در ايران نبوده ام، ممکن است تصور کنند غرض من تصور ناقصی است که من از دموکراسی در ايران به علت غيبت هفت ساله و بعد مسافت پيدا کرده ام، در حالی که دموکراسی در ايران نياز به تصوير و تصور ناقص ندارد، و ميتوان از آن تصوير کاملی هم داد. اما چون اين عنوان کمی سايه منفی بر بحث ميانداخت، از شر آن گذشتم و به "تجربه ناتمام" بسنده کردم، چرا که اولا دموکراسی هميشه تجربه ناتمامی است، در همه جا، و در هر لحظه از تاريخ هر قوم، حتی در غرب، و ايران هم استثنايی بر اين قاعده نميتواند بود؛ ثانيا اگر اين تجربه از ناتمامی درآيد و به تمامی برسد، معلوم نيست از کجا سر درخواهيم آورد؛ و ثالثا، و از همه مهمتر، "تجربه ی ناتمام" نشان ميدهد که خود تجربه، حالا از هر نوع، چون "ناتمام" خوانده شده، دست کم در جايی و زمانی در کشور ما شروع شده است. و چون مجموع اين حسهايی که ما نسبت به اين قضيه پيدا ميکنيم با همديگر در تناقض و تباين ميافتند، ميتوان چنين نتيجه گرفت که دموکراسی هم زخم ماست، و هم علاج زخم ما. چرا که گاهی زخم به معنای آگاهی است. ظلمانی بودن شب را فقط موقعی که صاعقه ميزند به رأی العين ميبينيم، و حتی به جد به وجودش پی ميبريم. پس اين زخم، زخم آگاهی است، و من در اين گونه زخم ها آن آگاهی دردناکی را ميبينم که محصولش گاهی اثر زيبايی مثل بوف کور است، و گاهی ديگر چال مستراح گندآبادی است که چهره ی زيبای احمد باطبی را درآن فرو ميکنند تا او با رويت کامل مخالفان دموکراسی در آن چال به اهميت خواستن دموکراسی با رگ و پی کاملش پی ببرد. به همين دليل زخمها متعدد و متنوع است، و اگر جلال آل احمد در مقطع دهه ی چهل در برابر ديوانسالاری مزاحم وزارت فرهنگ عصر خود "دنگش" ميگيرد که "قد" باشد، آن را هم بايد در شمار همين راه جستن ها برای التيام زخم حساب کرد، اگر چه خود راه حل هم صورت ديگری از آن زخم باشد که نتوان آن را به کسی اظهار کرد.

۲--​ اگر دموکراسی حکومت مردم بر مردم باشد، سئوالی که بلافاصله پيش ميآيد اين است: کدام مردم؟ در اين ترديدی نيست که غرض ما از مردم، مردم اعصار گذشته نيست. بل که مردم همين عصر خود ماست. با اين حساب، حساب گذشته پاک شده است. وقتی که آقای خمينی در بهشت زهرا آن سخنرانی تاريخی را در دوازدهم بهمن کرد، گفت:

"هر ملتی سرنوشتش با خودش است. مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صدسال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟ اين هم يک دليل که سلطنت محمدرضا شاه قانونی نيست. علاوه بر اين، اين سلطنتی که در آن وقت درست کرده بودند و مجلس موسسان هم، ما فرض کنيم که صحيح بوده، اين ملتی که سرنوشتش با خودش بايد باشد در اين زمان ميگويد که اين سلطان را نميخواهيم. سرنوشت اينها با خودشان است. اين هم يک راه برای اثبات اينکه سلطنت او باطل است . . ." (۵)

يک نکته ی اين گفته بسيار روشن ادا شده است. بر فرض که ملت ايران در گذشته سلطنت پهلوی را خواسته باشند، پس ملت ايران که حق داشتند خواسته باشند، حال چون آدمهای ديگری آمده اند، حالا چون ملت ديگری در کار است، سلطنت را نميخواهند، به دليل اينکه سلطنت مال گذشته است و حالا ديگر کسی در ايران خواهان آن نيست. اين مردم، مردم ديگری هستند که حق دارند​ کليه قوانين آن مردم سابق را به هم بزنند. به نظر من آقای خمينی در اين نکته بخصوص کاملا حق داشته است، چون صغرا و کبرای تاريخی اين قضيه را به روشنی بيان ميکند: "مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صد سال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟" در اين که گذشتگان حق ندارند برای مردم زنده ولايت کنند، و تعيين تکليف کنند، حتی اگر پدران خود آدم هم باشند، آقای خمينی کاملا حق دارد. آقای خمينی در اين جا يک اصل دموکراسی را بيان ميکند. غرض از حکومت مردم بر مردم، حکومت مردم گذشته، حتی پدران گذشته، بر مردم کنونی، حتی بر فرزندانشان، نيست. بل که دموکراسی به معنای حکومت مردم بر مردم است.

در همان سخنرانی آقای خمينی ميگويد: "خود اين آدم، دولت آن آدم، مجلس آن آدم، تمام اينها غيرقانونی است، و اگر ادامه دهند، مجرمند و بايد محاکمه شوند. ما آنها را محاکمه ميکنيم. من دولت تعيين ميکنم. من توی دهن اين دولت ميزنم. من به پشتيبانی اين ملت دولت تعيين ميکنم." (۵)

وقتی که آقای خمينی ميگويد: "من توی دهن اين دولت ميزنم. من دولت تعيين ميکنم." حتی اگر بعدا اضافه کرده باشد" من به پشتيبانی اين ملت دولت تعيين ميکنم." ميدانيم که در شرايط مساوی او نميتوانست توی دهن اين دولت بزند و يا دولت تعيين کند، او به اين دليل اين حرف را ميزند که پيشاپيش ملت توی دهن اين دولت زده است. تمام مشکل ما از اين جا ناشی شده است که آقای خمينی گفته است، "من دولت تعيين ميکنم" و اين گفته او کاملا با همه حرفهايی که درباره دولت سابق زده منافات دارد. دموکراسی اين است که اولا مردم همين عصر بگويند که نوع حکومت چه خواهد بود، و ثانيا تا موقعی که يک نفر را انتخاب نکرده اند، او نميتواند از طرف آنها حرف بزند. حرفی که خمينی زده، در شمار همان حرفهايی است که رضاشاه در کودتای عصر خود زده است: "من حکم ميکنم!" و بعد آن حکم به سلطنت پهلوی انجاميده، همانطور که "من دولت تعيين ميکنم" به حاکميت ولايت فقيه انجاميد. پهلوی سلطنت خود را متکی بر يک ساختار پدرسالار و تماميت خواه دو هزار و پانصد ساله کرده، و خمينی ولايت خود را متکی بر يک ساختار پدرسالار هزار و چهار صد ساله کرده، و هر دوی اينها، اولا با آن جمله بسيار دموکراتيک خمينی يعنی همان "مگر پدرهای ما ولی ما هستند . . ." در تعارض ميافتد، و ثانيا با اين اصل اساسی تجدد که تنها مردمان يک عصر حق دارند درباره ی نوع زندگی خود تصميم بگيرند. آقای خمينی مخصوصا با استفاده از کلمه "ولی" در اين جمله عملا کار دست خود داده است، قاعدتا گوينده اين عبارت، و نفی کننده ولايت، نبايد بعدا بنيانگذار ولايت فقيه ميشد. وی دقيقا برعکس پيشنهاد خود، اساس ولايت پدران را گذاشته است.

