بي تو              

Friday, August 31, 2007

تراژدي و شرافت

تقديم به حامد عزيزم

نمايش‌نامه‌هاي يونان باستان مدام تنش ميان خدايان و اقتدار رو به افول در مخدوش شدن حوزهء اقتدار ايشان است...پس ممكن است اين جنگ مفهوم شرافت را درنوردد و در ميانهء دعوا و نبرد عصيان تمام توازن را درهم آميزد...آنتيگونه‌ء گرامي مي‌شورد چون حتا از يك خاك‌سپاري شرافت‌مندانه محروم است...و اين‌چيزي‌ست كه نمايش‌نامه‌ء يونان باستان به من مي‌آموزد...اما ستايش مرا در نمايش‌نامه‌هاي بي‌رقيب شكس‌پيه‌ر مي‌يابيد...آن‌جا كه قاهر و مقهور يكي مي‌شوند...و به شرافت انساني پاي‌بندند و تشريفات مرگ را نيز به شايسته‌گي به‌جا مي‌آورند...در ميدان شرافت‌مندانه و البته با سياست مي‌جنگند و جنازه‌ء شكست‌خورده را هم پاس مي‌دارند....اما دور باد كه تنها فردوسي كبير اين حس ستايش رقيب را از يونانيان آموخت و ديگر ردي از اين سپاس در جايي نمي‌بيني...به سم كوبيدن‌ها...به نمد مالاندن‌ها...به دار آويختن‌ها براي عبرت...شكم از كاه آگين شدن‌. كين‌توزي و كشتار تيره و تبار به پي‌روي از رسم مغول و عرب ، همه ، تاريخ كشورم را آلوده‌است و فسوسا كه حتا اين احترام براي دش‌من را در آثار نويسنده‌ء فرهيخته‌مان بهرام بيضايي كم‌تر به چشم مي‌بيني...اما الگوي شكس‌پيه‌ر گويا هنوز پا برجاست...آن‌جا كه استعمار پير نيز تنها به احترام عصيان...به احترام پاي‌داري، كلاه از سر برمي‌دارد...مبارزي كه در مبارزه حتا پيروز مي‌شود كلاه از سر برمي‌گيرد و نيم‌زانوي ادب مي‌زند و براي رقيب كه شريف جنگيده‌است ، درود مي‌فرستد...اين رسم را بريتانيايي‌ها گويا هنوز به‌خوبي از نياي شكس‌پيه‌ري خود به يادگار دارند...گويا روح اتللوي مغربي‌ست كه با وجود خفه كردن دزدموناي مه‌رو و مهربان ، با سپاس ويژه‌ء خدايان تشييع مي‌شود...چون تمام فاجعهء انساني تراژدي از خطاي انساني ناشي مي‌شود و در روح كبريايي مسيحيت ستايش از انسان چنان است كه دوزخ براي او تيمن‌ بهشت‌اي جاودان است...

دستان نه به حالت‌اي حماسي به آسمان برافراشته كه به حالت گشودن آغوش‌ مهرباني...و نگاه نه به بالا و نخوت‌آميز كه كمي به‌پايين...كه من اگرچه كمي بالاتر از شما‌ي‌ام...اما هنوز با شماي‌ام...حال بشنويدم...ببينيدم...بخوانيدم...من هنوز با شماي‌ام....اين رسم تنديس شدن است...اختلافات اين تنديس با تنديس ديكتاتورها را خود دريابيد.

Thursday, August 30, 2007

Sensibility

مدت‌هاست که هيچ علاقه‌اي به شرح آن‌چه مي‌نويسم ندارم...و البته اين شيوهء نوشتن خوبي‌هايي داشته است و بدي‌هايي... يكي از مخاطبان وب‌لاگ درمورد پست قبلي کنج‌کاوي‌هايي نشان داده است که از دقت‌اش لذت بردم... برايم نوشته است: عنوان انگليسي پست را مي‌دانستم که ربطي بايد به عنوان خود ترانه داشته باشد و از آن‌جا که ترانه يا ، به قول خودت ، سرود روسي بود ، مي‌بايست معناي انگليسي ِنام ترانه باشد...خب هرچه فکر کردم به ارتباط آن با آبراموويچ پي نبردم تا اين‌که يادم آمد: رنگ چشمان آبراموويچ هم مرا ياد فيروزه‌اي مشهور به زاغ مي‌اندازد.دوست داشتم در پاسخ اين مخاطب دقيق، يک چشمک براي او بفرستم...اما ادب اين اجازه را نمي‌داد...چون ابهام را از دست مي‌داد...و به نظر من اوج ادب در ابهام نهفته است. و ادب آن‌چيزي ني‌ست كه من با صميمي‌ترين دوست‌ام داشته باشم...چون ميان من و دوست‌ام علاقه‌اي به ابهام و اين ادب نيستم. و چون حالا او دوستم نبود خود را به رعايت ادب موظف مي‌‌دانستم. او در پايان نامه‌اش نوشته بود:
آيا اين ربط پيچيده در تمام پست‌هاي تو هست؟...اين‌جا البته پاسخ يک شكلک لب ورچيده و کمي شرمنده‌گي بود...در جوف اين شکلک مي‌توانستم اين‌را برسانم که : اين چه سووال بچه‌گانه‌اي‌ست؟...باز هم ادب اين اجازه را نداد...تا اين‌که ياد يک جلسهء کاري با دوستي افتادم که براي من تماماً‌ مفهوم نجيب‌زاده‌گي را با يک face to face شدن تمام و كمال القاء کرد...با ديدن او تمام ديدگاه من نسبت به مفهوم نجيب‌زاده‌‌گي تغيير کرد...از قضا ايشان نويسنده‌ء کتابي راجع به يک نجيب‌زاده هستند که البته به هيچ‌‌وجه از آن تنش و آشفته‌گي‌هاي شخصيتي نجيب‌زادهء مذكور در ايشان خبري ني‌ست...در واقع هرچه برداشت‌ تا آن‌روز از نجيب‌زاده‌گي داشتم با ديدن او به‌عکس تعبير شد...هم‌واره نوشته‌‌ام و گفته‌ام: چون سر و کار يک نويسنده ، که بدبختانه من نيز از آن مستثنا نيستم ، با کلمات است به‌تبع آن درجهء حساسيت نيز متغير خواهد بود...خب باز بدبختانه هرچه حساسيت به کلمات بالاتر برود ، به همان ميزان خلوص متن بالاتر مي‌رود چون نسبت به استفادهء کلمات احتياط بيش‌تر مي‌شود...خواننده‌گان‌اي که وب‌لاگ‌ام دارد ، شک ندارم اگر روزي برسد که بتوانند از نزديک نويسنده‌اش را ببينند هر برداشت‌اي که از او دارند از ميان خواهد رفت...آن‌وقت است که خوب و بد از ميان برداشته مي‌شود و محور خود شخصيت مي‌شود...با اين‌حال دوست ندارم اين رو-در-رو-اي صورت بگيرد...چون مي‌دانم خلوص کلمات من نيز در ارتباط رو-در-رو به ميزان تصويري عيني که از هم خواهيم داشت مخدوش خواهد شد...و آن ابهام شيرين و زيبا (در عين حال دردناک و پر از نفهميدن) از بين مي‌رود...به‌ همين دليل ترجيح مي‌‌دهم دوستي را براي ديدن چهرهء واقعي انتخاب کنم که خودم با خلوص کلمات‌‌اش حال کرده‌ام و خوش‌بختانه: يک دوستي از اين فضاي مجازي دارم که هر ملاقات‌ام با او نيز با خلوص دل هم‌راه بوده است...چون ميان من و او موضوع شخصيت دو طرف است و نه ابهام‌اي که از خلوص کلمات زاييده مي‌شود. اميدوارم از سفر بازگشته باشد و اين نوشته را بخواند...و بداند چه‌‌اندازه شيفته‌ء او هستم...کاش بداند با گفتن آن جملهء شيرين‌اش راجع به age of innocence دم مانده بود بغض‌ام بترکد...اي‌کاش بداند چه خوب به خال زده است...کاش باور کند وقتي مي‌گويم‌ نگاه‌اش از پيش بسيار دقيق‌تر و خواندني‌تر شده است يعني چه...کاش باور کند که وقتي مي‌گويم‌ هر تصويري از گفته‌هاي‌اش خود داستان‌اي بسيط در مقابل ديده‌گان‌ام مي‌گشايد يعني چه...

Wednesday, August 29, 2007

Juniper

کالين‌کا مشهورترين ترانه‌ء محلي روسي‌ است که در واقع محلي ني‌ست و به سال1860 نخستين‌بار توسط ايوان پترو-ويچ لارينوف نوشته شد و بعدها ساراتوف از آن اجراي صحنه‌اي ساخت و کم‌کم رقص مشهور روسي شد. به‌طوري که رقص روسي را با اين ضرب‌آهنگ مي‌شناسيم.
سال 2003 که رومان آبراموويچ باش‌گاه چلسي را با رقم بالايي خريد ، اين سرود محلي را نيز با خود به تيم آورد... به‌طوري که پيش و يا پس از هر بازي اين سرود زيبا نواخته و خوانده مي‌شود.
اين ترانه را به تمام طرف‌داران باش‌گاه چلسي مانند خودم تقديم مي‌کنم:

با هم مي‌شنويم:
KALINKA

!Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Aaaaaaaaaaaaaaaaaaah
Pod sosnuyu, pod zelenoyu
,Spat' polozhite vy menya
!Aaaaaaaaaj
,Aj lyuli, lyuli, aj, lyuli, lyuli
Spat' polozhite vy menya

!Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaah
,Krasavica, duscha-devica
,Pozholej zhe ty menya
,Aj, lyuli, lyuli, lyuli, lyuli
!Pozholej zhe ty menya

!Kalinka, kalinka, kalinochka kalinochka moya
!V sadu yagoda malinka, malinochka moya

!Hej Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!Hej! Kalinka, kalinka, kalinka moya
!V sadu yagoda malinka, malinka moya

!HEJ

آمريكا


قطعه شعر «آمريكا» والت ‌ويت‌من از مجموعهء «برگ‌هاي علف» را كه توماس اديسون ،‌ مخترع الكتريسيته ، آن‌را با دست‌گاه فونوگراف خود در سال 1877 ضبط كرده است براي‌تان آپ‌لود كردم تا از آن لذت ببريد.




AMERICA / Walt Whitman


,CENTRE of equal daughters, equal sons
,All, all alike endear'd, grown, ungrown, young or old
,Strong, ample, fair, enduring, capable, rich
,Perennial with the Earth, with Freedom, Law and Love
,A grand, sane, towering, seated Mother
.Chair'd in the adamant of Time

خنده‌نامه

دقت کرده‌ايد چه‌را بازي‌گران را معمولاً‌ سفير صلح ، نيروهاي حافظ صلح ، سازمان‌ملل و از اين‌گونه اجتماعات بشردوستانه مي‌کنند؟...اگر فکر مي‌کنيد براي اين‌است که بازي‌گران به‌تر احساسات انساني را بروز مي‌دهند سخت در اشتباه‌ايد...براي اين‌است که مي‌توانند از احساسات خود به خوبي خرج کنند...جايي که بايد متأثر بشوند ،‌ جدي هستند...جايي‌که بايد آرام باشند، متأثر نشان مي‌دهند.
اي لعنت به اين دنياي بازي‌گر که با احساسات هم بازي مي‌کند؟...در اين‌جور مواقع ياد ترميناتور مي‌افتم که با عکس گرفتن از خنده‌ء يک انسان ، و با محاسبه‌ء زاويه‌هايي که لب‌هاي او موقع خنده مي‌سازد، خنده را براي خود بازسازي مي‌کند...

Tuesday, August 28, 2007

يک سور به سان‌سور

دي‌روز عصر که داشتم با کامپيوتر کار مي‌کردم و مي‌نوشتم گوشي را از گوشم در آوردم و متوجه صدايي شدم...مجموعهء خانواده‌پسند «پزشک دهکده» پخش مي‌شد...هيچ‌وقت اين مجموعه را درست دنبال نکرده‌ام و اصولاً گيرايي هم به اين‌گونه مجموعه‌هاي سرشار از آموزه‌هاي اخلاقي ندارم...هرچند به نظر مي‌رسد در قحطي مجموعه‌هاي درست و درمان و ازميان آشغال‌هايي چون پرمخاطب‌ترين مجموعه ، يعني چارخونه ، تکرار چنين مجموعه‌هايي ارزش‌مند است.
درهر حال حسي غريب مرا کمي بيش‌تر بر ادامه مشاهداتم در اين قسمت از مجموعه وادار کرد. جرقه که در ذهنم زده شود کم پيش مي‌آيد اشتباه کنم...پسر کوچک خانوادهء خانم دکتر در حال گزارش از زنده‌گي يک شخصيت مشهور تازه پاي گذاشته به دهکده‌شان بود...يک شاعر به نام هيت‌من...نکند «ويت‌من» را اين‌ها هم عوض کرده‌اند؟...داستان که کمي جلوتر رفت و سيماي خود هيت‌من را ديدم نزديک بود شاخ دربياورم...چون دقيقاً سيماي ويت‌من را داشت...کمي جلوتر رفت...عشق او به طبيعت...زنده‌گي کولي‌وار او...همه از زنده‌گي ويت‌من شاعر بود...نکتهء جالب زماني پيدا شد که دکتر جوان‌اي ــ که به گمانم از هم‌کاران خانوم دکتر بود ــ خبري مربوط به هيت‌من در ميان اهالي چو انداخت...مشکل چي‌ست؟...سان‌سور احمقانه مچ صدا وسيما را باز کرد...شک نکردم خود ويت‌من بود...اهالي روستا با قوت گرفتن شايعات دربارهء شاعر پرآوازه بيش‌تر از او دوري گزيدند...حتا خانوم دکتر هم از رفت و آمد پسر نوجوان‌اش با او مي‌هراسيد...بهانه چه بود؟ بهانه خيلي احمقانه از آب درآمده بود: يک بيماري رواني...آيا يک بيماري رواني اين‌قدر ايجاد وحشت مي‌کند؟...
هم دکتر و هم بقيه حتا هيچ نشاني بيماري رواني در او نمي‌يافتند...تا اين‌كه پزشک هم‌كار كه باني شايعات بود با ابراز پيشماني ، ترديد مرا به يقين مبدل کرد...او درجايي به وضوح به خانم دکتر گفت: من در مقاله‌اي از دکتر فلاني خوانده‌ام اين بيماري تا زمان مرگ با اين‌جور افراد مي‌ماند و بايد با آن کنار آمد...شاعر نام‌آور که از افسرده‌گي رنج مي‌برد به توصيهء خانوم دکتر بر آن شد تا پسر به قول خودش!!! جا گذاشته درشهري غريب را فرا بخواند...چند روز بعد که پسر خود را به پدر رساند ، حالت عجيبي با شاعر نام‌آور گرفت كه نه تنها من كه حتا اهالي نيز از دين آن متعجب شدند...پسر شاعر با حالتي ويژه زير بغل شاعر را گرفته بود...درست به حالت يک زوج...
بگذريم بالاخره با سلام و صلوات شاعر حالا خوش‌بخت از وصال به شاهد ، دهکده (شهر) خانوم دکتر را ترک کرد...

راستي پيام اين فيلم چه بود؟...در کشوري که روزنامه‌اي به جرم گفت‌گو با يک Heterose.xual بسته مي‌شود ،‌چه‌طور اين‌چنين داستاني قرار است به مردم بياموزاند که هم‌جنس‌خواهي يک حالت ويژهء جنسيتي‌ست که بايد باورش کرد....
به نظرم سان‌سور در اين مجموعه حتا با توجه به تغيير نام شاعر مشهور يعني «Walt Whitman» و تغيير بنيادين مضمون اصلي درمورد بحث بر سر مفاهيم pedo.philia و homose.xuality باز شکست خورده بود ....
.
.
دقيقاً پسر جوان شبيه معشوق ويت‌من بود... به عكس واقعي ويت‌من با معشوق‌اش « پيتر دويل » دقت كنيد؟
.
.
.
در همين زمينه:

حکومتی در بند تابوهای جنسی

اين‌همه آشفته‌حالي...اين‌همه نازک خيالي...

