Thursday, January 31, 2008
آن قسمت چوب کبریت کشیدن اولیور توییست بود که باید میرفت دوباره سوپ بگیرد را خیلی دوست دارم...اصولاً هرکس میخواهد به چارلز دیکنز به یمن سریالسازان فحش بدهد...بدهد...من یکی كه خیلی مخلصش هشتم...اما ظریفکاریهایی دارند این ریالیستهای کلاسیک و هیچ هم به غرغرهای نیچه کاری ندارم...ولی عجیب به خال میزدهاند...مثلاً شما آرزوهای بربادرفته بالزاک را ببینید؟...«توقعات طبق طبق» چارلز دیکنز یا همان « آرزوهای بزرگ» را ببینید...ببینید یکی مثل فاکنر پیدا میشود که از ناودان پنجرهی یک خانهای وقتی میبیند بچهای قاچاقی بیرون میآید و جرقهی خشم و هیاهو و آن فرار قاچاقی کندی را در ذهنش میزند...یکی مثل من که هنوز که هنوز است دنبال جرخوردن خشتک کندی هستم...و ناودان هم از این لولههای گالوانیزهی نوک تیز است که گوشهی لباسات بگیرد قرچ...خب تفاوت ماهوی من و فاکنر در همین جرخوردهگی خشتک است...به یمن کلاسیکنویسان میتوانم صد صفحه راجع به قی پای چشم و بادی که موقع سرماخوردهگی توی دماغ جمع میشود بنویسم...تفاوت ساعدی که در داستان دوبرادر با «...و» شروع میکند و من در این است که من بقیهی داستان را رها میکنم برمیدم به پشت «و» و سه نقطهها را توی ذهنم پرمیکنم...فرق من و چارلز دیکنز در این است که در صحنهی قرعهکشی من تقلب میکنم و دوتا چوب کوتاه میگذارم...و بعد آنان را به جان هم میاندازم سر اندازه گرفتن آن دو خلال چوب که هرکس میگوید برای او بلندتر است... به من باشد و اگر قرار باشد صحنهای اروتیک بنویسم تمام انرژی را میگذارم روی قسمتی که من راوی دارد قزن شلوار زن را باز میکند و زن هم زیپ شلوار مرد را پایین میکشد و هردو از ناکامان شهیر دنیا...زیپ گیر دارد...و قزن شلوار زن هم انگار که زنگ زده باشد...و هر دو کلههاشان توی خشتک همدیگر است...تفاوت من با کلاسیکها در این است...ببین جناب بررس گرامی...من مشکل ممیزی ندارم...از من چیزی به مخاطب نمیماسد...
یک قصیده
نگفتم طاقت نمیآورم؟.. یک كار ديگر میکنم. يكي يكي داستان ها را ترجمه میکنم و زمان آخرين داستان نام نويسنده را لو میدهم .
اين هم يكی از داستانهایش.
یک قصیده
یک سرگرمی که امروز پیدا کردم این بود که 7 اول است یا 8. رفتم پیش همسایههایم تا راجع به این معضل نظرشان را بدانم. وقتی آنان کشف کردند که نمیتوانند درست بشمرند سرگرمیم دوچندان شد. 5،4،3،2،1 و 6 را درست میشمردند اما بعدش را گیر میکردند. همهگی با هم رفتیم به یک بقالی. یکی از آنهایی که سه کنج خیابانهای زنامنسکایا و باسینایا است تا صندوقدارش ما را از این مخمصه خلاص کند. خانوم صندوقدار لبخندی عصبی زد و یک چکش کوچک برداشت و گرفت جلوی دهانش و مالید به دماغش و کمی عقب و جلو کرد و گفت: بهنظرم عدد هفت بعد از هشت میآید به شرطیکه یک هشت بعد هفت بیاید.
تشکر کردیم و شادمان از بقالی بيرون زدیم.اما بیرون که رفتیم و کمی به کلمات صندوقدار با دقت فکر کردیم دوباره عصبی شدیم. چونکه کلمات او عاری از هر معنایی بود. به نظر چهکار باید میکردیم؟ رفتیم به پارک و مشغولشمردن درختان شديم. اما به شش که میرسیدیم گیر می کردیم و بحث درمیگرفت. به نظر بعضیها 7 بعدی بود و به نظر برخی دیگر 8 بعدی. مدت زمانی به بحث مشغول بودیم تا اینکه بچهای درکمال خوششانسی از روی یک نیمکت افتاد و جفت فکهایش شکست. بحثمان از هم پاشید.
