بي تو              

Thursday, June 26, 2008

سيب ِسبز ِسير

گم‌گشته ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب ني‌ست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
اي خواجه درد هست ، وليكن طبيب ني‌ست
.
.
.
برایِ تو ، باز ، هنوز:

که زنده‌گي را در من جاري مي‌کني با قيد هنوز.
و دوست‌ات دارم بي‌هيچ قيدي هنوز.
.
.
.
مي‌خندد.چشمان‌اش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آن‌چنان که بايد برقصد.پيش مي‌آيد. دامن‌اش خاکي‌ست.مي‌پيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آن‌چنان که بايد برقصد.انگشت مياني مي‌پيچد به دور اشاره.مي‌شنود.مي‌شنويد که مي‌شنود.مي‌شنود تا بشنويد.آن‌چنان که بايد برقصد.چشمان‌اش به چپ مي‌رود و صدا از حاشيه‌یِ لرزان صوت مي‌لرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آن‌چنان که بايد برقصد.و طولاني‌تر شود.طولاني‌تر از هرطولاني‌تر طولاني.زاويه مي‌گيرد.زاويه از گوشه‌یِ تار عنکبوت خط مي‌زند.تا برسد به گوشه‌یِ تاريک تار.به مضراب آشفته‌یِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره مي‌گيرد.تکمه مي‌خورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوست‌ات دارم.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌لرزيد به دو حب .محبوب مي‌پيچد.مي‌پيچيد.دست را پيش مي‌گيرد.مي‌خنديد.محبوب مي‌خندد.آن‌چنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شونده‌اش.ثابت شويد.ثابت که ماننده‌اش.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌شنود که او.او.خود او.تأکيد بر خود او.که من‌اش با تو مي‌ماند هنوز. آن‌چنان که بايد برقصد.آن‌چنان که من با او.حالي مي‌گردد به حالي.خالي مي‌پيچد به نخ قالي.ناخن مي‌خراشيد.مي‌گندد.مي‌برد.آورنده‌اش را مي‌برد.آن‌چنان که بايد برقصد.دست نزنيد. آن‌چنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دست‌اش نزند تا بماند.ماند تا دست‌اش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندن‌اش هنوز.آن‌چنان که بايد برقصد.کف‌اش بر لبان.بر دهان.از ميان دندان.از خلال بوسه‌هایِ پلاسيده.از آن‌دم که بخار دوست‌ات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف مغلوب.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيه‌نشين گم‌ است در اين فاعلات.در اين حاشيه‌یِ رقاص مفعولي.فعل‌ام را مزايده مي‌دهم.مي‌د‌هم؟مي‌دهد که بدهم؟مي‌دهد به مزايده.در قبرستان جمله‌یِ معترضه.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌لرزد.تن مي‌تند بر تن.تن مي‌پيچيد بر پيچش تن.مي‌پراگند بر تن.صدا مي‌پيچد به‌دور صدایِ تنيده بر تن.آن‌چنان که بايد برقصد.
صدا ثقفثششساث سخذا ساخي.آن‌چنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مي‌نويسد خودش را صدا که مي‌پيچد به کلمات روييده تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي خويش.شما کلمه را به‌بازي نگيريد.کلمه بازي مي‌شود در حروف.و جمله برایِ او بازداشت‌گاه حرو.ف.روف.فور.هه هه.هو هو .هي هي.آن‌چنان که بايد برقصد. آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چ.آن‌چنان.آن‌چنان که بايد برقصد.


آذر 1370
.
.
.
هرچه کردم زمان ِوقوع ِتقديم ِاين دل‌ريخته،بر حديث ِنفس ِنويسنده منطبق نشد.اگرچه تمام سختي‌اش يک دست‌کاریِ ساده بود.يک دست‌کاري تا بتواند تاريخ ام‌روز را بر روزي‌که قرار بود با شاهد سخن بگويم،منطبق شود.ام‌روز به هوایِ دي‌روز چند کلام با شاهد شادوَر سخن گفتم/مي‌‌گويم که از پس‌فردا مي‌نوشت/خواهد نوشت.
.
.
.
از خواب داستان‌اي که در سال ديگر خواهم نوشت مي‌نويسم.از خواب‌اي که قرار است در آن داستان پارينه‌سال را به تاريخ ِام‌روز بنويسم مي‌نويسم.پی ِمخاطب ِفرداي‌اش مي‌گردم تا از کودک‌اي که در شکم ِشب بي‌تاب است بنويسم.از مادري به درد ِروز پيچيده به دور ِپاهایِ شب مي‌نويسم.از کف بر لبان ِکوچک ِکودک که مي‌رقصد به دور از تن ِمادر مي‌نويسم.
.
.
.
مي‌نويسم:

