بي تو              

Friday, April 27, 2007

الان ساعت 1:20 دقيقه‌‌یِ صبح است و تا چار پنج ساعت ديگر بايد بروم...مي‌روم تا تخت طاووس و برگه‌یِ بيمه را مي‌گيرم و بلافاصله برمي‌گردم... بايد برگه‌یِ پذيرش را پس بگيرم...فرداش دوباره برایِ بستري برمي‌گردم و احتمالاً چون خانه کسي نيست و خرده‌کاري هست دوباره برمي‌گردم و برایِ روز عمل ِفرداش بازمي‌گردم...اما حوصله‌یِ مامان را ندارم...کاش جوري مي‌شد دودره‌ش کرد...
به‌گمان‌ام عمل by pass پنج‌-شش ساعت‌اي طول بکشد...و هيچ برایِ مامان خوب نيست پشت در انتظار بکشد.
من هم که مانند هميشه از محيط بيمارستان منتفرم...يک کمي...فقط يک‌کمي تحمل برایِ جراحی ِ قلب روز 10 اردي‌بهشت مي‌خواهم...همين و بس...ام‌روز خيلي سيگار كشيدم...
.
.
.
اين كليپ را هم ببينيد تا لال از دنيا نميريد...شايد ارتباط تصاوير با موسيقي را به‌تر از من درک كنيد:


درد و دل ملا قربان‌علی ِ وب‌لاگ‌نويس

گاهي وقتا از اين‌كه مي‌‌بينم منُ‌ هالو گير آورده‌ دل‌ام به حال خودم خيلي مي‌سوزه...يه‌دل سير واسه خودم زار مي‌زنم...چندباري خواستم به‌اش بگم: بابا زنده‌گي اين‌قدرها هم پيچيده نيست؟...ديگه چه‌را با IP ِكشور فرنگ، زنگ در خونه رو مي‌زني و در مي‌ري؟...يه‌بار آلماني مي‌شي...يه‌بار انگليسي...اما به خودم مي‌گم: عيب نداره...بذار اصلاً‌ با يه ID ديگه بره حال كنه...مگه من گفتم واسه چي چت مي‌كني؟...اصلاً بذار با يه جنس ديگه تو يه وب‌لاگ ديگه جماعتُ‌ مث من اسكول كنه...هركي يه‌جور خوشه خب؟...ما كه باش صاف و پوست كنده بوديم...

The conquest of the paradise

چند دسته آدم مشنگ داريم که بر جنبه‌هایِ پنهان و آشکار سکسواليته رزمايش دارند...حالا برويم جلو هرچند تا بود آخرش عددش را به‌آغاز اضافه مي‌کنم...فعلاً‌که تعدادش را نمي‌دانم:

يک‌دسته intellectual که با کلمات خوش‌گل مش‌گل لحاف را رویِ کون بيرون مانده‌شان مي‌کشند...دسته‌اي ديگر با استناد به اخلاق اشرافي‌شان ترجيح مي‌دهند Victorian حال کنند... و «آن‌کار ديگر» را با شوينده‌یِ «نرم و لطيف» ، ‌اخلاق ، «سکس‌شويي» کنند...دسته‌اي ديگر هيچ توجيه موجيه حالي‌شان نيست ، جز خود وسيله که کاري‌ش نمي‌شود کرد...پس دست به دامن آن يک نخ سيگار ultra light –اي مي‌شوند که به لبان زيرخواب آغشته‌اند تا با دو تا پوه‌پوه سرفه‌یِ نرم و لطيف ،فضایِ رخوت‌ناک پسين را مهيا کنند پس به مجردي که تيرشان به گوشه‌هایِ هدف نيز اصابت کند ته‌سيگار يادگاري را معدوم مي‌کنند...دسته‌اي ديگر ترجيح مي‌دهند هذيانات ناشي از کف‌بوده‌گي را با «صکص» رفع‌ و رجوع کنند و آن‌قدر يکي به ميخ مي‌زنند و يکي به نعل که آخرش مي‌بيني آلت خودشان را طفلکي‌ها ناکار کرده‌اند...دسته‌اي ديگر مدام درحال شماتت خود اين «بهانه»‌اند...خيلي که از اين خویِ حيواني دل‌خور و دمغ باشند مانند زن تویِ فيلم «فريادها و نجواها» با چيز ديگري شکنجه‌اش مي‌دهند...مثلاً‌ با يک صليب گردن‌آويز...دسته‌اي ديگر هيچ ابايي ندارند که جور ِديگران را بکشند و هرچه سه‌نقطه است را در ذهن خلاق‌شان پُر کنند...گيرم که به خویِ پسنديده‌یِ «منحرف» نيز مزيّن شوند باز با هم‌اين سرمايه‌یِ اندک خود «کله-‌اندر-جار» مي‌روند...

مانند ترانه‌اي از شيطان عزيز ما:

Sex and drugs and house / d-devil
! the d-devils r back
?can u hear me
? do u know who i am
?can u see me
..i live in the dark
! i am the devil!dance with me
..u know what i can give u
..i can give u sex
..i can give u drugs
!and what i certainly can give u, is house
sex, drugs and house



دسته‌اي ديگر ممکن‌است پخمه‌تر از اين حرف‌ها باشند و گيج‌زده ميان اين کش‌واکش‌ها فقط به يک سوراخ ريز پشت ديوار اتاق خواب‌اي قناعت کنند...دسته‌اي ديگر هم مانند بيلياردبازهایِ حرفه‌اي از اين‌که شار مبارک‌شان بالاخره در pocket سقوط کرده‌است...از اين‌که کسي رویِ شانه‌شان بزند و يا از دور «دست‌خوش» هديه بگيرند ، خودشان را فاتح بلامنازع بهشت خواهند ديد...البته اين دسته ممکن است به روش‌اي قديمي و پايين‌شهري نيز راضي شوند و مانند جماعت دودي انگشت اشاره را بر پهلویِ مچ دست‌ مرحمتي بزنند...دسته‌اي ديگر در اين وانفسایِ نيم‌سير گوشت نذري شله ِ‌شفته‌ و فرصت‌سوزانه و تنها با چشمان برفکي و دودوزده لب ‌زيرين را همان‌طور که تایِ‌ آستين بالا بزنند يا وقتي آب‌حوض کشند پاچه‌ها را بالا مي‌زنند و يا همان‌طور که کونه‌یِ گيوه‌‌شان درمي‌رود و کون خود را بر پنجه‌هایِ دست حمايل مي‌کنند و چندک مي‌زنند و گيوه را ورمي‌کشند ، ممکن است...تأکيد مي‌کنم که ممکن است، گوسفندانه بگويند: نيکي و پرسش؟...

دسته‌اي ديگر هم داريم که کارشان فقط لوطي‌خوري‌ست...

دسته‌یِ آخر تنها مشکل‌شان اين‌است که قضيه‌اي به اين مهم‌اي را جدي نمي‌گيرند و لقلقه‌یِ زبان‌شان اين است : داداش نيم‌سر گوشت که اين‌حرف‌ها را ندارد؟...بگذار وسط هرکدام يک لقمه مي‌زنيم...اصل اين است که ته‌بندي کرده باشيم و ته ِدل‌ را بگيرد...مرام‌ات را عشق است.

خب با اجازه، حالا شمارش مي‌کنيم:
يکي که آن‌جا داشتيم...و دو تا اين‌جا...سه‌تا هم آن‌ور...سر جمع «مي‌‌کند» به عبارتي:[...]...قابلي ندارد؟...نه والا؟...مهمان ما باشيد؟
فرموديد نوشابه هم داشتيد؟

Thursday, April 26, 2007

نامه‌یِ بدون پاكت

آقایِ زهریِ عزيز سلام.

زياد عادت ندارم نظرات خودم را با پيک بفرستم و اصولاً آدم پَسله‌بازي نيستم...و چون عادت زيادي هم به نظر گذاشتن در وب‌لاگ ديگران ندارم...مگر برایِ آنان‌كه سلام عليک خصوصي داشته باشم و خوب‌تر مرا بشناسند...پس ترجيح مي‌دهم نظرات‌ام را در آلونک خود و به پريشان‌گويي‌هایِ ديگرم لحيم كنم.

آقایِ زهري چندي‌ست به دلايل‌‌اي خاص ، كه بگذاريد پنهان بماند ، وب‌لاگ شما و دوست خوب‌ام كورش علياني را روزانه و با دقت پي مي‌گيرم.

چند نوشتار آخر شما را كه مي‌ديدم متين و معقول پيش مي‌رفت...و البته مشاركت يک‌سويه و صد البته دوستانه‌یِ علياني هم در كنارش برقرار بود كه هيچ ادا نداشت...اما متأسفانه بايد بنويسم باز موضع‌گيري‌هایِ شما نسبت به موارد انتقادي‌تان خيلي خصمانه شده است...
واژه‌گان تحقيرآميز شما و «ايست» دادن مكرر به معتقدان شريعت «اسلام» و پيش‌داوري و جمع ِكل بستن ايشان و اين جمله‌یِ به شدت ساده‌لوحانه‌یِ « اسلام دو اصل فيزيکی انکارناپذير دارد: ختنه‌ی مردان و حجاب زنان. » راه‌اي جز اين نمي‌گذارد كه برایِ خودم و احتمالاً خواننده‌گان وب‌لاگ‌ام، بنويسم: برخلاف ادعاهایِ قديمي‌تان اين شماييد كه راه گفت‌و‌گو را مي‌بنديد...

اميدوارم با اين يادداشتک غير علمی ِ بنده نتيجه نگرفته باشيد كه بنده هم به قشر زحمت‌كش «توّابين» پيوسته‌ام؟

با مهر فراوان / علي‌رضا

Wednesday, April 25, 2007

چه‌قدر آدم بايد کج‌سليقه باشد که History / Michael Jackson و آن تکرارهایِ دل‌نواز-اش را دوست نداشته باشد...

يک مصاحبه‌یِ خوب چه معيارهايي دارد؟

1: مصاحبه‌گر پامنبري نداشته باشد.

2: مصاحبه‌شونده به مصاحبه‌گر اعتماد داشته باشد...حالا از هر راه‌اي که ممکن است...که بخش عمده‌یِ اين کوه ‌يخي مربوط مي‌شود به پيش از مصاحبه...به نظر من پامنبري‌هایِ مصاحبه‌گر بايد برایِ آن موقع باشد و بايد هم‌آن موقع سوادش به رخ کشيده شود تا مصاحبه‌شونده باورش کند.


3: مصاحبه‌گر آن‌قدر زيرک باشد که بتواند ناگفتني‌ها را و لِم‌ها را از زير زبان مصاحبه‌شونده بيرون بکشد...گاه حتا يک سکوت و يک نگاه ويژه‌یِ مصاحبه‌‌گر و حالت‌اي که او برایِ مصاحبه‌شونده مي‌گيرد وي را سحر مي‌کند.


4: بيش‌تر مصاحبه‌شونده‌هایِ ما در مصاحبه يا مسخ مي‌شوند يا مَسْح...مسخ که بشوند يعني‌که عمده‌یِ ارزش‌شان پوچ مي‌شود و متوجه مي‌شويد که اي بابا طرف زه‌ زده‌است و اين دري‌وري‌ها چه بوده به‌هم بافته است؟...مَسْح بشود يعني مدام زير تيغ خط ‌کش‌اي‌ست که مصاحبه‌‌گر از پيش‌تر در پيش رویِ او گرفته‌است و متر و سنجه‌یِ پاسخ‌هایِ مصاحبه‌شونده را مصاحبه‌گر تعيين مي‌كند.


5: مصاحبه‌شونده در شرايط مناسب روحي باشد...


6: مصاحبه‌گر در شرايط مناسب دِماغي باشد...


7: محيط مصاحبه نه زياد گرم باشد که مصاحبه خواب‌آلود بشود و نه زياد سرد که با دري‌وري و مزه‌پراني هم‌ديگر را گرم کنند.


8: هيچ لزومي ندارد مصاحبه‌گر شناخت دقيق‌اي از مصاحبه‌شونده داشته باشد...اتفاقاً ‌اطلاعات زياد مصاحبه‌گر باعث قضاوت‌هایِ پيش‌رس او و جهت دادن‌هایِ ذوقی ِوي مي‌شود. و در نهايت مانند اکثرشان خود مصاحبه به کژراهه مي‌رود...


نمونه‌‌یِ مصاحبه‌یِ خوب و بد را در دو نوع مصاحبه با مهدي سحابي بخوانيد...مصاحبه يزداني خرم را ، (به شرف‌ام بدون حب و بغض مي‌نويسم) که افتضاح بود و حتا صدایِ‌ غرغر مصاحبه‌شونده را از دري‌وري‌هایِ او درآورد و بايد از خطاهایِ او به‌عنوان مشاوره سود جست و نمونه‌یِ خوب‌اش هم که مانند هميشه مصاحبه‌اي از سيروس علي‌نژاد بود.