بعدش هم که همه به خانههامان برگشتیم.
یک قصیده
یک سرگرمی که امروز پیدا کردم این بود که 7 اول است یا 8. رفتم پیش همسایههایم تا راجع به این معضل نظرشان را بدانم. وقتی آنان کشف کردند که نمیتوانند درست بشمرند سرگرمیم دوچندان شد. 5،4،3،2،1 و 6 را درست میشمردند اما بعدش را گیر میکردند. همهگی با هم رفتیم به یک بقالی. یکی از آنهایی که سه کنج خیابانهای زنامنسکایا و باسینایا است تا صندوقدارش ما را از این مخمصه خلاص کند. خانوم صندوقدار لبخندی عصبی زد و یک چکش کوچک برداشت و گرفت جلوی دهانش و مالید به دماغش و کمی عقب و جلو کرد و گفت: بهنظرم عدد هفت بعد از هشت میآید به شرطیکه یک هشت بعد هفت بیاید.
تشکر کردیم و شادمان از بقالی بيرون زدیم.اما بیرون که رفتیم و کمی به کلمات صندوقدار با دقت فکر کردیم دوباره عصبی شدیم. چونکه کلمات او عاری از هر معنایی بود. به نظر چهکار باید میکردیم؟ رفتیم به پارک و مشغولشمردن درختان شديم. اما به شش که میرسیدیم گیر می کردیم و بحث درمیگرفت. به نظر بعضیها 7 بعدی بود و به نظر برخی دیگر 8 بعدی. مدت زمانی به بحث مشغول بودیم تا اینکه بچهای درکمال خوششانسی از روی یک نیمکت افتاد و جفت فکهایش شکست. بحثمان از هم پاشید.
بعدش هم که همه به خانههامان برگشتیم.
حسرت
هر سال این بدبختی را دارم که فیلم ورود خمینی به بهشت زهرایی که شاه آباد کرده بود را ببینم...و پشت بندش تبلیغات سریالهای خنک خودشان را که بازیگری ادای شاه را با آن گفتن: «ما ر ِ» دست انداختهاند و هویدا را با آن لهجهی اوا-بلایی لابد منظوری داشتهاند...با خودم میگویم: لهجه شاه ادا درآوردن دارد؟...پس خدایی لهجهی رهبر فقیدمان نیز دست کمی ندارد...بعد بختیار را میبینی که بر صندلیاش با یک اضطراب نشسته و به زور دستاناش را به لبههای میز چفت میکند و به خیال خمینی قرار است نخستوزیر بشود و از مرغیت خود شور میگیرد...نخست وزیر؟...کجای کاری بابا...بفرمایید قائد...بفرمایید امام...
هر سال این بدبختی را دارم که «هوا دلپذیر» پاتریس لومومبا را با گروه به شدت چپ اسفندیار منفردزاده بشنوم که اینها مثل خیلی از چیزهای دیگر مصادره کردهاند...
هر سال این بدبختی را دارم که ببینم ملت غیور خشم و دلخوری خود را با اس.ام.اسهای دههی زجری برای هم حواله میکنند...
هر سال این بدبختی را دارم که حسرت کارتون «چاق و لاغر» کارآگاه گجتای را بخورم...که توی دوبله ادای دوبلههای چیچو و فرانکو را درمیآوردند...حسرت میخورم کاش آن کلهپوکهای ساواکی بودند و این دریوریهای قرن بیستویکای نبوند.
هر سال این بدبختی را دارم که «هوا دلپذیر» پاتریس لومومبا را با گروه به شدت چپ اسفندیار منفردزاده بشنوم که اینها مثل خیلی از چیزهای دیگر مصادره کردهاند...
هر سال این بدبختی را دارم که ببینم ملت غیور خشم و دلخوری خود را با اس.ام.اسهای دههی زجری برای هم حواله میکنند...
هر سال این بدبختی را دارم که حسرت کارتون «چاق و لاغر» کارآگاه گجتای را بخورم...که توی دوبله ادای دوبلههای چیچو و فرانکو را درمیآوردند...حسرت میخورم کاش آن کلهپوکهای ساواکی بودند و این دریوریهای قرن بیستویکای نبوند.