مي‌خندد.چشمان‌اش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.آن‌چنان که بايد برقصد.پيش مي‌آيد. دامن‌اش خاکي‌ست.مي‌پيچيد زانو به تو.تو-به-تو.آن‌چنان که بايد برقصد.انگشت مياني مي‌پيچد به دور اشاره. مي‌شنود.مي‌شنويد که مي‌شنود.مي‌شنود تا بشنويد.آن‌چنان که بايد برقصد.چشمان‌اش به چپ مي‌رود و صدا از حاشيه‌یِ لرزان پژواک مي‌لرزيد تا برسد به دورترين سمت راست صدا. آن‌چنان که بايد برقصد.و طولاني‌تر شود.طولاني‌تر از هرطولاني‌تر طولاني.زاويه مي‌گيرد.زاويه از گوشه‌یِ تار عنکبوت خط مي‌زند.تا برسد به گوشه‌یِ تاريک تار.به مضراب آشفته‌یِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره مي‌گيرد.تکمه مي‌خورد.ميم.من.نون.ميم و من.دوست.تت.تته تته.رتته.دوست‌ات دارم.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌لرزيد به دو حب.محبوب مي‌پيچد.مي‌پيچيد.دست را پيش مي‌گيرد.مي‌خنديد.محبوب مي‌خندد.آن‌چنان که بايد برقصد.آسان نيست ثابت شونده‌اش.ثابت شويد.ثابت که ماننده‌اش.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌شنود که او.او.خود او.پافشاري بر خود او.که من‌اش با تو مي‌ماند هنوز.آن‌چنان که بايد برقصد.آن‌چنان که من با او.حالي مي‌گردد به حالي.خالي مي‌پيچد با نخ قالي.ناخن مي‌خراشيد.مي‌گندد.مي‌برد.آورنده‌اش را مي‌برد.آن‌چنان که بايد برقصد.دست نزنيد.آن‌چنان که بايد برقصد.گفتي بايد بماند.بايد که دست‌اش نزند تا بماند.ماند تا دست‌اش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندن‌اش هنوز.آن‌چنان که بايد برقصد.کف بر لبان.بر دهان‌اش.از ميان دندان.از خلال بوسه‌هایِ پژمرده.از آن‌دم که بخاردوست‌ات دارم از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده .آماسيده بر حروف ماسيده.فعل گم است هميشه.فعل ِحاشيه‌نشين گنگ‌ است.در اين حاشيه‌یِ رقاص مفعولي.فعل‌ام را مزايده مي‌دهم.مي‌دهد به مزايده.در گورستان ِجمله‌یِ معترضه.آن‌چنان که بايد برقصد.مي‌لرزد.تن مي‌تند بر تن.تن مي‌پيچيد بر پيچش تن.مي‌پراگند بر تن.صدا مي‌پيچد به‌دور صدایِ تنيده بر پژواک.آن‌چنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح شد.آن‌چنان که بايد برقصد.
لرز.لرز.لرز.صدا مي‌نويسد خودش را صدا که مي‌پيچد به کلمات رو دهد تا بنويسند خود را.تا تنه بزنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.اي شيخ.شما کلمه را به‌بازي نگيريد.کلمه بازي مي‌شود در حروف.و جمله برایِ او بازداشت‌گاه حروف.آن‌چنان که بايد برقصد.آن‌چنان.آن‌چنان که بايد برقصد.


فروردين 1376
.
.
.
حالا نياز داشتم مرد خوش‌پوش را بشکافم.شاهد بايد جملات‌اش معنا‌دار مي‌شد.او را بايد با نهايت دانش خود مي‌شناساندم.و برایِ اين شناساندن نياز به اعتبار اندک خود داشتم.چيزي کم نداشتم.اما همه را نبايد مي‌دانستند.نبايد تمام دانش‌ام را رو مي‌کردم.حال برایِ اعلام نياز به پل مي‌بايست خصوصيات خود پل را برایِ تمام آن من‌هایِ غير مي‌شکافتم.و اين خود نياز به جمعيت‌اي داشت که هر لحظه از پايين آن پل بگذرد که تا آن لحظه نمي‌‌گذشت.جمعيت که زياد شود کم‌کم اتوبان هم واجب مي‌شود.حالا وقت رو کردن آن طنين شلوغ و در هم-برهم موسيقي بود که مدام در سکوت مي‌شنيدم.کلمات بي‌امان حضور مي‌يافت.آشوب،زنگ خطري بود برایِ من‌هایِ غير.حالا نياز به قانون بود.و کتاب قانون برایِ چنين موقعيت‌اي يک پل عابر پياده را پيش‌بيني کرده بود.کلمات شاهد کلمات من شده بود.مرد خوش‌پوش اگر‌چه ديگر نبود.ولي اين من بودم که هر روز کار او را تکرار مي‌کردم. نوشته‌ها را از لایِ در به دستي چاق مي‌دادم و مي‌رفتم.من شاهد شده بودم.متن‌اي که او نوشته بود را دوباره از نو نوشتم.با کلمات خودم.اين‌بار با موسيقی ِخودم.
.
.
.
مي‌خندد.چشمان‌اش را باخته است به دو سيب ِسبز ِسير.
آن‌چنان که بايد برقصد.
پيش مي‌آيد.دامن‌‌کشان و خاکي‌.مي‌پيچيد با زانوان به تو داده.تو-به-تو.
آن‌چنان که بايد برقصد.
انگشت مياني مي‌پيچد به دور اشاره.مي‌شنود.مي‌شنويد که مي‌شنود.مي‌شنود تا بشنويد.
آن‌چنان که بايد برقصد.
چشمان‌اش به چپ مي‌‌گردد تا صدا از حاشيه‌یِ لرزان پژواک بپيچد سمت دورترين انعکاس.
آن‌چنان که بايد برقصد.
و طولاني‌تر شد.طولاني‌تر از هر طولاني‌تر طولاني.زاويه‌دار.زاويه گوشه‌‌اي از تار عنکبوت را خط انداخت.تا برسد به گوشه‌یِ تاريک تار.به مضراب آشفته‌یِ تار.ناصاف.کف دست استاد بر خمير پهن.پنجه ميان خمير نرم.شماره مي‌گيرد.تکمه را مي‌فشرد.
آن‌چنان که بايد برقصد.
مي‌لرزيد به دو حب.محبوب مي‌پيچد.دست را پيش مي‌گيرد.مي‌خندد.محبوب مي‌خندد.
آن‌چنان که بايد برقصد.
آسان نيست ثابت شده‌اش.ثابت مي‌شود.ثابت به ماننده‌اش.
آن‌چنان که بايد برقصد.
مي‌شنود که او.او.خود او.که من‌اش با تو مي‌ماند هنوز.آن‌چنان که من با او.حالي مي‌گردد به حالي.خالي مي‌پيچد به ريشه‌هایِ قالي.ناخن مي‌خراشد.مي‌گندد.مي‌بُرّد.آورنده‌اش را مي‌بَرَد.
آن‌چنان که بايد برقصد.
گفتي بايد بماند.بايد که دست‌اش نزند تا بماند.بماند تا دست‌اش بزنيد.که نزنيد با دست خود به ماندن‌اش هنوز.کف بر دهان‌اش.از ميان دندان‌اش.از خلال بوسه‌هایِ پژمرده‌اش.از آن‌دم که بخار دوست‌ات دارم مي‌تنورد از دندان فاسد پيشين.دو دندان مانده به ثنايا.از همان موج مرتعش عشق.از ميان همان حروف تکراري.از ميان همان تصويري که بر لب ماسيده.آماسيده بر حروف پوسيده.
آن‌چنان که بايد برقصد.
فعل گم است مانند هميشه.فعل ِحاشيه‌نشين گنگ‌ است.در اين حاشيه‌یِ رقاص مفعولي فعل‌ام را مزايده مي‌دهم.درگورستان ِجمله‌یِ معترضه.اما مي‌لرزد.تن مي‌تند بر تن.تن مي‌پيچد بر پيچش تن.مي‌پراگند بر تن.صدا مي‌پيچد به‌دور ِصدایِ تنيده بر پژواک.
آن‌چنان که بايد برقصد.
صدا ارتعاش صبح مي‌شود.لرز.لرز.لرز.صدا مي‌نويسد خودش را.آن صدا که مي‌پيچد به کلمات.تا بنويسند خود را.تا تنه زنند به حروف.تا بگريزند از حروف.کلمه شوند.تا نعره زنند: اي شيخ.شما کلمه را به‌ بازي نگيريد.کلمه بازي مي‌شود در حروف اما.و جمله برایِ من بازداشت‌گاه حروف شايد.گورستان افعال و يا.
آن‌چنان که بايد برقصد.
آن‌چنان.
آن‌چنان که بايد برقصد.
و...


