بي تو              

Thursday, November 30, 2006

گمان مي‌‌‌کني نشاکاران حالت آرنج‌شان خود-به-خود عمود شده است؟...نه دست خودشان نيست...از تکرار خلسه‌وار است...حالت عمود آرنج‌هاشان را دوست داري؟...مي‌تواني مثلاً بر رویِ کرسی ِحروف متمرکز شوي؟...مثلاً نون «يا من‌اسمه دواء» را خيلي دقيق بنويسي؟ ببين بايد هميشه يادت باشد که هيچ درست نيست وقتي باسن‌ات را مي‌خواهي از رویِ صندلي بلند کني مانند نشاکاران به زاويه‌یِ قائمه فکر کني...اين‌طور بگويم: تازه مسخره‌تر هم هست...نه ، ابدا...ابدا اين صحيح نيست...طرف‌اش هم نرو... آرنج دست بايد همين‌طور آزاد باشد...مانند وقتي‌که قند را رویِ هوا مي‌قاپم...تا حالا ديده‌ا‌ي؟...هان؟...بله درست‌است که اصول اوليه رعايت شده‌است اما گمان نکني که هر روز براي‌اش تمام انرژي‌ام را روي‌اش متمرکز مي‌کنم...ابدا... يکي آن‌گوشه بي‌آ‌ن‌که آرنج‌اش تکان بخورد نشایِ برنج را بر گِل فرو مي‌کند و يکي هم مانند آقایِ پيک‌ويک وقتي از جایِ گل ِشل مي‌گذرد درست بر رویِ جا پاهایِ فقرا مي‌گذارد تا پاچه‌هاي‌اش گلي نشود.خيلي هم قائمه...يکي مانند من وقتي به لکه‌یِ زرد آب‌گوشتی ِيخه‌ام در آينه مي‌نگرم و بي‌آ‌ن‌که ذره‌اي به کيفيت قاپيدن باينديشم قند را در هر اندازه‌اي که باشد هم فرقي نمي‌کند...خود قند را رویِ هوا مي‌زنم...هان ماشاءالله...حالت آرنج همين‌طوري‌ست ديگر؟

حدس بزن چه‌كسي دعوت‌مان مي‌كند؟

يكي ايستاده بود...هم‌‌اون‌جايي بود كه من بودم...پيام بود...من بودم و پيام بود.

گفت: ببين علي‌رضا داره دست‌هاشُ تكون مي‌ده...

پيام مي‌شناخت‌اش...

پيام هر روز مي‌ديدش.

گفتم: پيام ، مي‌شناسي‌ش؟...

دست‌اشُ گذاشت جایِ كمرش...

گفتم: پيام ، الان به‌ش نزديك بشيم فكر مي‌كني چي بگه؟...

دست‌اشُ از كمرش برداشت

و گفت: هان؟

فكر مي‌كني...دست تكون مي‌ده؟

كي؟

همين ديگه؟...راستي برایِ چي اين‌جوري مي‌شن؟

يعني تو نمي‌دوني؟

دست‌اشُ گذاشت جایِ كمرش.

گفتم: ببين چي‌كارش كردي؟

سر-اشُ به حالت دل‌خوري تكون داد .

يعني هيچ‌چي؟

بابا علي‌رضا مثلاً‌ تو آدم به اين لندهوري نمي‌دوني؟...يه راه‌كاري چيزي پيش پام بذار ديگه؟

دست‌اشُ از كمرش برداشت.

ببين پيام...من حوصله ندارم‌ها؟...يه‌وقت با من شوخي نكنه؟

نه بابا...خيلي باشخصيت‌اه...

از كجا مي‌دوني؟

دست‌اشُ گذاشت جایِ كمرش.

ببين پيام...بزن از اون دست خيابون بريم...دوست ندارم كنارش باشيم...

نه اتفاقاً جالبه...خوب ببين چه‌كار مي‌كنه؟...واسه تو كه داستان‌نويسي جالبه.

پيام من اعصاب ندارم.

دست‌اشُ از كمرش برداشت.

خنديدم...نه يعني نخنديدم...دندونامُ وا كرده بودم...دنبال اوني كه تير مي‌كشيد مي‌گشتم.

دست‌اشُ كرد تو جيب‌اش دنبال چيزي گشت.

ببين پيام...چند قدم بيش‌تر نمونده...يعني الان حواس‌اش به ماهاست؟

دست‌اشُ گذاشت جایِ كمرش.

يعني از تو دهن‌اش ما رو مي‌بينه؟

ببين داره مي‌خنده؟

اون‌كه هميشه نيش‌اش بازه...حال‌ام از گوشاش به‌هم مي‌خوره.

دست‌اشُ كرد تو جيب‌اش دنبال چيزي گشت.

تخمه مي‌خوري؟

ببين...داره دست تكون مي‌ده...

لااله الا الله...يعني مي‌گي چه جوابي به‌ش بدم؟

پيام...يه لگد گنده بزن در كون‌اش.

تخمه مي‌خوري؟

چي داره مي‌گه؟...

تو فقط مث من دست واسه‌ش تكون بده.

برو بابا كه چي بشه؟

دست‌اش را برد تویِ پالتو...دنبال چيزي مي‌گشت.

تخمه مي‌خوري؟

از نظر تو فلسفه‌یِ اين كار چيه؟

چه فل‌سفه‌اي؟...تخمه مي‌خوري؟

دست‌اشُ گذاشت جایِ كمرش.

داره زنگ مي‌زنه؟

اين‌جا رو...اين‌جا رو...

به جان خودم خودشه...

نه بابا...فكر كردم دارم اشتباه مي‌كنم.

آره...يعني نه...چه اشتباهي؟...خود خودشه...

تخمه‌ها را ريخت تویِ جيب‌اش...

بده من گوشي‌تُ؟

چي‌كار داري؟

مي‌خوام يه عكس كوچولو بگيرم.

بده من بابا...

به خدا خودشه...

چي كار به آب‌رویِ مردم داري؟

ول‌مون كن...چه ربطي داره؟

ببين داره مي‌ره...اين‌قدر ضايع نيگا نكن.

با عصبانيت گوشي را در آورد... و داد به من.

خودت جواب‌اشُ بده...

الو...سلام...تو منُ نمي‌شناسي...اينُ ول كن...

بذار يه چيز باحال واسه‌ت بگم...

اگه گفتي كي اين‌جاست؟

حدس بزن...

الان عزت‌الله انتظامي تو يكي از اين خرگوش‌ها دم بستني‌فروشي قر مي‌داد.

Tuesday, November 28, 2006

كولي‌‌بازي يا كولي‌زيستي معضل هم‌اين‌جاست

الان دو روز است لب به غذا نزده‌ام...دارم حاجت‌ام را ادا مي‌کنم...مي‌خواهم به درد آموخته شوم...مي‌خواهم زجر را در وجودم نهادينه کنم...بدکردار حتماً بايد يک‌نفر را شاهد بگيرم تا مطلب برایِ ذهن آشفته و شُله‌-شفته‌ام جا بيافتد.

( شله هم‌‌آن آش است و شفته اگر در بيايد يعني چيزي مثل گِل ورماليده...اگر مانند من به‌ترين جا سربازي بوده باشيد از اين شله-شفته‌ها بايد خورده باشيد...اگر بانویِ صفر کيلومتر هستيد که به بزرگی ِخودتان ببخشيد.)


حس مي‌کنم شاه‌نامه‌ هيچ‌گاه پاياني ندارد...بله دوست من...پرنده‌گان کوچيدند و علي‌رضا ماند و حوض ماهي‌هايي که توي‌اش از بي‌آبي باله باله مي‌شوند و رويایِ اقيانوس آرام را مي‌بينند...اقيانوسي که از عظمت‌اش آرام است...آن‌قدر بزرگ است که خروش‌اش را کسي نمي‌بيند...آشوب درون‌اش را نمي‌بيند...ماهي‌هایِ من توان ماهي سياه کوچولو را ندارند...يا آن‌قدر خنگ نيستند که فريب ماهي‌خوار را بخورند و ميهمان کيسه‌یِ دهان‌اش شوند تا به مدينه‌ فاضله‌شان بروند...اي‌کاش رقص باله با باله باله شدن ماهی ِبي‌آب يکي بود...اي‌کاش مي‌توانستم آشفته‌گي را به رقص در آورم...آن‌وقت مي‌فهميدم در کدام نقطه...در کجایِ‌ اين دايره هستم...رقص‌هایِ مرا ديده‌اي؟...

گاهي دل‌ام برایِ خدا خيلي مي‌سوزد...طفلي راويان اخبارش را ديده‌اي؟...يک‌بار تو مي‌شود...يک‌بار به خودش ما خطاب مي‌کند و مخ پوسيده‌یِ مفسران بايد حواله دهند به کاتبان‌اش...هم‌‌آنان که مي‌خوانيم فرشته...يک‌بار هم او مي‌شود...از خودش فاصله مي‌گيرد...خدایِ قرآن را مي‌گويم...کاري به محتوا ندارم...يعني سال‌هاست که محتوا با من کاري ندارد...اما خدا نمي‌دانم چه‌را هرچه زور داشته سر اين اعراب خالي کرده‌است...هرچه کله‌معلق بوده‌است زده‌است تا پوز معلقات سبعه را بزند...هم‌‌آن اشعار نمونه...هم‌آن هفت غزل معروف عرب جاهلي که بر ديوار کعبه معلق و آويخته بودند...

دوست من non-fiction گفتي و کردي کباب‌ام...مگر از من تا به‌حال چيزي جز non-fiction ديده‌اي؟...من مدت‌هاست رابطه‌ام را با داستان به‌هم زده‌ام...وقتي فهميدم plot مانند جغ‌جغه سرگرمي دارد رهاي‌اش کردم...اما دوست من مگر در مملکت ما چيزي از non-fiction مي‌فهمند؟...ما هنوز اندر خم معنا هستيم...هنوز نتوانسته‌ايم اين کلمات بي‌شوهر مانده را به سر-و-سامان برسانيم...
رفته‌ايم سراغ کوندرايي که مي‌خواهد اين آخر عمري يک دم در موطن‌اش آرام بگيرد و سر-اش را رویِ کج‌کول‌اش بنهد و آرام بميرد...مي‌خواهد non-fiction بميرد...

