Thursday, January 31, 2008
یک قصیده
یک قصیده
یک سرگرمی که امروز پیدا کردم این بود که 7 اول است یا 8. رفتم پیش همسایههایم تا راجع به این معضل نظرشان را بدانم. وقتی آنان کشف کردند که نمیتوانند درست بشمرند سرگرمیم دوچندان شد. 5،4،3،2،1 و 6 را درست میشمردند اما بعدش را گیر میکردند. همهگی با هم رفتیم به یک بقالی. یکی از آنهایی که سه کنج خیابانهای زنامنسکایا و باسینایا است تا صندوقدارش ما را از این مخمصه خلاص کند. خانوم صندوقدار لبخندی عصبی زد و یک چکش کوچک برداشت و گرفت جلوی دهانش و مالید به دماغش و کمی عقب و جلو کرد و گفت: بهنظرم عدد هفت بعد از هشت میآید به شرطیکه یک هشت بعد هفت بیاید.
تشکر کردیم و شادمان از بقالی بيرون زدیم.اما بیرون که رفتیم و کمی به کلمات صندوقدار با دقت فکر کردیم دوباره عصبی شدیم. چونکه کلمات او عاری از هر معنایی بود. به نظر چهکار باید میکردیم؟ رفتیم به پارک و مشغولشمردن درختان شديم. اما به شش که میرسیدیم گیر می کردیم و بحث درمیگرفت. به نظر بعضیها 7 بعدی بود و به نظر برخی دیگر 8 بعدی. مدت زمانی به بحث مشغول بودیم تا اینکه بچهای درکمال خوششانسی از روی یک نیمکت افتاد و جفت فکهایش شکست. بحثمان از هم پاشید.
بعدش هم که همه به خانههامان برگشتیم.
حسرت
هر سال این بدبختی را دارم که «هوا دلپذیر» پاتریس لومومبا را با گروه به شدت چپ اسفندیار منفردزاده بشنوم که اینها مثل خیلی از چیزهای دیگر مصادره کردهاند...
هر سال این بدبختی را دارم که ببینم ملت غیور خشم و دلخوری خود را با اس.ام.اسهای دههی زجری برای هم حواله میکنند...
هر سال این بدبختی را دارم که حسرت کارتون «چاق و لاغر» کارآگاه گجتای را بخورم...که توی دوبله ادای دوبلههای چیچو و فرانکو را درمیآوردند...حسرت میخورم کاش آن کلهپوکهای ساواکی بودند و این دریوریهای قرن بیستویکای نبوند.
FAVO-rid
بگذریم قرار بر این گذاشتهام که نقطهی ختام نوشتههای خود را همین but بادکرده بگذارم...این but نوعی عقدهگشایی برایام حساب میشود...but...
Wednesday, January 30, 2008
intro
ببنید این بزرگ چه درمورد خودش مرتکب شده است:
من تنها در بیحسی جذاب هستم، تنها در جاییکه هیچ معنای واقعی نباشد.
البته کاش جناب قلی خیاط که اینقدر زیبا با علم لغتشناسی میرسند به تشویق نیچه برراه رفتن کمی هم یادمیآوردند که اشارهی نیچه به راه رفتن مشاءیون نیز میتواند بوده باشد...فیلسوفان یونانی که در حال حرکت و راه رفتن میآموختند و فلسفه آموزش میدادند...و در حال مشايعت بودهاند...پور سینا که بیشتر دروس خود را در طول سفر و حرکت به شاگردان خود املا میکرد نیز از مشاءیون بود.
با تشکر از حبیب که بعد مدتها مرا بهیاد قلی خیاط انداخت.
باز شوق...
.
.
.
بخوانید...
Tuesday, January 29, 2008
هايپريال
از خیم و خرد دو حیوان بسیار لذت میبرم...
گهغلتان...سوسکای که عکس جهت خود فضلهای را غل میدهد.
لجنخوار...ماهی بسیار کریهالمنظر کونگشادی که توی آکواریوم میاندازند و تنهلشیست برای خود و اموراتاش را با لجن و پسماند ماهیهای دیگر میگذراند...
بقیه در اینجا...
morphine
این ترانهی رویایی را یادتان هست؟...آن گیتار برقی SLASH را چهطور؟...آن گیتاریستای که روی تیشرتاش نوشته است: I fuck u...یادتان آمد؟...همان گیسبلندی که همیشه موهایش رو چشماناش ریخته است...گیتاریست guns 'n' roses...حالا چهطور؟...اگر شما هم مانند من با این ترانهی اهورایی خاطره دارید...از دست ندهید...با هم پرواز میکنیم...هنوز بعد اینهمه سال گیتار این ترانه مو را به تنام سیخ میکند...
