بي تو              

Tuesday, July 31, 2007

يک تير و سه ‌نشان

نامهء اول
«
گلشيري عزيز، اي ستم‌گر مظلوم! که نمي‌دانم اين مدح شبيه به‌ذم است يا به‌عکس! تو يک زبان قجر‌نويسي را با رومان چکيده ، شازده احتجاب باب کردي، و از آن پس دراين نزديک به سي‌سال جرياني گشوده شد که مثل هر جريان اصيل‌اي درسرچشمه‌اش پاک و زلال است، اما در مسير خود به تدريج آلوده و پلشت مي‌شود؛ چنان‌که قجرنويسي ما هم در همين مسير سي‌ساله طوري به هرز و انحطاط رفت و از پروازهاي بلندخلاقه به گندابه‌هاي رزق و روزي و بي‌هنري افتاد که بوي کپک آن مخصوصاً سينما و تله‌ويزيون ما را برداشته، و از آن همه هراس و حشمت و پيچش مقداري کلاه و جُبّه، مقداري سرسرا و تالار کاخ‌ها و تابخواهي باستان‌شناسي هنري، يعني فقط پوسته‌اش مانده است.و من که سال‌ها مطالعات قجري، و ضمناً آنتن حساسي هم به همان سمت‌ها داشتم و کوچه پس‌کوچه‌‌ها و حتا آدم‌هاي درجهء پنج قاجار را مي‌شناختم و البته نگاه‌ام به لحظه‌هاي باردار ديگري خيره مانده بود، به وسوسه‌ء اين‌که ختمي بر اين جريان خطي و سطحي بگذارم و اين قلمروي بکر و ناب را به‌عمق زلال سرچشمه‌اش که در دوردست مي‌جوشيد ،‌ پيوند کنم، بله ، ‌به اين وسوسه بود که زورق‌اي به اين درياي آرام اما بسيار جذاب و خطرناک انداختم و بادبان‌اش را هم به سوي صحنه افراشتم و اين شد که مي‌بيني.
گلشيري عزيز! صرف نظر از دل‌تنگي‌هاي کوچک ما ،‌ باريک‌بيني و قدرت درک هندسي تو از ساختمان اثر براي من محرز است و هيچ خدشه‌ برنمي‌دارد. و من نظرت را دربارهء درمه بخوان بعد از بيست و يک سال از ياد نبرده‌ام ، که بي‌آن‌که خود بداني ، دست کم بخشي از زيبايي دروني و معماري ظريف نسخه‌ء آخر آن را مديون آن گفتگوي شبانهء گوشهء «سلمان»هستم. (و البته نه آن چيز بي‌ربط که چاپ اول‌اش پنج‌ماهه رفت.) پس مايل‌ام نگاهي به اين باغ شب‌نماي ما بيندازي و حالا که امکاني براي ورود به حجلهء صحنه يافته ( اگر خَرَکي عطسه‌اي نکند يا پشه‌اي جفتکي نزند.) نظر اجتهادي خود را صريحاً بگويي ، که بي‌ترديد مرا براي هميشه وام‌دار خود مي‌کني...لطفاً درحاشيهء صفحات چيزي ننويس.نسخهء فتوکپي نمايش‌‌نامه همين يکي است. ممکن است يکي دو نفر ديگر هم آن‌را بخوانند.

باقي صفايت- اکبررادي بيست‌وششم مهر 75

صص 248 – 247
.
.
.
نامهء دوم

«...
رضاي عزيز، غايب حاضر يکي تو هستي. که نيستي ؛ اما ذهن تو در ادبيات جوان ايران منتشر است.مقالاتي که اين‌جا از تو چاپ مي‌شود ، روي نسل جديد شعر و داستان ،‌ اثر گيرنده‌اي مي‌گذارد و اين مسووليت تو را در طيف اهل کتاب به شدت نمايان و برجسته مي‌کند. قلم‌ات چنان تيز و ياغي است و عضلات زبان محکم است و عقلانيت و حسّانيت آن به‌هم تنيده ، و چنان خاصيت مغزي دارد و ناگهان پخش مي‌شود و با همان سرعت جمع مي‌شود که باکي نيست ،‌ هيچ ، اگر در آن سرعت جنون‌آميز فوران و ريتم گاهي رشتهء کلام بلغزد يا به نصّ دستورعبدالعظيم‌ خان اسائه‌اي شود. برعکس ، ( بي‌آ‌ن‌که تأييد کنم.) اين خود عصمتي به کلام تو مي‌دهد که خيلي فرق مي‌کند با مقالات مثلاً يک باباي ديگري که پخش و پلشت و مصنوع است و هرگز نتوانسته است پيزي آن‌همه حرف‌هاي بي در و پيکر خود را در طول يک مقاله جمع کند تا خواننده بداند لبّ و خلاصه چه مي‌خواسته بگويد. اشاره‌ام به اين خاطر است که ديدم در مقالهء چوبک ( بايا ،4 و 5 ) کمي عصبي بودي. نه ،‌ اين‌طور نيست. تو در قلمروي نقد ادبي ،‌ به حکم ذره‌اي عدل و به استناد آثاري‌ که از تو مانده‌است ، در مقامي هستي که اصلاً نبايد خودت را با دکان‌دارها و مدعيان متوسط مصاحبه‌ها مقايسه کني؛ چه‌راکه هرگونه مقايسه‌اي در اين زمينه خود را باختن و دست‌کم گرفتن است. و تو در ادبيات معاصر ما ممکن است مانند هر نويسنده‌اي لغزش‌هايي در قلم داشته باشي ، اما نه تنها متوسط نيستي ،‌ بل‌که...نمي‌دانم ، ‌نمي‌دانم آينده چه‌گونه تاوان اين زخم‌هاي ناحق را خواهد داد ؛ ولي خواهد داد.

2 مهر 78، ‌اکبر رادي »

صص 253 – 252


شناخت‌نامهء اکبررادي ، به کوشش فرامرز طالبي / نشر قطره / 1382
.
.
.
بيژن مفيد

اين‌روزها خيلي دل‌ام هواي قديمي‌هاي خودم را کرده‌است...حضور در اين گذشته‌ها مرا برد به‌سوي بيژن مفيد...

شاپرک خانوم


ماه و پلنگ ، شهر قصه و دو تصنيف از زنده‌ياد مفيد.

اين نمايش مشهور همه‌ش تداعي خاطره ‌است...مخصوصاً تصنيف زيباي «دو تا موي رها داري» و البته همين شعر را با اجراي مرحوم فريدون فروغي هم يادمان هست...

اگر مانند من عاشق اين افسانه‌ء قديمي هستيد...لابد شعر مرحوم حسين منزوي را هم خيلي دوست داريد...و ترانه‌اي که البته کورش يغمايي خوانده‌است...

ماه و پلنگ / کورش يغمايي

خیال خام پلنگ من به سوي ماه ، جهیدن بود
و ماه را ز بلندای‌اش به روي خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ، ماه بلند من وراي دست رسیدن بود

گل شکفته خداحافظ ! اگرچه لحظهء دیدارت
شروع وسوسه‌اي در من به نام دیدن و چیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوري مدام گرم دميدن بود

من و تو آن دو خط‌-ایم آري، موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان زآغاز به یک‌ديگر نرسیدن بود

شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من
فریب‌کار دغل پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس مي‌بافت، ولي به فکر پریدن بود

director

فكر مي‌كنيد نوبت مرگ كدام فيلم‌ساز برجسته فراخواهد رسيد؟

Monday, July 30, 2007

معجزه‌ء لب‌خنده

يادت هست آن‌شب که برايم پيغام دادم که توي نت‌اي؟ و من گفتم دارم فيلم مي‌بينم؟...فيلم لت‌وپار شده بود...آخ چه شبي بود...ام‌روز اتفاقي ديدم تله‌ويزيون فيلم شيدا را نشان مي‌دهد...حتماً داستان را مي‌‌داني...و لابد متوجه شدي چه‌را از اين فيلم ياد تو افتادم؟...چه‌را اين‌روزها همهء ‌راه‌ها به سوي تو ختم مي‌شود؟...هربارسخن از مهرباني باشد تو در نظرم‌اي...و هرجا که سخن از کلمات اهورايي باشد تو زود در نظرم مجسم مي‌شوي...آن‌شب فيلم «خانهء خنجرهاي پرّان» ، ساختهء ژانگ ييمو یِ عزيز ، را نمايش مي‌داد...باز تو در کنارم بودي...چه فيلم عاشقانه و مهرباني بود؟ ببينم آقاي اسکورسيزي باز شهامت اقتباس نعل-به-نعل چنين فيلم‌اي را دارد؟...اصلاً آيا مي‌تواند با تمام جذابيت‌هاي بصري از دل جنگ‌اي کثيف عشق را بيرون بکشد؟...اين‌چنين انتخاب عشق يا مبارزه را پيش بکشد و آن‌هم براي آزاد بودن...هم‌چون پرنده...و بابت اين عشق بميري...مثلث عشقي...رقيب عشقي...جنگ...صلح...آزادي...مگر چه مي‌خواهيم در فيلم‌اي با اين‌همه غزل-تصوير نمايش بدهيم؟...يکي از آرزوهاي من اين‌است که ژانگ ييمو را از نزديک ببينم...نبوغي عجيب دارد...و بر خودم شرم‌گين مي‌شوم...چه‌را نگاه ناب او را ندارم؟...آن‌‌شب همه‌چيز دست به دست هم داد تا براي من جاودانه بشوي...آن صداي نرم و اهورايي و خسته‌ات از ميان آن تصاوير آرامش‌بخش...مثل لالاي مادري براي کودک خسته‌اش...بعد فيلم باز با هم بوديم...وقتي خداحافظ‌-اي کردي آماده شدم تا خوابي آرام را تجربه کنم...خواستم کامپيتور را خاموش کنم که ديدم حامد عزيزم لينک اين نوشته را براي‌ام فرستاد...خواندن اين چندسطر همان و مثل ابر بهار گريستن همان...آن‌وقت بي‌خوابي و خسته‌گي...خدايا...اين علامت‌ها چه‌را از همه‌سو هم‌چون گلستان‌اي که ابراهيم در آتش را در آغوش کشيدند...مرا چنين از مهر سرشار مي‌کنند؟...چه بوي خوشي!...کاش مي‌شد اين سينه را شکافت و هرچه نفرت را به ديار عدم فرستاد...کاش مي‌شد به معجزت يک لب‌خند..به معجزت آرامش‌اي که در صداست ايمان بياوريم...آن‌وقت ديگر کاري به نشانه‌هاي بيروني نخواهيم داشت...مطمئن‌ام...ديگر نه محبوب دنبال کشف معاني در کلمات حبيب است و نه حبيب از حرکات محبوب برداشت‌اي خواهد داشت...کلمه بوي خوش خودش را خواهد داد...
گاهبا خود مي‌انديشم بيش‌تر اين رنج‌ها که آدمي بر خود و ديگري وارد مي‌کند از حب زيادي‌ست...و محبت زياد خودخواهي مي‌شود...و خود‌خواهي آغاز دربند کشيدن محبوب است...کاش بفهمي که حاضرم تمام لحظات‌ام را بدهم تا صدا و کلمات تو را به‌گوش جان بشنوم...کاش از اين‌همه حس خوب من نترسي...کاش بداني دوست‌داشتن براي من چه نعمتي‌ست...کاش بداني که بزرگ‌ترين خدمت تو به من اين‌است که اجازه مي‌دهي دوست‌ات داشته باشم...
.
.
.
و اکنون وقت آن لب‌خند است...تا از اين زندان برهم...

ببخشيد آتيش داريد؟

Sunday, July 29, 2007

زمينهء جامعه‌شناسي

اين‌روزها به لطف دوستي که از شاگردان مرحوم دکتر آريان‌پور بوده‌است...زياد از او صحبت مي‌کرديم...از قضا ام‌شب نيز که از آن مرحوم مي‌گفتيم متوجه سال‌گرد درگذشت او شديم...اگر شما نيز مانند من از دکتر خاطره‌اي داريد به لينک‌هاي زير مراجعه کنيد...تا باشد مقدمهء مطلب‌اي درمورد آن بزرگ‌وار..روان‌اش شاد.


@
زاده بر زاینده یابد چیرگی / خسرو باقرپور


@
ويژهء آريان‌پور


@
امیرحسین آریانپور / ويکي‌پديا...خيلي ننگ‌آور است..مطلب به انگليسي از ايشان انقدر داريم...

کل جنبش‌هاي روشن‌فکري در ايران اين‌قدر است...جالب است برخي گويا سهم بيش‌تري دارند!!!...و خيلي بودار...چه‌را با تصويري از داريوش شايگان شروع مي‌شود؟


@
سايت دکتر آريان‌پور

@
انساني عقل‌‌مدار / رضا معيني


@
اين هم فيلم از اعدام دو مرد و يک زن...با دقت ببينيد و لذت ببريد...الله‌اکبر هم فراموش نشود...رابطه‌اش با دکتر آريان‌پور چي‌ست؟...اهل اشارت داند و بس.

.
.
.
مخابرات جان و آي.‌اس.پي‌هاي گرامي به بنده بيلاخ مي‌دهيد؟...عيبي ندارد...من آدرس عوض نمي‌کنم...خيال‌‌تان تخت...حالا تند و تند فيلتر کنيد...با همين کورسو حال خودمان را مي‌کنيم...وضعيت خنده‌داري شده‌است...براي اين‌که ببينم چه غلطي کرده‌ام و publish خودم را ببينم بايد فيلتر شکن را راه بيندازم...
.
.
.
Free as a bird / Beatles

Lennon/McCartney/Harrison/Starkey

Free as a bird
it's the next best thing to be
Free as a bird

Home, home and dry
like a homing bird I'll fly
as a bird on wings

Whatever happened to
the life that we once knew
Can we really live without each other

Where did we lose the touch
that seemed to mean so much
It always made me feel so

Free as a bird
like the next best thing to be
Free as a bird

Home, home and dry
like a homing bird I'll fly
as a bird on wings

Whatever happened to
the life that we once knew
Always made me feel so free

Free as a bird
It's the next best thing to be
Free as a bird
Free as a bird
Free as a bird

Friday, July 27, 2007

بودن يا نبودن خواجه ماجد

ناو-خودآي خورشيد فيلمي بود که چند حفره‌ء گنده هنوز براي من داشت...
تقوايي جان بيا جواب بده:
زيادي همينگوي‌­اي شدي!!!...
خورشيد کجاي کار خواجه ماجد را تنگ کرده بود که اين‌قدر دق خورشيد را بايد داشته باشد که من مخاطب بايد باور کنم مو‌ش دواني‌هاي از طرف ماجد بوده است که خورشيد اين‌همه (چه‌قدر؟!!!!) اذيت مي‌شد؟...اصلاً‌ اين خورشيدخان با آن‌همه حلال و حرام چه‌طور راضي مي‌شود پول حرامي که مي‌داند از دزدي از خواجه به دست‌اش مي‌رسد به حلقوم زن و بچه‌اش بريزد؟...البته توجيه‌اي آبکي داشت که «تا زماني‌که تو سفره زن و بچه خواجه پر غذا باشه تو سفره زن و بچه من هم بايد باشه» ( نقل به مضمون)...اصلاً فيلم اصل و اساس‌اش بر خواجه ماجد بايد باشد...خب...کو؟..شخصيت ماجد کجا براي من تعريف شده‌است؟ جز چند کليشه‌ء از فيزيک او...من‌که به‌زور هم شده نتوانستم از او بدم بيايد...يک افليج قر پول‌دار...کجا بايد مي‌فهميدم خون بقيه را توي شيشه مي‌کند؟...چون داستان تقوايي مانند بيش‌تر کارهايش کلاسيک بود و يک پروتاگونيست دارد و يک آنتاگونيست...ماجد در ناخدا خورشيد بايد مثل ياگو در اتللو نقش‌اش دقيق مشخص باشد...کو؟...زن ناخدا چه‌را اين‌قدر بي‌رمق است؟...اصلاً شغل ناخدا بايد از لابه‌لاي اهالي لنج‌داران توصيف مي‌شد...کو؟ صرف اين‌که او تک‌پر است...قابل قبول ني‌ست...تقوايي بيش‌تر شيفته‌ء پررنگ کردن شخصيت هاي فرعي بود...بازهم مي‌نويسم:
خواجه ماجد از همه مهم‌تر بود...شخصيت ملول اين‌قدر که منتقدان مي‌نويسند ارزش بحث ندارد...مستر فرحان بضاعت بالايي براي راز و رمز شخصيتي داشت که متأسفانه بي‌رمق شده بود...باور نفرت سرهنگ از مستر فرحان با چند تا ديالوگ مشکل است...و عملاً چپاندني مي‌شود...خب از شخصيت‌پردازي کم بياوري به تيپ‌سازي رو مي‌آوري...ناخداخورشيد مي‌خواهد فيلم مبتني بر فضا(atmosphere) باشد...اما اساس‌اش بر شخصيت بايد باشد...و تا تکليف خواجه ماجد روشن نشود تمام مشکلات لاينحل مي‌ماند...
در «داشتن و نداشتن» هاوکس شخصيت پارکابي هري...آن پيرمرد الکلي ، ادي ، يک خصلت جالب داشت که كف پايش را روي زمين نمي‌گذاشت چون مي‌ترسيد دوباره زنبوري مرده نيش‌اش بزند...
در اين‌جا ناخداخورشيد يک‌دسته کبريت خوب کشيد...خوب...
راستي چپي بستن‌اش در اين نسخه چه شده بود؟...در نسخه‌ء اصلش داشت يا نه؟...يادم رفته است...

خاطره-خواني

سرودي گاسپل از سياهان جنوب آمريکا که خيلي مشهور است...معروف به «برخيز اي موسي»...حالا آن‌را مي‌توانيد با صداي لويي آرمسترانگ بشنويد...
فراموش نکنيد کتاب‌اي مشهور از فاکنر به‌همين عنوان است...و توضيح اضافه‌تر اين‌که ترجمه اين عنوان بنا به دلايلي از سوي جناب صالح حسيني «برخيز» شده‌است...به‌جاي «فرودآي»...دلايل آن‌را در ديباچه‌ء خود کتاب مي‌توانيد بخوانيد...