راستي گفته بودم برایِ من کلمه مانند زن بي‌شوهر است که گاهي از او فاحشه‌گي مي‌خواهند؟...گاه او را دلالي مي‌کنند؟...گفته بودم کلمه برایِ من کلمه است و بس؟...دوست مترجم‌ام...دوست عزيز و آن‌قدر فرهيخته كه زبان‌ام لال مي‌شود وقتي تا يك كلمه از قلم من جاري مي‌شود تا ته‌اش را مي‌روي...واقعاً حيرتا بر اين‌همه دانش و فهم شما...اجازه بدهيد به احترام شما هميشه سر بر پايين افكنم...وقتي نامي از تريسترام شندي آوردي ماندم چه بنويسم؟...نمي‌دانم يادت هست که چه‌را اين‌قدر به روايت حساسيت دارم؟...روايت برایِ من دقيقاً هم‌آن narrative است...و برایِ رسيدن به non-fiction چند خان را بايد مي‌آزمودم...نخست رُست ( معمول است مي‌نويسيم رُس...اما ريشه‌یِ رستن و رشد كردن بايد رست باشد) plot را كشيدم...بعد رفتم سراغ قصه...هم‌آن قص-قص است...پاره پاره است...بعد رفتم سراغ روايت...روايت مانند نيئوكلاسيسيم مي‌ماند...عصر بازگشت است...Renaissance است.يك نوزايي بود...بعد گشيده شدم سمت non-fiction...كه خلص خلوص است...يك تاريخ‌چه است كه تمام آن‌ها را در خود نهان دارد...

آن اوايل که هوس نويسنده‌گي داشتم يک کتاب از يادداشت‌هایِ سيد مرتضا مي‌خواندم...دوست ندارم نام کامل سيد مرتضا را بنويسم و خانه‌ام از نامحرمان سرازير شود...در آن‌جا تنها نکته‌اي که با زبان محي‌الدين به خوردم داد و پذيرفتم‌اش تا به‌ ام‌روز ، اين بوده است که ترجمه کردن مکتب‌ها درست نيست...بگذاريم تویِ هم‌‌آن ايسم‌هاشان بپوسند و بميرند...اما او تعريف ارزشي داشت...من دنبال حيات بودم نه مانند او به مرگ بيانديشم...معتقد بودم مكاتب هيچ‌گاه نمرده‌اند...مانند صوت جاودانه‌اند و در منطقه‌اي ناشناخته حيات دارند...سيد مرتضا سویِ قلم‌اش را مي‌گرداند سمت اباحه‌گري...اما من اين کلام فرديدي‌اش را به نفع تعريف خودم مصادره کردم...گفتم کلمه روح دارد...نبايد زخمي‌اش کرد خاصه کلماتي که سابقه‌اي اساتيري دارند...روايت هم از آن کلمات قدسي‌ست که رویِ آن حسابي تعصب دارم...مگر در قرآن چيزي غير از non-fiction مي‌بيني؟...در non-fiction يک روحيه‌یِ بوهمي ( چه‌قدر از اين فارسي‌شده متنفرم...بايد مي‌نوشتم : کولي‌‌‌زيستي و نه كولي‌بازي) داريم که من سخت عاشق‌اش هستم...باور کن...و عاشق انسان‌هایِ paranoid مانند خودم هستند...عجبا كه آن‌قدر عاشق gypsy هایِ اسپانيا...كشور آفتاب هستم...ببخشيد اگر من جعرافيایِ خودم را مي‌سازم...ببخشيد اگر الجزاير مورسو و كامو هم‌آن اسپانيایِ معشوقه‌یِ من است...كشور كولي‌ها...كشور لوركا...كشور بونوئل...كشور دالي...عجبا كه آن‌قدر «كنتس پابرهنه»...آن بانویِ كولي‌وش...كه نقش‌اش را «اوا گاردنر» اساتيري بازي مي‌كرد اين‌قدر ديوانه‌ام مي‌كند...

دوستان مي‌گويند من زيادي حساس‌ام...يک دليل بيش‌تر ندارد...با شهامت مي‌گويم: يک پارانويایِ دوست‌داشتني از بچه‌گي با من بوده‌است...يک مدت در بچه‌گي گمان مي‌کردم به من تجاوز شده‌است...بعدها تجاوز بخشي از وجودم شد...من عاشق تمام نويسنده‌گان پارانوييد هستم...R.Brautigan...Philip k.Dick ...عاشق كاف‌كا شدم... آن نويسنده‌یِ بانويي هم که نوشته بودي نمي‌شناسم (نام‌اش را نمي‌آورم چون به گمان‌ام اولين‌کس که در ايران از ايشان ترجمه کرده‌است خودت باشي)... بدبختانه با اين‌که ترجمه‌اش را از خودتان ديده‌ام و جايي save کرده‌ام...هنوز نخوانده‌ام...

مي‌دانيد؟...خيلي دل‌ام مي‌خواست اين کلمات را بسامان بنويسم...دست‌کم حس صورت‌ام را وقتي اداشان مي‌کنم را هم مي‌ديديد...باور کنيد...ام‌روز به دوست بسيار عزيزي هم‌اين يکي دو ساعت پيش بود که نوشتم فرنگي‌ها الکي چيزي جزو ادبيات‌شان نمي‌شود...وقتي مي‌گويند face-to-face بي‌خود نيست...mimic ، حفره‌هایِ کلمات را پر مي‌کند...من اين بازیِ چشمان و زبان را دوست دارم...دوست دارم وقتي کلمه‌اي را ادا مي‌کنند حرکات چشمان را هم دنبال کنم...اين بوطيقا نشده‌گي...اين رهابودن را هميشه دوست داشته‌ام...

يک راز کوچک خدمت‌ات عرض کنم و پاسخ نامه‌یِ مهرآميزت را ختم به خير کنم:

من هميشه Non-fiction زيسته‌ام... و سه چيز در من هميشه release است...از من منتشر مي‌شود...از من متبادر مي‌شود...خواهي نخواهي:

درخت نخل...اقيانوس...ماهي...
همه‌شان حساس‌اند...همه‌شان مرگ دردناک‌اي دارند...همه‌شان تنها هستند...و همه‌شان بزرگ و استوار هستند...و از همه مهم‌تر همه‌شان non-fiction-اند...

عجبا...حالا تو بگو...با اين پراكنده‌گي‌ها آيا باز هم هنوز پرنده‌اي دارد مي‌كوچد؟...

شه‌سوار تنها

مانند دي‌روز دوباره با يک پيغام صفحه باز شده بود.يک صحفه‌یِ وورد باز مانده بود که پس از نشان دادن صفحه‌یِ آبی ِخوش‌آمدي. روي‌اش نوشته بود:

جواب سلام واجب است.

دي‌روز نوشته بود:

سلام بر شه‌سوار من

رسول را آورده بودم تا ايراد کار را دربياورد.کامپيوترم رمز عبور داشت و محتويات‌اش برچسب لاک-و-مهر داشت و کسي نمي‌توانست حتا بازش کند.کسي‌هم در خانه نداشتيم که بلد باشد با حرارت سه‌شووار برچسب‌ها را باز کند که آب از آب تکان نخورد.دي‌روز که اولين پيغام‌اش را ديدم.يک کتک مفصل به مرتضا برادر کوچک‌ام زدم که تنها هم‌دم من و تنها کس من در اين دنيا بود.او را زدم چون باز به گمان‌ام دست به وسايل‌ام زده بود.اما يک لحظه کافي بود تا دقيق شوم و ببينم جمله‌اي که با قلم ياقوت 72 نوشته بود ، آن‌چيزي نبود که مرتضا خوب معناي‌اش را بداند:

شه‌سوار من ام‌روز چه‌طور است؟

مرتضا فقط شش سال داشت و گمان نمي‌کنم شباهت‌ ميان شوواليه و شه‌سوار را بداند.نمي‌دانم در کتاب‌هايي که مي‌خواند چيزي مي‌داند يا نه؟.کتاب‌هاي‌اش را زير به رو کردم.مرتضا را از سه‌ساله‌گي خواندن آموخته بودم.دنبال جمله‌هايي مشابه گشتم.اما چه‌را موضوع آن‌قدر براي‌ام مهم شده بود؟.حقيقت‌اش در پس اين جمله‌یِ ساده يک تهديد جدي خوانده مي‌شد.و حالا در حضور رسول دوباره پيغام رسيده بود:

جواب سلام واجب است.

رسول دستي بر شانه‌هاي‌ام گذاشت و گفت: هنوز نديده‌ام ويندوز که بالا بيايد صفحه‌یِ وورد هم خود-به-خود باز شود.بگذار ويندوز را کاملاً عوض کنيم.و همين کار را هم کرديم.بعد يک آنتي‌ويروس قوي نصب کرديم و هرچه آلوده‌گي را زدوديم.ديگر از پيغام خبري نبود.به شوخي به رسول گفتم: طرف از تو ترسيده است.رسول هم شوخي‌اش را جدي‌تر کرد و آفيس شماره پايين‌تري نصب کرد تا به قول خودش سنتي‌تر وقديمي‌تر باشد و به کارم خلل وارد نکند.مي‌گفت شايد برنامه‌یِ وورد پيش‌رفته‌یِ آخرين نسخه برایِ من هوش‌مند عمل مي‌کند.کلي خنديديم و هم‌آن کرديم که رسول مي‌گفت.رسول را ناهار نگه‌داشتم.از بيرون سفارش غذا دادم.تازه سيگارهاي‌مان را روشن کرده بوديم که رسول گفت: يک چيزي بگذار بشنويم يا ببينيم.حوصله‌مان سر رفت.کامپيوتر را روشن کردم.با ديدن آن‌چيزي که نبايد مي‌ديديم.مانند برق‌گرفته‌ها بر جا ميخ‌کوب شديم:

يعني من اين‌قدر به شما بدي کرده بودم؟

ديوانه‌وار دويدم سمت سيم رابط اينترنت‌ایِ پشت کامپيوتر را کندم.رسول دهان‌اش از تعجب باز مانده بود..باور کردني نبود.
رسول با ترس گفت:
ببين کريستوفر فکر کنم ، ما باورهاي‌مان را داريم مي‌بينيم.ما به مرحله‌اي از پيش‌رفت ذهن رسيده‌ايم که باورمان عيني مي‌شود.
عرق شديدي کرده بودم.لباس‌ام را کندم و گفتم:
متيو.ما داريم متلاشي مي‌شويم.
رسول آب دهان‌اش را غورت داد و گفت:
کريس من مي‌ترسم.
هر دو منتظر بوديم نوشته‌ها خود به خود رویِ صفحه‌‌اي باز شده پاسخ هردومان را بدهد.اما خبري نشد.آهسته به طرف سيستم رفتم و برایِ آرام کردن خودمان مديا پله‌يه‌ر را فعال کردم.و گذاشتم هرچه در ذخيره دارد بخواند.