اما نه...اینبار یک ترانهی دیگر را گوش میدهیم:
Morphine
Monday, January 28, 2008
سجل يأس
هفت خفيف
اسماعیل...اسحاق...هرکه...همینطور که با خود بازی میکرد...گریه میکرد و اشکهایش آخرین رطوبت تن کودک را به خاک میریخت...مادر شادمانه خیسی خاک را گمان بر جستن آب برد...پنجه کشید...آنقدر پنجه کشید که به قاعدهی یک متر پایین رفت...اما ماسههای رونده گودال را با لوندی پر میکردند و هی مادر میکند وهی ماسه درش سرازیر میشد...زمزم داغ از زمین زمزمه كرد...
میگویند اسماعیل چیزی را یافت که میخواست...نه اینکه بداند این چیز کجاست...بیاراده در میان انگشتاناش چیزی جست که میخواست...و حالا حکایت نوشتنهای من است...حکایت آنکه مینویسم که نوشته باشم و دوستان چیزی دیگر میگویند...
و عجبا که هرکس میگوید: مینویسی و میدانی چه مینویسی...انگشت خراش برچیزی میکشم که پوست شب را میخلد...خورشید را از پس خیمهی شب احضار میکنم...عشق را از نهانخانه فرامیخوانم...آب میقلد از این خاک روان...از این شنزار تفتیده...مینویسم که نوشته باشم...
بخوان...بخوان داستان «موسی و یکتاپرستی» فروید را...
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I feel open-minded
And beneath the open sky
I could never hide it
That special you and I
Let me know what's on your mind
Let me see it through your eyes
'Cause we should have done this for a million times
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it is more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
I can have but wonder
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it's more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
?Are you ready
It is more than I can say
?Are you ready
It is more than I can say
Let's get ready
I am ready, to fly so high
?Are you ready
For you and I
Sunday, January 27, 2008
سهم...؟
جامعالعلوم / فخر رازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابوالدّوانیق: پدر دانگها ؛ دانگ بخشی از درم آن روز میگفتند و طعنه به بخل منصور دوانیقی دارد.
نکتهی این هزار هزار درم عادت نهادن را در سهم امام آیات عظام کنونی بایستی ردگیری نمود.
امام فخر رازی کسی نبود که دریوری بگوید.
Saturday, January 26, 2008
برگ نهایی
بوستان عمومی.شب.خارجی
صادق روی صندلی پارک در کنار دوستش نشسته است. رفیق خودش را حسابی پوشانده است. در مقابل آن دو دو جوان یکی مهجور و آرام (شاعر) و دیگری شرور و در حال پفک خوردن قرار دارند. جوان شاعر با دمپایی است.
دوست صادق: اونجا رو...یارو داره مخ میزنه ها؟
جوان شرور (در حال پفک خوردن): نگفتی؟
شاعر: حالم خوش نیست.
شرور: به قیافه ت نمی آد که آواره باشی.
شاعر: چی میگی؟...تو آوراهگیم موندهم.
شرور: یه اکسیر دارم حلال دردته بد مسب.
شاعر: عشق خودش حلاله
دوست صادق: گوش کن مورد خودته
شاعر: حلال که دیگه حلال نمیخواد
شرور: د نشد دیگه...جنابعالی غافلی...ناخوشایت حالا چی هست؟
شاعر: یه دفتر شعر دارم که هیشکی روش سرمایهگذاری نمیکنه
شرور: لابد میگن باس عشقی باشه...از همینا که میخونن: من میگم: فلان...تو میگی: بهمان.
شاعر: نه رفیق میگن ریسک نمیکنیم...عشقی که تو ازش دم میزنی معلقه...نه زمینیه نه هوایی...
شرور: به...پس بفرما چرخوفلکایه...یه بار بالاس یه بار پایین...
شاعر: اما من میگم: عاشقی احمقی نیست.
شرور: پس چیه؟
دوست صادق: جون تو داره اکشن میشه
شاعر: صورت یه سیرت حقه...به حق اگه صورت ندی میشه بیسیرت.