توضيحات بيش‌تر راجع به اين سرود.
.
.
.
نمي‌دانم چه‌قدر C.C.Catch را خاطرتان هست؟...يادتان هست؟...خب اگر ني‌ست...با شنيدن اين ترانه از او شايد کمي يادتان بيايد.

Cause you are young / C.C.catch

Only With You

بلو سيستم گروهي آلماني بود كه پس از فراپاشي گروه مادرن تاكينگ جناب ديتر بولن در سال 1987 تشكيل داد.
صداي اصلي گروه يعني آن صداي ناهنجار دوست‌داشتني كسي ني‌ست جز جناب ديتر ( آهنگ‌ساز و تهيه‌كننده و تك‌خوان گروه) .
مشهورترين آلبوم اين گروه كه من نيز سخت دوست‌اش مي‌داشتم: آلبوم مجيك سيم‌فاني (سمفوني جادويي) بود...آقاي ديتر عقده‌هاي خودش را حسابي با اين گروه خالي كرد...
شايع بود علت اضمحلال گروه مادرن تاكينگ ديده شدن زياد سيماي زيباي جناب توماس اندرس خواننده گروه بود و دل‌خوري صدا دوم گروه كه خدايي همه‌كاره گروه هم او بود...فقط كمي بي‌ريخت بود و كمي صداي نخراشيده داشت...حالا اين گروه شاه‌كار كرد بس‌كه با آن گروه كچل‌خوان هم‌راه‌اش...لابد ويديوهاي اين گروه دل‌نواز را ديده و شنيده‌ايد؟

فعلاً ‌با يك ترانه از ايشان حال كنيد...
.
.
.
Blue System / Only With You

La da di
Only with you
La da di
Lonely and blue
Without you baby i'll die
Without you baby i can't smile


Oh baby i'm ready
And i need you like insane
Oh, i miss you like crazy
Miss you more and more everyday
Or maybe it's better to leave me alone
And maybe it's better
Your heart is a stone
And maybe it's better
A dream that i keep on my own


Only with you
Only with you
Only with you
Yeah
Oh ja ja ja ja ja hey


Oh baby i'm ready
And i feel we're going away
Oh, i need you - don't fool me
Baby call me and i'll be there
Don't send me roses - again and again
I'm just no hero
I'm just a man
Don't send me roses
A dream that i dream to the end

Thursday, July 26, 2007

Mystery, o' babe…mystic mystic

چارشنبه 3 مرداد روزنامه‌ء وزين شرق مصاحبه‌اي قديمي از جيم موريسون چاپ کرده‌است و در ذيل آن با تيتر احمقانه‌ء حقايقي تکان دهنده درباره مرگ جيم موريسون يک‌مشت کلي‌بافي و خزعبلات از يک کتاب بست‌سلرز چاپونده‌است که بخواهد زهر مضمون مصاحبه‌ء بالاتر را بگيرد مثلاً...خر خودتان‌ايد...کي بوده‌است که نداند جيم موريسون از overdose مرده‌است؟...غيب گفته‌ايد؟...اما اين‌که بخواهيم مرموزش بکنيم و بعد ببينيم ته‌ته‌اش «گمانه زني در خصوص مرگ يکي از اسطوره هاي موسيقي راک پس از گذشت حدوداً يک ماه هنوز ادامه دارد، پليس فرانسه در مقابل بازگشايي تحقيقات مقاومت مي کند و روزنامه ها و مجلات به دنبال ارتباط با نزديکان موريسون هستند.» از آن چرنديات زورچاپ‌ايست‌اي است...خب اين گمانه‌زني که ادامه دارد يعني تا الان؟...يعني الان 1971 هستيم؟...بابا اين زورچاپ‌ايست‌ها مخ خر خورده‌اند؟...نه نخورده‌اند...از کنار هم گذاردن دو مطلب از مورسيون تو بايد اين نتيجه را بگيري که ته‌ته به آزادي کس‌خليسم و نهايت نهايت آن يک case مناسب براي drug-o-logy درجه يک مي‌رسي...بله؟...خر خودتان‌ايد...واي خدا آن صحنه‌ء فيلم معرکه‌ء eyes wide shut را فراموش نمي‌کنم.آن‌جا که آن beauty queen ِحالا جندهء والاگهران مملکتي ، چه‌طور مرموزانه!!! Overdose مي‌شود...آيا جيم موريسون را هم overdoseآنيدندش؟ اُوردوزانيدندش؟ بله؟...چه‌قدر فيلم کوبريک خوب اين مرموز بازي‌هاي متعفن را برملا مي‌کند...اجتماع ابرقدرتان...اين هم‌خوابه‌گي دسته‌جمعي ابرقدرت‌ها (orgy) را چه خوب به لجن مي‌کشد...هرجا کوبريک عصبيت‌هاي exaggerate را کنار گذاشته‌است شاه‌کار کرده‌است...
گذشت آن زمان که براي هر موضوعي که بوي گند سياست بدهد، مرموزبازي در بياوريم...

ترور جان لنون هميشه مرا ياد ترور مرحوم دکتر سامي مي‌اندازد...هر دو قاتل هم مشنگ از آب درآمدند!!!
دقت کنيد از اين «حس مرموزي» فقط يک وحشت از بالا افاده مي‌شود... يعني هميشه حساب دست‌ات باشد...ممکن‌است يک‌روز يكي‌از همين «مرموزي»‌ها نيز به‌سراغ تو بيايد...
گونه‌ء horror به‌ترين استعداد را براي بيانيه‌هاي سياسي دارد...
.
.
.
بخوانيد...خيلي مهم است...از نويسنده‌اي كه خيلي مهم‌است...

Wednesday, July 25, 2007

دل‌نوشته‌اي براي فردا

وقتي خالد خودش باشد...خودش از دل‌اش بنويسد...از آن دل‌نوشته‌هايي که براي خواندن‌شان له‌له مي‌زنم و شايد بگويم دل‌ام مي‌تپد با هر بالا آمدن سايت‌اش که ببينم مطلب خودش است يا نه؟ از همان دل‌نوشته‌ها ولي بيش‌تر مواقع دماغ‌سوخته مي‌شوم...
وقتي خودش باشد...لذتي عجيب مرا از خواندن‌اش دربرمي‌گيرد...هنوز هم نوشته‌هايش را دوست دارم...انصافت کجا رفته پسر؟ بخوان و حظ کن؟...
کاش کم‌تر نقد بنويسد...کاش کم‌تر از مقام دفاع برآيد...کاش کم‌تر آن شاخک‌هاي قُر-اش را به‌کار اندازد که قصه‌ء همان انگشت شاعر مي‌شود...
خالد را بهانه کردم تا براي دوست ديرين‌ام ب.ب ( بهرام) جوابي در ازاي بي‌مهري‌ام به آن‌همه مهر فراوان‌اش بدهم...در پاسخ به تعريف‌اش و پاک کردن نظرش بدهم...

بهرام عزيز از تأثيرات من در وب‌لاگ‌شهر نوشته بود...که يعني من بودم وسواس غلط ننويسيم را به‌جان ديگران انداختم...و اين‌که اگر هم غلط بخواهند بنويسند آگاهانه خواهد بود...
شايد اين نظر او براي خودش مهم باشد اما براي من خوب مي‌داند که سمّ است...هميشه از تمجيد فراري بوده‌ام و اشتباه خالد درمورد هاپ‌هاپ‌ها و يک‌هو پس کشيدن‌هاي من نيز از همين انگشت اشاره آغاز مي‌شود...وگرنه مرا با آن سگ‌اي که کم آورده است و گردن‌اش را به رقيب قوي‌ترش مي‌سپرد ، کاري ني‌ست...فراري بودن‌ام از تمجيد و تمسخرم بر اين هياهوهاي مريدانه از جايي ديگرست که اهل اشارت باشي خوب مي‌فهمي.

خالد جان حالا آن هاپو کومار براي شما سلام مي‌فرستد:

ــ سلام‌علیکم برادر!
اما تو برادرم بهرام عزيز قرار بود راجع به آن چند لغت صحبت کنيم تا برسيم به اين‌که چه‌را من از تمجيد شدن مي‌ترسم...کاش از احساست مي‌نوشتي...مانند نگار نازنين‌ام که من نيز هربار نوشته‌هاي‌اش را مي‌خوانم بغضي غريب بيخ حلقوم‌ام گره مي‌خورد...هربار برايم مي‌نويسد تپش قلب پيدا مي‌کنم...بس‌که از ته دل مي‌نويسد... و اين‌ها براي من سرمايه‌است...هربار خالد از ته دل مي‌نويسد هرچند اگر فحش هم باشد سرمه‌ء چشم مي‌کنم...هرچند ازوپ‌هاي‌اش را فرابخواند باز منت‌پذير خواهم بود...چون هميشه اين حس برايم بيش از هرچيز ديگري ارج دارد...

و تو اي نازنين‌نگارم! براي من نوشته‌هاي نيلوفر عزيز هم همين شور شُره‌کرده‌اش ارزش دارد...کاش کمي دل‌رحم‌تر مي‌بودي و نمي‌نوشتي قلم‌اش استواري ندارد...مگر کسي که از ته وجودش مي‌نويسد، مي‌تواند استوار به کلمات نباشد؟...
او درون‌اش را مي‌کاود پس مي‌لرزد...مي‌لرزد از شريان‌هاي متصلب...راه‌بسته...دنبال رهاشدن است...خون مي‌دود ميان انگشتان‌اش...حس مي‌پاشد ميان حروف‌اش...شَتَک مي‌زند شور-اش...
من ديوانه‌ء اين حالت‌ام...اين رقص و اين هارموني ناموزون را مي‌پرستم...من ديوانه‌ء اين نجابت‌ام...
و تو نگارم...تو نيز يکي از نجيب‌ترين نويسنده‌گان‌اي...پس آيا نبايد قلب‌ام را کف دست بگذارم و از احساسم براي خواندن آن‌همه شور بنويسم؟ نبايد به اين احساس لرزيده از آن‌همه شور و حال احترام بگذارم؟

اما تو برادرم بهرام،‌ تو عاقلانه برخورد مي‌کني...گاهي زيادي...گاهي شوخي‌هاي مرا هم جدي مي‌گيري...برادر تو ديگر چه‌را؟ فکر کردي جدي مي‌گويم من شروع کننده‌ام؟...تو مي‌تواني نخستين نقاش گل را نام ببري؟...تو مي‌تواني طرح‌هاي زغالي بانو «کته‌کولويتس» را بدون شور قلم‌ات تشريح کني؟...تو مي‌تواني مگر امواج حلقوي رنگ‌هاي fauve ون‌گوف را بدون شور بشکافي؟...
چه‌کسي شروع‌کننده‌است؟

از چند واژه نام بردم:

سوء تفاهم: براي شکافتن اين لغت بايد به خود تفاهم برسيم...تفاهم به مشارکت دوسويه‌ در فهميدن چيزي اشاره دارد...مانند تهاجم که کشور عزيزمان به غلط نام «تهاجم فرهنگي» به‌کار مي‌برد...انگار که ما هم در هجمه با رقيب شريک‌ايم... و ما يکي با فرهنگ‌مان به آنان هجوم مي‌آوريم و آن‌ها با يکي در پاسخ...در حالي‌که منظور چيزي ديگر است...من و تو مي‌کوشيم چيزي را بفهميم...پس «سوء» اين وسط چه‌کاره است؟...يا مي‌فهميم يا نه...نمي‌فهميم...پس، از اساس با لغت «سوء تفاهم» مشکل دارم...من مي‌توانم مدعي باشم که تو منظور مرا نفهميده‌اي...اما «سوء تفاهم شدن» را درک نمي‌کنم...


انتظار: از باب افتعال...مانند اشتعال...کبريت مي‌کشيم تا اشتعال يابد...تا شعله را فرابخوانيم...
ابتکار...چيزي بکر را بيرون مي‌‌کشيم...ببين دارم به زبان آدمي‌زاد مي‌نويسم تا هردومان بفهميم...تا بعدش نگوييم سوء تفاهم شد...اه چه‌قدر حالم از اين واژه‌ء قلابي به‌هم مي‌خورد...يا مي‌فهميم يا نه...نمي‌فهميم...ببين تو انتظار داري...يعني نظري را فرامي‌خواني...به‌دنبال نظري هستي...


تأييد طلبي: شايد بداني چندوقتي‌ست که جدي پي‌گير روابط و برخوردهاي معتادان هستم...و شايد بداني زياد با آنان گفت‌و‌گو مي‌کنم...صداي‌شان را يواشي ضبط مي‌کنم به موسيقي جملاتشان چندين‌بار گوش مي‌دهم...تجزيه مي‌کنم...چشمان را مي‌بندم وشخصيت را از خلال صداها...موسيقي کلمات...تکيه‌ها و فشارها حدس مي‌زنم...بيش‌تر هم سراغ تَرکي‌ها مي‌روم...خاطرات دهشت‌ناکشان را جمع‌‌ مي‌آورم...چه از حس عجيبي که از دوره‌هاي درمان داشته‌اند وچه احياناً هنوز دارند...اصطلاحات زيبايي ميان‌شان «تبادل» مي‌شود...و به‌نظرم مترجمين ما بايد معادل‌هاي زيباي زبان فارسي را از اين اهالي پيدا کنند...چه‌قدر دامنه‌ء لغات‌شان غني و گسترده است!...معتاد جماعت سرمايه‌اش فک اوست...زياد حرف مي‌زند...چه خمار باشد که عربده مي‌شود و چه نشئه که چرندهاي‌اش هم و شنيدني‌ست...گنجينه‌اي از لغت هستند...يکي از اصطلاحات‌شان همين «تأييدطلبي» ‌ست که خب معلوم است برساخته‌ء يک ذهن روان‌کاو است که روي آن‌ها کار کرده‌است و به‌شان آموخته‌است...
در تأييدطلبي مثال زماني را مي‌آورند که فرد معتاد آغاز اعتيادش است و زياد پول تو جيبي دارد و براي جلب تأييد اطرافيان خرج همه مي‌کند و مصيبت‌هاي او از همان زمان شروع مي‌شود...دقت کرده‌اي من چه‌گونه در نوشته‌هاي‌ام اين تأييد طلبي را مسخ مي‌کنم؟ اين «دل‌بَري» در نوشته‌ها چه‌قدر به قول خودمان «وودي ‌آلن»‌اي مي‌شود؟...دليل‌اش را مي‌دانستي؟...اشتباه تو که با نگاه مثبت مي‌بيني و خالد که با گمان مي‌نگرد (به گمانم خود گمان غلط و درست ندارد...خود واژه تزلزل‌اش را با خود دارد و هيچ با قطع و يقين نمي‌تواني بگويي درست است و يا غلط...پس نمي‌نويسم به گمان غلط...خود گمان بردن ، تاوان‌اش را با خود يدک مي‌کشد.) در اين است که اين مضمون‌ها را که هميشه براي من دوزار ارزش نداشته‌اند ، جدي مي‌گيريد...براي من همان‌که در بالا نوشتم: فقط خود حس است که ارزش جنگيدن دارد...بقيه بي‌ارزش است... و من براي حيات اين حس‌ام مي‌غرم...مي‌جنگم و گاه بسيار مي‌لرزم...عاشق مي‌شوم و براي اين عشق تاوان مي‌پردازم...مي‌اموزم براي عشق‌ام بايد صبر بيش‌تر داشته باشم...

بهرام جان حالا اين سه‌واژه را درکنار هم بگذار...و با هرسه‌شان يک جمله بساز...

عجالتاً

بهرام ب. (ب.ب) عزيز
از دست من دل‌خور شده‌اي که چه‌را نظرت را پاک کردم...براي‌ات مفصل دليل‌اش را مي‌نويسم...
فعلاً ‌سه واژه را براي بررسي در نظر داشته باش...تا من بروم به‌کارم برسم و تا با هم بيش‌تر گپ بزنيم...آخر شب احتمالاً درباره اين‌ها خواهم نوشت...

سوء تفاهم : تفاهم از باب تفاعل که فعليت دوسويه را در برمي‌گيرد...

انتظار: از باب افتعال...مانن اشتعال...حس کشاندن به سوي فعليت‌اي را در خود مستتر دارد...

تأييد طلبي : واژه‌اي از بچه‌هاي گروه N.A و ترک اعتياد...بيش‌ترروي اين موضوع دقيق خواهم شد...

فعلاً تا پست بعدي.

Tuesday, July 24, 2007

يک خاطره-يک بازمعرفي

نيلوفر را از بچه‌گي مي‌شناسم...بچه‌گي که مي‌گو‌يم يعني تازه ياد گرفته بودم در editor پرشن‌بلاگ بنويسم...يعني چرندهاي با جان کندن توي word نوشته را دوباره توي اديتور پرشن‌بلاگ پياده کنم...خلاصه آن‌وقت‌ها وب‌لاگ‌اي ساخته بودم به اسم «طرح‌ عقيم»...
نشاني‌اش هم bachelorplots.persianblog.com بود...راستش آن‌روزها دل پري داشتم و به در بسته زياد خورده بودم...و اين يادداشت‌هاي پراکنده و سبک پراکنده‌نويسي را شايد دروغ نگويم من باب کردم...اما چون هويت يک‌سان‌اي نداشتم و مدام جا عوض مي‌‌‌کردم...کسي خوش‌بختانه مرا نمي‌شناسد...شايد نوشته‌هاي مرا و آن وب‌لاگ‌هايي که روزي شايد کمي گل مي‌کرد را خوانده باشد...خوش‌بختانه برخي تأثيرات نوشته‌هاي من در جايي ثبت نشده است...