FAVO-rid
این وبلاگهای خنک را دیدهاید که هر یکی درمیان از شکمو بودن خود داد سخن سرمیدهند و یک موبایل فلان مگاپیکسلی هم عندالمطالبه پر شال خود بستهاند تا از میزشان عکسی فرآهم آورند و از طعم favorite-های خود با لحن شکستهنفسانه اعاده حیثیت کنند؟...خواندهاید؟...طنز اینجور اباطیلگویان وبلاگنویس فقط زمانی بینمکی را قرار است بزداید که از خواندن کتاب جدید و تماشای تئاتر و فیلم جدید و قس علیهذا را هم چاشنی خنکای قلم خود میکنند...بگذریم که همین مادرمردهها کاملاً مشهود است که چه زجر و عرقریزانای بابت نیمسیر کلمه درجملهبندیهای خود کشیدهاند و باز کاملاً عیان است که تازه یادگرفتهاند: خواهر را با خاهرشان یکی کنند و تنوین نون دستهدار را با بیقیدیهای یأجوج مأجوج خود باردار کنند...but...
بگذریم قرار بر این گذاشتهام که نقطهی ختام نوشتههای خود را همین but بادکرده بگذارم...این but نوعی عقدهگشایی برایام حساب میشود...but...
بگذریم قرار بر این گذاشتهام که نقطهی ختام نوشتههای خود را همین but بادکرده بگذارم...این but نوعی عقدهگشایی برایام حساب میشود...but...
Wednesday, January 30, 2008
intro

این تصویر را بهخاطر بسپارید...مرد بزرگی بوده است...بزرگتر از آنکه این روزها قدرش را بدانیم و من همهی آشناییام با او را مدیون یک نویسندهی دانمارکی هستم...چهقدر خوب است این وبگردیها...از بازار نشر و قرمدنگهای گندهدماغ وبلاگنویس هم که آبی نمیجوشد...قطاعالانترنتای هم که الی ماشاءالله...پیشنهاد میکنم بهجای عضو شدن در سایتهایی که فقط اسم کتابها را برای هم پز میدهند و وبلاگهایی که دریوری از روی دست هم به معنای کتابخوانی سرقلم میروند سری به این وبلاگهای موقر و با شخصیت غیر ایرانی بزنید...ببینید چند تا کامنت دارند...ببینید اصلاً آیا محتوای این وبلاگها بسته به چینهدان است؟...
ببنید این بزرگ چه درمورد خودش مرتکب شده است:
ببنید این بزرگ چه درمورد خودش مرتکب شده است:
من تنها در بیحسی جذاب هستم، تنها در جاییکه هیچ معنای واقعی نباشد.
.
.
.
نمیدانم سایت این قلی خیاط چهطور تا نیامده برای من فیلتر است...ای 3 نقطه برهرکه بخیل است...آخر این بندهخدا که کک به تنبان جمهوری نکردهاست...یا شاید کون نمروديان حسابی ککمکای شدهاست که به خارشای دنگاش دوشفنگ میشود تا بتاراند پشههای در ماورای عقل و شعور اندک خود را؟...يا شايد چون فقط در آدرسش free دارد اينطور گهای كردهاند؟...لعنت بههر مردمآزار فیلترگری که نقش قیم دیگران را بازی میکند...بعد مدتها خوشحال شدم که قلیخان هم سر و دمباش را یکجا گرد کرده است و من هی نباید سرچ بزنم تا رد نوشتههایش را بگیرم...اما خودمانیم این سایتاش بسیار آماتور و بد طراحی شدهاست...«علی ایحالة» این مطلب دندانگیرش را که من یکی کیف کردم.
البته کاش جناب قلی خیاط که اینقدر زیبا با علم لغتشناسی میرسند به تشویق نیچه برراه رفتن کمی هم یادمیآوردند که اشارهی نیچه به راه رفتن مشاءیون نیز میتواند بوده باشد...فیلسوفان یونانی که در حال حرکت و راه رفتن میآموختند و فلسفه آموزش میدادند...و در حال مشايعت بودهاند...پور سینا که بیشتر دروس خود را در طول سفر و حرکت به شاگردان خود املا میکرد نیز از مشاءیون بود.
با تشکر از حبیب که بعد مدتها مرا بهیاد قلی خیاط انداخت.