شرور: بهَ بابا هی...تو واقعاً شاعری...حالا این مباحث علمی به کنار...بفرمایید این عاشقی ربط و روبطی هم به دمپایی پاکردن شما داره؟
شاعر(میخندد و به آسمان مینگرد): خدایا به اون دزدی که از کشفداری مسجد هم نمیگذره بیشتر از بقیه رحم کن...
شرور: عجب...نماز خون هم هستی پس؟
شاعر: مگه مسجد فقط واسه نمازخوندنه؟
شرور: یادم نبود...واسه کسی که میخچه داره پاش بد نیست...
شاعر(قهقه زنان): آفرین...بیوقت که بری مسجد جای یه چرت چرب و چیلیه (از جایش بلند میشود)
شرور: کجا؟...تازه اول شب عاشقان بیدل است.
دوست صادق: بلندشو ما هم بریم...جون تو دارم یخ میزنم...
شاعر: پاهام داره یخ میزنه...
شرور: زت زیاد یا شیخ...
.
.
.
مقابل خانهی دوست گلنسا .شب .خارجی
صادق که غذایش را تحویل داده است بر روی موتور مینشیند و مشغول هندل زدن میشود که در این حین صدای گلنسا او را متوقف میکند...
صدای گلنسا: آهای شیر عَلَم زود جا زدی؟
صادق (گاز به موتورش میدهد و در میان صدای بلند موتور): شمر با امام حسین همچین کاری نمیکرد که بابات اونروز رسوای عالممون کرد...آره...من کراوات فروش بودم...فعلهگی میکردم...الان هم پیتزا روی یه موتور عاریهای جابهجا میکنم...عشق فیلمهای سوزناک گل و بتهجقهای هم نیستم...(به سر و هیکل خانه اشاره میکند) چرتکه بندازم واقعیت دستم میآد.
گلنسا (درحالیکه دستاناش را از سرما زیر بغل میزند): واسهت متأسفم که زیاد فیلم نمیبینی...کاش میتونستی به ته قصهها یه کم خوشبینتر باشی....من پدرمُ بهتر میشناسم...منتظر بود ازش نسخه بخوای.
صادق: من مریض نیستم.
گلنسا: بابای من هم طبیب نیست...(موتور از ول شدن گاز خاموش میشود) کافی بود فقط از بابام یه نسخه از تعزیهی علیاکبر بخوای...باور کن اون هم دریغ نمیکرد...
صادق( دوباره هندل میزند): یهبار نسخه باباتُ خوندهم...(موتور روشن میشود)
گلنسا: حالا چی؟
صادق: منظور؟
گلنسا: اگه یه سرنخسه از تعزیهی علیاکبر بخوای من سراغ دارم.
صادق (نگاهی به پنجرههای ساختمان روبهرویاش میاندازد): اگه بخواید پیتزای گرم واسه مهمونی قشنگتون میتونید سفارش بدید...اگه طبعتون بلند باشه و غذاهای خارجکی هم دوس داشته باشید....ولی دعوت از یه دلقک؟...شرمنده...من نیستم...
گلنسا (عصبی): منُ باش که عذاب وجدان واسه کی داشتم...یههفتهس عذاب وجدان دارم هرطور شده تو رو پیدا کنم تا از دلات دربیارم...
صادق: من رودل دارم...ثقل هضم دارم...
گلنسا: استادمون راس میگفت که عکاس جماعت نباس احساساتی باشه...
صادق: استادتون نگفته که زندهگی آدما مث عکسهای سیاه وسفید نیست؟
گلنسا: حالا دیگه واقعاً بیحساب شدیم...
صادق (موتور را خاموش میکند) صبر کن...دوست دارم امتحان کنم...
گلنسا: فقط نگید که نگفتهم...وقت زیاد واسه تمرین نداری...
Friday, January 25, 2008
خمر
.
.
خمر
جالینوس گوید کی غرض اندر خمر دو چیز است: یکی خرمی دل و دوم منفعت تن، و خمر موافقترست از همه چیزها به تندرستی نگاه داشتن، چون استعمالاش بهمقداری معتدل کنند. کی وی حرارت غریزی را قوی گرداند و بیفزاید و اندر همه اندامها بپراگند، و تن را قوی کند و خرمی و نشاط انگیزد وبیفزاید و سودا را سود کند کی تن را گرم بکند و تری دهدش، و طبیعت نرم دارد و اندامهای اصلی را نرم کند و خشک اندام را فربه کند، و رنجهگی به افراط را بنشاند و تن بیمار خیز را بازعادت برد، و اندر شهوت طعام بیفزاید، و طعام را بگوار برد و با خویشتن بکشد تا بههمه برساند و مر رطوبت آب را همچنین.