خواب بودم...اما چشمان‌ام با وجود خسته‌گي زياد هنوز خواب نمي‌رفت...بالاخره با کلنجار بسيار پلک‌ها کمي از هم کام گرفتند...ناگهان دنيا تغيير کرد...در محيط يک پادگان بودم...باز هم در کنار مادرم...در تمام خواب‌ها با اين‌که مادرم را نمي‌بينم حضورش را قوي حس مي‌کنم (قابل توجه روان‌گاو-ها)...ناگهان آسمان آشفته شد...اسرافيل در صور خود دميد:

« و معني و مفهوم آن، اين‌است که...» ( عجب جملهء تخمي‌اي توي مخ‌مان فرو کردند) اما صدا آن خشونت سابق را نداشت...محوطهء پادگان يک جنگل لخت و بي‌بر بود...بچه‌ها آن وسط با توپ بازي مي‌کردند که موشک‌ها يکي‌يکي بر سرمان باريد...مي‌دانستيم کار کار آمريکاست...اما موشک‌ها که مي‌ترکيد از آن‌ها گلوله‌هاي برف ، مانند برف شادي،‌ بيرون مي‌پاشيد...همه از موشک‌باران خوش‌‌حال بوديم...به يک‌ديگر گلوله‌هاي برف پرتاب مي‌کرديم...با صداي يکي از انفجارها از خواب پريدم...شش صبح بود...و من فقط نيم‌ساعت خوابيده بودم...خانه خلوت بود...کسي نبود...
.
.
.
پدر يکي از دوستان يک آخوند بانفوذ بود که در عمليات مرصاد و در مقابله با حملهء مجاهدين حضوري فعال داشت...
او بعدها پس از تحمل چندين ماه زندان به علت حمايت از آية‌الله منتظري و شاگردي وي انزوا گزيد و تنها در نقش يک صاحب‌خانهء آرام ظاهر شد .او در زمان جنگ به توافق دوطرفهء عراق و ايران براي قلع و قمع دشمنان غيرخودي دو کشور پي برد...همان اتفاقي که به نظر مي‌رسد ، مدتي‌ست دوباره در منطقه‌ء شمال غرب ايران و به بهانهء تصفيهء گروه پژاک تفاهم‌نامه‌اي ميان ترکيه و ايران امضاء شده است...
او مي‌گفت: عراق پس از پذيرش قطع‌نامه قول مساعد داده بود تا به بهانه‌اي مجاهدين را به سمت ايران روانه کند...و کساني‌که از «کاريسما»ي کژ و کوژ مسعود رجوي باخبر هستند مي‌دانند چه تعداد قرباني بازي‌خورده در رکاب او کشته شده‌اند...پس به بهانهء خلق در بند متجاوزين تا مساحت‌اي قابل اعتنا وارد خاک ايران مي‌شوند...اين بازي کمين را ايران دير آموخت...شايد بدترين درس را از عمليات فاو گرفت...
اما حالا حملهء 2 مرداد، به‌ترين بهانه براي قلع و قمع داخلي بود...فروغ جاويدان با مرصاد بدل خورد.
.
.
.
دوستي مي‌گفت: اي‌رزا ، داداش‌ام از سردشت، دو تا receiver آورده ، فقط 60 تومن...مي‌گه از اون‌هاست که خاموش روشن کني خودش آپ‌ديت مي‌شه...گفت: حالا بايد به رفيق‌ام بگم dish‌ هم برام بياره و نصب کنه...با خنده گفت: رفيق‌ام، وقتي براي اين و اون آنتن نصب مي‌کنه بعدش نشوني خونه رو هم به اطلاعات مي‌ده...اولش فکر کردم شوخي مي‌کند...اما خندهء تلخ و جواب او مثل آب يخ بر فرق سر-ام پهن شد...

ـــ اي‌رزا خيلي از مرحله پرتي...دوتا سُقُل مي‌خواي‌ها؟...

ـــ چه‌طور؟...

ـــ هنوز يه معادلهء ساده رو بلد نيستي؟...

نه والله...هنوز هيچ‌چيز نمي‌دانم...هنوز نمي‌فهمم چه‌طور مي‌توان به فعاليت‌هاي پردامنهء خلاف قانون با اين‌همه حاشيهء امنيتي بالا ادامه داد...هنوز نمي‌توانم درک کنم چه‌طور قاچاق در ايران مثل غده‌ء سرطاني ريشه دوانده است؟...هنوز باورم نمي‌شود به جرم افشاگري تهديد به مرگ شوي...هنوز خيلي چيزها را نمي‌فهمم.
.
.
.
سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران هر تصميم و اقدامي را که کليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، يعني نهاد برآمده از متن انقلاب اسلامي، پاسدار استقلال و تماميت ارضي کشور و سپاه باکري‌ها، بروجردي‌ها، جهان‌آراها، زين‌الدين‌ها و همت‌ها را هدف برخورد قرار دهد، قويا محکوم مي‌کند.
.
.
.
سکوت هم بي‌هزينه نيست؟
.
.
.
ام‌روز دوستي نشاني اينترنتي يک خبرگزاري قابل اعتماد را از من خواست... مکثي طولاني کردم و گفتم: همه‌شان يک گه هستند...اما من فعلاً ‌يکي را بيش‌تر مي‌خوانم که تازه آن‌هم دست اول ني‌ست...عصر ايران...گفت بازتاب چه‌طور است؟...گفتم: بازتاب جز مارمولک‌بازي و خاله‌زنک‌ بودن هنر ديگري ندارد و فقط دنبال آتو گرفتن از اين و آن است و بازي مي‌کند...ابدا به عنوان يک خبرگزاري ارزش ندارد...ولي خب دقت کنيد ديگر...بدجورخواهان دارد...من خبرگزاري شبستان را به آن ترجيح مي‌دهم...

خوش‌بختانه اين گوگل ريدر هم مشکلات مرا حل کرده است و فيد سايت‌ها و خبرگزاري‌ها را که به آن افزوده‌ام...مرا از وب‌لاگ‌خواني (چرند‌ترين کار اينترنتي...نمونه‌اش خواندن اين وب‌لاگ خودم) آسوده کرده‌است...کدام ابله‌اي با اين‌همه پوشش خبري (عجب اصطلاح مزخرفي‌ست اين «پوشش خبري») که اين‌روزها براي يعقوب يادعلي راه افتاده است خودش را سرگرم مي‌کند که من «بکنم»...قصهء يادعلي قصهء تصفيه حساب (شايد هم تسويه حساب) شخصي بود که سر از جاهاي خنده‌دار ام‌روز درآورد...بايد جست‌جو کرد و ديد که يادعلي حق چند نفر از ميان هم‌کاران را خورده ‌است...من با سابقه‌اي كه از اين‌ سازمان عريض و طويل صدا و سيما دارم خوب اين بازي‌ها را بلدم...کساني به چشم خود ديده‌ام که ام‌روز پست‌هاي کليدي دارند و منافق‌ترين آدم‌ها بودند و براي قاپيدن پروژه‌ها از هم‌کاران خود حاضر به هر کار کثيفي بودند...من که زياد به اين جناب يادعلي خوش‌بين نيستم...فقط نوشتن از يادعلي اگر يک هدف براي دوستان بتواند داشته باشد همان نفس مخالفت با عمل قبيح مميزي ا‌ست و بس...و فقط دفاع از آزادي قلم...ديگر کاري ندارم يادعلي چه کوفتي بوده است...دوست ندارم پس‌فردا خودم را مانند جماعت وب‌لاگ‌خوان و آن بازي خوش‌مزه‌اي که از قصهء نوشي و جوجه‌هاي‌اش خوردند، مچل اين دنياي مجازي بكنم...

از در و ديوار وب‌لاگ‌شهر هم که خوش‌بختانه جز کس‌شعر چيزي نمي‌بارد...يکي از اين کس‌شعرها که عزم مرا بر نخواندن وب‌لاگ‌ها راسخ مي‌کند...اين مطلب است...سر جدتان نظر «دوگدور» گوشزد را با آن‌همه ادعا در وب‌لاگ‌اش که کون عالم را جر داده است بخوانيد و ببينيد چه نگاهي به شعر دارد...نه تنها او...بل‌که ملاحسني هم مرا نااميد کرد...خر از اين‌نگاه استبدادي هزرات در ادبيات خنده‌اش مي‌گيرد...هرکس از رضا براهني فقط اين‌قدر فهميده باشد بايد ابدا راجع به ادبيات حرف نزند...چون رضا براهني کسي‌ست که تنها براي اولين‌بار در ايران و زماني‌که همه داشتند با پستان‌بند زنان عشق‌ورزي مي‌کردند و به‌جاي ادبيات ناب به خيک مخاطبان فرو مي‌کردند ، به پيروي از فرماليسم روسي ، به جوهره ادبيات چنگ انداخت و « ادبيّت» را پيش کشيد...حالا فهمي از انديشه‌هاي براهني نداريم و باز مي‌خواهيم اين‌طور سرمان را لاي خشتک‌مان کنيم و در خلاي ذهن‌مان غذاگوزتکي نظر صادر کنيم حرفي ني‌ست...
حتماً مي‌گوييد سوتي داده‌ام...من که تا سطر بالا مدعي شده‌ بودم، وب‌لاگ نمي‌خوانم...نه عزيزان...نگفتم نمي‌خوانم...نوشتم:
« مرا از وب‌لاگ‌خواني ( چرند‌ترين کار اينترنتي...) آسوده کرده‌است.» و اگر فيدخوان باشيد مي‌فهميد وب‌لاگ‌خواني به آن روش يعني چه!!!
.
.
.
چنانک آن خطّاط سه گون خط نوشتي يکي او خواندي لاغير يکي را هم او خواندي هم غير يکي نه او خواندي نه غير او آن من‌ام که سخن گويم نه من دانم نه غير من

مقالات شمس تبريزي

Thursday, August 23, 2007

گودباي ليدي

درگذشت جان‌كاه گره‌ي‌س په‌ي‌لي (گريس پالي) به تمام ناشران تبريك و تهنيت باد...فكر كنم از همين فردا جمله‌گي دست به كار شوند تا كتاب‌ها و نوشته‌هاي اين علياحضرت را با ترجمه‌هاي متعدد و مختلف و به صورت ساندويچي و در قطع‌هاي مختلف به مخاطبان هميشه تشنه‌شان عرضه كنند. آيا او شانه به شانهء سوزان سونتَگ (سوزان زونتاگ) خواهد آمد؟

مرتبط:

زندگي / گريس پي‌لي

گريس پي‌لي

مادر / گريس پي‌لي

خواسته‌ها / گريس پي‌لي

Wednesday, August 22, 2007

...يعني همه‌جا غير

تو هماني که سال‌ها با من بودي. تو هيچ‌گاه مجازت را به حقيقت‌اي مجازي نفروختي. من همان‌ام که تو مي‌داني.
تو از من دوري. ولي من به تو نزديک‌ام مانند هميشه. حس‌ات مي‌کنم. مي‌دانم چه‌قدر از من مي‌داني. خدايا. خدايا چه‌قدر از من مي‌داند؟ تو. تو. خيالي نيستي. واقعي هستي. از من نمي‌‌داني؟ حس مي‌کني دانايي را. من نيز مي‌دانم با چه چيز آرام مي‌شوي. خوب نمي‌دانم. اما دوست دارم خوب‌تر بدانم. آيا کمي هم نمي‌دانم؟ مي‌دانم. مي‌داني که مي‌دانم. خوب مي‌داني که مي‌دانم. و من به همين دانستن‌ات نياز دارم. مي‌دانم که مي‌داني. نمي‌داني؟ حالا چه؟ مي‌داني؟ مي‌دانم که دانستي. اما من يک لحظه هم نشد که بدانم آيا يک‌بار ، فقط يک‌بار مي‌‌داني. آيا در دورترين احساس‌ات ، در گم‌ترين حس‌ات ،‌ وقتي خود را رها مي‌کني ، وقتي در اوج راز و نياز هستي ، يعني يک‌بار هم حس نکرده‌اي مي‌داني؟ يک‌بار نشد که بدانم. يک‌بار. و من تا ام‌روز ندانسته‌ام. و به اين‌که اگر هم نداني خيلي ارج مي‌نهم. و من اگر تو را ندانم نبايد بگذارم تو نيز کسي را به‌جز من بداني؟ آه خدايا. بودن تو خودش دانستن است. پس بگذار از وجود من نيز چيزي بداني.
سيگار سوخت من ني‌ست. سوخت من آرامش فکر است. من بايد در زنده‌گي شخصيت‌ام زنده‌گي کنم. بايد بپيچم‌اش. بايد بچرخانم‌اش. بايد بياورم‌اش به ام‌روز. بايد خود را ببرم به دي‌روز. بايد در چار جهت اصلي بگردانم‌اش. بايد حنجره‌اش را ببينم. بايد در حنجره‌اش بدم‌ام تا صداي‌اش را بشنوم. بله من صداي شخصيت‌ام را مي‌شنوم.

وقتي آن مردک قل‌چماق يک استکان ودکاي ديگر مي‌خواهد، بايد ببينم چه‌گونه دستان خشکه زده‌اش را به‌هم مي‌سايد و در کف دستان‌اش هاه مي‌کند. بايد بگذارم تا صداي قه‌قه کثيف‌جامه‌گان سياه‌مست را بشنود که رکيک مي‌خندند و از پتياره‌اي مي‌گويند که گيس‌هاي‌اش را در جمع مردانه‌شان پس از کام گرفتن ‌کشيده‌اند و از شنيدن صداي جيغ‌اش کيف ‌کرده‌اند. بايد لرزش او را ببينم. او مي‌لرزد. مي‌لرزد از اين سرما.

« هاي آنتوشا. تو گوش نکن. تو هنوز بچه‌اي.»

من نياز به سکوت‌اي دارم که تو مي‌داني. دوست دارم دانايي را. دوست دارم وقتي گردي چهره‌ات را در حجاب مهتاب مي‌بينم. دوست دارم آن خنده‌هاي شاد در قاب عکس محبوس را. دوست دارم در حنجره‌ء خسته‌ات بدم‌ام تا بنوازند در گوش‌ام. بخوانند به صوت جليل. من نياز به آرامش دارم تا همه را بدانم.

آخر آنتوشا آرام سخن مي‌گويد. تاگانروگ بوي گند ماهي مي‌دهد. بادها از جانب استپ مي‌وزند. درياي آزوف ام‌شب توفاني‌است. پدر به ديدار دوستان رفته‌است و آنتوشا بايد درس فردا را از بر کند. پدر هنوز نيامده ‌است. و من تک تک صندلي‌هاي واژگون را مي‌شمارم.
من بايد کمک‌اش کنم. تو بايد کمک‌ام کني.

بودن يا نبودن

از کارگردان‌هايي که دنياي مرا و در لحظات خشک شدن گل سرشت‌ام با هر تراش کاردک خود شکل‌اي به شخصيت‌ام دادند ، مرا تنها در مفهوم «بودن» و آن existence مشهور متوقف کردند...من براي رسيدن به شهر ساعت‌هاي بي‌عقربه سوار فيلم‌هاي آن‌ها شدم و در همان شهر خود دريافتم شهر من بي‌عقربه است...نه رفتم و نه ماندم...
پس سعي مي‌کنم از هر کارگردان‌اي که با لحظات‌اش لحظات من نيز نمايان شد ،‌ سطري براي بودن خويش بنويسم...اجازه بدهيد به ترتيب دوست داشتن بنويسم‌شان:


آنتونيوني:

اضطراب از نبودن...و تلاش براي بودن با نبودن.
.
.
.
بونوئل:

نبودن و نبودن و نبودن و بودن در کنار نبودن.
.
.
.
اوزو:

بودن به مفهوم نبودن و خلسه ميان نبودن.
.
.
.
فلليني:

اضطراب از بودن در کنار انبوه‌اي از بودن.
.
.
.
برگمان:

اضطراب از نبودن و جبران آن با بودن بسيار.
.
.
.
ويم وندرس:

در حسرت بودن و غم‌خوار نبودن.
.
.
.
وودي آلن:

بودن به هر قيمتي.

Tuesday, August 21, 2007

تغيير قبله

اين‌روزها عجيب دلم گرفته‌است...راست‌اش را بخواهيد از يأس فلسفي هم گذرانده‌ام...
حرف‌ دل‌ام را احمد زيدآبادي نازنين خيلي خوب و خوب نوشته است...خيلي خوب...از راه دور دستان‌اش را مي‌بوسم.