آبان 1385
.
.
.
.
.
.
دست‌ راست با ترديد بالا مي‌آيد. به انتظار دو دست ديگر که چند گام آن‌سوتر بر هم قلاب شده‌اند.آهسته دست در هوا معلق مي‌ماند.مانده بي‌اختيار تا در فضایِ تهي تاب‌اش دهد يا نه؟ دو دست ديگر اشتياق‌اي نشان نمي‌دهند تا لختي از هم جدا شوند و به دو سو خود را بکشند. هم‌چنان در هم تنيده‌اند. دست راست خسته و درمانده ، نرم پايين مي‌آيد. دو دست ديگر با قوس آرام تن به سویِ چپ به دست راست پشت مي‌کنند. دست راست آرام و قرار ندارد. به جيب پيراهن تن فرو مي‌رود.پاکت سيگاري بيرون مي‌کشد. به جایِ خالی ِدست چپ مي‌نگرد.سيگاري بيرون مي‌کشد. بر لب تن مي‌گذارد.دست مي‌رود در عمق جيب شلوار تن.کبريت‌اي بيرون مي‌کشد.با حرکت نرم و حساب‌شده چيله‌اي بيرون مي‌آورد. قوطي کبريت را بر گوشه‌یِ چالی ِشست قرار مي‌دهد. سر سرخ چيله را بر پهلویِ چپ قوطي مي‌گذارد و با خش‌اي بر آن مي‌سايد.جرقه مي‌زند. دو دست را در دور دست مي‌بيند که پشت به او برایِ دو دست ديگر در هوا تاب مي‌خورند.

Tuesday, June 24, 2008

kharizesthai

گه ‌گاه با دوستان فيلمسازم به گوشه كنارها و فرهنگسرا ها و همايش ها و نمايش فيلم ها مي روم. فرصت خوبي ست كه با من كلنجار بروند. يك بار پيش نهاد بازي توي فيلمي كوتاه داده مي شود. يك بار مشاور فيلمنامه و دست كم مشغول گپ زدن راجع به طرح داستاني آن مي شوم. متأسفانه به دليل نوشتن مقاله اي كه سال ها پيش راجع به سلين نوشتم ميانشان به فردينان شهره شده ام. اما چه كنم؟ اين روزها زياد حوصله بحث كردن راجع به مشاهداتم ندارم. ترجيح مي دهم بحث ها را بشنوم. گاهي مرا ميانجي مي كنند تا نظري به نفع كسي بدهم اما نظرم نمي آيد. آخرين فيلمي كه با هم ديديم به همراه انجمن بازيگران بود. فيلم دايره زنگي. نمي خواهم راجع به فيلم چيزي بنويسم اما نكته اي هميشه راجع به فيلم ها برايم جذاب بوده است. به نظرم هيچكس به اندازه خود فيلمسازها كه حوصله كاغذ و قلم ندارند ، هيچكس به اندازه آنها فيلم را نمي فهمد. بقيه فقط وراجي مي كنند و چرند بافي. اصلا نقد فيلم يكي از مضحك ترين چيزهايي ست كه ديده ام و مضحك ترش اين ريويوها هستند. واقعا حال به هم زن اند. خصوصا توي نسخه هاي ايراني كه انگارطرف انگشت توي دماغش كرده و مي نويسد. باور كنيد وقتي مي گوييم فلان نقد را خوانده اي مي خنديم. به تفسيرها مي خنديم. به حلاجي ها مي خنديم. در چند كلمه حس مان را جاري مي كنيم و الباقي را به بايگاني تصويرهاي سوبژكتيو خود وا مي گذاريم. خوشم نيامد. بد نبود. حال نكردم. چرت بود. دكوپاژش آماتوري بود. موسيقيش متظاهر بود. و من هم هميشه جمله خاص خودم را دارم. از فيلمي كه خوشم نيايد و احمقانه به نظرم برسد مي گويم: براي گروه سني الف بود. هرچند مي دانم كه گروه سني الف خيلي از آن سازنده اثر بيشتر مي فهمد. در حالت ديگر سكوت است و سكوت است و لذت بردن از حسي كه سراپاي مرا همچون هاله اي قدسي فراگرفته است.