خدا نيامرزد دوست فيلم‌ساز و مونتورم را که مرا با وب‌لاگ آشنا کرد که هرچه کرد آن آشنا کرد...

چه دردسرتان بدهم همان بچه‌گي‌ها نوشته‌هاي بي‌نظير نيلوفر را هم مي‌خواندم...موج‌اي در کلمات او بود که هميشه سر-ام را به نشانه‌ء احترام فرود مي‌آورد...کلماتي داشت که طبيعتاً با دنياي من بي‌گانه بود...اما جذبه(charisma) عجيبي داشت...
باري همان‌موقع‌ها از اين هوشتک‌هايي که نشاني مسنجر دارد و به ياد همان‌روزها و براي مسخره کردن خودم دوباره سرپاي‌اش کردم...براي وب‌لاگ‌ها هم بود...
از عادات بد ديگرم اين بود که زياد آي-دي مي‌سوزاندم...وب‌لاگ زياد روي هوا مي‌فرستادم (فقط يک وب‌لاگ را يادم رفت بترکانم که هرچه فکر مي‌کنم نه نشاني‌اش را ياد دارم و نه نام‌اش را...يعني چه بود؟)...اي-ميل زياد مي‌ترکاندم...
بگذريم ، از آن موقع هم عادت نداشتم اين‌ جاي مسنجري که مثل دست بز براي خودم گذاشته‌ام را بفشارم و براي صاحب وب‌لاگ‌اش نظر خصوصي بگذارم...از قديم و همان بچه‌گي عادت داشتم حرف را رو-در-رو بزنم...و بارها هم دماغ‌سوخته شده‌ام...ولي عجيب حالي مي‌دهد بفهمي طرف مقابل‌ات خيلي از تو بيش‌تر مي‌داند و توي دک و پوزت مي‌زند...توي عمرم راستش را بخواهيد فقط يکي با چنين خصوصيات‌ به تور-ام افتاد...آن‌هم بيرون از اين دنياي مجازي...عاقله‌مردي که جاي پدرم بود...که او هم آن‌قدر شأن‌اش بالا‌تر از من بود که من از دست‌اش دادم...

وب‌لاگ‌نويسي اما خوبي‌هايي هم داشت...دوستي‌هايي داشت که ته‌نشين‌هايي از آن‌ها براي خودم باقي گذارد و در کنارش برخي هم مانند نيلوفر بودند که با احترام از دور مي‌‌نگريستم‌شان و با نوشته‌هاشان حال مي‌کردم...
اما يک‌روز طاقت نياوردم و ويرم گرفت حالي از اين بانوي غزل‌گريه بپرسم...چراغ‌اش روشن بود...چاق سلامتي و پرسش از من و پاسخ آرام و باوقار از او...نام و نام خانواده‌گي...شغل...همان‌بار نخست کافي بود تا بفهمم اين بانوي ما چه نجيبانه در کنج‌اي براي خود مشق مي‌نويسد...باورکنيد هميشه در يک گونه بنويسي و آن‌را قوام بدهي جسارت بزرگي مي‌طلبد...و از همه مهم‌تر حوصلهء يک نويسنده‌ء حرفه‌اي را مي‌‌خواهد...نيلوفر را چندين و چند نوبت در وب‌لاگ‌هاي متفاوتي معرفي کردم...اما همان يک چت و يک آشنايي بس بود...به‌گمانم او حالا هم روح‌اش از من خبر نداشته باشد...و همين را بيش‌تر دوست دارم...دوست دارم نوشته‌هاي کسي را بخوانم که مرا نشناسد و با آن‌ها حال کنم...نيلوفر يک شوهر مهندس داشت...و تا آن‌جا که خاطرم هست سن‌اش چند سالي از من بالاتر بود...اما به نوشته‌هاي‌اش دقت کنيد؟ اين جواني و اين عشق شورمندانه و تلخ را از کجا مي‌آورد؟ چندبار به نوشته‌هاي او دست‌برد زدند. کسي يا کساني بودند که نوشته‌هايش را عيناً و نعل-به-نعل در سرويس‌هاي وب‌لاگ‌اي ديگر کپي مي‌کنند...با همين نشاني و با همين سر و شکل ، با همين موسيقي پس‌زمينه...با همين هويت...اما نيلوفر را در همين بلاگ‌اسکاي بايد خواند...نوشته‌هاي او را هنوز دوست دارم و مطمئنم تنها وب‌لاگ‌نويسي‌ست که سابقه‌اش از خيلي ماها بيش‌تر است و کم‌تر توي چشم‌ها جا باز کرده‌است...و شايد براي همين‌هاست که اين‌قدر بکر مانده است...
ام‌شب، دوست نازنين‌ام...دوستي که گرماي شب‌هاي بي‌خاطره‌ام با او خاطره مي‌شود...او نيز از خوبي و نجابت اين سرويس وب‌لاگ‌نويسان يعني بلاگ‌اسکاي گفت...حالا که دقت مي‌کنم...مي‌يابم که چه‌راست مي‌گويد!...بلاگ‌اسکاي سرويس وب‌لاگ‌هاي نجيب است...وب‌لاگ‌هايي که عاشق‌اند و نجيب مي‌نويسند...باور کنيد کم نداريم از اين وب‌لاگ‌ها...اما دقت کنيد چه تعداد از وب‌لاگ‌هاي اين سرويس ، گنده شده‌اند؟...هنوزاهنوز نوشته‌هايشان را در خفا مي‌خوانم...
با اين‌‌حال دريغ‌ام آمد دوباره از نيلوفر يادي نکنم...نمي‌دانم حالا نيلوفر بچه‌اي دارد يا نه؟...بچه‌اش چند سال دارد؟...ترجيح مي‌دهم...نيلوفر را از دور بخوانم...و از کسي‌که مرا به او بشناساند هم متنفر خواهم بود...پس پيش خودمان بماند... و خواهش دارم اگر با نوشته‌هايش حال کرديد ذکات‌اش را نشاني دادن وب‌لاگ من ندانيد...به دوستان خود معرفي کنيد و معرفي مرا خواهش دارم بي‌‌خيال شويد...
.
.
.
.
.
.
کاش نيلوفر دوباره آن رنگ نخودي را براي قالب‌اش انتخاب مي‌کرد...کاش.
.
.
.

When love and death embrace

گروه فنلاندي H.I.M ترانه‌اي در سال 1997 دارد که خيلي براي من دل‌پذير است...

سبک کارهاي اين گروه خيلي به کارهاي گروه جديد راک محبوب‌ام يعني cold play نزديک است...

تعمداً‌ نام radio head را نياوردم چون اين گروه را بچه قردي‌ها جنده کرده‌اند...

شما را به شنيدن آن دعوت مي‌کنم:
When love and death embrace / HIM

Composed by valo
Lyrics by valo

Im in love with you
And its crushing my heart
All I want is you
To take me into your arms

When love and death embrace

I love you
And youre crushing my heart
I need you
Please take me into your arms

When love and death embrace
When love and death embrace
When love and death embrace
When love and death embrace

چه اتفاقی دارد می افتد؟

سال رأفت محمدي و آفتابه‌هاي رنگ‌وارنگ

سردار رادان عزيز...فراموش که نکرده‌ايد در چه سالي هستيم؟...حتماً ‌سال رأفت رسول اعظم به‌تر از نام خوک است...شک نداريم.
سردار رادان جان
مي‌خواهم تصوير جواني را نشان‌ات دهم که همه‌مان به محض دست‌گير شدن‌اش با شادماني از جا جستيم و هورا کشيديم...آخيش همه‌جا امن و امان شد...اما سردار جان نگاه‌اي به اين عکس پرسنلي‌اش هم بينداز؟...قبل از دست‌گيري؟ فکر کنم در هر اداره‌ء پليسي بايد يک روان‌شناس زبده باشد؟...شايد هم چون من زياد فيلم مي‌بينم فکر مي‌کنم کشوري مثل ايران که اين‌قدر دم از رأفت و شفقت مي‌زند دست‌کم بايد يک روانشناس در هر مرکز پليسي داشته باشد؟...چون راستش يک ذهنيت از قبل هم داشتم...قبلاً ‌به «خفاش شب» اجازه داديد در چند شوي تله‌ويزيوني با روان‌کاو برجسته‌تان مصاحبه کند و با دلايل کاملاً ‌علمي اثبات کرديد که بايد اعدام شود...او خودش در آن شوهاي تله‌ويزيوني اعتراف کرد چه‌قدر رذل است و لياقت‌اش اعدام است...بعد او را بالاي دار کشيديد...اما سردار رادان عزيز...من وقتي اين عکس آرام ميثم را ديدم با خودم گفتم: چه‌طور اين‌طور رذل و اوباش شده‌است؟...با او چه کرده‌اند؟...حتماً خواهيد گفت: ما بر او حجت تمام کرده بوديم...با کسي شوخي هم نداريم...احسنت...در قرآن هم گويا هم‌چين چيزي به پيامبر رئوف مسلمانان ذکر شده‌است: به پيامبر بگو که زياد کاري به کارشان نداشته باشد...فقط بشير باشد و نذير...
جداي از اين‌که چه‌را هميشه نذيرمان بيش‌تر از بشير بوده‌است و بشارت هم هربار بوده است ،‌ لحن خشن نذير داشته است...بماند...با اين‌ها هم کاري ندارم...

اما سردار عزيز...ما وقتي آن آفتابه‌ها را که به‌گردن‌ ميثم آويختي ياد فيلم پرتقال کوکي افتاديم و گفتيم مگر آن‌ها را همان لحظه به بدترين شيوه نکشتيد؟...مگر نمي‌خواستيد بدانند يک لجن هستند؟...پس ترس بعدي‌تان چه بود؟...سردار رادان عزيز از مدير محترم تله‌ويزيون بخواهيد صحنه‌هايي از شکنجه‌هاي زنداني فيلم پرتقال کوکي را براي‌تان نمايش بدهد...و همان تکه‌ها را به‌نام دموکراسي مدل غربي به ما نشان دهند و بعد آن تکه‌هاي آفتابه‌بازي‌تان را به موازات اين مدل دموکراسي غربي نشان بدهند و ما از اين مقايسه بفهميم واقعا ً‌رأفت شما بيش‌تر بوده‌است...به ما با نمايش آن فيلم ثابت خواهيد کرد که چه بلاهايي سر الكس آن غربي‌هاي اباحه‌گر و لائيک مي‌آيد...و از زندان هم که زنده به بيرون تف‌اش مي‌کنند يک مرده‌ء متحرک است...او ديگر آدم سابق ني‌ست...يک تکه گوشت متحرک است...ما با خودمان کمي فکر خواهيم کرد خدا را شکر باز سردار عزيز دلش به‌‌حال مجرمان کشورمان سوخته‌است و نمي‌خواهد مانند دموکراسي مدل غربي عمل کند و متهمان به يک تکه گوشت متحرک بي‌احساس تبديل بشوند...ما ايرانيان مسلمان هرگز دوست نداريم متهمان‌مان با شوک‌هاي الکتريکي آدم بشوند...نمي‌خواهيم جامعه‌مان پر از «مک‌مورفي» بشود...پس به‌ترين گزينه اعدام است...بله...سردار عزيز...از مديران محترم تله‌ويزيون بخواهيد هم‌چين شوهاي تله‌ويزيوني را آماده کنند...مطمئن باشيد مانند اين 28 سال که هم‌واره مسخ شديم باز هم گوش به‌فرمان‌تان خواهيم بود...به قدرت رسانه توجه کنيد...همه‌ش در سريال‌هاي تله‌ويزيوني نيروي انتظامي را مهربان و شوخ‌طبع و لطيف نشان ندهيد...کمي هم از آن خشم و جذبه را نشان دهيد...به قول آيةالله مطهري مانند علي بايد هم جاذبه داشته باشيم هم دافعه...گاهي از دافعه‌ء خود را هم در سريال‌هاي تله‌ويزيوني نمايش دهيد... سردار رادان عزيز متشکريم از اين‌که به فکر مردم اين مملکت و حفظ شأنيت آن‌ها هستيد...
.
.
.
.
.
.
پ.ن:

وَبِالْحَقِّ أَنزَلْنَهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ وَمَآ أَرْسَلْنَكَ إِلَّا مُبَشِّراً وَنَذِيراً
و ما قرآن را به حقّ نازل كرديم و به حقّ نازل شد و ماتورا جز به عنوان بشارت دهنده و بيم‏رسان نفرستاديم.

سورهء اسراء / آيه (105)

Monday, July 23, 2007

زماني براي مستي اسب‌ها ، يک عدد متافيكشن ِناقابل

سلام اسمرالداي من
تو به‌تر مي‌داني :
برخلاف ظاهر خشنم... هميشه قلب رئوف‌اي داشته‌ام.
بر خلاف آن قيافه‌اي که شبيه Hulk و Notre dam de Paris يا (Pride's Hatchback) و Shrek و غول چراغ در حکايت‌هاي قديمي...همان‌ها که يک ريش بزي زير چانه دارند...و مثل مغل‌ها کله تيغ انداخته‌اند و بخشي از مو را جمع کرده‌اند و دمب اسبي بالاي سر گره زده‌اند و يک رکابي تن‌شان است شبيه آن جليقه‌هايي که زنجيرپاره‌کن‌ها و آن موتورسوارن توي فيلم ايزي رايدر که harly Davidson با آن فرمان‌هاي بالا سوارند و مچ‌بند چرمي دارند و سبيل‌هاي لنگري گذاشته‌اند و دست‌مال خال‌‌خال سرخ به پيشاني بسته‌اند و مانند آرنولد ، عضلاني هستند و به تن‌شان هم روغن بَزرَک زده‌اند تا ماهي‌چه‌ها براق بشوند و زيبايي اندام دوچندان شود و شلوار هزار پيلي کردي-خمره‌اي-خانواده پايشان است... و چارزانو جلوي ارباب ِچراغ و دست‌ها چليپا بر روي سينه و حاضر آماده براي اجراي دستور...درست مثل اين گنده‌بيگ( گنده-بک)‌ها و غول‌ها قلبي از جنس طلا دارم...و گاهي دلم براي خودم تنگ هم مي‌شود...اين‌ها را گفتم که بگويم چه‌قدر از اين داستان‌هاي سانتي‌مانتال يک نره‌غول و يک زن زيبارو که کلي معرفت دارد لذت مي‌برم...زني‌که تنها مشکلش اين است که مشکل مالي دارد وگرنه مي‌رفت با پرنس چارلز انگليس ازدواج مي‌کرد...ولي خب از روي ناچاري باز دمش گرم به اين غول ما محل مي‌گذارد...خلاصه عشق فردين‌بازي و اين‌ها...اين کت‌هاي کلاه‌مخملي‌ها که هميشه روي شانه‌هايشان با سنجاق‌قفلي محکم شده‌است...سنجاق‌هاش هرچي هست بايد خيلي قوي باشد...خلاصه از اين کت‌ها که توي دعوا اصلاً‌ از روي شانه‌شان نمي‌افتاد و آب تو دل ما تکان مي‌خورد و کت ذره‌‌اي جا-به-جا نمي‌شد...خدا رحمت کند مجيد محسني را که در فيلم لات جوان‌مرد چه خوب اين يک‌لاقباگي(يک‌لاقبائيّت-يک‌لاقباگري) را نشان‌مان داد...روح‌اش شاد...
خلاصه اين‌که ، مسعود کيميايي هم از قرار معلوم جنس عصبيت‌اش را با ريش‌خند جا-به-جا کرده‌است...چندسالي‌ست که سينما و تئاتر نمي‌روم و فيلم هم از کلوب نمي‌گيرم و اصلاً يادم مي‌رود که بگيرم...اما با ديدن عکس‌هاي اين فيلم جديد مسعود خان کيميايي به گمانم جنس قهرمانان فرديني‌اش را که آن‌زمان‌ها از دل همان‌ها خوب بيرون کشيده بود ، حالا به فراخور «مزهکه‌»هاي مدرن در زمان خودش تغيير داده است...يادت هست که چه خوب بلوچ‌اش را بي‌رحمانه نقد کرد؟...بلوچي که از انتقام به جاکشي و سگ در خانه «ايرن»‌خانوم افتاد با آن پر و پاچه‌هاي گوشتالوي حال-به-هم-زن‌اش...سکانس هم‌خوابه‌گي بلوچ اخته را که هيچ خطري براي مادموازل نداشت و آن پيچ‌واپيچ خوردن تصوير به حالت هذيان و سراب‌گونه‌گي يادت هست؟...با آن صحنه‌ء تجاوز اول فيلم به زن بلوچ که دوربين جاي آسياب قرار دارد و فقط دور سوژه مي‌چرخد و انقدر تند دور مي‌گردد که سرمان گيج مي‌رود...مسعود خان به حرمت تمام اين شاه‌کارهاي‌ات هنوز دوست‌ات دارم...
يادت هست در همان فيلم بلوچ چه خوب آن مدرنيته را ريده‌مالي کرد با آن تابلوي آبستره که فقط به درد گذاشتن جلوي زخم چاقو روي شکم و قايم شدن پشتش مي‌خورد؟!!!...اما کتک‌خوري بهروز وثوقي از قضا از داداش‌اش( يعني به نقش داداش‌اش چنگيز) با آن کاپشن چرمي که نقش پرچم امريکا پشتش داشت در همان کافه‌-بار «شب‌يلدا» (شب طولاني براي قهرمان فيلم) زياد به دلم ننشست...کدام فيلم را مي‌گويم؟ رضا موتوري را...اما مرگ رضا موتوري که يادت هست؟ اصلاً‌ مسعود کيميايي تحليل را کنار بگذارد و به همان غريزه‌ء ناب‌اش اعتماد کند وسط خال مي‌زند...و البته حتماً آن تابلوي آبستره را يادت هست که وقتي بهروز زخمي از کشتن آن رييس بيرون مي‌آيد و مي‌گذارد کنار تابلوي عوامانهء گنبد و بارگاه که گوشه‌اي ديگر با احترام گذاشته مي‌شد تا پيرمرد خنزر پنزري در بساط-اش بفروشد؟...يادت هست اسمرالداي من؟...
حالا از قرار معلوم مسعود کيميايي قهرمانان‌اش را از همان بازي‌هاي کامپيوتري بيرون مي‌کشد...آن گيس‌هاي ريزبافت که مرا ياد سياهان خلاف‌کار فيلم‌هاي غيرايراني مي‌اندازد...اما به گمانم اين غول‌هاي بي‌شاخ و دمب‌اش باز جاي دل‌سوزي داشته باشند...چون در فيلم‌هاي مسعود کيميايي يک چيزي تعمداً خيلي تلخ هست که از اصلش خبري ني‌ست...يک زن دوست‌داشتني (دوست داشتني از چه لحاظ؟ از ديد يک مرد؟ خانوم‌ها عصبي نشويد لطفاً)...در فيلم‌هاي او و طبعاً‌ يک عشق چندمنظوره که بتواند مردي به شانه‌هايش تکيه کند و دستي مسيحايي بر زخم‌هايش بگذارد پيدا نمي‌شود...
شايد براي خانوم‌هاي فمي‌نيست زياد خوش‌آيند نباشد ، ‌اما باور کنيد اين غول‌هاي بي‌شاخ و دمب خيلي دوست دارند يک زني آن‌ها را غشو بکشد...گاهي‌گداري حبه‌قندي توي دهان‌شان بيندازد...پوزه‌هايش را ببوسد...و وقتي خواست ازش سواري بگيرد...کف دستان‌اش را به گردن‌اش بکشد و بگويد: توسن بادپاي من برو...چارنعل برو...
و آن غول بياباني آي دوست دارد به زني که دوستش دارد سواري بدهد...آي دوست دارد...
اسمرالدا جان گوشي را بردار.
اسمرالدا جان از خر شيطان پياده شو و بيا سوار من شو...