اما براي اين‌که بيش‌تر از اوضاع و احوال‌ام با خبر باشيد نيک بدانيد که درگير يک هندوانهء گنده هستم که شيريني‌اش بيخ گلويم را گرفته است...انشاءالله گوش شيطان کر...چشم بدخواهان کور...به اتفاق يک گروه نازنين و بسيار باسواد و بسيار دوست‌داشتني و بسيارهاي ديگر و با پيش‌بيني‌هايي که داريم...مي‌خواهيم حسابي بازار کتاب و کتاب‌خواني را بترکانيم...فکر نمي‌کنم کسي تا به حال اين‌قدر فرهنگي کار کرده باشد...گور پدر سياست و اعوان و انصارش...خلاصه، هم خوش‌حال‌ام براي اين پروژهء فرهنگي و هم غم‌گين‌ام براي اوضاع بد کشورم...به قول ما قديمي‌ها:

ننه! ايشالا خدا خودش بدادمون برسه...
.
.
.
و اما اين شما و اين هم چند خط نوشته‌ء ما:

به‌شخصه فيلم «اعمال اهريمني» ساخته اندرو لائو و آلن ماک را خيلي بيش‌تر از «نفله‌ شده»ء اسکورسيسي دوست دارم.مخصوصاً‌ آن پايان نفله شده که بايد نيروي اهريمني به سزاي اعمال‌اش برسد خيلي مسخره بود.البته اعمال اهريمني 2و3 هم ساخته شده‌ است.من که نديده‌ام...ولي فعلاً‌ همين هنگ‌کنگ‌اي‌ها را عشق است. به‌نظرم اين ايجاز زيباي فيلم‌هاي هنگ‌کنگ‌اي بيش‌تر به چيني بودن‌شان مربوط است تا اين‌که فکر کنيم متأثر از يک فرهنگ 99 ساله‌ء بريتانيايي‌ست.

The Departed



Infernal Affairs


.
.
.
حکومت مذهبي

حکومت مذهبي رژيمي است که در آن به جاي رجال سياسي ، رجال مذهبي (روحاني) مقامات سياسي و دولتي را اشغال مي‌کنند و به عبارت ديگر حکومت مذهبي يعني حکومت روحانيون بر ملت. آثار طبيعي چنين حکومتي يکي استبداد است ، زيرا روحاني خود را جانشين خدا و مجري اوامر او در زمين مي‌داند و در چنين صورتي مردم حق اظهار نظر و انتقاد و مخالفت با او را ندارند .

يک زعيم روحاني خود را به‌خودي خود زعيم مي‌داند ، به اعتبار اين‌که روحاني است و عالم دين ، نه به اعتبار رأي و نظر و تصويب جمهور مردم ؛ بنابراين يک حاکم غير مسئول است و اين مادر استبداد و ديکتاتوري فردي است و چون خود را سايه و نماينده خدا مي‌داند ، بر جان و مال و ناموس همه مسلط است و در هيچ‌گونه ستم و تجاوزي ترديد به خود راه نمي‌دهد بل‌که رضاي خدا را در آن مي‌پندارد . گذشته از آن ، براي مخالف ، براي پيروان مذاهب ديگر ، حتي حق حيات نيز قائل نيست . آن‌ها را مغضوب خدا ، گم‌راه ، نجس و دشمن راه دين و حق مي‌شمارد و هرگونه ظلمي را نسبت به آنان عدل خدايي تلقي مي‌کند.

دکتر شريعتي - مجموعه آثار (22)

اين گفتار را بايد ضميمه‌ء نوشتار آقاي گنجي کرد که در mood سکولارشان هم ترمز بريده‌اند.
خب بايد حق داد کسي‌که ساليان سال با دباغ‌جماعت سر و کار داشته است ، اين‌طور هم با بوي عطر سکولاريسم (متبرک به سرمايه‌سالاري) چنين بي‌هوش‌ شود.

آقاي گنجي بد ني‌ست يک دوره آثار افلاتون را همين‌طور دقيق!!! بخوانيد تا از منظر افلاتوني «نفي دموکراسي» را به‌تر درک کنيد...

انتخاب موذيانه‌ء عنوان «شريعتی؛ مدافع صيغه و چندهمسری» بر پيشاني اين پريشان‌گويي‌ها هم همان روش تفسير متألهين خشک‌مغز را دارد که با اين روش مقصود خودشان را حقنه مي‌کنند.

خيلي لذت بردم به‌‌خاطر اين استفسار از پلوراليسم ليبرال.
حظ کردم.چه سنة حسنة‌اي‌ست اين بيرون کشيدن پاره‌هاي جامانده از قبل و پس و لايي گذاشتن تفسيرهاي غذاغورتکي.

يادش به‌خير آقاي گنجي! زماني چيزي هم به‌نام شأن نزول بلد بوديد.يادش به‌خير.

چه لذتي مي‌برم از اين غربال context و غني‌سازي با ويتامين‌ text اصلاح‌شده.

چه‌قدر اين‌روزها گنجي در نظر من شبيه روبس‌پيه‌ر ‌است. البته دور از جان روبس‌پيه‌ر...

بد ني‌ست دوباره براي دل خسته‌ام فيلم زيباي Andrzej Wajda را ببينم...

آقاي گنجي «منشور جمهوري‌خواهي» خيلي عالي‌ بود. خيلي.

آب تربت داورخان نبوي هم خيلي براي‌ام جذابيت يک موزهء ايران باستان را دارد...

بخوانيد و با بوي بخور اين بزرگان قلم به سوگ بنشينيد.

آقاي نبوي آن تجربه‌ء هم‌کاري با روزنامهء جام‌جم ، درست پس از توبه‌نامه‌تان ، و آن حالت آدم‌هاي passive را باور کنيم يا اين دم خروس‌تان را؟
البته آقاي نبوي زماني‌ هم که با حجةالسلام زم در مجله‌ء وزين مهر هم‌کاري داشتيد هم ما را مي‌خندانديد...دست‌تان درست.

يادش به‌خير کيومرث صابري فومني را که يک‌روز در مسير ميدان آزادي به انقلاب ناگهان قدم‌هاي خود را برعکس طي کرد...به خيال آن‌که راهي كه آمده بوده‌است را برعكس طي كند و به آزادي بازگردد...اما افسوس...افسوس...دير شده بود...طنزي كه حتا خنده بر لبان ملازمان ننشاند.

چه درد‌ناک است وقتي مي‌بيني تغيير قبله هم اين‌طور خشن صورت مي‌گيرد.
خدا اموات همه‌مان را بيامرزاد.
.
.
.

Thursday, August 16, 2007

ابجدخواني من

الف
من زنبوري‌ام آواره‌ء دشت‌ها‌ که از هر گل‌اي گرده‌اي و بويي به تن‌اش آغشته‌است...حالا شايد در هر مرزي ايست کنم...من روزي در تب شديد، رقص‌اي کردم تا با آهنگ اندام‌ام نشاني دشت‌اي از گل به خويشان و کسان‌ام بدهم...اما اين رقص آن زبان هوش‌ياري نبود و به غلط معنا شد و رمز ،‌ غلط شکسته شد...و جمعي از زنبوران به دشت‌اي از گل‌هاي گوشت‌خوار رفتند و قتل عام شدند...از آن روز من تنهاي تنهاي‌ام...نه نيش‌اي دارم که به آن دل‌خوش کنم و نه نوش‌اي که تو از آن بنوش‌اي.
دل‌خوشي اين‌روزهايم نشستن در کنار گوش الاغ پيري‌ست که بازنشسته‌ است و در دشت ول مي‌چرخد و اين و آن سربه‌سرش مي‌گذارند...پشت‌اش کمي خميده است...کم حرف‌است...مي‌گويد عروتيزهاي جواني ديگر حس و حالي براي اکنون نگذاشته‌است...او كم حرف است نه به اين علت كه زياد مي‌داند...او كم حرف است چون خسته است...با هم رفيق‌ايم...يک زنبور تبعيدي و يک الاغ بازنشسته...جمعي چرندتر ازاين ديده‌ايد؟...روزي داستاني براي‌ام تعريف کرد...از مگس‌اي که ابتدا سر به‌سرش مي‌گذاشت که با شلاق دمب‌اش سرش را کوباند به تنه‌ء درختي...

اول فکر کردم در دم مي‌ميرد...اما او سمج‌تر از اين‌ها بود.

زار و زاتورش چي بود؟

او چيزي نداشت...يک درويش بود...اما درويش‌اي بد دهن.

چيزي از پارسايي زيور کلام‌اش نبود؟

اتفاقاً چه‌را...خاطره‌اي تعريف كرد شنيدني...

ادامه دارد...

Wednesday, August 15, 2007

راديو سكوت

شايد شما هم مي‌دانيد که من چه‌قدر به محمد صالح علاء نازنين ارادت دارم...و اين ‌شب‌ها که برنامهء جذاب‌اي که اجرا مي‌کند يعني «دو قدم مانده به صبح» را با آن صداي لرزان‌اش...آن «هم‌وطنان ِجان»‌اش را بدبختانه يا فرصت نمي‌کنم...يا فراموش مي‌کنم...
در کل نظم شنوايي و ديداري‌ام به‌هم خورده است...

هميشه آدم دقايق بوده‌ام...هميشه درلحظه زيسته‌ام...يک آن در سرعت و شتاب سرم را به ديواري سيماني تکيه مي‌دهم تا نفس‌اي که ديوار مي‌کشد را بشنوم...پس من هم مانند محمد جان، ‌دوست دارم راديو سکوت‌اي مي‌بود...و من مجري‌اش.



مجری ها دو دسته هستند گروهی بسیار خوب و دقیق مطالب را حفظ می کنند،مثلا من با آقای رضا صفدری که کار می کردم ایشان یک قدرت فوق العاده ای داشتند و با نگاه کردن به متن بلافاصله آن را از بر می شدند و جلوی دوربین آن را بی کم وکاست اجرا می کردند .اما گروه دیگری هم هستند که شما موضوع را به آنها می دهید و آنها با بیان خود و واژگانی که در مشت خود دارند و ابزار فرهنگی که در انبار ذهنشان دارند آن مطلب را بروز می دهند. اما کار من اصلا این جوری نیست . من می نشینم ومتن می نویسم و باید مجری همه آن را از حفظ کند چون متن من فقط موضوعش مهم نیست برای من ساختمان مکتوب خیلی مهم است. هرچند من مخالف سجع در متن هستم ،ولی در کار خودم یک سجع پنهان وجود دارد . واژگان من یک حیثیت موسیقایی دارند و هم به تنهایی و هم در ترکیب در یک جمله با هم سازگارند و اگر واژه ای از آن کم شود و واژه دیگری جایگزین آن شود آن متن دیگر مال من نیست. من وقتی جوان بودم متن های مقلق با واژه های بدیع می نوشتم واز اینکه متن های دانشمندی می نوشتم خیلی احساس خوشحالی می کردم ولی خوشبختانه هیچ ارتباطی با مردم برقرار نمی کرد(!) و به دیوار می خورد و در نهایت به سمت خودم بازمی گشت. روزگار به من آموخت که من باید با زبان خود مردم با آنها حرف بزنم.اما با مسئولیتی که به عنوان یک نویسنده نسبت به ادبیات و زبان ملی خودمان دارم . بنابراین سالهای سال است که من ساده می نویسم.ولی در همین سادگی قوانین ومقرراتی وجود دارد برای اینکه بتواند با مخاطبش زلف گره بزند

محمد صالح علاء
.
.
.
وقت هايى که خوشحاليد، وقت هايى که ترانه هاى عاشقانه مى گوييد، وقت هايى که گل و پنجره را به نخ مى کشيد... آن موقع به چه فکر مى کنيد؟
آن وقت ها به چيزى فکر نمى کنم چون ترانه بايد به سراغ آدم بيايد. نمى توانى به چيزى فکر کنى و بگويى. اتفاقاً اوايل که عروسى کرده بودم، اين مورد سؤال همسرم هم بود و برايش مشکل ايجاد کرده بود. من ترانه هاى عاشقانه مى گفتم و او مى پرسيد، به چه کسى فکر مى کنى و اين ترانه ها را مى گويى و من مى گفتم به هيچ کس و گاهى هم مى گفتم به شما فکر مى کنم.
راست مى گفتيد؟
(مکث مى کند) نه... چرا دروغ بگويم... اين جواب را مى دادم که مشکلى ايجاد نشود.اما مگر مى شودبه کسى فکر نکرد و از عشق گفت؟ راستش را بگوييد، به چه کسى فکر مى کرديد؟نمى دانم... يک معشوق خيالى هست که همانى هست که دلت مى خواهد. هر وقت دلت مى خواهد با او قهر کنى، هر وقت مى خواهى آشتى کنى، نازش را بکشى. يک معشوق خصوصى که هيچ مزاحمتى براى آدمى ندارد. جسم نيست و نيازمندى هاى يک آدم واقعى را ندارد. با هم هيچ اختلاف عقيده اى نداريم، بحث سياسى نمى کنيم، هميشه دم دست است، مرا نمى گذارد و برود. وقتى نمى خواهمش نيست و وقتى مى خواهمش هست...
اين که مى گوييد معشوق تان نيست ، کنيزتان است!
آره... شما درست مى گوييد... اما بگذاريد من هم متقابلاً بگويم که کلفت او هستم.
کلفت؟!
بله، چون نوکر فقط روزها در اختيار ارباب است ولى کلفت روز و شب متعلق به اوست.

محمد صالح علاء
.
.
.

آيا او...؟

هنگامي که ما مرده‌گان برخيزيم

ايب‌سن آشوب‌گراي (کاوشي در زمينه‌ء جامعه‌شناسي هنر) / ا.ح آريان‌پور

...
در سال 1898 جشن هفتاد ساله‌گي ايبسن برپا مي‌شود. دولت سوئد به او نشان افتخار مي‌‌دهد.درسال بعد مجسمه‌ء او را مي‌سازند و در کريستيانا برپا مي‌دارند.در همين سال آخرين اثر او فراهم مي‌آيد. اين آخرين اثر موضوع و نام مرموزي دارد:
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم (Near Vi dode Vaagner) ايبسن در اين نمايش‌نامه ازآن‌چه از گيورگ براندس آموخت و سال‌ها به‌‌کار بست کاملاً منحرف مي‌شود.به گذشته، به گذشته‌ء دور بازمي‌گردد. به تمام معني خلوت‌نشين کاخ خيال مي‌شود.قرينهء براند را به‌وجود مي‌آورد.
هنگامي که ما مرده‌گان برخيزيم بيوگرافي روح اوست. بازگوي وقايعي است که در گذشته روي داده‌‌اند. مبهم است. بازپسين اعترافاتي است که محتضر نزد کشيش مي‌‌کند. بيان مشکل زنده‌گي خود اوست.
ايبسن رنجور در اين برحه آخر حيات، زنگار هنر را از سيماي حيات مي‌زدايد. عمر خود را بسي فقير و عقيم مي‌يابد و با حيرت و حسرت به گذشته مي‌نگرد. سراپاي نمايش‌نامه ماتم‌سرايي‌است، خلجان و تيمار است،‌ سعير گداخته‌اي است که از سينهء هنرآفرين هنرپرست مي‌جوشد و به خارج مي‌ريزد. نگارش اين نمايش‌نامه براي ايبسن سخت توان‌فرساست، و چون به پايان‌اش مي‌رساند، راه‌گذار گور مي‌شود. در واقع،‌ شعر است. نمايش دادن آن‌چنان دشوار مي‌نمايد که ايبسن خود براي راهنمايي کارگردان و بازي‌گران توضيحاتي مي‌دهد. به نمايش‌نامه‌هاي سمبوليک نويسنده‌ء سوئدي، استريندبري(Strindberg) مخصوصاً سونات روح مي‌ماند. ايبسن استريندبري را دوست دارد و تصوير او را در اتاق خود نهاده است. پس بعيد نيست که دراين نمايش‌نامه به او تشبه جويد. جاي پاي کمدي عشق و براند و منظومهء برفراز کوهستان نيز در اين‌جا محسوس است. ايبسن جوان کاريکاتوريست هم دمي زنده مي‌شود و در نمايش‌نامه دخالت مي‌کند. روبک (rubek) هنرمند در عالم خيال آدم‌ها را داراي سر اسب يا خر يا سگ مي‌بيند و سر مجسمهء کودک خود را به شکل حيوانات مي‌تراشد!
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم بسيار تار و مبهم است. هواخواهان ايبسن از آن ناخرسندند. توقع دارند که ايبسن سال‌خورده همان شاه‌کار آفرين درين باشد. نمي‌توانند پشيماني و غبطه و افسوس او را تحمل و توجيه کنند. از اين روي با آرچر هم‌زبان مي‌شوند و انديشهء آفرينندهء اين نمايش‌نامه را مختل مي‌دانند، چنان‌که دوستاران آثار ويلي‌يم بليک (William Blake) نيز در اوايل قرن نوزدهم همين بي‌مهري را بر او روا داشتند.
هنگامي که ما مرده‌گان بر‌خيزيم مانند يان گابري‌يل بورک‌مان سرگذشت هنرمندي است که عشق و همهء شيريني‌هاي حيات، حتا ملهم خود را فداي هنر، فداي بلندپروازي مي‌کند و زماني به خود مي‌آيد که کار از کار گذشته است: لرزه بر پيکر روبک هنرمند مي‌افتد،‌ زيرا مي‌بيند که شور زنده‌گي مرده و ايره‌نه (Irene) زيبا از کف رفته است:

روبک: شبي تابستاني برفراز کوهستان با تو، با تو! آه ايره‌نه،‌زنده‌گي ما مي‌توانست سراسر مثل آن شب باشد. ولي ما، ما هر دو ، از کف‌اش داديم.
ايره‌نه: تنها هنگامي به‌کارهاي جبران‌ناپذير پي مي‌بريم که...
روبک: که چه؟
ايره‌نه: که ما مرده‌ها از خواب مرگ برخيزيم!
روبک: آن‌وقت چه؟
ايره‌نه: آن‌وقت پي مي‌بريم که اصلاً زنده‌گي نکرديم!
اين‌جا «درد من» (Ichsmertz) با «خلجان هنري» (Kunstsorge) در کش‌مکش است. هنر زنده‌گي را به غارت برده و کشته است. ايبسن به ياد گذشته‌هايي که در راه هنر کرده ‌است، مرتعش مي‌شود، و روبک و ايره‌نه را به ترميم و جبران گذشته‌ء تباه‌شده مي‌کشاند.

