Saturday, January 31, 2009
Thursday, January 29, 2009
کاشکی قضاوتی
در عوض باید دور سقوط برخی را خیط درشت کشید...بهراستی چارهی درد ابتذال بیرون کشیدن از سوراخ ماتحت منور «امت واحد» است...شک نکن: نمیتوانی هم یونیک باشی و هم مردمی.
اجازه بده چند سطر را با مزمزه برایتان کپی کنم:
لاست یک بازی کامپیوتری صرف بود و تو انگار داری مدام جوی استیکت را تکان میدهی و یکی از بازیکنانات(جک و کیت یا لاک و چارلی، یا سعید و سایر یا ...) را میفرستی توی دل جنگل و تهدیدات هم "دیگران" هستند و دود سیاه و گراز و حالا ممکن است چیزهایی هم سبز شوند که تا حالا نبودند. راه چارهاش هم شلیک است یا فرار کردن یا اسیر شدن و یا مردن. داستانها هم که ته میکشند یک چیزهایی از یک جاهاییشان درمی آورند که مرغ پخته توی دیگ غش میکند از خنده. فلشبکها هم مال ماست که یک کمی رمانتیک بازی توش باشد و دل پیر و جوان شاد بشود و یک داستانی برای بسته شدن توی هر قسمت هم باشد. خب دستشان درد نکند. زحمت کشیدند زیاد. نگه داشتن پوست و موی خانم کیت توی آن جزیره به مدت دو ماه کار سختی است.
.
.
من فیلمهای هالیوودی زیاد میبینم...اما هربار که میبینم سری تکان میدهم و میگویم:
اما افسوس که هالیوود امثال ما ایرانیها را خوب خر فرض کرده است...
یکی از این محصولات شبکه معظم abc است که سراسر استاندارد است همین سریال معظم لاست است که ما را به یاد سبیل پر پشت به معنای کمونیست میاندازد...به یاد «اوف اوف چهقدر پیچیده= فلسفی بود» میاندازد...این شبکه نیز همهچیزش اصولی و درست است...سریالهایاش حرف ندارد...شوهایاش معرکهست...مجریاناش بینظیرند...«کونداکتور»ش مو لای درز ندارد...اما افسوس که امثال ما ایرانیها را خوب خر فرض کرده است...
بأی ذنبٍ سُدِدَت / به کدامین گناه مسدود شد؟
هفتان به کدامین گناه مسدود شد؟...
کدام نمک به حرامای دلاش تاب اینهمه جفا را دارد؟
جا دارد از رسانههای روشنفکریمان گلایهی شدیدی کنم که چهرا در این مورد خطیر دستان خویش بر خایههای خویش سراندند و جیک از پیکشان در نرفت...
بهراستی صلت کدامین قصیدهای ای شهید...
راحت ادامه خواهد داشت ، ای هفتان...
در پایان سطری به رنج نگاشتم به همین مناسبت برای داغداران و وابستهگان آن مرحومه که به عرض مبارک معروض میدارم:
هفتان بگو کجایی؟
چش بذارم ، میآیی؟ (با صدای مرحوم آغاسی ، شاعر متعهد کاملاً مردمی)
انقلابی در فنآوری مخابراتی
از آهنگهای پیشواز ما استفاده کنید:
خمینی ای امام ، خمینی ای امام ( با صدای جمعی از خوانندهگان متعهد و انقلابی )
این پیروزی خجسته باد این پیروزی (با صدای خوانندهی برای تمام فصول ، محمد گلریز)
خوشگلا باید برقصن ( با صدای اندی حنجرهطلایی)
من عرق میخوام باباجون (با صدای منتسب به پریوش)
گوشیُ بردار تا صدات یه کمی آرومام کنه (ریمیکس محسن چاووشی)
گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذ گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذ گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر گذر ، از سهراه آذری گذر ( نابغهی موسیقی راک-متال ِسنتی ، محسن نامجو)
لطفاً آهنگهای درخواستی خود را به نشانی ما بفرستید تا در اسرع وقت آهنگ پیشنهادی را در سرویس خود بگنجانیم.
Wednesday, January 28, 2009
جریمه
ماده 764- تدلیس در صلح موجب خیار فسخ است.
gene-alogy
.
.
.
دقیقاً گفتی: باز گفتی خوشحال شدم؟...کوفت...و گوشی را سفت گذاشتی.
همچین گفتی کوفت که دلام مثل یک غنچه باز شد...
مثل هر بار که سرت را بالا میدهی...چشمانات را تنگ میکنی و دو لب مرطوبات را با هوا ممزوج میکنی و صدای زیبای «نوچ» به هوا سیلی میزند و ابروهایات برعرشهی آسمان میگسترد.
حضور و غیاب
اگر چارتا عکس درست حسابی هم از من بگیرید (مثل جلسه سالگرد مهندس بازرگان) قول میدهم همینجا منتشر کنم...
.
.
.
فیلمهای دوستانام در نوبت پخش بیبیسی فارسی قرار گرفته است و یکی پس از دیگری دارند روانهی بازداشتگاهها میشوند...
از شبکهی محترم بیبیسی کمال تشکر را دارم...گندی که زدهاست به این زودیها پاک نخواهد شد...
یکی از دوستان گرامی بنده که در تولید چند فیلم فقط در حد یکی دو معرفی بودهاست نیز میگفت: امکان تعارف زدن به او هم هست...من هم به جد و خنده گفتم: فلانی بنده هم به جرم یکسال همنشینی و سیگارکشی با تو مجرم شناخته خواهم شد...