Monday, June 23, 2008

In the Heat of the Night

به به چه حرف خوبی آن شب امام ما گفت

حرفی که خواب دشمن از آن سخن برآشفت


حرف امام این بود: درسرزمین ایران

پاینده است اسلام تا هست نور ایمان


ما بچه های ایران، جنگیم تا رهایی

ترسی به دل نداریم از رنج و بی غذایی


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

حتی اگرشب و روز بر ما گلوله بارد


از توپ و تانک دشمن هرگز نمی هراسیم

دشمن گیاه هرز است ما مثل تیغ داسیم


دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم

اما امام ما گفت ما مرد کارزاریم


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد
.
.
.
سرود بالا تمام خاطرات نكبت بار جمهوري اسلامي را به شيريني در شما زنده مي ‌كند. گمان نكنم بيان انزجار خود از اين حكومت با پچ ‌پچ ديگر دست ‌كم براي دل خودمان ارزشي داشته باشد...هركس توي زندگي كوچك خود اين كمترين حق را دارد كه به راحتي تفي نثار مملكت خود كند. تفي سربالا. وقتي فرمان هاي اعدام را به امضاي مبارك امام مي رساندند ما داشتيم سرود "به به چه حرف خوبي" را توي مخ فرزندان مان مي كرديم.
اعدام هاي تابستان 67 هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد.



به ياد گورستان خاوران نه سكوت كه بايد گفت:

فريادمان بلند است گور باباي نهضت

حتا اگر شب و روز بر ما "گه لوله" بارد
.
.
.
من ديگر هيچ گرايش سياسي ندارم...ديگر به هيچ ايدئولوژي ايمان ندارم...ديگر براي هيچ رهبري تره هم خرد نمي كنم...اما...

بي ربط با فاصله

هر شب بسته پيشنهادي براي هم كادو مي‌ كنيم...صبح كه از خواب پا مي ‌شويم مي‌ بينيم يك نامرد گرگ (همان گره) رمّان (همان روبان) دور بسته را با حوصله و نيش دندان گشوده است و مثل مورچه اي ، اندروني اش را كوفت كرده است كه توي كارتون پلنگ صورتي ، سوپرصورتي وقتي تلفن پيتزاصورتي زنگ خورد و از آن ‌سوي خط آردواك سفارش داد كه حتماً‌ با سوس مورچه باشد و وقتي به دست آردواك رساند ديد مورچه درون جعبه همه پيتزا را كوفت‌ كرده و دستش را روي شكم بي‌ صاحبش مي كشد
.
.
.
شصت ميليون سال پيش كه پاي تلويزيون مي ‌نشستيم آخر آخر كلاس‌-بازي‌ مان اين بود كه يكي به طرف پسر شجاع غش مي كرد و يكي انواع و اقسام كارتون هاي "هومو اسلاميزه" شده با پسوند "زبله" را مي ديد. شصت ميليون سال بعد وقتي مدل موي ليلا فروهر را اول بار ديديم گفتند هان اين مدل موي "وودي وود پكر" است. حالا يك نامردي نبود بگويد "داركوب زبله" خودمان بوده است...به ميم مي گويم: عمو جان چرا نرگسي نمي خوري؟ مي گويد دوس ندارم. مي گويم : مث ملوان زبل بخور كه قوي بشوي. مي گويد: پاپاي از توي قوطي كنسرو اسفناج مي خورد. جل الخالق پاپاي؟.
.
.
.
.
.
.

Saturday, June 21, 2008

retirement day

آقاي گلستان مي دانم كه مرا مي شناسيد...به شما پيش تر گفته بودم كه چه گونه شما را در ايران تصوير مي كنند...اما
آقاي گلستان اين روزها از چيز ديگري وحشت دارم...از «سراهت» پوشالي نقابداران اي مي هراسم كه سراپا صداقط(ع) اند...من از دولت عزيز خودمان آن قدر وحشت ندارم كه از اين مذبذبان هميشه پرچانه در وحشتم...
آقاي گلستان گفتن ندارد كه خود شما هم مي دانيد نادر ابراهيمي كه بود و چه جايگاهي داشت؟...
آقاي گلستان گفتن ندارد كه همين يك خط هم اگر راجع به ابراهيمي مي نوشتيد محكوم به نخوت بورژوازيك مي شديد...به درستي ترجيح داديد آن نامه منتشر شود...
آقاي گلستان در "هفته ي پناهندگان" يا همان retirement day هستيم ...
آقاي گلستان به مرداد نزديك مي شويم...از 30 ام خرداد هم گذشتيم...
آقاي گلستان تابستان 60 و 67 را همه مي خواهند فراموش كنند...
آقاي گلستان شما به معرفت لغات خوب معتقديد...مي دانيدكه اين معرفت تا يك عرفان زنگاربسته چند كلمه فاصله است...
آقاي گلستان چه خوب كه هيچ چيز از خود مرحوم ابراهيمي ننوشتيد...چون بهتر آن كه نگفته بماند و جماعت تا ديروز فحاش به شما و امروز با يك نامه ساده عاشق شده را نرنجانيد...
آقاي گلستان مرا بايد خوب بشناسيد...هنوز اولين جمله اي كه مثل باتون برقي كشاله ي رانم را لرزاند را با خود تكرار مي كنم...
آقاي گلستان چه خوب كه يادي نكنيم از گذشته ي كسي كه قرار بود برايش مرثيه بسراييم...كاش گاهي ياد بگيريم در ازدحام هلهله مثل مرغ كرچ در پف خود فرو برويم...
آقاي گلستان مي دانم كه مرا مي شناسيد...