ايره‌نه: اکنون من از ميان مرده‌گان برخاسته‌ام. ترا جستم. ترا يافتم، ولي مي‌بينم که تو و زنده‌گي با هم مر‌ده‌ايد ــ مثل من...

روبک نمي‌خواهد بيش از اين مرده و سرد باشد. او را در آغوش مي‌گيرد و بانگ مي‌زند:
پس بگذار، ما دو پيکر سرد، تنها اين يک‌بار،‌پيش از آن‌که به گور خود بازگرديم، زنده‌گي را تا اعماق‌اش بيازماييم!

افسوس! ايبسن خود فرصت بازآزمودن حيات را نمي‌يابد. آن‌چه دانته Vita Nuova ، حيات نو مي‌خواند‌، ديگر براي او ميسر نيست. تن‌اش رنجور و انديشه‌اش مختل شده‌است. از 1900 با مرگ آغاز آشنايي مي‌کند.
دنياي قرن رستاخيز ، قرن بيستم جاي او نيست. در چار سال آخر آشنايي عمر پرده‌نشين است. مثل جنين در زه‌دان،‌ ايام را به خواب و بي‌خودي مي‌گذراند و هم‌واره خواب‌اش سنگين‌تر مي‌شود.
سال 1906 است ــ يک‌سال پس از انفصال سوئد و نروژ و آغاز انقلاب روسيه،‌ يک‌سال پيش از نخستين پيروزي تاريخي نسوان: عضويت زنان در مجلس ملي فنلاند. دنياي نو در کار تکوين است. هنريک يوهان ايبسن هفتاد و هشت ساله مرد اين ميدان نيست. ديگر تاب زيستن و پريشان بودن ندارد. خواهان آرامش ابدي است. پس در 23 مه 1906 به‌خواب مرگ مي‌رود.
...
صص 44-43 / مرکز نشر سپهر/ نشر دوم در 1351

آيا او واقعاً مرده‌ است؟...
.
.
.
نمايش‌نامه‌اي مي‌نويسم.قلم به سختي رکاب مي‌دهد.از ميان آوار گذشته، با توان‌اي کم چنگ مي‌زني به اميد بازشدن روزنه‌ء نوري...مي‌خراشي...مي‌تراشي...نفسي مي‌زني در اين‌ گور...
از هرسو متهم‌اي روح‌ات را فروخته‌اي...اما خسته‌اي...و رنجيده‌اي که از هر سو تنهايي...
و تنها معشوق مانده ‌است...به خانه‌ء او نزديک مي‌شوي...معشوق اکنون به زنده‌گي آرام و عادي و در کنار فرزندان خويش رضايت دارد...يک لحظه شنيدن صداي قه‌قه خنده‌هاي کودک معشوق که خودش از خسته‌گي روزانه بر سر آن‌ها جيغ مي‌کشد...چيزي را در درون‌ات مي‌شکند...تو را در خود فرو مي‌بلعد...رعشه بر اندام‌ات مي‌آورد...پايان غم‌انگيزي‌ست...اما واقعي‌ست...معشوق به اين زنده‌گي عادي خو گرفته‌است و شنيدن شادي کودکان‌اش شايد براي او آن شادي رويايي نباشد...اما شنيدن آن صداي شادي واقعي براي فرماندهء سابق بسيار رويايي‌ست... آيا او واقعاً مرده‌ است؟...
.
.
.
کورُساوا فيلم‌‌نامه‌اي دارد که بر اساس آن کُنچالوفسکي با بازي جون وويت آن را ساخته است ــ به نام runaway train...در آن فيلم قهرمان پس‌زده از اجتماع...زنداني گريخته از اسارت، ايستاده به پيش‌واز مرگ مي‌رود...او با تمام خسته‌گي در بوران خشن زمستان بر سقف کابين لوکومتيوي از خط خارج شده و ترمز بريده ، خود و زندان‌بان عفريت‌اش،‌ را با شتاب بسيار به کام مرگ مي‌فرستد...او هنوز ايستاده است...اما ديگر خسته‌است...اما ايستاده براي مردن مي‌رود...او مانند استوره‌هاي بي‌مرگ در سپيداي برف و بوران دور و دورتر مي‌شود...او مي‌رود تا بميرد...او گم مي‌شود...مرگ او را نمي‌بينيم...آيا او واقعاً مرده‌است؟...
.
.
.
آيا وقتي قيصر خسته و در آستانه...سرش را بر پنجره مي‌گذارد...در کابين قطاري از رده خارج و در گورستان کابين‌ها...تا دمي از زخم خود آرام گيرد... آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
مرضيهء پير با لباس رزم‌اي غبار نديده ، اما با قامتي تکيده و گيسواني و سپيد در پشت سر گلوله کرده...دست بر سينه و خدوم در سمت راست ايستاده...در سمت چپ فرمانده ، ملکه ، ‌با روسري بر گلو گره سفت شده، ايستاده...با لب‌خنده‌هاي مارگون...
مسعود رو به مرضيه مي‌کند و مي‌گويد:

«مرضيه بخوان...براي مريم بخوان...»

طنين صدايي افتاده در حلقوم آمپلي‌فاير...صداي چندبرابر شدهء کف...
و من مي‌خندم...
آيا مرضيه از اين خواندن راضي است؟...آيا مسعود با شنيدن اين صداي خسته خوش‌بخت ‌است؟
و من مي‌گريم...
مرضيه مي‌خواند و نمي‌شنوم...
مي‌شنوم و مرضيه نمي‌خواند... آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
دم غنيمت‌شمار!

آيا اين حس حکايت از يک تجربهء گران‌جان بر خيام ندارد که حال به خود شلاق مي‌زند از وهم برون آي و خود را در «آن» درياب؟...
و زماني که از خود برون شوي...ديگران تو را زخم مي‌زنند و پياده‌گان اين فرماندهء خيالي، خيال ندارند بر نعش آن قائد عظيم‌الشأن حتا به سوگ بنشينند...اما فرمانده خيال برخاستن ندارد...و نعش بودن را بيش‌تر مي‌پسندد...آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
اي‌رزا خيلي خسته است...زخمي است...کاش مي‌شد...آيا او واقعاً مرده ‌است؟...
.
.
.
بخوانيد.

Tuesday, August 14, 2007

چه‌را من علاف را الاف مي‌نويسم؟

نگار جان...دوست خوب من...از دقت و توان بالايي که در نقد داري همشيه لذت برده‌ام...گاهي بسيار خوب مرا راهنمايي مي‌کني...گاهي خوب مرا وقتي از خط خارج مي‌شوم دوباره به راه اصلي فرامي‌خواني...و خودت مي‌‌داني چه‌قدر به جنس حرف‌هاي‌ات ايمان دارم و اگر هم اختلافي بوده تا به اين لحظه از زاويه‌ء ديدي که براي بيان حرف‌هامان انتخاب مي‌کنيم بوده است و بس و مراتب ارادت خود را هميشه خدمت تو دوست باسواد و فرهيخته‌ام ابراز داشته‌ام...

نگار خوب‌ام، براي‌ام نوشته‌اي:

*«علاف» درست است نه الاف. علاف‌ها می‌نشستند دم در کاروان‌سرا و منتظر می‌شده‌اند تا کاروانی برسد و علف‌های‌شان را بفروشند و یک عده برای‌شان حرف در می‌آوردند که این‌ها بی‌کاره‌اند و آن‌ها هم مجبور بودند هی یادآوری کنند که : خیر بیکار نیستیم، علافیم و منتظر کاروانیم که از بیابان بی آب و علف برسد.

...بي‌ برو برگرد قبول دارم...اما من اگر دقت کرده باشي لغات‌اي که معناهاشان فرسوده شده‌است را به روش خودم بازيافت مي‌کنم...
متأسفانه نمي‌خواهيم به گونه‌اي ويژه اين کمر رود گل‌آلوده را پي‌گيريم تا به سرچشمه برسيم...پس اگر مي‌بيني اين‌طور غريب‌نمايي مي‌کنم و کژ و کوژ مي‌کنم براي ايستادن واژه در نقطهء ديد چشمک‌زن‌اي بوده است و بس...اگر لغات من قناس مي‌شوند اعتراض خود واژه به معناهايي‌ست که او را احاطه کرده‌است...اگر در دوره‌هاي مختلف‌اي نسل‌اي با سر و وضع خاص‌اي رو به عصيان مي‌آورد...اساس‌اش بر توجه دادن بر بي‌معنا شدن و معنا زدايي از پف‌کردن معناهاي مسموم است...

نگار خوب من...تو خودت به‌تر از من مي‌داني مدعيان اخلاق در اين روزگار چه‌کساني هستند.
اگر در دوره‌اي اخلاق را برخي مصادره به مطلوب‌شان مي‌کنند و اهداف خود را از دل آن‌ها باز مي‌يابند...در عوض در جمع‌اي ديگر که معمولاً‌ در اقليت هستند کاري جز عصيان نمي‌‌بيني...
در دوره‌هاي مختلف ادبي ما‌ نيز اين عصيان به گونه‌هاي مختلف نمايان شده است...اما متأسفانه اين عصيان نه به معناي سازنده‌گي که گاينده‌گي معناي پيشين‌اش بدون معناي پسين بوده‌است...و اگر خانه‌اي ويران مي‌شود، هيچ مهندسي براي خانه‌ء جديد نداشته‌ايم...اين‌جاست که آقا مرتضا آويني وقتي از اسنوب مي‌گويد جنس‌اش از اسنوب‌اي که حضرت قائد بدان اشاره مي‌کنند، تفاوت ماهوي مي‌يابد...اما دقت کن، هر دو چون با توجه به سابقه‌اي مشترک از ارزش لغت بررسي مي‌کنند، هر دو به نظر بنده در ساختن مفهوم زبده و کارآمد شکست مي‌خورند...چون خود واژه را براي سرکوب خودش به‌کار برده‌اند...اين‌جاست که من نوعي سر بر عصيان مي‌آورم و اسنوب خودم را با گردن‌اي افراشته و باافتخار ارائه مي‌دهم...لغت من در اسکلت‌بندي زبان‌ام فقط يک زيور کلاسيک ني‌ست.
من تنها از خرپشته براي شُرّاندن آب از بام و يا برافراشتن آنتن بهره نمي‌برم...خرپشته‌ء زبان من...جاي افراشتن پرچم مفاهيم من ني‌ست...من تنها به موجبيّت خرپشته مي‌توانم اعتنا کنم...که اين خرپشته چه‌ کاربري‌ها مي‌توانست داشته باشد که از آن غافل مانده‌ايم...اين‌جاست که اسنوب من در نقش اسنوب خودش راه مي‌گشايد...اسنوب من برخلاف عقيدهء آن دو منتقد نه تنها منفور که دوست داشتني هم مي‌شود...

نگار جان «الاف» من...شايد در لغت ايراد داشته باشد و حتا در روش ساخت اين لغت يک سهل‌انگاري ديده بشود...اما بايد بداني که با اين‌کارم مي‌خواهم، اين لغت شمايل‌شده را به ائتلاف‌اي پوچ احاله ‌دهم...الاف من بس‌که الفت‌يافته و خوگرفته‌است که معناباخته شده‌است...اين‌جاست که بازگشت معنايي به اساس همان علاف اصلي هم خواهيم داشت که درست هم هست...علف‌فروش ام‌روز معناي قاچاق‌چي را هم با خود صادر مي‌کند و من براي بيان کليت معناي خود ، نيازمند شمايل جديد واژه‌ام...علاف قبلي ام‌روز مي‌تواند قاچاق‌چي هم باشد ؛ همان‌طور که مي‌تواند مانند آبلوموف روسي رساناي تنبلي هم باشد.

لغت ديگري که بايستي به آن توجه بدهم...با عرض پوزش از تو دوست خوب‌ام...مدفوع انساني‌ست.

مدفوع چون در حالت دفع و خروج است و غيريّت و جدا شدن از چيزي را مي‌رساند پس همان «ان» بايد باشد که پيش‌وند غيريّت در زبان پارسي‌ست...انيران...انوش...نمونه‌هاي آشناي اين پيش‌وند هستند...که اين پيش‌وند خودش را به آغوش لغات لاتين‌ هم رسانده‌است...و ترکيبات‌اي به همين مفهوم غيريت و «مغايرت با آن‌چه بوده‌است» را سازماندهي کرده است...

اما «عن» من در عين جداطلبي، نزديکي را هم مي‌رساند و حرف ربط‌-اي عربي به معناي «از» است...چيزي از آن‌يکي و چيزي از اين‌يکي وام مي‌گيرد تا معناي جديد خود را صادر کند...لغت من با اين شمايل ، هم مفتخر به بودن است و هم اعتراض به نبودن دارد...هم آلوده مي‌کند و به خروج‌اش مي‌انديشيم...هم معناي دفع را پس مي‌زند...من بي ‌هيچ بار ارزشي خاصي نخست لغت خود را بر‌اين کليت استوار مي‌کنم تا از آن براي زبان خود بهره گيرم...

Monday, August 13, 2007

ZZZ

گاهي وقت‌ها با خودم مي‌گويم نکند اساسي مثل اين پيرهاي غرغرو شده‌ام؟...آي خدايا.....خدايا...اين‌جا را که ديدم برق سه فاز پراندم...اين داور خان نبوي...واقعاً تخته‌هاش ورجهيده است...من و دوستان در اين آب و خاک از اضطراب‌اي که اين‌روزها بيخ خرمان را چسبيده است تريج قباي‌مان را سفت چسبيده‌ايم و دندان برهم مي‌فشاريم...از در و ديوار اين کشور دوباره خفقان عميق دههء شصت را مي‌بوييم...هي به هم مي‌‌گوييم: هيش هيش...آن وقت هزرات آن‌ور آبي تمام دل‌سوزي‌هاشان را يک جا گوله کرده‌اند به‌طرف ما...به خدا به چه زباني بگوييم؟ دوستي شما خاله خرسه است...بگذاريد ببينيم چه خاکي قرار است به سرمان بپاشند؟...در حال حاضر مي‌شود خفه شويد؟...يک بيمار که زياد دور و برش را شلوغ کنند ناگهان نعره مي‌کشد: گورتان را گم کنيد...مي‌خواهم چند ساعت بخوابم...
و شايد در آن لحظه بيمار حتا آرزوي خواب ابدي را هم بکند...
امثال داورخان و عزيزان دل‌سوز هم‌وطن! به‌ترين خدمت‌اي که مي‌توانيد به اين بيمار (کشور عزيزمان) بکنيد اين است که بگذاريد بخوابد...باور کنيد توي گوش بيمار نمي‌زنند...


کاش بحث هم بود...
فقط اين عن‌ترنت ، مجالي شده‌است که تنهايي‌هاي خود را با بالا آوردن چارکلام نجويده‌ها ، رو کنيم و مدام اظهار قي بکني...

.

.

.

براي تقريب به ذهن اوضاع كنوني همين يادداشت را هم بخوانيد و حس بكنيد كافي است.

tarjomeie ghalat e to be or not to be

خبرنگار حرفه‎ای (مثلاً خبرنگار بی‎بی‎سی یا هر رسانه دیگر) وقتی با کسی مصاحبه می‎کند نمی‎گوید این نویسنده، این فوتبالیست، این هنرپیشه، این سیاستمدار، چون مسلمان است نباید باهاش مصاحبه کرد. نمی‎گوید این چون عرب است، این چون شیعه است، این چون همجنس‎گرا است، این چون چپی است و... نباید باهاش مصاحبه کرد.