چهکنیم دیگر...
Tuesday, January 27, 2009
اینجا خاطرهی من از فرهاد...
متروی صادقیه خاطرهی چشمان پفکردهی پنج صبح فرهاد است...متروی صادقیه نماد قهقههی بیتاب من به حضور فرهاد است...اینجا خانهی تهران-کرج است.
لیلا را همچون فرهاد دوست دارم...
لیلای فرهاد لیلای یاد ِدکتر فیل است...
لیلای فرهاد خاطرهی صومعه سرا و دلار(ل) بدون سیر است...خاطرهی آشتی من با لوبیا پلوست...
لیلای فرهاد یعنی «علیرضا باز فیلما رو غارت کردی؟»...
لیلای فرهاد یعنی خاطرهی چت-شبکهی من و فرهاد لیلازده...
اینجا اتاق تبعید سیگاریهاست...لیلا غرق خواب است تا فردا در بانک توسعه واقع در خیابان خالد اسلامبولی باشد...فرهاد لحظاتی دیگر به من میپیوندد تا خاطرهها را دوباره تیغ بیندازیم و شیرهی خوشیها را بکشیم و دود کنیم و عشق کنیم...
اینجا خاطرهی فیلترهای خوابانده در اسفنددان لیلای فرهاد است...
اینجا وحید جی.اس.ام به دست عکسی از من با گوشی خودش میگیرد...
تنها عکسی که دوست دارم داشته باشم ،عکسیست که من و فرهاد مثل همیشه دیوانهوار میخندیم...
Monday, January 26, 2009
Caruso
اینجا همانجایی است که دریا میدرخشد در حالی که باد تندی میورزد
روی تراس قدیمی روبروی خلیج سورنتو
مردی در آغوش میکشد دخترکی را پس از آن که گریسته بود
بعد از اینکه صدایش را صاف کرد دوباره آواز سر داد:
خیلی دوستات دارم، میدانی که خیلی دوستت دارم.
اینک عشقت به زنجیرم میکشد، که خون را در رگهایام به جوش میآورد. آیا فهمیدهای؟
نورهایی در وسط دریا دید، و به فکر شبهایی که در آمریکا بود افتاد
ولی آن نور فقط چراغ یک قایق بود و رد سفید پروانهاش در آب
احساس درد در موسیقیاش آشکار بود، که از پشت پیانو به گوش میرسید
ولی وقتی که دید ماه از پشت ابرها بیرون میآید
به نظرش رسید که حتی مرگ هم میتواند شیرین باشد
نگاهاش را به چشمان دخترک دوخت، آن چشمهای سبز دریایی
و بعد ناخودآگاه اشکی از گونهاش جاری شد، و احساس کرد دیگر نفساش بر نمیآید
خیلی دوستات دارم، میدانی که خیلی دوستات دارم
اینک عشقات به زنجیرم میکشد، که خون را در رگهایم به جوش میآورد. آیا فهمیدهای؟
نیرویی که در آواز هست، هر نمایشی را دروغ مینمایاند
و با کمی دستکاری و ادا و اطوار میتواند به چیز دیگری تبدیل کند،
ولی دو چشمی که به تو نگاه میکنند، اینگونه نزدیک، اینگونه واقعی،
کلمات را از خاطر میبرند، و افکارت را در هم میریزند
همه چیز حقیر دیده میشود، حتی شبهای آمریکا نیز کوچک به نظر میرسد
به عقب برمیگردی و زندگیات را دوباره نگاه میکنی، در پشت رد پروانهٔ قایقی.
آری، این زندگی میگذرد و تمام میشود... و بعد دیگر به آن فکر نکرد
برعکس فکر میکرد راضی است و شاد، و دوباره آوازش را سر داد:
خیلی دوستات دارم، میدانی که خیلی دوستات دارم:
اینک عشقات به زنجیرم میکشد، که خون را در رگهایم به جوش میآورد. آیا فهمیدهای؟
خیلی دوستات دارم، میدانی که خیلی دوستات دارم:
اینک عشقات به زنجیرم میکشد، که خون را در رگهایم به جوش میآورد. آیا فهمیدهای؟
متن فارسی از اینجا
Saturday, January 24, 2009
برسد به دست مدیران تلهویزیون بیبیسی فارسی
بیش از هرچیزی از اینکه خود او حتی یک نسخه از فیلم را ندیده بود و هوشدار دوستان و کنایه به گفتگوی ایشان با تلهویزیون بیبیسی بود که موجبات نگرانی او را فرآهم آورده بود...این موضوع ، سر ِدرد دل همیشهگیام راجع به اخلاق حرفهای و نبود نگاه درست و دقیق در آثار ایرانی را باز کرد...ساعاتی را به تجربیات خود در این زمینه به غرغر پرداختم و سر دوست عزیزم را به درد آوردم...
.
.
.
مدتی پیش توانستم فیلم مستند «آیتالله آنلاین» تلهویزیون الجزیره انگلیسی را ببینم که در برنامهی witness خود ، یک روز از زندهگی آیتالله صانعی را به تصویر میکشید...فیلمای که از شیطنت به دور نبود...البته نکات شیطنتبار مستند را از طریق دوستی به گوش بیت معظمله رساندم تا در تجربیاتای دیگر از این دست ، با دقت بیشتر و حزم دقیقتر ، هرگونه مصاحبه و یا گفتوشنود تصویری را مدیریت کنند...