Snoop Doggy Dogg & Dr Dre / 187 UM

DJ_Tiesto / Live at Dance Valley

Missing / evanescence

Brooklyn and bachelors of science / horizons

x-d12 / how come

John Lennon / Give Peace A Chance

DESERT ROSE2 / sting

50 cent / p.i.m.p

Fiesta De La Noche

MIGRATIONS / JOCELYN POO

به اين آخري که رسيد صفحه دوباره خود-به-خود باز شد.يک گام به عقب جهيديم.تمام تن‌ام مي‌لرزيد.باورم نمي‌شد من که آن‌قدر عاشق داستان‌هایِ فيليپ کي ديک بودم.اين‌طور کم بياورم.احساس خلاء عجيبي داشتم.مي‌خواستم آغوش يک مادر را پيدا کنم.مادري که سال‌هاست مرده است.برایِ هميشه مرده است.

لطف کنيد صدایِ اين موزيک را بلندتر کنيد.

کمي به يک‌ديگر خيره شديم.چه حسي در اين موسيقي بود که او دوست داشت.آيا برایِ او حسي نوستالژيک داشت؟.اين‌هم‌ان موزيک‌اي بود که در تنهاترين شب‌ها با آن گريسته بودم.اين‌بار نوبت مت بود که جلو برود.با احتياط نزديک شد و صدا را زياد کرد.منتظر پيغام مانديم.اما خبري نشد.حاضرم قسم بخورم دو ساعت تمام هم‌آن‌طور به صفحه خيره مي‌شديم و از حالت اسکرين سه‌ي‌ور هم خارج کرده بوديم.اما خبري نشد.صدایِ ريزش باران از بيرون شنيده مي‌شد.پنجره را باز کرديم.هوا آفتابي بود.اما خانه دل‌گير و ابري بود.دستي به شيشه کشيدم.شيشه تميز بود.آن‌ور-اش ديده مي‌شد.اما ابري.ولي آن‌سویِ شيشه‌یِ شفاف آفتابي بود.پنجره را که مي‌بستيم صدایِ شر شر باران هم‌چنان مي‌آمد.ناگهان با صدایِ جيغ متيو به خودم آمدم:
آن‌جا را...آن‌جا را؟
از بالایِ‌ تصوير قطرات آب شره مي‌کرد.مي‌ترسيديم حسي را در ذهن تصوير و يا تفسير کنيم.موسيقي هم‌چنان تکرار مي‌شد.اين‌طور خواسته بوديم.بل‌که رازي از ميان آن پيدا شود.گويا تنها راز اين بود که رابط‌ هوش‌مند-مان سخت از اين موسيقي متأثر شده بود.به‌طرف شيشه‌یِ ماني‌تور رفتم کف دست‌ام را نرم گذاشتم روي‌اش.حس پوست يک صورت را خوب مي‌شد فهميد.با يک تکه دست‌مال تميز شيشه را پاک کردم.فکر کرديم اگر براي‌اش نوحه بگذاريم چه مي‌شود؟ اما ناگهان موسيقي تغيير بافت و نوشته‌هایِ ترانه هم‌زمان بر رویِ ‌صفحه حک شد:

بی‌خبران خبر خبر ، مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت

مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

بی‌خبران خبر خبر مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف

يار ز راه می‌رسد دمدمه‌یِ نياز شد

چنگ به دامن‌اش زدم عشوه نمود و بست در

سنگ چو بر در-اش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بنده‌گی برد

تاج سر سبک‌تکين خاک در اياز شد

سر وجود خال تو مستی‌ام از خيال تو

آينه‌یِ جمال تو ساغر اهل راز شد

آينه وقت ديدن‌ات بر دل‌اش آه خيمه زد

سرو چو ديد قامت‌ات خم شد و در نماز شد

بی‌خبران خبر خبر ، مي‌کده باز باز شد

نيمه شبی به درگه‌ای دست کسی دراز شد

آفتاب خانه را روشن كرد . ناگهان انفجار مهيب‌اي کامپيوتر را در هم شکست.

Monday, November 27, 2006

لينک‌باران



به حق چيزهایِ نديده...نمرديم و يکي هم مطلب‌اي از ما رو به اسم خودش چاپوند.

با آخرين نفس‌هاي‌ام ( لويي بنوئل)

علم قاضي برایِ سنگ‌سار کافي نيست.

فرهنگِ فارسیِِ تاجیکی

کی هستیم؟

چه‌قدر اين داستان به دل‌ام نشست...اما حيف از پايان...کي ايراني‌ها پايان‌بندي را ياد مي‌گيرند؟

چه حالي مي‌کنم وقتي شهر خودمُ پيدا مي‌کنم.

سمک عيار

خبرگزاري‌ها تحت فشار

نشونی ِ جديد حامد. ( حامد کي بريم آلمان؟)

ادگار آلن پو / غراب / احمد میرعلایی

«ميم مثل چی: ...»

عجب تاريخ‌اي !

چه خاطراتي دارم با اين .... !

کهن‌ترين ضرب‌المثل‌هایِ آلماني

اگر ریگى به جیب خود ندارى / يک نوشته‌یِ عالي

یک کلیک تا مرگ !

مزايایِ تماشایِ فيلم برایِ يادگيریِ زبان

مصائب ادبيات در دانشگاه هاي ايران / نوشته‌اي از پوريا

اون مدرسه

فكر كردي گيج مي‌شم؟...نه خيال‌ات نباشه...خوب هم فهميدم چي شده...آره رفيق نمي‌بينم... تخم‌ام هم نيست؟...كس خوار همه‌چيز...فكر كردي چي؟...همينه ديگه مردن؟...فكر كرده‌ن خوش‌گل مي‌گم تا سان‌سورم نكنن؟...نه بذار اونا كه دنبال اسم و رسم هستن خودشونُ به آب و آتيش بزنن...من و مسابقه؟...تموم شد اون دوره‌اي كه جز و بلا واسه نويسنده‌گي مي‌زديم...ديگه محاله...

فقط يادم باشه...دارم صدامُ ضبط مي‌كنم...چون با اين انگشت‌ها نمي‌تونم ديگه رو كاغذ بنويسم...كي گفته ما ارواح مي‌تونيم تايپ كنيم؟...بر پدر هرچي استفن كينگ‌اه لعنت...قسم مي‌خورم اون مرتيكه ايده‌هاش هم مال خودش نيست...از يه جا كف مي‌ره...وگرنه اون چسونه رو چه به اين قردي‌بازي‌ها؟...

فقط يه كمي وريوه‌ام...كلافه‌م...چون همين حالا فهميدم باز ناخن شست پامُ نگرفته‌م...هردفعه كه مي‌شه اين سگ‌مسب صاحاب يادم مي‌ره...مي‌دونم اين مرده‌شور‌ها زياد دنبال تر و تميزي نيستن...يه غسل الكي بدن و خلاص...خب...درسته كه تو كفن مي‌پيچن‌ام...درسته...ولي اين‌كه بدوني يه ناخن‌ات...اون هم ناخن بزرگه...كت و گندهه...هنوز بلنده و يه مَن چرك لاشه... آي خداجون...اين‌جا رو باش...سفيدیِ جایِ انگشتري رو انگشت‌ام خيلي جالبه...صبحي كه در آوردم گذاشتم كنار ليوان دندون‌مصنوعی ِمامان يادم رفت بردارم...از همون روز اول مي‌دونستم انگشتري به دست‌ام تنگه...اما حوصله نق و نوق نداشتم...گفتم اگه بگم كوچيكه...اون هم دبه در مي‌آره بزرگ‌ترشُ مي‌خواد...زن‌ها رو كه مي‌‌شناسي؟...صبحي درآوردم يه هوايي بخوره رگ‌ انگشتم...كم‌كم داشت قانقاريا مي‌گرفت...مگه در مي‌اومد؟...كلي صابون زدم...ليزش كردم تا بيرون بياد...پيف پيف چه بويي هم مي‌داد...بگو مرد مريضي كه هرچيزي دست‌ات مي‌رسه بو مي‌كني؟...بي‌خيال...

يه مشكل ديگه هم هست...الان نمي‌دونم درست كجام؟...نمي‌دونم پزشك قانونی ِ طرفایِ كجا مي‌شه...يه كمي هوا سرد هست...باز خوبه بدن‌ام پشمالوئه و گرم مي‌كنه...وگرنه حسابي تو اين سردخونه بايد سگ‌لرز مي‌زدم...

يكي هم پيدا نمي‌شه اين دور و برا بشناسيم‌اش...اون مرتيكه‌یِ خنبه‌ يه كمي آشناست...نمي‌شناسم...اگه مم‌صادق بزاز باشه كه نمي‌خوام ريخت‌اش هم ببينم...ديوث قرمساق با اون پارچه‌هاش...همه‌شون لبه‌هاش دونه در كرده‌ست...آره فكر كرده نمي‌فهم‌ام...چه بویِ گهي گرفته‌م...اگه جایِ خنك نمي‌ذاشتن‌ام ديگه چي؟...خدايا قربون قدرت‌ات...چي خلق‌مون كردي؟...زرپ گند ورمون مي‌داره...

اي ديدي چي شد؟...لامسب...حالا فهميدم اون فيلمه كره‌اي بود نه چيني...خط چيني اون‌جوري نيست...تازه چيني‌ها مرداشون خوش‌گل نيستن...كره‌اي‌ها خوش‌گل‌ان...تو خط‌شون دايره زياد دارن...آره خودشه...فيلم‌اه كره‌اي بود...ژاپني هم اگه مي‌خواست باشه بايد پنجره زياد مي‌داشت...منظورم اين دست‌خط‌شونه...پنجره زياد دارن...آي ديدي؟...كاش زودتر فهميده بودم...ولي عيب نداره...زنده‌گيه ديگه...

عنتر احمق...فقط به درد كركر خنده مي‌خوره...آره ديگه؟...همه‌ش مشغوله به پاك كردن جِرم و كثافت پيپ‌اش...بعد هم مي‌ده به من كه بيا تو كه دوست داري بو بكشي...بو كن...پيپ چيه؟...