دموکراسی گرچه با حضور شخص سلطنت طلب، و حضور آدم دين دار در جامعه مخالف نيست، ولی هم با ولايت سلطنت مخالف است و هم با ولايت دين، به دليل اينکه هر دوی آنها متکی بر ساختارهای تماميت خواه هستند، و اگر ما ولايت هشتاد يا صد سال پيش پدران خود را قبول نداريم به چه مناسبت بايد ولايت دو هزار و پانصد​ سال و يا ولايت هزار و چهار صد سال پيش را بپذيريم؟ مگر اينکه بپذيريم که هر کسی که قدرت را به دست گرفت قانون خاص خود را مينويسد و يا مينويساند، که در اين مورد ​خمينی دقيقا همان کار را کرده که رضاشاه پهلوی کرده، که در اين صورت يا اعتراضی به رضاشاه هم وارد نيست و يا اعتراض بايد شامل حال هر دو باشد. ولايت سلطنت ولايتی است متافيزيکی، ولايت دين ولايتی است متافيزيکی، و شما نميتوانيد با يک ساختار متافيزيکی به جدال با ساختار متافيزيکی ديگر برخيزيد، چرا که آن ساختار متافيزيکی سابق خود به خود، خود را درون آن ساختار متافيزيک بعدی رسوخ خواهد داد، و يک بار ديگر اين قضيه پيش خواهد آمد که: "مگر پدرهای ما ولی ما هستند که در هشتاد يا صد سال پيش از اين سرنوشت ما را تعيين کنند؟" آقای خمينی ولايت دين را جانشين ولايت سلطنت کرد. و اين به کلی در تناقض با انقلاب مردم ايران بود. و اين ، يعنی آن زخم. زخم به اين معنا، که انگار خود مردم هم خواهان اين بودند که ولايت بيايد و دموکراسی نيايد، و يا فکر ميکردند که با ولايت خمينی دموکراسی خواهد آمد. اگر مردم ايران در مقطع ۵۷، مقطع زندانها و اعدام های سالهای ۶۱--۶۰ و سال ۶۷ را ميديدند و يا پيش بينی ميکردند، هرگز به خيابانها نميريختند، و يا به خاطر چيزی ديگر به خيابانها ميريختند، و چه بسا که اجازه نميدادند آقای خمينی به ايران برگردد، و هم خمينی و هم شاه را در همان خارج از ايران نگاه ميداشتند. ولی زخم در اين جاست که پدرسالاری فقط ازآن پدرسالار سياسی، حکومتی، دولتی و نظامی نيست. پدرسالاری ريشه در اعماق ارتباطات اجتماعی، خانوادگی، روحی و روانی آدمها دارد، و از اين نظر پس از اين بررسی مختصر دو ساختار متافيزيکی، به دو ساختار ديگر نيز که بيشتر به روان آدمها نزديک تر است ميپردازيم.

ميگويم اين دو ساختار ديگر نيز هر دو براساس متافيزيک به وجود آمده اند. هاله تقدسی که در ساختار قدرت دور سر رأس قدرت در تاريخ جامعه و دين برافراشته ديديم، و يا برافراشته کرديم در ساختار خانواده و در ساختار عرفان نيز به رأی العين ميبينيم. اين ساختار در خوابها، کابوس ها، روياها، لحظه های غريب شور و اشتياق، و لحظه های مجذوبی بی حد و حصر و لحظه های وحشت به سراغ ما ميآيد.

وقتی که جلال آل احمد ميگويد: "دنگم گرفته بود که قد​ باشم" و احساس ميکنيم که او اين حرف را در برابر بوروکراسی حاکم بر عصر خود زده است، بايد در نظر داشته باشيم که او در ارتباط با ولايت پدر خود نيز همين وضع را قبلا پيدا کرده بوده. پدر ميخواست که او روحانی شود. او لباس روحانی را درآورد و در حزب توده اسم نويسی کرد، ولی خوب، حزب توده هم دستگاهی متافيزيکی بود که هم به سبب ساختار پدرسالارانه ی خود و هم به سبب ساختار پدرسالارانه ی استالينی حزب پدر، يعنی حزب کمونيست شوروی، ساختاری بود از نوع ولايت متافيزيکی. وقتی که او از حزب توده در کنار ملکی و ديگران بريد، به تدريج به سوی پدر ديگری کشيده شد، يعنی خود ملکی. وقتی که او در همان اوايل دهه چهل در کنار سيمين دانشور به بيعت خمينی شتافت، و اين قضيه را به کلی از چشم روشنفکران آن دوره که ما بوديم مکتوم نگاه داشت، باز حرکت از يک پدر به سوی پدر ديگر ميکرد. آل احمد، شجاع ترين روشنفکر آن دوره، زخم پدر و پدرسالاری داشت. خانواده، پدر، او را تعقيب ميکرد، و چه زحمتی کشيد، توأم با کمی لذت های مخفی که بعدها در "سنگی بر گوری"، کتابی سرشار از شجاعت فردی، برملا شد، تا خود را از شر پدر خلاص کند. زندگی جلال آل احمد بسيار شبيه زندگی اول شخص «بوف کور» است. در هر دو کتاب، هم در «بوف کور» و هم در «سنگی بر گوری» راوی ها خود را قواد ميخوانند. راوی ها خودزنی ميکنند. راوی ها رها نيستند. راوی ها بدبخت و بيچاره اند، به دليل اينکه خانواده پدرسالار دمار از روزگارشان درميآورد. ولی اينها استثنا نيستند. برادر روانشناس من که پنجاه صفحه اول اياز را دو سال پس از چاپ آن در يکی از مجلات اواسط دهه چهل خوانده بود به من گفت: "آن کسی که تو و محمود قطعه قطعه ميکنيد، منصور حلاج نيست، عين پدر خود ماست." و بعد به من گفت: "علت کشش خود من ]يعنی او[ به سوی فرويد، مشگل پدر بوده." بعدها در سال ۵۳ من به او گفتم، وقتی که زير شکنجه بودم، احساس کردم که "عضدی" عين پدر ماست. ما پدر را به صورت واقعی هرگز نديديم، يعنی يا هاله نبوت و امامت دور سرش بود، و يا هاله شقاوت و قدرت. در سال ۵۷، من ناگهان به اين فکر افتادم که چقدر خمينی شبيه پدرم است. خانواده ی انفرادی خود را در آينه ی خاندان بزرگ تاريخی منعکس ميکرد. در دقتی که به تدريج در عرفان کردم، بويژه در ارتباط بين پير و مريد، به اين نتيجه رسيدم که پير بدجوری به قدرت خدا رشک ميبرد. و اگر شمس، مولوی را ملامت ميکرد که او يعنی مولوی نبايد دوشويه باشد، و از دو رهبر يعنی خدا و شمس، يکی را انتخاب کند، دقيقا از همين رشک بردن به قدرت ناشی ميشد. دين، عرفان، خانواده و سلطنت، ساختارهای متافيزيکی بسته ای هستند که نهايتا ممکن است در پاره ای موارد به صورت خصوصی به درد خود شخص بخورند. و يا ممکن است هيجان هايشان را، بويژه عرفان، به سراغ ما بفرستند، و در ما انقلاب درونی، شخصی ايجاد کنند --​ و من حتی رو به قبله کورش نماز خواندن پان -- ايرانيست ها و پان -- آريانيست ها را هم تنها در حد و حدود اين مجذوبی ميبينم -- ولی هرگز قدرت حل همه مشکلات جامعه را ندارند. جامعه احتياج دارد که از سينه شخص شخيص خود روابط خود با مديران جامعه را تعيين کند. و مديران جامعه، وصی و قيم و ولی فقيه، نايب خدا و غيره نيستند، بل که اشخاصی هستند در خدمت کسانی که آنها را برای مدتی کوتاه انتخاب ميکنند، و مدام بر کار آنها نظارت دارند، و آنها نه در برابر خدا و پيغمبر، بل که فقط در برابر مردمی که آنها را انتخاب کرده اند، مسئوليت دارند. و در صورتی که به مردم زمانه خود خدمت نکنند، بايد برکنار شوند. ما اين سيستم را حالا نداريم. اما ما زخم اين عصر را خورده ايم، و سکه اين عصر به نام ما مردم ايران زده شده، و ما ماموريت داريم که به رغم عميق تر شدن هر چه بيشتر زخم، و رسوا شدن هر چه بيشتر تمامی نيروهايی که ميخواهند ما را مدام به گذشته برگردانند، حتی به اندازه دو انگشت از عصری که در آن زندگی ميکنيم، عقب ننشينيم. نجات ما در به دوش گرفتن مسئوليت بنيادی عصر، و مسئوليت معاصرت با عصری است که به هر طريق در آن زندگی ميکنيم. مشخصات اين معاصرت چيست؟