بد نیست به یکی از شیطنتهای کارگردان که از قضا اینروزها مدیر بخش مستندهای تاریخی تلهویزیون بیبیسی فارسی هم هستند ، اشاره کنم...موتیف تصویری «دور چرخیدن آبدارچی» و کُندر دود دادن را که در نگاه اول به اسفند دود کردن میماند و شبهه خرافهگرایی آیتالله را برمیانگیزد در دفتر آیتالله بهصورت اینسرتهای معنادار، گفتگوهای تُنُکشدهی ایشان راجع به حقوق زنان و یا دیگر فتاوای بشردوستانه را رنگآمیزی میکرد که هر انسان آزاده و بشردوستای از ریز موارد آن مطلع است و نیاز به تبلیغ آنها نیست...اما متأسفانه نگاه کژ و کوژ بهظاهر بیطرف کارگردان بیش از آنکه بر خصوصیات بارز آیتالله متمرکز باشد ، که میان دیگر مراجع تقلید ممیز است، بر خصوصیات بهاصطلاح gossip و ژورنالیستی آن انگشت گذارده بود و حاشیههای بیارزش آنرا به متن رانده بود...متأسفانه فیلم «دماغ به سبک ایرانی» ِمهرداد اسکویی نیز از این خصلت بهدور نبود و با قیاسهای معالفارق (مثلاً دیوارنگارههای شهداء عوامالناسی در کنار panel-های غولآسای تبلیغاتی از مردان سکسی...و یا تصویر روحانیتای که راجع به فلسفهی جراحی زیبایی سخن میگفت و تأکید بر چهرهی دفرمه ایشان داشت) ، نگاه بیطرفانه و «استناد»ی فیلم را مخدوش میکرد و جدای از همهی این موارد مرز اعتمادها را خدشهی جدی وارد میکرد...چنانکه فیلم مستندی که چندی پیش کارگردان جوانی نیز راجع به ایدز ساخته بود ، مخاطبان منصفاش را نیز رنجانده بود...
پرسش اینجاست:
آیا نگاه یک مولف (به بهانه تجربیات reality TV ) فقط باید به قیاسهای سطحی و شبههبرانگیز ِفقط دردسر ساز ، منتج شود؟...
بد نیست اگر فقط سطح درک و زیرکیمان به همین شیطنتها میانجامد ، گاهی اخلاق حرفهای را نیز فراموش نکنیم و خاطرهی کتکهایی که خبرنگاران سمج و paparazzi خورده اند را از یاد نبریم که تنها هنرشان تجاوز به حریم خصوصی و زیرپا گذاشتن حرمتهاست...
.
.
.
با تمام این اوصاف بیش از هرچیزی پیکان انتقاد خود را باید بهسوی پخشکنندهی ایندست فیلمها نشانه رفت...بیبیسی پس از آنکه متوجه حساسیتهای حکومت جمهوری اسلامی ایران بر روی خبرنگاران مستقر خود در ایران شد، بهنظر میرسد توجه خویش از روی آنها برداشته تا حاشیهی امنتری برای آنان فراهم آورد...اما آرایش این شبکه پشت پخش گفتگوهای ِدرون ِایندست مستندهای متکی بر مصاحبه نیز حتی با بهخطر افتادن سوژههای غیررسمی خود ، بهقول دوستی ، تنها رونق بازار آنان را از پیش گرمتر خواهد کرد و بیآنکه دست بهمهره شود ، تنها به سربازان گمنام خود دلگرم میماند...
.
.
.
در خبرهای خود بیبیسی میشنویم و میبینیم جمعای در مقابل ساختمان آن شبکه به اعتراض جمع آمدهاند که چهرا از پخش آگهی درخواست کمک مردمی برای غزه ممانعت میکند و پاسخ ِهمچنان مدیران شبکه، بر امتناع آنان و دوری گزیدن از هرگونه شائبهی جانبداریست...
سابقهی «مدیریت از راه دور» در ساختار فکری بریتانیایی همواره دیده و خوانده شدهاست...چنانکه همواره از هرگونه شائبهای بهدور باشد...
ضمن آنکه هنوز اطلاع چندانی از کیفیت پخش مستندهای ایرانی نداریم و نمیدانیم آیا با رضایت تهیهکنندهگان آنها پخش میشود یا خیر و با توجه به « رویکرد ِمراقبتی» ِآن شبکهی معظم ، به مدیران ایشان پیشنهاد میشود: علی ایحال به همان سیاق مألوف خویش، فقط سراغ مستندهای آرشیوی خویش بروند که معطوف به پاشنهی آشیل ایرانیان و محرک غدهی هیپوفیز و گرانیگاه حافظهی ایشان است؛ و ما را از تماشای آنها بینصیب نگذارند...
See also
شگفتا که در اینروز انسانهای دوست داشتنی هم تن شریفشان را به دنیا هدیه دادند...انسانهایی که دوستشان داریم و دوستداشتن را یادمان دادند...
به یاد همهشان...
به یاد تمام دوستانای که دوستشان دارم روز مرگ پدر را بهانه میکنم تا خوش باشیم و بنوشیم و بباشیم...
بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم...بباشیم
چه حالی به شما دست میدهد در اوج سرما از گرمای بیرحم بگوییم؟
و چه طنینای شعفانگیزتر از ace of base برای دوستای که امروز سحرگاه پای به این دنیای شعفانگیز گذاشته است...به سلامتی او جامهای خویش بالا میبریم و مینوشیم...
5 بهمن سالروز تولد این خانم خوشگل ما هم هست...بهسلامتی او...
Hot summer streets and the pavements are burning
I sit around
Trying to smile, but the air is so heavy and dry
Strange voices are saying
ah, what did they say?