Sunday, July 22, 2007

مصاحبه با يكي از استشهاديون ادبي

31 سال پيش در دي‌روز روزي به تاريخ 31 / 4 / 1355 کودکي با چشماني به رنگ قهوه‌اي روشن....موهاي خرمايي (اول‌اش مي‌گفتند پخ سرش کچل بود) در حالي‌که بالاي فرق سرش يک گوله ابر خاکستري سايه‌بان کرده‌بود ( مشخصات دقيق براي اينتر پل)...دم‌دمه‌هاي صبح ديده به جهان گشود...خواستند نامش نهند آدمي اما چون مناصبتي مي‌بايست مي‌داشت اول گفتند بشود مش صادق...بعد ديدند به تيپ و قيافه‌اش نخورَدي...فلذا گفتندي جهندم و ضرر بشود اوس‌جعفر...ديدندي باز نمي‌خورَدي...اما پدري داشتندي که به‌قول نگاربانو شايدي طاغوتي بودي و عشق خاندان پهلوي...که نامش‌ نهادندي اي‌رزا...کم‌کم به‌مرور زمان که تطور زبان صورت‌گرفتندي ،‌ در و همساده‌ به او علي‌رضا گفتندي. دوران تحصيل را در محضر آشيخ اوشگول‌ فشفشکي تلمذ کردي و زانوي ادب زدي و ديفلُماي خويش را از دارالايتام شهيد ببئي اکتساب نمودي. به دليل خورده ‌شدن صفحات ديگر تاريخ زندگاني وي توسط موريانه...از ديگر اتفاقات بزرگ زنده‌گي او باخبر نيستيم.

به‌همين علت راديو زمانه بر آن شد تا مصاحبه‌اي با اين اعجوبه‌ء قرن ، از سوي بنياد حيف‌ ِنون يا همان هيفوس يهودي ترتيب بدهد...از آن‌جا که از مدت‌ها پيش مي‌دانست اي‌رزا يا همان علي‌رضا عشق يهودي است...و پيش رفقا به جهود سرگردان مشهور است در اين تصميم خود مصمم شديم.

ناثر قياسي


راديو زمانه: اي‌رزا جان کي باخبر شدي که براي خودت کسي هستي؟

خروس‌خان: والا از آن‌روزي که مادرم مرا از جيش گرفت فهميدم بايد براي خودم کسي بشوم و دير بجنبم ممکن‌است دير بشود. و از آن‌جايي‌که دوست ندارم هيچ‌گاه دير بشود پس زود جنبيدم.

راديو زمانه: ممنون از اين‌همه جواب کاملي که مي‌دهيد.

خروس‌خان: لطفاً ‌مزه نريزيد سووال بعدي را بپرسيد.

راديو زمانه: اي‌رزا جان...با خبر شديم يک مجموعه ترجمه در دست احداث داريد...مي‌شود کمي از کم‌وکيف کار بگوييد؟

خروس‌خان: حتماً ! چرا نشود؟

راديو زمانه: ممنون.

خروس‌خان: خاحش مي‌کنم چراي مرا همان چه‌را بنويسيد.

راديو زمانه: چشم.

خروس خروس: بي‌بلا...همين ديگر.

راديو زمانه: خب مي‌فرموديد؟

خروس‌خان: چي مي‌فرمودم؟ من که مي‌داني حافظه‌ام به‌دليل کثرت انديشه زياد قوي ني‌ست.
دست شما درد نکند که ني‌ست مرا همين‌جوري نوشتيد.

راديو زمانه: قابلي ندارد...لطفاً‌ طفره نرويد...از ترجمه بگوييد.

خروس‌خان: به‌روي بوبولي چشم‌هاي‌ام.

راديو زمانه: خب؟

خروس‌خان: خب به جمال‌تان.

راديو زمانه: پس ترجمه چه مي‌شود؟

خروس‌خان: خودتان که فرموديد؟ در دست احداث است.

راديو زمانه: بله درست است...ولي موضوعش چي‌ست؟ عنوانش چي‌ست؟ در چه گروه سني‌ست؟...در چه گونه‌اي‌ست؟...ادبي‌ست؟ چي‌ست؟

خروس‌‌خان: از اين‌که رسم‌الخط مرا درست پيش مي‌بريد سپاس‌گزارم.

راديو زمانه: قابلي ندارد.

خروس‌خان: خب حالا که انقدر شما مشتي هستيد و از آن‌جايي‌که من حسابي از گوساله‌هاي هلندي خوشم مي‌آيد پاسخ پرسش‌تان را با يک سووال پاسخ مي‌دهم.
ببينم مگر شما خوار-مادر نداريد که به ترجمه‌ي من گير داده‌ايد؟ لطفاً به‌جاي «ي» همان همزه را بگذاريد...

راديو زمانه: ولي شما تا همين چند وقت پيش مگر همزه نمي‌گذاشتيد؟

خروس‌خان: من هردفه يه‌جور مي‌نويسم...به شما ربطي ندارد...

راديو زمانه: خب دوس نداري نگو...ما را باش که پول حرام مي‌کنيم با چه يالغوزهايي مصاحبه مي‌‌کنيم.

خروس‌خان: نمي‌خوايد نخوايد...همينيه که هس...لطفن پول مصاحبه را هم بفرستيد به حساب محسن نامجو...چون بدون کاپي‌رايت به آثارش گوش دادم. اون «ان» تنوين را هم لطفن برداريد...

راديو زمانه: دلمون نمي‌خواد...همينه که هس...

خروس‌خان: لياقتتون همينه که بريد با چارتا گوزو مصاحبه کنيد...

راديو زمانه:‌ برو قلي...

خروس‌خان: شکمت بره...

به‌دليل کثرت حرف‌هاي بي‌ادبي اين مصاحبه نيمه‌کاره ماند...

اميدوارم کمال استفاده را برده باشيد.

ناثر قياسي

Saturday, July 21, 2007

ب.ب يا بريژيت باردو ، بمب فلان و بهمان يا همان عنوان آوازه‌خوان کچل

اول از همه به لينک‌هايي که مديار عزيز لطف کرده و گذاشته و خب منظور اطلاع‌رساني بوده‌است ،‌بايد بپردازيم...به ديدهء منت...بنده هم در اين صفحه در حد بضاعت خودم منعکس مي‌کنم...مخلص آقا مجتبا هم هستيم...

تا رهايي دانش‌جويان در بند

http://18tir4ever.blogfa.com/

http://schrr.net/spip.php?article148
.
.
.
سر درد من ظاهراً‌ بالاخره بعد از خوردن قرص زاناکس( آلپرازولام سابق) و دو سه تا چاي آب‌ليمو يک خرده ول کرد...خب الحمدالله حالا نوبت ماست که با اين ترانه‌‌هاي انتخابي تو ام‌پي‌تري پله‌يه‌رمون حال کنيم و حالي هم به جماعت بديم...مرديم از گردن کلفتي.
.
.
.
هميشه از نوشته‌هاي خانوم مينا اکبري در همشهري جهان و در ادامه گه‌گاه که دستم مي‌رسيد در شرق دوره اول لذت مي‌بردم...بعدها با اين‌که فهميدم ايشان همسر محترم آقاي علي‌رضا محمودي هستند...هيچ تأثيري بر علاقه‌ء شخصي‌م نگذاشت...نه اين‌که آقاي محمودي در علاقه‌ء من تأثيري داشته باشند...اما اگر کمي عوامانه به قضيه نگاه مي‌کردم با خودم مي‌گفتم: آن مصاحبه‌هاي درخشان...آن تيزهوشي خانوم اکبري کجا و آقاي محمودي کجا؟...راستش نمي‌خواستم سيب سرخ دست آدم چلاق بشود...ولي الحق برخي مواقع مي‌شد...بدجور هم مي‌شد...اما انگار با اين يادداشت زن و شوهر به هم نزديک شده‌اند...

حالا اگر اين‌دو ، زن و شوهر نبودند در قصه‌ء من که مي‌توانند باشند؟ نه؟


خانوم اکبري انگار يا دوزاري را به‌زور قُر کرده‌اند يا اين‌که اصلاً گوشي دست‌شان نبوده‌است و سربه‌هوا چيزي از جلوي چشم‌شان گذشته‌است...موضوع پوست‌تخمه را خوب نفهميده‌اند...کنايه‌هاي هفتاد سال پيش هم دردي دوا نمي‌کند...از آدم زيرک اين‌جور cheap نگاه کردن بعيد بود...چه‌را اين نوشتن اينترنتي اين‌قدر کيفيت نوشته‌ها را پايين آورده‌است؟...منظور اين‌نيست که ضايع بنويسيم؟ يا نه عصاغورت‌داده...دو نمونه خوب مي‌دهم که البته خيلي کم است...يکي خانوم مسيح علي‌نژاد که باور کنيد نوشته‌هاي اوليه‌اش را مي‌خوانديد دل‌غشه مي‌رفتيد و با خودتان مي‌گفتيد کدام ملنگ‌اي آن را نوشته‌است...اما چه شد که خانوم علي‌نژاد دست‌کم قلم پخته‌‌اي پيدا کرد؟ زياد خبر ندارم. من يکي که مشتري پر و پاقرص او شده ام...البته اگر يادم بماند...اما اين‌که کم‌-کم ايشان را نسخه بدل مسعود خان بهنود ببينيم زياد به دل من يکي که نمي‌چسبد...نفر بعدي جناب احمد زيدآبادي كه در روزآن لاين عجب قلم پرواري دارند!!که به قول دوستي کاش با همين قلم و نگاه پخته در مطبوعات هم مي‌نوشتند...کاش...
.
.
.
شوخي که نداريم...اين نيک‌آهنگ کوثر هم با آن‌همه خوش‌تيپي...با آن کراوات‌اش...آن ميکروفون‌اي که توي حلق‌اش مي‌چپاند و گردن‌اي كه دارد روز به روز کلفت‌تر مي‌شود و در ضمن نمازش هم ترک نمي‌شود...ديگر چه لزومي دارد اين‌قدر شلوغ‌بازي دربياورد...خوش‌به‌حال نيکان که وب‌لاگ پربيننده‌اي دارد و جزو آن هفت وب‌لاگ پرخواننده‌است...به شهادت وب‌لاگ‌نويس الاف‌اي که تکنوراتي براي حجت است مثل نقطه دات.کام که بدجوري با اين آمارها حال مي‌کند و خوب اداي انسان‌هاي متمدن آنتي‌درخشان را هم درمي‌آورد.خوش به‌حال شما...خوش‌به‌حال شما...بالاخره پوزه‌ء شريفي‌نيا هم به‌خاک ماليده شد...نه؟
.
.
.
مي‌داني با کدام تلفظ Freddie Mercury حال مي‌کنم؟ آن‌که با شدت هم ادا مي‌کند. چي؟
به‌جاي ly مي‌خواند le...SO Lonely را با همان غلظت مي‌خواند: So Lonele......اين به‌کنار خود تلفظ L-اش خيلي مشتي‌ست...بايد حتماً سه ترانه شاه‌کارش را شنيده باشي تا بفهمي چه مي‌گويم. آن‌وقت است که تازه مي‌فهمي چه‌را اين‌قدر بر اجرا اهميت مي‌دهد. و چه مي‌شود ترانه show must go on اين‌قدر تک مي‌شود؟...تازه مي‌فهمي accent-هاي فردي يعني چه؟...شايد به‌اين دليل است که صداي George Michael مرا ياد فردي مي‌اندازد...هرچند مردک قبرسي از من ايراني خوش‌اش نمي‌آيد.

Living on my own

One year of love

Want to break free

نه تكذيب نه تأييد

اين دو سه روزه سردردهاي شديد و سرگيجه بي‌نهايت شديدي دارم و اوضاع من هم مانند آية‌الله مشکيني ضد و نقيض است.يک‌بار خبر مرگم را اعلام مي‌کند ،‌يک‌بار تکذيب. وقتي اطلاع‌رساني در کشور ما مثل يک خبر مرگ تخمي تخيلي باشد...سيمين دانشور را بکشند و زنده کنند ديگر چه لزومي دارد بستن اين روزنامه‌ها؟...
فقط خواهشي از سيمين دانش‌ور عزيز دارم...جان مادرت نمير و آن کتاب لامذهب «نامه به سيمين» ابراهيم گلستان را منتشر کن...د لامسب نمير ديگه...

خلاصه کم سر درد داشتم...وقتي مطلبي راجع به اين مردک قرمپف ، حسني ، را هم خواندم تهوع هم به آن اضافه شد...اين چند سطر براي هرکس کافي‌ست که از غصه سرش را به ديفال بکوبد و دردم جان به جان آفرين تسليم کند بدون هيچ تکذيب و تأييدي.

وقتي خبر اعدام رشيد را شيندم، چون به وظيفه خود عمل کرده‌ بودم هيچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب به هيچ شخصي ولو پسرم باشد، شوخي ندارم و با هيچ احدي در اين مورد عقد اخوتي هم نبسته‌ام. هنوز هم اگر يکي از فرزندانم بر ضد انقلاب و رهبري، خداي ناکرده، فعاليت کند، همان کاري را خواهم کرد که با رشيد کردم. حقيقت اين است که رشيد مستحق اعدام نبود. او جنايتي را مرتکب نشده بود، يا کسي را نکشته بود تنها جرمش اين بود که گرايش شديد کمونيستي داشت و اين هرگز منجر به اعدام کسي نمي‌شود. حداکثر اين اين است که بايد به حبس ابد محکوم مي‌گرديد. متاسفانه قاضي پرونده همين طور فله‌اي حکم صادر کرده بود. من آن وقت سرم خيلي شلوغ بود، به مسايل انقلاب در اروميه و منطقه اشتغال داشتم. از طرفي چون پسرم بود نخواستم موضوع را دنبال کنم، گفتم: شايد سبب سوءتفاهم بشود و بنده معتقد هستم که قرار نيست انسان در اين دنيا به همه حق و حقوق خود دست پيدا کند. يک مقدارش هم بايد به عالم آخرت بماند.

يادم است جوان‌تر که بودم فيلم‌نامه‌اي به سپارش جايي مي‌نوشتم که در آن به يک مشکل حقوقي برخورده بودم. نياز پيدا کردم با دوستي که وکيل بود مشورت کنم...مي‌دانيد چه جوابي داد؟

« من پرونده‌‌اي زير دستم داشتم که پدري پسرش را اوايل انقلاب به جرم خواندن مجلات قبل انقلابي فروخت و او را به جرم ضدانقلابي اعدام کردند...حالا تو دنبال قانون و حکم حقوقي هستي؟»...

شايد آن پدر الدنگ کسي مثل حسني ملنگ بوده‌است. کسي چه مي‌داند از اين ديوث‌ها چند نفر در جامعه هستند که پيشاني‌هاشان به داغ مُهر هم پينه بسته است و مي‌بيني به گه‌خوردم‌هاي زير جُلي افتاده‌اند. نوش جان‌شان.

بايد به هيکل اين شور انقلابي از بالا تا پايين‌اش ريد. اگر اين اسم‌اش انقلاب است...نه مخملي‌اش را خواستيم ، نه ململي‌اش را...نه نارنجي و نه طعم چارميوه‌اش را...ارزاني کساني‌که يک گوشه مي‌ايستند و از مشاهدهء خون‌هاي ديگران لذت مي‌برند...
يادم نمي‌رود يک جاکش ديگري از همين قشر در قضيه‌ء شلوغي‌هاي کوي دانش‌گاه پشت ميله‌هاي پياده‌روي جنب ميدان انقلاب ايستاده بود و مرا و رفيق‌ام را به بيرون از حفاظ ميله‌ها هول مي‌داد:

«بريد جلو...ناسلامتي به شماها جوان مي‌گن»...کس‌کش بي‌ناموس به‌گمانم دنبال انقلاب جيغ بنفش بود...

فعلاً‌ برويم با اين هاله و کيان و رامين و اعترافات تخمي‌شان حال کنيم.

نمي‌دانم اگر اين ملاحسني را هم نداشتم چه خاکي به سر مي‌کردم...