اگر ما حالا نه به عنوان متفکران کشور خود -- چرا که اين تعبير هم بوی تفرعن ميدهد و هم بوی کهنگی -- بلکه به عنوان کارگران ساده ی انديشه نتوانيم از خود در عصری که زندگی ميکنيم، تعريفی به دست دهيم، و يا معاصرت خود را تعريف کنيم، و تعريف های خود از معاصرت را به هر طريقی در اختيار يکديگر قرار ندهيم، آيندگان همه خواهند گفت، اينها لايق همين حکمرانانی بودند که بر آنها حکم راندند، و لايق همان ساختارهايی بودند که از دست آنها ميناليدند. اين يک سوی قضيه است. سوی ديگر قضيه اين است که مدام ابتلای سنت و ابتلای گذشته را داشته باشيم، حتی ابتلای باليدن مدام به گروه ها و سازمان های خود، و به تعداد اسيرانی که داديم و شهيدانی که هنوز به شمار نياورده ايم. درست، همه اينها بخشی از کار معاصرت است. ولی راه حل قضيه نيست. و راه حل قضيه اين هم نيست که آلترناتيو اول و دوم و سوم و چهارم را از خورجين خودی و يا خارجی بيرون بکشيم و مدام به عنوان يک ايده آل برهم زننده ی همه نکبت های گذشته ارائه دهيم. کار دقيق، طاقت فرسا و کمرشکن اين است که زخم کاری و اصلی عصر خود را بشناسيم، و اين شناخت را تا آن درجه پيش ببريم که از آن اين همه وحشت و واهمه نداشته باشيم. اين عصر، عصری نيست که ما در آن با يکی از اعصار غربی يا شرقی احساس هويت مشابه کنيم. دوره های تاريخ غرب و يا يکی از ادوار گذشته ی آن، تاريخ آينده ی من نيست. تاريخ امروز من هم، اساس تاريخ آينده ی من نيست. معاصرت غرب، به يک طريق، به رغم پيشرفتگی غرب، هم عصر من است، و معاصرت من، به رغم عقب ماندگی من، هم عصر غرب است. من نميتوانم منتظر اين بشوم که تاريخ من آن ادوار را مو به مو تقليد کند، تا بيايد برسد به امروز غرب، چرا که امروز غرب، در آن زمان که من به امروز آن رسيدم، هزاران فرسخ از من جلوتر خواهد زد. پس من ناموزونی خودم را اولا با سيستم حاکم با خودم، و ثانيا با سيستم غرب به رسميت ميشناسم. ولی غرب خودش هم يکسر غربی نيست. غرب در طول اين شصت هفتاد سال گذشته، کشتار يهود توسط نازی ها را ترتيب داده، بمب اتمی را در هيروشيما و ناکازاکی با کشتار صدها هزار آدم آزمايش کرده، غرب به من در کودتای بيست و هشت مرداد خيانت کرده. غرب ويتنام و گرنادا و دهها جنايت ديگر را ترتيب داده، غرب اسرائيل را درست در ميان اعراب کاشته، غرب به همه نهضت های کارگری جهان خيانت کرده، غرب در شرق و غرب من، يعنی در افغانستان و عراق جنايت های هولناک راه انداخته. اين يک سوی غرب است.

سوی ديگر غرب اين است که عده ای غربی دارد که با خود غرب، اگر نه به اندازه ی ما، که به اندازه ی خودشان، با جنايات غربی مخالف بوده اند. غرب ناموزون است. شايد بيش از ما ناموزون است. از سوی ديگر غرب منابع يادگيری فراوان در اختيار دارد، که من ضمن يادگيری از آنها، حتی ميتوانم با خود غرب، به آن صورت که خود غربی گاهی با آن به مبارزه برميخيزد، مبارزه کنم. در واقع غرب، در برخورد با من، مرا در يک لحظه ی عجيب گير انداخته است. من از يک سو شيفته ی علم، صنعت، مديريت، دموکراسی نسبی، هنرها و ادبيات، و شهرهای زيبای آن هستم، و از سوی ديگر بيزار از گروهی تاراجگر غربی که جهانی را غارت کرده اند و برای خود صاحب قدرت شده اند. يعنی غرب استعمار، امپرياليسم، از خودبيگانگی جهانی و سيطره سياسی و فرهنگی به وجود آورده است. يکی اين است که من در اين احساس غبطه بسوزم، و ديگری اين است که به رغم داشتن زخم همين غبطه، و هزاران زخم ديگر، چشم باز کنم ببينم چگونه ميتوانم به اين قضيه بينديشم. غرب به من ياد داده است که خانواده پدرسالار راه حل مشکل خانواده نيست. اين را من از تورات و انجيل و قرآن نياموخته ام. به من ياد داده است که من اگر بچه ام را بزنم بچه ام را از من ميگيرند، به من ياد داده است که رای من اهميت دارد. ضمن اين که ميدانم هزار بيشرفی هم در حق من و ملت من و ملل اطراف من کرده. من آن چيزی را ياد ميگيرم که به نفع من است. غرب به من يک چيز ياد داده است که اساسی است، و آن اين که يک بچه، فقط بچه پدر و مادرش نيست، و او بايد فرديت داشته باشد، و به استقلال کار کند، بينديشد، و انسان بدون فرديت وجود خارجی ندارد. هر چهار سيستم متافيزيکی، يعنی سيستم خانواده ی ايرانی، سيستم عرفان ايرانی، و دين، و سلطنت به من ياد داده اند که بايد فرديت را فراموش کرد. يعنی سيستم زندگی ايرانی، بی شباهت به يک سيستم نظامی نيست که در آن اطاعت از مافوق، ولو سراسر به ضرر خود فرد، اساس کار است. قاتلين محمد مختاری، پوينده و فروهرها در دادگاه گفتند ما به دستور مقامات بالا کشتيم، و آنها اگر باز هم دستور بدهند ما ميکشيم. اين سيستم، يک سيستم حسن صباحی است. کلمه Assassin، که غربی ها از اصوات حسن صباح در قرون وسطی ساختند و بعد از آن فعل و اسم فعلی هم درست کردند، به معنای قاتل است. من ميگويم ما گرچه قاتل نيستيم، ولی بايد در نظر بگيريم که در زندانها به گروهی از توابين گفتند که اگر ميخواهيد توبه شما را قبول کنيم، بايد رفقای خود را تيرباران کنيد. و برخی از آنها هم قبول کردند. در جامعه ای که فرديت شکل نگرفته باشد، اطاعت کورکورانه از يک سو، و تفرعن مطلق از سوی ديگر، و هر دو، دو روی يک سکه، بيداد ميکند. سر و کار دموکراسی با شکل گيری فرديت است.

فرقی هست بين تخيل عدنی، و تخيل مدنی. نميخواهم وارد اين حوزه بشوم که تخيل عدنی بيشتر هنری است و تابع کشف حجاب ناگهانی از واقعيت و حقيقت. تخيل مدنی، مسئله ديگری است. ميشل فوکو نشان داده است که خيال مدنی وقتی به وجود می آيد که يکی اشيا را در حال ساخته شدن تجربه کند، و در قرار دادن آنها در کنار هم شخصا حضور و شرکت داشته باشد. در اين صورت يک نفر فرديت پيدا ميکند. يعنی فرديت يک فرد در طول زمان، و به تجربه ی دست اول، يعنی از ساختن اشيای اطراف و از کنار هم قرار دادن آنها، و شرکت در تجربه قرار دادن آنها حاصل ميشود. در اين صورت، اشيا زندگی دارند. در «عروسک پشت پرده»، قصه ای از هدايت، راوی از اروپا يک عروسک گنده ميخرد و به ايران ميآورد و با او در خلوت خود مغازله ميکند. تصادفا اين عروسک تمام قد شبيه نامزد اوست. نامزدش يک بار جای عروسک را ميگيرد و وقتی که راوی موقع بوسيدن او پی ميبرد که او زنده است، او را با شليک طپانچه ميکشد. اشيايی که به محيط زندگی ما وارد شده اند، اغلب اشيای خارجی هستند، برای ما همه آنها مصنوعی هستند. ما در ساختن آنها شرکت نکرده ايم. به همين دليل ما نسبت به آنها فاقد تجربه فردی و شخصی هستيم. اگر ناگهان يکی از آنها را شخصا کشف کنيم، احساس ميکنيم که قيامت شده، چرا که مقدار فرديت ناشی از خلق کردن آن را، که به تدريج حاصل ميشود، از آن خود نکرده ايم. عروسک پشت پرده مبتنی بر تخيل عدنی است، ولی موقعی که او زنده ميشود، و فرديت پيدا ميکند، ما تا حد جنايت پيش ميرويم، يعنی تقليد ما از غرب در ادامه تقليد ما از پدر، پادشاه، عارف و روحانی است، و به محض اين که اين دستگاه تقليد به هم ميخورد، ما فکر ميکنيم که سيستم زندگی دگرگون شده است. رئاليسم انتقادی ما، و رئاليسم سوسياليستی ما هم دست کمی از تقليد از روحانيت ندارد، فقط مرجع تقليد عوض شده است. به همين دليل ما بايد سيستم ها را به هم بزنيم، از آنها فراتر برويم، به تجربه ی شخصی، و با يادگيری از سراسر جهان، و از اين نترسيم که يکی به ما بگويد شما به کجا ميرويد؟ مدرن شده ايد، پست مدرن شده ايد! از اين رو به آن رو شده ايد. از اين قضايا وحشت نکنيم.