Things I can't understand
It's too close for comfort, this heat has got
Right out of hand
It's a cruel, (cruel) cruel summer
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
It's a cruel
The city is crowded, my friends are away and I'm on my own
It's too hot to handle, so I gotta get up and go, and go
It's a cruel, (cruel) cruel summer
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
It's a cruel, cruel summer
leaving me
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
Cruel
Now don't you leave me
Now don't you leave me
Well don't you leave me
Come on, come on
Now don't you leave me
Now don't you leave me
Well don't you leave me
Come on, come on
It's a cruel, cruel summer
leaving me
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
It's a cruel, cruel summer
leaving me
Leaving me here on my own
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
Now you're gone
You're not the only one
It's a cruel, cruel summer
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
It's a cruel, cruel summer
It's a cruel, (it's a cruel) cruel summer
It's a cruel summer
Wednesday, January 21, 2009
ALaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaDJ
* من عاشق عرق دو آتشه هستم...شما چهطور؟
Tuesday, January 20, 2009
هرکه ونگش بیش...
به همین راحتی بحث عوض شد...اصلاً هم بازی اوساسونا به معنای نکونام و چه و چه نیست...درست مانند سلتیک و منچستر یونایتد است...گلاسکو رنجرز همانقدر ارزش دارد که مثلا لژیونرهای ایرانی جام خلیج...
خلاصه وبلاگیهای مسخره و جدی عزیز خبری نی ست...بیخودی شارت و شورت نکنید...اگر سیاست را حکومتیها وارد ورزش کردهاند...بساط عیش روشنفکری را هم شما آنجا پهن نکنید که با پوزه زمین میخورید...
بیبیسی یک فرهنگ است
یکی از دوستان فیلمسازم که به سپارش بیبیسی فیلمای با موضوعای بسیار جذاب ساخته بود در یکی از جشنوارههای فیلم کوتاه جنجالای بهپا کرد که دوست عزیزم را برای فرستادن فیلم به شبکهی فارسیزبان بیبیسی مردد کرد...اما آیا دست اوست؟...آیا تهیه کننده این اجازه و امنیت خاطر را به او میدهد؟...من که به دوست عزیزم به شوخی و جدی گفتم: کولهبار خویش بر بند که محملها بستند میانمایهگان...تو دیگر جای خود داری...تو جایات اینجا نیست...آغاز و پایان بیبیسی فارسی را خبر ندارم چهگونه خواهد بود؟...ولی میدانم که بساط تلهوزیونهای فارسی بهزودی برچیده خواهد شد...داریوش همایون دیگر مرد شماره یک نخواهد بود...دیگر اعتبار وی.او.ای لونای همیشه شاد نخواهد بود...هرچند هنوز مختصری از جمشید خان چالنگی دلمان را میبرد... معجزهی بیبیسی در راه خواهد بود... رقیب جدی او پونه قدسی ، مجری اتاق اخبار، با سر و شکل جذاب و اجرای عالی میاندار خواهد بود...یکی از مخاطبان جدی این شبکه از حالا مادر کمحوصلهی من است...
آیا بیبیسی خاطرهی خوش ظهور نوابغای چون بهزاد بلور را دوباره زنده میکند؟
.
.
.
من به هزارهها ایمان دارم...و امروز به کیفیت آب زلال میاندیشم و به تهدیگ گوارای عادل فردوسیپور و محمد صالح علا و انگلهایی چون کامران نجفزاده چشم دوختهام، چشم انتظار رسولان نوآیین میمانم...
تلهویزیونای که مشاور ارشد آن شمسالواعظین خبره باشد تکلیفاش معلوم است...
شما را نمیدانم...اما تا آنجا که میتوانیم باید در راستای کیفیت برتر این رسانه بکوشیم...از ارائه ایدههای نو و بدیع به این شبکه نهراسید...بیبیسی را به خانههای خود با هیجان و شور تمام-حسینی راه دهید...
اگرچه اخبار خوشی از گوشه کنار به گوش نرسد و یک سرکوب سراسری برای مرتبطان و دارندهگان ماهواره برنامهریزی کرده باشند...
بی.بی.سی را با هیجان خام خود گوهر شبچراغ خویش کنید...باورکنید بیبیسی سطح کیفی شعور و تحلیلهای آبدوغخیاری مخاطبان ایرانی را کمکم بالا خواهد برد...من به بودن بهنودها و شمسها یقین دارم.
دوست دارم دوباره هیجان و( اگر میگویند) خامی را تجربه کنم...
بیبیسی یک فرهنگ است...همانگونه که ام.تی.وی یک فرهنگ است...همانگونه که مکدانلد یک فرهنگ است...همانگونه که استیون اسپیلبرگ یک فرهنگ است...همانگونه که حوزه علمیه فیضیه یک فرهنگ است...همانگونه که کارتون فوتبالیستها یک فرهنگ است...