Anthology

وقتی ژاله را از فرودگاه آوردیم دیگر نخوابیدم و نشستم روبه رویش و گرم صحبت شدیم...او چایش را مزمزه می کرد و من با کلوچه های لیلا دلضعفه صبحگاهی را برطرف می کردم. ازایتالیا می گفتیم و او با آرامشی که در چهره داشت و با همان سیمای ایتالیایی ها...همان نوع لباس و همان نوع گیس های از پشت گره زده از رم می گرفت...من از رومانو پرودی می پرسیدم و او با صراحت می گفت از بی کفایتی پرودی بود که دوباره دولت برلوس کونی روی کار آمد. و او اینبار رای نداده بود...در انتخابات شهرداری هم رای نداده بود...عصر ادامه حرفها با دیدن کانالهای ایتالیایی به تاپ سینگل ها و درکل خواننده های بورس اروپا کشیده شد...تنها جایی که با نظرش مشکل داشتم آنجا بود که مدونا را یک بیزنس من صرف می دانست...به او گفتم: پنجاه ساله است و او ادامه داد بله بی خود نبود که چند وقت پیش جراحی روی کمرش داشت...از خواهر سوفیا لورن گفت که شوهری ایرانی دارد و از کلودیا کاردیناله گفت...از مراسم ختم "ای-و سن لوران" گفت که در ردیف جلو و در کنار ژاک شیراک بانو فرح پهلوی نشسته بود...در مراسم ختم طراح مدی که بسیاری از لباس های بانو را طراحی کرده بود...به او گفتم: ایتالیا یک دی جی دارد که من دوستش دارم جی جی دی اگوستینو...خندید و گفت باید وقتی برگشتم حتما به نازنین بگویم...به او گفتم که اصلا آدرس می دهم فول آلبومش را با کیفیت عالی بخرد...زیره به رم بردن هم لذتی داد...تقریبا همه فیلم ها را دیده بود و فیلمی نبود که تازه اکران رفته باشد و ندیده باشد...از استودیوی یونی ورسال گفت که پارسال رفته بود...از لاس وگاس گفت...ژاله درایتالیا فارسی درس می دهد و از او پرسیدم کتاب های مبنا را از کدام نویسنده انتخاب کرده است...و او سیمین دانشور را گفت...با خودم کمی دو دو تا چارتا کردم و دیدم بله انتخاب خوبیست...هم زبان پاکیزه ای دارد و هم پیچیده نیست...و هم یک شهرزاد است!
.
.
.
چند وقت پيش كه جي ميل باز كردم و طبق عادت با جي ميل باز به كارهام مي پرداختم متوجه شدم خانم ماهمنير رحيمي آن لاين هستند...تصميم گرفتم حضوري نكته اي كه راجع به برنامه زن امروز صداي آمريكا داشتم را خدمتشان منتقل كنم تا بين دوستان و همكاران اگر ارزش اعتنا داشت مطرح كنند...البته خودم را هم معرفي كردم...به ايشان گفتم بد نيست مسائل زنان را از ديدگاه فقهي نيز بررسي كنند چراكه فقه سياهچاله اي ست كه به اين راحتي نمي توان از آن گذر كرد و هرچه از حقوق بشر هم مثال بياوريم به اندازه رضايت فقهي گرفتن ازفقيه يا مرجع تقليدي در جمهوري اسلامي ارزش ندارد...متأسفانه واقعيتي ست كه انكارناپذير ست...اما ايشان به سردي تشكري فورماليته كردند و توصيه كردند اين نظرات را به اي ميل خصوصي صداي آمريكا بفرستم...من نه حوصله اين كاغذبازي ها را دارم و نه مي دانم سلسله مراتب يعني چه...من تنها به خواهش ايشان تن داده بودم كه به دوست مشتركمان منتقل كرده بودند تا از كيفيت برنامه شان چيزي بگوييم...انگار كه ادامه حيات اين برنامه به تعداد به به چه چه مخاطبان بسته گي داشته باشد...چند وقت بعد با دوست مشترك ديگري سر صحبت باز شد كه ايشان چيز ديگري گفتند...به نظر او اگر من درمعرفي خودم دوستي خودم با او را مطرح مي كردم به زبان خودمان بيشتر تحويل مي گرفتند...اما مسأله من تحويل گرفتن يا نگرفتن نبود...فقط باز كردن چشم و گوش و مخاطب شناسي هوشمندانه اين رسانه فارسي زبان بود...به نظرم صداي آمريكا شبكه اي بي رقيب ميان تعدادي كانال هاي جلف و مبتذل است كه فقط فيگور كيفيت دارد... و اگر شبكه هاي چنل وان و انديشه تي وي هم نبودند معلوم نبود چه حيثيتي داشتند اين ايراني ها...
به نظرم اگر شبكه وي او اي آن سه مجري خوب و حرفه اي را هم نداشت بايد فاتحه اش خوانده مي شد...يكي بهنام ناطقي گزارش گر ميهمان از نيويورك كه تسلط عجيبي در زمينه گزارش هاي فرهنگي هنري دارد و سابقه او را پيش تر در راديو فردا داشتم...اجراي خوب و گرم و شيريني چهره اش من مخاطب را كه براي ديدن بخش برنامه او چرتكه انداز مي كند...ديگري خانم دكتر ستاره درخشش خبرخوان و به نظرم شخص اول اين شبكه است... و نفر بعدي آقاي سيامك دهقانپور كه تسلط معركه اش در حوزه اخبار درون دولت آمريكا مخصوصا كاخ سفيد و سناي آمريكا خبر از يك گزارش گر و حتا مفسر درجه يك مي دهد... البته تكه پراني ها و ذهن آماده ولي پر تپق آقاي جمشيد چالنگي مجري موفق برنامه تفسير خبر (اگراشتباه نكنم برادر هوشنگ چالنگي شاعر و منتقد و باز اگر اشتباه نكنم خود ايشان نيز از روزنامه نگاران و منتقدان قديمي نيز هستند و جسته گريخته نقدهايي ادبي از ايشان در روزنامه ها و مجلات پيش از انقلاب ديده ام) را هم به اين سه اضافه مي كنم…راستش من ايشان را حتا از آن سه مجري بيشتر دوست دارم...مخصوصا وقتي به طعنه مي گويد: "آقاي محمود احمدي نژاد البته دكتر محمود احمدي نژاد"...و يا آن خداحافظي ويژه اش.