يک نکته خالي از لطف نيست:
مهدي سحابي هيچ (اصلاً)، سخن‌ران خوبي نيست...اگر مانند من پایِ‌ صحبت‌هاي‌اش نشسته باشيد فقط خم‌يازه کشيده‌ايد...و صدتا فحش به‌خودتان داده‌ايد که چه‌را شنونده‌یِ زجرکش آن‌ها بوده‌ايد...فقط فحش به خودتان ، چون محال است به مهدي سحابی ِ نازنين فحش نثار کنيد...مگر کسي مي‌تواند طراحي‌هایِ جلد او بر کتاب‌هایِ بابک احمدي را فراموش کند؟...مگر کسي مي‌تواند زبان سيال و برهنه‌یِ مرگ قسطی ِ او را از ياد ببرد؟...
و بالاخره مگر کسي مي‌تواند کلي مطلب خواندني از اين مصاحبه‌ نياموزد؟

يک

دو

Tuesday, April 24, 2007

آيا بهشت‌اي هم هست؟

در جهنم سوزان دردهاي‌ام از خود مي‌پرسيدم آيا بهشت‌اي هم هست؟ که در بستر چشمان‌‌ات زنجير شدم. وحشت از مرگ داشتم. از من پرسيدي: درد داري؟

سرقت 5

به قول دوستی، شاید کار مقرون به صرفه‌ای باشد این‌که عوض سیاه کردن ده‌ها و صدها ورق کاغذ و بعد خط خط‌ای کردن و بعد پاک‌نویس کردن در ده‌ها و صدها کاغذ دیگر، ترجمه را تایپ کنی و بعد بنشینی سر ویرایش‌اش، پای مانی‌تور. اما من، دست‌کم در ترجمه‌هایِ ادبی، هیچ وقت نتوانسته‌ام با این شیوه کنار بیایم. البته گاه‌اي سعي كرده‌ام كمي كنارتر بايستم اما آمدن در كنارش كمي سخت است. در قلم و کاغذ و پاک کن لذتی است که در صفحه کَلیت و موش‌واره و backspace نیست. همين‌طور كه در انتقام هست در عفو نيست. مثلاً‌ لذتي كه حس قهر به آدم مي‌دهد كجا و آشتي كجا؟ البته چند عامل ممکن است در این حس ناخوشایند دخیل باشد از جمله این‌که ده انگشتی تایپ نمی‌کنم و البته از وقتي كه سعي كرده‌ام ديگر دوازده‌ انگشتي نباشم اين حس كوفتي در من تقويت شده‌است. و هر چه باشد بخشی از تمرکزم خواه ناخواه مرهون یافتن کلیدها می‌شود، و بخش عمده‌یِ ديگرم محروم از گم‌كردن خط. مثلاً من هربار كه كاغذ بي‌خط-اي زير دست‌‌وبال‌ام مي‌گذارم چون عادت زياد دارم ديگر سطور نوشته‌هاي‌ام سقوط نمي‌كند. چه‌راكه نشان از تبحر بالایِ من در زمينه‌یِ دست‌نويس‌اي دارد. گیرم كمي اين‌كار كُند هم صورت پذيرد. خب به‌درك. به اسفل.شاید هم به عادت برگردد. به‌تخم‌ام. نه‌مگر بزرگان را هميشه عادت مألوف‌اي بوده‌است كه آن‌ها را از ديگران متمايز مي‌كند. يكي مانند من عادت به دست‌نويس دارد يكي عادت به تايپ [كردن]. در هرحال، من که هیچ وقت عادت نکرده‌ام. البته سعي مي‌كنم به تايپ عادت نكنم چون عادت به تايپ را از خود دور مي‌كنم. حس لطیف گرداندن قلم و درد شديد مهره‌هایِ گردن را با هيچ چيزي تاخت نمي‌زنم. حتا اگر يك كيلو شمشه‌یِ طلایِ بانك ملت باشد. انعطاف کلمات حین نوشتن‌شان کجا، و فونت‌ها‌یِ lifeless كجا؟ حس کوبیدن قاطع بر صفحه کَلیت اگر به پایِ لذت حس قاطع كوبش بر كلاويه‌هایِ پيانو باشد باز يك‌چيزي . باز آن‌طور مرا با موسيقی ِكلمات عجين مي‌كند و مرا به عالم خلسه‌یِ موسيقي مي‌برد. تازه با اين‌كار با يك تير دونشان مي‌زدم. هم از عذاب ويژدان و guilty conscience كه پشت هر قلع‌وقمع درختان خسبيده راحت مي‌شوم و هم به قول دوستي از تير كشيدن مهره‌هایِ گردن خلاص مي‌شوم. به شرط-اي‌كه پشت «رايانه» اصولي بنشينم. از همه‌یِ اين‌ها گذشته آيا شما دست‌نوشته را رها مي‌كنيد و به دست‌تايپ مي‌چسبيد؟ دور از جان‌ام و بعد از 120 سال اگر مُرد-ام آيا كسي دل‌اش مي‌آيد دست‌تايپ‌هایِ يك آدم مشهوري مانند مرا ببيند و بعدش ته كتاب زنده‌گي‌نامه‌ام «گراوور» كند؟ نه والله. من كه چشم‌ام آب نمي‌خورد.مثلاً‌ ديدن دست‌تايپ‌هایِ بوكوفسكي و برشت و خط‌خورده‌گي‌هایِ گوشه و كنار آن‌ها زياد چنگ‌اي به دل نمي‌زند. من كه زياد حال نمي‌كنم ؛ شما را نمي‌دانم.

ضمن اینکه خط خطی و جابه‌جایی‌هایِ کلمات رویِ صفحه‌یِ کاغذ به هر حال این امکان را پیش رو مي‌نهد تا حالت قبلی یا حتی قبل‌ترش را هم ببینی و بعد اصلاً شاید پشیمان شوی و بخواهی به همان حالت قبل برگردانی. می‌دانم، می‌دانم Ctrl+Z هم همین کار را می‌کند اما در مانی‌تور، حالت‌های قبل را جلویِ چشم‌ات نمی‌بینی تا بتوانی مقایسه کنی. هرچند مي‌تواني برایِ هر متن‌اي يك پرونده‌یِ جداگانه باز كني و به‌صورت آب‌شاري چند صفحه را هم‌زمان بازكني و بسنجي.باز حال نمي‌دهد. نوچ.

در ضمن من دست‌نوشته‌های خودم را خيلي خيلي خيلي دوست دارم چون نه‌اين‌كه خيلي دست‌خط باحالي دارم و وقتي آب‌چايي و آب آب‌گوشت و ديگر مواد آشاميدني و خوردني در گوشه-كنارش مي‌ريزد خيلي طبيعي‌ترش مي‌كند ، ‌به‌همين دلايل ريز اما بسيار فني ، تا پیش از این‌که به تایپ بسپرم‌شان با آن‌ها زنده‌گی می‌کنم و از دیدن‌شان لذت‌اي هم‌سنگ لذت در انتقام را می‌برم ــ انبوه‌ای کاغذ داری پر از کلمات‌ای که خود بر روشان نوشته‌ای، ورق‌شان می‌زنی، مي‌بويي‌شان و هر از گاه، به تصادف، جمله‌ای را لابه‌لای ِ آن‌همه جمله یا کلمه‌ای را عوض می‌کني. حس‌هایی منحصربه‌فرد. چه‌راكه هر حس‌اي منحصر به فرديت است.

به تایپ سپردن متن مال‌خاطر (يا واس‌خاطر) وقتی است که به پخته‌گی و بلوغ رسانده باشی‌ش. مثلاً‌ اگر مویِ زهار در آلت ِنوشته رُستن گرفت مشخص مي‌شود به سن‌بلوغ و تكليف رسيده است.مثل بچه که تا وقتی بچه است پیش خودت است؛ بزرگ که شد لباس رسمی می‌پوشد و پا به جامعه می‌گذارد. البته بچه‌هایِ‌ بزرگ‌اي هم هستند كه لباس رسمي نمي‌پوشند.چون هنوز نمي‌دانند لباس رسمي يعني يك دست كت و شلوار هاكوپيان. و از همه اين‌ها مهم‌تر نمي‌دانند نشانه‌یِ بزرگ‌شدن لباس رسمي پوشيدن است و از همه اين‌ها مهم‌ترتر اين‌است كه نمي‌دانند لباس رسمي چيست؟ نمی‌دانم. این حس‌ها خیلی شخصی است و منطقی هم پشت‌شان نیست شاید ؛ شايد هم منطقي پشت‌شان نيست و پشت‌شان هم منطقي شايد نيست. چون حس است. شاید فرزند زمان خویشتن نیستم. شايد هم زمان فرزند من نيست. شاید اگر از کودکی و از دوران تحصیل با کامپیوتر مأنوس‌تر بودم اصلاً‌ حالا به‌جایِ مترجم‌اي برجسته بيل گه‌ي‌تس شده بودم و حس متفاوت‌ای داشتم. شاید هم در آینده حس‌ام عوض شود؛ حالا یا از سر عادت‌ای جدید، یا از سر اجبار؛ اگرچه عادت داشتن به‌گمان‌ام مختص آدم‌هايي باشد كه به‌شان مي‌گوييم زن. و شايد زنان‌اي باشند كه عادت‌هایِ متفاوت‌اي از مردان دارند. حالا اين‌ها به‌كنار از همه مهم‌تر با این بلاها که بر سر کاغذ در ایران آورده‌اند شاید طولی نکشد که اساساً دیگر کاغذی یافت نشود و من هم هي تايپ كنم و تايپ‌شده‌اش را مفت و مجاني بدهم شما هم بخوانيد. چون زياد به مخاطب خود احترام مي‌گذارم. به قول استاد دريابندري، اگر مرگ خوب است برایِ «هم‌ساده» فقط خوب نيست. آن‌هم واس‌خاطر این گونه عشق‌بازی‌ها. عشق‌بازي‌هايي كه به‌جایِ لذت دهان و دندان ، درد گردن و مهره‌هایِ‌ پشت و گردن در پي دارد.

Sunday, April 22, 2007

آخرين پست

اين نوشته‌ها را دوست داشتم:
به زور دو رقمي‌اش كردم.

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

چند عكس يادگاري

.
.
.
كورش اين‌قدر خروپف نكن...بذار ما هم بخوابيم.
.
.
.
.
.
دست‌ها بالا ! اگه خودتُ‌ بكشي يه گوله حروم‌ات مي‌كنم
.
.
.
.
.
.
خواهر حجاب مجابُ بي‌خيال ، بوگو قيمت چند؟
.
.
.
.
.
.
ــ من...
ــ من؟...
ــ بي...حجـــــــــــــابي را...
ــ بي‌حجابي‌ را؟...
ــ مح...كــــــــــــوم...
ــ محكوم؟...
ــ مي‌كنم...
ــ مي...كنّم؟...
ــ نقطه...كاغذها بالا.
.
.
.

.
.
.
ببين منُ ؟...يكي‌شُ يواشي وردار؟
.
.
.

Saturday, April 21, 2007

Made it, Ma! Top of the world !

به‌ياد جيمز کگ‌ني
ستاره‌اي که خلاف‌کاران را فراموش نمي‌کرد.

رسانه خيلي بي‌رحم است. هميشه بايد ديگري را هُل بدهي تا خودت وسط قاب‌اش بماني و اگر کوتوله باشي بايد رویِ‌ پنجه‌هایِ پا خودت را بالا بکشي و اگر هم افاقه نکرد بالاتر بپري تا هي تویِ قاب نشان‌ات بدهند.اگر هم باز نتوانستي، بايد يک عربده بکشي که همه‌یِ سرها به طرف تو برگردند تا يک‌هو همه را غافل‌گير کني و نيش باز کني و بگويي: بابا ما را هم داشته باشيد...خلاصه رسانه خيلي بي‌رحم است...
يک‌باره گنجي را که لحظه‌شماري مي‌کرديم و کورنومتر برایِ آزادي‌اش ساخته بوديم را فراموش مي‌کنيم...
يک‌باره رامين‌ جهان‌بگلو را که آن‌همه امضاء براي‌اش جمع و تفريق کرديم را فراموش مي‌کنيم و حالا نمي‌دانيم بالاخره چه شد؟ الان با کدام سرويس اطلاعاتي دست‌وپنجه نرم مي‌کند؟...آيا بايد باز براي‌اش امضاء جمع کنيم؟...
تنگه‌یِ بُلاغي زير آب برود هم کک‌مان نمي‌گزد چون احتمالاً فقط چندوقتي بلديم سر و صدا بلند کنيم ...صداهايي هم که بيش‌تر شبيه وز-وز حشرات‌اي هستند که با يک أِمشي( به معنایِ‌ دورباش و کور باش) ‌تار و مار مي‌شوند...
رسانه بي‌رحم است چون در نبودش ممکن‌است به هم‌سايه‌مان هم حتا سلام نکنيم...

فيلم معرکه‌یِ «صبح‌به‌خير» يا همان اوهايو اوزویِ نازنين يادتان هست؟

وقتي داريم چيپس‌مان را تویِ ماست ِموسير فرو مي‌بريم و خرت و خرت مي‌جويم، به تصاوير لت‌وپار شدن‌ها هم خيره مي‌شويم و به بغل‌دستي‌مان سُقُلمه مي‌زنيم که هوي يک مشته تخمه هم به من بده و وقت رفتن به مَبال هم نداريم و مثانه‌مان هم از زور شاش بترکد نمي‌توانيم تصاوير جنايات را رها کنيم چون خاصيت بزرگ رسانه سرگرمي‌ست...و مي‌توانيم با چارتا فحش خواهرمادر حواله‌دادن به فرد-اي که رسانه به ما جاني معرفي‌ش کرده ، جنايت‌هایِ خرد و کلان خود را فراموش کنيم...خيلي هنر کنيم يارو را رواني تحليل مي‌کنيم.
ديشب هرچه تلاش کردم از جيمز کگ‌ني (Cody) تویِ فيلم white heat بدم بيايد نشد که بشود و هي با خودم گفتم: ببين چه‌طور او هم مثل همه‌یِ ما نياز به هم‌دلي دارد و مي‌خواهد ببينيم‌اش؟...چه‌طور سردردهایِ مصلحتی ِدوران کودکي که برایِ جلب نظر مادر بوده است حالا براي‌اش واقعي شده‌است؟ چه‌طور حالا باور کرده واقعاً‌ صرع دارد؟ چه‌طور بالایِ آن مخازن پر از سوخت رفته‌است و در ميان شعله‌هايي که ما برایِ او فراهم آورده‌ايم، مانند «پرومته‌یِ در زنجير» فرياد شعف سرمي‌دهد: مامان من به قله دنيا رسيدم ؟

روح تمام تبه‌کاران و به‌حاشيه‌رانده‌شده‌گان شاد باد که نخواستيم در زمان زنده بودن‌ ببينيم‌شان...حتا اگر شده با يک پاکت تخمه!!!

Friday, April 20, 2007

نويسنده‌اي که قلم‌اش گوگولي و وبلاگ‌اش مگولي‌ست

بسم‌الرب الشهداء الوبلاجين

اين‌جانب علي‌رضا در يکي از دهات‌کوره‌هایِ بخش سفلي در حالي به‌‌دنيا آمدم که تنها شبيه يک بچه قورباغه بودم و کروموزوم‌اي بيش نبودم ؛ اما کار خدا يک آقاهه که خيلي ريش و پشم بلند داشت و مي‌گفت اسم‌ام بُحيرا ست مرا بشارت داد . اما من خنگول اول‌اش فکر مي‌کردم اسم‌اش بهيرا ست. او در حالي‌که يک چتر آفتابی ِ سولاخ سولاخ گرفته بود بالا سر-ام تا بيش از اين‌ها كف-اش آفتاب نخورد، ناگهان به غش افتاد و لنگ‌هاش مثل مرغ‌هایِ پرکنده‌یِ چيده شده تویِ يخچال ويترين‌اي بالا رفت و با انگشت ناصيه مرا نشانه رفت و بعد آن‌که با حالت شليک گفت: کيشون ، جان به جان آفرين تسليم کرد...از آن روز فهميدم خيلي گوگولي مگولي هستم و يک‌روز حتماً از زير شورت‌ام ادبيات‌اي بيرون مي‌پاشد...که درواقع كلي سوشيانت صادر خواهم كرد.

ماجرایِ يادعلي مرا به ياد قربان‌علي انداخت...و خواستم سر اين سياه بهاري کمي با اکرم‌خانوم عيال مربوطه‌یِ قربان‌علي شوخي کنم...اشکال که ندارد...جان نفوس مرده اشکال‌اي ندارد؟ جان بازرس با بازیِ «دني که‌ي» عيبي که ندارد؟

پس با اجازه:

اکي‌جان سلام

اکی ِ خوب‌ام، من اين‌جا حال‌ام خوب است...فقط دل‌ام برایِ راديو زمانه تنگ شده است چون شنيدم جايزه مي‌دهد خفن...من هم مي‌خواستم دو سه‌تا از آن داستان‌هایِ مشّتي را برایِ داش عاباس برفستم بل‌که جايزه‌اي بگيرم که باش بتوانم به قطب جنوب بروم و يک شاخه گل سر مزار اسکات-آموندسن بگذارم...