Monday, January 19, 2009
ضرورت
اما چه میکردیم که چگالی آبای که در آن تنبان بادبان بود دمبهدم افزوده میشد و چارچنگولی بساط عرشه را میچسبیدیم تا مبادا صفیر Siren در گوشمان خبر از خشم Titan-ها ندهد و بهخیال ماضی زبان دود سبیل آقاجان را خوش داشتیم...گذشت بر ما آنچنان که دیدیم موجای به عبث به سنجهی کفچهها تلاش دارد تا ما را «قدمایی» برسر اموال امروز میراثخور کند...گفتیم خیالی نیست...شاعر ِ بزرگ نشانهها «خفتی» «درد مشترک» را خرمهرهی یوسف دروناش کرده بود و سالها دل را به طلب آن جمبین، سقایت آب شور میکرد...گفتیم جراحان ِدهان و پزشکان ِپلاستیک ِلبان بیشتر میدانند چه سان قصابان بر گذرگاهها مستقر قامت بستهاند و ژوبین به زی مهاجم تیز کردهاند و الحال و سابق فرقی هم ندارد...حاضر به یراقاند..زبان میپیچید در نشانهها...اما نمیدانستیم معجزت ختم رسولان همان کلمهایست که اعتبارش به بادیست که در بادبان تنبان میپیچد و میرود به چپاندر راست...گفتیم میگذرد...دیدیم که «آرکا» هنوز «ئیک» نشده در «آرگو» پیچید و ولدالزنا خواست ما را فتیلهپیچ نشانه کند که در یک جهش ژنی شده بود «کلمه»...باری دردناک بود و دردناکتر که «شاعر کودک درون»مان نیشگونای گرفت تا طرح آن داستان بریزیم بر مجمع کلمات...
و شاعر کودک با اشتلمهای آقاجان آنچنان مُدرنانه از فراز برج میلاد با گوشی N-Series پیامک رستموار برای تهمینهی boot-پوش سر میدان محسنی میفرستاد که بدمذهب این «تکنالوجی» هم کم میآورد و از «ما أبعد» غزل خاطرهی شعر متشرع فروغ را تداعی میکرد...
و دمبهدم نوشت بر صفحهی «نوشتن پیام جدید»:
همه عمرم بر آن گذشت که عاشقم یا صفیر عشق...خود عاشقم یا سفیر عشق...حقیقتم یا مجاز؟
Sunday, January 18, 2009
اساطیر یونان باستان
آنتیگون
فرانسوی: آنتیگون
جنسیت: مؤنث
پدر: ادیپ
مادر: یوکاسته
همسر: همون
وابستگان: خواهر پولینیس و اتئوکل
مرگ: به دستور کرئون زنده در گور شد.
موضوعهای اساطیر یونان باستان
برادرانش پولینیس و اتئوکل در جنگ مخالفان هفتگانهی تب همدیگر را کشتند و کرئون عمویشان و پدر همون، پادشاه تب تدفین پولینیس را به جرم خیانت ممنوع کرد. آنتیگون از این فرمان سرپیچی میکند و میگوید که «از قلب فرمان میبرد». او برادر را به خاک میسپارد و به دستور کرئون زنده در گور میشود.
تلاشهای تازه برایِ...
I return your love
.
.
.
روی یکی از پیمانهها نوشته است: رفیق ، ابتذال چیست؟...
Caution
To
Naked
four shots
.
.
.
جرعهای مینوشم به سلامتی «تو»...مستی اجازه نمیدهد از پیمانهها عکس بگیرم و میگویم:
.
.
.
موزیک طبق معمول loop به حرکت ممتد و تاریخی خود ادامه میدهد...
.
.
.
آنکس که بر بلورهای ارزان با بدسلیقهگی عمیقترین کلمات را نقر میکند، یک حرکت تاریخی را مرتکب میشود
.
M'extraire du cadre
Ma vie suspendue
Je rêvais mieux
Je voyais l'âtre
Tous ces inconnus
Toi parmi eux
,Extracting myself from the frame
My life, suspended
.I dreamt of better
I saw the hearth
,All those unknowns
.You among them
,Toile
Fibre qui suinte
Des meurtrissures
Tu voyais l'âme
Mais j'ai vu ta main
Choisir Gauguin
,Canvas
Fibre that oozes
Bruises
,You saw the soul
But I saw your hand
Choosing Gaugin
Et je te rends ton amour
Redeviens les contours
Je te rends ton amour
C'est mon dernier recours
Je te rends ton amour
Au moins pour toujours
Redeviens les contours
" la femme nue debout "
,And I return your love
,Become once more the contours
I return your love
It's my last resort
I return your love
At least, forever
Become once more the contours
"The naked woman standing"
M'extraire du cadre
La vie étriquée
D'une écorchée
J'ai cru la fable
D'un mortel aimé
Tu m'as trompé
,Extracting myself from the frame
The skewed life
Of a butchered woman
,I believed the fable
Of a beloved mortal
But you betrayed me
Toi
Tu m'as laissé
Me compromettre
Je serai " l'Unique "
Pour des milliers d'yeux
Un nu de maître
,You
You allowed me
.To compromise myself
I will be the "unique"
For thousands of eyes
A master's nude
Et je te rends ton amour
Au moins pour toujours
Je te rends ton amour
Le miens est trop lourd
Et je te rends ton amour
C'est plus flagrant le jour
Ses couleurs se sont diluées
Et je reprends mon amour
Redeviens le contour
...De mon seul maître : EGON SHIELE et
,And I return your love
At least forever
I return your love
Mine is too heavy
And I return your love
,It is more obvious in the day
that it's colors are diluted
,And I return your love
Become once more the frame
....Of my only master: egon shiele and
,And I return your love
At least forever
I return your love
Mine is too heavy
And I return your love
,It is more obvious in the day
that it's colors are diluted
,And I return your love
Become once more the frame
....Of my only master: egon shiele and
Friday, January 16, 2009
Pieces Of A Dream
و هیجان همیشهگی خواندن این نوشته:
در زنده گي قبلي صدايي بودم كه در فاصله ي اين كه بايد منعکس شود يا نه داخل يک بتون سيماني بزرگ گير مي كند و ديگر و هرگز شنيده نمي شود: ) حالا خودمم و در تناسخ بعدي م دوست دارم صفت يا عاطفه ي يک جنين و زود رس باشم
.I thought I saw you late last night, but it was just a flash of light
.An angel passing
.But I remember yesterday
.Life before you went away
.And we were laughing
.We had hope and now it's broken
.And I could see it clearly once when you were here with me
.And now somehow all that's left are pieces of a dream
Tuesday, January 13, 2009
بچههای برهوت
چهگونه میشود از اینهمه دمغنیمتشمار نسل بیتها...نسل معترض دهه هفتادی دختری از نسل امروز تنها به دنبال پدری باشد که روز عروسی او را در آغوش کشد و سرآخر میفهمد که حتی مادر نیز زیاد مطمئن نیست پدر دخترش کیست...