سکوت

اگر تو جاي من بودي چه‌طور خبر مرگ عزيزترين کس زنده‌گي به‌ترين دوست‌ات را به او مي‌دادي؟

نمي‌توانم به خانه‌اش حتا نزديک بشوم. حالت خوبي ندارم. نمي‌توانم آرام آرم خبر را به او بدهم. توي يک فيلم ديدم که ناگهاني و ضربتي هم کارساز است. مثل وقتي که بخواهي در رفته‌گي قسمتي از دست يا پاي‌ات را جا بياندازي اول بيمار را سرگرم مي‌کني و اما يک‌هو استخوان را جا مي‌اندازي. مثلاً ‌بايد اول سرش را گرم کنم. خب فکر کنم بتوانم با صدايم به‌تر لحن‌ام را تغيير دهم. ولي پريده‌گي رنگ صورت‌ام را چه کنم؟...پس همان تله‌فون به‌تر است. تازه توي تله‌فون مي‌توان الکي قطعي را پيش کشيد. الو؟ الو؟ الو؟ صدا مي‌آيد؟ و خلاص. طرف کنج‌کاو که شده باشد بس است. خودش از جايي ديگر پي‌گيري مي‌کند و مي‌فهمد بله ، کسي از نزديکان‌اش را از دست داده است.

شماره مي‌گيرم:

ـــ بفرماييد؟
ـــ منم اي‌رزا...
ـــ تويي علي‌رضا؟
ـــ چه خبر؟
ـــ هيچ‌چي.
ـــ خسته‌اي؟
ـــ من ؟ ...اگه خسته بودم که زنگ نمي‌زدم.
ـــ خب ديگه فکر کردي چوب‌خط-ات پر شده...لابد
ـــ چه چوب‌خط-اي؟
ـــ هيچ‌چي بابا...بعضي موقع‌ها خيلي ضايع خودتُ‌به خريت مي‌زني.
ـــ من؟
ـــ نه ننه‌م.
ـــ راستي از مادرت چه‌خبر؟ فهميدي سردردهاش براي چي بود؟
ـــ آره...يعني تو خبر نداري؟
ـــ چي رو؟
ـــ مادر من خونه مادرته.
ـــ من از کجا بدونم؟...من که خونه مادرم نرفته‌م؟
ـــ نرفتي؟...دروغ‌گو...پس چه‌را مادرت زنگ زد اين‌جا؟
ـــ کي؟
ـــ هان چه‌را هول شدي؟
ـــ چي پرسيد؟
ـــ هيچ‌چي...بنده خدا يه‌کم دست‌پاچه بود...همه‌ش سراغ تو رو مي‌گرفت.
ـــ ببين...چيزي به‌ت نگفت؟
ـــ راجع به چي؟
ـــ نخودچي...
ـــ تو انگار جاي شوخي و جدي رو نمي‌فهمي نه؟
ـــ هان چي شده؟...اسم مامان‌جان‌ات اومد غيرتي شدي؟
ـــ نه‌خير هم...همه‌ش حرف مفت مي‌زني.
ـــ من يا تو؟
ـــ تو...من کجا حرف مفت زده‌م؟
ـــ هميشه...
ـــ کي مثلاً؟
ـــ مثلاًش هم مي‌خواي؟
ـــ بله.
ـــ خيلي پر رويي.
ـــ اگه من پر رو باشم پس جناب‌عالي هم يعني بچه‌خجالتي.
ـــ هيچ‌هم خجالتي نيستم...ريغونه...بلد نيستي جواب بدي چه‌را نيش مي‌زني؟
ـــ من نيش زدم؟ بمير بابا.

تق گوشي را مي‌گذارد. و من تازه يادم مي‌آيد که بايد خبر مرگ مادرش را به او بدهم که نيم ساعت پيش در خانه‌ما سکته کرد. کمربند شلوارم را سفت مي‌کنم تا سريع خودم را به خانه‌شان برسانم. خدا را شکر که اين‌ها را پشت گوشي به‌هم نگفتيم. معلوم نبود حالا چه اوضاعي پيش بيايد. موقع مراسم را بگو...من و او که بيست سال با هم رفيق بوده‌ايم درست براي مراسم ختم ، از هم دور باشيم. نه...نه...تف به اين تله‌فون...بايد زودتر بجنبم. تله‌فون زنگ مي‌خورد...

ـــ بله؟
ـــ خودتي؟
ـــ با کي کار داشتيد؟
ـــ حالا ديگه منُ نمي‌شناسي؟
ـــ نشوني بده تا بشناسم.
ـــ حق داري...
ـــ ببنيد خانوم من يه کار فوري دارم بايد خودمُ ‌زود برسونم...حرف‌تونُ‌ بگيد.
ـــ داري مي‌ري سراغ دوست‌دختر جديدت؟
ـــ کي؟...برو بابا دل‌ات خوشه.
ـــ گوشي رو قطع نکن.
ـــ پس چرت و پرت نگو. بگو چي مي‌خواي؟
ـــ مي‌خواستم قبل اين‌که خودمُ‌ بکشم بدوني چه‌قدر دوست‌ات داشته‌م.
ـــ واي خدا ، چه‌قدرجيگرم سوخت...اوه اوه اوه اوه اوه...گريه‌هامُ‌ شنيدي؟

گوشي را مي‌گذارد.
احمق اشتباه زنگ زده است که اين خزعبلات را بگويد. عصبي رخت و لباس‌ام را مي‌پوشم. و در خانه را قفل مي‌کنم و بيرون که مي‌آيم . فکر آن دختر کلافه‌م مي‌کند. نکند واقعاً ‌به کمک کسي نياز داشته باشد؟...به طرف راه‌پله‌ها مي‌دوم. کليد را که توي قفل مي‌پچيانم صداي زنگ تله‌فون را مي‌شنوم. مي‌دوم سمت تله‌فون مچ پايم مي‌پچيد و با پوزه زمين مي‌خورد. چيزي نمي‌فهم‌ام.

ـــ آخ...
ـــ سر-ات يه ضربهء جزئي ديده...خوش‌بختانه آسيب نديده.
ـــ آخ.
ـــ سر درد عاديه.
ـــ نه بابا پاهامُ ‌مي‌گم...نگاه به‌ش انداختيد؟
ـــ کدوم؟...راست يا چپ؟
ـــ آخ...آخ...خودشه...خودشه.
ـــ دررفته...عجيبه که هنوز باد نکرده...
ـــ عجيب يا عادي....آخ...درد مي‌کنه...آخ...انقدر نپيچون‌اش.
ـــ ببين همه‌ش تو هذيون‌ات يه چيزي مي‌گفتي...
ـــ چي؟
ـــ يه چيزي که زياد واضح نبود.
ـــ لابد يه چيزي بوده ديگه...آخ...ول کن اين چرندياتُ...دکتر من درد دارم.
ـــ مي‌دونم.
ـــ پس قصه حسين کرد شبستري نگو.
ـــ ئه؟...مگه اين قصه رو شما جوون‌هام هم شنيدين؟
ـــ نه فقط خوندم.
ـــ خوندي؟
ـــ آره دکتر...به کوشش دکتر محمد جعفر محجوب دوباره چاپ شده...
ـــ کي ديگه چاپ شده بود؟
ـــ پيش از انقلاب...
ـــ چه سالي؟
ـــ اونُ ديگه نمي‌دونم...
ـــ ببينم اشتباه نمي‌کني؟
ـــ چه‌طور؟
ـــ اون کتابي که مي‌گي امير ارسلان نام‌دار ني‌ست؟
ـــ اون هم هست...بله...الان شک کردم...ولي...نه...فکر کنم حسين کرد شبستري هم چاپ شده؟...اما به کوشش محجوب باشه يا نه؟...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ...
ـــ خب اين هم از پات...جا افتاد...
ـــ دُ....ک......تُ....ر....يا.........د............م........نمي..................آد.
ـــ فعلاً بخواب...انقدر فکر نکن علامه دهري...يه دکتر هم مي‌تونه کتاب‌خون باشه...

کلاغي مي‌شناسم که سال‌هاست با اعتراض به وضع موجود و اين‌که چه‌را هر کلاغي بايد فقط در پايان يک داستان اسم‌اش برده بشود ، به دادگاه لاهه از دست قصه‌گوها شکايت برده‌است تا ديگر بدون اجازه از آن‌ها نامي ازشان ببريم.
حق هم دارند. کلاغي ديگر در کار ني‌ست که بخواهد با به سر رسيدن قصه‌ء ما به خانه‌اش برسد يا نرسد.
.
.
.
برخي دوستان از بنده خواسته‌اند تا بازآفريني‌هاي استاد نامجو را برشمارم...حرف زيادي ندارم. جز بگويم:‌ بيش‌تر تأثيرات و بازي با لحن و البته ناشيانه‌تر را صرفاً‌تقليد محض يافتم. البته تأثير پذيرفتن در نوع خود و حتا اين بازآفريني!!!!!!!!!!!! به شيوه استاد شاملو نه تنها بد نيست بل‌که شکستن لحن استاد نامجو که خيلي به‌ظاهر پست‌مدرن است و درک من از آن عاجز است ، واقعاً «مي‌دهد آزارم» ( دقت کرديد اين تغيير ناگهاني لحن‌ام چه آزارنده بود؟ فکر کرديد بعد از آوردن «بل‌که» بايد چه‌گونه ادامه مي‌دادم؟)...
ترجيح مي‌دهم «نوع‌آوري» استاد لطفي را ببينم و بشنوم تا با اين‌گونه «نوآوري»ها حال کنم (چون بي‌هدف است...هدف يعني نمايش فرهنگ چل تكه ما؟...يعني نشان دادن اين به ظاهر بي-معنايي؟...هان؟ کيلويي هم مي‌فروشند؟)

بگذريم متخصصان نظر بدهند به‌تر است...من فقط احساسات خودم را بدون اداي تحليل‌گري نوشتم.

دو نمونه‌ء دو-دو-اي را مي‌آورم:


مرغ شيدا / محسن نامجو و The man who sold the world / David Bowie

ظاهراً ديويد بووي با تأثير از داستان علمي-تخيلي «مردي که ماه را فروخت» نوشته Robert A. Heinlein به سال 1949نوشته و ساخته ‌است.


جبر جغرافيايي / محسن نامجو و Love Buzz / NIRVANA

که باز اين ترانه يک اصلي‌تر هم دارد که از يک گروه داچ‌زبان به نام shocking blue است که به صورت youtube تقديم حضورتان مي‌شود.




البته جداي سنة حسنة cover-خواني ، از «شباهت‌هاي ناگزير» هم «گــُزير»ي ني‌ست.

در نوشته‌هاي بعدي به اين دو غول بزرگ موسيقي يعني ديويد بووي و رهبر گروه نيروانا يعني کرت کوبه‌ين خواهم پرداخت.
.
.
.
مطلب زير هم به‌طور اتفاقي پيدا کردم...از استدلال دوست‌مان vertigonehخيلي خيلي لذت بردم...و از تحليل‌هاي متفکر برجسته‌ء خادم-خائن به محسن نامجو که صاحب اصلي اين قسمت از بالاترين است نيز بسيار کيف کردم...بس‌که خود خود ابزورديته بود:

vertigoneh 59 روز قبل گفت:

مکابيز، واهه،آيوانت،حسن و عبدالعلي عزيز ، از اينکه وارد بحث خصوصي شما مي‌شم پيشاپيش عذر مي‌خوام. بياين يک جور ديگه به قضيه نگاه کنيم:
1- محسن نامجو ميره چند تا آلبوم از zz top , Muddy Waters, David Bowie , و چند تا آلبوم ديگه رو از دوستش عبدي بهروان‌فر که اين‌ آلبوم‌ها را با نقض کپي رايت به‌دست آورده مي‌گيره.
2- محس نامجو ميره و چند تا آهنگ با استفاده کارهاي اين افراد بدون رعايت کپي رايت و کسب اجازه مي‌سازه ( مثل جره باز، مرغ شيدا و .. )
3- محسن نامجو ميره استوديو (مثلاً کرگدن) و اين آهنگ‌ها رو براش با نرم‌افزارهاي ساندفورج و کول‌اديت کرک شده و با عدم رعايت کپي رايت و پرداخت حقوق صاحبان نرم افزار ظبط مي‌کنن
4- آهنگ‌هاي محسن نامجو با استفاده از نرم‌افزار نرو اکسپرس کرک شده بدون رعايت کپي رايت، رايت شده و به دست من و شما رسيده
5- حالا ما نشستيم و داريم با استفاده از ويندوزهاي کرک شده بدون رعايت کپي رايت توي سايت با هم کل کل مي‌کنيم که وضعيت کپي رايت آثار چه مي‌شود.
همه اين داستان‌سرايي‌هاي من واسه اين بود که بگم بحث کپي رايت تا چه حد توي کشور ما غامض و چقدر مغشوش هست.
.
.
.
سکوت

Thursday, July 19, 2007

پاسخي به يک خطاب به پروانه

خطاب به‌ دوست ندیده‌ حضرت شنیده‌ (خروس‏خان): حتی از یک انسان مجازی هم این توقع می‏رود که‌ فرق میان نگاه‌ سانتی‏مانتال و طنز آمیز را دریابد. به‌ نظرم مطلبی که‌ نوشته‌ بودید ارتباطی با بحث بنده‌ نداشت. شما در کشکولتان سه‌ مقوله‌ طنز آمیز و نوستالوگیک و سانتی‏مانتال را با هم قاطی کرده‌اید. سانتی‏مانتال همان آهنگ (صبحت بخیر عزیزم) معین است و نوستالوگیک همان آهنگ (Self Control) از (Laura Braunigan) است و طنزآمیز همان آهنگ (شقایق نوکانتی) نامجو است که‌ بعید نیست که‌ نپسندید. در کشکولتان مریم حیدرزاده‌ و تی اس الیوت را همزمان می‏توان یافت. ولی در هر حال از شما متشکرم چون چند تا از آهنگ‏های غیر سانتی مانتال‏تان را داونلود کرده‌ام.
.
.
.
خطاب به‌ دوست تصوير ديده و صدا ناشنيده و حضرت (نمي‌دانم يعني چه؟) نشنیده‌ (صالي‌جون):
حتا از یک انسان حقيقي هم این توقع می‏رود که‌ فرق میان نگاه‌ سانتی‏مانتال با سَنتيمانتال و جفنگ‌‌انگيز را دریابد. به‌ نظرم مطلبی که‌ نوشته‌ بودید ارتباطی با لُغُزهاي بنده‌ نداشت. شما در پاسوخ‌تان سه‌ مقوله‌ء سَنتيمانتال و نوصطاطاليستيق و سانتی‌مانتال را با هم قاتی کرده‌اید. سانتی‌مانتال همان آهنگ (صبح‌ات به‌خير عزيزم) معین است كه ريشه‌اش بازمي‌گردد به مادر تمام مكاتب اَوان‌گآورد (رومَن‌تيس‌ايسم) و نوصطاطاليستيق همان آهنگ (جنبه‌داشته باش) از خانوم لورا است و جفنگ‌انگيز همان آهنگ (شقایق نوکانتی) نام‌جو است که‌ بعید است نپرستم‌اش. چون از هرچه جفنگ و ابزورد است لذت مي‌برم ، مانند پاسوخ زيباي‌تان.
در کج‌کول‌ام مریم حیدرزاده‌ (پيدا كنيد پرتقال‌فروش را) يافت مي‌نشود ولي تی اس الیوت يافت مي‌شود.
ولی در هر حال از شما متشکرم چون چند تا از آهنگ‏هاي سانتی‌مانتال‏‌ام را (بدون پرداخت عوارض) داون‌لود کرده‌ايد.

در پايان از وقتي كه به بنده داديد سپاس‌گزارم.
.
.
.
ترانه‌اي غير سانتي‌ مانتال تقديم حضورتان مي‌شود:

سياوش شمس/ برو ديگه دوس‌ات ندارم


گريه‌هاي تو برام فايده نداره
برو که ديگه تو رو شناختم‌ات
بگو به کي بگم گفتنيامُ
حالا که به حرف حسودا باختم‌ات
من توي شهر آرزوهام
واسه تو يه قصر طلايي ساخته بودم
به چه شوقي
به چه ذوقي
قلب و دين و ايمون‌امُ باخته بودم
برو ديگه دوس‌ات ندارم
اسم‌تُ نمي‌خوام بيارم
برو ديگه نمي‌خوام به يادت
چشمامُ روي هم بذارم
هر دفعه يکي در مي‌زنه
عکس تو مياد به ياد من
که مي‌اومدي با يه گل سرخ
دم‌دماي صبح سراغ من
چه بچه‌گونه نگام مي‌کردي
نگاتُ باور مي‌کردم
دوباره مي‌رفتي
من تو سکوت‌ام گلاتُ پرپر مي‌کردم
قصه‌هاي منو تو تموم‌اه اما
يه روز تو تنها مي‌شيني
حرير عشق گذشته‌‌مُ
تو آينه‌ها مي‌بيني
اما ديگه نيست اون که اشکاتُ
مي‌بوسيد و تو براش نفس بودي
اوني که براش فرش زمينُ
يه سايه‌بون با تو بس بودي
.
.
.


كي بود كه مي‌گفت روش من درست ني‌ست؟...ترس خودش يک تكانه‌ براي شعوراست...نمونه‌اش اين بازتاب است.