آقاي مرتضاييان آبکنار آن‌سال‌ هم که کورش اسدي را نقد مي‌کرديد و سراغ نقد شخصيت‌ ايشان به جاي نقد نوشته‌هاشان رفته بوديد با همين ذهنيت قلابي و کثيف مميزان و بازجوها ، ‌قلم ‌مي‌زديد...کمي به عقب برگرديد متوجه خواهيد شد که با وجود اشخاصي که ذهنيت آن سال شما را دارند ، که اتفاقاً‌ خيلي هم روشن‌فکر مانده‌ايد تا به ام‌روز، درست با همان چارچوب عقيدتي ، هرگونه فکر و انديشه‌اي زير تيغ سلاخي مي‌رود...پس بايد مراقب باشيم آتو دست امثال شما ندهيم...بد مي‌نويسم؟...
خوش‌بختانه رفيق شفيق‌تان به فاصلهء دو سه روز ، آن يادداشت را که هرگونه توصيف کثيف-اي بود عليه کورش اسدي ، به مفهوم نقد ، از روي سايت برداشتند...اما دقت کنيد اين جسارت دروغين امثال شما جز خسارت چيزي عايد ما بي‌حمايت‌ها نمي‌شود...بدانيد در پس اين ‌نگاه پيراسته کثيف‌ترين نيات شاه‌عباس‌اي نهفته است...به‌ياد آريد ،‌ شاه‌عباس ، را که چه‌گونه در پوستين نقطويان فروشد و درحلقه‌شان نفوذ کرد و با جمع آوردن ايشان در روزي خجسته به قلع و قمع يک‌باره‌شان كمر بست.

با همين معرفي‌ها هم کتابي سوزانده مي‌شود...
.
.
.
هنوز براي من ، شرافت و قلم مسعود بهنود ، اميد اين‌ روزهاي من است…شما را نمي‌دانم
.
.
.
destiny / Anathema

,I tried to murder the lonely
.Contemplate our mortality
,Into infinity
Frozen memory
,Wipe the tears from yesterday
,A time for change
.take the pain away

,Angel, my destiny
?Can you feel me

Sunday, August 12, 2007

مادران روشن‌فكران بد

غذاهاي مادرم چه خوب بود. تازه من به او ايراد مي‌گرفتم كه رنگ سبز خورش اسفناج چه‌را متمايل به كبودي است. آدم چه دير مي‌فهمد. من چه دير فهميدم كه انسان يعني عجالتاً. ايران مادرهاي خوبي دارد ، و غذاهاي خوش‌مزه ، و روشن‌فكران بد ، و دشت‌هاي دل‌پذير.
....................................................................................
...................................................................................
....................................................................... و همين.................

سهراب

دختر عصاي غمخوار باباست

عجب آتيش‌پاره‌اي شده Rumer Willis !...نيگاش كن...
پدر صلواتي چه‌قدر هم شبيه ننه‌ش‌اه!

اوديسهء اوليس آواره

مدتي گذشت و من پاي‌بند قول‌ام به دوستان روزنامه نگارم بودم...از من قول گرفتند چيزي راجع به منوچهر بديعي و داستان بديعي ننويسم تا آب‌ها از آسياب بيفتد و ببينيم خود بديعي بالاخره چه مي‌کند و مصاحبه‌اي که قرار بوده‌است با روزنامه‌ء وزين شرق چاپ بشود را ، آيا بالاخره با همان چرنديات چاپ مي‌شود يا خير؟...که خوش‌بختانه چاپ نشد...وگرنه تا مدت‌ها محتواي مصاحبه سوژه‌ء خيلي خوبي براي فحش دادن به منوچهر بديعي از سوي غيرخودي‌ها و آتوگرفتن‌هاي خودي‌ها از محتواي کل ادبيات مي‌شد...واقعيت‌اي‌ست که منوچهر بديعي با وجود دانش فراوان و هوش سرشاري که ميان آشنايان و دوستان خود شهره ‌است، خصلت جالب ديگري هم دارد و آن اين‌است که به شدت ترسو و بزدل است...و حاضر ني‌ست کمي براي فکر و انديشه‌اش هزينه بدهد...اين مي‌شود که براي هياهوهاي احتمالي آن‌چنان گارد بسته مي‌گيرد که هيچ انعطاف‌اي در آن نمي‌بيني...اين گنجيه‌ء خاطرات...اين مرد بزرگ ترجمه و پر از اطلاعات دست اول علمي...تنها کسي‌که به شدت به بهرام صادقي نزديک بوده‌است...اما هيچ ردي از اين آشناي برجانمي‌گذارد و هرجا بخواهيد با او راجع به صادقي سخن بگوييد همان گارد بسته را نشان مي‌دهد...محافظه‌کاري تا اين‌حد...او با اين روحيه(باز هم مي‌نويسم...تمام سواد و دانش و سابقه‌ء درخشان ايشان به‌جاي خود و بسيار قابل احترام است.) پا پس مي‌کشد تا کم‌کم با يک ورد دفع بلا ، از خود سم‌زدايي ‌کند و در مصاحبه‌اي که هنوز چاپ نشده است، مدعي ‌شود اوليس را چاپ نمي‌کنم، چون مي‌دانم ، براي سلامت روان ايراني‌ها ضرر دارد...اما خوش‌بختانه درنگ استاد بديعي...و استفاده از آن هوش سرشارشان ، باعث شد تا در يک مصاحبه‌ء ديگر که براي دفع بلا بوده‌است، جواب دوپهلو و عالمانه‌اي ايراد کنند که هم سيخ نسوزد و هم کباب...به گونه‌اي که هيچ آتويي از دو سر نتوان گرفت...با هم سطرهايي از اين مصاحبه را درشت مي‌کنيم:

لطفاً‌ به خبرگزاري هم دقت کنيد...شبستان...تخصصي حوزهء دين!!!

وقتی می گویم این کار به درد مملکت ما نمی خورد برای آن دلیل دارم. چند وقت قبل فصل 17 اولیس را همراه با یک معرفی از جویس منتشر کردم اما اگر شما از قبرستان بهشت زهرا صدایی می شنوید من هم نقد و نظر مطبوعات و حتی دوستان نزدیک خود را شنیدم.


با وجود تشابه زیادی که بین جامعه ایرلند در اوایل قرن بیستم -که اولیس در آن فضا روايت مي شود- و جامعه امروز ما وجود دارد اما اولیس به درد جامعه ما نمی خورد.


من مترجم غیرحرفه ای هستم که ساعات فراغتم را با کار ترجمه پر می کنم و این کار را هم برای دل خودم انجام می دهم حالا هم هیچ غبني ندارم که اولیس منتشر نمی شود. اگر نمی توانم اسم جویس را در این مملکت زیر پرده ببرم اسم خودم را که می توانم.

Saturday, August 11, 2007

ديگه گوزيدي

اين رضا شکراللهي (شرمنده که حتا قلم‌ام نمي‌چرخد تا براي‌اش لقب آقا پيدا کنم.) با غرور و طنز يخ و ابلهانه‌اي توي سايت وزين‌اش مي‌نويسد:

چهارم: مخاطبانِ هفتان چهار دسته‌اند: ...گروه دیگر، شمار قابل توجهی از اهل فرهنگ و هنر و ادبیات، که هفتان را بهترین سایت می‌دانند برای پرهیز از اتلافِ وقت در وبگردی و یافتن مطالبِ دلخواهِ تازه.

بابا سر جدتان برويد اين هفتانک را خودتان زيارت کنيد...از وقتي حسين جاويد از اين گروه بيرون رفته‌است...باورم نمي‌شد اين‌قدر افتضاح بشود...نمي‌دانم آن‌وقت اين هزرت آقا چه‌طور براي ديگران مي‌نشيند آه و ناله مي‌کند تق‌صير من بوده‌است که به بچه‌اي مثل حسين جاويد ميدان دادم (شرمنده که نمي‌توانم منابع خودم را رو کنم...چون برخلاف نظر من،‌ منابع عزيز من نيز مانند خيلي از دوستان و غريبه‌‌ها نظرشان هنوز به اين سيد اولاد پيغمبر مثبت است و تا گوساله گاب شود و من بخواهم چار کلام حالي اين وب‌لاگ‌ستاني‌ها کنم ، هفت کفن پوسانده‌ام...بگذريم...
سيد مي‌تواند با اين «هالو بوده‌گي» اهالي و اين مخاطبان گسترده‌اش و اين لاله‌گرداني خوش باشد.)

شکراللهي خان...فقط اين چند سطر را نوشتم تا بداني خر خودتي...زياد هم نگران مفت‌گويان نباش...تا خودت سردسته‌ء مفت‌گويان‌اي نياز به کسي ني‌ست...

کافي‌ست اديتور محترم هفتان فقط نيم‌نگاه‌اي به اين لينک بيندازند...

کدام مغز خر خورده‌اي مخاطب اين چرنديات ادبي‌ست!!!!؟ کدام احمقي قرار است با خواندن چنين خزعبلاتي در اتلاف وقت‌اش صرفه‌جويي شود؟...

خود گوزي و خود خندي بالام جان...
نويسنده‌ء ابله اين يادداشت براي تمجيد از شاعر محبوب‌اش مانند کلثوم‌ننه‌ها به تخريب ديگري رو آورده‌است...

نان اضافه:

شکراللهي‌ها نگران اتلاف وقت من (با خواندن سايت وزين‌اي مانند هفتان) نباشند.
.
.
.
پس از طبخ:

خوش‌حال‌ام که در ايران‌ هستم و کسي مانند مهدي خلجي که دارد از قدرت قانون بهره مي‌برد تا يتيم‌نوازي کند ، از دار و دسته‌ء حزب خوابگرديون مبارز ، نمي‌تواند در مهد قانون خودي و غير خودي کاري از پيش ببرد...خيلي خيلي خوش‌حال‌ام.
.
.
.
طنز شبانه:

پيش‌نهاد مي‌کنم سيد هر هفته روزهاي جمعه ، امام‌جمعه‌ء وب‌لاگ‌شهر هم بشود...يک قلم درشت هم بدهد براي‌اش بتراشند و موقع ايراد خطبه‌ها به آن تکيه بزند...چه‌طور است؟
.
.
.
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبان‌ها همه شاعر بودند.حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من مي‌دانستم و مي‌دانم كه پاسبان‌ها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده‌ام كه از روشني حرف بزنم.
سهراب سپهري

Friday, August 10, 2007

تنها صداست كه...

اگر مانند من خاطره‌تان و يا حرفه‌تان با راديو گره خورده باشد...اين يادداشت بسيار خواندني را فراموش نمي‌کنيد...ارزش وقت گذاشتن و خواندن دارد...يک تاريخ‌چه از راديو در بيخ گوش‌هايم نفوذ مي‌کند...
ولي افسوس که باز يادي از تنظيم‌کننده‌هاي راديو نمي‌خوانيم...
آيا کسي خاطرش ني‌ست که چه منت‌اي بر سر راديو بود وقتي محمود دولت‌آبادي دن آرام را براي‌مان تنظيم مي‌کرد؟...
کساني‌که با مفهوم ميکروفون در راديو آشنايي دارند به‌خوبي مي‌فهمند چه‌قدر در آوردن P.O.V با ميکروفون مشکل است...و تمام اين دکوپاژ صدا و ميزان‌سن‌هاي صوتي ، کار نويسنده و تنظيم‌کننده متن راديويي است...هنوز شيريني و رنج نوشتن نمايش راديويي را زير زبان‌ام حس مي‌کنم...

هنوز يادم نمي‌رود که در نيمه‌هاي شب وقتي رضا معيني خلاصهء قصهء شب را بازمي‌گفت چه‌قدر تپش قلب داشتم...

با اين‌حال خواندن اين يادداشت را سخت توصيه مي‌کنم.

چند قدم به خداحافظي تابستان

براي نگار

1
به جاي پرنده پوسيدم...
نشستم
لغت- لغت از سمت اشارهء سبابه‌ء چرکين‌ام
دهان خشک خويش به خون امضاء زدم.

2
به حال باد دلم سوخت
که پژواک دوردست «آخ قلبم» را
ميان خَسَک‌هاي بيابان رها کرد.

3
به جاي غم برادري
که به تاريخ 1367
در انزواي حروف...
به احترام سکوت‌اي عبوس
به کنج‌اي خزيد

4
به اعتبار «هيش ، چيزي نگو»
خودم را ميان حروف
گنجاندم.

5
به جاي زبان برهنه، افسوس را
ــ به طعم گس چاي مامان ــ
سر کشيدم.

6
به قار و قور شب‌هاي بي‌عسس...
به نفخ معده‌ء کودک به پستان خشک چسبيده...
به التماس‌هاي سُرنادهان بي‌واژه...
به بوسه‌ء دو خط آهن در انتهاي راه...
به تصوير گنگ کودکي ترسيده...
همه همه...
به قابي پوسيده...
چسبيده

7
به حرمت اين دستان خسته‌ام
که براي خداحافظ-‌اي
در آسمان سربي
معلق مانده بود
به حضرت‌ات گفتم: مرو


مرداد 86

Thursday, August 9, 2007

خاطرات كودكي زهرماري

خانوم نوشابه اميري...مدت‌هاست که از عالم دوبله و نقد سينمايي به سياست روي آورده‌اند و حالا مدت‌ها است که اصلاً خارج از ايران‌اند...نوشابه اميري جاي همان لوسي-َن فداکار درکارتون (پر از شکنجه روحي براي من) «بچه‌هاي کوه آلپ» يا همان اسم اصل‌اش « آنت من ، ‌داستان كوههاي آلپ‌» حرف مي‌زد...حالا که موسيقي‌اش را دوباره گوش مي‌گيرم...بند بند وجودم مي‌لرزد...لعنت به اين خاطرات کودکي...

Wednesday, August 8, 2007

چهار سوار سرنوشت

روزي فرشته‌ء آبي-مو که ديگر از دست آزار و اذيت‌هاي پينوکيو به پدر ژپتو ذله شده بود با عصبانيت به او گفت: تو فقط تا نوک دماغ‌ات را مي‌تواني ببيني...وگرنه نبايد گول گربه نره و روباه مکار را بخوري...پينوکيو اين حرف را که شنيد خيلي به‌ش برخورد...کمي فکر کرد و ناگهان دويد توي خيابان جار زد و فرياد زد: آهاي مردم ، من به‌ترين آدم دنيا هستم...و نوک دماغ‌اش به‌سقف آسمان چسبيد...اونه تنها از اين‌که دروغ‌گو بود ناراحت نبود بل‌که چون با اين عمل-اش فاصلهء چشمان تا نوک دماغ‌اش را به که‌کشان‌ها رساند خيلي خوش‌حال بود. فرشتهء آبي-مو هم عوض عصبانيت از ته دل خنديد.چون مي‌دانست پينوکيو اگر هم روزي واقعاً به‌ترين بشود ، باز اين عروسک خيمه‌شب‌بازي آدم-بشو ني‌ست.
بين خودمان بماند آقاي کارلو کلودي هم اين‌را مي‌دانست...اما آقاي کلودي از اين‌که پينوکيو کاري کرد که کم‌تر آدمي مي‌کند از همه خوش‌‌حال‌تر بود.

خنده‌بازار


مافياي سينماي ايران كه توسط يكي از بازيگران مشهور سينما اداره مي شود، شرط آغاز به كار يك بازيگر را صرف مبالغ كلان و تن دادن به مسائل غيراخلاقي قرار داده است.«م.ش» كه در بسياري از فيلم ها علاوه بر بازيگري در قالب دستيار كارگردان و انتخاب بازيگر، ايفاي نقش مي كند، با تشكيل يك مافياي انحصاري، ورود بازيگران جديد را در كنترل خود گرفته و به سوء استفاده هاي مالي و اخلاقي مي پردازد.بنابراين گزارش، بازيگر مذكور كه به فساد اخلاقي مشهور بوده و از توابين گروه مجاهدين خلق (منافقين) !!!!نيز مي باشد، معرفي بازيگران مرد براي ايفاي نقش در سينما را مشروط به پيش پرداخت اوليه 8-7 ميليون توماني كرده است. همچنين بازيگران زن، علاوه بر اين پيش پرداخت با صراحت شگفت انگيزي به تن دادن به مسائل غيراخلاقي براي پيشرفت سريع تر دعوت مي شوند.اين شبكه مافيايي به دليل ارتباط گيري با اغلب كارگردانان، بر سينماي كشور مسلط شده است. ادامه حيات اين شبكه در حالي صورت مي پذيرد كه تاكنون خبري از برنامه احتمالي مسئولين سينمايي براي شكستن اين حلقه فاسد و برخورد با اين بازيگر منتشر نشده است.