بزن بر طبل بیعاری و وصال مادر غنیمت است با عشق قدیمیش...که هنوز پختهگی و سفر میباید خودش را...اینهمه شعور دختر از کجا میآید؟...و فرصتای برای عشق خش برداشتهی پسر میباید...
هزاران فحش و نفرین نثار «حکومت جور» خویش فرستادم که اینهمه عصب و رنج بر ما آوار کردهاست از هیچ و پوچ اینهمه نکبت...
وقتی توی تکتک چشمها خیره ماندم جز شور فردا هیچ ندیدم...و من به گذشته برگشتم...به «بچههای خیابان» رسیدم...به موزیکال سراسر درد و رنج کودکانای که در محلههای غربت ، قربانی فساد ناپولی آنروز ایتالیا بودند...و با مرگ کودک معصوم خیابانی اشک میریختیم...به شبی میاندیشیدم که در پارکای تفریحای این موزیکال دردناک را در موج شادمانه و جیغ وفغان خانوادههای در پی کمترین شادمانی اینهمه تصویر درد را تحمیل میکردند...
لعنت بر این «حکومت ِغمخواه»...
تکمهی ریوایند را میزنم و دوباره به صحنهی ضربات پاهای رقاصان مینگرم که حیاط خانه را میشکنند و از زمین آب میجوشد...و در فوارهی آب همه شادمانه عشق خویش را به آغوش میکشند...
لعنت بر این حکومت غمپرور...
.
.
.
تو را زیاد نمیدانم...ولی من که از نسل ABBA میگویمات ، خوب میدانم نفرت از غم را...
.
.
.
یادت هست فرجام جنونآمیز «هوانورد» اسکوریسی را که هوارد هیوز مجنون با خود تکرار میکرد:
The way of the future
.
.
با ما، نسل بیفردا ، چه میکنند اینها؟
غزیه اسلام
اسلام ما به محرم زنده است.
محرم ما به غذای امام حسین زنده است.
غذای امام حسین ما به امام حسین زنده است.
امام حسین ما به مداحان ما زنده است.
خدایا تو را به آبروی نداشتهمان قسمات میدهیم ، مداحان ما را برای این نظام عزیزمان زنده نگه بدار.
الهی آمین
Monday, January 12, 2009
اما
همیشه عاشق فرهنگ بریتانیایی و خصوصاً لهجهی بینظیر بریتیش بودهام...از خیابان پیکادلی هم هیچگاه نمیتوانم چشم بپوشم...اما جدای از همهی اینها: سینما و تئاتر و جنس بازی و نقشای که accent و درکل هجابندی بریتانیایی بازی میکند...از بازیگر محبوبام «اما تامپسون» نیز نمیتوانم چشم بپوشم...دیدن «اما» در کنار همکار نویسندهاش «داستین هافمن» (فیلم غریبتر از قصه) در مراسم گلدن گلوب ته دلم را حسابی خالی کرد...باید به کنه بازی او فرو بروید تا جنس تمجیدم از او را بفهمید...اگر طنز بریتانیایی...زبان و لهجه و درام این خطه را دوست ندارید بیشک هیچ کجای کلماتام شما را ترغیب به دوست داشتن اما تامپسون نخواهد کرد...
Sunday, January 11, 2009
بشتابید
کافیست یکبار مشتری شهادت بشوید...از تمامی مزایا استفاده خواهید برد...
یکبار شهادت...یکعمر لذت...
3 میلیون پیش از اعزام...3 میلیون یک ماه پس از شهادت...
بشتابید تا دیر نشده است.
پینوشت:
متأسفانه چون درهای شهادت بهروی حقیر سهقفله است...بنده از این مزایا بیبهرهام و خداوند درهای توفیق را بهروی این بندهی سیاهدل توقیف کرده است...
Saturday, January 10, 2009
ناخوانده
اما متأسفانه این نوشتهها معمولاً دیری نمیپایند که به سرنوشت دیگران میپیوندند...یا به تکرار میانجامند و فوران از مخزن میشوند و این مخزن پر که نمیشود هیچ که به مرور خزه نیز میبندند و حتی از شدت فوران نیز کاسته میشود و این نوسان زمانی به یک خط ممتد دیسی مبدل میشود که نویسنده تنها و تنها به عرضه و تقاضا میاندیشد...«موجودی» فراموش میشود و به ذخیره بیاعتنا میشود و بر روی واردات سرمایه میگذارد...
کمکم اقتصاد در گردش نوشتهها با بحران جدی مواجه میشود و افت سهام حتی میان مشتریان دائم و یا فصلی نیز چشمگیر خواهد شد...و خیلی لطف به آن کالای وبلاگای بشود درحد یک خاطرهی دور گهگاه یادی در خاطرهای زنده میکند...شاید سالی به یک شب یلدایی و یک بازی مفرح غمناکای ختم شود...