آخرش يادم رفت اين مشكلُ با خودم حل كنم...چه‌را هركي تو فيلما بخواد دستاشُ كه از پشت بسته‌ن واكنه اون‌قدر يواش مي‌بندن كه فقط با يه كمي ادایِ تلاش باز بشه؟...هان؟...خيلي هم زحمت بكشه...خودشُ مي‌كشونه تا پایِ يه تيزي‌اي ، آتيشي ، چيزي...بالاخره ابزار دست ايشون مي‌دن تا دستاشُ باز كنه...من اگه مي‌خواستم يه ماجرا خلق كنم...هيچ كمكي به‌ش نمي‌كردم...مي‌گفتم برو خودت از پس كار بربيا...به من چه كه فكر كنم چه‌طور مي‌خواي خودتُ خلاص كني؟...مگه من تونستم؟...

راستي زهر خوردم يا خودمُ از پشت‌بوم انداختم؟...نه...جايي‌ام كه متلاشي نشده...همه‌جام سالمه...شايد هم قرص خورده‌م...آره...چه قرصي؟...مهمه مگه؟...نه بابا...ولي از من شوت‌تر نبود؟...چه‌را وقتي داشتم اين‌كارُ مي‌كردم زنگي چيزي به جايي نزدم؟...يكي بياد به دادم برسه؟...خيلي كيف داشت‌ها ، نه؟...

وووووه...چه سرد شد؟...بذار پنجره رو باز كنم...برم بيرون يه هوايي بخورم...

حالا بذار امتحان كنم ببينم صدا-م ضبط شده؟...هدش طبض مادص منيبب منك ناحتما الاح...حالا بذار امتحان كنم ببينم صدام ضبط شده؟...

خوبه...ضبط شده...آخيش...چي بود اون ‌تو؟...فقط تا بو نگرفته‌م بايد زود برگردم تو...نه به اين شِرتي هم نيست...مثلاً پاييزه‌ها؟...هوا خنكه...ببينم اون زنه كيه كه داره تو سر خودش اون پايين مي‌زنه؟...نكنه مامان‌اه؟...نه بابا ما از اين شانسا نداريم...اين ياسي نيست؟...نكنه اونه؟...اون‌كه گفت برو هر غلطي خواستي بكن؟...هان؟...نه بابا...اون الان رفته با يكي ديگه حال مي‌كنه...من ِببو رو مي‌خواد چي‌كار؟...زنا چي از عشق مي‌فهمن؟...عشق مگه فقط نوازشه؟...اون يه بخشي‌ش‌اه...عشق بايد از سينه‌ات خارج بشه...چه‌را بابا خود ياسي‌اه...

بذار برم پايين...نه نه ممكنه پنجره بسته بشه اون بيرون گير كنم... آلاخون وآلاخون بشم...يكي هم پيدا نمي‌شه بياد تكليف‌مونُ روشن كنه...كدوم‌وري هستيم...جهندمي يا بهشتي؟...

وااااي خدا چه‌قدر خسته‌م...فكر كنم از تأثيرات قرص خواب مامان‌بزرگ باشه...هان حالا فهميدم...از واليوم‌هایِ ماماني كف رفتم...چه‌قدر قيافه‌ش خنده‌داره كه سرخاك كلي فحش بارم كنه كه ذليل مرده چي‌كار با قرصایِ من داشتي؟...حالا شب با چي بخوابم؟...حالا شبا با اين دست‌درد ...پا درد... چه گهي بخورم؟...من هم مي‌گم: ماماني! از همون گهي كه يه بار من خوردم و اين شد حال و روز-ام...ول كن اين زنده‌گيُ...چند سالته؟...86 سال...تازه مي‌گي شناس‌نامه‌ات الكيه...به‌ات مي‌گيم بزنيم به تخته حال‌ات خوبه ها؟...كلي فحش‌مون مي‌دي...ماماني...به خدا هيچي نيست...يه لحظه‌ست...تموم...از هرچي درد و ورم راحت مي‌شي...اون‌وقت اون‌طور جلو مهمونا حرص لنگ مرغُ نمي‌زني...هركي ندونه فكر مي‌كنه گشنه‌گي كشيدي يه عمر...بسه ديگه ماماني؟...

نه بابا خود ياسي‌اه...آهاي ...نه نه...پسر به خودت مسلط باش....بذار بياد ببين واكنش‌اش چيه...واي بايد برگردم تو تخت‌ام...ببينم‌ وقتي ملافه رو زد كنار واكنش‌اش چيه؟...آره...بذار دراز بكشم...

اه چه بو گندي...تو ديگه كي هستي؟...چند سالته؟...لال بودي؟...طفلي...چند سالته؟...شيش سال؟...چي شده؟...تصادف كردي؟...قام قام؟...چه‌قدري بود؟...اين‌قدر؟...گنده؟...رفت رو مخ‌ات؟...هان گفتم چه‌را قيافه‌ت معلوم نيست...ببين...الان نامزدم مي‌خواد بياد منُ ببينه...فقط تماشا كن...ببين زنده‌گي يعني چي!...ببين چه‌طوري‌اه...راستي اسم‌ات چيه؟...من كه سر در نمي‌آرم...ول‌اش...فكر كنم الان دارن سراغ طبقه‌م رو مي‌گيرن...آره چه حالي داره...حتماً داره تو سر و كله‌اش مي‌زنه...ولي مامان چه‌را نيومد؟...خب اون‌هام پيداشون مي‌شه...خوب شد اون شماره تله‌فون ياسيُ گذاشته بودم تو جيب‌ام...معلوم بود...معلوم بود مي‌خواستم بي‌كس و كار نمونم...خودمونيم با اين‌همه ادعا ببين چه‌طور چشم‌انتظارم...گور بابایِ اين دل...يعني ياسي كدوم لباس‌اشُ‌ پوشيده؟...خدا كنه زياد آرايش نكرده باشه...چون دوست ندارم كسي به اين زودي عاشق‌اش بشه...شايد هم شده...نكنه با طرف بياد؟...با اون‌اي كه همين يكي دو ساعت پيش مثلاً مخ‌اشُ زده؟...بي‌خيال...پس صدایِ‌ عر و عر نمي‌آد چه‌را؟...شايد طبقه‌ها رو گم كرده‌ن؟...ببين تو كس و كار-ات كو؟...اوه اوه...پيداشون شد...مي‌شنوي؟...مي‌بيني؟...اين صدایِ‌ زن منه‌ها؟...ببين چه خوش‌گل‌اه؟...يعني زن سابق‌ام...همين يكي دوساعت پيش جدا شديم...حلقه‌هامون هم به هم نداديم...محض خنده نگه داشتيم...اسم‌اش ياسي‌اه...ببين چه‌جور داره هوار مي‌زنه؟...حال مي‌كني؟...

خدايا دم‌ات گرم...جبران كنم ايشالا...آخ...بوشُ دارم حس مي‌كنم...بچه آروم بگير...تو هم الان آشناهات پيداشون مي‌شه...بذار ببينم چي مي‌شه؟...هيس..هيچي نگو...مي‌خوام صداش ضبط بشه...مي‌ترسم باتریِ اين ام‌پي‌تري پله‌يه‌ر تموم بشه...گوش كن..هيس:

اي خاك بر سرت كنن صادق...اي خاك بر اون سرت...بي‌چاره...آدم به اين ضعيفي نديده بودم...خودكشي كردي؟...مثلاً كه چي؟...بخور كه دل‌ام واسه‌ات بسوزه...مرتيكه‌یِ ديوث...بي‌غيرت...اگه خيلي دوست‌ام داشتي بايد مي‌اومدي پاشنه در خونه‌مونُ ور مي‌‌آوردي...تو روح تو و اون خانواده و خاندان‌ات ريدم...خانوم ساكت باشين...چيُ ساكت باشم؟...بفرماييد بريم دفتر...ول‌ام كنيد...مي‌خوام جرش بدم...مي‌خوام تيكه تيكه‌ش كنم...خانوم خواهش مي‌كنم...آرامش اين‌جار رو به هم نزنيد...تف به تو صادق...تف...مردي؟...به تخم‌ام...به يه‌ورش...چي خيال كردي؟...فكر مي‌كني تا سال‌ات صبر مي‌كنم؟...كور خوندي...خانوم محترم؟...ول‌ام كنيد...ول‌ام كنيد...مرتيكه‌یِ بي‌ناموس...فكر كردي نمي‌دونم اون مدرسه‌یِ ....

Sunday, November 26, 2006

رداي مرگ

به فراهتی بگوئيد صبور و بردبار باشد. هدف او نيست بلکه لباسی است که بر تن دارد والا او را خوب می شناسيم

آيا مي‌تواني سال‌ها صبوري کني و تو را قاتل يکي از محبوب‌ترين کسان...محبوب‌ترين نويسنده‌گان جلوه دهند؟...خيلي به تو لطف کنند اين است که نام آن افسر ساواک ( يعني تو) برده نشود...لطف ديگرش اين است که آقا جلال اين ردا را بر شانه‌هایِ نحيف شما انداخته است...


"رودخانه در طرف ايران نسبتا آرام و در طرف ساحل شوروی کمی مغشوش و تند بود. جائی که صمد ايستاده بود، آب حتی به بالاتر از نافش نمی رسيد. او خود را در مسير آب ول کرد. سرشار از شوق و شعف تلالو تابش طلائی خورشيد روی سطح آب، پنجاه متری شنا نکرده بود که صدای فرياد صمد را شنيد "دکتر! دکتر!" برگشت و ديد صمد تا بالای شانه هايش توی آب است و هراسان دست و پا می زند. او چرخ زد و در خلاف جهت آب شروع کرد شنا به سمتی که دست و پا می زد. نصف راه را شنا کرده بود که سومين بار صدای صمد را شنيد ..."

"جريان تند آب صمد را بلعيد. او ديد که صمد ناپديد شد. ديد که جهان خاموش شد ديوانه وار، در ميان آب های کدر اين طرف و آن طرف زد. به هر جائی دست انداخت. ته رودخانه را کاويد. صدايشان ژاندارم ها را هم به صحنه کشاند. دقايقی گذشته بود با اندک رمقی که برايش مانده بود، خود را به پای رس رودحانه کشاند. سربازها دست دراز کردند و او را بيرون کشيدند. خاموشی دنيا را ديد، ناباور تمام ذهن را کاويد مگر راهی پيدا کند. هيچ راهی وجود نداشت. صمد ناپديد شده و سکوت مرگ حکمفرما بود."