Wednesday, July 18, 2007

راز روح آرخُلُق‌پوش من

بايد سعي کنم بايستم.نفس‌هاي عميق مي‌کشم. بايد خودم را به نيروي که نمي‌شناسم اما مي‌دانم کمک‌ام مي‌کند ، بسپرم.با کسي طرف هستم که هر کلمه‌اش تمام منطق مرا بر هم مي‌زند.حسابي گيج‌ام مي‌کند. با او از احساسات نمي‌توانم بگويم. شايد مرا باور ندارد. شايد احساسي بودن‌ام را باور ندارد. شايد بلد نيستم احساسات خود را نمايان کنم. با او هر کلمه‌ام پوست‌پوست مي‌شود. ليف ِلطيف سخنان‌اش جملات چرک‌مُرده‌ام را از منفذهاي ساليان دور من بيرون مي‌کشد. مي‌خواهم بگويم: دوست‌ات دارم. ترسم از اين‌است که بغض نگذارد و گمان کند بغضي نمايشي‌ست. چه‌را فکر مي‌کنم هرآن‌چه او مي‌گو‌يد درست است و اين من هستم که غلط مي‌انديشم؟ با خود فکر مي‌کنم او تا به‌حال چند امتياز مثبت به من داده‌است که بخواهم به نفع او دست‌هاي خودم را بالا ببرم؟ اما نه. درد من از منطق ني‌ست. مي‌دانم او را دوست دارم. و اين منطق ِدرد ِمن است. وقتي طنين صداي او را مي‌شنوم ، کلمات خود را مي‌بينم که مانند دست‌خط-‌ام خرچنگ قورباغه مي‌شوند. خدايا چه کنم که باورم کند؟ بارها به من گفته‌است: علي‌رضا خودت باش. و من هستم. به روح پدرم هستم. اين قسمي‌ست که او دوست ندارد. چون مي‌داند من پدرم را خيلي دوست دارم. مي‌داند: اگر من پدرم را دوست دارم نه براي کتک‌هاي زيادي‌ست که از او خورده‌ام. و نه حتا شرافت‌اي که داشت. و نه حتا روح جنگنده‌اي که داشت. و نه حتا احترام‌اي که به شعور بچه‌گي‌ام مي‌‌گذاشت. و نه حتا براي آن نگاه عاشقانه‌اي که هنگام مرگ‌اش به من دوخت. نه. من پدرم را دوست داشتم چون غرور مرا از من نگرفت. خدايا حالا چه‌گونه به او بگويم که دوست‌ات دارم براي آن غرور معصومانه‌ات و حالا چه‌گونه بايد براي او تشريح کنم خود اين واژه‌ء معصومانه را؟ مي‌ترسم گمان کند معصومانه يعني ساده‌لوحانه. خدايا چه‌را هرچه واژه‌ء دست‌‌مالي‌شده است براي من باقي مانده‌است؟
يعني اگر او روزي خصوصيات مرا از نگاه خودش بنويسد چه حسي خواهم داشت؟
مي‌دانم...مي‌دانم که حس بدي نخواهد بود. اما اگر اصرار کنم که حتماً‌ بنويسد؟ نمي‌پرسد اين جمله را به چند نفر ديگر گفته‌اي؟ و من آيا بايد دروغ بگويم؟ او مي‌داند. يعني بايد بداند. يعني خداکند که بداند. يعني اصلاً‌ مي‌داند؟ مي‌داند که من دروغ بلد نيستم؟ باور مي‌کند؟

خب گيرم که بداند. اگر بپرسد چه؟ من به او نخواهم گرفت چه‌را...گفته‌ام...و او از خود نخواهد پرسيد که چه‌را سووال‌اي که دوست داري همه پاسخ بدهند را من نيز بايد به آن پاسخ بدهم؟ آيا من هم جزوي از آن همه هستم؟ مي‌ترسم. از اين‌که او خودش را جزوي از آن‌همه بشمرد سخت مي‌ترسم. پس بايد بگويم: نه تو مانند همه نيستي؟ و اگر او بگويد: از اين‌که مرا هم غير از همه بداني مي‌ترساني-ام چه؟ راست مي‌گويد: شايد با اين کارم او را آن‌چنان در فشار بگذارم که گمان کند من تصويري بسيار پيچيده از او ساخته‌ام.يک زن رويايي.يک زن دست نيافتني. و من اين‌را دوست ندارم. زن دست نيافتني خب از نامش پيداست. دست نيافتني‌ست. ولي او در روياي من ني‌ست. ني‌ست؟ خدايا...خدايا...اين هست و ني‌ست چه پرسشي عذاب‌آورند! آيا نمي‌تواند همه‌چيز به همين ساده‌گي باشد؟ نمي‌تواند يک حس ناب و ساده با يک جملهء کليشه‌اي تمام شود؟...آيا يک «دوست‌ات دارم» کافي ني‌ست؟ نه نه...به همين ساده‌گي اگر بود که کسي ديگر نيز مي‌توانست شنونده‌ء اين جمله باشد. آيا دارم يک حس ساده را پيچيده مي‌کنم؟

من کيستم؟ من متفاوتم؟

بايد بيش‌تر در خودم غوطه‌ور شوم. بايد به دنبال خود بگردم. بايد تصوير او را در لحظه‌هاي گم‌شده و عزيز خودم بيابم. آن لحظه‌ها کجاست؟...پيدايشان مي‌کنم.
و در اين نوشتن رازي‌ست مانند پنجهء اسماعيل که خاک را خراشيد و خراشيد تا مادر آسيمه‌سر را از هراس تشنه‌گي برهاند.
من بايد با نوشتن به آن خراش خاک برسم.
بايد بقلّد اين آب از درون اين خاک.
مي‌‌نويسم.
باز هم مي‌نويسم.
.
.
.
براي تقرير اين تحرير:
بازگشت رابرت دونيرو از جبهه‌ء جنگ و گذر از كنار خانه‌اي كه براي او آذين بسته‌اند و بي‌اعتنا به همه چيز هنوز مو را به تنم سيخ مي‌كند با اين نواي معركه...
.
.
.
يادت هست از كدام فيلم مي‌گويم؟
.
.
.
.
.
.
به ساختمان بصري شعر Kerem Gibi و نحوه‌ء خواندن آن به‌شدت دقت كن...يكي از شعراي بسيار تأثيرگذار بر شاملو ، همين ناظم حكمت بوده است.

بدون شرح

شما را به ديدن فيلم اعتراف ساخته‌ء كوستا گاوراس دعوت مي‌كنيم.


فصل اول: رنج و برنج

بگذاريد داستان‌اي را شروع كنم كه ممكن است شما نيز در آن رنگي داشته باشيد.مي‌خواهم رفتاري عجيب براي شناختن پيش بگيرم.مي‌خواهم موجودي به نام انسان را زير ذره‌بين بگذارم.ممكن‌است از دستم برنجند.ممكن‌است مانند دكتر كافكا دلم بخواهد نوشته‌ها را بسوزانم تا دوستان و آشنايانم ردپاي خود را در ميان آن‌ها نيابند.ممكن‌است هر آن منتظر يك جاروي دسته بلند باشم كه بر فرق سرم كوبانده مي‌شود.ممكن است منتظر شنيدن صداي فش رد شدن نوار كمربند پوست‌ماري از لا-به-لاي پل‌هاي شلوار پدر باشم كه براي شلاق زدنم آماده مي‌شود.ممكن است مادرم همان نفرين ابدي خود را مدام بر زبانش جاري كند: ايشالا تيكه‌تيكه بشي.

اما اگر چنين هم بشود يعني موفق شده‌ام.يعني نوشتنم به همان درجه‌اي خواهد بود كه همينگوي مدام بر سر فيتزجرالد با آه و حسرت فرياد مي‌زد: بنويس. كاري نداشته باش كه چه كسي در كدام شخصيت تو حضور زنده يافته است؟

اصلاً تا كي مي‌توانم در اين تعقيب و گريز باشم؟ تا كي مي‌توانم بنويسم و ذره‌ذره‌اش را وا برسم تا مبادا كسي از آشنايانم رنگي گرفته باشند و از اين يافتن خودشان مدام در هول و ولا باشم؟ مي‌دانم اگر اول شخص بشوم مي‌گويند يعني كه خودت. نه، مي‌توانم به تمام احمق‌ها رو دست بزنم. آيا مي‌توانم ضعف‌هاي‌م را با سوم شخص بپوشانم؟ نه. بخواهند گير بدهند، از من اجازهء صيغه‌یِ شخص راوي را نمي‌خواهند. آن‌ها همه‌جا مرا رديابي مي‌كنند. هرجا بروم. در تمام قهرماني‌ها هم پي ضعف‌هاي درونم مي‌گردند. پس چه سود از اين‌همه رستم‌بازي؟

نه، بايد بنويسم. بايد بنويسم. بنويسم كه چه‌گونه آدم‌ها را مي‌بينم. و در رفتارشان چه‌چيز نهفته‌است كه با آن حال مي‌كنم. مي‌خندم. مي‌گريم. عصباني مي‌شوم. متنفر مي‌شوم .

نه، بايد بنويسم. تا بتوانم مي‌نويسم. داستان زنده‌گي آدم‌ها را. و چه دليلي به‌تر از اين‌كه مي‌توانم الكي دلم را خوش كنم كه نوشته‌هاي من بزرگ‌ترين لطف به همين آدم‌هاي نمك‌نشناس است. همان‌ها كه دكتر روان‌كاوشان مدام حواس‌اش در پي عقربه‌هاي ساعت ويزيت ‌است تا به شنيدن كلمات بيمارش.مدام در پي صدا زدن بيمار بعدي‌ست تا درمان بيمار فعلي. فوق فوق‌اش او را در يكي دو ورق قرص كفن‌پيچ مي‌كند تا پول‌اش را به جيب بزند.بگذار تا بنويسم. اگرچه مي‌دانم قراني نصيبم نمي‌شود هيچ ، ممكن‌است حتا تنهاتر از پيش بشوم و مرا ديوانه‌تر از روزهاي ديگر جراحي كنند.
نه بايد بنويسم.

Monday, July 16, 2007

يک عنوان اشتباه در يک يادداشت سانتي‌مانتال

نام گلشيري مانند بحران تحريم اقتصادي احتمالي ايران درست در زماني‌ست که ادعاي دست‌يابي به چرخه سوخت هسته‌اي دارد و آماده‌سازي مردم براي تحريم‌هاي احتمالي بهانه‌اي به دست داده‌است تا هرچه به‌تر قيمت بنزين به بهانه‌ء سهميه‌بندي‌ نامتوازن و متناقض بشود...واقعيت بزرگي‌ست که بنزين در کشور ما هميشه مانند پل صراط بوده‌است...براي گناه‌کاران ( در اين‌جا معکوس مي‌شود...بي‌بضاعتان) از مو نازک‌تر و برّان‌تر است و براي درست‌کاران (بضاعت‌مندان) خب از اتوبان‌هاي شش‌بانده‌ هم پهن‌تر و بدون ذره‌اي پستي و بلندي‌ست...

واقعيتي ديگر در مورد بنزين چنين مي‌گويد:

يکي مي‌بينيم ، معتاد به‌بوي بنزين ، که وقتي پمپ‌بنزين را مي‌بيند ياد باغ عدن مي‌افتد...

يکي هم با خودش مي‌گويد: واي خدا عجب جاي مزخرفي...براي سه‌ليتر جيره‌ء روزانه بايد اين‌همه بوي بد بنزين استشمام کنم؟...
مطمئناً نفر دومي از بنزين بدش نمي‌آيد وگرنه اصلاً چه لزومي داشت در صف بايستد؟...اما ترافيک‌اي که ايجاد شده‌است و مجبور است اين بو را مدام استشمام کند او را وامي‌دارد چنين واکنشي نشان دهد...
در اين‌که گلشيري و بنزين خيلي عزيزند شکي نيست...اما بالاخره آقاي رييس‌جمهور محترم تکليف ما را روشن کنند...وقتي کارت سهميه‌بندي به‌صورت قاچاق جلوي چشم مأموران (جوايز ادبي و افتضاحات ادبي در دنباله‌ء آن) توزيع مي‌شود آيا به‌تر نيست ادا در نياورند و تاريخ دقيق آزاد شدن نرخ بنزين را اعلام کنند؟ (دراينجا يعني انقدر گلشيري گلشيري يعني چه؟)...

نويسنده‌ء عزيز از اين عنوان آبکي که شأن نوشته‌شان را پايين مي‌آورد چه سودي جز تأثير پوپوليستي يک رييس‌جمهور محبوب در مخاطب گرامي‌شان مي‌طلبند؟...

يادمان باشد هم‌آواي همين عنوان را ابتدا نويسنده‌ء قهار امريکايي بر در يک توالت عمومي ديد که خود آن جمله‌ نيز اشاره به عنوان يک کارتون محبوب کمپاني والت‌ديزني داشت به نام «چه‌کسي از گرگ بد گنده مي‌ترسد؟» و از آن شاه‌کاري در نمايش‌نامه‌نويسي خلق کرد به‌نام «چه‌کسي از ويرجينيا وولف مي‌ترسد؟»...
.
.
.
حالا گلشيري را جاي «ويرجينا وولف» بگذاريم که به‌قول تذکره‌نويسان نويسنده‌اي باهوش وليكن بسيار حسود بود و کارشکن!!! يا نام آن «گرگ بد گنده» را جايگزين كنيم که قصد اغفال «شنل قرمزي» را داشت؟
.
.
.
پ.ن 1:
اگر گفتيد در اين يادداشت چندبار نام گلشيري تکرار شده‌بود؟...من اگر جاي مدير سايت بودم ، مسابقه مي‌گذاشتم و به پاسخ‌هاي درست (به قيد قرعه) يک سفر زيارتي به امام‌زاده صالح کرج هديه مي‌دادم...

پاسخ صحيح عدد 77 مي‌باشد.
.
.
.
پ.ن 2:

نقل است که‌ فهیمه‌ رحیمی در جایی گفته‌ است برای رماندن یا فراری‌دادن کسی که‌ تازه‌ شروع به‌ مطالعه‌ کرده‌ کافی است "دست روشن، دست تاریک" آقای گلشیری را به‌ دستش بدهیم. گویا چنین فردی دستش را داغ خواهد کرد و تا عمر دارد دیگر به‌ طرف مطالعه‌ نخواهدرفت.

نکته‌ء انحرافي:
در يک مقاله‌‌اي که قصد دارد حرف حساب بزند ، اصلاً جالب نيست نويسنده بدون مستندات مکتوب و بدون ارجاعات شفاف فقط به نقل‌قول‌ها بسنده کند...خوب نيست...زشت است...از رندي به‌دور است...اين مي‌شود در ادامه بر اساس همان نقل قول‌اي که در صحت و سقم آن سندي ذکر نشده‌است،‌ نتيجه‌اي خام و نپخته ارائه بدهي که:

حتماْ [ احتمالاً‌ همان حتماً ] مطالعه‌‌ی آثار خود خانم رحیمی هم کم‌کم همان فرد را به‌ آن‌جا خواهد رسانید که‌ شروع کند به‌ مطالعه‌‌ی آثار گلشیری.
.
.
.
پ.ن3:

خيلي نه چندان وقت پيش خوانديم که گلشيري خودش را ولي فقيه ادبيات معرفي کرد...نمي‌دانم چه‌را چنين مهمل‌اي را اعتماد به‌نفس گلشيري برداشت مي‌کنيم ولي اگر مثلاً ابراهيم گلستان در کتابي از خاطراتي بگويد که خود دخترش هم بدان‌ها معترف بوده‌است...دختري‌که تقريباً‌ با پدر در بيش‌تر حوادث تاريخي محشور بوده‌است و همه باز مي‌دانيم نظر خانوم گلستان نسبت به پدر محترم‌شان چي‌ست...و اصلاً طرف‌داري يک فرزند از پدر نيست...با وجود چنين شواهد زنده‌اي، حرف‌هاي او را مهمل برمي‌شماريم...

خدا را شکر من اهل تقليد از هيچ ولي‌فقيه‌اي نبوده‌ام...چون ميانه‌اي با قبيله‌ء قردي‌ها( ميمون‌ها) نداشته‌ام...خواه تو بگير طوطيان شکر شکن هم مقدان خوبي‌اند...مرغ زشت !!! مينا هم که جلوه‌ء کلاغ دارد هم مقلد خوبي‌ست...بگذريم...اهل مرافعه که نيستيم...داريم با هم گپ دوستانه مي‌زنيم...لطفمان مدني را هم فراموش نمي‌کنيم.

به‌قول قردي‌ها: دو نقطه دي
.
.
.
پ.ن 4:

گلشیری شاید نویسنده‌ بزرگی نباشد، اما انسان بزرگی حتماْ بود، و حتی یک رند. رند در معنای واقعی کلمه‌.

دهخدا را مي‌گشاييم و به‌دنبال واژه‌ء رند مي‌گرديم...