برای فرديت پيدا کردن ما نميتوانيم افقی حرکت کنيم. يعنی ما نميتوانيم از افلاطون شروع کنيم به خواندن فلسفه و برسيم به دريدا و سيکسو و ليوتار. اين کار را در فرهنگ ايران و فرهنگ اسلام هم نميتوانيم انجام دهيم. خود غربی نيز در مورد غرب اين کار را نکرده است. نه نيچه اين کار را کرده، نه هايدگر، نه فوکو، نه دلوز، نه دريدا. انتخاب يک قطعه و يا يک مقطع مهم است، و بعد از بالا در آن فرو رفتن، انگار در چاهی فرو ميرويم، با چراغی روشن در دست، و با چشم باز و همه مقاطع را دقيق، موقع فرو رفتن مطالعه ميکنيم.

يادگيری کل تاريخ غرب بی فايده است. ما آن زمان تاريخی را در اختيار نداريم. ما نميتوانيم با کلان -- گفتمان ها مشکل خود را حل کنيم. مشکل ما کندن و فرو کندن در عصر حاضر برای رسيدن و وارسيدن به مقاطع رنگين و حساس و جزء به جزء شکل گيری قطعات است. به همين دليل فرو رفتن در عمق کار يک فيلسوف درجه يک، بيش از خواندن دهها تاريخ فلسفه، و قرائت چند کتاب از هر کدام از فلاسفه -- که عملی هم نيست -- به ما چيز ياد ميدهد.

موقع خواندن عميق يک فيلسوف، ما عمق درونی و فردی پيدا ميکنيم. اين در مورد دموکراسی هم صادق است. ما احتياج به شيوه داريم، اين شيوه، جدا از شيوه معمولی غربی، و جدا از شيوه قراردادی شرقی است. شيوه استبدادی شرق امروز اجازه نميدهد که يک نفر تفکر کند. شيوه معمولی غرب هم او را همه کاره بار ميآورد. کافی است يک نفر نيچه را خوب بخواند، و يا در عصر ما دريدا را خوب بخواند. افلاطون و کانت و هگل و شوپنهاور را هم خوانده است. يعنی خواندن عمودی و نه خواندن افقی. توی چاه فرو رفتن، بی واهمه. خواندن کامل يک زن درجه يک، هزاران چيز به هر زن و مرد ياد ميدهد، ولی خواندن تاريخ زنان فقط آدم سطحی به وجود می آورد. غرضم اين است که ما چگونه فرديت پيدا کنيم در يک موضوع خاص. در علوم ما سريع تر پيش ميرويم، ولی در چيزهايی که به اصطلاح معرفت ها خوانده ميشوند، ما مشکل داريم. ولی ما بايد شتاب آموزش داشته باشيم، شتاب يادگيری، و شتاب برای رسيدن و در حين شتاب کردن برای رسيدن، تجربه کردن درونی، و حتی عصبيت پيدا کردن نسبت به موضوع تحت مداقه. به اين صورت ياد ميگيريم که خودمان در حال شکل گيری هستيم. آن چه ما نداريم شکل درونی است.

اعماق ما را پر از آشغال های به ظاهر ارثی کرده اند. قرائت بطئی و در عين حال شتابزده، کند و تند با هم، و با ايمان و اعتقاد به شکل گيری درونی که نتيجه اين قرائت است، و آن وقت آدم احساس ميکند که آن چاه، عمق خود او بوده، و او در خود چاه ميزده. اين نوع خواندن، درونی کردن سراسر يک منظره درونی است.

خواندن گذشته خود ما در منطقه نيز بايد به اين صورت شکل بگيرد. پيدا کردن جزاير سرگردان درون، ازگيلگمش (قيلقميش) تا ارداويراف تا هزار و يکشب تا منصور حلاج تا نظامی تا شمس و مولوی و حافظ و روزبهان تا بوف کور هدايت. اينها جزاير سرگردان درون ما هستند. اينها جاپاهای چاههای درون ما هستند. و نقب زدن از اينها به آن جهان ديگر که با ما رابطه داشته ولی در سايه تفرعنش از ما گسسته شده، و ما در سايه زبونی مان از او بيزار گشته ايم. از اين چاه پايين رفتن، مثل معراج در اعماق است. و اين نوعی قرائت است. قرائت درون.

و البته فقط خواندن نيست. از طريق اين نوع قرائت جهان، به قرائت اشيای تصادفی، خارجی، و زمينه های دور از سرشت جغرافيايی و تاريخی خود پی ميبريم. ناگهان بيگانگی آن اشيا را به رای العين ميبينيم. ولی اين ديدن با آن ديدن قبلی، ديدن يک مصرف کننده صرف، فرق ميکند. چشم های ما به چيزی بالاتر از شستن نياز دارد، «چشمت را بايد بدری تا تصوير کامل تر گردد.» شستن چشم کافی نيست. سپهری اشتباه ميکرد. شستن چشم کور بی فايده است. بايد چشم را از درون عوض کرد. و برای اين کار ما بايد غرب را به آن صورتی که فقط ما ميخواهيم بفهميم، بفهميم، نه به آن صورتی که غرب خود را فهميده است، چرا که آن وظيفه ما نيست. از اول هم نبوده. و خود اين مطلب هم يک تجربه ی ناتمام است.



۱-- جلال آل احمد، «مدير مدرسه» (انتشارات کتاب سعدی -- قم -- ايران، ۱۳۶۱)، ص. ۷.

۲-- صادق هدايت، «بوف کور» -- «زنده بگور»، به ضميمه «نقدی بر بوف کور» از م. ف. فرزانه. چاپ نسخه خطی به خط خود هدايت(باران، سوئد ۱۹۹۴)، صص ۶-- ۵.

۳-- نيما يوشيج، «نمونه هايی از شعرهای نيما يوشيج» (کتابهای جيبی، تهران، چاپ دوم ۱۳۵۲)، ص ۱۲۱.

۴-- لغت نامه دهخدا، جلد ششم، مدخل خورنق.

۵-- نگاه کنيد به روزنامه های کيهان و اطلاعات ۱۲ و ۱۳ بهمن ۱۳۵۷

يک حاشيه: کلمه خورنق، ريشه "فره" و ريشه "کاريزما" Charisma و يا Khwarisma است. از آن فره ايزدی ساخته شده، و فره شاهی. اساس استبداد شرقی است. همه چيز در اختيار کسی است که اين "فره" را دارد. در اين مورد از لحاظ اقتصادی ميتوان نگاه کرد به تصويری که مارکس از مالکيت در "وجه توليد آسيايی" و در نامه هايش درباره استعمار ميدهد. در شرق، مالکيت، ملک طلق مستبد شرقی است و نيز نگاه کنيد به "دين چين" [The Religion of China] اثر مارکس وبر، و نيز "استبداد شرقی" [Oriental Despotism]، اثر کارل ويتفوگل نوشته ی "ماکس وبر" در بررسی "هاله"، "فره"، و "خورنق" و "کاريزما" از همه جامع تر است. (ر. ب)

Is it love


I never knew a love
A love that could be sweeter
No matter what my mind says
Your music gives me fever
The moment that we danced
Your arms felt like a cradle
And when you took my hand
I was no longer able
It never felt so right before
I need to be with you much more
I can't believe this kind of fate
...We can runaway
?Is it love

I'm always in a spell
Even when I sleeping
You're always on my mind
I hope that I'm not dreaming
If I am let me stay asleep
Don't wake me up I feel complete
I never want to feel it end
What a lovely moment
?Is it love

I wanna give you my love
Overtime
I wanna make love to you
Overtime
I wanna be right next to you
Overtime
I wanna be in love with you
Overtïme
?Is it love

مصدرنشینی لغات

همیشه هوش آقای خامنه‌ای را ستوده‌ام...بی‌نظیر است...آدم کیف می‌کند با دشمن باهوشی طرف باشد...فکر کنم ایشان با چنین نظری هم‌عقیده باشند...چون خاطرم هست در زمان قتل فروهرها ، خودشان آن‌ها را «دشمنان نجیب» خطاب کردند...پس دشمن باهوش هم باید صفت شایسته‌ای باشد...این‌طور نی‌ست؟
ببینید چه‌قدر زیبا فرموده‌اند:

آقای خامنه‌ای همچنین در بخش دیگری از سخنان خود گفت که جنبش دانشجویی در ایران، همواره با «استکبار، سلطه، دیکتاتوری و استبداد به شدت مقابله کرده» است.
به اعتقاد وی، تمام کسانی که مدعی هستند عضوی از جنبش دانشجویی هستند باید «به این ویژگی‌ها پایبند باشند.»
می‌دانید در سیاه‌بازی به این شیوه چه می‌گویند؟ رکب‌ زدن...ایشان لغات جنبش دانش‌جویی و دیکتاتوری را که از شعارهای اخیر دانش‌جویان بوده است را به به‌ترین وجه‌ای بدل کرده‌‌اند و کارکردشان را مصادره به‌مطلوب نموده‌اند...