Giant Dream

ديگر کم‌کم عادت شده‌است وقتي مي‌خواهم چيزي تايپ کنم کف دستان هميشه عرقي‌ام را رویِ زانوان‌ام خشک مي‌کنم...حالت پيانيست‌ها را به خودم مي‌گيرم...انگشتان‌ام را مي‌رقصانم تا گرم شوند...و شروع مي‌کنم...به تنها چيزي‌که فکر نمي‌کنم فاصله‌یِ ذهن و کلمه‌ست...خودم را به هاله‌اي که مرا در برمي‌گيرد مي‌سپرم...
گوشي را مي‌گذارم CD-ROM را راه مي‌اندازم...Tiesto خودش را آماده مي‌کند...صدا را تا آخر بالا مي‌برم...صدایِ شب را دوست ندارم...
نمي‌خواهم صدایِ تق-و-تق Key-board مزاحم باشد...شروع مي‌کنم به گشت-و-گذار و کم‌کم فضا مرا در مي‌گيرد...در اوج نوشتن يک آن مکث‌اي به سراغ‌ام مي‌آيد...يک نيش ترمز...نامه‌یِ يک دوست آمده است...
بالاي‌اش نوشته: How r u today ?
...واي چه‌قدر ته دل‌ام گرم مي‌شوم...آن‌هم نامه‌اي از دوست‌اي فرهيخته...کاش مي‌توانستم اوج احترام خود را به او نشان دهم...اوج علاقه‌اي که به شعور و کلمات‌اش دارم...دوست خوب‌ام براي‌ام نوشته است زيتون برایِ درد معده خوب است...يادم مي‌آيد مزرعه‌یِ فدک برایِ تهيه‌یِ گزارش رفته بوديم و آقایِ بلندنظر چارشيشه‌یِ زيتون دانه درشت فرآورده و Organic (طبيعي و بدون استفاده از سموم و با استفاده از روش مبدعانه‌یِ خودشان کانال-کود) تحفه دادند...يادم آمد آن‌روز را...بنده خدا بلندنظر از هم‌آيش‌ها و کنفرانس‌هایِ برون‌مرزي که رفته بود و کيفيت کارهاي‌اش با چه جز و کوشش‌اي مي‌خواست حالي‌مان کند...مثلاً‌ چه‌طور از ميان باغ‌چه‌‌اي سيماني زيتون فرد اعلاء بيرون مي‌کشد...بايد باغ فدک را ديد...بايد نشريات برون‌مرزي و استاندارد او را شناخت...بنده خدا مهندس‌ تغذيه‌شان هر کلمه‌اش را با زيرچشمي و مراقب سووال‌هایِ پيچاپيچ من ادا مي‌کرد...
اما اکنون من دارم به کلمه-کلمه‌یِ I have a dream گوش مي‌دهم...جمعيت در اوج هيجان‌اند و من به زيتون مي‌انديشم...

I have a dream that one day this nation will rise up and live out the true meaning of its creed: "We hold these truths to be self-evident: that all men are created equal."

لب‌خند تلخ بر لبان‌ام و زجري که معده مي‌کشد...قرص‌هايي که مي‌خورم تا زجر بکشد طفلي معده‌ام...به زيتون مي‌انديشم...ابدا فکر ِ آن‌دوس‌کوپي و ديدن آن زخم درشت معده را دوباره ندارم...دوباره طاقت آن کپسول‌هایِ omperazol را ندارم...دل‌ام مي‌خواهد از زور درد دندان‌هاي‌ام را بر هم ميخ کنم...مانند ميخ‌هايي که بر تابوت مي‌کوبيم.

I have a olive

به کلمات آن بابا مي‌خندم که مي‌‌گويد: مارتين لوتر هم کپي‌کار بود...پايان‌نامه‌اش سرقتي بود.
ديگر براي‌ام مهم نيست بابک بيات مرده است...چون خيلي وقت پيش خبر مرگ‌اش را داده بودم...و خوش‌حال‌ام از اين‌که هيچ سرگرمي بالاتر از تشييع جنازه نداريم...دوختران و پسران‌اي را مي‌بينم که برایِ مرگ ، دستان‌شان را به هم داده‌اند و ترانه‌اي از زنده‌گي زمزمه مي‌کند. و برایِ اثبات اين اعتقادشان دستان خود را بر سر و سينه‌هایِ هم فرو مي‌برند...
و من هم‌چنان به زيتون مي‌انديشم...

به ترجمه‌یِ من خواب ديده‌ام چه‌قدر مي‌خندم...چون من هيچ‌وقت خواب ندارم...چه‌راکه :

I have a dream

چه راه سختي در پيش دارم... نه؟

راستي اگر ويگن مجوز بگيرد...چند درصد مشکلات من حل خواهد شد؟...

و من مفلوک نفهميدم چه‌را اين مطلب آن‌قدر خواندني ، همه را به‌هم ريخته‌است؟...و زبان‌اش را درنمي‌يابند؟
و من هم‌چنان به زيتون مي‌انديشم...
و من مفلوک هنوز نفهميده‌ام چه‌طور هم‌چين مزخرفاتي اين‌قدر محبوبيت دارند؟!
کاش کمي خون بالا بياورم...

I have a dream today
.
.
.
Kundgebung im Berliner Sportpalast, 20.2.1933 :

اين‌هم سخن‌رانی ِ هيتلر...روياهایِ يک رويايي!!

.
.
.
اين‌هم صدایِ‌ پيروزیِ چرچيل ( THIS YOUR VICTORY)

كه روياهايي را بر آب داد؟

.

.

.

اين هم از رويایِ نيل آرمس‌ترانگ از كره‌یِ ماه...بشنويد؟

پيروزي

دست‌ات را مي‌گذاري رویِ زمين ... هان نفس‌ات را تو بده...خب؟...فكر همه‌چيز را از خودت دور كن...فكر نكن الان دارد طناب دار را دور گردن‌‌اش سفت مي‌كند...پاي‌ات را رویِ پدال استارت محكم كن...پایِ عقب‌ات خوب محكم باشد...نوك انگشتان‌ات را بفشار بر رویِ زمين سفت پيست...چشمان‌ات به رو-به-رو باشد...فكر نكن الان پاي دوم‌اش هم رویِ چارپايه گذاشت...چشمان‌ات را ببند و نفس عميق بكش...هان...كمي گردن‌ات را گرم كن...مچ دستان‌ات را...بگذار ماهي‌چه‌هاي‌ات آزاد و رها باشند...نگذار فكر طناب‌اي كه با دستان‌اش دور گردن نازك‌اش سفت مي‌شود تو را از قهرماني باز دارد....به خط خودت فكر كن...ماهي‌چه‌هایِ پاهاي‌ات را ببين چه ورز آمده‌اند؟...فكرش را بكن؟...چه‌قدر برایِ پيروزي زحمت كشيدي؟...تو بايد پيروز شوي...نه نه...اگر او پريد از رویِ چارپايه مهم نيست...اگر دارد دست-و-پا مي‌زند زياد مهم نيست...چشمان‌ات را به خط پايان متمركز كن...بگذار تا گوش‌ات فقط صدایِ شليك رهايي را بشنود...صدایِ خرخر گلویِ او نبايد آزارت بدهد...بگذار تاب بخورد...آن‌قدر تاب بخورد تا خودش آرام شود...نفس را از سينه آرام بيرون بده...هفت‌تير بالا رفته‌است...به او فكر نكن...حالا پنجه‌هایِ پاي‌اش آخرين لرزه‌ها را مي‌كنند...دم‌پايي از پاي‌اش همين حالا افتاد...فكر نكن...انگشت رویِ ماشه رفته است...مراقب باش...به بغل‌دستي‌ها فكر نكن...به پنجه‌هایِ پایِ او فكر نكن...حالا با شماره‌یِ من او آرام گرفته است...من مطمئن‌ام تو پيروزي...انگشت بر ماشه فشار آورد...
برو...تند برو...تو پيروزي...او حالا آرام است...برو... يك‌لحظه هم به مرگ او فكر نكن...برو...تيز برو...برو تو پيروزي...تندتر برو...زنگ در خانه فشرده مي‌شود...نگران نباش...زن هم‌سايه است...مي‌خواهد بفهمد صدایِ چه بوده‌است؟...تو نگران نباش...تو پيروزي...خودشان جسدش را از بالایِ حلقه‌یِ همان لوستري كه چند زن و مرد رقصان دورش دارد ، پايين مي‌كشند...از همان حلقه پايين مي‌كشند...برو...تو مي‌تواني...تو پيروزي...حالا او را پايين آورده‌اند...صدایِ جيغ زن هم‌سايه‌است...نترس...يك واكنش طبيعي‌ست...هركس اول يك‌مرده را ببيند اين‌طور مي‌شود...نترس...دست به تن‌اش گذاشته‌اند هنوز داغ است...برو...تندتر برو...حالا يكي نشسته بر رویِ سينه‌اش و نفس به او مي‌دهد...غصه نخور...فايده‌‌اي ندارد...انگار صد سال‌است كه خوابيده ‌است...نگران او نباش...هيچ‌كس به اندازه‌یِ او ام‌شب را آرام نخواهد خوابيد...برو...تندتر برو...برو...تو پيروزي.