Tuesday, August 7, 2007

يک پرونده

توضيحات شرق:

سردبير محترم سايت رجانيوز

با سلام و احترام

با تشکر از تذکر بجاي آن سايت محترم درباره گفتگوي منتشر شده در روزنامه شرق، به اطلاع مي‌رسانم که روزنامه شرق از هويت منافي عفت و اخلاق گفت و گو شونده هيچ اطلاعي نداشته و همواره از توجه به افرادي ازين دست تبري جسته است.امروز يکشنبه نيز اين موضوع در قالب توضيح و پوزش در صفحه 2 منتشر شده است.بديهي است که حذف مطلب از سايت نيز در راستاي توجه به تذکرات دوستان بوده است.
در پناه حق باشيد
احمد غلامي
رييس شوراي سردبيري شرق
.
.
.
يکي کتاب «يک‌سال در ميان ايرانيان» ادوارد براون را به من بدهد...چند لحظه مي‌خواهم‌اش تا نمونه‌هايي از بزرگ‌واري‌هاي پدر اصلاحات ، اميرکبير ، و بابي‌کشي‌هاي او بياورم...که رساله‌اي بس قطور از رفسن‌جاني نيز به اين شهيد اصلاحات اختصاص دارد.کسي‌که دار الف.نون را با همان بن‌مايه‌هاي شاه ِ‌شهيد بنا مي‌کند.
.
.
.
کجايي تقي‌زاده که يادت به‌خير؟!
.
.
.
شايد براي دو دسته فقط «لحن» خيلي مهم باشد...دسته‌ء اول مترجمان...دسته‌ء دوم بازي‌گران...من بي‌آن‌که هيچ ربط-اي به آن دو دسته باشم...شما را به لحن مصاحبه‌ء بسيار صميمي پورمحسن با ساقي قهرمان و اين پاره توضيحات فقط ارجاع مي‌دهم...اگر از آن لحن مصاحبه اين‌همه بي‌خبري مصاحبه‌گر از مصاحبه‌شونده را متوجه شده باشيد معلوم است از من خيلي باهوش‌تر-ايد...چون من يکي که توي باغ نبودم و متوجه نشده بودم...مطلب بعدي اين‌که:

آقاي پورمحسن شما که شاعريد زشت‌است خودتان را به نفهمي بزنيد...ماله هم مي‌کشيد قشنگ‌تر بکشيد...آيا به بار معنايي و انبساط لغت اعتقادي داريد يا نه؟...خب...اگر داريد که من مي‌توانم کلمه به کلمه به مسأله‌دار بودن مصاحبه‌تان با توجه به خطوط قرمز تعريف شده، اشاره کنم...اگر اعتقادي نداريد که بايد برخلاف ميل باطني‌ام خدمت انورتان عرض کنم که کار مطبوعاتي بچه‌بازي ني‌ست...کار مطبوعاتي يعني شمشير دو دم...يکي که بزني در برگشت اگر مراقب نباشي يکي هم به خودت مي‌گيرد...کار مطبوعاتي يعني دودوزه‌ کردن...يعني پي بردن به ارزش کلمه...يعني سوابق کيفري کلمه...پس از دل همين تجربه‌هاي کار در مطبوعات است که همينگ‌وي و مارکز بيرون مي‌آيند...گزارش محشر مارکز از گروگان‌گيري ساندنيست‌هاي نيکارآگوئه در مجلس آن كشور حتماً خوانده‌ايد...بله؟...گزارش‌هاي همينگ‌وي از جنگ‌هاي داخلي اسپانيا چه‌طور؟...ببينم آدم شارلاتاني به نام ژوزف پوليتزر را مي‌شناسيد؟...مي‌دانستيد اين شخصيت مهم يکي از الگوهاي اصلي «چارلز فاستر کين» در فيلم «شهروند کين» بوده‌است؟ «ويليام راندولف هرست» را چه‌طور؟...مي‌دانستيد چه بلايي به‌سر «آرباکل» ، کمدين چاق و مشهور ، آورد و چه‌طور پروندهء رسوايي جنسي براي او ساخت؟...آيا مي‌دانستيد که بعدها رفيق همين آرباکل ، باستر کيتون ، از او در يك فيلم كمدي انتقام گرفت؟...هرست هم يکي از الگوهاي اصلي براي طراحي شخصيت ماندگار کين بود...

در کار مطبوعاتي اگر نزني مي‌خوري...اگر بخوري تا آخر خورده‌اي...طبعاً‌ يک شخصيت فرهنگي هم که بخواهد از اين ابزار براي انديشه‌هاي‌اش سود ببرد ، به‌تبع آن ، گراي هدف‌گيري‌اش را نيز در برآيندي بُرداري از منافع خود و روزنامه تنظيم کند. جز اين باشد يا اصابت نمي‌کند يا اين‌که پاي‌گاه خودي را مورد اصابت قرار مي‌دهد.

با اين‌که صفحات روزنامه را به cold و hot بخش مي‌کنند ، و ميزان‌الحرارة‌ء صفحات لايي را کمي پايين در نظر مي‌گيرند، شما با ذهنيت دو برگ اول و آخر روزنامه مصاحبه گرفته‌ايد...يعني چه؟...خبرساز شدن!

و اما تناقض‌هاي خنده‌دار در اين پاره توضيحات..شايد يک نمونه بس باشد...احتمال هم دارد که فقط ادعا مي‌کنم و الباقي را نيافته‌ام:

« من شاعرم و نويسنده، همين » يعني اين‌که من بيل‌ميرم...
« با محمد علي سپانلو هم که عضو کانون نويسندگان است مصاحبه کرده ام. اما او همان کسي است که به کرات با خبرگزاري اصولگراي فارس هم مصاحبه کرده است. چرا من بايد محکوم بشوم؟! »...خب پس زياد هم بيل نيستيد...از تقسيم‌بندي خبرگزاري‌ها به اصول‌گرا و غيره با خبر هستيد...حالا چه‌طور از جنس حساسيت‌هاي که يک خبرگزاري اصول‌گرا بي‌خبر بوديد ؟...شما که با وسواس غريب‌اي شعر زيباي بهزاد زرين‌پور را قيچي کرده بوديد آيا در آن لحظه به اين حساسيت وقوف نداشتيد؟...خب اجازه بدهيد پارهء آخر همان شعر زيباي بهزاد را براي شما و ديگر مخاطبان بياورم که زينت آن شعر زيبا تصاويري گويا از جهان‌گير رزمي هم هست:
.
.
.
خرم‌شهر و تابوت‌هاي بي‌در و پيکر:

ساعت‌ها عقب‌مانده
تفريح‌هاي زنگ‌خورده در حياط مدرسه
نرده‌هاي درو شده
بذرهاي عمل نکرده
عروسک‌هايي با آرايش نظامي يک‌دست
بانک‌هايي که خون در حساب‌هايشان جاري‌ست
تابوت‌هاي بي‌در و پيکر
شيرواني‌هاي بي‌پر و بال
ناودان‌هاي گرفته‌يي که در مرز بريده‌گي
هنوز احتمال بارنده‌گي به کوچه مي‌‌دهند
پنجره‌هاي وامانده
ديوارهاي شکست‌خورده
و کوچه‌هاي له‌شده‌يي
که خيال بلند شدن ندارند
انگار هيچ وقت چراغان نبوده‌اند
برادرم بهروز
درخيال‌هاي پرداخت‌ نخورده‌اش
از اين‌که کوچه به‌‌نام‌اش خواهد شد
چه‌قدر راضي بود
هميشه مي‌گفت
دلم براي آن‌‌ها که بي‌کوچه مي‌ميرند مي‌سوزد
اي کوچه‌ها اي کوچه‌‌ها
کدام‌تان تا هميشه بلند مي‌مانيد؟
آآي‌ي...
کارون خوش‌گل و لاي
به ماهيان موج‌گرفته‌ات بگو
با بلم‌هاي به ماتم نشسته کنار بيايند
فسيل فلس‌ها و رقص‌هاي له‌شده را
از زير آوار پل به موزه نمي‌برند.

بهزاد زرين‌پور / متولد 1347

خنده بر هر دردي دواست؟

واقعاً داريم سر کي کلاه مي‌گذاريم...به قول دوست فهميده‌اي اين آقو پيکاسو فکرکرده ، کلمه از دهان‌اش جاري شود يعني آيه‌اي که از سقف آسمان تپيده‌است...جوري نسخه مي‌پيچد که فکر مي‌کني حالا با اين دوتا مخاطب‌اي که دارد لحن‌اش بايد اين‌طور طبيبانه باشد...تحليل از اين مسخره‌تر نديده بودم...کدام اعدام روزنامه؟...
کدام احمق‌اي بايد باور کند که اين يک سوتي ساده بوده است و الکي گنده‌اش کرده‌اند؟...من اگر اين مصاحبه تبعاتي در آينده نداشته باشد حسابي به آن شک مي‌کنم...اين‌جاست که گوجه بودن سردبير و خيار چنبر بودن دبير سرويس و کدو بودن مصاحبه‌گر را به چشم خود مي‌بينم...مدير مسوول هم برود با سرمايه‌گذاران خودش چک و چانه بزند و برود دنبال کاسبي خودش...
با روزنامه همه‌کاري مي‌توان کرد...
دوست لباس‌فروشي ام‌روز به من مي‌گفتم: بيا تو هم برو روزنامهء ‌ورزشي...ببين چه بخور بخوري‌ست...از دوست خودش که اول در استقلال جوان بوده است و حالا در 90 قلم مي‌ريند و کاسبي مي‌کند حکايت‌ها داشت...مرد شريفي که با سري افکنده مي‌گويد: به‌خدا من اين‌طور نبودم...ولي نمي‌شه...از کاسبي جديدي که تازه‌گي توي نقل و انتقالات تيم‌هاي والي‌بال راه افتاده است...و الابد با وضعيت جديد قهرماني بسکت‌بال ، آن هم مظنه‌ء بدي نباشد...دوستي ديگر از دلالي‌هاي امثال حميدرضا اَبَک و حسن محمودي مي‌گفت...دوستي ديگر که حسابي داغ کرده بود از رپرتاژ آگهي‌هاي رضا خجسته رحيمي در شهروند فغان برآورده بود که بيا ببين مردک چه‌طور به‌خاطر پول مدح حسن روحاني را نوشته‌است و او را «ژنرال روحاني» خطاب کرده‌است...
بله واقعيت تلخي‌ست که رسانه‌ء ما دکان دونبشه‌ که چه عرض کنم هزارنبشه شده‌است و از سفرهء مرتضا علي هم برکت‌اش بيش‌تر است...نيک‌آهنگ کوثر واقعاً گاهي لياقت‌اش همان است که الدنگي‌ مثل حسين درخشان عليه‌اش بنويسد...دل‌مان را به چارخط تأثيري که مي‌تواند نوشته‌اي بگذارد خوش کرده‌ايم وگرنه همه‌شان از دم قسط بايد چپانده شوند توي چاه خلا...چه ابراهيم نبوي باشد...چه نيک‌آهنگ کوثر...چه حسين درخشان...چه هر آشغال ديگري...فقط دل‌مان را به چارخط نوشته‌اي که ممکن‌است از چاک قلم‌ يکي از همين‌ها دربرود و تأثيري مثقالي بگذارد خوش کرده‌ايم...

آي چه روزگاري‌ست...دوستي از تعريف‌هاي من از روزنامه «هم‌ميهن» گمان برده‌است که من...
بگذريم...جملات آخر را بنويسم و رفع زحمت کنم:

تنها چيزي که اين‌روزها به آن دل‌خوش کرده‌ام فقط دو کلام «حرف حساب» ا‌ست...حالا از هر آشغال‌کله‌اي مي‌خواهد باشد...
وگرنه مرا چه به دار و دسته‌ء مزدوري‌نويس هم‌ميهن؟!...اصلاً مگر کار مطبوعاتي سواي مزدوري‌ست؟...
نگاه آرماني را بايد ريخت توي سطل زباله...اگر بخواهم شجره‌نامه صادر کنم که بايد توي صورت همه اين‌ها تف غليظ‌-اي بيندازيم...ولي چه کنيم که فقط دنبال «ماقال»ايم اين‌روزها و بس.

Monday, August 6, 2007

از صدا افتاده تار و کمون‌چه / مرده مي‌برن کوچه به کوچه

به‌ياد گوهر مراد که هيچ‌وقت به مرادش نرسيد.

ام‌روز نزديکي‌هاي يک خانه ، اتومبيل بزرگ و سياه van-اي ديدم با شيشه‌هاي دودي...که روي آن مخصوص تعمير خطوط تله‌فون نوشته بود...حسابي مشکوک مي‌زد...هيچ‌کس آن حوالي نبود...از سرنشينان هم خبري نبود...

حس بدي اين‌روزها دارم...از اين‌که مدام احساس کنم ناگهان و از همه‌جا بي‌خبر چند نفر به سر و کول‌ام مي‌پرند و توي يکي از اين ماشين‌هاي دودي فرو مي‌کنندم و ملت هميشه در صحنه هم مثل گاو مي‌ايستد و نگاه‌ام مي‌کند...بدم مي‌آيد...از اين که مثل کا (K) ــ در رومان محاکمه ــ مثل سگ بميرم متنفرم...از اين‌که اين‌طور از عاقبت‌ام مي‌ترسم متنفرم...
دوستي دارم که توصيه‌ء احتياط-هاي زياد را به من مي‌کند...به گمانم اين حس شوم پاييده شدن ؛ اين حس رعب و وحشت همان چيزي‌ست که دست‌گاه حاکم به ‌آن شديداً نياز داشت و خوب هم به خواسته‌اش رسيده‌است...

آقاي احمدي‌نژاد کاش مي‌توانستي اين حس بد را خودت هم تجربه کني بل‌که بفهمي چه‌طور خانواده‌اي شب‌ها آسوده نمي‌خوابد و مدام وحشت از نيامدن عزيزش دارد.

آقاي احمدي‌نژاد کجاي اين مملکت به‌خود آرامش ديده است که مدام توي بوق مي‌کني؟...چه‌را تازه‌گي مثل قلدرها حرف مي‌زني؟...اين بود معناي دولت مهر ورز-ات؟...چه‌را در اين مملکت تا هرکس بخواهد حرفي بزند انگ سياه‌نمايي بر پيشاني‌اش مي‌زنيد؟

آقاي احمدي‌نژاد اين وب‌لاگ مسخره هم اگر نتواند ما را آرام کند...پس بايد کل هيکل‌اش را گِل بگيريم...

آقاي احمدي‌نژاد معناي اينترنت ملي که مي‌خواهي به‌مان هديه بدهي يعني اين‌که همه‌چيز با صلاح‌ديد خودتان باشد؟

اگر با هر نوشتن‌اي هم تن‌مان بخواهد بلرزد ديگر بايد روي قوز خودمان بيفتيم و با سايه‌ء خودمان روي ديواري چرک که هيئت بوف کوري با چشمان واسوخته ساخته است ، ور بزنيم...

آقاي احمدي‌نژاد خواهش مي‌کنم بگذاريد دست‌کم تا اين حد مثل يک «کبريت بي‌خطر» به خودمان و عاقبت نکبتي‌مان فحش بدهيم...انقدر ما را نترسانيد...به قدر کافي در قرآن ما را از جهنم ترسانده‌اند...بگذاريد دست‌کم اين دنيا کمي آرام باشيم...انقدر چوبه‌ء دار نشان‌مان ندهيد...انقدر نيش دندان نشان ندهيد...

کاف‌کا در دوران انسداد شديد سياسي و از طرفي فشار شديد عصبي که از سوي خانواده به او لطف مي‌شد...مخصوصاً از جانب پدر ، که کم‌کم براي او نماد حاکميت شد ، به بيماري شديد پارانويا دچار شد...بي‌خود نبود که کاف‌کا شب تا صبج را يک نفس يک داستان بلند مي‌نوشت...سپيده‌ء صبح و پس از رها شدن از نوشتن...تازه تن رنجور و خسته‌‌اش وحشت از صبحي ديگر را به او يادآوري مي‌کرد...

کاف‌کا داستان کوتاهي دارد که در آن شخصيت اصلي هميشه به هم‌سايه‌ء ديوار به ديوارش شک دارد...گمان مي‌کند گوش خوابانده به ديوار مشترک‌شان و به تله‌فون‌هاي کاري او گوش مي‌دهد و مشتري‌هاي او را قر مي‌زند...خنده‌دار و وحشت‌ناک است...

مي‌ترسم...خيلي مي‌ترسم...از عاقبت خودم مي‌ترسم...

از خودم بدم آمده است ، چون واقعاً مي‌ترسم.
.
.
.
نام خروس‌خون را براي وب‌لاگ‌ام قرار دادم به دو علت:

1) در انجيل مي‌دانيم که سه‌بار خروس مي‌خواند تا مسيح در‌يابد که يهوداي اسخريوطي او را فروخته است...
شاملو مي‌گويد:

سه‌بار خروس خواند
و ديدم که رسوا شدم.

(اميدوارم درست نوشته باشم...چون حافظهء شعري ندارم.)


در «سياوش‌خواني» بيضايي هم اين‌سه‌بار خواندن خروس با مرگ عن‌قريب سياوش هم‌راه است...

و نيز با شنيدن سه‌بار خواندن خروس سحرگاه ، جوخه‌ء اعدام سربازان باشرف توي فيلم «راه‌هاي افتخار» کوبريک ، آماده‌ء اجراي حکم مي‌شوند.