البته کاش جناب قلی خیاط که اینقدر زیبا با علم لغتشناسی میرسند به تشویق نیچه برراه رفتن کمی هم یادمیآوردند که اشارهی نیچه به راه رفتن مشاءیون نیز میتواند بوده باشد...فیلسوفان یونانی که در حال حرکت و راه رفتن میآموختند و فلسفه آموزش میدادند...و در حال مشايعت بودهاند...پور سینا که بیشتر دروس خود را در طول سفر و حرکت به شاگردان خود املا میکرد نیز از مشاءیون بود.
با تشکر از حبیب که بعد مدتها مرا بهیاد قلی خیاط انداخت.
باز شوق...
روسیه یکی از کشورهاییست که نویسندهگاناش را دوست دارم و اعتراف میکنم حتا مافیای روسی را از گنگسترهای امریکایی بیشتر دوست دارم...حتا hip-hop روسی چیزی دیگر است...بگذریم که روسها در ادبیات جفنگ یا همان absurd هم دستی توانا دارند...لابد به سرعت یاد آرتور آداموو افتادهاید؟...نه ابدا...یک نویسندهی فوقالعاده در زمان تصفیههای استالینی دارد این روسیه...از آن نویسندهگان به شدت پیشرو که بسیار لذت میبرم از خواندناش...خب...نباید بیشاز این اطلاعات بدهم...تنها نویسندهایست که ذوق ترجمه از آثار او مرا برمیانگیزد...مجموعهی خوبی از داستانهایش به دستم رسیده است که یک دل نه هزار دل شیدا شدهام...بعد از ایساک ببل شاید این تنها نویسندهی زمان استالین باشد که شوقام را برمیانگیزد...نویسندهای که ابدا سیاسینویس نیست ولی بهشدت عمیق است...و اگر بگویم شاعر هم هست پر بیراه نگفتهام...اما نکتهی مهمتری این نویسندهی نه چندان شهیر دارد که او را از دیگران متمایز میکند...این نکته را تو دلی نگاه میدارم تا زمان (شاید) انتشار مجموعه داستاناش...شاید هم به کلهام زد و همینجا چندتایی از کارهایش را منتشر کردم...بستهگی به شوق بسیار من دارد...
.
.
.
بخوانید...
.
.
.
بخوانید...
Tuesday, January 29, 2008
هايپريال
فراوردههای انسانی مانند عن را میتوان یکی از بهترین منابع تغزیهی درخت پربرکت کیوی دانست...
از خیم و خرد دو حیوان بسیار لذت میبرم...
گهغلتان...سوسکای که عکس جهت خود فضلهای را غل میدهد.
لجنخوار...ماهی بسیار کریهالمنظر کونگشادی که توی آکواریوم میاندازند و تنهلشیست برای خود و اموراتاش را با لجن و پسماند ماهیهای دیگر میگذراند...
بقیه در اینجا...
از خیم و خرد دو حیوان بسیار لذت میبرم...
گهغلتان...سوسکای که عکس جهت خود فضلهای را غل میدهد.
لجنخوار...ماهی بسیار کریهالمنظر کونگشادی که توی آکواریوم میاندازند و تنهلشیست برای خود و اموراتاش را با لجن و پسماند ماهیهای دیگر میگذراند...
بقیه در اینجا...
morphine
GIVE IN TO ME
این ترانهی رویایی را یادتان هست؟...آن گیتار برقی SLASH را چهطور؟...آن گیتاریستای که روی تیشرتاش نوشته است: I fuck u...یادتان آمد؟...همان گیسبلندی که همیشه موهایش رو چشماناش ریخته است...گیتاریست guns 'n' roses...حالا چهطور؟...اگر شما هم مانند من با این ترانهی اهورایی خاطره دارید...از دست ندهید...با هم پرواز میکنیم...هنوز بعد اینهمه سال گیتار این ترانه مو را به تنام سیخ میکند...
اما نه...اینبار یک ترانهی دیگر را گوش میدهیم:
Morphine
این ترانهی رویایی را یادتان هست؟...آن گیتار برقی SLASH را چهطور؟...آن گیتاریستای که روی تیشرتاش نوشته است: I fuck u...یادتان آمد؟...همان گیسبلندی که همیشه موهایش رو چشماناش ریخته است...گیتاریست guns 'n' roses...حالا چهطور؟...اگر شما هم مانند من با این ترانهی اهورایی خاطره دارید...از دست ندهید...با هم پرواز میکنیم...هنوز بعد اینهمه سال گیتار این ترانه مو را به تنام سیخ میکند...