و مستی نکنند کی سستی اندر اندام بسیار مضرت آورد. اول چیزی فساد ذهن کند و خرد ببرد نیز، و قوت نفسانی را سست کند از قبل آنک رگها پر شود و میان مغز نیز، و حرارت غریزی را بر سرآرد و سردش گرداند. پس چون مدام سستی کنی ازو سکته خیزد و فالج و سستی اندام و سبات و صرع و رعشه و تشنج. ــ و با این کی گفتم خمر را فعال اندر تنها گوناگون است، همچنان کی طبع مردمان نیز گوناگوناست و هم طبایع خمر نیز مختلفاست به خودی خویش، از آن کی بخورند و به عادت کنند.
و هرک به عادت کند کی مدام خورد گوشت و خونش بر آن روید، راطا گفت عجب دارم از آن کس کی شراباش خمر بود و نان خورش گوشت، و بهاعتدال خورد آنچ خورد و رنج به اعتدال برد چهگونه شاید کی وی بیمار شود؟ و خمر معده را گرم کند و جگر نیز و غذا به گوار برد و اندر گوشت و خون زیادت گرداند و اندر حرارت غریزی نیز، و طبیعت را بر فعل خویش قوت دهد،پس از قبل این نیک بود و فضولها ازو باز دارد، پس کی چنین بود خمر سبب دوام صحت بود و آن فربهای و دیر پیر شدن، و دگر هرکی وی را بخورد تنش آسان ببود و خرد بیاساید...
.
.
.
کتابالابنیه عن حقائقالادویه / موفّق هِرَوی (از پزشکان و داروشناسان قرن چارم و اوایل پنجم هجری)
Wednesday, January 23, 2008
هرابال
های های از اين وای وای
Tuesday, January 22, 2008
season behind reason
و یا آن دیگری کابوس که کیرت را میبینی بلند شده است و توک به شیشهی پنجرهای رو به خیابان میزند...پنجرهای نبش قرنیز پیادهرو...شبیه دخمههای چاپخانه...با خود درخواب زمزمه میکنی که اینهم پینوکیوی هزارهی سوم که دروغهایش در کش آمدن آلتاش نمودار میشود...کاش روزنی به بیرون بیابد و قد بکشد تا خانهی فرشتهگان و حوران بهشتی پرواز کند...خدای را چه دیدی شاید داستان آلت پینوکیو با درخت لوبیای سحر آمیز جک درهمآمیخت و پسامدرنیسم خودش را پابرهنه احضار کرد...خدای را چه دیدی.
و یا آن خواب که میبینی پنج هزار تومان نیاز داری و شرمات مینشیند که از آشنایی قرض کنی و میدانی تا رسیدن به تصویر گنگ خانه پنج هزار تومان نیاز داری...و این دلدل رنگی...متمایل به قهوهای سوخته همهچیز را حاشا میکند...
میل نوشتن در من گاهی گل میکند.
بدون ذكر نام
THE STRENGTH OF GOD
The Reverend Hartman was a tall man with a brown beard. His wife, a stout,
The Presbyterian Church held itself somewhat aloof from the other churches of Winesburg. It was larger and more imposing and its minister was better paid. He even had a carriage of his own and on summer evenings sometimes drove about town with his wife. Through Main Street and up and down Buckeye Street he went, bowing gravely to the people, while his wife, afire with secret pride, looked at him out of the corners of her eyes and worried lest the horse become frightened and run away.
For a good many years after he came to Winesburg things went well with Curtis Hartman. He was not one to arouse keen enthusiasm among the worshippers in his church but on the other hand he made no enemies.
شروود اندرسون
عالیجناب کورتیس هارتمن دهسالی میشد که کشیش کلیسایِ پر ِسبیتریان وینزبورگ بود.چهلساله بود و طبیعت ساکت و صبوری داشت.پیش از موعظه برایِ مردم در جایگاه میایستاد،که اغلب از آن رنج فراوانی میبرد و از صبح چارشنبه تا غروب یکشنبه به هیچ چیز نمیاندیشید جز دو اندرزی که میبایست هر یکشنبه بالایِ منبر برود.همین یکشنبه صبح بود که به اتاق کوچک مطالعه در برج ناقوس رفت و نماز خواند.در عباداتش همواره یک ذکر غالب بود:«پرودگارا، لیاقت و شهامت انجام چنین کاری را در من قرار ده.»...بهزانو و تعظیم بر کف لخت ، پیش از ادایِ هرگونه تکلیفی استغاثه میکرد.