رند.[رِ / رَ] (ص، اِ) مردم محيل و زيرک. (برهان قاطع). زيرک و محيل. (آنندراج). غدار و حيله‌باز و زيرک. (ناظم الاطباء). شاطر. (زمخشرى) (دهار). ج، رُنود (1)، رندان، رندها : بهره‌ورند از سخات اهل صلاح و فساد زاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش و رند قاعدهء بزم ساز بر گل و نقل و نبيد کز سفرت سوده شد نعل کميت و سمند. سوزنى. بر در دونان احرار حزين و حيران در کف رندان، ابرار اسير و مضطر.انورى. طايفهء رندان بخلاف درويشى بدرآمدند و سخنان بى‌تحاشى گفتند. (گلستان). هرکه بدين صفتها که بيان کردم موصوف است بحقيقت درويش است. اما هرزه‌گردى بى‌نماز هواپرست... رند است. (گلستان). پارسا را بس اين قدر زندان که بود هم‌طويلهء رندان.(گلستان). محتسب در قفاى رندان است غافل از صوفيان شاهدباز.سعدى. بشر در روم و تاجر اندر هند چون نيايد به خانه فاجر رند.اوحدى. آن را که خلق خوش هست تنها نمى‌گذارند کى بى‌حريف ماند رندى که خوش‌قمار است. صائب. يکى از اوباش. يکى از سفله. يکى از اراذل ناس : پس مشتى رند را سيم دادند که سنگ زنند [ حسنک را بر دار ] و مرد خود مرده بود. (تاريخ بيهقى چ اديب ص 184). از دزدان خلقى را به خود گرد کرده بود، از اوباشان و رندان روستا چهار هزار مرد. (تاريخ بخارا). منکر و لاابالى و بى‌قيد، ايشان را از اين جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. (برهان قاطع). بر گروهى گويند که بى‌قيد و لاابالى بوده باشند و رندان، مجردان و صافان و بى‌علاقگان را گويند. (آنندراج). منکرى که انکار او از امور شرعيه از زيرکى باشد نه از جهل. (غياث اللغات). هوشمند. باهوش. هوشيار. آنکه با تيزبينى و ذکاوت خاص مرائيان و سالوسان را چنانکه هستند شناسد نه چون مردم عامى. (يادداشت مؤلف). در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنى کسى است که جميع کثرات و تعينات وجوبى ظاهرى و امکانى و صفات و اعيان را از خود دور کرده و سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هيچ مخلوقى بمرتبت رفيع او نمى‌رسد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تأليف سيدجعفر سجادى از شرح گلشن راز چ کيوان سميعى ص 620) : در خرقه چو آتش زدى اى عارف سالک جهدى کن و سرحلقهء رندان جهان باش. حافظ. عيب رندان مکن اى زاهد پاکيزه‌سرشت که گناه دگرى بر تو نخواهند نوشت.حافظ. بر در ميکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهى.حافظ. گر بود عمر به ميخانه روم بار دگر بجر از خدمت رندان نکنم کار دگر.حافظ. رندان باده‌نوش که با جام همدمند واقف ز سر عالم و از حال آدمند. شاه نعمت‌الله ولى. هر کجا رندى است در ميخانه‌اى جرعه‌اى از جام ما نوشيده‌اند. شاه نعمت‌الله ولى.
(1) – برخلاف قياس کلمهء فارسى را به قاعدهء جمع مکسر عربى جمع بسته‌اند. و صاحب غياث اللغات آرد: رنود جمع رند است بتصرف فارسيان عربى‌دان، چه اين مردم الفاظ فارسى را هم گاهى بطور عربى جمع آرند.


لطف بفرماييد هرجا «رند‌» ديديد به جاي آن نام گلشيري را بگذاريد...حس‌تان را در گوشه‌اي از دفترچه‌اي چهل‌برگ خط‌خطي کنيد...

Sunday, July 15, 2007

Fragile

هوس کرده‌ام دوباره بروم سراغ حال و هواي همان وب‌لاگ‌اي که دوست‌اش داشتم...خيلي هم دوست‌اش داشتم...عکسي هم از آن دوران دارم...عکسي که کنار ماني‌تور نشسته‌ام و آن صفحه جلويم باز است...حيف که عکس‌ در هاردم گم شد...عکس خوبي بود...مي‌خواهم نام وب‌لاگ‌ام را به آن نام برگردانم...همان صفحه‌ء سياه‌اي که ازبس در سياهي‌اش غوطه‌ خورده بودم که مدتي با سردرد به آن زل مي‌زدم...حالا بگذار بگويم من الان که مي‌نويسم چه نيوش جان مي‌کنم...خواننده‌اي که عجيب حال و هواي‌ اين لحظه‌ام را تشديد مي‌کند...خواننده‌اي که در بريتانيا به «خبيث» مشهور شد...و مشهورتين گروه‌اي که در آن خوانده بود را هم the police بود...خواننده‌اي که هميشه قيافه‌اش مرا به ياد ميلان کوند ِرا مي‌اندازد...ترانه‌اي دارد که ديوانه‌وار دوست‌اش دارم...fragile...زخم عجيبي به روح و روان‌ام مي‌زند...مخصوصاً اگر همين ترانه با اجراي خوليو ايگلسياس هم باشد...همان‌که از خانواده‌ء دلاکرواي نقاش است...اين ترانه زجري مي‌‌دهد مرا...اما عجب زجر خوبي است...خيلي...اين‌جاست که بايد همان شعر دوست داشتني سهراب نازنين را هم زمزمه کنم « چيني نازک تنهايي من...» ... آن‌جا هم از قضا از ترک برداشتن مي‌گويد...اين کارتن‌هايي که شکل يک cracked glass روي آن دارد ، هست؟ همان‌ها که به فارسي و با ماژيک (marker) روي‌اش مي‌نويسيم : «شکستني»...موقع اساب‌کشي‌ها...اين ترانه اصلاً‌ يعني تداعي تمام آن معناهايي که در فيلم‌نامه‌ها و نمايش‌نامه‌هايم مانند يک leitmotif تکرار مي‌شود...اين ترانه يعني همان عشق غريب و ناگفتني سهراب نازنين...اين شاعر را کي مي‌خواهيم بفهميم؟...وقتي مي‌گويد: تا ته کوچه‌ء عشق...مي‌داني يعني چه؟...
ام‌شب عجيب هوس کرده‌ام چشمان‌ام را ببندم و بروم در فضاي همان وب‌لاگ سياه با نام «آموزش تنفس»...دي‌روز تا حالا فقط دو ساعت خوابيده‌ام...خسته‌ام...اما دل‌ام مي‌خواهد باتري موبايلم را از شارژ بيرون بکشم و يک شماره شانسي بگيرم و به يکي زنگ بزنم و از خواب بيدارش کنم و بگويم:

ببخشيد بيدارتان کردم...اما مي‌خواستم ازتان بپرسم: شما از بوي عطر «آزارو» خوش‌تان مي‌آيد؟...او چيزي نگويد...بعد به او نشاني وب‌لاگ‌ام را بدهم...به او بگويم: از وب‌لاگ‌ام ام‌شب اين بوي خوش به مشام مي‌رسد...بعد صداي تق قطع شدن گوشي را بشنوم...
کاش نسخه‌هايي از آن وب‌لاگ را داشتم...و مطلب‌اي که يادم است خيلي دوست‌اش داشتم را اينجا مي‌گذاشتم...

مطمئن‌ام ام‌شب بوي آزارو و ترانهء fragile با اين نوشته درهم ‌آميخته است...

ام‌شب هوس کرده‌ام دفترهايي که از زير دستم در رفته‌اند و سالم مانده‌اند را از بالاي اشکاف بيرون بکشم...به‌شان سري بزنم و گوشه‌هايي از آن‌ها را براي وب‌لاگ رونويسي کنم...دفترهاي چهل‌برگي که مربوط به دوران خوب وب‌‌لاگ‌ ننوشتن‌ام مي‌شود...نوشته‌هايي از 12 سال پيش...

به او بگو

مدتي‌ست سخت در پي شخصيت يکي از داستان‌هاي‌ام مي‌گردم که او را گم کرده‌ام...شخصيتي که هميشه با بوي قرمه‌سبزي بانوي خانه (مامان‌جان) ، افسرده‌گي از کله‌اش مي‌پريد...و يادش مي‌رفت که چند دقيقه پيش نفرت از بشريت هيکل‌اش را به گند کشيده بود...اگر او را يافتي به او بگو: اين‌جا سخت دل‌تنگ اوييم...به او بگو اين‌جا کسي هست که حالا در کنار همان بوي هوش‌ربا، فقط قرصي بالا مي‌اندازد و مشت‌اش را محکم به زخم معده‌اش مي‌کوباند و لب زيرين‌اش را گاز مي‌گيرد و از درد هيچ دم نمي‌زند و با عرق سرد بر روي پيشاني لبخندي به مساحت چروک دستان زيباي مادرش در جواب «غذا نمي‌خوري؟» ، فقط روي‌اش را برمي‌گرداند...به او بگو: يادت هست چه‌گونه به برادرزاده‌ات خيره بودي و با لذت بلعيدن نوشمک‌اش را مي‌نگريستي؟...يادت هست چه‌گونه دهان‌ات را با همان درد کهنه به لبخند-آميخته گفتي: عمو جان يک گاز هم به من مي‌دهي؟...و ميم گوشه‌ء لپ‌اش را درست مثل باباي‌اش بالا ‌برد و چين زيباي خنده تمام غم‌هاي عالم را از درون‌ات ‌زدود؟...به او بگو يادت هست ؟...دستان زيبا و کوچک ميم را به‌خاطر داري که چه‌طور به‌سوي‌ تو دراز شده بود تا ته‌مانده‌ء نوشمک را گاز بزني؟... يادت هست چه صدايي در آوردي؟...قآآآآآآآآآآآآآآآم...يادت هست او هم با شوق ترسيد و خنديد و جيغ زد؟...اگر چنين شخصيتي در کتابي ديدي...به او بگو: مادرش خيلي نگران اوست...دوست دارد به خانه بازگردد...به او بگو...اما نه...نه...
کاش تو در همان کتاب بماني...کاش تو در همان کتاب بماني و بيرون نيايي از آن جزيره‌ء زيبايي که قرار است هزار و يک کتاب خوب براي خواندن داشته باشي...کاش همان‌جا بماني و با خواندن کتاب‌ها لذت زنده‌گي را تجربه کني...به او بگو در همان کتاب بمان...

Saturday, July 14, 2007

خود گوزي و خود خندي

آخ خدايا چه‌قدر من بايد يک‌تنه فرياد بزنم؟...چه‌قدر بايد در جواب اين فريادها حرف مفت بشنوم...چه‌قدر بشنوم: بچه چه‌قدر به اين و آن گير مي‌دهي؟...چه‌قدر بشنوم: به‌ تو چه؟...مگر بي‌کاري؟...و من هي با سکوت نگاه کنم به اين واکنش گوسفندوار و نگاه گوسفندانه به تک‌تک اصوات نامربوط بدوزم...(مگر صوت هم ديدني‌ست؟)

خدايا خودت شاهد باش که چه‌قدر خنديدم وقتي اين نوشته و در دنباله‌اش نظرات سيکيم‌خياري‌اش را خواندم...

راستي...چه‌را مترجم محبوب وب‌لاگ‌شهر کمي شرافت حرفه‌اي ندارد و دست‌کم نيم‌نگاهي به اين نقد خوب و منصفانه نمي‌اندازد و دست‌اش را کمي نمي‌خاراند و به آن لينک نمي‌دهد؟...دست‌كم پاسخ خودش را بگذارد...در ميان اين هياهوي بسيار براي هيچ...

يعني اين‌قدر تمجيدهاي چُسکي به او مزه مي‌دهد؟...
خب غصه که ندارد...

آقاي حقيقت...بگذار من هم مدام از چرنديات‌اي که به خواننده‌گان‌ات به‌مثابه تجربه‌هاي بي‌نظير يک مترجم مي‌خوراني و ملت هم گويا هالو‌تر از اين‌ها هستند و کم مانده براي‌ات بنويسند:

واي ننه‌جان اميرخان دي‌روز ما را فرمودند قرمساق...چه افتخاري بالاتر از اين؟

بگذار من هم بگويم: دمت گرم امير جون...نابودم کردي...ريدم به خودم...به‌جون هفت کس‌ام ،‌ شلوارمُ‌ خيس کردم که ترجمه جديدتُ خوندم...بس‌که معرکه بود...
.
.
.
جاي پژمان نازنين خالي...نمي‌دانم کجاست دوست‌‌مان؟...واقعاً جاي خالي‌اش را حس مي‌کنم.

پريشان‌خواني

خيلي‌ها به من مي‌گويند: علي‌رضا ما که قلم تو را ديده‌ايم چه اصراري داري که بي‌کله بنويسي و هيچ رعايتي در نوشته نداشته باشي؟...اين آيا به کيفيت قلم‌ات لطمه نمي‌زند؟...مي‌دانيم دايره لغات‌ات کم نيست...مي‌دانيم که به آيين نگارش آشنا هستي...مي‌دانيم به نقش حروف ربط که خيلي هم مهم‌اند آگاهي ولي باز با کمال بي‌رحمي به‌شان بي‌اعتنايي مي‌کني...مي‌دانيم...اما علي‌رضا چه‌را؟...چه‌را نمي‌خواهي کمي به‌تر از خودت ارائه بدهي؟...چه‌را نمي‌خواهي توانايي‌هاي‌ات به گونه‌ء به‌تري نمايان بشود؟...از راه نمي‌روي...خودت خوب مي‌داني با اين روش‌ها هيچ پيش‌رفت‌اي نخواهي داشت...خودت مي‌داني شق‌القمر هم بشود ،‌باز چون با سيستم پيش نمي‌روي چيزي درست نمي‌شود...مي‌داني حتا آن کله‌‌گنده‌‌هايي که حالا اسم و رسم‌اي دارند نيز همه ابتدا و حتا هنوزاهنوز با مماشات در سيستم نفس مي‌کشند...خودت مي‌داني که چاره‌اي ني‌ست...علي‌رضا اين آيا آرمان‌گرايي ني‌ست؟...آيا رسيدن به بن‌بست ايدئاليسم ني‌ست؟

اما من براي تمام آن‌ها يک پاسخ بيش‌تر ندارم: من تنها از نوشتن يک هدف دارم و آن اين‌است که نشان دهم: نوشتن به تنهايي هيچ ني‌ست اگر پشت آن انديشه‌اي نباشد...من بيش از خود نوشتن به نحوه‌ء انديشيدن کار دارم...من به‌دنبال آيين انديشيدن هستم...نه آيين نگارش...هرکس مي‌خواهد زبان ماردي را بياموزد آيا بايد برود سراغ کتاب سراسر سوءتعبير غلط ننويسم استاد ابوالحسن نجفي که فقط سهل‌نمايي و غلتک انداختن بر روي بي‌سوادي‌ست؟...چه خوب زماني رضا برهاني به اين کتاب مسخره خوب تاخت...کتابي که فقط به‌درد آموزش‌گاه‌هايي مي‌خورد که پرند از بي‌سوادهاي مدعي زبان فارسي...

براي آيين نگارش‌ام يک نمونه مي‌دهم...خواهي ديد که چه‌گونه زبان‌ام خودبه‌خود کنار مي‌رود...نه آيين‌نگارش‌ايمي‌بيني نه دايرهء لغاتي...نه هيچ‌چيزي که به اين واسطه و ابزار براي انتقال پيام نيازمند است...اشتباه نگيري...من دنبال پيام نيستم...همين‌که ياد بگيريم بينديشيم براي من مهم است...من در کشوري اين‌چنين مي‌انديشم و مي‌نويسم که در احاديث خود آورده‌اند: اگر در مجلس عزايي شما حتا حالت سوگوار را به‌خود بگيريد ، ثواب‌اش مي‌رسد...من در کشوري آيين‌نگارش را کنار مي‌ارم که با يک جلد کتاب شما فقط کافي‌ست حالت باسوادهارا پيدا کنيد ثواب‌اش ( احترام اهالي قلم) به شما مي‌رسد...

يک نمونه:

دقت کرده‌اي چه‌را روزنامهء اعتماد ملي ابتدا نوشته‌اي عصبي از سروش چاپ مي‌زند و داستان تکراري انقلاب فرهنگي را دوباره پيش مي‌کشد؟...دو نوع تعريف ِقلابي را دوباره دکتر سروش پيش مي‌کشد و معلوم مي‌شود او باز هم دارد با الفاظ ( علم کلام ؟!! علم؟) بازي مي‌کند؟

او از اختلاف بزرگ شوراي انقلاب فرهنگي و ستاد انقلاب فرهنگي مي‌نويسد...
به خداي احد و واحد همين‌ها، تا اين گــَنده‌گويان گــُنده‌گوز مانند دکتر سروش هستند و ريشه در آيين رَجم انسانيت ، يعني حکومت اسلامي ، چنين استوار دارند ، همين آش است و همين پياله...اين مي‌شود که فقط اداي نقد از درون را درمي‌آوري...مثل گنجي گناهان را به گردن کسي ديگر مي‌اندازي و او را با لنين مقايسه مي‌کني و تنها هنرت مي‌شود طفره رفتن از استدلال اعدام‌هاي ننگين حکومت...و يا مانند دکتر سروش توپ را به ميدان حريف مي‌اندازي...چه عالي‌جناب کارگزار خاکستري‌پوش بشود...چه منشور جمهوي‌خواهي صادر کني...چه دنبال داغ زدن نام سه‌تن بر روي تي‌شرت‌‌ات براي رهايي وطن باشي...چه شمس آل احمد از کمر دردش و فاجعه‌ء ناتواني براي بوسه‌زدن بر دستان مبارک ره‌بر فقيد بگويد...و هدف متعالي انقلاب فرهنگي را تعطيلي نداند و باز دکتر سروش را در آن فهرست بچپاند...چه هدف را به‌جاي تعطيلي، تعديلي بشمارند...

چه صادق زيباکلام در يک کتاب مفصل عذرخواهي ‌کند...اما باز او به‌ترين گزينه براي ادامه‌ء اصلاحات را کسي اعلام مي‌کند که بيش‌ترين روغن‌سوزي اصلاحات در زمان او بوده ‌است...

دکتر سروش ،‌ اول مغضوب دار و دسته‌ء مصباح مي‌شود...بعد او به‌جاي ريشه‌زني به‌سراغ شريعتي مي‌رود...چون سوراخ دعا را بلد است...و تمام گناهان را متوجه او مي‌داند...
از طرفي ديگر ، انديش‌مند اوپوزيسيون‌مان دکتر آشوري هم گناه را متوجه کسي مي‌داند که تمام روزنه‌هاي ديد را از او و تمام انديش‌مندان گرفته‌است: احمد فرديد...جل‌الخالق!

نزديکان و حاميان راست افراطي سابق آرام آرام به سوي «واعتدلوا يا اولي‌الابصار» پيش مي‌روند...از خلال انديشه‌هاي دوگماتيک شخصيتي مانند مرتضا آويني نوانديشي ديني بيرون مي‌کشند...هگلي راست بيرون مي‌آيد و هگلي چپ انشعاب مي‌شود...همان‌طور که مارکس گه‌گيجه گرفت...هرم هگل را وارونه کرد تا از دولت بيرون بکشد ، اما خود ديکتاتوري پرولتاريا و حکومت در سايه را پيش مي‌نهد...عجب سوارخ‌-تو-سوراخ‌اي...