اکي جان همه‌جا مي‌نويسند داستان‌نويس جوان... بابا بي‌خيال...يعني اين‌قدر نسل پنجمي بوديم و خبر نداشتيم؟...راستي اکي جان مراقب باش ماجرا به جايي درز نکند...ماجرایِ هدايت و وغ‌وغ‌ساهاب يادت که هست؟...ديدي خودشان نشستند و برایِ اداره‌یِ مميزي ايرادات اخلاقي را بيرون کشيدند تا ناشر را با کون به‌زمين بزنند چون زير قول و قرارش زده بود؟...راستي ما هم خواستيم سياست‌ به‌خرج دهيم اما کمي زيادي لُربازي درآورديم...و چل روز است سر دو سه‌خط تشويق اذهان عمومي در بند هستيم.

اکي‌جان...جان تو در اين بندي که هستم کلي سوژه‌یِ داستاني به ذهن‌ام خطور کرده‌است...جان تو در اين بند با هرچه کوني و ابنه‌اي بود آشنا شدم...راستي اکي شنيدم عاباس يک مصاحبه‌یِ بودار هم تویِ اعتماد چپانده که تویِ آن‌جا گفته: از آروزهاش‌است که تجربه اروتيک‌نويسي هم داشته باشد...جل‌الخالق...روزنامه اعتماد از کي تا حالا تخم کرده چنين چيزهايي هم درج کند؟ خلاصه بابا گلي به جمال روزنامه اعتماد که از وقتي الياس حضرتي اجاره‌اش داد به گردن‌کلفت‌هایِ کارگزاران‌اي...مي‌بينيم عاباس‌مان هم آفتابي کرده‌اند که روزگاري از بدمستي‌هایِ شبانه‌اش و زنداني شدن‌اش شهره‌یِ عا(ل)م روشن‌فکري شد و گردون‌اش بر مرادش گرديد و گرديد و حالا هم که کسي خبر ندارد چه شد آن عاباس حالا اين عاباس شده است...

اکي جان... البته اين نشانه‌یِ tolerance بالایِ ر ِجيم است. که البته باز خوب است رَجيم نيست. هرچه باشد عاباس بي‌خودي از گل و بلبل يک مدت تو وب‌لاگ‌اش ننوشت...راستي خبر نداشتي هرکه با مهدي جامي باشد بيمه اباالفضل خواهد بود؟

اکي جان خلاصه غصه‌یِ مرا نخور همه اين‌جا خوبند...ملال‌اي نيست جز دوریِ دوستان در اين‌جا.

راستي اکي جان به اين نون غين بگو انقدر سوژه دست نويسنده‌یِ خروس‌خون ندهد...خلاصه منتظر مشت‌‌مال حسابي باشد...به من مربوط نيست...او خودش از اين‌جا يعني سلول مجردي‌ها گفته به سمع نظرش برسانم. البته گفته باشم «صدایش را درنیاورید! وگرنه...»

Thursday, April 19, 2007

گه‌گاه دوستان‌اي با پيک از من مي‌خواهند ، نشانی ِمستقيم‌تر برای ِارتباط بدهم...نشانی ِ من كه بيش‌تر با آن ارتباط دارم آي.دی ِ Paltalk است...كه آن‌را به آينه بغل وب‌لاگ اضافه مي‌كنم...علت استفاده‌ی ِزياد من از اين مسنجر به‌خاطر دوستان خارج از ايران است و صدای ِ رساتر آن...لطفاً ‌اگر پي‌گام‌اي به اين آي‌.دي مي‌دهيد با مشخصات باشد چون از پاسخ معذور خواهم بود. سپاس‌گزارم.
اين اطلاعات را هم تنها به اين‌دليل علني آوردم تا گوشي هم به دوستان ويژه‌اي داده باشم كه چند روزي به‌شدت بنده و محتويات نوشته‌هاي‌ام را تحت تدابير شديد امنيتي گرفته‌اند... باشد تا ايشان نيز كمي از كنج‌كاوي سيرآب شوند.
بنده نه عضو كلاب‌اي خاص هستم و نه ازعالم سياست دل ِ‌خوشي دارم...اگرچه دوستان خوب ِ به‌شدت سياسي هم دارم و گه‌گاه با من مشورت هم مي‌كنند...كه البته بيش‌تر اوقات نظرات‌ام به درد ايشان نمي‌خورد...چه‌راكه آن‌قدر در سليقه و تحليل خاص هستم كه گمان نكنم كسي با من زياد بجوشد...از رفيق‌بازي هم دوري مي‌كنم چون فرديت خود را بسيار دوست دارم و از اين‌كه بابت رفاقت كمي كوتاه‌اي كنم وسليقه‌ام را زير پا بگذارم هراس دارم. پس دوستان من نيز بسيار محدودند و كم‌تر كسي را به دنيایِ ذهنی ِ خويش راه مي‌دهم...زنده‌گی ِشخصي‌ام كه ديگر جای ِ خود دارد و با خودم به گور خواهم برد...

از دوستان‌اي هم كه نظرات خود را هم‌چنان با آي‌دي‌ و پيک‌ها به دست‌ام مي‌رسانند... بسيار سپاس‌مند-ام...احتياط و برخورد خصوصي‌تان را خوب مي‌فهم‌ام و به آن‌ها احترام مي‌گذارم...و اين چينه‌دان ( comment) را هم كه نمي‌بندم تنها برای ِ مسافران عبوري و يا واگويه‌های ِ بازترشما باز گذاشته‌ام و بس...باز هم سپاس‌گزارم.

Wednesday, April 18, 2007

کي باورش مي‌شد؟...من الان بايد تو C.C.U باشم ولي اون...عجب شب‌اي بود امروز...الان خواهرم تو C.C.U چه خواب‌اي مي‌بينه؟...واسه يه شاگرد احمق که سرش خورده لب باغ‌چه و شکسته هول مي‌کنه و...و...حالا تو C.C.U...باز خوب‌اه حماقت نکرد و زود خودشُ نشون داد...فردا کلي کار داريم...

مطب دوکتور کلّه‌گري

بيمار: ببخشيد آقایِ دوکتور اين کير ما تازه‌گي‌ها خيلي با ما سر ناسازگاري دارد.

دوکتور: چه‌طور جانم؟

بيمار: هيچ‌چي...جلومون درمي‌آد.

دوکتور: يه کم تشريح مي‌فرماييد؟

بيمار: قد علم مي‌کنه...گردن‌کشي مي‌کنه.

دوکتور: خب شما چه واکنش متقابل‌اي نشون مي‌ديد؟

بيمار: آقایِ دوکتور...من هم تنها راهي که به ذهن‌ام مي‌رسه اينه که تحقيرش کنم.

دوکتور: مثلاً چه‌طور؟

بيمار: دست نوازش به سرش مي‌کشم.

دوکتور: عجب کار زشتي...خب؟

بيمار: هيچ‌چي ديگه اون هم زار-زار اشک مي‌ريزه...از اين اشک‌هایِ سفيد...

دوکتور : نه جانم اون اشک نمي‌ريزه...فقط بالا مي‌آره...

بيمار: از زور ِناراحتي؟

دوکتور: دانش‌مندان در اين‌مورد هنوز به نظر قطعي نرسيده‌ند.

بيمار: خب حالا مي‌گيد چه‌طور جلویِ سرکشي‌شُ بگيرم؟

دوکتور : ببين دردش چيه؟

بيمار: دردش که معلومه...شريک زنده‌گي مي‌خواد...

دوکتور: خب اين‌که خوبه؟

بيمار: چي‌ش خوبه؟...خيلي هم بده.

دوکتور: نمي‌فهم‌ام.

بيمار: اون‌وقت من تنها مي‌شم؟

دوکتور: بفرماييد مثلاً‌ اوقات مبارک رو با اون چيزتون

بيمار: کير.

دوکتور: بله همون چيز...بفرماييد چه‌طور مي‌گذرونين؟

بيمار: با کي؟

دوکتور: همون چيزتون.

بيمار: آهان کير

دوکتور: بله.

بيمار: هيچ‌چي دوکتور...ما دوتا هستيم و يه خشتک تنگ...و يه بازیِ کاملاً مردونه...يه‌خارش از اون و يه خاروندن از من...تا بالاخره يکي مغلوبه بشه.

دوکتور: عجب...بنده يه راه به‌تر سراغ دارم...

بيمار: خدا پدرمادرتونُ‌ بيامرزه...

دوکتور: چه‌را؟ چون تو يکي از همين بازیِ خارشتک‌ها...خارش و خشتک‌ها...من هم مث بقيه ساخته شده‌م؟...واسه اين؟

بيمار : استغفرالله...

دوکتور: بگذريم...بنده پيش‌نهاد مي‌کنم يه دوست مشترک بگيريد...

بيمار: چه‌طور؟

دوکتور: که هم شما طرفُ‌ بپسنديد و هم چيز مبارک‌تون

بيمار : کير ، آقایِ دوکتور

دوکتور: ‌بله همون چيز

بيمار: خب؟

دوکتور: و هم، ‌اين چيز

بيمار : کير

دوکتور: بله...و هم‌ ايشون شريک زنده‌گي‌شُ بپسنده...

بيمار: آخه آقایِ دوکتور نمي‌‌دونيد که؟

دوكتور: چي‌رو؟...

بيمار: آخه دور دوره‌یِ کيرسالاري‌اه.

دوکتور: يعني چي؟

بيمار: يعني که هرچي کير بگه همون‌اه...

دوکتور: اون يکي‌چي؟

بيمار : کدوم‌ يکي؟

دوکتور: پس کُس اين وسط چه سهم‌اي داره؟

بيمار : هان...خب معلومه ديگه واسه همين از اين پيش‌نهاد مي‌ترسم..چون همه‌یِ اين آتيش‌ها از تو گور همون چيز بلند مي‌شه...

دوکتور: کُس

بيمار:‌ بله...همون چيز...

دوکتور: کُس؟


و ناگهان بامداد شد و طفل ِشهرزاد به‌دنيا پاي گذارد و نام‌اش را گذاردند: کُس‌کلک‌بازي.

Tuesday, April 17, 2007

حتماً جوک اون مورچه رو شنيدين؟

ساده‌ست و البته مث ديگه جوک‌ها نيست...چون خيلي غمگينه...

يه روز يه مورچه از پشت پنجره‌یِ يه خونه عاشق مورچه‌یِ هم‌سايه مي‌شه...روزها و شب‌ها تو تب و تاب رسيدن به ‌او بوده...تا اين‌که چرخ گردون نه‌دو روز بل‌‌که فقط يه بار بر مراد او مي‌‌گرده و مي‌تونه بره اون‌طرف پنجره...اما چيزي مي‌بينه که کاش نمي‌ديد: معشوقه‌یِ عزيز که انقدر مورچه‌یِ ما واسه‌ش به آب و آتيش مي‌زد چيزي جز يه پَر ِچایِ خشک نبوده...

حالا به خودم مي‌گم: فقط يه روز احساس خوش‌بختي مي‌کنم...اون‌هم روزيه که با همين چشام ببينم من‌اي که انقدر واسه‌یِ اين زنده‌گي مي‌ميرم و زنده مي‌شم...يه‌بار هم زنده‌گي واسه من مي‌ميره...

Sunday, April 15, 2007

دو-به-دو خواني

.
.
.
يادش به‌خير زماني‌که اين لينک را دادم صحبت‌اي از پخته‌‌خواري نبود...اما مدتي بعد همه پخته‌هاي‌اش را هم خوردند و نوشيدند...
.
.
.
مع‌مع‌اي که بزهایِ اخفش سرخواهند داد

رضا قاسمي برخلاف ادعايي که دارد: « از آوردن نامه هائی که يکی دو جمله اند و صرفاَ حاوی تعارف و خوش آمد معذوريم. » هرچه سينه‌زدن است دارد منتشر مي‌کند...کدام اين يادداشت‌ها چارکلام حرف حساب توشان است؟...و تنها نکته انرژی ِ مثبت است و بس برایِ آقایِ وردخوان...

چه‌قدر اسباب تفرج است خواندن چنين کلمات‌اي:

«ورد بره‌ها را ديشب يک نفس خواندم...»

يک ادایِ متعفن.

« این ورد بره عزیز گرامی مرا که سیصد کیلومتر بالای خط استوا زندگی می کنم، در گرما و رطوبتی که آدم را از استیصال می خنداند، تا سه بعد از نیمه شب با چشمهای سرخ از بی خوابی و دلی که دلش می خواست زودتر ببیند آخر قصه چه می شود بیدار نگه داشت و وقتی داستان و مخلفاتش تمام شد کی دیگر خوابش می برد؟ حتی با صدای بارانی که انگار نهر اب بود که از آسمان می امد پایین.»

حالت تهوع به من دست مي‌دهد.

«اگر با کمی اغماض(به زعم بعضی‌ها) شازده احتجاب را شاه‌کار بدانیم، بعد از آن کدام اثر قدرت شاه‌کار شدن را داشته؟ من می‌گویم هم‌نوایی و با کمی فاصله چاه بابل.»

جوک‌اي از اين بالاتر نخوانده بودم.

«آبِ خنک، قرصِ ضدِ فشار و شماره تلفن اوژانس برای خواندن رمان توصیه می­شود.»

بدون شرح!!!!

« ساعت بیداری، رمانِ خوب، سکوت یک شب نیمه شرجی بوشهر و آب خنکی که جرعه جرعه می­نوشیدم. رمان را ولی لاجرعه بالا رفتم.»

و ايضاً

« فربه بود. لاغر نبود. این‌قدر جذاب و پرکشش بود که پشت مانیتور چند ساعت مدام زل بزنم و با چشمان سرخ بخوانم و بخوانم تا...»

غش‌غش خنده

« سبک خاص نویسنده در فصل‌بندی رمان و درهم‌ریختن کات‌های تصویری در برش‌های کوتاه و گاه بسیار کوتاه روایی، از سویی به تاثیرگذاری ِ این تصویرها یاری داده و از سویی دیگر، دست نویسنده را در این‌گونه‌نوشتن باز گذاشته؛ »

کات‌هایِ تصويري؟!!!! قاط زدم والا...

آقایِ قاسمي ! انصافاً حالا کجایِ اين تُرَهّات، نام‌اش «يک نشست ادبی مجازی برای گفت و گو وجدل درباره يک اثر» است؟...شما را به خدايان ما را نخندانيد.

آقایِ قاسمي وادارم مي‌کند آن نقدي که مدتي‌ پيش برایِ «هم‌نوايي...» نوشته‌ام را منتشر کنم...تا بل‌که فرق سينه‌زدن و نقد را کمي دريابند...رومان‌اي که قريب به اتفاق براي‌اش له‌له زدند و افسوسا کسي به‌تکرارهایِ خرفهمانه‌یِ راویِ آن‌ اشاره نکرد...حوصله‌یِ خواندن کار جديد را از ماني‌تور ندارم...و اگر روزي کسي لطف کند پرينت‌اش را به‌دست‌ام برساند شايد هم او را بنوازم...قاسمي تنها حُسن‌اي که دارد اين‌است که خوب بلد است وانمود کند( بفرماييد خوب ادا درمي‌آورد)...و اين‌را مديون سابقه‌یِ کار در تياتر است...او به‌خوبي بلد است جایِ مضحکه را با «تفکر» چه‌‌گونه جا‌به‌جا کند...او تربيت بريتانيايي را در نوشته‌هاي‌اش به‌رخ مي‌کشد...او خوب مي‌داند چه‌گونه با جوهر کم‌رنگ شعارهاي‌اش را بنويسد...