اما از همه اينها بگذريم از همه خنده دارتر آدرس اين شبكه فارسي زبان است...

http://www.voapnn.com/

شما روي آدرس بالا كليك كنيد ببينيد روي آدرس اصلي و بخش فارسي صداي آمريكا دايورت مي شود يعني اينكه آن آدرس اختصاصي كه مدام زيرنويس مي دهند پشم...

با اين اوصاف به نظرم رسيد آقاي رضا صابر كه در بخش بي نمك بررسي وبلاگ ها آنتولوژي خنده داري دارند، اين مطلب خنك و آسمان ريسمانه را هم بخوانند تا حظ بيشتر از برنامه شان برده شود...
.
.
.
اين روزها با مارتيك حال مي كنم. خصوصا اين ترانه قلب او كه شعرش از شهيار قنبري نازنين است.


قلب من اندازه مشت منه

مشتمُ برای تو وا می کنم

چشم من اندازه پنجره هاست

تو رو بی پرده تماشا می کنم

دست من ادامه ی شاپرکاست

وقتی از شعله ی تو گّر می گیره

اشک من از جنس بغض شاعراست

که همیشه بدجوری سرازیره

حرفاتُ راست و دروغ دوست دارم

قد شعرای فروغ دوست دارم

یکی از ما میتونه ابرارو سَر بِکشه

از لَجِ این قفسا صدتا کفتر بِکشه.

یکی از ما می تونه تا قناری بپره

با همین ترانه ها آبرویی بخره.

حرفاتُ راست و دروغ دوست دارم

قد شعرای فروغ دوست دارم

Tuesday, June 17, 2008

بای ذنب قتلت؟


آرامگاه نوگل پرپرشده
امیرعطا جوکار
فرزند" غلامرضا"
ولادت: 20/9/1386
که در سن یک ماهگی بر اثر ختنه در بیمارستان فسا جان به جان آفرین تقدیم کرد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

Wednesday, June 11, 2008

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

انقدر خوشحالم كه حد ندارد...ام‌شب تا نيمه‌ي شب در دفتر آموزش‌گاه موسيقي دوستي بوديم كه از قضا از فعالان موسيقي كشور است...پسر خوش‌ذوق و با سوادي‌ست...به او پيش‌نهاد نگارش زنده‌گي‌نامه بنيامين را به شوخي و به جد زنده‌گي‌نامه نامجو را دادم...از او نظر خواستم راجع به كم و كيف آثار نامجو و او بي هيچ روده‌درازي و در نهايت ذوق ، كارهاي وي را به «حقه‌هاي سينمايي» تشبيه كرد و از قضا يك كاري ديگر گذاشت كه براي به‌تر فهميدن حرف‌اش كه سخت لذت بردم...خاصه آن‌كه اين دوست عزيزمان با نازك‌خيالي لحظه به لحظه اثر را نيز تحليل كرد...

تحريرها و كلمات را دقت كنيد كه چه‌گونه همانند حروف كه كرسي‌هاي خوش‌نويسي را در هم مي‌نوردند و لابه‌لاي هم مي‌دوند تا تصويري جان‌دار و سلسله‌وار از سياه‌مشق «سلسله‌ي موي دوست» را نشان‌مان دهند؟...دست‌مريزاد به هرچه خلاقيت اين‌چنيني‌ست...

آلبوم « سیاه مشق» اثر «مهدي آذرسینا» / آواز «علیرضا شاه محمدي»


ببينيد با سعدي نازنين چه مي‌كند؟...چند سال پيش‌تر از نامجو؟

سياه‌مشق

سلسله‌ي موي دوست حلقه‌ي دام بلاست
هر كه درين حلقه ني‌ست فارغ از اين ماجراست


گر بنوازي به لطف ور بگدازي به قهر
حكم تو بر من روان زجر تو بر من رواست .
.
.
.
يك يادداشت معركه از دوست عزيزم آرش...واقعا جداي از دوستي كيف كردم...دست مريزاد...دست مريزاد...دست مريزاد