مرحبا...

اول تعزیر و حد ، سپس اصلاحات

دوست روزنامه‌نگارم خانم سعیده علی‌پور ( امیدوارم هرجا هستند به سلامت باشند) مطلب جالبی برای‌م فرستاده‌اند...

امیدوارم بهار مطبوعات ما همین‌طور بهارانه پیش برود...
.
.
.
اما این نوشته‌های مورد نظر موضوع جالبی را به ذهن‌ام خطوراند...

یاد آن اوایل افتادم که بعد ترور بهشتی ، رییس حزب جمهوری ، تعدادی از مردم شیرینی پخش می‌کردند و شادی خود را به گوش هم می‌رساندند و البته برخی شادی‌ها هم به عزا نشست و این شادی‌ها دیری نپایید...که البته در رسانه‌ها ببینید شما فقط رد سوگ‌واری‌ها و «عزاعزاست» مردم را می‌بینید...

من تنها به خاطرات آن‌روزها اکتفا می‌کنم...

وقتی خانواده‌ی مرحوم رجائی افتخار می‌کنند زمانی‌که میهمان برای‌شان می‌آمده‌است حتی خانواده رییس‌جمهور منتخب یک کپسول گاز پر نداشته‌اند و از هم‌سایه قرض می‌گرفته‌اند...از خاطرم نمی‌رود وقتی خانواده‌ی محترم رییس‌جمهوری منتخب با وانت‌بار به این‌ور آن‌ور می‌رفتند...خاطرم نمی‌رود آن برخورد تند رییس‌جمهور منتخب با فرش قرمز مستقر در فرودگاه که یعنی این تجملات طاغوتی از چی‌ست...فراموش نمی‌کنم وقتی رییس‌جمهور منتخب در آن سازمان عریض و طویل جهانی کف پای برهنه‌ی خویش را به‌روی میز انداخت تا جای شکنجه‌های دوران طاغوت را نشان جهانیان بدهد...

با خود فکر کردم چه‌را ما درغیاب ، عزیزکرده‌های‌مان بیش‌تر می‌شود؟...با هم به پاره‌هایی از اندیشه‌های معلم شهید چشم می‌دوزیم که چه‌طور زادروز ترور این بزرگ‌وار روز معلم می‌شود...
اگرچه معتقدم ترور یکی از ننگین‌ترین روش‌های مبارزه انسانی‌ست...اما
کمی دقت کنید: اگر آن عزیزان از دست‌رفته ام‌روز می‌بودند آیا اتفاق به‌تری در جامعه می‌افتاد؟...فراموش نمی‌کنم وقتی «مقدم مراغه‌ای» دلاورمرد آذری با آن درایت و شجاعت مثال‌زدنی در مجلس وقت به طرح تصویب شورای نگه‌بان می‌تاخت چه‌گونه رییس مجلس وقت مرحوم بهشتی او را بر سر جای‌اش نشاند...چه‌گونه میکروفون را از او گرفت...با تمام فیگورهای دموکرات‌منشانه‌اش البته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بگذریم...من فقط عین نوشته‌های فورواردی را برای‌تان این‌جا باز‌می‌گذارم...

تو خود بخوان حدیث مفصل از پاره‌های اندیشه‌ی استاد مرحمت‌شده:


ديدگاه‌هاي مرتضي مطهري نسبت به ايران و فرهنگ ايراني. خودتان قضاوت كنيد.:




مطهري : فردوسي مردي زيانكار بود.زنده‌ كردن‌ لغات‌ فارسي‌ باستاني‌،
برگشت‌ از تعاليم‌ قرآن‌ است‌.
اینهمه‌ سر و صدا برای‌ عظمت‌ فردوسی‌، و جشنواره‌ و هزاره‌ و ساختن‌
مقبره‌، و دعوت‌ خارجیان‌ از تمام‌ کشورها برای‌ احیاءِ شاهنامه‌، و
تجلیل‌ و تکریم‌ از این‌ مرد خاسر زیان‌ بردۀ تهیدست‌ برای‌ چیست‌؟!
برای‌ آنست‌ که‌ در برابر لغت‌ قرآن‌ و زبان‌ عرب‌ که‌ زبان‌ اسلام‌ و
زبان‌ رسول‌ الله‌ است‌، سی‌سال‌ عمر خود را به‌ عشق‌ دینارهای‌ سلطان‌
محمود غزنوی‌ به‌ باد داده‌ و شاهنامۀ افسانه‌ای‌ را گرد آورده‌ است‌.
پايگاه علوم و معارف اسلام.قسمتهايي از كتاب نورملكوت قرآن - تاليف آيت
الله مطهري/ جلد چهارم / قسمت ششم كه شامل مجموعه نظرات آيت الله مطهري
در باره موارد ذيل ميباشد:
1-زنده‌ كردن‌ لغات‌ فارسي‌ باستاني.
2-فردوسي گرايي
3-تبليغات‌ براي‌ فردوسي‌ و شاهنامه‌،

زنده‌ كردن‌ لغات‌ فارسي‌ باستاني‌، برگشت‌ از تعاليم‌ قرآن‌ است‌
.....باري‌! اين‌ همه‌ سر و صدا و هياهو و غوغائي‌ كه‌ عليه‌ عرب‌ و حملۀ
عرب‌ به‌ ايران‌ و تهمت‌ها و افتراءهائي‌ كه‌ بسته‌اند و مي‌بندند، راجع‌
به‌ عرب‌ نيست‌؛ راجع‌ به‌ اسلام‌ است‌. اينها قدرت‌ ندارند علناً به‌
اسلام‌ و قرآن‌ و رسول‌ خدا جسارت‌ كنند، در پوشش‌ عنوان‌ عرب‌ حمله‌
مي‌كنند.
فرهنگ‌ ادبيّات‌ ايران‌ در زمان‌ استعمار پهلوي‌، در قالب‌ حفظ‌ آثار
ملّي‌، با برانداختن‌ لغات‌ عربي‌ در هالۀ لغات‌ خارجي‌ مستقيماً بر
نابودي‌ روح‌ اسلام‌ ميكوشيد. اينك‌ نيز در همان‌ خطّ و مرز در تلاش‌
است‌.
زبان‌ پهلوي‌ و لغات‌ نامأنوس‌ را بر شيوۀ أحمد كسروي‌ كه‌ خود نيز از
اين‌ زمره‌ بود، از لابلاي‌ لغات‌ و كتب‌ متروكه‌ بيرون‌ كشيده‌ و بجاي‌
الفاظ‌ شيرين‌ و روان‌ و مأنوس‌ عربي‌ كه‌ فعلاً در زبان‌ فارسي‌ جاي‌
گرفته‌ و ملاحت‌ عجيبي‌ بدان‌ بخشيده‌ است‌ ميگذارند.
در زمان‌ رضاخان‌ و پسرش‌ محمّد رضا پهلوي‌، در دربار، انجمن‌ و




ص 142
مؤسّسه‌اي‌ بود براي‌ اين‌ امور كه‌ با وزارت‌ معارف‌ و فرهنگ‌ رابطه‌
داشت‌؛ و براي‌ از بين‌ بردن‌ لغات‌ عربي‌ و فرهنگ‌ اسلام‌ نهايت‌ سعي‌ و
كوشش‌ را داشتند. و در ادارۀ فرهنگستاني‌ كه‌ پشت‌ مدرسۀ سپهسالار بود،
براي‌ اين‌ موضوع‌ مال‌هاي‌ ملّت‌ بيچاره‌ را مي‌خوردند و مي‌بردند.
نام‌ مسجد را دمرگاه‌، و قبرستان‌ را گورستان‌، و اجتماع‌ را گردهمائي‌،
و جمعه‌ را آدينه‌، و وسائل‌ ارتباط‌ جمعي‌ را رسانه‌هاي‌ گروهي‌، و
خصوصاً و مخصوصاً را ويژه‌، و جمع‌ و تفريق‌ و ضرب‌ و تقسيم‌ را افزايش‌
و كاهش‌ و زدن‌ و بخش‌، نهادند؛ و همچنين‌ سائر اصطلاحات‌ رياضي‌ را،
بطوريكه‌ بعضي‌ اوقات‌ خود معلّمان‌ گيج‌ مي‌شدند و در اداي‌ مقصود فرو
مي‌ماندند. اينها همه‌ براي‌ دور كردن‌ مردم‌ از لغات‌ قرآن‌ است‌. براي‌
قطع‌ رابطه‌ و بريدن‌ با نهج‌ البلاغه‌ است‌. براي‌ عدم‌ آشنائي‌ مردم‌
به‌ جمعه‌ و جماعت‌
است‌. براي‌ بي‌خبر داشتن‌ ايشان‌ از اين‌ معارف‌ اصيل‌ است‌[156]




ص 143
برداشتن‌ «طاء» از كلمات‌ و بجاي‌ آن‌ «تاء» نهادن‌، مانند تبديل‌ كتابت‌
لفظ‌ طهران‌ به‌ تهران‌ روي‌ همين‌ زمينه‌ است‌؛ و همچنين‌ دربارۀ سائر
حروف‌ عربي‌ مثل‌ ظ‌ و ص‌ و ض‌ و ع‌ و غ‌ و ث‌ و ذ.