مردم سالاري ديني از دست اصلاح‌طلبان بيرون كشيده مي‌شود و در ادبيات آنان رسوب مي‌کند...مردم‌سالاري ديني دهان‌شويه راستي‌هاي افراطي مي‌شود...
مردم‌سالاري معنوي برساخته مي‌شود...تا رکب زده شود...از ميان نوشته‌‌هاي آويني هيچ ردي از انديشه‌ء آزاد نمي‌يابي...جز حمايت رفيق‌مآبانه از بهروز افخمي براي فيلم‌اي بسيار بد و تأثيرگذار به‌نام عروس...و جز نقدهاي آبکي از فيلم‌هاي هيچ‌کاک...ردي از آزادي انديشه نمي‌بيني...پس براي استناد به نوانديشي او، به همان شفاهيات ثبت‌نشده روي مي‌آوري...خوبي او در حد خوبي زندگي شفاهي او مي‌شود...آقا مرتضا در زندگي عادي‌اش اين‌طور نبود که مي‌گويند...و تاريخ را از نو مي‌نويسي...در ميان طيف اصول‌گرايان آقاي زنوزي جلالي و خانوم تجار و ديگران‌اي چون رضا سرشار با اميرخاني تنها اختلاف بر سر نقش روي لحاف دارند...
اما دقت کنيد که هم‌چنان اصلاحات به شدت رو به جلو پيش مي‌رود...
شيخ اصلاحات ، کروبي ، از شرکت با تمام قوا براي انتخابات مي‌گويد تا جلوي هرچه نيروي غيبي گرفته شود...يک‌بار محسن نامجو از تيتراژ حذف مي‌شود...چند روز بعد بي‌سر و صدا حضور مي‌يابد...کودتاي خزنده‌ء چهل‌چراغ با رفتن دفتر روزنامه شرق به همان ساختمان چهل‌چراغ کليد مي‌خورد...مار پوست مي‌اندازد...کافه شرق نسخه بدل چهل‌چراغ ، جلوه مي‌فروشد...بحث بر سر جهاني‌شدن پيش کشيده مي‌شود...ادبيات وب‌لاگ‌اي انقلاب‌اي در زبان فارسي ايجاد مي‌کند و کافه شرق ، کافه‌تيتر ِ وب‌لاگ‌نويسان مي‌شود...سنگرسازان بي‌سنگر ديگر جا و مکاني ايدئال يافته‌اند...براي نماياندن آن من برتر خود...آن super ego...طنز، ماشيني مي‌شود...و از فيلتر حکومت به‌خوبي گذرانده مي‌شود...

و از همه زيباتر، آسمان با يک ريسمان حبل‌المتين به زمين دوخته مي‌شود...زيرمين به لانه‌ء جغدان بدل مي‌شود و کنگره‌هاي باروها به خانه‌ء اميد لاش‌خوران...کوکوکوکو؟

دقت کنيد که تمام اين‌ها مدام قطار مي‌شوند...و فرصت‌اي براي تحليل نمي‌دهند...و هرچه اين آب از قبل‌ گل‌آلودتر بشود ، به‌تراست.

من براي اين آشفته‌گي‌ست که مي‌انديشم...
و براي گشودن اين کلاف سردرگم و بيان اين پريشاني ، زبان نظام‌مند و سرمشق‌وار بي‌شرمانه‌ترين پيش‌نهاد است...
.
.
.
سال‌ها پيش داريوش مهرجويي فيلمي ساخت به نام «اجاره‌نشين‌ها» که خشم ابراهيم حاتمي‌کيا را برانگيخت که چه‌را در کوران شهادت‌ها و خون‌ريختن جوانان وطن ، فيلم‌اي با چنين رگه‌هاي ناب ابزورد و ريش‌خندآميز ساخته مي‌شود...اما مهرجويي اين آشفته‌گي را در غفلت همه‌مان ودر کمال دانايي نمايش داد...مسعود کيميايي نيز از جنسي ديگر و در فيلمي به نام «گروهبان» ( تصحيح كنيد كه نامش دندان مار بود ؛ تا زودتر ضايع نشده-ام) اين آشفته‌گي را با خشمي آشنا به‌تصوير کشيد...بي‌رحمانه‌ترين سکانس آن‌را فراموش‌مان نمي‌شود...پخش شدن کوپن‌هاي احتکاري از طبقه‌ء بالاي ساختمان مرکزي احتکاري‌ها...به‌ميان دل توده‌ء مردم و سر و دست‌ شکستن مردم براي آن‌ها...درست مانند گوشت نذري دادن در فيلم گوزن‌ها...درست مثل قرباني کردن شتر و پخش گوشت‌‌ها ميان اهالي فيلم «خاک»...اما کسي نخواست ببيند و يا اين‌که توان ديدن‌اش را نداشت...فراموش‌مان نمي‌شود پايان فيلم اجاره‌نشين‌ها را...آن پايان به‌ظاهر خوش...آن نقشه‌هاي اميدبخش رنگي براي شهرک زيباي آينده...آن پايان فيلم «مهمان مامان» را يادتان هست؟...وقتي همه مي‌روند تا دوباره شبي آرام را تجربه کنند...گربهء مهاجم به سراغ ماهي زخمي‌شان مي‌رود...
.
.
.
آن «پايان»اي که در انتهاي فيلم‌‌هاي قديمي فارسي از دور و کوچک نزديک مي‌شد و بر زمينه‌ء تصوير و درشت آرام مي‌گرفت، خاطرتان هست؟...من عاشق آن‌جور پايان‌هاي ريش‌خندآميز هستم...

پايان يافت.

Friday, July 13, 2007

وقتي اسلام از صلح قرائت‌ مي‌كند

سال 1989...تله‌ويزيون بريتانيا ، ‌كت استيونس ، خواننده‌ء مسلمان‌شده ،‌را دعوت مي‌كند تا او راجع به سلمان رشدي ملحد سخن بگويد:

مصاحبه‌گر از يوسف اسلام زنده يا همان كت استيونس مرحوم مي‌پرسد:

فرض كن الان سلمان رشدي از اين در وارد بشود چه‌كارمي‌كني؟...

اسلام مي‌گويد: گوشي را برمي‌دارم و به آيةالله خميني زنگ مي‌زنم و جاي او را لو مي‌دهم!
بله تعجب نكنيد ، اسلام همان‌كسي‌ست كه «قطار صلح» را خوانده است...

فيلم مصاحبه را با هم مي‌بينيم...و از چفيه‌اي كه او بر شانه انداخته‌است نهايت لذت را مي‌بريم.

Thursday, July 12, 2007

لطفمان لطفي‌گري

لطف بفرماييد اين يادداشت را با تمام وجود بخوانيد...بشمريد چند عدد استاد به ناف اين و آن بسته شده‌است...
اين هچ...

آخر برادر من به‌خدايي که مي‌پرستي، ‌اين روش نقد تو از کلي‌گويي هم کلي‌تر است...يعني‌که چه من نمي‌فهم‌ام ، چه‌را مدام استاد ساز عوض کرده‌اند...خب اين نوعي رجزخواني‌ست؟...نوعي مبارزه‌طلبي بوده‌است؟...چه اشکالي دارد؟...موسيقي مقامي‌ (من بي‌سواد شنيده‌ام و البته کمي خوانده‌ام ، رديف آوازي و موسيقي ما همه صورت تدوين‌شده و اگر با تسامح و تساهل بگوييم شکل علمي يافته‌ء همان‌هاست...يعني از همين موسيقي مقامي‌ست...بله؟) خب...همين موسيقي مقامي ما هميشه مگر سرشار از رجزخواني پهلوان‌ها نبوده‌است...گوراني‌بژها را ببين؟...بخشي‌هاي خراسان ر ا ببين؟...عاشيق‌لر تورک‌ها را ببين...نقال‌ها را ببين؟...روضه‌خوان‌ها را ببين؟
حالا به‌نظرم جذابيت کار دوچندان مي‌شود اگر ببينيم اين‌بار خود راوي رجز براي روايت‌هاي خود مي‌خواند...اين‌کجاش عيب دارد؟...
مثلاً اگر محسن نامجو اين‌کار را کرده بود باور بفرماييد به عرش رسانده بودندندنده‌ن‌دن‌اش‌...کم آوردم...چون راستش من سواد موسيقي ندارم...آيا دليل مي‌شود خفه شوم؟...لابد دليل خوبي است...به قول اکبر سردوزامي نقد را جدا مي‌نويسند،‌ فلان‌چيز را جدا...درضمن برادر عزيز ، ‌خواهش‌عن از اين لفظ «چيدمان» لعنتي اگر به همين مفهوم چيدن صندلي‌هاست ديگر به‌کار نبريد...چيدمان قرار بود به‌جاي arrangement به‌کار رود...آرايش ويژه‌اي را مي‌طلبد...ولي شما نحوه‌ء چيدمان را که مي‌گويي و از يک فضاي باز مي‌گويي آن‌ها با نوع معماري اين‌جا و بهره‌برداري از فضا ديگر توقع چيدمان هم داري؟...فله‌اي چيدن صندلي‌ها مي‌شود ديگر؟...
راستش من يکي بالاخره نفميدم چه‌را خود «چيدن» بيش‌تر مواقع ، چيدمان مي‌شود؟...چه‌طور گاهي lay out چيدمان مي‌شود؟...و چه‌را گاهي‌تر arrangment هم چيدمان مي‌شود؟...

خدا رحمت کند اموات داريوش خان آشوري را که آن‌قدر لغت‌سازي را براي‌مان سهل‌نماياند با آن پس‌وند ، «‌مان»‌اش در «گفت‌مان» که پرسمان از دل آن بيرون خزيد... و هزارتا مان بي‌خان‌مان ديگر که بايد کمي درنگيد تا به‌ياد آوريم...
جوري‌که حالا حتا جرأت نمي‌کنم به بانوي خانه بگويم: پاشو گشنه‌مان است...فکر مي‌کند لغت جديد دوم خردادي‌است...با تايپوگرافي ويژه رضا عابديني...با گفت‌مان بر سر دل‌ضعفه‌گي...نه به آن مصدرهاي جعلي رضا خان براهني که هر ننه‌قمرالملوک‌اي با آن ايسم خودش را برساخت...نمونه‌ء شاه‌کارش کتاب سراسر نوآورانه و «واو»‌گونه ،‌ فرانکولا که پدري از رضاخان براهني ما درآورديم با ديدن لغات برساخته حضرت استاد يزدان‌جو که نگو...شغاليت ، گرگيت...«گري‌»هاي مرحوم احمد آرام که به‌کنار...کچلي‌گري...خشتکي‌گري...و قس عليهذا...

بگذريم...استاد لطفي‌مان را عشق است...بياييم کمي بيش‌تر «لطف‌مان» داشته باشيم...براي بهانه‌‌ها و نق‌نق‌هامان «نقد» نتراشيم...بگوييم: استاد اشتباه مي‌کنيد به اين دليل به آن دليل...به‌قول خودتان علمي...اگر هم که بحث همان ننه‌قمرالمولک است که فبها...من هم بي‌سوادم و بيل‌ميرم...

لعنت به هرچه دقت و دقتي است

مي‌گويند ليد(lead) يک گزارش يا يک مصاحبه...از خصوصيات يک ليد مي‌گويند...

از کنايه‌ها و استفاده از زبان به در گفتيم تا ديوار بشنود...از زبان نمادين براي فضاهاي بسته مي‌‌گويند...مي‌گويند: اگر هم بخواهند از عکاسي مصاحبه بگيرند که جايزه پوليتزر گرفته‌است...دو نکته بايد به دقت پررنگ بشود...چون ممکن‌است براي‌مان دردسر ساز بشود:

يک: تا جايي‌که مي‌توانيد به رضا دقتي که سال‌ها حيثيت و آب‌روي عکاسي خود را گرو گذاشته‌است بد وبي‌راه غير مستقيم بدهيد...
کسي بر عکس‌هاي خبري‌اش در اوج جنايت‌هاي کردستان شکي ندارد...مگر کسي مي‌تواند او برادرش را فراموش کند؟...مگر کسي مي‌تواند فراموش کند: که رضا دقتي چه‌گونه ممنوع‌العکاسي شد!!! عجب اصطلاح احمقانه‌اي...مگر کسي مي‌تواند منکر شود که رضا دقتي چه‌گونه از ايران فرار کرد؟...
پس بايد براي آب تربت مصاحبه ،‌رضا دقتي نه‌ تنها حذف نشود بل‌که تصويري خبيث از او ارائه شود...کسي‌که که همه‌جا ادعا کرده‌است: عکاس معروف اعدام کردستان او بوده‌است...دنبال پول کلان !!!!!!!! پوليتزر بوده‌است...رضا دقتي دروغ مي‌گويد: که در کشورهاي محروم به همت نشنال جيوگرافي دوربين‌هاي راي‌گان به کودکان آفريقايي مي‌‌دهد و به آن‌ها آموزش مي‌دهد...او فقط دنبال مطرح کردن نام خود است...
مي‌گويند: کاوه ، خدابيامرز ،‌هم دنبال مطرح کردن نام خود بود...اما بد نيست يک «من خودم نشنيده‌ام» اضافه شود تا کمي ولرم بشود...
مي‌گويند پس‌فردا نوبت بهمن جلالي نازنين هم خواهد رسيد...احتمالاً خدا به‌دور...روي‌مان به ديوار...بعد از 120 سال که اين عزيز خواهرزاده‌ء صادق‌خان هدايت بميرد...او هم دروغ‌زن از آب درمي‌آيد...
مي‌گويند...احتمالاً بعدها نوبت عکاس باطبي و آن پيرهن خوني خواهند رفت تا جايزه يک عمر زجر براي سوژه دريافت کند...چون نکرد هويت سوژه را محو کند...

دو : اما روزنامه‌ء وزين شرق يک حرام‌لقمه‌بازي ديگر بلد است...
در همان ليد خبري به نقل از يک جغله بچه‌ء جوجه روزي‌نامه‌نگار مي‌نويسد:

« شخصيتي ساده و پيچيده دارد، حرف هايش همان طور که در دل دارد بر زبانش مي آيد، همين است که گاهي نمي فهمي شان و گاهي به شدت بر دلت مي نشيند. »

تا احتمال بدهيد با يک عکاس گيج و گول و دهاتي طرف هستيد...

و احتمالاً اگر مانند من پارانويا داشته باشيد، محتمل است اين جمله را طوري ‌ديگر برداشت کنيد:

« براي شروع گفت و گو جهانگير رزمي از ما خواست طرف چپ او بنشينيم. «گوش راستم شنوايي مناسبي ندارد... وقتي از جنگ ايران و عراق عکاسي مي کردم، آسيب ديده است.» »

اشکالي ندارد...سياست مطبوعات ما هميشه يکي به ميخ زدن يکي به نعل بوده‌است...اشکالي ندارد رنگين‌نامه‌اي مانند چهل‌چراغ شب يلدا براي رييس‌جمهورش بگيرد و در عين‌حال بيمه‌ء اباالفضل هم باشد...اشکالي ندارد...اگر روزي‌نامه‌نگاري فقط کمي خوارکس‌ده بازي بخواهد و کمي بيش‌تر: هوچي‌‌گري...

مطمئناً من سوادم نم کشيده‌است، چون از لابه‌لاي مصاحبه‌ با آقاي جهانگير رزمي هيچ‌گونه دهاتي‌بازي و آن ساده‌گي مورد نظر مصاحبه‌گر که معناي خودش را به‌هم‌راه دارد را ابدا متوجه نشدم...شايد هم من و آقاي رزمي هم‌زبان باشيم...شايد هم مقصر هيچ‌کدام نيستيم: مقصر اصلي رضا دقتي است...بايد او بيايد و توضيح دهد چه‌را چشم‌اش دنبال پول حرام بوده‌است...مردک شارلاتان که هيچ ‌هم سواد ندارد و فکر کرده هنر کرده‌است که براي نشنال جيوگرافي و يک مجله‌ء زرد که يک مشته عکس آماتوري چاپ مي‌کند، عکس مي‌گيرد...آن هم نشريه‌اي که در نقشه‌اش نام هميش هخليج فارس ما را به‌خاطر پول‌اي که از اعراب گرفته بود ، نوشت: خليج عربي...بله رضا دقتي خائن که کلي عکس از جنايات دولت وقت عليه خانواده‌هاي کرد گرفته‌است...
او مگر حرفي براي گفتن دارد؟...بايد رضا دقتي را محاکمه کنيم...

در روزهاي آتي از سياست‌هاي کثيف‌تر روزنامه شرق بيش‌تر خواهم نوشت...و البته با نشانه‌هاي که خواهم آورد...مطمئناً نقل قول‌هاي من و اخبار پشت پرده‌ام سودي ندارد...چون جز تعبير خاله‌زنک‌بازي و دروغ‌زني چيزي عايدي نخواهد داشت...

تا روزي‌که دور هم نيست و اين ابرهاي خاکستري کنار بروند...نوبت آقاي حسن محمودي و مسوول ادبي و چه‌رايي پاچه‌گيري‌هاي منتقدانه‌ء شهريار وقفي‌پور هم خواهد رسيد...بايد نشانه به نشان هسر وقت تحريريه و سياست روزي‌نامه‌ء شرق رفت...

اين مصاحبه نشان مي‌دهد که ايران کشور امن‌اي‌ست...و عکاس‌اش در امنيت کامل است...و زهرا کاظمي چون يک عکاس و خبرنگار آماتور بود و بلد نبود ، خودش سرش را به تخت آهني زندان اوين کوباند و تلف شد...
بر و بچه‌هاي شرق خسته نباشيد...
.
.
.
پ.ن:

راستي يادم رفت به خانوم مصاحبه‌گر كه احياناً مصاحبه را پياده كرده‌است بگويم: فرزندم دوربين‌اي كه نوشته‌اي لوبيتر نيست...فرزند زورچاپ‌ايست‌ام...لوبيتل‌ است...ويزور ندارد و بايد از درون آينه‌اي كه در وضعيت چهل‌وپنج‌درجه‌اي با لنز است ، سوژه را از بالا توي آينه ببيني...افتاد؟