با اینحال برخی یادداشتها نیاز به فریاد زدن دارند...نیاز دارند که یک گوهر شناس...یک معیارسنج...یک قیمتگذار...بهارزش واقعیشان نور بیفکند و در جایگاهای که شایسته آن هستند به معرض نمایش گزارده شوند...هرچند ممکن است خطر تغییر کاربری آنها را نیز تهدید کند...
Friday, January 9, 2009
Magic Symphony
Breaking down the fences - breaking down the rules
The reason for my heartbeat - the mysteries of fool
I talk to my dream I hear a voice, it was calling
And I couldn't stop to steam
Cause my wild horse was falling
I wanna rock you baby 'till I die
It's a magic symphony
Baby, when you're lying next to me
I hear violins, You know what it means just for tonight
I hear a symphony of love I see the stars - the moon above
I hear your heart - I feel your touch deep down inside
Breaking down the fences - breaking down the rules
The reason for my heartbeat - the mysteries of fool
I talk in my sleep
There was a mystical devotion
I hear the rhythm, heard the beat
Unknown soldiers in emotion
Bleeding heartaches ever cry I wanna rock you baby 'till I die
Baby, when you're lying next to me
I hear violins, You know what it means just for tonight
I hear a symphony of love I see the stars - the moon above
I hear your heart - I feel your touch deep down inside
Tuesday, January 6, 2009
Sympathy for the Devil
Please allow me to introduce myself
I'm a man of wealth and taste
I've been around for a long, long year
Stole many a man's soul and faith
And I was 'round when Jesus Christ
Had his moment of doubt and pain
Made damn sure that Pilate
Washed his hands and sealed his fate
Pleased to meet you
Hope you guess my name
But what's puzzling you
Is the nature of my game
I stuck around St. Petersburg
When I saw it was a time for a change
Killed the czar and his ministers
Anastasia screamed in vain
I rode a tank
Held a general's rank
When the blitzkrieg raged
And the bodies stank
Pleased to meet you
Hope you guess my name, oh yeah
Ah, what's puzzling you
Is the nature of my game, oh yeah
I watched with glee
While your kings and queens
Fought for ten decades
For the gods they made
I shouted out,
"Who killed the Kennedys?"
When after all
It was you and me
Let me please introduce myself
I'm a man of wealth and taste
And I laid traps for troubadours
Who get killed before they reached Bombay
Pleased to meet you
Hope you guessed my name, oh yeah
But what's puzzling you
Is the nature of my game, oh
yeah, get down, baby
Pleased to meet you
Hope you guessed my name, oh yeah
But what's confusing you
Is just the nature of my game
Just as every cop is a criminal
And all the sinners saints
As heads is tails
Just call me Lucifer
'Cause I'm in need of some restraint
So if you meet me
Have some courtesy
Have some sympathy, and some taste
Use all your well-learned politesse
Or I'll lay your soul to waste, um yeah
Pleased to meet you
Hope you guessed my name, um yeah
But what's puzzling you
Is the nature of my game,
um mean it, get down
Tell me baby, what's my name
Tell me honey, can ya guess my name
Tell me baby, what's my name
I tell you one time, you're to blame
What's me name
Tell me, baby, what's my name
Tell me, sweetie, what's my name
دنیای خوش مصیبت
آی خدا ، امشب چهقدر خندیدم...کاش دوباره شهادتی چیزی بشود و دوباره ماها دور هم جمع شویم...داش علی و سعیده میهمان من بودند...چه خوش گذشت...چه چیزها که گفتیم و چهقدر خوش خندیدیم...دنیای مطبوعات هم بسی بسیار بس ما را کیفور میکند...
.
.
.
خدایا باز هم شهادت بفرست...
Monday, January 5, 2009
کافه هنر
کافه هنر یه دستشویی داره
اونجا پاتوق منه
من سواد ندارم، بگیر خودت بنویس
Sub-note:
بنده خودم یکی از کسانی هستم که نذر کردهم چهل تا مومن رو دم در مستراح عمومی خودکار بدم تا برن حالاشُ ببرن
White
.
.
.
And what I say is what I know
And what I know is what my senses say
And what my senses say is this
That when I'm sceptical is please
And when I dare to take on, makes my day
And where I go is where you are
My love, my fear, my beating heart
My simple answer, that I'll never know
And what I say is what I know
And what I know is what my senses say
And what my senses say is this
That when I'm specptical is please
And when I dare to take on, makes my day
Comme toi
«آخرش نگفتی این اعدامهای 67 چه ربطی به تو دارد؟»...
سر-ام را کژ میبرم سمت هیچستان تا قریهی «طفره» را نشان دهد...
سر-ای اگر هنوز برگردانی به زی سر-های پیچاپیچ بر ریسمانهای تاریخ...
هنوز واژهای به گستردهگی طفره خواهی شنید...
طفره همین «قـُلـُپ» آبیست که در استخوان گلو «سکوت» میگوید...
همان «هیش» دردمند «هیچ»مگوی سینههاست...
طفره همان دشنهایست که پدر بر حلقوم فرزند گذاشت به عشق مکرر...
دوستی مکرر مرا میگوید:
Comme toi
Saturday, January 3, 2009
دوری و دوستی
همینطور الکی الکی یاد فیلم معرکهی stranger than fiction افتادم...فیلمای که حتی یک دیالوگ بیخود و اضافه ندارد...
تازهگیها به فیلمهایی که دوست دارم پیله میکنم و چندبار میبینم...و هربار را هم برای لذت بردن همانند بار نخست...و تکرار مجدد آن خوشیها میبینم...