اما نه...اینبار یک ترانهی دیگر را گوش میدهیم:
Morphine
.
.
.
اينجا كجاست؟
Monday, January 28, 2008
سجل يأس
برای مغزهای پوسیده و مستأصل از ريشهجویی که اصلا و ابدا دنبال حرف حساب نیست و از هرچه بند وبست استفاده میکند تا مستدل بشود...برای آنانکه زور میزنند که فکرکنند یک ریشهی حماقتبار بیشتر نمانده است...همه از بعد شهریور 1320دم میزنند. انگار که تاریخ یأس ما فقط از همینجاست...انگار که مصدق قرار بود شاخ کدام غول را بشکند که نشکست...انگار که تاریخ مفعولی ما از دوران پهلوی آغاز میشود...آنچنان درستیها را به لقای چند حماقت میبخشیم و آنچنان گل درشت میکنیم و از شاخ و بر دادن بهآنان پرهیز میکنیم...چنانکه بارها دیدیدم و نوشتند تا بخوانند و ببینند تاریخ خمودی فکر از بعد شهریور 20 رقم زده شد...پشت قرآنهای همهی متفکرانمان تاریخ این مولود خبیث را 1320 نوشتند...و چه زجری میکشم از بار اینهمه حماقت.
هفت خفيف
میگویند هاجر حیران از پس یافتن قطره آبی برای کودک لبتشنهاش هفتبار رفت و برگشت...هفت بار سرگردان در تعداد هفت بیت غزل رفت و برگشت تا بعداً در متلای بارانای «بارون میاد جرجر» برایش با شادمانی سردهیم و در میان صفا و صوفیوشای هروله رویم...جوری بدویم که زانوان نشکند.مسابقهی هروله در صفا. بازگشت از مروه.با هروله...
اسماعیل...اسحاق...هرکه...همینطور که با خود بازی میکرد...گریه میکرد و اشکهایش آخرین رطوبت تن کودک را به خاک میریخت...مادر شادمانه خیسی خاک را گمان بر جستن آب برد...پنجه کشید...آنقدر پنجه کشید که به قاعدهی یک متر پایین رفت...اما ماسههای رونده گودال را با لوندی پر میکردند و هی مادر میکند وهی ماسه درش سرازیر میشد...زمزم داغ از زمین زمزمه كرد...
میگویند اسماعیل چیزی را یافت که میخواست...نه اینکه بداند این چیز کجاست...بیاراده در میان انگشتاناش چیزی جست که میخواست...و حالا حکایت نوشتنهای من است...حکایت آنکه مینویسم که نوشته باشم و دوستان چیزی دیگر میگویند...
و عجبا که هرکس میگوید: مینویسی و میدانی چه مینویسی...انگشت خراش برچیزی میکشم که پوست شب را میخلد...خورشید را از پس خیمهی شب احضار میکنم...عشق را از نهانخانه فرامیخوانم...آب میقلد از این خاک روان...از این شنزار تفتیده...مینویسم که نوشته باشم...
بخوان...بخوان داستان «موسی و یکتاپرستی» فروید را...
اسماعیل...اسحاق...هرکه...همینطور که با خود بازی میکرد...گریه میکرد و اشکهایش آخرین رطوبت تن کودک را به خاک میریخت...مادر شادمانه خیسی خاک را گمان بر جستن آب برد...پنجه کشید...آنقدر پنجه کشید که به قاعدهی یک متر پایین رفت...اما ماسههای رونده گودال را با لوندی پر میکردند و هی مادر میکند وهی ماسه درش سرازیر میشد...زمزم داغ از زمین زمزمه كرد...
میگویند اسماعیل چیزی را یافت که میخواست...نه اینکه بداند این چیز کجاست...بیاراده در میان انگشتاناش چیزی جست که میخواست...و حالا حکایت نوشتنهای من است...حکایت آنکه مینویسم که نوشته باشم و دوستان چیزی دیگر میگویند...
و عجبا که هرکس میگوید: مینویسی و میدانی چه مینویسی...انگشت خراش برچیزی میکشم که پوست شب را میخلد...خورشید را از پس خیمهی شب احضار میکنم...عشق را از نهانخانه فرامیخوانم...آب میقلد از این خاک روان...از این شنزار تفتیده...مینویسم که نوشته باشم...