Tuesday, June 3, 2008

آدم بده

ام‌شب درجه تب‌ام روي هزار و سی‌صده
اما شاید به چشم تو این تب فقط یک عدده
.
.
.
دو صداي مشابه از پشت سرم نم نم كنج‌كاوم كرد...اولي از ژان پل سارتر مي‌گفت و نظريه‌ي اگزيستانسياليسم را موشكافي مي‌كرد و سخت به دنبال نام يك مذهبي خدانپرست بود...كمي جستجو در لايه‌هاي ذهنش كرد و گفت: هان يادم آمد...ياس‌پرس...همين‌طور گفت و گريز زد به مطهري و شريعتي...كنج‌كاوتر شدم...دومي براي اين‌كه تكنيك ديالوگ برهم نخورد سووالاتي پيش‌برنده را لابه‌لاي صحبت‌هاي اولي بُر مي‌زد...سووالاتي مثل: why not? و يا what?...سووالاتي كه هم‌سو با پرسش استفهامي خود اولي بود: گفتي ياس‌پرس؟...اولي پروانه‌اش حسابي دور برداشته بود و موتور اساسي در دوران بود و مطهري را هم‌چنان در فهم برتر از شريعتي مي‌سنجيد...اشتباه فرهنگي بيخ ريش بنده هم گير كرده بود و به نظرم رسيد اين عزيز سخن‌ران و احتمالاً يارش از آن دسته ارزشي‌‌هايي باشند كه با استعانت از منطق شبه جدلي !!! سعي بر اثبات حقانيتي موهوم دارند...اما بعدتر كه از جايم برخاستم و كنج‌كاوي مرا به نيم‌دور به پشت سرم هدايت كرد ديدم سر و وضع آن دو دوست ، شباهتي به ارزشي‌ها نداشت...اين دومين اشتباه فرهنگي من بود كه سنجه‌‌ام برمبناي صورت بود...
القصه اولي هم‌چنان تحليل مي‌كرد و اثبات مي‌كرد كه مطهري به‌تر از شريعتي فهميده است و هربار هم براي اين‌كه دومي نكته‌ي نغزي به ذهنش خطور نكند او را با جمله‌ي مشهور: «البته من خودم هنوز نخوانده‌ام» خلع سلاح مي‌كرد...با خود انديشيدم چه خوب است كه ما چيزي را كه هنوز نخوانده‌ايم اين‌قدر دقيق موشكافي مي‌كنيم...آن‌روز كه بخوانيم و بفهميم چه غوغايي خواهد شد؟
.
.
.
به نظر شما آيا بنيامين به دنبال چنين تعار ضاتي بوده‌است؟...آيا در وقت غم‌گين-اي و به قول خود راوي/خواننده: «حالم بده» مي‌توان اين‌قدر شادمانه از بد بودن حال خود ناليد؟...
باور كنيد اين حس شدني‌ست...امتحان كنيد و از آن كمال لذت را بهره‌مند شويد...مطمئن باشيد نخوانده منتقد مي‌شويد...مطمئن باشيد غمگنانه خواهيد رقصيد...

Monday, June 2, 2008

واللّه خبير بمـا تعملون

از روزي كه سنگ بناي اين نظام گذارده شد تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد بيش از هركار سازنده‌اي روي‌كرد نظام به تخريب حريف بود و تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد چه‌كار نيكويي جز چسباندن انگ بر پيشاني رقيب...و من هرچه مي‌گردم تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد آنان حتا به آيات و احاديث اسلامي نيز بسنده نكردند و از منافق و طاغوتي گذر كردند و به القابي چون ضدانقلاب يعني ايده‌ي اصلي نظام توتاليتاريستي بلوك شرق نيز رو آوردند...اما اين انگ‌ها كافي نبود...تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد به موضوعاتي ديگر چشم دوختند و تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد چه‌‌كس به‌تراز تاريخ‌سازان كه هماره بسته‌هاي القاب را در فايل‌هاي خود حي و حاضر دارند...يكي از اين تاريخ‌سازان نظام تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد و يكي از بنيان‌گزاران اصلي انگ‌ها تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد جناب عبدالله شهبازي بوده است. و خب لزومي نداشت نگاهي به آثار ايشان داشته باشيد... تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد هرازگاه به بهانه‌هاي متفاوت او را از رسانه‌ي بزرگي چون تله‌ويزيون زيارت مي‌كرديد كه تاريخ فراماسونري و بهائيت و صهيونيسم را از بر مي‌خواند...اين بزرگ تا آن‌جا كه سن بنده قد(ر) مي‌دهد آن‌قدر در ارتباط دادن استاد است كه محال است سه لقب درخشان فراماسون و بهائي و صهيونيست را در يك راستا نبيني...
.
.
.
مرتبط
.
.
.
مقايسه كنيد شهبازي سابق توده اي را با پورپيرار سابق توده اي...اينجاست كه بايد از ته حلق درود به روان بزرگاني چون مريم فيروز فرستاد

Sunday, June 1, 2008

اين پست يواش يواش كامل مي‌شود...

@
اين نيلوفر انصافاً‌ غوغاست...

تو محشري...
از همه سري...
افسون‌گري...
مثل آهو و پري...
.
.
.
@
نمي‌دانم چه انقلابي در وب‌لاگ‌نويسي راه افتاده است آمار بازديدها بالاي 120 تا در روز شده است...جل‌المخلوق...گمان كنم نقشه‌ ي من
و آبنوس گرفت...هع هع هع!!!!!!!!!!!

.
.
.
@
خب به سلامتي كتاب‌هاي گروه من كه از زير چاپ درآمدند...نويسنده‌گان گروه من...با خبر باشند...و به زودي كتاب‌ها را از سراسر كشور تهيه كنند...كتاب‌ها بلافاصله درحال توزيع است.
.
.
.
@
براي داش علي كه مثل من سروش را دوست دارد

هیچ‌کس ، خواننده رپ ایرانی کی‌ست؟


لشکری با وجود داشتن خانواده ای مذهبی برخلاف عقیده و میل خانواده خود با عنوان پدر رپ فارسی به کار خود ادامه می دهد و تا جایی پیش رفته که با چندین رسانه خارجی از جمله بی بی سی فارسی و صدای آمریکا به مصاحبه پرداخته است

پارسیفا : این روزها آهنگ های زیرزمینی یا همان رپ در میان جوانان دست به دست می شود و به سرعت در میان این خیل عظیم منتشر می شود. این ازدیاد به دلیل توفیق خوانندگان این نوع موسیقی است که در میان جوانان داخلی پیدا کرده اند تا تازگی این نوع سبک آن هم به زبان فارسی برجذابیت آن موثر باشد.

اما در این بین یکی از همین خوانندگان که بیشتر از بقیه مورد توجه قرار گرفته، شخصی است به نام «هیچکس» که تقریبا شناخته شده ترین به اصطلاح خواننده رپ فارسی است.هیچکس یا گروه 021 دیگر نامی است که از این خواننده رپ در میان طرفدارانش شناخته شده تر است.