2) در وقت خروس‌خوان ، ملت اگر بخواهند بيدار مي‌شوند...

پس لحظه‌ء بيداري و آدم‌فروشي و رسوايي و همه با هم همان لحظه‌ء خروس‌خون است...هنوز در آيين‌ کشورهاي ماوراءالنهر (ورا رود) ذبح خروس يعني ريختن خون شهيد...
خروس عادت دارد بر بلندا بخواند...خروس را همه دوست دارند به‌وقت بخواند...و خروس بي‌محل را سر مي‌برند چون شوم مي‌دانند...

ريش‌خند

نمي‌دانم آيا کسي از سوابق اطلاعاتي گرداننده‌گان روزنامهء شرق خبر دارد يا نه؟...
آيا کسي اين اتفاق ميمون و خجسته‌ء روزنامه و انطباق‌اش با طرح کودتاي خزنده‌ از طريق رسانه را کسي مي‌داند يا نه؟...نمي‌دانم آن نويسنده‌هاي محترم‌اي که در راديو زمانه ، با هويت واقعي، فعاليت مي‌کنند خبر از عاقبت کار خود دارند؟...نمي‌دانم کسي نمي‌خواهد دقيق‌تر به سوابق کسي مثل مهدي جامي که خيلي راحت در ايران رفت‌وآمد داشته است و آمده و رفته‌است بپردازد؟...مطالب سراسر سکسي که در اين راديو با افاده‌هاي انديشه‌ورزانه منتشر مي‌شود را کسي نمي‌فهمد يا نمي‌خواهد بداند دليل‌اش را؟...خب جذابيت مخاطب ،‌ فقط؟...جيگر دات‌کام روشن‌فکرانه؟...آيا من بي‌انصاف‌ام؟...

به‌گمانم تنها روزنامهء هم‌ميهن حق‌اش نبود که توقيف بشود...چون درست و اصولي پيش مي‌رفت...تا آن‌جا که مي‌توانست مسائل حقوقي را رعايت مي‌کرد...و آن ابلهان‌اي که مصاحبه و عکس سرتاسري زهرا اميرابراهيمي را بهانه کرده‌اند بدانند ، ريشه‌ء اصلي وحشت از روزنامه‌ء هم‌ميهن آشتي دوباره مردم با مطبوعات و لحن مردمي‌تر و مانور خوب و هوش‌مندانه بر مقوله‌ء روشن‌فکري و آوردن اين مفهوم به دل مردم بود...اين روزنامه‌ء خوب جداً با وسواس پيش مي‌رفت...يعني تا آن‌جا که مي‌توانست گاف نمي‌داد...
بيش‌ترين فحش‌ من به نشريات‌اي مانند روزنامه‌ء وزين شرق بدين جهت است که راه را براي قلع‌ و قمع سراسري باز مي‌کنند...دودش تنها به چشم خود نکبت‌‌شان نمي‌رود...از فردا بايد روزنامه‌اي مثل اعتماد را مزخرف‌تر از هميشه ببينيم...چون نرمه‌چُسه هم داشته باشد ، بوي براندازي از آن اشتمام مي‌کنند و همه‌ء اين‌ها عاقبت شوت‌بازي که نه ، موذي‌گري...که حرام‌لقمه‌گي امثال حسن محمودي است...

آقاي محمودي آيا با دست‌گاه‌هاي اطلاعاتي فعاليت مي‌کني؟...چند گرفته‌اي که شأن و منزلت روزنامه‌اي را به لجن بکشي که زماني بر رکن بودن آن تأکيد مي‌شد؟...بعيد مي‌دانم هم شما و هم آقاي رحمانيان واقعاً‌ ساقي قهرمان را نمي‌شناخته باشيد...من تا جايي‌که خودم به آثار و نوشته‌ها و قلم خانوم قهرمان مربوط باشد ، ارادت خودم را به ايشان ابراز خواهم کرد...دست‌کم نويسنده‌ء بي‌شخصيت‌اي مثل شهرنوش پارسي‌پور ني‌ست...اما شما آقاي محمودي ، هم شأن مطبوعات را پايين آوردي و هم ساقي قهرمان را لکه‌دار کردي...هرچند خانوم قهرمان هم حماقت بزرگ نادانسته يا دانسته مرتكب شدند و خيانت بزرگ‌‌تري به ملت ايران روا داشته‌اند...
باور کنيد من اين‌ها را يک برنامه‌ء طراحي شده‌ مي‌‌دانم...
دقت کرديد مصاحبه‌اي شماره‌دار در روزنامه‌ء جام‌جم با «بهزاد نبوي» چاپ شد که شماره دوم ديگر چاپ نشد؟...فکر مي‌کنيد روزنامهء جام‌جم هم حساسيت را نمي‌شناسد؟...چاپ آگهي براي مريم رجوي در روزنامه همشهري را يادتان هست؟...باور کنيد مي‌خواهند دست نويسنده‌گان را بند کنند و سپس با بهانه‌اي اساسي قلع ‌و قمع سراسري را شروع کنند...
و شما آقاي محمودي با اين سياست کثيف هم‌راه‌اي کرده‌اي...
واقعيت دردناکي‌ست که امثال مسيح علي‌نژاد مجبور مي‌شوند به دم‌ و دست‌گاه روزنامه کروبي مشنگ متوسل بشوند...که همه مي‌دانيم شيخ اصلاحات ، هم چه‌قدر خوب پول دارد و هم چه‌قدر رابطه‌اش با رهبري قوي و مستحکم است!!!...واقعيت دردناک‌اي‌ست که اين‌روزها بايد کلاه خودمان را سفت بچسبيم...واقعيت دردناکي‌ست که محمد قوچاني حالا در روزنامه اعتماد ملي يادداشت مي‌نويسد...واقعيت دردناک‌اي‌ست که هفته‌نامهء شهروند آلترناتيو روزنامه‌ هم‌ميهن بايد بشود...

آقاي محمودي هيچ‌گاه فراموش‌ نخواهيد شد...به‌نظرم دوستان مطبوعاتي براي تأمين امنيت جان و حرفه‌شان بايد از امثال محمودي‌ها دوري گزينند...حال او اين حماقت را آگاهانه يا از سر حماقت مرتکب شده باشد...يادمان نرفته‌است روزي‌را که گنده‌ گنده‌ء مطبوعات‌مان...شهيد راه قلم...شمس‌الواعظين هم از اين گنده‌لات‌بازي‌ها در آورد و آخرش را ديديم...
من هرچه دراين تاريخ نکبت سرزمين‌ام ديدم جز فرصت‌سوزي چيز قشنگ‌تري نديدم...
بله...واقعيت‌اي را مشاوران احمدي‌نژاد بيان مي‌کنند: از طريق رسانه انقلاب‌اي را مي‌توان راه انداخت...اما خيال‌تان راحت...با مطبوعاتي‌هاي بي‌خاصيت و خنگ و کندذهن‌اي که در ايران داريم...صد سال ديگر هم اتفاقي نمي‌افتد...پس هدف از بيان چنين ديدگاه‌اي را جايي ديگر بايد پي‌گرفت...
روزهاي سياه و خفه‌گون‌اي در پيش داريم...اين انسداد سياسي بر همه‌گان بسيار واضح و مبرهن است...به قول پيران و قديمي‌ها، خدا خودش به‌دادمان برسد...از هرطرف بايد بخوريم...بگذاريد در پايان مطلب هوش‌مندانه‌اي که اين‌روزها دست‌به‌دست مي‌شود را هم براي شما عيناً کپي مي‌کنم...واقعيت‌اي دردناک است ولي واقعيت دارد:

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان !
لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟

پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در
مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه
چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو
اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب
کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده
ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه
شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی .

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق
برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می
زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و
مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی
شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت
کلفت شون خوابیده و داره ترتیب اون رو می ده. می ره و سرجاش می خوابه و
فردا صبح از خواب بیدار می شه .

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله
پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت
مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و
روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل
آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه.

Sunday, August 5, 2007


فکر کرديد چه‌را وقتي نوشتم روزنامه اعتماد ملي مصاحبه با ساقي قهرمان را چاپ کرده بود...اتفاقي نيفتاد؟...حالا خدمت‌تان عرض مي‌کنم:

روشي‌که آقاي حسن محمودي پيش کشيده‌اند...نوعي مارمولک‌صفتي با طرح‌اي گنگ از نشريه‌ء قديمي به نام «فردوسي» است...

اين را به جان آن بينداز...

حالا روزنامه شرق بايد به جان خودش بيفتد...به‌نظرم اگر شهريار وقفي‌پور عليه خود حسن محمودي بنويسد هم کار جذاب‌تر مي‌شود...تحريک رضا براهني فکر نکنم ديگر مثل سابق جواب بدهد...ابراهيم گلستان هم مانند رضا قاسمي ني‌ست که به نام خودش در گوگل سرچ بزند...

اصلاً اين‌ها را بي‌خيال ‌بياييد يک قرار با هم بگذاريم هرجا من نوشتم: اعتماد ملي شما بدانيد يعني روزنامه وزين شرق...بس‌که به اين روزنامه فحش دادم خودم خجالت کشيدم...

آقاي محمودي ، بيش‌تر مراقب خودت باش...گور خودت را با انگولک‌هاي‌ات نکن...برخلاف سياستي که در سايت‌ات به آن تظاهر مي‌کني و خودت را صلح‌طلب نشان مي‌دهي عمل نکن.

خداپرستان سوسياليست

هيژده سال هيچ کتابي را نخواندم...مي‌نويسم نخواندم چون دو سه سطر ورق زدن و نگاه انداختن را خواندن نمي‌دانم...هيژده سال جز خيال‌ورزيدن کاري نکردم...هيژده سال از خواندن چيزي نمي‌خواستم...هنوز هم گاه که دلم بگيرد...کتاب را بايد بگذارم زير سرم تا کمي خون انباشته در مغزم به پاهاي کرخ شده‌ام نيز برسد و اين‌همه چپاول خون براي ناحيهء دماغي...و اين‌همه ماليات بر درآمد ويتامين‌هاي مندرج در غذاها را کمي سر به سر کنم...بله...گاهي که دلم بگيرد گوشي را برمي‌دارم و از چيزهايي مي‌گويم که دلم را آرام کند...نه مغزم را...هيژده سال کتابي نخواندم.

هفده‌ساله بودم و براي آزمون آزمايشي دانش‌گاه آزاد (که سال سوم دبيرستاني‌ها هم مي‌توانستند) خيز بلند برداشتم و انتخاب اول‌ام را تهران مرکز زدم...عجبا...تهران مرکز ، يعني کارت آن را بايد از چارراه ولي‌عصر دانش‌گاه آزاد هنر مي‌گرفتم و امتحان‌اش را در زرگنده – ظفر مي‌دادم...عجبا...کاش زده بودم تهران شمال و مي‌رفتم کارت‌ام را چار راه لشگر مي‌گرفتم و نزديک به پايانه‌ء جنوب امتحان مي‌دادم و سوک سوک مي‌کردم...
حتا نمي‌دانستم براي چه در اين آزمون مسخره شرکت کرده‌ام...خلاصه...شب‌اش را در خانه‌ء خاله‌جان بيتوته کردم و رحل اقامت کوتاه افکندم و ساعت را کوکيدم و ساعت بيولوژيکي‌ام ريده شد به‌ش و خلاصه پلک بر روي پلک مي‌لغزيد و هيولاهاي ناشناس از ديار تخيلات جواني به‌سراغ‌ام مي‌آمد...

يک کمي نفس بگيريم...فعلاً چند خط به جاده خاکي مي‌رويم:

در اين‌جا بايد به دروغ کثيفي اعتراف کنم...من در طول هيژده سال کتاب خوانده‌ام...اما کتابي که به اعتبار کتاب‌خوانان کتاب محسوب بشود ، نه...نخوانده‌ام...مثلاً‌ کتابي از جوي خيابان جُسته شد ( اصولاً‌ بچه‌گي من با جوب‌گردي عجين بود...داستان ِيافتن آن کاست نوار ساندرا از جوي خيابان که يادتان هست؟...شرمنده ، چون اين‌بار يابنده من نبودم...پسر خاله‌ بود...روزي‌که مهمان ما بود...صبح علي‌الطلوع رفته بود نان بربري بخرد و اين کتاب را جُسته بود...
خلاصه سرتان را درد نياورم...سر آن کتاب کشتي‌ها گرفتيم و آخرش من با نامردي جايي قايم‌اش کردم و به دروغ به او گفتم: گم شده‌است...البته سال‌ها بعد او همين بلا را سر کامل‌ترين نسخه‌ء فيلم «فاني و الکساندر»‌ام که به‌صورت LP ضبط شده بود ، درآورد...خداي اش لعنت کناد !!!

بله مي‌فرمودم:
آن کتاب مصور نام‌اش «راه و بي‌راه» بود...فضاي قصه‌هاي قديمي...از جنس همان قصه‌هايي که رضا سرشار در راديو به خوردمان مي‌داد...چل دزد بغ‌داد و «سسمي باز شو» و از اين‌ها...و چه لذتي هم مي‌برديم...داستان‌هايي که از صُبحي (بهايي) کش مي‌رفت که البته خود صُبحي هم برخلاف مسلک دوستي ِبهاييت‌اش زياد مهربان نبود و با مهرباني‌هاي صادق هدايت و فرستادن داستان‌هاي بسيار براي راديو‌اش (از قصه‌اي عاميانه و ويرايش آن‌ها) نه تنها با دوستي برخورد نمي‌کرد بل‌که طلب‌کار هم بود...خلاصه همان بلا را بعدها رضا سرشار سر خود او آورد...نمي‌دانم قصه‌گويي شايد سنت نيکويي باشد...آن‌چنان‌که قصه‌گويان قديم ريش‌شان را سفيد مي کردند تا اعتبار يابند...يادش به‌خير خانوم عاطفي در صداي آمريکا ساعت 7 صبح‌هاي جمعه با صداي موج در موج به‌خاطر امواج راديويي قصه مي‌گفت...هميشه صدا که کم مي‌شد با خودم مجسم مي‌کردم که صداي خانوم عاطفي پشت سلسله جبال‌اي گير کرده‌است تا خودش را از قله‌هاي کوه بالا بکشد کمي طول مي‌کشد صدا که مي‌رسيد مي‌گفتم: آخي‌ش بالاخره کوه را پشت سر گذاشت...يادش به‌خير حميد عاملي نيز در همين برنامه «قصه‌ء ظهر جمعه» قصه مي‌گفت...قصه‌گوي دوست داشتني و البته کمي زيادي ناسيوناليست و کمي در بيان احساسات‌اش اغراق‌کن ؛ مانند جمشيد مشايخي که گاهي به بلاهت مي‌زند...بگذريم حميد عاملي متأسفانه اين‌روزها با بيماري سرطان دست به‌گريبان‌ است..براي‌اش دعا کنيد.

کتابي ديگر که با همين کيفيت به‌سوي‌اش دست‌درازي کردم و متعرض به آن شدم: کتاب دو جلدي «داستان راستان» مطهري بود...البته شرمنده...روي-ام پيش روشن‌فکران سياه باد...به‌جاي «تن تن و ميلو» من داستان راستان خوانده بودم.

خب حالا که نفس چاق کرديم ، برگرديم به جاده‌ء آسفالته‌ء خودمان...

بله روزي‌که کنکور دانش‌گاه آزاد داشتم زودتر از ساعت‌اي که کوک کرده بودم از جا جستم و شکم‌خالي و دو ساعت زودتر از طرف خيابان طوس به سمت زرگنده کاروان را حرکت دادم..با يک عدد مداد تاراشيده (قديم زياد مي‌شنيدم که مي‌گفتند مداد تاراش) و يک عدد پاک‌کن خوب که براي من هميشه بيش‌تر چرک بود و گوشه‌‌هاي سياه‌اش را هي به فرش مي‌کشيدم تا سفيد بشود...خلاصه با اين خشاب پرُ ره‌سپار شدم...
چشم‌تان روز بد نبيند در هزارتويي گير افتادم که هربار داستان‌هاي بورخس را مي‌خوانم يادش مي‌افتم و ته دل‌ام کنده مي‌شود...
سرتان را درد ندهم، آدرس‌هاي غلطي ، به بن‌بست خوردن ، راه رفته و نرفته...خلاصه از بخت خوب‌ام ،‌ بالاخره زماني‌که داشتند لنگه‌هاي درهاي آهني را مي‌‌بستند نفس‌زنان به پاي‌گاه صدور علم و دانش رسيدم...به طبقه چارم که صندلي‌ام آن‌جا بود رفتم. همه نشسته‌ بودند و من آخرين بودم...نه ، باز دروغ گفتم: تک و توک باز مي‌آمدند...شماره‌ء صندلي‌ با ورقه‌ام هم‌خواني نداشت...شايد هم به‌خاطر خون زيادي که از دويدن‌ توي چشمان‌ام مي‌تپيد دو دو نشان مي‌داد...پس با نفس نفس خانومي مراقب را صدا زدم:
خاه...خاه...نوهم...به...به‌بخ‌هشيد...هين وَهرقه...