آيا ديده‌ايد ما ايراني‌ها چه‌قدر شيفته‌یِ جمع کردن آينه هستيم و بيش از خود آينه شيفته‌یِ قاب‌هایِ متنوع و زيبایِ آن‌؟

متظرم آقایِ قاسمي بد وبي‌راه‌هایِ ربکا را هم منتشر کند.

Saturday, April 14, 2007

ساقي بازهم مي بده نگو بسه هي بده
پيمونه‌هامُ نشمار جام پياپي بده

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب
ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب

اوني‌كه عمري ديوونه‌ش‌ام دل منُ بازي‌چه كرده
ببين چه كرده، ببين چه كرده

دل عاشق و بي‌قرارمُ با سنگ غم تكه تكه كرده
ببين چه كرده ، ببين چه كرده

اوني‌كه مثل جون دوس‌اش دارم دل منُ بازي‌چه كرده
ببين چه كرده، ببين چه كرده

دل عاشق و سر بزيرمُ با سنگ غم تكه تكه كرده
ببين چه كرده ، ببين چه كرده

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب
ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب


ساقي بازم مي بده نگو بسه هي بده
پيمونه‌ها رو نشمار جام پياپي بده

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

كار من از يه پيک دو پيک گذشته
ساقي خراب‌ام بكن
برس به داد اين دل شكسته
غرق شراب‌ام بكن

ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب
ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب

ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب
ساقي فدات‌ام امشب برس به دادم امشب
.
.
.
اين سايت ديگران هم عجب لينک‌هایِ محشري در سايت‌اش مي‌گذارد...به‌اندازه‌یِ هزارتا هفتان مي‌ارزد...من يکي را که معتاد خودش کرده‌است...و برایِ اين‌که گم‌اش نکنم نشاني‌اش را اين بغل افزودم...

يکي از جذاب‌ترين لينک‌ها مربوط مي‌شود به عشق من...يعني شب‌هایِ معروفه‌یِ آقای ِ خوش‌عکس...بخوانيد و از شب افغانستان‌اش لذت تام و تمام ببريد.

دست‌مريزاد خانوم خليقي.

طواف معشوق

ماجرا از زماني آغاز شد که دوست عزيزي (از روزنامه‌نگاران مجرب) لينک وب‌لاگ کارکنان همشهري را براي‌ام فرستاد و ذيل آن توضيح داد: بدين مضمون که يعني خاک کاهو برسر ما کنند و زرنگ نبوديم تا از اهالی ِ همشهري هم بشويم و دوزار (همانا حواله‌یِ سمند) گيرمان بيايد.

اين خبر زياد برایِ من مهم نبود چه‌راکه زياد شنيده‌ايم و از نزديک بارها با مشابهات‌اش رو‌به‌رو شده‌ايم...اما جایِ ديگر اين اتفاق برایِ من تأمل برانگيز بود...مطلب‌اي که رضا ولي‌زاده برایِ اعاده حيثيت از سيد فريد قاسمي (سوایِ از راست و دروغ‌اش) نوشته‌است و در پايان مرثيه‌اش به چماق قدرت و حذف متوسل شده است، بيش‌تر قابل تعمق بود و از همه مهم‌تر آن مهلت يک‌روزه برایِ پس گرفتن حرف و لينک خود راجع به چنين مدعايي ديگر آخرش بود...آن هم ازسویِ صاحب سايت معظم بازنگار:

اميدوارم تا آن زمان دوستاني که خبر يادشده را نوشته اند به گونه اي از ايشان دلجويي کنند. بر همين اساس ناگزير خواهم بود در سايت بازنگار هم وبلاگ هايي را که به نام سيد فريد قاسمي در اين خبر اشاره کرده باشند حذف کنم.

سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک نفر شيرپاک خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را کمي به‌تر به ما معرفي کند...ما چندسال‌اي لا‌به‌لاشان بوديم...حس خوبي نسبت به ايشان نداريم...
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک نفر شيرپاک خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را کمي به‌تر به ما معرفي کند...ما که چندسال‌اي لا‌به‌لاشان بوديم حس خوبي نسبت به‌شان نداشتيم.
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک‌نفر شير هموژنيزه‌خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را نيکوتر به‌ما معرفي کند...ما که چندسال‌ ميان‌شان چريديم و نتوانستيم و نچميديم...
سوایِ همه‌یِ اين‌ها...يک‌نفر شير پاستوريزه‌خورده...اين بچه‌هایِ ارتباطات را منصفانه‌تر به‌ما معرفي کند...ما که چندسال‌ لالو‌شان چرخيديم ، باشون حال نکرديم.

دوسه‌روز است سرفه‌هایِ شديدي دارم و سينه‌ام سنگيني مي‌کند و سيگار هم به‌سختي مي‌کشم...سيم‌کشی باز به‌هم ريخته است...جوري نفس مي‌کشم که انگار در هوایِ شرجي باشم...التهاب معده هم شديد شده‌است...
و از همه مهم‌تر هربار که يادت مي‌افتم دل‌شوره‌ام بيش‌تر مي‌شود...

آيا همه اين‌ها برایِ به‌چنگ آوردن قلب تو کافي نيست؟
.
.
.
ديشب که سرگذشت آملي پولن را ديدم با خودم گفتم چه‌را هيچ صحنه‌اش براي‌ام شگفت‌انگيز نبود؟...برایِ ‌اين نبود که تخيل من قوي‌تر از کارگردان بود؟...بعد با خودم گفتم: پس چه حکمت‌اي در نماهایِ لخت و بدون هيچ شگفت‌انگيزي فيلم‌هایِ اينگمار برگمان است که مرا مشتاق نويسنده‌گي مي‌کرد؟...
به تو گفته بودم؟ دو نفر در نوشتن من سهم به‌سزايي داشته‌اند...اولي‌ش را لابد شنيده‌اي...سهراب سپهري...دومي را نگفته‌ام: همين اينگمار برگمان...او وارونه‌یِ گريفيث عمل کرد...کار بزرگي که هيچ بزرگي نتوانست...حتا بونوئل نازنين‌ام...برگمان، سينما را به دل ادبيات کشاند...نه اين‌که فکر کني تأثير سينما بر رویِ ادبيات‌ها؟...نه، تا دل‌ات بخواهد دوطرف به‌هم service داده‌اند...نه...منظور چيزي ديگر است...منظورم هم سينمایِ شاعرانه‌یِ کساني چون رُنه کله‌ر و مارسل کارنه و پازولليني نيست‌ها؟...منظورم سينماتوگراف روبر برسون...منظورم انشقاق ادبيات و تصوير در کارهایِ آلن رنه هم نيست...منظورم شور فرایِ تصوير و کلمات فلليني نازنين هم نيست‌ها؟...منظورم يک انقلاب است...برگمان از دل تياتر بيرون آمد...قاب صحنه‌ را به قاب دوبعدیِ screen بدل کرد...خب تا اين‌جا عجيب نبود...اما آن‌چنان ادبيات را به خون تصاوير تزريق کرد که حالا تصاوير بودند که در ادبيات خون‌سازي مي‌کردند...من برایِ نوشتن درباره‌یِ هر سکانس فيلم‌هایِ او کلمه کم مي‌آورم...من هميشه فکر مي‌کنم وقتي صحنه‌اي که برگمان مي‌خواسته بگيرد...هيچ‌کاري نمي‌کرده‌است...چشمان‌اش را مي‌بسته‌است و تنها به کلمات‌اي که در ذهن‌اش تصويري محو مي‌سازند مي‌انديشيده است...مي‌بيني؟ گفتن اين‌ها هم سخت است...
اين است که سرگذشت آن دوختر يعني آملي، که الگویِ آن به‌شدت هالي‌وودي بود هيچ شگفت‌زده‌ام نکرد...کارگردان تنها فرانسه را روتوش کرده بود...ديگر لزومي نداشت مانند تروفو عاشقانه دور ايفل طواف بدهيم...همان کار مسخره‌اي که بعدتر ابراهيم حاتمي‌کيایِ کولاژساز در «بویِ پيراهن يوسف» مرتکب شد و دور برج آزادي طواف کرد...و چه‌قدر خنديديم...ژان پيه‌ر ژونه چيزي بر روياهایِ من نيفزود...برگمان اما هر کلمه‌اش تصوير مي‌سازد و هر تصويرش يک کلمه‌یِ تازه...توت‌فرنگی ِاو از دل استوره‌ها آمده‌است و يک اتي‌مولوژي مي‌خواهد...اما درنهايت او توت‌فرنگی ِ خود را مي‌نويسد و به اتي‌مولوژي افزوده مي‌شود.مرگ چموش و بازي‌گر او ، با اين‌که از دل چوب‌نگاشته‌هایِ قرون‌وسطي بيرون زده است باز کلمات تازه‌اي در فرهنگ لغت من جا مي‌دهد...
حالا مدت‌هاست که مي‌بينم فرانسوي‌هایِ بي‌چاره چه‌طور خاک و غبار هالي‌وود را سرمه‌یِ چشمان کرده‌اند و تازه با کمال پررويي به آن هم فحش مي‌دهند...نمونه کاريکاتور-اش را در «لوک بسون» ببين...

از اين‌ها گذشته تماشایِ فيلم 300 به من نشان داد که هالي‌وود چه‌خوب و باوسواس پيش مي‌رود... و از همه مهم‌تر چه انقلاب تصويري‌اي که برادران واچوفسکي با سه‌گانه‌یِ‌ ماتريکس (به‌خصوص گانه‌یِ نخست) به‌وجود آوردند و عجب ميراث‌اي به جا گذاشتند...
ديدن فيلم تفريحی ِ running scared هم مرا به ياد فيلم قديمي و کلاسيک‌اي ‌انداخت که در آن وينچستري دست ‌به دست مي‌گشت...و حالا چه‌قدر مرز ميان کليپ‌هایِ تصويري و نماهایِ کلاسيک برداشته شده‌است...ديگر خبري از آن نماهایِ معرّف نيست...هالي‌وود به خود موج‌نويي‌ها هم رو دست زده‌است...و لابه‌لایِ هزاران هزار آشغال تصويري خدا را شکر باز هرساله يکي دو کار بل‌که هم بيش‌تر بيرون مي‌خزد از اين شهر خدايان entertainment ...

با تماشایِ dirty harry ياد گرفتيم که low budget در نفس خود هيچ بد نيست...اگر در يک هماهنگی ِ کامل باشد...و مگر از دل همين فيلم‌هایِ کم‌هزينه غول‌هایِ super production بيرون نخزيدند؟...همان‌طور که فيلم ستايش‌برانگيزي چون «پروژه‌یِ جادوگر بله‌ر» (گانه‌یِ نخست) با آن برهنه‌گي و نشان ندادن‌ها، نشان داد تا چه اندازه ديدن‌مان بايد درست‌تر شود...

حالا تو بگو تصوير روياهایِ من چه شگفتي برایِ من دارد؟...که بايد آملي ، نسخه‌یِ فرانسوي و البته ضعيف‌تر تخيل ناب «تيم برتون» بايد داشته باشد؟

Wednesday, April 11, 2007

باور كن خيلي خاطرتُ مي‌خوام

گاهي يك‌ترانه را مثل سگ با له‌له مي‌شنوم...اين ترانه‌یِ زير مثل كنه چسبيده به مخ‌ام و مدام گوش مي‌گيرم...قضاوت‌اش با خودتان...برایِ شما هم آپ‌لودش كردم. با اين‌كه اين ترانه با روحيه‌یِ فوق‌العاده خوب اين‌روزهام جور نيست...ولي خيلي دوست‌اش دارم.

ديگه نمي‌خوام‌ات

عزيزم خيلي وقته دردي مونده رویِ دلم

مي‌خوام راز عشق‌امُ‌ واسه همه بگم و برم

يادم مي‌آد روزهايي که به‌م قول دادي زياد

ولي زدي زير قول‌ات گفتي برو منم مي‌آم

باشه درُ‌ ببند برو بيرون بذار تنها باشم

تویِ تلاطم بغض ثانيه‌ها رها باشم

دست‌هات مال من بود ولي قلب‌ات بود از من جدا

چه شب‌هايي به خاطرت نشستم واي خدا

مي‌خواي بري به‌درک پس از يادم هم برو

يادت مي‌آد وقتي گريه کردم گفتم نرو

حالا من مي‌رم و تو هم تنها باش با دل خودت

ببين چي‌کار کردي بهزاد تو رو برد از ياد خودش

تمام فکرم تویِ چشماي تو بود

کاشکي الان دستهات تو دستاي من بود

تمام مردم اين شهر به من آواره مي‌گن

تو اين سکوت سرد واسه‌م مرگُ به هم‌راه دارن

هميشه نفرين من به راهت‌اه

به دل سياه تو نگاهت‌اه

تا ابد فقط مي‌گم خدا خدا

کي مي‌شه از دل تو دل‌ام جدا

مي‌دونم همه‌ش دروغه عشق تو

مي‌دونم چه‌قدر شلوغه دل تو

الاهي خونه خراب‌ات ببينم

تا ابد تویِ عذاب‌ات ببينم

ديگه از نبودن‌ات نمي‌سوزم

ديگه حتا چش به در نمي‌دوزم

برو اشک نريز با اين ياد دل‌ام

ديگه نمي‌خوامت باهات نمي‌مونم

ديگه حتا نمي‌خوام اسم‌اتُ فرياد بزنم

مثل عاشق تو کتابا اسم‌اتُ داد بزنم

بترس از اون روز که با من چش تو چش بشي

من تو فکر تو بودم تو بودي تو فکر کي

خيلي ساده از من گذشتي من ساده‌تر مي‌گذرم

مثل قبل از نبودن‌ات تو خودم نمي‌شکنم

مي‌شنوم صدايي که هيچ‌وقت تو نشنيدي

صدايي که مي‌گفت تو از جدايي مي‌ترسيدي

آره مي‌ترسيدم ولي حالا مي‌گم بي‌خيال

حرف‌ها تکراري شده يه حرف جديد بيار

کاش مي‌شد ببينم‌ات به‌ات بگم

ديگه از ديدن تو سيره دل‌ام

کاش مي‌شد ديگه چشام نبينن‌ات

از درخت غم ديگه تو رو نچينم‌ات

کاش مي‌شد چشماتُ‌ گريون مي‌ديدم

تو تنهايي و غم دل‌ تو رو خون مي‌ديدم

کاش مي‌شد اگه چشام بارون کنه

سيل غم ِدل‌ام آبادي‌تُ داغون کنه

بهزاد فاشيست / سعيد

Sea shore / 0111 Band
.
.
.
ببوس و بگو

دو دسته پيش‌گو داريم:

يک دسته را به‌نام Futurist مي‌شناسيم که کاملاً ‌بر اساس علوم حدس و گمانه‌زني دارند... و دسته‌یِ ديگر را با نام Fortune-teller که بر اساس کف‌بيني و horoscope آينده و طالع شما را پيش‌‌پيش مي‌بينند...اما دسته‌یِ ديگري نيز بايد به اين‌ها افزود:
دسته‌اي که مبنایِ علمي (scientific ) دارند و آشتی ِ غريبي با کف‌بيني داده‌اند...مانند خط‌شناسي (handwriting analysis) و مورد جذاب‌اي که تازه‌گي مخترع‌ خلاق‌اي (بر وزن کلاش) يک مؤسسه تجاري بر مبنایِ ان راه‌انداخته است. Jilly Eddy از طريق‌ بوسه‌شناسي به تحليل شخصيت‌ مي‌پردازد. مشتريان وي در اين‌روش لب‌هایِ خود را مانند انگشتان که به stamp آغشته مي‌کنيم و بر کاغذ مي‌گذاريم ، به ماتيک آغشته کرده و بر رویِ کاغذي مخصوص بوسه مي‌زنند. اثري که ماتيک بر رویِ‌ کاغذ مي‌گذارد به‌نسبت درجه‌یِ رنگ ، خطوط و علامت‌هایِ خاص خود ، رفتار شخص مورد نظر در اين عشق‌ورزیِ شبيه‌سازي‌شده را بنا به ادعایِ «ادي» نمايان مي‌کند.
.
.
.
يکي از بزرگ‌ترين سرگرمي‌هایِ من خواندن داستان‌هایِ اس‌.ام.‌اس‌اي‌ شده‌ست...يک حس بي‌تفاوتي تصنعي... اتفاق داستاني در لايه‌هایِ ‌زيرين فرو رفتن...و اين وانمودي به بي‌اتفاقي...همه و همه محصول داستان‌هایِ ترجمه‌اي است و از ذات خود داستان مؤلف در آن‌ها خبري نيست...يک نمونه از همه خنده‌دارتر داستان زير بود...داستان(؟!)