ص 144
اگر تدريس‌ زبان‌ عربي‌ از دوران‌ طفوليّت‌ با كمال‌ آساني‌ و سادگي‌،
جزءِ برنامۀ اطفال‌ باشد و همينطور بتدريج‌ پيش‌ آيد، در دوران‌ دانشگاه‌
جوانان‌ ما بخوبي‌ از عهدۀ خواندن‌ و نوشتن‌ و تكلّم‌ آن‌ بر مي‌آيند؛ و
مراجعه‌ به‌ فرهنگ‌ عظيم‌ تاريخ‌ و حديث‌ و فقه‌ و تفسير مي‌نمايند و
سرشار از عرفان‌ ميگردند.
امّا بر عكس‌ زبان‌ عربي‌ را در دوره‌هاي‌ بالا قرارداده‌اند، آنهم‌ با
اسلوبي‌ غير صحيح‌ و مشكل‌ كه‌ نه‌ معلّم‌ مي‌فهمد نه‌ شاگرد. بالاخصّ
ميخواهند شاگردان‌ را خسته‌ و زده‌ كنند. آنوقت‌ براي‌ رياضيّات‌ از جبر
و حساب‌ استدلالي‌ و فيزيك‌ و شيمي‌ در نمرۀ امتحاني‌ ضريب‌ ميگذارند؛ و
براي‌ عربي‌ نه‌ تنها ضريب‌ نمي‌گذارند، آنقدر آنرا بدون‌ اهمّيّت‌ و در
درجۀ پست‌ ميگذارند كه‌ وجود و عدمش‌ مساوي‌ مي‌باشد.
بالنّتيجه‌ جوان‌ دانشگاهي‌ كه‌ قرآن‌ نمي‌تواند بخواند بجاي‌ خود، اصلاً
نوشتن‌ را بلد نيست‌؛ و در نامه‌ براي‌ پدرش‌ از آمريكا مي‌نويسد: من‌
طَب كرده‌ام‌(تب‌).
روابط‌ جوانان‌ را از علم‌ و قرآن‌ بريدند؛ و در سنّ كودكي‌ براي‌ تحصيل‌
به‌ خارج‌، يعني‌ كشور كفر فرستادند. طفلي‌ كه‌ هنوز بايد در دامان‌ مادر
پرورش‌ يابد، و سخن‌ گفتن‌ به‌ پارسي‌ و مخارج‌ و لهجۀ حروف‌ آنرا خوب‌
ياد نگرفته‌ است‌، به‌ او زبان‌ انگليسي‌ ياد دادند؛ و بدين‌ كار غلط‌
مباهات‌ هم‌ مينمودند.
يكروز جواني‌ زيبا در مسجد قائم‌ بنزد من‌ آمد و از مسائل‌ نماز و وضوء و
غسل‌ و تيمّم‌ مي‌خواست‌ بپرسد. اين‌ جوان‌ حرف‌ زدن‌ را بلد نبود، و
مثل‌ خارجيهائي‌ كه‌ بخواهند فارسي‌ سخن‌ گويند، شُل‌ و بي‌مزه‌ حرف‌
مي‌زد.
ميگفت‌: من‌ دكتر شده‌ام‌؛ از كودكي‌ مرا به‌ خارج‌ فرستاده‌اند، حالا
برگشته‌ام‌. در اسلام‌ تحقيقات‌ كرده‌ام‌ و آنرا دين‌ صحيح‌ دانسته‌ام‌،
و اينك‌ ميخواهم‌ مسائل‌ خود را ياد بگيرم‌.




ص 145
خوب‌ توجّه‌ داريد مطلب‌ از چه‌ قرار است‌؟!
فردوسي گرايي:
اينهمه‌ سر و صدا براي‌ عظمت‌ فردوسي‌، و جشنواره‌ و هزاره‌ و ساختن‌
مقبره‌، و دعوت‌ خارجيان‌ از تمام‌ كشورها براي‌ احياءِ شاهنامه‌، و
تجليل‌ و تكريم‌ از اين‌ مرد خاسر زيان‌ بردۀ تهيدست‌ براي‌ چيست‌؟!
براي‌ آنست‌ كه‌ در برابر لغت‌ قرآن‌ و زبان‌ عرب‌ كه‌ زبان‌ اسلام‌ و
زبان‌ رسول‌ الله‌ است‌، سي‌سال‌ عمر خود را به‌ عشق‌ دينارهاي‌ سلطان‌
محمود غزنوي‌ به‌ باد داده‌ و شاهنامۀ افسانه‌اي‌ را گرد آورده‌ است‌.
نزول‌ سورۀ تكاثر، براي‌ از بين‌ بردن‌ افتخار به‌ موهومات‌ ملّي‌گرائي‌ است‌.
قرآن‌ فاتحۀ مباهات‌ و فخريّۀ به‌ استخوانهاي‌ پوسيدۀ نياكان‌ را خوانده‌
است‌؛ و با نزول‌ سورۀأَلْهَيٰكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّي‌' زُرْتُمُ
الْمَقَابِرَ[157] ديگر كدام‌ مرد عاقلي‌ است‌ كه‌ به‌ اوهام‌ و موهومات‌
بگرود، و به‌ نام‌ و اعتبار پدران‌ مرده‌ و
ص 146
عظام‌ پوسيدۀ آنها در ميان‌ قبرها خوشدل‌ گردد؟ او با گامهاي‌ قويم‌
خويشتن‌ خود در راه‌ افتخار و شرف‌ ميكوشد.
تبليغات‌ براي‌ فردوسي‌ و شاهنامه‌، تبليغات‌ عليه‌ اسلام‌ است‌.
فردوسي‌ با شاهنامۀ افسانه‌اي‌ خود كه‌ كتاب‌ شعر (يعني‌ تخيّلات‌ و
پندارهاي‌ شاعرانه‌) است‌ خواست‌ باطلي‌ را در مقابل‌ قرآن‌ عَلم‌ كند؛ و
موهومي‌ را در برابر يقين‌ بر سر پا دارد. خداوند وي‌ را به‌ جزاي‌ خودش‌
در دنيا رسانيد، و از عاقبتش‌ در آخرت‌ خبر نداريم‌. خودش‌ مي‌گويد:
بسي‌ رنج‌ بردم‌ در اين‌ سال‌ سي ‌ عجم‌ زنده‌ كردم‌ بدين‌ پارسي‌
چو از دست‌ دادند گنج‌ مرانبد حاصلي‌ دسترنج‌ مرا
ما در زمان‌ خود هر كس‌ را ديديم‌ كه‌ خواست‌ عجم‌ را در برابر اسلام‌
عَلم‌ كند، و لغت‌ پارسي‌ را در برابر قرآن‌ بنهد، با ذلّت‌ و مسكنتي‌
عجيب‌ جان‌ داده‌ است‌. فَاعْتَبِرُوا يَـٰآأُولِي‌ الابْصَـٰرِ!
كلامي از علي دشتي
درست‌ بخاطر دارم‌ در حدود سي‌ سال‌ قبل‌ مجلّه‌اي‌ از مجلاّت‌ «راهنماي‌
كتاب‌» مطالعه‌ مينمودم‌ كه‌ در آن‌ مقاله‌اي‌ از علي‌ دشتي‌ راجع‌ به‌
فردوسي‌ و مقام‌ و منزلت‌ او نوشته‌ بود. در اين‌ مقاله‌ اين‌ مرد با
شيطنت‌ مرموزي‌ دشمني‌ خود را با اسلام‌ نشان‌ ميداد.
اين‌ مقاله‌ دربارۀ فردوسي‌ و شاهنامه‌ بود. و بدين‌ قسم‌ مطلب‌ را
برداشت‌كرده‌ بود كه‌ ملخّصش‌ را ذكر ميكنيم‌:
بسياري‌ از افراد دربارۀ فردوسي‌ و تدوين‌ شاهنامه‌ سخن‌ گفته‌اند،
وليكن‌ من‌ مي‌خواهم‌ در اينجا پرده‌اي‌ را از اين‌ امر براي‌ دانشجويان‌
و اهل‌ اطّلاع‌ بردارم‌. اين‌ مطلب‌ ساليان‌ دراز است‌ كه‌ در ذهن‌ من‌
خلجان‌ دارد، ولي‌ بواسطۀ موانعي‌ نمي‌توانستم‌ ابراز كنم‌؛ و اينك‌
موقع‌ آن‌ رسيده‌ كه‌ آنرا به‌ جوانان‌ و محصّلين‌ و ارباب‌ فضل‌ تقديم‌
دارم‌.
و آن‌ نكته‌ اينست‌ كه‌: كشور ايران‌ در ازمنۀ متماديه‌ مورد حملات‌ و هجوم