بخوان...بخوان داستان «موسی و یکتاپرستی» فروید را...
.
.
.
I can have but wonder
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I feel open-minded
And beneath the open sky
I could never hide it
That special you and I
Let me know what's on your mind
Let me see it through your eyes
'Cause we should have done this for a million times
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it is more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
I can have but wonder
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it's more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
?Are you ready
It is more than I can say
?Are you ready
It is more than I can say
Let's get ready
I am ready, to fly so high
?Are you ready
For you and I
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I feel open-minded
And beneath the open sky
I could never hide it
That special you and I
Let me know what's on your mind
Let me see it through your eyes
'Cause we should have done this for a million times
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it is more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
I can have but wonder
I can make it go away
Feeling mad I'm under
It's no other every day
And the sun is rising
I can feel it all around
There's a new horizon
Waiting for us now
I am ready
To fly so high
?Are you ready
For you and I
'Cause it's more than I can say
Let's get ready
?Are you ready
Just you and I
?Are you ready
It is more than I can say
?Are you ready
It is more than I can say
Let's get ready
I am ready, to fly so high
?Are you ready
For you and I
Sunday, January 27, 2008
سهم...؟
اول کسی که هزار هزار درم به یک کس بخشیدن عادت نهاد معاویه بود و آنچنان بود که معاویه هر سال حسن را هزار هزار درم بخشیدی و همچند آن حسین را و همچند آن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب را و همچند آن عبدالله بن عباس را؛ و چون معاویه بمرد یزید پسر او بهجای وی بنشست.عبدالله بن جعفر در پیش وی رفت و او را گفت پدرت مرا هزار هزار درم بدادی، التماس میکنم که آنرا برآن قرار برسانی. یزید گفت ترا هزار هزار درم مجرا کردم و هزار هزار دیگر بخشیدم! عبدالله بن جعفر یزید را تواضعی کرد و گفت غرض من از عرض داشتن این التماس جز آن مقدار نبود که در زمان گذشته مجرا بود. یزید گفت هزار هزار درم بخشیدم! و همدرآن روز چهار بار هزار هزار درم بهوی تسلیم کرد و بعد از آن هیچ خلیفه هزار هزار درم بخشیدن عادت نکرد الا ابوجعفر منصور بن علی که او با آنکه در میان مردم به بخل مشهور بود و او را بدان سبب ابوالدوانیق خواندندی،در یک روز ده بار هزار هزار درم بخشید و بعد از برامکه هم برین نهج میبخشیدند و بعد از آن مأمون خلیفه، و بعد از آن هیچکس احیاء آن سنت پسندیده نکرد.
جامعالعلوم / فخر رازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابوالدّوانیق: پدر دانگها ؛ دانگ بخشی از درم آن روز میگفتند و طعنه به بخل منصور دوانیقی دارد.
نکتهی این هزار هزار درم عادت نهادن را در سهم امام آیات عظام کنونی بایستی ردگیری نمود.
امام فخر رازی کسی نبود که دریوری بگوید.
جامعالعلوم / فخر رازی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ابوالدّوانیق: پدر دانگها ؛ دانگ بخشی از درم آن روز میگفتند و طعنه به بخل منصور دوانیقی دارد.
نکتهی این هزار هزار درم عادت نهادن را در سهم امام آیات عظام کنونی بایستی ردگیری نمود.
امام فخر رازی کسی نبود که دریوری بگوید.
Saturday, January 26, 2008
برگ نهایی
پارههایی از فيلمنامهای برای تلهويزيون...تاريخ نگارش: 1380
بوستان عمومی.شب.خارجی
صادق روی صندلی پارک در کنار دوستش نشسته است. رفیق خودش را حسابی پوشانده است. در مقابل آن دو دو جوان یکی مهجور و آرام (شاعر) و دیگری شرور و در حال پفک خوردن قرار دارند. جوان شاعر با دمپایی است.
دوست صادق: اونجا رو...یارو داره مخ میزنه ها؟
جوان شرور (در حال پفک خوردن): نگفتی؟
بوستان عمومی.شب.خارجی
صادق روی صندلی پارک در کنار دوستش نشسته است. رفیق خودش را حسابی پوشانده است. در مقابل آن دو دو جوان یکی مهجور و آرام (شاعر) و دیگری شرور و در حال پفک خوردن قرار دارند. جوان شاعر با دمپایی است.