(. . . )
شیفتگان امام زمان منتظر ظهورش در بهارند .
نویسنده : سحر آذروش

Monday, April 9, 2007

يك ترانه عاشقانه

سرقت 1

چیزی که بتواند وقایع یک داستان را از واقعیت بیرونی‌اش متمایز کند. شکلی جدید و جلوه‌ای نوظهور به آن ببخشد طوری که حتی در صورت تکراری بودن مضمون، به نظر برسد برای نخستین بار رخ داده است. دراین حا‌لت دانش محدود بیرونی نقش یک کاتالیزور ، که همانا در زبان عوام جوش کاربيد نيز گفته شود ، را بازی می‌کند و با صیقل نهایی متن، آن را آماد‌ه‌ی روانه شدن به بازار می‌کند. اما این قدرت شهود است که با اتکا به دانشی نامحدود، از متنی معمولی، ابرمتن می‌سازد.

خب در اين‌‌جا پرسشي هستي شناسيک به ذهن متبادر مي‌شود که شهود چيست؟

شهود يک واژه‌یِ سه‌حرفي‌ست متشکل از شين مانند شربت و هاء مانند هويج و واو با صدایِ «ـــُ‌و» مانند اوسکول ( که البته در برخي نسخ اُسکُل هم آمده‌است ) و دال مانند دُلمه.


حال از خود مي‌پرسيم ابرمتن چه باشد؟

مَرْوي‌ست در زمان Abbas king ابري بس عظما ول‌کن معاملت آن شاه کبير نبود و هرجا برفتي بر فرق مبارک‌اش سايه گسترانيدي. روزي‌که وي را طلب آفتاب بودي خدنگ بر چله‌یِ کمان گذاردي و با غرور نمرودي روي به آسمان گردانيدي و با خشم موسا غريويدي: اي اَبْر مَتُن...برخي مفسران مَتُن را دليل بر سهو کتابت دبيرکان دانسته‌اند. ليکن جمعي از عُلماء ِ وَرا-رود ( ماوراءالنهر) عقيدت بر اين است که در آن هنگامه Abbas king يک تار مو سوگلی ِ دوشينه‌اش در گردن‌اش آويخته بوده‌است و با هر موج گردن از جا جنبيده‌است و کم‌کم به دهانه‌ و سپس‌تر به دهان فرو شدي و نتوانستي به درستي گويدي: مَکُن...و زبان به درستي نگشتيدندي و مَتُن جاري شدندي.اللهُ اعلم.
.
.
.

سرقت 2

من از شرايط آن‌هايي که رفته‌اند بي‌خبرم.داوري نمي‌کنم رفتارشان را. چون حق داوري ندارم. چون نه دردهاي‌شان را مي‌شناسم و نه از شادي‌هاي‌شان باخبرم. با خبر هم گيريم که باشم خب مي‌گوييد چه‌کار مي‌توانم بکنم؟ جز نشستن کنج يک سوله و زار زدن برایِ تمام آن اخبار که دانسته‌ام کاري به‌تر سراغ داريد؟ يا اين‌که خيلي هنر کنم يک تومار تنظيم کنم و بدهم يک‌ميليون نفر امضاء بزنند.از طرفي خود نيز روايتي از خود بدست نمي‌دهند.و تازه اگر هم بدهند اين من هستم که نمي‌توانم باور کنم. مهاجرت هيچ ردپايي در نوشته‌هاي‌شان بجا نمي‌گذارد تا از طريق آن حدس بزنيم چه حالي دارند. آن‌ها نيز نمي‌توانند دريابند مانده‌گان چه حسي دارند درمانده‌گان به‌گمان‌ام يک کمي شعورشان برسد. چون شرايط امروز با ديروز متفاوت است . اما در نوشته‌هایِ آن‌هايي که مانده‌اند ردپایِ دل‌تنگي از بي‌اثري کاملاً خود را به تماشا مي‌گذارد. و عجب هم تماشايي‌ست.مانند شب چارشنبه‌سوري تماشايي‌ست اين آتش‌بازي. روشن‌گري در کوچه‌یِ بن‌بست به دام افتاده است. البته خيلي دوست دارم يک‌جوري فراري‌ش بدهم.در هر روشن‌گري آن که دست به روشن‌گري مي‌زند با تمام ستيزي که با استيلا مي‌زند (توجه داشته باشيد ستيز را مي‌زنند مانند شلاق.ستيز را به‌هيچ‌رو نمي‌کنند). چون در وضعيت فرداست مي‌ايستد مخاطب خويش را در موضع پائين‌تر مي‌نشاند.چه‌راکه خود مخاطب نيز دوست دارد پايين‌ باشد و کسي‌ديگر به‌جایِ او بينديشد و او فقط تأييد کند. اما در شرايط کنوني چون مخاطب نمي‌خواهد بداند(عرض که کردم. به‌عبارتي عرض که زدم). اصلاً نيازي به روشن‌گري ندارد. خب معلوم است چون مثل ماست معلوم است. البته برخي ماست‌ها را که طعم ميوه دارند را دقيق نمي‌دانم.آيا آن‌ها هم مانند ماست واضح هستند؟ آن‌که که مي‌خواهد چراغ‌اي را روشن کند و جهان تاريک را روشن کند، فروتنانه با جهاني مواجه مي‌شود که نمي‌خواهدش اگرچه در اين‌گونه موارد با يک جمله‌یِ آشنا و همان کون لق‌اش کمي خودش را آرام مي‌کند. اما ديري نمي‌‌پايد که مي‌بيند نمي‌شود. زيادي هم کون‌اش لق نشده است.بسياري که مانده‌اند اين فروتني را حس مي‌کنند. با آن مي‌زيند. انزوا آن‌ها را پخته‌تر مي‌کند.و بعضي را نيز جزغاله خواهد کرد. پس مي‌توانند بحران‌ها را حس کنند. خود آگاهانه با آن روبه‌رو شوند. از آن روايت‌اي به‌دست دهند. اين روايت خوانده نمي‌شود. اما مي‌ماند. فردا تاريخ توسط اين روايت‌ها تنها بازخواني خواهد شد. و البته تا زماني هرمنوتيک باشد خواهيم ديد اين خوانش‌ها نيز زيادي ارج و قرب‌اي ندارند چون زرپ و زرپ دست بالایِ دست مي‌آيد و نو که بيايد کهنه مي‌شود دل‌آزار. وب‌لاگ از سویِ امروز طرد مي‌شود ولي فردا به صحنه خواهد آمد. شايد هم پس‌فردا بيايد. وقتي نوشته‌هایِ «عبدي» ، «مزروعي» ، «ارغنده پور» و... را مي‌خوانم جهان برایِ من فهم پذيرتر مي‌شود. ( باور کنيد فهم‌پذيرتر من‌درآوردي نيست) واژه‌هايي که آن‌ها در کنار هم قرار مي‌دهند حس خوبي مي‌دهد. اگر روزگاري سدي که بين آن‌ها و جامعه ايستاده است برداشته شود خب معلوم است سيل همه‌جا را با خود مي‌شويد. اگرچه ممکن‌است گام‌هایِ بزرگي به‌سویِ تعالي نيز برداريم.

در پايان بدنيست کمي هم رویِ خود مفهوم تعالي مختصري بحث کنيم. به‌نظرم تعالي اگر تعاطي مي‌شد به‌تر مي‌بود. چون يک‌طوري تعاطي را مي‌توانيم تحمل کنيم. چون زيادي دروغ‌زن نيست. چون تکليف تعيين نمي‌کند. چون به‌‌دنبال پيروزي نيست. چون اميدي به عبث نمي‌دهد. اما تعالي همه‌یِ اين‌ها هست.
تا نظر تو چه باشد؟
.
.
.
O111 Band...يک گروه رپ‌خوان که دوست‌اش مي‌دارم. «عشق خسته» را دوست‌تر.

اين ترانه را دوست دارم چون دو رویِ سکه‌یِ يک عاشق درگير را نشان مي‌دهد...يک رویِ آن مغرور و احمق است که مدام مي‌خواهد حال بگيرد و يک رویِ‌ آن هم با صدایِ نازکش و دل‌سوخته‌ که اصلاً ‌از آن حالت راضي نيست . از اين اعتراض. از خودبي‌خود شدن...پس دوباره ناز مي‌کشد...
به‌نظرم در پس اين ترانه حس‌اي بسيار قوي پنهان است.
.
.
.
وقتي زنده‌گی ِ موريس تيله را خواندم پيش خودم گفتم:‌بي‌خود نبود هميشه عاشق غول‌ها بوده‌م...اين جناب غول دوست‌داشتني كه الگویِ شرك مشهور نيز بوده‌است...به چارده زبان دنبا آشنا بوده است. و شاعري پر زور بوده‌است كه آرزویِ بازي‌گري هم داشته‌است. به خودم گفتم: خاک بر سر من كنند...كه هيچي از عاشقي نمي‌دانم و فقط ادعا دارم...بايد خودم را برایِ كسي‌كه دوست‌اش دارم به آب و آتش بزنم... تا به نهايت مقصود برسم...پس چه‌را انقدر ضعيف‌ام...چه‌را برایِ او فقط كلي فسفر مي‌سوزانم... و انقدر درگيریِ بي‌خودي و بدون عمل دارم؟...چه‌گونه مي‌توانم از من در ذهن‌ات خاطره‌اي خوش بسازم؟...تو رو خدا فكر نكن...بلد نيستم...به قول هملت...به قول اون شخصيت معروف كه مي‌گفت: قاتل اصلی‌ ِ من كلمات‌اه...آره... مگه من نبايد دوست داشتن‌امُ با عمل‌ام به‌ت ثابت كنم؟...

باور كن دوست‌ات دارم...اما مي‌دونم باز اين‌ها كافي نيست...بايد با تمام بند بند وجودم به‌ت ثابت كنم... جز خصلت حسادت احمقانه‌اي كه بيخ خر-امُ‌ چسبيده هنر ديگه‌اي از خودم ندارم...بر فرض اين‌كه فكر مي‌كنم چه‌طور مي‌تونم خودمُ‌تو قلب‌ات جا كنم...اما اين‌كه بشينم و از دست‌دادن‌اتُ مث آدم‌هایِ موجي و خيره‌مونده نگاه كنم...فقط خودمُ‌ ذره ذره آب مي‌كنم و مث گوشت ساطوري شقه شقه مي‌شم...باور كن...باور كن...

Sunday, April 8, 2007

ادوارد باند و اخلاق خشونت

کريستين بوون

دانش‌آموخته‌یِ آموزش‌گاه تياتر پيش‌رفته A.R.T./ MXAT


ادوارد باند مي‌گويد:«من همان‌طور از خشونت مي‌نويسم که جين آستين از نزاکت مي‌نوشت.»
خشونت‌اي‌ آشکار نمايش‌هایِ باند را دربر مي‌گيرد. اما اين خشونت مهار شده‌ است و تحريک‌آميز نيست.
«خشونت، جامعه‌یِ ما را شکل داده است و به خود مشغول داشته است. و اگر نمي‌خواهيم مانع از آن بشويم به اين دليل است که آينده‌اي نداريم. مردم اما مي‌خواهند نويسنده‌گان از نوشتن درباره‌یِ خشونت دست بردارند. درصورتي‌که نوشتن درباره‌یِ خشونت اصلاً غيراخلاقي نيست.»

ادوارد باند به تاريخ 18 جولایِ 1934در يک خانواده‌یِ کارگري و در لندن به دنيا آمد.... در کارهاي‌اش ، خاطرات کودکی ِاو از بمباران‌هایِ جنگ دوم جهاني ، ديده مي‌شود. باند زماني‌که وينستون چرچيل درباره‌یِ صلح سخنراني‌ مي‌کرد را به ياد مي‌آورد که صدايي در سر-اش به او مي‌گفت:«حالا حالا ها زنده خواهي ماند». او وقتي به محدوديت و فقر آموزشي در محل زنده‌گي‌‌اش و به سرکوب طبقه‌اي که از آن بود ، آگاهي يافت ، در سن پانزده‌سا‌لگي‌، مدرسه را رها کرد.او مي‌گويد:«طبقه‌یِ کارگر هم‌چون عقده‌اي سرکوفته هميشه در ما زنده ماند.آن‌ها با اين روش ما را به جُرم و تحقير يک‌ديگر وامي‌داشتند.».و اين خود دليل‌ بر نقشي‌ست که مدام مبارزه‌یِ طبقاتي و تنگناهایِ اقتصادي در آثارش بازي مي‌کند. «من به نيرویِ طبقاتي‌ام مجهز بودم و هيچ‌گاه از نقاط ضعف‌اش هراسي به دل نداشته‌ام.من با نوشتن خود به آن ‌واقعيت مي‌بخشم.»

در سال 1958 او به اولين گروه از نويسنده‌گان تياتر رويال کورت لندن پيوست. رويال کورت، همان گروه‌اي بود که در سال 1956 توسط جورج دِوين پايه‌گذاري شد، و آنان را به نوشته‌هایِ اعتراضي و شورش‌گرانه برمي‌انگيخت.با خشم به گذشته بنگر 1 جان آزبورن در سال 1956،که پيش‌تاز دگرگونی ِ درام بريتانيايي به‌سمت يک زيبا‌شناسی ِخشن بود ، بعدها الگویِ نوشته‌هایِ باند شد.