ص 147
‌اقوام‌ اجنبي‌ قرار گرفته‌، و ثروت‌ و آباداني‌ و كتابخانه‌ و تمام‌
آثار ملّي‌ آن‌ بباد رفته‌ است‌، همچون‌ فتنۀ مغولان‌ و غيرهم‌؛ ولي‌
هيچيك‌ از اين‌ حملات‌ مانند حملۀ عرب‌ زيانبخش‌ نبود. زيرا آن‌ حملات‌
فقط‌ منوط‌ به‌ امور نظامي‌ بوده‌ و تخريب‌ و غارت‌ و فسادي‌ را كه‌ در
پي‌ داشته‌ است‌ پس‌ از مدّتي‌ ترميم‌، و مبدّل‌ به‌ صلاح‌ و آباداني‌
گرديده‌ است‌.
امّا حملۀ عرب‌ توأم‌ با خوي‌ تفاخرجوئي‌، و ديانت‌ و تعليم‌ و تربيت‌
آنها بوده‌؛ و لذا در نفوس‌ مردم‌ جاي‌ گرفته‌ و ريشه‌ دوانيده‌ بود. و
معلوم‌ است‌ كه‌ با اصلاح‌ و آباداني‌ خارجي‌ نميتوان‌ نفوس‌ و قلوب‌ را
اصلاح‌ نمود.
اين‌ ببود تا فردوسي‌ با تدوين‌ شاهنامۀ خود در مقابل‌ عرب‌، نشان‌ داد
كه‌ اصالت‌ و ملّيّت‌ ايراني‌ است‌ كه‌ مي‌تواند در برابر آنها بايستد.
او با احياي‌ زبان‌ پارسي‌، و اين‌ كتاب‌ نفيس‌ خود از آثار نياكان‌ و
ملّيّت‌ آنها پرده‌ برداشت‌ و ايران‌ و ايراني‌ را زنده‌ و جاويد كرد.
از اينجهت‌ است‌ كه‌ خدمت‌ فردوسي‌ بر اين‌ آب‌ و خاك‌ از همه‌ بيشتر و
شايان‌ تقدير و تحسيني‌ است‌ كه‌ احدي‌ از شعراي‌ ما بدين‌ مقدار و پايه‌
نرسيده‌اند. (اين‌ بود ملخّص‌ بيانات‌ ايشان‌ در آن‌ مجلّه‌).
[158]
بالایی استاد شهید است!

.
.
.
چه دردناک است آن‌روز که مردم برای مرگ کسی شیرینی پخش کنند...کاش روزی برسد که برای مولودی پای بکوبیم...مولود کابینه‌ای شریف و انسانی...

بگذر از حریر آتش ای گلوله‌ی آتش




دیلی تله‌گراف عکس‌هایی از یک سوژه‌ی خبری (درگیری‌های خیابانی یونان) منتشر کرده است که هوس پلان‌به‌پلان به حس نزدیک شدن را در دل خود دارد...از همان چلیک‌چلیک عکاس تا بل‌که لحظه‌ی مناسب را شکار کند...

عکس‌ها را با دقت ببینید...

اگر بخواهید با همین عکس‌ها یک متن عاشقانه بنویسید چه خواهید نوشت؟...

با این جمله-طلیعه آغاز می‌شود...

بگذر از حریر آتش ای گلوله‌ی آتش
.
.
.
دو نقطه فاصله

مثل یک تکه چوب

وودی الن نه نویسنده‌ی محبوب من است و نه فیلم‌ساز مورد علاقه‌ام...او تنها مانند گروچو مارکس شوخی‌نویس است...شوخی با لغات و موضوعات را اگر کمی ذهن‌ات ورزیده بشود به‌عنوان یک تکنیک می‌توانی با کمی تمرین بیاموزی...
او مانند خیلی از نویسنده‌گان طناز وب‌لاگ‌ها یک قاعده‌ی کلی برای خلق اثر خود دارد و آن‌را بسط و گسترش می‌دهد...و شاید به‌به و هورایی که برای او صادر می‌کنند از نبود قوه خلاقه میان مخاطبان ایشان باشد...شاید او نویسنده‌ی طنازی باشد ولی بی‌شک طنزپرداز خوبی نمی‌یابم‌اش...نمونه‌اش فیلم بسیار ضعیف «ساختارشکنی هری» یا هرچه خواستید ترجمه کنید...دوست داشتید ing یک اسم مصدر از deconstruct را صفت کنید یا مضافٌ ‌الیه...
وودی الن با بی‌شرمی دست خود را باز می‌گذارد تا تعدادی ایده‌ را دست‌آویز خود قرار دهد و چه‌باک اگر بار اصلی موضوع را بر دوش نویسنده‌ای بیفکند که این اجازه را به او می‌دهد تا هر بامبولی خواست سرش دربیاورد و داستان‌واره‌اش را پیش ببرد...از اشارات بینامتن‌ای و میان‌متن‌ای به آثار خود و یا دیگران بگیرید تا شوخی دست‌مالی‌شده‌ی دوزخ همه از کلیشه‌های حی و حاضر استاد خبر می‌دهند...
وودی الن حتی در پرداخت موضوعات جدی نیز نویسنده و کارگردان ضعیفی‌ست...نمونه‌اش فیلم‌های ضعیف‌تر و حتی مزخرف‌تر match point و رویای کاساندرا...

اما بی‌شک کسی مانند نیل سایمون چنین نی‌ست...نویسنده‌ای‌ست که محال است دست‌مالی‌ترین موضوع را به او بدهی و نتواند ناب‌ترین طنزها را از دل آن بیرون بکشد...

باور کنید گاه از این‌همه هلهله‌ی جمع برای یک‌نفر وحشت برم می‌دارد.

Saturday, December 13, 2008

زوال زبان / دوال ایمان

هم‌شاگردی‌ام ارنست لدرر، جُنگی از اشعار اکسپرسیونیستی را به من داد: « افول بشریت – سمفونی شعر ام‌روز *»
پدرم که اغلب به کتاب‌های‌ام نظری می‌انداخت، گفت: «این‌ها که شعر نی‌ست. آش شله قلم‌کار کلمات است.»
اعتراض کردم: «منصف باش. مساله فقط این‌ست که شعر نو زبانی نو را به کار می‌گیرد.»

پدرم گفت: «بله. در هر بهاری، علف تازه‌ای سبز می‌شود. ولی این علف‌ها قابل هضم نیستند. این‌ها سیم‌های خاردار کلمات‌اند - می‌خواهم باز هم نگاهی به آن‌ها بیندازم. بعداً آن را به تو پس می‌دهم.»

چند روز بعد که به بخش پدرم در طبقه اول موسسه بیمه سوانح کارگران رفته بودم سری هم به دکتر کاف‌کا زدم. بلافاصله پس از سلام جنگ اشعار اکسپرسیونیستی را جلویم گذاشت و ملامت کنان گفت: «چه‌را پدرتان را با این کتاب ترساندید؟ پدر شما انسانی صادق و بی‌ریا ست که به رغم تجربه‌های با ارزشی که دارد، فاقد شم برخورد با این بازی‌هایی است که با اضمحلال مصالح منطقی زبان می‌شود.»

«پس این کتاب، به نظر شما هم کتاب بدی است؟»

«من این را نگفتم.»

«منظورتان این بود که معجونی از کلمات توخالی است؟»

«نه، برعکس. شاهد بسیار صادق ازهم گسیخته‌گی است. زبان در این‌جا دیگر وسیله ارتباط نی‌ست. نویسنده‌های این کتاب هر کدام برای خودشان حرف می‌زنند. طوری رفتار می‌کنند انگار زبان فقط و فقط متعلق به آن‌هاست. درحالی‌که ما زبان – تنها برای مدتی نامعین– به امانت گرفته‌ایم و کارمان فقط استفاده از آن است. چون زبان در واقع متعلق به گذشته‌گان و آینده‌گان است. این را نویسنده‌های این کتاب از یاد برده‌‌اند. زبان را ضایع می‌کنند. و این جرم‌ای است سنگین. نقض قوانین زبان ، یعنی مختل کردن احساس و ذهن ، یعنی مه آلود کردن جهان ، یعنی انجماد.»