دوست صادق: اونجا رو...یارو داره مخ میزنه ها؟
جوان شرور (در حال پفک خوردن): نگفتی؟
شاعر: حالم خوش نیست.
شرور: به قیافه ت نمی آد که آواره باشی.
شاعر: چی میگی؟...تو آوراهگیم موندهم.
شرور: یه اکسیر دارم حلال دردته بد مسب.
شاعر: عشق خودش حلاله
دوست صادق: گوش کن مورد خودته
شاعر: حلال که دیگه حلال نمیخواد
شرور: د نشد دیگه...جنابعالی غافلی...ناخوشایت حالا چی هست؟
شاعر: یه دفتر شعر دارم که هیشکی روش سرمایهگذاری نمیکنه
شرور: لابد میگن باس عشقی باشه...از همینا که میخونن: من میگم: فلان...تو میگی: بهمان.
شاعر: نه رفیق میگن ریسک نمیکنیم...عشقی که تو ازش دم میزنی معلقه...نه زمینیه نه هوایی...
شرور: به...پس بفرما چرخوفلکایه...یه بار بالاس یه بار پایین...
شاعر: اما من میگم: عاشقی احمقی نیست.
شرور: پس چیه؟
دوست صادق: جون تو داره اکشن میشه
شاعر: صورت یه سیرت حقه...به حق اگه صورت ندی میشه بیسیرت.
شرور: بهَ بابا هی...تو واقعاً شاعری...حالا این مباحث علمی به کنار...بفرمایید این عاشقی ربط و روبطی هم به دمپایی پاکردن شما داره؟
شاعر(میخندد و به آسمان مینگرد): خدایا به اون دزدی که از کشفداری مسجد هم نمیگذره بیشتر از بقیه رحم کن...
شرور: عجب...نماز خون هم هستی پس؟
شاعر: مگه مسجد فقط واسه نمازخوندنه؟
شرور: یادم نبود...واسه کسی که میخچه داره پاش بد نیست...
شاعر(قهقه زنان): آفرین...بیوقت که بری مسجد جای یه چرت چرب و چیلیه (از جایش بلند میشود)
شرور: کجا؟...تازه اول شب عاشقان بیدل است.
دوست صادق: بلندشو ما هم بریم...جون تو دارم یخ میزنم...
شاعر: پاهام داره یخ میزنه...
شرور: زت زیاد یا شیخ...
.
.
.
مقابل خانهی دوست گلنسا .شب .خارجی
صادق که غذایش را تحویل داده است بر روی موتور مینشیند و مشغول هندل زدن میشود که در این حین صدای گلنسا او را متوقف میکند...
صدای گلنسا: آهای شیر عَلَم زود جا زدی؟
صادق (گاز به موتورش میدهد و در میان صدای بلند موتور): شمر با امام حسین همچین کاری نمیکرد که بابات اونروز رسوای عالممون کرد...آره...من کراوات فروش بودم...فعلهگی میکردم...الان هم پیتزا روی یه موتور عاریهای جابهجا میکنم...عشق فیلمهای سوزناک گل و بتهجقهای هم نیستم...(به سر و هیکل خانه اشاره میکند) چرتکه بندازم واقعیت دستم میآد.
گلنسا (درحالیکه دستاناش را از سرما زیر بغل میزند): واسهت متأسفم که زیاد فیلم نمیبینی...کاش میتونستی به ته قصهها یه کم خوشبینتر باشی....من پدرمُ بهتر میشناسم...منتظر بود ازش نسخه بخوای.
صادق: من مریض نیستم.
گلنسا: بابای من هم طبیب نیست...(موتور از ول شدن گاز خاموش میشود) کافی بود فقط از بابام یه نسخه از تعزیهی علیاکبر بخوای...باور کن اون هم دریغ نمیکرد...
صادق( دوباره هندل میزند): یهبار نسخه باباتُ خوندهم...(موتور روشن میشود)
گلنسا: حالا چی؟
صادق: منظور؟
گلنسا: اگه یه سرنخسه از تعزیهی علیاکبر بخوای من سراغ دارم.
صادق (نگاهی به پنجرههای ساختمان روبهرویاش میاندازد): اگه بخواید پیتزای گرم واسه مهمونی قشنگتون میتونید سفارش بدید...اگه طبعتون بلند باشه و غذاهای خارجکی هم دوس داشته باشید....ولی دعوت از یه دلقک؟...شرمنده...من نیستم...