سيب‌زميني‌ها رو كه پوست گرفتم ساعت شد عيناً به وقت ساعت تو...ساعت تو كه هميشه خواب است...همان عقربه‌هايي كه هميشه با هم كشتي مي‌گرفتند را يادت هستند...مانند غشي‌ها هي مي‌جنبيدند و از جاشان تكان نمي‌خوردند...گفتم ببين وقتي آمپول را مي‌زني اين‌بار سمت چپ بزن...ولي تو رفتي يك غورت ديگر بالا بكشي...مست كني...بعد بياي از فيستول بابابزرگ‌ات مثنوي هفتاد من بگويي...مي‌دانم سخت است كه آن‌جور دقيق به مسائل سوق‌الجيشي فكر كني...مي‌دانم وقتي داري پلك چشمان‌ام را پايين مي‌كشي ياد گلاب‌گيران قمصر مي‌افتي...مي‌دانم وقتي داري دست مي‌كشي به پوست مرغ‌‌اي كه مامان برایِ مهمان تازه پركنده است...ياد آن شبي مي‌افتي كه با هم رویِ پنجره‌یِ كارخانه‌یِ صابون سازي دست‌مان را به هم مي‌ماليديم كه بگوييم به‌به چه بويي مي‌دهد وقتي دستان را باز مي‌كني و برایِ سلامتی ِ خاندان ويلبر رايت صلوات مي‌فرستي و هنوز يادت نمانده كدام‌شان پاي‌اش شكسته بود و در تخت خوابيده بود و شروع كرده بود به خواندن كتاب‌هایِ پرواز...هنوز ماندي كه بداني وقتي ون‌گوف گوش خودش را تيغ مي‌انداخت اين كس‌مشنگ‌ها چه‌را نمي‌دانند فقط يك تيغ ساده انداخت...جلویِ پل گوگن...نه اين‌كه بگذارد تویِ پاكت و با زبان تمبرش را ليس بزند و بچسباند به پاكت و بفرست برایِ آن فاحشه‌اي كه داشت لباس جديدش را مزون مي‌كرد...اين‌ها هيچ نمي‌دانند...من يكي خودم در اسقاطي‌فروشي‌هایِ زير پل گيشا ( كِي‌شاه سابق) با چشمان خودم ديدم كه يكي مثل تو داشت كوپن‌هایِ باطله مي‌خريد...روي‌ام را كردم آن‌ور و داداش ويلبر ، اورويل را ديدم كه داشت فلافل مي‌خورد يا سنبوسه؟...يادم نيست...وقتي نشستم تویِ تاكسي خطي‌هایِ فلكه دوم...از آن خط‌-آبي‌ها...گفتم بايد حتماً بروم محله‌یِ غربت و به خوش‌بختیِ خودم سري بزنم...چند وقتي بود كرايه‌یِ خوش‌بختي‌ام را نگرفته بودم...تو هم هي پاپيچ مي‌شوي كه بابا جان دست‌كم پول پيش بگير...خودت را خلاص كن...هي برو...هي بيا...اين يارو...اين جديده‌یِ كُره‌اي...همان‌كه يك زماني داشت پيچ و مهره‌هایِ پله‌برقي‌هایِ مترویِ ايست‌گاه ميرداماد را سفت مي‌كرد...خود او نه‌ها؟...شبيه چيني‌اش را مي‌گويم...شبيه همو...همين‌كه قرار است به زودي جایِ كوفي عنان بيايد...همان گفت بايد بروم يك دست سيرابي بخورم...من هم فقط يكي از آن شيردان‌ها را خوردم و بقيه را گذاشتم و آمدم...مي‌خواستم مثل وقتي كه فقط يك ميك كوچك به سون‌آپ‌ات مي‌زني باشم...خودت مي‌داني...من از اين دوغ‌هایِ دام‌داران نمي‌خورم...هيچ دوست ندارم وقتي با كسي هستم آروغ‌ام بگيرد...حتا با گوساله‌اي مثل تو...تو كه هي داري از آن كنجاله‌هایِ زمستاني نوش‌خوار مي‌كني...گفته بودم...وقتي شبدر را گوشه‌یِ پوزه‌ات مي‌بينم با آن چشمان هميشه خمارت ، ياد سالوادور دالي مي‌افتم كه طرف‌هایِ افسريه با جنيفر لوپز دارند بستنی ِ بني‌علي مي‌خورند؟...حال‌ام از اين چاي دارچين‌ها به هم مي‌خورد...فقط بايد مثل زن داداش‌ام فيروزه با چوب‌هاي‌اش دم كند...آن‌وقت خوردن دارد...خب...ببين من حسابي شاش دارم...تو بيا چار خط به نوشته‌هاي‌ام اضافه كن چون مي‌خواهم تویِ يكي از اين مسابقه‌هایِ داستان‌نويسي شركت كنم...تو كه روحيه‌یِ مرا خوب مي‌شناسي؟...قربان‌ات...فقط كم‌كم ماغ ماغ بنويس...خب؟...يك بوس كوچولو با آن پوزه‌یِ سُكو-ات بده...آ قربون گاو كوچولویِ خودم.

Saturday, November 25, 2006

تمثيلات / قديمي

مرد سال‌ها تمرين سياه‌مشق‌ خود را به رویِ به‌ترين كاغذ تذهيب‌اي‌، مي‌نوشت:
.
.
.
در زمانه‌اي كه لجن سراسر وجودت را فراگرفته، سخت‌است از بویِ گل نوشتن.
.
.
.
هم‌سر-اش سراسيمه فرود آمد و گفت:

بلند شو...بلند شو...چه‌را آشغال‌ها را نگذاشتي تا ببرند؟

دست‌اش لرزيد.به جوهر گرفت.سرنگون كرد به‌رویِ كاغذ.نوشته را به گند كشيد.
.
.
.
سه‌سال ‌بكوب و سخت كار كردم تا ام‌روز كه مي‌خواهم بميرم، آبرومندانه تشييع شوم.
.
.
.
به آفتاب سلام مي‌كنم تا اين‌بار نقش‌ام به‌رویِ آن‌كاغذ حساس Silhouette بيافتد.
.
.
.
كر و لال‌اي كه تاج خاري بر سر داشت، آخرين مدل آنتن تله‌ويزيون را هم‌چون صليب‌اي بر شانه افكنده بود و در شلوغ‌ترين جایِ شهر با خود مي‌كشيد.
.
.
.
تا اطلاع بعدي «مداد قرمز»ام را نمي‌تراشم.چه‌را كه دوست صميمي‌ام «پاك كن» اين‌را مي‌خواهد.
.
.
.
آدميّت نسيه داده نمي‌شود؛ حتا به شما دوست عزيز.
تو را که مي‌بينم

، چشمان‌ام را مي‌بندم

چشمان‌ام را که مي‌بندم

، تو را مي‌بينم

در آينه خودم را مي‌بينم :

يک ديو مي‌بينم

چشمان‌ام را مي‌بندم

، تو را مي‌بينم.
.
.
.
بگذار تا بخندم...

اصلاً باورت مي‌شود من بخندم؟

چه‌را کسي به اشک‌هایِ من نمي‌خندد؟

چه‌را به قطره‌-قطره‌یِ اشک ِمن نمي‌‌خندي؟

اجازه مي‌دهم بخندي...

به همه‌چيزم.

چه رنگ سياه شادي پوشيده‌اي.

آخ خدا مُرد-ام از خنده...

حالا فهميدم :