رويال کورت به سال 1965 با اجرایِ نجات يافته‌ 2 ادوارد باند، فضاحتي به پا کرد.نجات يافته داستان جواناني را باز مي‌گويد که چنان نظام اقتصادیِ بي‌رحمي سرکوب‌شان مي‌كند که به هيولا تبديل مي‌شوند. در قرن شانزده‌ام ميلادي موضوع نظارت بر نمايش‌ها با لُرد چمبرلين بود. گرچه از سال 1737 روزنه‌اي در اين نظارت صحنه‌اي به وجود آمد و از آن پس تماشاچيان ،مي‌توانستند « اشباح» ايبسن، «چشم‌اندازي از پل» آرتور ميلر، و نيز «گربه رویِ شيروانی ِداغ» نيز ببينند. يکي از موارد مميزي‌هایِ چمبرلين‌اي مربوط به نجات يافته بود که داستان سنگ‌سار کودکي درون کالسکه‌اش بود.اما باند حتا به تغيير يک کلمه هم رضايت نداد.چه‌راکه درخواست به حذف صحنه‌یِ مرکزي يعني لطمه به نمايش. رويال کورت پذيرفت. پس آنان، با تنها نام موقت‌ایِ باش‌گاه خود يعني جامعه تياتر‌یِ انگليس، نجات يافته را رویِ صحنه بردند، و اولين باشگاه‌اي شد که به خاطر اجرایِ نمايش ممنوع‌اي توقيف مي‌شود. به رغم دفاع پرشور از کارگردان اثر، اوليور لارنس ــ يعني کارگردان هنریِ تياتر ملي ــ دادگاه ، جامعه‌یِ تياتریِ انگليس را مجرم شناخت و حکم تعليقی ِانحلال گروه به‌جرم نقض قوانين لُرد چمبرلين به آنان ابلاغ شد.

اما تنها مخالف، قانون چمبرلين نبود. بل‌که منتقدين نيز آن‌ را نمايش‌اي «منفور و تهوع‌آور» توصيف کردند که توسط مشت‌زناني فراري بر رویِ صحنه اجرا مي‌شد. زماني‌که پنه‌لوپ گيليات ،منتقد آبزرور، درنوشته‌اي ستايش‌آميز، نمايش را «نهايت توانايی ِچماق انسان» توصيف کرد ، تکه يادداشت‌هايي از روزنامه‌اي به دست‌اش رسيد که تصوير بي‌سر فرزندش را آغشته به جوهر قرمز نشان مي‌داد. گيليات پاسخ داد:«معترضين مي‌خواهند با خشونت‌اي جنگ‌طلبانه، خشونت را نفي ‌کنند.»

نمايش بعدیِ باند و محصول رويال کورت صبح زود (1967) نام داشت. هجويه‌اي سوررئال از قدرت دولت‌اي که ملکه‌اش يعني ويکتوريا زني هم‌جنس‌گرا و آدم‌خوار بود. کسي‌که شاه‌زاده آلبرت را مي‌کشد و با فلورانس نايتينگل رابطه برقرار مي‌کند.در اين زمان مميزیِ چمبرلين متن را به ضميمه‌یِ يک يادداشت بازگرداند: « اين نمايش نمي‌تواند اجرا شود.» کارگردان هُنریِ رويال کورت، ويليام گَسکيل، دوباره متن را برایِ اجرا دست گرفت، اما باز با اخطار سانسور مواجه شد.او که نمايش را برایِ شب زمان‌بندي کرده بود، آن‌را در يک عصر برایِ تماشاچيان خصوصي نمايش داد که تله‌فون‌اي دعوت‌شان کرده‌ بود.در سال 1968 با فشار دو جناح چپ و راست و در ادامه‌یِ نگراني از روند آزارها‌یِ سانسور و آسيب‌رساني به کيفيت درام ، مجلس، لغو قانون سانسور در تياتر را تصويب کرد.

باند با نوشته‌هايش هم‌چنان بنگاه بريتانيايي را کلافه مي‌کرد.او در نمايش لير (1971) ،ليرشاه ِ شکسپيه‌ر را حسابي اوراق کرد. و در جانمي جان: صحنه‌هايي از پول و مرگ (1973) شکسپيه‌ر را سرمايه‌داري آزمند نشان داد که از امضایِ قوانين اجاره‌نشيني سر باز مي‌زد ( بر اساس واقعيتي تاريخي). ديدگاه نويسنده اصلاً به معنایِ افتراء به شاعر 3 نبود.اما تعهد اجتماعی ِنويسنده را به تأمل وامي‌داشت.به عقيده‌یِ باند « اگر شما يک شخص ناروايي هستيد، دليلي ندارد با فرهنگ‌سازیِ شما هم تضادي داشته باشد يا با تمدن‌سازیِ شما، با استعداد شما در ساختن جملات شگفت‌آور 4، با خلق شخصيت‌ها و شوخي‌هایِ شگفت‌آور، تنها شما خودتان را نابود خواهيد کرد.و به همين دليل امروزه نويسنده‌اي در حضور عموم ورق‌هايش را رویِ ميز مي‌چيند، و مي‌گويد:
اين‌ها پيامد زنده‌گی ِخودتان است؛ آن‌ها اجتناب ‌ناپذيرند.اگر شما بخواهيد از خشونت بگريزيد،نمي‌گوييد که خشونت غلط است.در واقع ابزار توليد خشونت را تغيير مي‌دهيد.»

باند در نمايش‌هایِ جنگي (1985) ، يک سه‌گانه از فاجعه‌یِ جنگ هسته‌اي ،حتا به مضمون‌اي بيش‌تر سياسي روي آورد. پيش‌تر اين نمايش‌ها در دانش‌گاه پالرمویِ سيسيل بداهه‌وار و کارگاهي شکل گرفته بود.جايي‌که دانش‌جويان‌ باند به دستور او ‌بايست سربازي را درخيال خود مي‌پروراندند تا از ميان يک غريبه و برادر خود ، به اجبار يکي را برایِ کُشتن برگزيند.در آن‌ کارگاه تمام دانش‌جويان برادر خود را انتخاب کرده بودند. باند فريفته‌یِ اين تناقض شده بود. او اين صحنه‌یِ بداهه را با سومين بخش سه‌گانه يعني صلح کبير تلفيق داد. در کل اثر اين پرسش که در چنين شرايطي اغراق‌آميز چه بايد کرد و انسانيت‌مان چه معنايي مي‌يابد، دميده شده‌است. نمايش‌هایِ جنگي و جانمي‌جان... نمايش‌هايي هستند که تلاش دارند تا دامنه‌یِ اين‌گونه مسائل گسترش يابد....حيوانات از رویِ غريزه مجبور به عملي هستند؛ اما جبر انسان‌ها آن‌گونه که خود به جهان‌شان معنا مي‌دهند، شکل مي‌گيرد.سَن آگوستين مي‌گفت:« عشق و عمل خود آن ‌چيزي‌ست که طالب آنيد.». هيملر 5 مي‌گفت:«من يهوديان را بدون عشق به اتاق گاز مي‌فرستم». اين همان تناقض اساسي و بازمانده از گونه‌یِ حياتي در آدمي‌ست. ما را برآن مي‌دارد تا تعريفي جديد از بشريت ارائه دهيم.

بنا به اعتقاد باند تياتر ساز ِتغيير لحن است، در کارهايش مدام خلاف جريان اصلی ِ تياتر،يعني جنبه‌یِ اقتصادیِ آن،عمل مي‌کند.او با رابطه‌اي پرتنش ، گاه کوک و گاه ناکوک، دو تياتر برجسته لندني،تياتر ملي و کمپانی ِسلطنتی ِشکسپيه‌ر، و حتي خود رويال کورت ، را با خويش همراه مي‌سازد.يعني همان‌هايي که باند معتقد است، تياتر را بي‌مايه مي‌کنند.با اين حال او امروزه، منبع الهام خيلي از نويسنده‌گان جوان بريتانيايي است. از جمله سارا کين که نمايش‌نامه زهرماري ( اجرایِ رويال کورت) را مي‌نويسد.يک فرياد اعتراضي- انتقادي ، پس‌از نجات يافته ،که در سي‌سال گذشته شنيده نشده بود.او بار ديگر اين جمله را تکرار کرد که: «شما مجبوريد به اوج وضعيت‌اي دراماتيک برسيد».« تياتر يوناني در تراژدي‌هايش، از چيزهايي خيلي خيلي عظيم مي‌گفت.آنان از به‌ترين چيزي مي‌گفتند که هنوز زاده نشده بود، اما اگر بداقبالي به آنها روي مي‌آورد، به‌ترين چيز مرگ يک جوان مي‌شد.و يک‌صدا مي‌گفتند: هورا و در جشن و سرور فرو مي‌رفتند.چه‌را؟ چون آنان مي‌بايست با عظيم‌ترين وضعيت رو به ‌رو شوند.نه در آشوويتس که در همين رويال تياتر....اگر شما نمي‌توانيد با هيروشيما روبه‌رو شويد، بدانيد که در نهايت با خود هيروشيما پايان خواهيد يافت.»

باند در سال 1993 نمايش تلويزيونی ِزندان اولي(Olly) را در جواب پايان جنگ سرد نوشت.« اين روي‌داد يک رهايی ِبزرگ نبود، چه‌راکه اگر شما يک سوسيال‌ايست باشيد، مردم به شما مي‌گويند:برو به شوروي.و شما را وادار به جر و بحث با آنان مي‌کند. آن استالين‌ايسم نظر و خواسته سوسيال‌ايسم نبود.من پي برده‌ام که اساساً درام امروزمان بسيار زياد از نظريه‌یِ يک جامعه‌یِ سوسيال‌ايست‌اي خارج شده است.من پي بردم به اين که چه‌را نياز داشتيم با صحبت درباره دموکراسی ِکاذب‌مان بدانيم: زندان‌هایِ جامعه‌مان کجاست؟ ما گولاگ 6 نداشتيم.اما لازم بود تا روش‌هایِ ساخت همان نوع زندان‌ها را بيابيم که خود به داشتن‌شان اقرار کرده‌اند. در اين‌جا خط مشی ِنمايش اين بود که مانع از پديد آمدن آن شود.»

زندان اولي اشاره‌یِ مو به مو به قلعه‌اي با پنجره‌هایِ نرده‌کشيده و بتوني نيست.اما از دسيسه‌هایِ دست‌گاه‌اي مي‌گويد که با کارگران فقير بدرفتاري کرده، و آنان را در حالتي رخوت‌انگيز نگاه مي‌دارد.اولي مي‌توانست کودک هريک از آن قلچماق‌هایِ «نجات يافته» باشد، که باند با انتخاب نام دقيق‌ آن واکنش دانش‌گاه تاريخ‌اش را بر‌انگيخت.باند مي‌گويد که « او يک مرد چوب‌کبريت‌اي است.».يک «O» به جایِ سر، دو «L» به‌جایِ بازوان،يک «Y» وارونه به جایِ پاهای‌اش 7 .«اين يعني هرکسي.يعني هر زنداني.که برایِ من همان دموکراسیِ کاذب است.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام پانوشت‌ها از مترجم است.
1
ــ اين اثر را پيش‌تر زنده‌ياد کريم امامي به فارسي برگردانده‌اند.
2 ــ اين نمايش‌نامه را پيش‌تر اسماعيل خلج به فارسي برگردانده‌اند.
3 ــ منظور شکسپيه‌ر.
4 ــ اشاره‌یِ شيطنت‌آميز باند به جملات توليدي و نه صرفاً‌ خلاقانه‌یِ شکسپيه‌ر.
5 ــ يکي از افسران عالي‌رتبه حزب نازي.
6 ــ زندان‌‌هایِ مخوف در دوران استالين‌ايسم.
7 OLLY ساخته مي‌شود.در ضمن OLLY شکل درهم ريخته‌یِ يک آدم ايستاده نيز هست.نکته‌یِ مهم ديگر در چوب کبريت توانايی ِــ آن در به آتش کشيدن است.


[ اين ترجمه را اگرچه پيش‌تر منتشر کرده‌ام اما به دليل اهميت‌اي که دارد ، دوباره مي‌گذارم. ]

Saturday, April 7, 2007

Once upon a time Mr. Alireza was cannibal

در راستایِ نکته‌‌اي که نازنين ميم. نوشته است ديدم بد نيست واقعاً من «چس‌لاگ‌نويس» در هر زمينه‌اي ملانويس باشم. بد نخواهد شد.شد خواهد آيا ؟.

به زودي ازتک-تک وب‌لاگ‌ها سرقت خواهم كرد...دوست داشتيد با جست‌وجو در کليدواژه‌اي‌شان و يافتن اصل‌شان که شايد خودشان هم کپي از جایِ ديگرباشد و آن کپي هم مانند کارهایِ موريس ( مائوريتس ) اشر کون‌به‌کون و الي ماشاءالله تا ابد غيراورژينال و تو در تو باشد ، بنده را رسوا کنيد...خوش‌حال مي‌شوم...درهرحال پروژه‌یِ تازه اين‌روزهاي‌ام رومان‌اي‌ست که قرار است همه‌چيز آن سرقتي باشد( مطمئن باشيد اگر هم چاپ بشود اصلاً‌ منابع را بروز نمي‌دهم...چون حال مي‌کنم از دست‌ام شکايت کنند و رسوايي به‌بار آورم)...

پس با مواد بازيافتي حالا حالا ها کار دارم.. در روزهایِ آتي متنظر کف رفتن از وب‌لاگ‌تان باشيد... و البته دست‌کاري‌هایِ ناجوان‌مردانه و خبيث وب‌لاگ‌خوارانه.

« BTW = By The Way» ، خيلي خوش‌حال مي‌شوم يکي همين سوژه‌یِ‌ «رومان‌نويسي از داستان‌ها و رومان‌هایِ ديگر» را از من سرقت کند.

بيايم سرقت ادبي را نهادينه کنيم.

من که پايه‌ام... اگر هستي پس بزن قدش...زنده‌باد «پخته‌خواري»
.
.
.