به هر سختي و مرارت ، منظور را رساندم...اشتباه نکرده بودم...اين معضل با يک جابه‌جايي ورقه و برکندن برچسب روي صندلي برطرف شد...

ورقه را که دستم گرفتم ديدم چيزي حالي‌م ني‌ست...پس چه‌کاري به‌تر از اين‌که بروم توي نخ خانوم مراقب...آن‌موقع مانتوها بلند بود...و براي من شهرستاني که فقط زنان چادري در شهرشان ديده بود...خب غنيمت بود...ديدن زن خوش‌گل آرايش کرده و مراقب خب چيز بدي نبود...ثواب هفتاد شهيد را داشت...گويي هر ضربتي که بر قلب‌ات با ديدن آن تمثال بي‌مثال وارد مي‌آمد آجري نسوز و ايزو 9002 بل‌که‌م 18002 براي احداث يک قصر بهشتي بر هم گذاشته مي‌شد...تنها مشکل عمده‌ء من شناژبندي و آرماتورهاي نه‌چندان مستحکم قصرهاي بهشتي بود...مي‌گفتند مهندسان مشاور خوبي ندارد...القصه ، خانوم خوش‌گله در اين حيص و بيص و فيص و قيص رفته بود آن دور دور‌ها و اصلاً‌ فکر کنم از کوريدور ما گم‌ و گو‌ر شده بود...چه کنم چه نکنم يک‌هو ياد يک آگهي کوچک افتادم از گروه‌اي به‌نام «خداپرستان سوسياليست»...واي خدا عجب اسم مسخره‌اي...چه‌قدر خنديده بودم...درست همان لحظه باز داشتم مي‌خنديدم...چون برنامه‌ء محفلي آن گروه در همين مکان زرگنده بود...پس تداعي بي‌دليل نبود...به‌خودم آمدم،‌ متوجه شدم خانوم خوش‌گله بالاي سرم ، غيظ کرده ،‌ ايستاده است...

ـــ بله؟

ـــ وقتي نداريد‌ها؟

ـــ والا ما که زياد وقت داريم...

و دوباره آجرهاي نسوز و خشت خام و زهي خيال باطل و روياي چوپان و خداپرستان سوسياليست به مغزم هجوم آورد...
آن‌روز آن‌قدر ترک‌هاي سقف و تعداد موزاييک‌هاي کف راه‌روها را تا چشم‌ کار مي‌کرد شمردم که پلک‌هاي‌ام سنگين شد...چند دقيقه‌اي هم سرم را روي دو دستم که بالش شده بود روي دسته‌ء صندلي گذاشتم و اداي خوابيده‌ها را درآوردم...زمان به سختي مي‌گذشت...اما نام خداپرستان سوسياليست هم‌چنان در مخيله‌ام بازي مي‌کرد...نامي که بعدها سرنوشت مرا تغيير داد (اين‌جاش دروغ بود...مي‌خواستم لحن قصه‌‌هاي ماجرايي را تقليد کنم.)
بعدها که دوباره اين نام را در داستان‌اي از بهرام صادقي يافتم...بر احساس‌ام ديگر شک نکردم...اين نام واقعاً ارزش يک داستان طنزآميز را داشت...بعدها که کتاب‌هاي شريعتي را خواندم و کمي بيش‌تر با اين گروه آشنا شدم ، با کمي حجب و کمي حد نگاه‌‌ داشتن بر اين مردان خوب خدا...بر اين آزادي‌خواهان برابري‌طلب خنديدم...

اين بود قصهء ما...اميدوارم لذت برده باشيد.

Saturday, August 4, 2007

خنده‌ء دست‌به‌نقد

از کرامات شيوخ ما اين‌است که چه‌را کليدر بايد اين‌همه جلد داشته باشد...و حالا از کرامت فسقلي بنده حقير نيز اين را بپذيريد که آن ‌شيوخ گرامي چه‌را اصلاً رنج خواندن اين‌همه جلد را برخود هم‌وار کرده‌اند؟...غصه‌ء چه کس يا کساني را مي‌خورند؟...غصه‌ء خودشان را که بايد بخوانند؟...اين بايد را چه‌کسي تعيين مي‌کند؟...اصلاً ‌اين معيار را شاطر عباس صبوحي که اشعار هضم ناشده‌ء حافظ را بالا آورده‌است تعيين کرده‌است؟...به‌گمانم خشتک رولان بارت يک‌جايي‌ش جر خورده بوده‌است يا شايد هم اومبرتو اکو زيپ شلوارش يک‌روزي باز مانده بوده‌است...تفسيرهاي حلقوي به‌درد همين‌روزها مي‌خورد...
روح‌اش شاد ، يک علويه‌خانوم بددهن بچه‌ء ماربين ِنائين داشتيم که توي نوشته‌هاي من به‌نام معصوم ‌خانوم ردش را پيدا مي‌کنيد...هميشه اين جمله را به‌ما يادگاري مي‌داد:


روزم که روزُم بود...شب‌ام پنبه‌گوزُم بود...(عجب شعر معرکه‌اي‌ست...خوب در بطن‌اش فرو برويد!)

باز هم خداوند اموات همه‌تان را بيامرزد ؛ يک باباجي (ما اسباهوني‌ها=اصفهاني‌ها به پدربزرگ مي‌گوييم...به‌شرطي‌که حاجي باشد.) هم داشتيم که بچه بوديم ما را به‌يک عدد کانادا دراي خوش‌طعم...از آن قديمي‌ها که يادتان باشد...جايزه تعيين مي‌کرد که اگر يک آيه کوتاه را براي موقع خواب از بر کنيم جايزه مي‌دهد و ما هم که عشق نوشابه...طفلي چه‌قدر از نوشابه‌هاش را تک مي‌زديم (چون مي‌خواستيم هميشه برنده باشيم):

يفعل‌الله مايشاء بقدرته و يحکم ما يُريدُ بعزته

يادش به‌خير همان شب‌اش بس‌که اين مسابقه را برده بوديم يک گردي جاي‌مان را خيس مي‌کرديم...
يادش به‌خير...
روح تمام مفسرين و منتقدين گرامي شاد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
نويسنده هيچ‌گونه مسووليت‌اي در غبال طشدد معاني در اين يادداشت به‌عهده نخواهد گرفت...فکر کنيد يک غزل کلاسيک است که بعدها عباس کيارستمي براي اس.ام.اس‌هاي عشاق تنظيم‌ مي‌کند.
.
.
.
خواندني و ديدني؟!

اول:
فيلم اعدام قاتلان قاضي مقدس ؛ باز هم ببينيد و کيف کنيد...لطفاً تکبير هم فراموش نشود لطفاً..لط...فن...لطف...عن...حوصلهء فيلم نداري؟...خب عكس‌هاي شنگول‌اشُ ببين.

دوم:

نمي‌دانم اين سايت بازتاب چه کرم کون‌اي دارد؟!...يا انگولک نکن و يا اگر مي‌کني تا ته فرو کن...انقدر نخراش و زخمي نکن...اين مطلب خب يعني چه؟...مثل آدم بنويس ساقي قهرمان...مثل آدم بنويس روزنامه اعتماد ملي ...مثل آدم بنويس...ولش کن...گه بزنند به اين شيوهء ژورناليسم...بچه‌هاي داخل کشور اساسي يک هوا که چه عرض کنم صد بام مخ‌شان گوزيده است...يا معناي حساسيت را هنوز نفهميده‌اند يا اين‌كه...يا اين‌که واقعاً ‌برخي دنبال تشنج هستند...حالم از اين اصطلاح «دست‌هاي پشت پرده» ديگر به هم خورده است...

محض خنده

همين‌طور الکي الکي ياد يه جوک قديمي افتادم...همين‌طور الکي الکي...

يه نفر مي‌ره پهلوي قاضي شکايت.
قاضي به‌ش مي‌گه: شاهد هم داري ؟ طرف مي‌گه والا اون‌جا به‌غير از خدا کسي نبود . منشي دادگاه مي‌گه: آقا يه نفرُ معرفي کن که قاضي بشناسدش

Friday, August 3, 2007

خنده در تاريكي

وقتي از هم جدا مي‌شديم ، دنبال يک جملهء زيبا بودم…يک جملهء زيبا مثل يک پايان خوش… آره..اگر آن لحظه صداي خودم روي تصوير دستان خشک‌ شده‌ام براي خداحافظ-اي خيلي سرد و بدون هيچ حسي مي‌گفت:
ته دل‌ام مي‌گه: نه…اين‌طور نبايد تموم بشه…
شايد ته دلم به برگشت کمي قرص مي‌شد.شايد. نمي‌دانم.شايد.

Thursday, August 2, 2007

Evanescence

مي‌گذارم روي my dimension و صدا را مانند هميشه تا ته بالا مي‌برم...و حالا آماده‌ام تا رنج و عذاب از من بشود...براي خود خودم...کسي هم از آن‌ها خبري نداشته باشد...مي‌خواهم نوشته‌‌اي بخوانم اين‌بار با درد استخوان‌ها...با تب شديدي که دارم...با سرگيجه‌‌اي که از قرص‌ها حال‌ام را ديگرگون کرده‌است...از دل‌پيچه‌اي که از دي‌شب تا الان رهاي‌ام نکرده‌است..و بدون اين‌ها از موضوع‌اي بنويسم که همه‌تان از آن دل‌شاد بشويد...صداي خنده همه‌جا را پر کرده ‌است و من سعي دارم خيلي آرام و بدون ذره‌اي دل‌خسته‌گي فقط به عکس بچه‌هاي عبدالله مؤمني خيره بشوم...تب دارم...تن‌ام درد مي‌کند...دوست دارم مطلب‌اي بنويسم که 1150 کامنت براي‌ام داشته باشد...دوست دارم،‌مشهورترين مي‌ني‌ماليست‌ دنيا باشم...مي‌دانم که مي‌توانم...دوست دارم رسالت را به‌اندازه‌ء آن تکه‌صداي رقصي اس‌.ام.‌اس «رسالته رسالته...رس رس رس رسالت»...مثل آن صدا ، رسالت را به‌بازي بگيرم...مي‌خواهم گوشي را از گوش‌ام در بياورم و با جمع‌اي که لب‌خند بر لبان‌شان موج مي‌اندازد، چارخونه بشوم...دوست دارم بگويم: خدا خيرت بدهد ، ‌سروش صحت...خدا خيرت بدهد، آقاي شفيعي جم...خدا خيرتان بدهد که ما را مي‌خندانيد...دوست دارم هرازگاه‌اي که خسته‌ام و مخاطبان‌ام مطلب جذاب مي‌خواهند از نوشته‌هاي يک بچه شهرستاني که کسي نمي‌شناسدش نشان کنم و عين مطلب‌اي را بگذارم توي صفحه‌ام تا همه براي‌‌ام هورا بکشند...هان مطلب‌اي از او خواندم که چه رنج‌اي کشيده بود از ديدن اعدام يک مادر...من بايد آن‌را آب‌ولعاب بدهم...در ميان آن 1150 مرحمتي که چينه‌دان‌ام را حسابي پرکرده‌است و يک‌وري افتاده‌ام روي مخده و با اين نوشته‌ام حال مي‌کنم...از تاب خوردن زن‌اي بر بالاي دار لذت مي‌برم و سعي مي‌کنم با لب‌خند يک نگاه‌ به چارخونه داشته‌باشم و يک‌نگاه به داستان آينده‌ء يانگوم...آخ راستي خيلي کسر شأن است که من هنوز اين سريال را نديده‌ام...خيلي دوست دارم با مردم اين سرزمين‌ام پاي ‌بکوب‌ام و شادي کنم...خيلي دوست دارم چارخونه چارخونه بشوم...خيلي دوست دارم، در هيئت تحريريه‌ء دوستان‌ام، ‌زمينه‌اي براي شادي بيابم...dvd-man را روشن کنم و همان‌جا فيلم‌اي که مي‌بينم را خلق‌الساعة نيز نقدي بزنم...خيلي دوست دارم به خودم بقبولانم که نشريه‌ء شهروند را که حالا هفته‌نامه شده‌است بايد به‌جاي هم‌ميهن بخوانم...خيلي دوست دارم به‌خودم بقبولانم که همه‌مان سر کاري‌م...خيلي دوست دارم فکر کنم دوستان تحريريه‌ام در هم‌ميهن هنوز از رو نمي‌روند و باز اميد به انتشار هم‌ميهن دارند...خيلي دوست دارم مثل همه اميدوار باشم...اميدوار باشم که همه‌جا سفيد مي‌شود...خيلي دوست دارم مطلب‌ام را به‌دست رفيق‌ام برسانم تا بداند چه‌را من ريونوسوکه آکوتاگاوا را دوست دارم؟...چه‌را مي‌گو‌يم: جلال بايرام مترجم خوبي‌ست؟...چه‌را پرده‌ء جهنم چاپ نيلوفر را دوست دارم...مي‌دانم اين مطلب در همان ستون‌اي چاپ مي‌شود که عبدلله کوثري هم نوشته‌است...مي‌دانم که مي‌‌توانم...خيلي دل‌ام مي‌‌خواست شادتر از اين بنويسم...اما خنده‌ها فرو نشسته‌است...چارخونه هم تمام شده‌است...سرها در گريبان...چروک پيشاني‌ها بيرون افتاده‌...تصوير محمود احمدي‌نژاد در جعبه‌ء جادو نقش بسته‌است...جملات‌اي مي‌گويد که ترجمه‌شان خيلي سخت‌است...نثر بومي ترجمه‌اش هميشه سخت بوده‌است...دل‌ام مي‌خواهد،‌از چيزهايي بنويسم که دوست داريد...
حول و حوش 11شب يعني وقت سيگار کشيدن‌ام از خانه بيرون مي‌زنم...به نزديک‌ترين باجهء تله‌فون مي‌روم...شماره‌اي که روي گوشي‌ افتاده است را مي‌گيرم...

يادم باشد يک زنگ هم به تو بزنم و بپرسم خاله‌بازي چه حالي داشته‌است؟...دوست دارم پيش تو خودم را لوس کنم و بداني اين چند روز از تب و لرز چه نکشيدم.

Wednesday, August 1, 2007

جنگ جنگ تا پيروزي

از اين پس نوشته‌هاي مرا هم اين‌جا بخوانيد و هم اين‌جا...

فقط يک فرق اساسي با هم دارند...آن‌جا هموژنيزه مي‌شوم و با ادبيات جديدي شليک مي‌کنم...ولي اين‌جا هم‌چنان با اسافل اعضا مي‌نوازم...هرکدام مورد پسند واقع شد همان را برگوزينيد...

حالا اين مخابرات مادرقحبه هرچه‌قدر دل‌اش مي‌خواهد فيل‌اش را توي کون ملت فرو کند...
ما هم مي‌گوييم: به به...بيش‌تر فرو کن...بيش‌تر فرو کن...

بر و بچه‌ها هم سر جدشان اين‌قدر از اين آموزش فيلترشکن ايراد نگيريد...همين‌است که هست...برويد مخ‌تان را به‌کار بيندازيد تا چه‌طور اساسي خوار و مادر اين فيلترکننده‌گان را بگاييد...من هرچه در توان داشتم همين بود...حوصلهء چک و چانه هم ندارم...خوش‌ به حال آنان‌که ديگر نمي‌توانند بخوانند و اين تريبون ضعيف توي کون‌شان فرو برود...

فکرکرده‌ايد عصباني‌ام؟...نه اتفاقاً اين‌روزها خيلي هم خوش‌حال‌ام...مگر يک عاشق مي‌تواند ناراحت هم باشد؟

فقط خوش به حال اين مملکت با چنين دولت شايسته‌اي...خوش‌به‌حال ما که از حيوان پست‌تريم و اين‌طور قالپاق‌مان را دولت مهرورز گه‌اي کرده است...

گاهي به آسمان هم نگاهي بيندازيد و پرنده‌هاي آزاد را تماشا کنيد که چه‌طور فضله‌هاشان را از فراز آسمان بر فرق سرمان نازل مي‌کنند و به دک و پوز اين شوکت و جلال ايراني پوزخند مي‌زنند...

هر روز به‌تر از دي‌روز

محمود هر روز بگوز
.
.
.
تا ساعاتي ديگر و با خشاب‌اي پُر ، عليه مترجمان استعمارگر، مرا آن‌جا زيارت خواهيد كرد...