ـــ به تابوت تنگ و پاهایِ جمع‌شده‌ام مي‌خندي؟

مرگ ستاره قطبي


ستاره‌هايي هستند که دست مي‌بري مانند خوشه‌یِ انگور برمي‌چيني‌شان...ستاره‌هایِ‌آسمان-نما را مي‌گويم...ستاره‌هايي که در شورش بي‌دليل جيمز دين به‌شان خيره بود و آن دختره‌یِ شيطان ريزه-پيزه و کمرباريک هم بود...اسم‌اش را بگويم؟...نمي‌گويم...خوشه‌یِ پروين...يا خوشه‌یِ تو؟...هنوز وقتي ياد تو مي‌افتم ياد روزگاران‌اي مي‌افتم که در پال‌تاک تویِ سر-و-کله‌یِ هم مي‌زديم... هنوز ياد آن‌روز مي‌افتم که گفتم : w8 و رفتم 2 نصفه شبي آشغال‌ها را رساندم به دستان پاک‌بانان محترم و برگشتم و ده خط رفته‌ بودي پايين...زبانه را کشيدم و بردم بالا...اما هم‌چنان مي‌نوشتي...يادش به‌خير هيچ‌کس به تندجواب‌اي و حاضر يراقی ِ تو نديدم...و مهم‌تر از همه هنوز به باجنبه‌گی ِ تو....خب برایِ همين است که مي‌گويم...تو مردي؟...برایِ همين است که مي‌گويم: تو را شب‌ها در خواب‌هاي‌ام روايت مي‌کنم؟...و البته هرکس هم غير من بود با تو که بود صدتا کفن پوسانده بود...هربار که تو ر ا مي‌بينم يادم مي‌افتد تو رویِ ديگر سکه‌یِ خودم هستي...نکند آدم خوبه‌یِ خودم باشي؟...آنيمایِ خودم نيستي؟...ياد fight clubبه‌خير...يادش به‌خير چه شب‌ها که مشت و لگد به هم نپرانديم...چه زجري داديم هم‌ديگر را...بيش‌تر موهايي که سفيد کردم بابت مشت‌هایِ محکم توست به صورت‌ام...اما هميشه اين مبارزه را دوست داشتم...Combative-man ...اما حالا دوست دارم فقط در آغوش بگيرم‌ات و حسابي بوي‌ات کنم...حسابي دوست‌دارم بگويم: بيا با هم بنشينيم يک چایِ آلبالو بنوشيم...چند جمله‌یِ « مزهک» اما کليدي دارند اين انگليسي‌زبانان که خيلي خيلي هم مهم‌اند...يکي وقتي به طرف مي‌گويند: دل‌ام واسه‌ت تنگ شده...مي‌گويند: « miss u » وقتي هم مي‌‌خواهند هم‌ديگر را دک کنند مي‌گويند: « forgive me»...مي‌بيني چه شباهتي به هم دارند؟...دل‌ام تنگ مي‌شود براي‌ات چون از دست‌ات مي‌دهم...حوصله‌ات را ندارم...چون بايد از دست‌ات بدهم...يادم نمي‌رود...آن‌وقت که مي‌خواستي يک‌نفر را از دست بدهي يادت هست؟...اما کلمات‌ات چه مي‌خواستي چه نمي‌خواستي دل‌شان براي‌اش تنگ مي‌شد...وقتي که قرار بود آن لايحه‌یِ لعنتي را تنظيم کني...گفتم:‌شيرت حلال مهر-ات گرو...شايد هم به‌عکس...گفتم: بيا دو سه خط بنويسم و يک قطره اشک هم کنارش داغ بزنم که يعني اين به آن آسمان-نما در....خواستم بنويسم: بيا...بيا با هم برويم سر کوچه...هم‌آن کوچه با آن بادگيرهایِ يک در ميان رویِ بام‌هایِ گِل-گنبدي...سرت را در بادگيري فرو مي‌بري و بویِ نم آب در چاه پایِ مناره اشک‌‌هاي‌ات را به يادت مي‌‌آورد که شب‌ها در آن پنجره‌یِ کاه‌گلي...در آن حجره‌هایِ هواخور که مي‌پيچد تا برسد به آن رف که بغلی ِ شراب راویِ با چشمان واسوخته بر آن نهاده بودند...هزار سال پيش...سالي‌که ري با گلدان‌هایِ rāgā ( راگا=راغه= رازي ) نقش زني را بر رویِ خود داغ‌دار شد...دل سياه‌پوش من به هوایِ کندک ( خندق) بيرون از تهران...به هوایِ عروس دنيا...يک‌بار محمد حسيني شدم و آن زن‌اي که دستان‌اش ر ا بر پشت شيشه گذاشته...يک‌بار شيوا ارسطويي شدم که کلمات تو را بلعيده بود...يک‌بار هم کورش علياني را ديدم در نشر [...] از بس‌که خسته شده‌است از اين‌همه ويراستاري...زده به کانال ديگر...ياد آن مردک نمي‌افتادم که خودش را مترجم مي‌داند و حرفه‌اي...اما هربار خواسته‌ام از گفتن‌اش با تو طفره بروم...که هرچه باشد رفت-و-‌آمدي داشتيد يک‌روزگاري با هم...با آقایِ هم‌سر...خب من ديگر چه بگويم؟...از سيد مرتضا چه بگويم؟...از غزاله عليزاده چه بگويم؟...از آن آقایِ هم‌سر که با هم رفتيد خانه‌یِ غزاله چه بگويم؟...از آن صدایِ سوزناک غزاله چه بنويسم؟...که «اي آدم‌ها...»...چه بنويسم؟...چه از آن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! علامت‌هايي که همه با «تعجب» اشتباه‌ مي‌گيرند...مي‌داني؟...اين‌روزها مشت مشت قرص مي‌خورم...مشت مشت...مي‌خواهم از روش‌هایِ نوين مرگ ننويسم...چون ياد آن زمستان کذايي مي‌افتم که قرار بود با هم شرمان را کم کنيم...اما شَر تو شُرشُر آب ِ‌حيات شد و شَر ِمن شرير آفتاب کوير...مي‌خواستم از بابا بنويسي که نمي‌دانم چه‌را مرا ياد عمویِ سال‌هایِ سال دور مي‌بُرد که بازجو با لگد او را از تمثيل حيات...از مَثَل ِ« توليد مِثل » انداخت...از عمويي که سال‌هاست هويت‌اش را تغيير داد و حالا من سال‌هاست تغيير يافته‌ام...نمي‌دانم در کجایِ اين دنيا هستم...با اين‌حال هميشه تاوان ندانم‌ندانم‌هایِ ديگران را مي‌دهم...مي‌خواستم از آن «قطره»‌یِ لُپ-کشوني بنويسم...از آن قطره که حقا برازنده‌یِ قطره‌گي‌ست...دوست داشتم رویِ پا مي‌نشاندم‌اش و سير گاز گازي‌اش مي‌کردم...و هي مي‌گفتم ببين چه‌قدر شبيه خاله شدي؟...بعد ، تو هي لوس بشوي و بگويي: من؟...فقط اخلاق‌اش به من رفته‌است...يا کريم‌هایِ تو و مرغ ياهویِ من...مرغ الله کريم شهيار قنبري...تصوير پسر بچه‌اي بود هميشه در ذهن‌ام که وقتي شلوارش را پايين کشيدند يک ياکريم خشک‌شده‌یِ کنار کانال کولر نجات‌اش داد...نمي‌داند چه‌طور؟...نمي‌داند اين تصوير دروغين از کجات آمده‌است؟...اما پرنده‌هایِ خشک شده...مرغان ماهي‌خوار خشک شده...ياد آن تصوير مرداب...ياد آن تب مرداب مي‌افتم...که عاشق‌اي مجبور شد بگويد: من عاشق خواهر تو شدم...به صميمي‌ترين رفيق... به هم‌سنگر مبارز خودش....و رفاقت از هم پاشيد...پاهایِ رفيق ميخ‌چه داشت...پاي‌اش مي‌لنگيد...تب مرداب آن‌ها را با خود برد...آن کلبه‌یِ شکاري...آن‌جا که با صفير دروغين به کمين پرنده‌هایِ آزاد مي‌نشينند..به کمين پرنده‌گان مهاجر....آخ هجرت...هجرت سرابي بود و بس؟...ياد آن شب بخير...تصاوير همين‌طور هجوم مي‌آورند...و تو باز log off مي‌کني... چند بار buzz مي‌زنم...چند بار داد مي‌زني: Hastam baba... و من مي‌گويم: گور بابایِ مسنجر...که پيغام‌ها را نمي‌رساند هيچ...که نابودم هم کرد...پيغامي را به کسي ديگر فرستاد...حالا شده حکايت eyes wide shut...کي مي‌شود چشمان‌مان را گشاد کنيم؟...کي مي‌شود با يک چشم باز ببينيم؟...کي مي‌شود با يک چشم بسته رويا ببينيم؟...چه برزخي...خسته‌ام...تا دوشنبه او هم پيداي‌اش نمي‌شود...و بايد به فکر يک خانه‌یِ جديد باشم...خانه‌اي که خاک و هوار نداشته باشد...خانه‌اي که جنس‌اش از شکولات و بيس‌کوييت نباشد...خانه‌اي که پر از علامت‌هایِ سجاوندي نباشد...بايد دنبال خانه‌اي باشم که رفيق تا به اخر رفيق بماند...آن علامت‌هایِ سووال چه‌را نمي‌آيند...اخ چه شده باز هجوم علامت‌ها آغاز شد؟...باز هجوم ؟...بروم دو حب قرص ديگر بالا بياندازم.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کي ببينم‌ات؟

ـــ بله؟

ـــ ببخشيد يه خانومي يه پيغامي داده به‌تون برسونم.

ـــ شما؟

ـــ نپرسين.

ـــ شماره‌یِ منُ از کجا جسته‌ين؟

ـــ گفتم که...از همون خانوم.

ـــ کي؟

ـــ فعلاً نمي‌خواد فاش بشه.

ـــ نمي‌فهم‌ام...خب چه پيغامي؟

ـــ گفته که خيلي دوست‌تون داره.

ـــ چه مسخره...اين ‌يکي‌شُ ديگه نديده بودم...شنيدن دوست‌ات دارم از زبون مردي‌که واسطه‌ شده....خيلي بديع بود.

ـــ همين‌ها رو جواب بدم؟

ـــ بريد آقا...مسخره‌شُ درآورده‌ايد...اين وقت شب زنگ زديد که اين مزخرفاتُ‌ بگيد؟

ـــ ببخشيد مي‌شه يه اعتراف کنم؟

ـــ بله؟...والا ديگه نوبرشه...مگه پغام‌رسون حق آب-و-گل هم داره؟...تازه مگه من کشيش‌ام؟

ـــ بذاريد رو-راست باشم.

ـــ اين وقت شب نه رو-راستي‌تونُ خواستم نه رو-کجي‌تونُ...بريد آقا.

ـــ خواهش مي‌کنم...مهمه...بذاريد يه کم توضيح بدم.

ـــ ببين آقایِ محترم...من سه روزه که درست و حسابي نخوابيده‌م...چشم‌هام تازه سنگين شده بود که شما زنگ زديد...نذاريد هذيون بي‌خوابي تو ادبيات‌ام تأثير منفي بذاره...مي‌ترسم بعدش شرمنده‌تون بشم.

ـــ نه نه ...من خوب شما رو مي‌شناسم...شما گاهي داستان هم مي‌نويسيد...تازه مي‌دونم زياد اهل مماشات نيستيد...رو-در-واسي نداريد.

ـــ عجب...پيش‌گو هم پس هستيد؟...يا همه‌یِ اين‌ها رو سفارش-دهنده‌تون گفته؟

ـــ نه‌خير هيچ‌کدوم.

ـــ حضرت آقا ديگه دارم از کوره درمي‌رم....الان قطع مي‌کنم و دوشاخه رو هم مي‌کشم...هرچه‌قدر خواستي برایِ خودت وير وير کن.

ـــ خواهش مي‌کنم...فقط يه دقيقه...شما نمي‌ذاريد که؟

ـــ پس حاشيه نرو.

ـــ چشم...فقط اجازه بديد يه نصيحت برادرانه بکنم...زود تصميم نگيريد...شايد اون مي‌خواد از ايني که هست بيش‌تر به شما نزديک بشه...اما کلمات شما نمي‌ذاره...حرفایِ آدم‌حسابانه‌یِ شما بين اون و خودتون فاصله مي‌ندازه...فکر مي‌کنه در حد شما نيست...

ـــ از چي داريد مي‌گيد؟...از کي؟...از کجا؟...واضح‌تر بگيد.

ـــ خودتون هم خوب مي‌دونيد...

ـــ کي داره اين حرفا رو به شما ديکته مي‌کنه؟...اون صدایِ پچ-پچ کنارتون کيه؟...همون‌ايه که ازش مي‌گيد؟

ـــ نه نه.

ـــ شما چند نفريد؟

ـــ از اول هم گفتم: من فقط يه واسطه‌م.

ـــ پس اون صدایِ کناري سفارش دهنده نيست؟

ـــ اتفاقاً هست.

ـــ لطف کنيد گوشيُ به‌شون بديد...خودشون مگه زبون ندارند؟

ـــ نه متأسفانه...

ـــ عجب گيري کرديم‌ها؟...من بين آشناهام گنگ و ناشنوا نداشته‌م.

ـــ نه قربان...مي‌شنون...حرف هم مي‌تونن بزنن...اما نه با شما.

ـــ پس اين وسط جناب‌عالي نقش يه جاکشُ بازي مي‌کنيد؟

ـــ دقيقاً...فقط از نوع عاطفي‌ش.

ـــ به اون صدایِ هم‌راه بفرماييد: سعي کنن زبون‌شون دربياد و اون جمله‌یِ کذاييُ خودشون تلاوت کنن...چون من ديگه دارم از کوره درمي‌رم...شب‌تون به‌خير.

ـــ بدبختي اين جمله‌یِ ايشون نيست...اين جمله‌یِ کسي مي‌تونست باشه که شما هم مي‌تونستيد دوست‌اش داشته باشيد...

ـــ ديگه دارم شک مي‌کنم خواب‌ام ياد بيدار؟...چي فرموديد؟

ـــ قبل از اين‌که شب به‌خير بگم...دوباره به‌تون توصيه مي‌کنم نذاريد قضيه پيچيده‌تر از اين بشه...فقط يه جمله‌یِ ساده‌ست.

ـــ چي داري مي‌گي همين‌‌طور واسه خودت رديف مي‌کني؟

ـــ آقایِ سجادي؟

ـــ ظاهراً اين صدایِ هم‌راه خيلي دقيق آمار بنده رو درآورده...ببينم نسبتي با اون معشوقه‌یِ ناديده‌ نداره؟

ـــ نپرسيد.