Friday, April 6, 2007

حاجي امشب حنابندونه

رضا جان سلام...خوبي داداش؟
نمي‌دونم چه‌را داري کم‌کم خودتُ تکرار مي‌کني؟...از دست‌ات دل‌خورم...عنوان‌بندیِ اين کار جديدُ طراح هميشه‌گي‌تون به‌ش کشيد‌ه بود رضا جان...به خدا اگه اين «ايجاد موقعيت» هم ، که از سرشت پاک خودت بيرون مي‌ريزه ، تو کار نبود با اين داستان فزرتي و آبکي نمي‌دونم چه جوابي مي‌شد داد...رضا جان...تو رو جدت، فقط خودت بنويس...و يه‌کم‌اي با حوصله‌تر...شوخي‌هایِ زورچاپونی ِ سُرخوردن و درق در کابينت خوردن تو دک و پوز، کارُ حسابي بي‌ريخت کرده...راه به راه آوازخوني...مي‌دونم مشکلات توليد سفارشي و زد و بندهایِ احمقانه‌یِ تله‌ويزيون از چه قراره...اين هم مي‌دونم تو تله‌ويزيون ما «مهران مهام و ايرج محمدي» مث «برادران بروک‌هايمر» مي‌مون !!!!...اما دليل هم نمي‌شه هي همون مضمون ِپايين شهري-بالاشهریُ ‌ادامه بدي...درسته که به ين مضمون خوب آشنايي...ولي...مي‌‌دوني به‌ترين مثال واسه‌ت چي‌اه؟...شويک که يادت هست؟...همون‌اي که برشت يه‌بار متن‌اشُ سال 1927برایِ اجرایِ بي‌نظير اروين پيسکاتور «دراماتيزه‌» کرد...که بعدها تو امريکا و در تبعيد به قول خودش متن تند و تيزتر-اي ازش درآورد (همين‌اي که فرامرز بهزاد ترجمه‌ش کرده)...شويک هم مثل اين «ناصر» دوست داشتني، همون تنه‌لشی ِکارهایِ تو رو داره...اما يک‌چيزي اضافه داره...با داستان‌هایِ آبکي و فرعي پُر-اش نکرده...
ببين خود برشت چي درباره‌یِ شويک مي‌گه:

«... حالا که شويک قديمي را مرور مي‌کنم [منظور متن قبلي که برایِ‌ پيسکاتور تنظيم کرد / خودم] ، باز چشم‌انداز هاشک را هنگامه مي‌بينم، نظرگاه سر به سر غيرمثبت مردم عادي در آن، که درست به اين علت تنها نظرگاه مثبت آن‌هاست و از اين‌رو نسبت به هيچ‌چيز ديگري نمي‌تواند موضع‌اي «مثبت» داشته باشد. شويک به هيچ‌وجه نبايد آب زيرکاه و کلک از کار دربيايد. او فقط و فقط فرصت طلب است،‌ در کمين فرصت‌هايي که براي‌اش باقي مانده‌اند.شويک نظام موجود را البته فقط تا آن حد که يک اصل باشد ــ و هرچند که ممکن است به نابودي‌اش منجر شود ــ در کمال صداقت تأييد مي‌کند، حتا مليت خواهي اين اصل را که تنها به صورت ظلم و فشار با آن رو به رو مي‌شود. حکمت‌هایِ شويک تکان دهنده‌اند.شويک نابخشودني است، و اين عنصري است که او را بدل به وسيله‌اي مي‌کند که هميشه مي‌تواند مورد سوء استفاده قرار بگيرد، اما در عين‌حال بدل وسيله‌اي برایِ رهائي.» ( 27 مه 1943)
... » *

خيلي حال کردم وقتي ديدم بابابزرگ از تعجب شاخ درآورده و درست پشت سر-اش دو شاخ گوزن تزييني تو راه‌پله‌ها ميزانسن‌ داده بودي...هم‌چين کاري يادته تو «ماما روما»‌یِ پازولليني هم هست...وقتي پسره رو تخت جون مي‌کنه و حالت مورب اندام‌اش وقتي دوربين از بالا نشون‌اش مي‌ده ، شبيه مسيح مصلوب شده...ديدي که؟...البته پازولليني خدایِ ارجاعات بيناتصويري‌اه و بلايي عجيب سر اين شمايل‌هایِ مذهبي مي‌آره که کف‌ات مي‌بره...«انجيل به روايت مَتي» يادته؟...«افسانه‌‌هایِ کانتربري»...«شب‌هایِ عربي»...«دکامرون»...اگر تاريخي باشه مي‌آردش به حال و اگه حال باشه ارجاع تاريخي مي‌ده واسه‌ش...يادته؟...ولي عشق من فقط همين «ماما روما»ست.

يه‌بار سر کار آرش بودم بازیِ قشنگي با يه سيني داشت...يه‌جا سينی ِ آش‌پز پشت سر شاه گرفته مي‌شد و عين فره‌یِ ايزدي و اون هاله‌یِ قدسي reflex نور داشت...به خودش هم گفتم...از شهرام عبدلي پرسيدم...گفتم: چه‌طوره ...لب‌خندي زد و گفت: بچه‌ها فقط مطيع کارگردان‌ان...ديدي چه خوب مي‌دونم همه‌چيزُ؟...فقط جان من رضا يه کمي باحوصله‌تر...اين کار آخري‌ت باشتاب ساخته شده بود...وقتي مصاحبه رو خوندم گرفتم چي شده...فقط فيلم‌نامه‌یِ خام چند قسمتُ آماده داشتي...اين شوخی‌ ِليز خوردن‌ها و درهايي که تو دماغ کوفته مي‌شدن خيلي رو اعصاب مي‌رفت و يخ بود...خدايا....چه‌قدر شوخي مربوط به ماجراها تو اون لحظات به ذهن‌ام مي‌رسيد و افسوس مي‌خوردم وقتي مي‌ديدم تو فقط رو لنگ و پاچه‌ها و مستراح و گل پاها ، Focus کرده‌اي...بيش‌تر شوخي‌هایِ سکانس‌هایِ سلموني بي‌ربط بودن...جز اون شوخی ِخاله‌زنک‌ایِ عمو راجع به يکي از هم‌سايه‌ها که زن‌اشُ طلاق داده اما تا موضوع به خانواده‌یِ خودش مي‌رسه رگ گردن ورمي‌قلنبونه...

يه چيزي بگم بدت نمي‌آد؟...اصلاً شخصيت هم تو اين کار داشتي؟...من که نديدم...همه تيپ بودن...خانوم اميرجلالي همون‌اي بود که هميشه بود...بنده ‌خدا رضا شفيعي جم خيلي تلاش مي‌کرد ديگه با اون چشم و ابروهاش بازي نکنه و تا اندازه‌یِ معقول‌اي هم متفاوت شده بود...مجيد صالحي که همون همون بود...ببينم چه‌را فکر مي‌کني اين تيپ خاص‌اي که با اون کاپشن خلباني و شلوار کره‌ایِ شيش‌جيب داده‌اي يعني «جواديه‌اي» پايين‌شهریِ بامرام؟...من که هربار از دروازه‌غار رد مي‌شم هم‌چين حس‌اي ندارم...آيا طنز بايد با تحقير قاتي بشه؟...اصلاً‌ اگه به خود پوشش اعتراض‌اي هست به سر و وضع عادت‌گرفته به دوران سربازي و اون مثلاً وضعيت دور مو ماشين‌کردن عاليه...چيزي‌که سربازها مخصوصاً آخرهایِ خدمت به اون سخت دل‌بسته‌اند، موهاشون‌اه و موهایِ فقط درحاشيه‌یِ بيرون زده از دور کلاه‌شونُ مي‌تراشن و البته مدت‌هاست که اين کلک ديگه خوب نمي‌گيره...اما پوشش مجيد صالحي ابدا واسه يه مخاطب ناآشنا به فرهنگ ما «جواد» نيست...بچه‌هایِ از سربازي برگشته که اون‌جور عقده‌یِ مو دارن ديگه از لباس‌هایِ شبيه سربازي بايد متنفر باشن...پس اگه منطق سربازي هنوز باشه من نمي‌پذيرم...جز اين‌که بخواد منُ‌ ياد مدل ِعشق لاتي‌هایِ جنوب‌شهري بندازه...

اصلاً‌ خود پوشش به سرعت از مُد خارج مي‌شه:

به آسوني يه گره دور گردن (فکلي) به کراوات تبديل مي‌شه... و به‌عکس، از خود کراوات ادبيات تحقير مي‌شه و «جوجه فکلي» درمي‌آد...اصلاً‌ چه‌را راه دور بريم تيپ casual و jean-‌پوش مگه نبود که هدف اصلی ِ مخترع نامي ، مرحوم levis ، کارگرها بود چون مرگ نداشت و کم‌کم مد شد و به‌پایِ westerner-ها رفت و واسه ما يه نوع مصرف‌زده‌گی ِناب شد...و اگه کسي توجه‌اي به Mark خانواده‌یِ «لي» نداشت مارک «کدي‌بازي» و دهاتي‌مسلک‌اي به‌ش مي‌چسبوندن...مگه همين برگزارکننده‌هایِ مصرف‌گرايي و fashion هالي‌وود تو مراسم‌اي مث اوسکار zoom نمي‌کنن و رویِ به‌ترين و بدترين پوشش نامزدهایِ دريافت جايزه و به اون‌ها rate لطف نمي‌فرمايند و از حالا مد ام‌سال و خط فروش‌ُ تعيين نمي‌کنن؟...اصلاً‌به‌ترين پوشش واقعاً‌ در نظر اين‌ها يعني Harmonize ؟...يادته که چه‌جور اندي وارهول و ديگر هنرمندان op & pop و يا pop art خوب به خدمت‌شون رسيدن ؟!...

معترضين‌اي مث «اگزيستانسيل»‌ها با سر و وضع شلم‌شوربایِ leather on my pants گاوچرون‌ها (استوره‌‌یِ امريکايي‌ها ، جان وين) و زلم‌زيمبوهایِ کاکاسياهایِ برده و camping-اي از آمريکايي‌زده‌گي يا «نسل تباه‌شده» (lost generation ) که اصطلاح معروف همينگوي تو کتاب A Movable Feast (جشن بي‌کران) بود و تو دهن‌ها افتاد و بعدها همين نسل ، معروف شدن به ضربه‌زننده‌ و beat با همون جنبش ضدجنگ اروپايي-امريکايي و R.A.P که متنقدين اتوکشيده‌یِ سردم‌دار مصرف‌سالاري واسه تحقيرشون با sputnik هم‌قافيه گرفتن...يعني همون منتقدين هم‌قسم با کله‌خرهايي مث سناتور «جوزف مک‌کارتی»‌ ِ Paranoid واسه تحقير اين نسل ِدر جستجویِ ريشه و آرامش‌هایِ ‌باسمه‌ایِ از نوع Buddhism با ته‌ديگ آيات زمينی ِ يه الکلی ِرو به سماوات به اسم «جِبران خليل جِبران» (Jibran) به همون ماهواره قلمه زده ‌شدن و اسم beatnik روشون گذاشتن...واسه چي؟...چون مواد توهم‌زا و hallucination مي‌خوردن و مي‌رفتن تو فضا و ادعایِ چپ کمونيستي هم داشتن...
عجب خرتوخري...و عجب نخبه‌اي هستن اين منتقدين مصرف‌سالار...چه‌جور نيش مي‌زنن و چه‌قدر هم درست!!! و اينه که مث هميشه اين‌نوع اعتراض‌ها که خودش به‌مرور زمان به يک حالت مد، رنگ مي‌بازه و خودش به خدمت خودش مي‌رسه، تأثيرشون مقطعي بوده ...يه نگاه‌اي به صف‌هایِ جشن‌واره‌هایِ خودمون بنداز و پوشش‌هایِ با نشون silk screen «چه‌گوارا» بنداز؟...اگه انتقاد به پوشش و فرهنگ پوشش هم داريم بايد با ريشه‌يابي باشه...وگرنه نه ناصر با اون وضعيت کوتاه‌کردن مو و عوض کردن سرو وضع‌اش آقا مي‌شه و نه مجيد با اون سر و وضع بامرام پشت‌-خطي، بيش‌تر جواد مي‌‌زنه...ديدي چه قشنگ نظام مصرف‌سالار انديشه‌یِ اعتراضی ِ«جورج برنارد شاو» و «پيگماليون»اشُ با «my fair lady» بدل زد؟

ديدي چه‌طور «صد سال تنهايي» شده چوب دویِ امدادي و باش لاس مي‌زنن و به‌هم پز مي‌دن؟

بگذريم خيلي حاشيه رفتم...

داشتم مي‌نوشتم:

«خشايار راد» توانایی ِخوبي داره...اما کجا رفته بود؟...حيف شد...چون شخصيت قابل اعتنايي نداشت...آناهيتا همتي با طرز خاص راه رفتن‌اش (کشيدن دست‌ها به‌سمت پشت و منظم راه رفتن) خواسته بود کمي style بگيره که به‌نظرم موفق بود...البته با همون شتاب خنده‌دار هميشه‌گي تو راه‌رفتن...حميد لولايي اگرچه نقش يه آدم با پرستيژُ داشت اما باز همون حالت‌هایِ خاص خودشُ داشت...

مي‌دوني رضا جان حسرت چه دورانيُ مي‌خورم؟...نيمه‌یِ اول «زير آسمان شهر 1»...معرکه بود....چه گروه معرکه‌اي...خودت هم که نويسنده‌ش بودي...
باز هم مي‌گم: شايد قياس کار قشنگي نباشه...اما تو نمونه‌یِ خوب بعد انقلاب برایِ «اوژن يونسکو»یِ وطني بودي...اگه نمي‌دونستم چه‌قدر با يونسکو و بازي‌هایِ کلامي‌ش مأنوس‌اي اين‌ها رو نمي‌‌نوشتم...يادته همه اين‌ها کي شروع شد...
هميشه حسرت مي‌خورم چون ديگه تو رو کنار «مهران غفوريان» نمي‌بينم...چه گروه معرکه‌اي مي‌شديد...غفوريان ژنتيکي استاد اين نوع کمدي‌اه...رضا جان کار تو طنز نيست...همه دارن اشتباه مي‌کنن...تو ، فقط کمدي کار مي‌کني...و اصلاً «طنز فاخر» چيه؟...چه احمقن اين «منعقدين».

خدا تو و «اصغر فرهادیُ» از تله‌ويزيون قزميت ما نگيره...فرهادي که خيلي وقته پيداش نيست...اما «تو» ميدونُ خالي نکن...بذار رویِ ماه‌اتُ ببينيم.

راستي رضا جان خيلي وقته که رفيق‌ مشهدي‌مونُ نديده‌م...ديدي‌ش سلام منُ هم برسون...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
شويک در جنگ جهاني دوم / برتولت برشت/ صص 5- 4 / ترجمه فرامرز بهزاد / انتشارات خوارزمي
.
.
.
پرانتزهایِ باز و بسته:

حرف حساب ِقلي حياط در پاسخ به تمام ناهوش‌ياري‌ها (لا‌به لایِ پيام‌ها):

دوستان،
بهتر است به یاد داشته باشیم که از روز ازل تا به امروز، هر هنرمندی، به ویژه یک شاعر و نویسنده، قبل از هر چیزی، «دروغی» است که «حقیقت» را می‌گوید؛ و یا «حقیقتی» است که «دروغ» می‌گوید. بستگی دارد به «دروغ» و یا «حقیقت» چشم و گوش ما.
رضا قاسمی از این قاعده مستثنا نیست.
.
.
.
اين هم حرف‌هایِ‌ حسابي‌تر و قديمی‌تر ِ قلي خياط
( چه‌قدر من اين جناب قلي خياطُ دوست دارم!...اي کاش يادداشت‌هایِ فراوون‌اي ازش پيدا مي‌کردم...نويسنده‌یِ اون مقالات معرکه راجع به سلين و آنتونيو تابوکي.)
.
.
.
وقتيGoogle Earth در نقش يک Paparazzi ظاهر مي‌شود.
.
.
.
عشق محمود هسته‌اي
.
.
.
کسي مي‌دونه مجله‌یِ وزين بخارا کي قراره «شب محسن نامجو» رو برگزار کنه؟..فکر کنم بعد «جان کيج» که هيچ ربطي هم به ادبيات نداشت (داشت؟ نداشت؟) ، ديگه نوبتي هم باشه نوبت محسن‌اه که هم با ادبياط معنوثه و هم رقيب جدیِ محمود دولت آبادي برایِ دريافت نوبل پرايز.