کشیش هارتمن قدی بلند و ریش قهوهای داشت.همسر-اش زنی ستبر ؛ عصبی و دختر یک کارگر تولیدیِ زیرپوش در کلیولند ِاوهایو بود.کشیش در شهر چهرهای موجه از خود ساخته بود.قدیمیهایِ کلیسا او را دوست داشتند چون خموش و متواضع بود و خانوم وایت ،زن بانکدار،او را به چشم طلبهای پرهیزگار میدید.
کلیسایِ پرسبیتریان خود را از اخبار دیگر کلیساهایِ وینزبورگ دور نگاه میداشت.جلال و جبروت و مواجب خادماش بیش از جاهایِ دیگر بود.او حتا درشکهای شخصی داشت که بعضی از غروبهایِ تابستان، همسر-اش را با آن به شهر میبرد.از خیابان اصلی تا خیابان باکآی را زیرپا میگذاشت و خاضعانه بر رهگذران تعظیم میکرد، درحالیکه همسر-اش،در آتشی از فخر پنهان، او را گوشه چشمی میپایید و دلنگران وحشت اسب و رمکردناش بود.
کورتیس هارتمن سالهایِ خوشی را در وینزبورگ گذراند.کسی نبود تا با روضهخوانی در کلیسایش شوری میان جماعت نمازگزار بهپا کند و بیخود دشمن بتراشد.
شايد ادامه داشته باشد.
Sunday, January 20, 2008
شب انتظار
Dolby Surround
Saturday, January 19, 2008
اسرار مگو
Im haunted a little this evening by feelings that have no vocabulary and events that should be explained in dimensions of lint rather than words.
Ive been examining half-scraps of my childhood. They are pieces of distant life that have no form or meaning. They are things that just happened like lint.
چسب زخم
عصريه یک نمه فکرم درگیر احساساتی شد که لغت مناسبی ندارن و اتفاقاییان در حد یه چسب زخم كه فارغ از هرگونه کلمهای تعریف میشن.
داشتم تیکه پارههای بچهگیم ُ میجوریدم. قطعاتی از یه زندهگی کمرمق که نه شکل درست و حسابی دارن و نه معنا. اونا چيزاییان كه فقط به شكل چسب زخم رخ میدن.
ریچارد براتیگان
ترجمه: ایرزا دريابندري
Thursday, January 17, 2008
زنبور مايشاء
عالم بیعمل مانند زنبور بیعسل نیست...فاعل بیفعل مانند زنبور کسمشنگ است که فقط گرده برمیدارد اما نمیداند با چه چاشنی کند و ببلعد و بریند و شهد شیرین عسل را تحویل بدهد...برخی زنبوران هم هستند که دست خودشان نیست...اصولاً یبوست مزاجی دارند و گردهها جذب رودهشان میشود و هرچه میخورند نمیرینند...
اما فاعل بیفعل کارش فعلهگیست...عملهگیست...هی جمع میکند...خنزرهایاش را پنزر میکند تا با این عتیقهجات به دیگران پز بدهد...فاعل زمانی فعال میشود که دست از مفعولی بردارد و از انفعال که تنها استعداد پذیرش فعل دارد خروج کند. خوارج از فاعلی خروج میکنند تا فعال شوند...اما آنان در چند قدمی افتعال و روشن شدن شعلهی فعل گوگردشان نم میکشد و با هر ساییدهگی فقط فعل را حرام میکنند و در خود خرده میشوند...لذا تنها زنبور بودن کفایت نمیکند...بایستی توانایی ریدن هم داشته باشی.
قصور حضور در ظهور
اما چونان برف آفتاب تموزشدن شد که خستهماندنام آمد.
به هوای میگسیلداشتن داشت میرفت.
خواندمش به صدای غریو غریدن دیدن.
خندهزنان آنان را دوست داشتن بود.
همه آیهای از سر تقصیراتم تو را به خدا بگذر شده بودم.
باور کردنام را شاید نمیشایستي.
همه خواستنام خواستنی بودنام شده است.
شاید بیایی.
برای فرج آقا سهبار سوت بلبلی بزنيد.
Wednesday, January 16, 2008
دستگرمی
این برنامهها را میتوان ادامه داد...میتوان نفس وبلاگنویسی را به لجن کشید...
.