فیلمهایی که دوست دارم ببینید و در لذت من شریک شوید:
The kingdom
Stranger than fiction
The days of heaven
High art
Criterion
وبلاگ لیلا ملکمحمدی از آن دست وبلاگهاییست که در خفا و جلا میشود خواند...وبلاگای که همیشه ناخدا میخوانیش...وبلاگای که برای گزیدههایاش...جملات قصارش...بارها و بارها مرحبا میگویی...سلیقه است دیگر؟...دوست داشتی معیار بدان ، دوست هم نداشتی یک کنجکاوی ساده خرج آن است...
Friday, January 2, 2009
نانای نانا نانای نای
ravoon shodan chorjavon har tschar giriftan kamoon
manhoor shudan pur armoon yo mavloon yo mavloon yo mavloon
nai naa nanaj nanaj na naj
padar begud ba pisar imruz nagum hetsch safar
safaratan pur khatar yo mavloon yo mavloon yo mavloon
nai naa nanaj nanaj na naj
madar du ta bacha mord har sal estan? manrefo?
khataraton bar khdoa yo mavloon yo mavloon yo mavloon
nai naa nanaj nanaj na naj
kadam zadaj yakboraa tar marasi? dast doraaa
muloo bikhoon janozaa yo mavloon yo mavloon yo mavloon
nai naa nanaj nanaj na naj
.
.
.
یادت هست؟
Sexy Moves
Sexy Moves / Blero
Uuuuuuuhhh boy
Uuuuuuuhhhh
I see you
I hope you see me too
I like kissing your sexy groove
Sex-sex-sexy moves
When you whisper in my ear
All the things i want to hear
And I need you
Yeah i wanna have you
Hoo-hoo-hoo
You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
Lalalalalalalala
I feel you
Come along and feel me too
I want to be with your hips next to mine
Moving with me round and round
When you whisper in my ear
All the things i want to hear
And I need you
Yeah i wanna have you
Hoo-hoo-hoo
You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
lalalalalalalala
Uuuuh boy
Uuuuhhhh
You touch me lalala
Uuuh lalala
You kiss me lalala
Lalalalalalalala
You touch me lalala
I like your sexy style
You kiss me lalala
Come on baby get me wild
Uuuuuhhhh
Thursday, January 1, 2009
هجرت سرابی بود و بس
دو فیلم خوب و مقبول هالیوودی را به فاصلهی اندکای پس از سالها به همت شبکههای ماهوارهای دیدم که خانواده ایرانی مهاجر بهانهای برای خود مفهوم هجرت و بیوطنی بود...یکی فیلم «خانهای از شن و مه» که بهشدت قرینههای سرزمین اسرائیل را در ذهنام تداعی میکرد...و خانوادهی یک سرهنگ فراری از ایران میتوانست یک یهودی بیوطن خانهخریده باشد که صاحب قبلی چون قسطهای پیاپی خانه را نپرداخته از آن خانهی آبایی بیرون رانده شده است...و دیگری فیلم خوب و منصفانهی «تصادف» بود...مهاجران این فیلمها هرکدام به دلایل انسانی خود به کشوری دیگر همچون امریکا پرتاب شده بودند و هرکدام هم در منزلت اجتماعی خویش «متوسط رو به پایین» بودند...اما همهشان غرور خودشان را تا آخرین نفس میخواستند...و این همان نقطهی صفر من است...همان بزنگاه مکث من است...نه بحث باج دادن است و نه انکار مفهوم «پذیرش سیاست کلی»...اما اگر قرار باشد در جایی باشی که خودت نباشی...بهتر است خودت نباشی در ناخودیهای بیخود فرهنگ خودت...غرور اینجا تنها بهانهایست برای گریز زدن به فردیت...ما همهمان در منطقهی جنگی برای خود و غیرخود هستیم...و من کمتر نمونهی موفق خود بودهگی یک مهاجر را بهچشم دیدهام...اگر قرار باشد در جایی غیر ، سرگشتهتر باشم...سرگشتهگی مسکونی خویش را ترجیح میدهم...دیگر نای رحل افکندن به ناکجاهای بیمن ندارم...مگر من چند سال فرصت زیستن دارم که برای الباقیاش هم فریاد برآرم: من کیام؟...از کجا آمدهام؟...آمدنام بهر چه بود؟...به همین نبودن خویش در این اکنون بیمن بسنده میکنم...
بر هرچه دروغگو لعنت
تفکیک اعصاب عمومی
فکرش را بکن: هرچیزی توی این مملکت بوی استقلال فکری بدهد محکوم به تشویش اذهان دیگریست...با اینکه همواره برخورد حکومت با مردم بهگونه یک نامحرم بوده است...یک دلیل مهم و آشکار آن نحوه اطلاعرسانی و سهم هر فرد در کسب اطلاعات و معیارهای ناصواب صافیهاست که میتواند برهان کافی در نامحرمی دایرهی تعریف شدهی مردم باشد...اما با اینحال حکومت همیشه نگران تشویش اذهان همین نامحرمان نیز بوده است...
نمیدانم اینهمه اذهان مشوش در جامعه را چهکسی میتواند باز مشوش کند؟...یک نگاه به آمارهای دمدستی و سرپایی نهادهای پزشکی و قضائی از جرائم اخلاقی-اجتماعی بینداز...رفتارهای غیرمتعارف عادیشده در عامه مردم پیشکش...حالا تو بگو دیگران را مشوش نکن...بهنظر میرسد عاملان تشویش اذهان ملت شریف ایران را باید در جاهای دیگری کاوید...