« به من انتقاد می­کنند که به محسن نامجو و ... «گیر» داده­ام و او را می­کوبم. حال آن­که کوبندگان واقعی کسی نیست جز خود همین «بزرگان» و پیروان مؤمن و متعصب آن­ها، و کوبیده­شده­های واقعی صدها و یا هزارها هنرمند جوانی هستند که هم خود و هم حاصل خلاقیت­شان به خاطر دارا بودن دید، سلیقه و شخصیت مستقل، به خاطر پرهیز از تملق و چاپلوسی «بزرگان»، به خاطر نداشتن ارتباط با باندهای رفیق باز هنری، در تنهایی خود نیست و نابود می­شوند و نام آن­ها هیچ­گاه در پرونده جنایی مراجع چماق­دار هنری درج نمی­گردد. »

درضمن چه‌را هنوز اعاظم «استاد» را جمع عربي مي‌بندند؟
.
.
.
آخر خوش‌تيپ‌ایِ يک نسل پنجم‌اي
.
.
.
وطن‌پرستي با فحش به زنده‌گي
.
.
.
راستي مگر قرار نگذاشته بوديم عرب‌ها به خليج به آن بزرگي بگويند «پرشن گالف» و ما هم در عوض لطف کنيم به «اروندرود» فسقله‌مان/شان بگوييم «شط العرب» تا دل‌شان خوش باشد؟
مگر نديديد کشورهایِ مرحوم «يو.اس.اس.آر» چه‌طور «درياچه‌یِ مازندران» را مي‌گويند «قزويَن سي» تازه «له‌ي‌ک» هم نمي‌گويند. مي‌گويند «سي» .
.
.
.
آخ بده من اون لب‌ُ

باس...عاب‌باس


«سه‌ـ‌چهار سالی پیش بر رویِ اینترنت خبرِ نشرِ شماره‌ای از یک مجله‌ی دانشجویی در دانشگاهِ نطنز، به نامِ شلوغ پلوغ، را دریافت کردم. کنجکاو شدم. می‌خواستم ببینم چه گونه چیزی و در چه سطحی‌ست. برای سردبیرِ آن – اگر اشتباه نکنم، آقای فقيد ِقدحی – پیامی فرستادم و درخواستِ نسخه‌ای از آن کردم. ایشان نیز در پاسخ نسخه‌ای از آن شماره را برای من فرستاد. مجله را خواندم و بسیار پسندیدم. به‌راستی، از این که در گوشه‌-‌و‌-‌کنارهایی از وطنِ ما جوان‌های دانشجو به چنین سطحِ بالایی از دانش و فهمِ علمی و تواناییِ قلمی رسیده‌اند، شادمان شدم. تبریک‌های خود را نیز برای‌شان ایمیل کردم.
به دنبالِ آن، ایشان نیز از من خواستند تا برای شماره‌ی آینده‌ی مجله‌ مصاحبه‌ای بکنند. و من پذیرفتم. پرسش‌های خود را فرستادند و من پاسخ‌ها را برای‌شان فرستادم و دریافتِ آن هم اعلام شد. امّا مجله، چنان که افتد و دانی، به سرنوشتِ دیگر نشریه‌هایِ مستقلِ دانشجویی در ایران دچار شد. و دریغا. آن مصاحبه، امّا، در خرط-‌و-پرط‌هایِ رایانه‌ای(خرت و پرت غلط است‌ها؟...يك كمی دقت كنيد خرّاط از چه مي‌آيد؟) من مانده بود و از یاد رفته، که به‌تازگی در جست‌-و-‌جویی به آن برخوردم و دیدم که بد نیست بر روی اینترنت بگذارم، با درودی بر آن دوستانی که نتوانستند آن را منتشر کنند.»

ـــ ببخشيد دوكتور چندي‌ست كه پيداتان نيست؟...كدام گوري هستيد؟

ـــ سر گور ننه‌تان.

ـــ با توجه به اين‌كه ممكن‌است كمي خسته شده باشيد...كمي وارد مقولات مزاح و شوخي‌هایِ بي‌تربيت‌اي و از جمله انگشت در ماتحت شما مي‌شويم...

ـــ در خدمت‌ام.

ـــ ببخشيد شما مطمئن‌ايد كه مي‌دانيد سووال بعدیِ ما چه خواهد بود كه اين‌ريختي پاسخ مي‌دهيد؟ ناسلامتي داريد با اي‌ميل تمام سووال‌ها را يك‌جا پاسخ مي‌دهيد.

ـــ ابله‌جان اين سووال من بايد باشد.نمي‌دانم اين آقایِ نويسنده‌یِ مخ‌پوسيده چه‌طور اين مطلب را نفهميده است.شما بايد با من مصاحبه‌شونده منطبق باشيد.

ـــ نه ديگر نشد. خوب نيافتاد.

ـــ خيلي هم خوب افتاد ، قراضه‌هایِ شلوغ‌پلوغ. اصلاً گه خوردم كه گفتم: نشريه‌تان وزين‌است. شما با اين سووال‌تان مي‌خوايد به من ثابت كنيد كه اندازه‌یِ الاغ هم نمي‌فهمم.

ـــ معذرت مي‌خواهم آقایِ دوكتور درست است كه اين‌سووال‌ها يك‌جاست و از آن‌جا كه ما مطمئن بوديم كه شما اين جواب ناجوان‌مردانه را به ما مي‌دهيد...ما هم مي‌گوييم: شما كه اندازه‌یِ يك جلبك هم نمي‌فهميد چه‌طور خواهيد فهميد رابطه‌یِ يك فست‌فود با دكوپاژهایِ حافظ به روايت عابّاس و جان بيتس ( و نه جون بائز ) هم از وقتي‌كه ديگر با باب ديلن به‌هم زد باز همان انتي‌وار(anti war) ماند ، تنها و تنها فقط در استوره‌گوزیِ ما بوده است. و شعور ما هم هرچه باشد از شما بيش‌تر است كه هنوز نفهميده‌ايد نيچه خيلي هم عشق زن بوده‌است وگرنه هربار كه جلق مي‌زده‌است محال است يك خانوم خوش‌گل پيش چشمان‌اش متصور نبوده باشد‌. اصلاً‌شكل لوچی ِچشمان‌اش به‌خاطر زيادي كف‌دستي رفتن او بوده‌است.

ـــ اجازه بدهيد...نخست اين‌كه تو دهن اآن پدر پف‌يوزتان بايد خاور خاور ريد. دوديگر اين‌كه زياد حرف بزنيد مي‌دهم نون غين غورت‌ات بدهد‌ها؟ هرچه باشد «تاكسي‌سرنوشت‌ها»ي‌اش دارد مادري از خواننده‌گان‌اش مي‌گايد. جان من « کسی هست که بگوید فلسفه‌ی آن شش ِ آخر پنجاه چیست؟ یعنی خیلی دقیق حساب کردند یا دارند مایه به مایه حساب می‌کنند؟ »

ـــ به دهان ژاژخوایِ مادرگایِ شما هم باختر باختر بايد pee pee كرد.

ــ بس است ديگر بايد به لزوم گفتمان بيانديشيم. هرچه باشد خودم مخترع اين واژه بوده‌ام و اگر خودم هم زيرپا بگذارم‌اش اِند ضايع‌بازيه. البته اين واژه نقص‌ فني كمابيش دارد كه به ياریِ دادار دادگر در سال‌ خوك‌اي در پيش است...مشكلات فني و رغن‌سوزي و مصرف بالایِ‌سوخت مرتفع خواهد شد.

ـــ بله صحيح مي‌فرماييد. همان‌طور كه رييس‌جمهور زيرك‌مان گروگان‌ها را با ساك‌هایِ‌بته‌جقه و پر از كتاب صحيفه سجاديه و نهج‌البلاغه و چارقل و آيةالكرسي روانه كشورشان كرد و در اين‌زمينه كلي فرهنگ‌سازي كرد...ما هم بايد ياد بگيريم كه در سال‌اي كه در پيش داريم به هم نپريم و با هم بپريم...مثلاً من زير بغل شما را بگيرم و اگر شما زياد جهش قوي نداريد...و با يك يا علي با هم مثل Carl Lewis كاكاسيا ركورد پرش را بشكنيم.

ـــ « خیلی مایل هستم نظر شما را در باره اقدام اخیر عباس کیارستمی، «تقطیع» یا «دکوپاژ» غزل های خواجه شیراز بدانم. ناگفته پیداست که اهمیت نظر شما در این مورد مشخص به خاطر مؤانستی است که با خواجه می ورزید. »

ـــ چندبار مي‌پرسيد. يك‌بار به شما گفتم: « من کتاب آقای کیارستمی را هنوز ندیده ام. » هرجا مي‌رويد به زور مي‌خواهيد عرعرتان را همه پاسخ بدهند. بابا به‌خدا با اين تویِ چاه‌ زمزم شاشيدن‌ها به جايي نمي‌رسيد...برويد مانند محسن نامجو تلاش كنيد و اگر روزنامه‌هایِ روشنفكري هم دم دست‌تان است تا مي‌توانيد حالت بگيريد چون مثلاً‌ قرارا است ناگهاني از شما «اكث» بگيرند. با اجازه‌یِ شما در اين‌جا مي‌خواهم ترانه‌اي از رضا يزداني بياوريم:

از لاله زار كه مي‌‌گذرم بغض ترانه مي‌شكنه
تو عمق سينه‌م يه نفر باز زير آواز مي‌زنه
از لاله زار كمه مي‌گذا‌رم مي‌شم يه بچه‌یِ بلا.
عاشق فيلم و تياتر عاشق سيبایِ طلا.

ـــ البته خودتان به‌خوبي واقفيد كه از كانت در ترانه بياوريم و با چار كلمه نفي‌اش كنيم خيلي مهارت مي‌خواهد تا از ليموناد تو لاله‌زار نوشتن.

ـــ بله دغيغن بنده خوب نفهميدم چه‌را بهاءالدين خرم‌شاهي كه از عنوان خانواده‌گي‌ش داد مي‌زند يك بهائی ِ «زدّ ظن» است.

ـــ بله شنيده‌م يه آغايي هم كه خيلي آغاست. زيادي از كير خايه‌هاي‌اش برایِ دكوپاش( بر وزن ريخت‌وپاش) شعريّت و مرگ مؤلفانه سود جسته است. زنده‌باد هرچه مرگ بر باد مؤلف.

ــ استاد اعتراف مي‌كنم يكي از يكي شاه‌كارترند...اين يك نمونه‌اش:

(beeeeeeeeeeeeeeeeeeeep)*

ـــ يادش به‌خير جواني‌هامان به قول استاد يزدان‌جو در ترجمه وزين صيد ماهي قزل‌آلا يك «گالن روح» (spirit gallon) كه مي‌نداختيم بالا خيلي هوس نادرگلچين و كورس سرهنگ‌زاده مي‌كرديم.

ـــ مخصوصاً‌ آن ترانه‌اي كه دونفري خوانده‌اند.

ـــ ببخشيد شما سي‌دي‌اش را داريد؟

ـــ اگر نداريد mp3-شان را براتان ايميل مي‌كنم.

ـــ قربون‌دايي. كدوم كار را مي‌فرموديد.

ـــ هموني كه مي‌گويد:

كفتر كاكل به‌سر هاي هاي. اين خبر از من ببر واي واي.

ـــ به به يادش به‌خير.

ـــ «و اما پرسشِ آخر را با توجه به مسأله‌ی قومیت‌ها در ایران مطرح می‌كنم كه چند وقتی ست دوباره به مسأله‌ای جدی تبدیل شده است. به نظر شما، دولت مدرن در ایران، که بر اساس زمینه‌ها و کارکردهای سیاسی‌ـ‌ایدئولوژیکِ مدرن شکل گرفته است، چگونه می‌تواند با فرهنگ‌ها و زبان‌های قومی موجود در کشور کنار آید؟»

ـــ هيچي آقا جان...ببخشيد اگرزن هستيد كه مي‌پرسيد.عادت بدكوفتي شده‌است اين زن‌ستيزي ما...جوري‌كه خود زن‌ها هم به هم مي‌گويند:‌آقاجان. اني‌وي(anyway)...مي‌فرمويدم...

ـــ عرض مي‌كرديد.

ـــ بله. خواهش عرض مي‌كنم.

ـــ مي‌فرماييد.

ـــ اگه گذاشتي زرمونُ‌ بزنيم؟

ـــ عرض بفرماييد.

ـــ قوميت فقط با بزرگ‌مردان‌اي مانند عبدالمالك ريگي مشكل‌اش حل مي‌شود و البته بزرگاني مانند سيد محمود فرجامي‌نژاد اگر به‌هوش باشند و از مرزها به‌خوبي دفاع كنند به‌تر خواهد بود.

ـــ در پايان اگر ره‌نمودي توصيه‌اي كوفتي زهرماري داريد خوش‌حال مي‌شويم.

ـــ نخست اين‌كه مردك يا زنك... مگر سوال قبلي آخري نبود؟. دوديگر اين‌كه تنها توصيه‌اي كه مي‌توانم داشت هباشم اين‌است كه تا مي‌توانيد كمك كنيد موسيقی ِ ما از زير زمين به پاركينگ و با كودتایِ خزنده به حياط‌خلوت و بالاخره به pent house بيايد.

ـــ اين امر چه‌گونه صورت خواهد گرفت...

ـــ خودش خواهد گرفت... همان‌طور كه در شب سال‌تحويل بنيامين را با گيس‌هایِ مدل‌بادي حسابي تحويل گرفتند غصه نخوريد «سيد _گلپا_ بارت» ملقب به محسن نامجو را كه تنديس موسيقی ِ زيرخاكی ِ ماست را هم سال ديگر به حول و قوه‌یِ الاهي تحويل خواهند گرفت.

ـــ با سپاس پروسواس.

ـــ بدورد و دو صد بوسه بر تمام ايرانيان كوسه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به دليل بددهنی ِ زياد و برخلاف ميل باطني و به احترام خانواده‌یي زن و بچه‌دار مجبور به حذف آن شديم.

تمام جملات درون گيومه از ساهابان‌شان كش رفته شده بوده است. لطفاً خودتان زحمت پيداكردن ساهابان‌شان را بكشيد.همين‌طور زحمت ويرايش و غلط‌هایِ املايي و انشايي را هم خودتان بكشيد. نخواستيد هم چيزهایِ به‌تر بكشيد.