اصطلاحی ما داریم به زبان محلی که طرف پوست تخت میاندازد...یعنی انقدر مقیم است که پوست تخت هم انداخته و جاگیر شده است...و اگر بخواهیم صبر و حوصلهی کسی را ریشخند کنیم میگوییم: مثل بوتیمار است...«علی ایحالة» در اين وبلاگ مثل بوتيمار پوست تخت انداختهام.
.
.
.
دستگرمی
"I never told you because I didn't want to scare you," I say. "But it happens sometimes. It happened as recently as a week ago. I don't have to be doing anything in particular when it happens, either. I can be sitting in a chair with the paper. Or else driving the car, or pushing a grocery basket. It doesn't matter if I'm exerting myself or not. It just starts — boom, boom, boom. Like that. I'm surprised people can't hear it. It's that loud, I think. I can hear it, anyway, and I don't mind telling you it scares me," I say.
ميگويم: « چون نميخواستم بترسي هيچوقت به تو نميگفتم. اما گاهي پيش ميآيد.يك نمونهاش هماين يك هفته پيش بود. بايد هرطور شده نميگذاشتم هربار كه پيش ميآيد ، دست به كاري بزني.ميتوانم با يك تكه كاغذ رویِ صندلي بنشينم. يا رانندهگي كنم ، يا يك سبد خواربارفروشي را هول بدهم. مشكلي نيست اگر بهام فشار بيايد يا نيايد. فقط شروع ميكند به بوم ، بوم ، بوم. مثل آن. از اينكه ميبينم ملت صداش را نميشنوند جا ميخورم. فكر ميكنم صدایِ بلندي دارد. ميشنوماش، ولش ، به نظرم گفتناش به تو مرا نميترساند.
.
.
شبی یاد دارم که چشمام نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چهراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
نرفتی ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتاش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین است پایان عشق ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی و سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قلالحمد لله که مقتول اوست
اگر عاشقی سر مپوش از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمات زینهار
و گر میروی تن به طوفان سپار
بدانی که شوریده حالان مست
چهرا برفشانند در رقص دست
Monday, January 14, 2008
تقدیم با عشق
ولادیمیر مایاکوفسکی را میگویند از خیزش مردمی و از انقلابای پفکرده ناگاه دلزده شد...انقلابای که تا دروازهها پیش آمده بود...بهیکباره او را از آمالاش سرخورده کرد...اما نه ، او یک عاشق واقعی بود.
2)
الکساندر پوشکین در یک رقابت عشقی و برای حیثیت عشق کشته شد. او که در دوئل با رقیب مهارت لازم را نداشت اما آغوش مرگ را پذیرفت. او یک عاشق واقعی بود.
3)
تقی رفعت صاحب روزنامهی آزادیستان و مقالهنویس و منتقد باهوش روزنامه مشهور تجدد از پایهگذاران ادبیات نوین بود. به قول یحیی آرینپور نخستین کسی بود که ندای رهاشدن شعر از قالبهای کهن سرداد. او به عشق همرزم خود شیخ محمد خیابانی و پس از کشته شدن او خودش را کشت. او یک عاشق واقعی بود.
4)
دکتر هما دانشور ، خواهر سیمین دانشور ، پس از یک شبانهروز بیوقفه تيمار مصدومین زلزلهی مهیب بوئین زهرا...شبهنگام خسته و دلزده از اینهمه داغ خودش را سوزاند...او یک عاشق واقعی بود.
5)
همیشه عاشق داستانهای عاشقانهی جن و پری (fairy tales) بودهام. عاشق برای پیروزی در عشق هیچ خصوصیات مثبت و منطبق با معیارهای معمول ندارد. او جثهای ناموزون دارد. یا بسیار بزرگتر است یا بسیار کوچکتر. اما همهی اصول زیبایی ، تعادل ، تقارن و تناسبات بصری در معشوق لحاظ شده است. طبیعیست که در این مبارزهی شوم عاشق شکست میخورد اما آمال آن راوی ِعاشق شکستخورده دلاش نمیخواهد و دوست ندارد حتا اینبار هم در رؤیا شکست بخورد پس به غریبانهترین شکلای یا طلسم پلشتی ِعاشق کریهالمنظر را میشکند یا دل معشوق را به چنگ میآورد...
6)
عشق بهترین بهانه برای مردن است...برای عشق حاضرم زندهگی کنم و برای زندهگی حاضرم بمیرم.
.
.
.
7)
تو بگو