ـــ خواهري ، برادري؟...

ـــ آقایِ ‌سجادي فقط سعي کنيد همون يه جمله‌یِ ساده رو بگيد...

ـــ چه جمله‌اي؟

ـــ اين‌بار که ديديدش بگيد : « تو هم منُ دوست داري؟ »

ـــ امر ديگه‌اي؟

ـــ اون‌‌وقت تکليف‌تون روشن مي‌شه...يا مي‌گه نه...يا مي‌گه آره.

ـــ خسته نباشيد...چه جمله‌یِ حکيمانه‌اي!

ـــ اين‌بار که ديديدش...

« هربار که باهاش قرار گذاشتم يه مرد باهاش بود...يه‌بار گفت: پسر عموشه...يه بار گفت: نامزد قبلي‌شه...يه بار گفت: هم‌کارشه....چه‌را ازش نمي‌تونم بپرسم؟»

ـــ آقایِ‌ سجادي؟...خواب‌تون برد؟

ـــ چي فرموديد؟

ـــ عرض کردم اون وقت تکليف‌تون روشن هم شده.

ـــ تکليف ِچي؟

ـــ ببينيد...

« چه‌را زياد تحويل نمي‌گيره؟...ببينم دي‌روز که ديدم‌اش يه‌کمي مضطرب بود...همه‌ش چشماش به در بود...از چيزي مي‌ترسيد؟...مي‌ترسيد لابد ما دوتا رو باهم ببينه...کي؟...چند وقته که خيلي مضطربه.»

ـــ خوابيديد باز؟

ـــ نه هستم...مي‌فرموديد.

ـــ عرض کردم يا رومی ِرومي يا زنگی ‍ِزنگي..چون به نظرم درگيریِ شما بيش از اندازه شده...داره شما رو روز-به-روز آب مي‌کنه...خورد مي‌شيد.

ـــ خب چي‌کار بايد بکنم که معلوم بشه؟

« نه راستي‌ام ها؟...مثلاً چه‌کاري؟...شايد مي‌خواد ببينه چند مرده حلاج‌ام؟...خب گيريم که فهميد...باز چي‌کار بايد کرد؟...فکر نکنم اون اول پا پيش بذاره...آخه اگه من بذارم که نمي‌شه...ممکنه بدش بياد...چي مي‌خواد معلوم بشه؟ »

ـــ ...يعني اين‌که از زبون خودش وادار مي‌شه بگه که چه حسي داره....البته اول‌اش اون جمله ري تکراري رو بگه...

ـــ شرمنده صداتون خيلي ضعيف مي‌آد...يه بار ديگه بفرماييد.

ـــ عرض کردم وادار مي‌شه از زبون خودش همه‌چيزُ بگه...

ـــ نه نه اون بقيه‌ش چي بود؟

ـــ هان...گفتم...البته ممکنه مث بقيه بگه: من به شما احساس خاصي ندارم.

ـــ فرموديد وادار مي‌شه چي رو مثلاً بگه؟

ـــ آقایِ ‌سجادي انگار واقعاً خواب هستيد؟...باشه من مزاحم نمي‌شم...فقط همين‌ها رو وظيفه داشتم بگم.

ـــ نه نه نريد...دوست دارم تموم‌اش کنيد و بريد....باورتون مي‌شه که من هنوز دقيقا ً‌نفهميده‌م از چي مي‌گيد؟

ـــ حدس زده بودم...فکر مي‌کردم عشق شما دوتا اين‌طور عجيب و غريب باشه.

ـــ عشق؟...من ؟...با کي؟

ـــ باز رسيديم به خان اول...بي‌خيال.

‌ـــ خب خب...مي‌شه بگيد چه‌را اين عشق غريب‌اه؟

ـــ چون شما داريد اين عشقُ‌ مث وظايف ديگه‌یِ زنده‌گي‌تون scheduled مي‌کنيد.

ـــ اي لعنتي...از کجا فهميدي منmanager هستم؟

ـــ آقایِ‌ سجادي...خوش به‌حال‌تون...خيلي آروم‌ايد...

ـــ نه ، انگار آدم خيلي باهوشي هم هستيد.

ـــ اي کاش اين‌طور بود... مطمئن‌ام اگه منُ مي‌شناختيد حرف‌تونُ پس مي‌گرفتيد.

ـــ کي هستيد؟

ـــ معذرت مي‌خوام...مأموريت ام‌روز تمومه...رييس گفتن کافيه...شايد بعداً‌ بيش‌تر آشنا شديم...شب خوش.

« آره...گور بابایِ مسعود...قسم مي‌خورم الان واسطه فرستاده ببينه من چي‌کاره‌ام؟...با اين چرت-و-پرت‌ها...خيال کرده‌ي؟...من...شاهين شادوَر ...با اين سن کم‌ام قراره جزو چهره‌هایِ ماندگار بشم...حالا صبر کن...نمي‌ذارم از چنگ‌ام در بري...جَلد خودم‌اي...خب بفهمه که من مشتري‌شُ قر زده‌م...که چي؟...کلي رو-ش زحمت کشيدم...بله جناب سجادي...بنده کلي رو-ش کار کردم...شما فقط پيش‌نهاد داديد...بنده کلي بابت‌اش از زن و زنده‌گي‌م زده‌م...فقط اي‌کاش اين‌بار که ديدم‌اش بفهم‌ام اين‌کسايي که با خودش مي‌آره...کي‌ان؟...يعني برایِ مشاور هم‌راه مي‌آره؟...نبايد اين‌بار دست-دست کنم...خوب تورش مي‌کنم....قراردادُ مي‌بندم...اگه با خود مسعود اومد چي؟...نه...نه اون خبر نداره...نکنه؟...

[صدایِ سوت تله‌فون.]

الو؟...الو؟...مسعود؟...مسعود خودتي؟...الو؟

Thursday, November 23, 2006

nausea

هان اي شيخ...چه نيك گفته‌اي:

هر چه می‌نویسم پنداری دل‌ام خوش نیست و بیش‌تر آن‌چه در این‌روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن‌اش به‌تر است از نانبشتن‌اش
ای دوست نه هرچه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند ...
و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحل‌اش بدید نبود ، و چیزها نویسم بی« خود » که چون «واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور
ای دوست می‌ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت!
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم !
چون احوال عاشقان نویسم ، هم ، نشاید
چون احوال عاقلان نویسم ، هم نشاید
و هرچه نویسم هم نشاید
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید
و اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید

و اگر خاموش شوم هم نشاید ....

عین القضات / رساله عشق

Friday, November 17, 2006

the infidel

ولتر هميشه آدم‌ُ‌ مي‌خندونه...حتا وقتي جدي مي‌گه...نه اين‌كه مسخره باشه...نه...يه حس سوفَسطايي تو نوشته‌هاش ديده مي‌شه...يه موذي‌گریِ شيرين.
جمله‌یِ زير سر در يك سايت بي‌ايمان حك شده بود!!! خيلي جالب بود:

The world will not be truly free until the last king has been hung by the entrails of the last Pope.

حقّا كه جهان ‌تا زماني‌كه آخرين پادشاه با دل-و-روده‌یِ آخرين پاپ به دار آويخته نشود ،‌ آزاد نخواهد شد.
.
.
.
ببين مذهب‌اي كه قرار بود آرامشُ به انسان‌ها هديه ببخشه چه‌طور عصبي‌شون كرده...
من مشكلي با مذهب ندارم...راست‌اش با مذهبي‌ها راحت‌تر هم هستم...اما...
.
.
.
موقع انتخابات شده و دوستان در تب-و-تاب هستن...يادم به يكي گفتم: مي‌خواي كانديدا بشي يا كانديد؟..گفت: فرق‌شون چيه؟...گفتم: كانديد ، يعني هالو ساده‌لوح !...ولتر هم يه اثر معروف به اسم كانديد يا ساده‌لوح داره.

Thursday, November 16, 2006

شب كه بيدار باشد..شب كه پاشنه‌هایِ خود را بر گِل‌فرش خيابان مي‌كشد...شلپ شلوپ...شب كه آغوش مي‌گشايد برایِ طفل ترسيده‌اش...برایِ من.
درد معده جان‌كاه مي‌شود.
.
.
.
سرش را برده تویِ يخه‌یِ بالاپوش و به گردن يله داده ؛ بي‌اختيار از گوشه‌یِ چشمان فضله‌یِ پرنده‌اي بر شانه‌‌یِ راست‌اش مي‌بيند. بعد چشمان‌اش را تا حد ممكن به نوك بيني نزديك مي‌كند و به سنده‌‌اي كه از سوز سرما ماسيده خيره مي‌شود. با درد از مویِ دماغ مي‌كند. توك زبان‌اش را بر آن مي‌زند...شوري‌اش را دوست دارد. مانند لحظه‌اي كه با ظرافت بر تيله‌اي ضربه مي‌زند و روانه‌یِ چال مات‌اش مي‌كند...به دوردست‌ها پرتاب مي‌كند...از آسمان بچه گنجشك‌اي از دهان پدري سقوط مي‌كند...گنجشك مي‌لرزد و جير جير مي‌كند.دستان‌اش را از جيب درمي‌آورد...بابا گنجشك هم‌‌آن حوالي قيقاج مي‌رود و جيك جيك‌اش جيغ و جيغ شده‌است...مي‌خواهد با آن صدایِ نازك‌اش مزاحم را فراري دهد...بترساند...جوجه‌یِ لندوك سخت مي‌لرزد...چشمان قلمبه‌اش تویِ دل‌اش را خالي مي‌كند...به آسمان مي‌نگرد...جوجه را زمين مي‌گذارد و دور مي‌شود...چند قدم مي‌رود...كمي مكث مي‌كند...و با سرعت به طرف جوجه مي‌دود و زير پا له‌اش مي‌كند...هيچ صدايي نمي‌شنود...سوز سرما در گوش‌هاي‌اش سوت مي‌كشد...گوش درد دارد...سرش را فرو مي‌برد در يخه‌یِ بالاپوش...جيغ دسته‌جمعی ِ پرنده‌گان‌اي كه هفت‌اي از بالایِ سر-اش مي‌گذرند حال او را دگرگون مي‌‌كند...آشفته مي‌شود...بغض‌اش مي‌تركد و رویِ زمين ولو مي‌شود...