«ولی چیزی که این‌جا به زبان می‌آید آتش احساس‌های سوزان است.»

«بله، ولی فقط به حرف. این نوعی کوئه‌ایسم ** است.»

برآشفته گفتم: «کوئه‌ایسم کلاه برداری است. این‌ها ادای چیزی را در می‌آورند که نیستند.»

«خوب بعد؟ کجای این کار غیر عادی است؟»

چهره‌اش به طرز دل‌نشین‌ای مبیّن ترحم و صبر و گذشت بود.

«مگر نمی‌دانید چه حق‌کشی‌هایی به نام عدالت صورت می‌گیرد؟ و چه تحمیق‌هایی زیر لوای روشن‌گری انجام می‌شود؟ مگر خبر ندارید که زوال تاکنون چندبار صورت جنبش را بر چهره زده است؟ همه این‌ها را در عصر ما هم می‌توان به خوبی دید. جنگ نه فقط دنیا را به آتش کشید و درهم ریخت، بل‌که روشنی خاصی هم به آن بخشید. اکنون به وضوح می‌بینی که دنیا ساختمان پیچیده‌ای است ساخته دست خود بشر، دنیای ماشینی یخ‌بندان‌ای است که رفاه و سودمندبودن ظاهری‌اش ما را روز به روز ناتوان‌تر و خوارتر می‌کند. این را در همین کتابی که پدرتان به من داده است هم می‌بینی. مویه‌های تغزلی این شاعرها زجّه کودکان سرما زده است. سرودهایشان فریادهای مهار نشده‌ی بت‌پرست‌هایی است که هرچه ایمان‌شان به بت‌ای که در برابرش می‌رقصند سست‌تر می‌شود گفته‌ها و اندام‌های‌شان پیچ و خم بیش‌تری می‌گیرد.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* از مجموعه‌های بسیار معروف اشعار اکسپرسیونیستی زبان آلمانی است.

** امیل کوئه Emile Coue ، 1926-1857 ، داروفروش و پزشک. وی بیماران را با روش القاء به خود مداوا می‌کرد. این روش که اصطلاحاً «کوئه‌ایسم» نامیده می‌شد، در سال‌های بیست، مورد توجه بسیار قرار گرفته بود.


صص 73-72 / گفتگو با کافکا / گوستاو یانوش / فرامرز بهزاد

سر درس هندسه...می‌گم این درسا بسه

@
مرز جنگ تا کجاست؟...مرز باشرافت زیستن تا کجاست؟...
.
.
.
یک هم‌کلاسی افغان داشتم که هیچ‌کس جای نشستن به او نمی‌داد...بس‌که بوی بد می‌داد...بس‌که دهان‌اش بد بو بود...بس‌که همیشه پاهای‌اش کبره داشت...اما او همیشه بی‌آن‌که حس کند من ناراحت می‌شوم یا نه کنارم می‌نشست...و من هم که بعدترها...در بحبوحه‌ی بیماری پدرم و رفت و آمد به بیمارستان و صف طویل تهیه دارو و داروخانه 13 آبان و غیره بودم...همیشه یا نبودم یا اگر هم بودم دیر سر کلاس می‌رفتم...و این‌بار من بودم که کنار او می‌نشستم...در درس‌های ریاضی که نیاز به خلاقیت محاسباتی داشت او یکه بود...قضایای هندسی را که همیشه با روش خاص خود حل می‌کرد در قوطی هیچ دبیری نبود...اما درس‌های خواندنی‌ش که نیاز به روخوانی داشت زیاد تعریفی نداشت...چون وقت خواندن نداشت...حل مسائل ریاضی هم که اغلب سر کلاس بود...من دیپلم ردی ماندم تا وقتی که به سربازی رفتم...شنیدم او کاردانی عمران رشت قبول شد...سربازی‌‌م تمام شد و دیپلم را در کلاس‌های غیرحضوری گذراندم...پرت‌اش کردم گوشه‌ای...تا این‌که عشقی دانش‌جوی گرافیک شدم...و عشقی هم آن‌را رها کردم...شنیدم آن افغان که بزرگ‌شده‌ی مسجد بود...پدرش خادم مسجد بود و همان‌جا خانه داشتند و وقتی پدرش روزی سر سجاده جان داد ، آن‌ها را از مسجد بیرون کردند و کارهای او بیش‌تر شد...حال ، مهندس در نقش کارگر روزمزد زنده‌گی را بازی می‌کرد...شنیدم چون افغان بود کسی مدرک‌اش را قبول نداشت...مدت‌ها گذشت تا از نزدیک دیدم‌اش...با عبا و عمامه...تعجب کردم...هنوز کثیف بود...با کثیفی آموخته بود...دمپایی او حالا نعلین شده بود...هنوز لخ‌لخ می‌کرد...هنوز صورت‌اش گود افتاده بود...هنوز کمرش از لاغری دوتا بود...قوز پشت‌اش هنوز از همان لاغری بود...

گفت‌ام‌اش: تو را چه حاصل از روزگار؟

گفت: بینی...

بله او حالا درس منبر می‌خواند...

دوباره او را گم کردم...و شاید هم او مرا گم کرد...جای‌مان دیگر در کنار هم نبود...نه من زود می‌رسیدم و نه او دیر می‌آمد...روزگار به همان کندی بود...

من اما حال وصیت کرده‌ام تا وقت مرگ‌ام او را بیابند تا برای‌ام وعظ گوید...
بالای منبر رود و از قضایایی بگوید که سر کلاس هندسه او را به دوزخ می‌دوخته ‌است...
.
.
.
اما افغان دیگری را هم می‌شناختم و می‌شناسم...او را درکوره‌پزخانه نمی‌بینی...او را سر ساخت‌مان نمی‌بینی...او را پینه‌دوز نمی‌بینی...او را واکسی نمی‌بینی...او را می‌بینی که مغازه‌ی فروش قطعات کامپیوتری در راسته‌ی مغازه‌های چندصد میلیونی با سند شش‌دانگ، باب‌ای از خود دارد...او را می‌بینی که جدیدترین نرم‌افزارهای کرک‌شده را تحفه می‌آورد...او را می‌بینی که رتبه‌ی نخست دوره‌های آموزشی‌ست...او را می‌بینی که دنبال ویزا به کشورهای اسکاندیناوی‌ست...چون رسم‌است افغان‌های آب‌ و رسم‌دار به آن‌ اقلیم بکوچند...
این افغان عزیز و خوش‌‌پوش، از سیما برتری به آن دیگری نداشت...او فقط دلارهای کنسول‌گری به دستان‌اش می‌رسید...چه‌را؟...پرسش‌ای‌ست که باید از مرحوم احمدشاه مقصود (مسعود) و عالی‌جناب گلبدین حکمت‌یار پرسید...
.
.
.
بله من دو نمونه‌اش را دیده‌ام...حق اولی مانند حق خیلی از هم‌وطنان ایرانی دیگرم ضایع شد و حق دومی مانند خیلی از حق‌های نورچشمی‌های هم‌وطن‌ام ادا شد...زیاد هم ادا شد...
.
.
.
لطفاً بی‌هوده لاله‌ی کمپه‌ی‌ن برای این و آن نگردانید...که لاله‌گردانان درطریقت چشم‌بندان‌اند...
.
.
.
@
حافظ شاه‌کاری دارد که لب کلام در آن است...مانند همیشه با هنرمندی با تناقضات به به‌ترین صورت پیام خود را می‌رساند...به نظر من حافظ هنرمند تناقض‌هاست...و روح این ملت را به به‌ترین صورت باز می‌تاباند...

سال​ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم


من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه​ای بر دل ریش‌ام فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم


توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می​گزم لب که چه‌را گوش به نادان کردم


در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم


نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن‌چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم


دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی می‌خانه فراوان کردم


این که پیرانه سر-ام صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری‌ست که در کلبه‌ی احزان کردم


صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم


گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب
سال​ها بندهگی صاحب دیوان کردم
..
.
.
@
جان درایدن شاعر شهیر قرن هفدهم میلادی...در قطعه شعری به نام سربازان...

Soldiers


And raw in fields the rude militia swarms,
Mouths without hands; maintain'd at vast expense,
In peace a charge, in war a weak defence;
Stout once a month they march, a blustering band,
And ever but in times of need at hand.


John Dryden /1631 - 1700