پارسیفا : به نقل از صف نیوز «هیچکس» یا همان سروش لشکری دانشجوی رها کرده رشته زبان انگلیسی واحد گرمسار است که به عنوان تنها فرزند ذکور یک خانواده 5 نفره ساکن منطقه ونک تهران، بیشتر از بقیه خوانندگان موسیقی رپ در میان جوانان مورد اقبال قرارگرفته است.

لشکری که متولد 1364 است تا 2 سالگی در آلمان زندگی می کرد. پدر سروش که اصلیتا همدانی است مالک کارخانه ای در اصفهان است تا وضع مالی خوب پدر دلیلی باشد بر اینکه وی با تاسیس استادیو ضبط موسیقی نسبتا مجهزی در تهران و اجاره آن به دیگر هم کیشانش مشغول ضبط انواع موسیقی رپ فارسی باشد.

براساس همین گزارش به تازگی سروش لشکری یا همان «هیچکس» به اتهام ترویج و انتشار موسیقی بدون مجوز از سوی دادگاه فراخوانده شد تا با افتتاح پرونده ای با تامین قرار وثیقه ای به مبلغ 5 میلیون تومان و به قید تعهد نسبت به عدم خواندن موسیقی رپ بدون مجوز تا زمان تشکیل دادگاه آزاد باشد.

لشکری با وجود داشتن خانواده ای مذهبی برخلاف عقیده و میل خانواده خود با عنوان پدر رپ فارسی به کار خود ادامه می دهد و تا جایی پیش رفته که با چندین رسانه خارجی از جمله بی بی سی فارسی و صدای آمریکا به مصاحبه پرداخته است.

سروش لشکری از نظر نسبت فامیلی رابطه ای نیز با آزاده خلبان، سرلشکر لشکری با سابقه ترین آزاده در بند اسارت نیروهای بعثی عراقی دارد تا از این نظر نیز منحصر به فرد باشد.

لشکری با داشتن سودای میلیارد شدن به تازگی برنامه های خود را برای خروج از کشور و ادامه فعالیت خوانندگی خود در آنسوی آبها دنبال می کند اما نداشتن کارت پایان خدمت تا این لحظه مانع تحقق آرزوهایش شده است.

بر اساس همین گزارش پدر سروش که به مرز 60 سالگی رسیده است شاید تنها دلیلی باشد که به معاف شدن وی از اعزام به خدمت سربازی و دریافت کارت پایان خدمت باشد.

منبع: پارسيفا
.
.
.
@
فيلم تخمي همخانه ساخته تخمي مهرداد فريد با موسيقي تخمي محسن نامجو را از دست ندهيد.

وان مور تايم

@
يكي از اسامي كه خيلي دوست دارم با آن «تمرين صدا» كنم «كلم بروكلين» است. براي اداي اين اسم مركب از تمامي فضاي دهان به نحو مطلوبي استفاده مي‌شود...با هم شمرده شمرده مي‌خوانيم:

كَ لَ مّ ب رّ و كّ ل ي ن

كلم بروكلين.
.
.
.
@
آقاي كنداكتر سعي داشت با باد توي دماغش راه نفسش را باز كند...اما يك سنگله بدجور چسبيده بود و كنده نمي‌شد...از طرفي دست‌اش هم بند بود و بايد آن چوب‌هاي پشمك را توي هوا تكان مي‌داد و گروه را رهبري مي‌كرد...مصيبتي شده بود...راه نجات آقاي كنداكتر چي‌ست؟

الف) مثل آدم دست توي دماغش بكند.

ب) تا پايان كنسرت 3 ساعته تحمل كند.

ج) سعي كند به جاي دميدن به سوراخ دماغ حالت مكشي را امتحان كند و سنگله را غورت بدهد.

د) همه‌ي موارد فوق.
.
.
.
@
استمداد يا همان S.O.S توي قوطي مرباي بالهنگ

يك عدد شماره تله‌فون به اسم مددي (جنسيت مشخص ني‌ست) در گوشي اين‌جانب پيدا شده است...از دهنده‌ي شماره تقاضا مي‌گردد با ارائه نشاني صحيح شماره خود را تحويل بگيرد و اصلاً بنالد شماره او در گوشي من چه غلطي مي‌كند.

?death's spacecraft or satellite

دستم بشكنه پام چلاق بشه...زبونم لال بشه...نه...به گمانم خود خودشه...اين سفينه‌ي مرگ است...تف به روي تو اي بالچرخ مرگ...برو...برو اين جنازه‌ي آقاي ما ني‌ست...گورت را گم كن..
.
.
.
مرتبط:

سفينه ديسكاوري ام‌شب به ملكوت اعلا پيوست.

Peabody

يادتان هست چارلز ديكنز ِعزيز ِدل ِهمه‌مان چه طنزي در كارهاش داشت؟ مستر پي‌بادي را يادتان هست؟
.
.
.
يادتان هست طنز ظريف گنج قارون را؟...آقاي زرپرست را يادتان هست؟
.
.
.
يادتان هست آن فيلم‌نامه‌اي كه راجع به شهرنو بود...آينه‌هاي رو‌به‌رو...يادتان هست اسم نُزهت را؟
.
.
.
من اما يك شخصيت دارم كه خيلي دوست‌اش دارم...يك شخصيت كه هيچ نكته‌اي ندارد...هيچ ظرافتي ندارد...نام‌اش «جواد كلينتون» است...روزي اگر او را نبينم مريض‌ام...خرج ديدن جواد ميهمان كردن‌اش به سيگاري‌ست...و تكيه كلام‌اش «بمال به لوله‌ي گاز» است...جواد كلينتون عاشق شارون است....جواد مغز متفكر آرايش جنگي تيم‌هاي فوت‌بال‌اي‌ست...جواد مرد شماره‌ي يك به گه كشيدن بحث‌هاي جدي‌ست...خيلي دوست‌اش داريم.