گلنسا (عصبی): منُ باش که عذاب وجدان واسه کی داشتم...یههفتهس عذاب وجدان دارم هرطور شده تو رو پیدا کنم تا از دلات دربیارم...
صادق: من رودل دارم...ثقل هضم دارم...
گلنسا: استادمون راس میگفت که عکاس جماعت نباس احساساتی باشه...
صادق: استادتون نگفته که زندهگی آدما مث عکسهای سیاه وسفید نیست؟
گلنسا: حالا دیگه واقعاً بیحساب شدیم...
صادق (موتور را خاموش میکند) صبر کن...دوست دارم امتحان کنم...
گلنسا: فقط نگید که نگفتهم...وقت زیاد واسه تمرین نداری...
Friday, January 25, 2008
خمر
.
.
.
خمر
جالینوس گوید کی غرض اندر خمر دو چیز است: یکی خرمی دل و دوم منفعت تن، و خمر موافقترست از همه چیزها به تندرستی نگاه داشتن، چون استعمالاش بهمقداری معتدل کنند. کی وی حرارت غریزی را قوی گرداند و بیفزاید و اندر همه اندامها بپراگند، و تن را قوی کند و خرمی و نشاط انگیزد وبیفزاید و سودا را سود کند کی تن را گرم بکند و تری دهدش، و طبیعت نرم دارد و اندامهای اصلی را نرم کند و خشک اندام را فربه کند، و رنجهگی به افراط را بنشاند و تن بیمار خیز را بازعادت برد، و اندر شهوت طعام بیفزاید، و طعام را بگوار برد و با خویشتن بکشد تا بههمه برساند و مر رطوبت آب را همچنین.
و مستی نکنند کی سستی اندر اندام بسیار مضرت آورد. اول چیزی فساد ذهن کند و خرد ببرد نیز، و قوت نفسانی را سست کند از قبل آنک رگها پر شود و میان مغز نیز، و حرارت غریزی را بر سرآرد و سردش گرداند. پس چون مدام سستی کنی ازو سکته خیزد و فالج و سستی اندام و سبات و صرع و رعشه و تشنج. ــ و با این کی گفتم خمر را فعال اندر تنها گوناگون است، همچنان کی طبع مردمان نیز گوناگوناست و هم طبایع خمر نیز مختلفاست به خودی خویش، از آن کی بخورند و به عادت کنند.
و هرک به عادت کند کی مدام خورد گوشت و خونش بر آن روید، راطا گفت عجب دارم از آن کس کی شراباش خمر بود و نان خورش گوشت، و بهاعتدال خورد آنچ خورد و رنج به اعتدال برد چهگونه شاید کی وی بیمار شود؟ و خمر معده را گرم کند و جگر نیز و غذا به گوار برد و اندر گوشت و خون زیادت گرداند و اندر حرارت غریزی نیز، و طبیعت را بر فعل خویش قوت دهد،پس از قبل این نیک بود و فضولها ازو باز دارد، پس کی چنین بود خمر سبب دوام صحت بود و آن فربهای و دیر پیر شدن، و دگر هرکی وی را بخورد تنش آسان ببود و خرد بیاساید...
.
.
.
کتابالابنیه عن حقائقالادویه / موفّق هِرَوی (از پزشکان و داروشناسان قرن چارم و اوایل پنجم هجری)
.
.
خمر
جالینوس گوید کی غرض اندر خمر دو چیز است: یکی خرمی دل و دوم منفعت تن، و خمر موافقترست از همه چیزها به تندرستی نگاه داشتن، چون استعمالاش بهمقداری معتدل کنند. کی وی حرارت غریزی را قوی گرداند و بیفزاید و اندر همه اندامها بپراگند، و تن را قوی کند و خرمی و نشاط انگیزد وبیفزاید و سودا را سود کند کی تن را گرم بکند و تری دهدش، و طبیعت نرم دارد و اندامهای اصلی را نرم کند و خشک اندام را فربه کند، و رنجهگی به افراط را بنشاند و تن بیمار خیز را بازعادت برد، و اندر شهوت طعام بیفزاید، و طعام را بگوار برد و با خویشتن بکشد تا بههمه برساند و مر رطوبت آب را همچنین.
و مستی نکنند کی سستی اندر اندام بسیار مضرت آورد. اول چیزی فساد ذهن کند و خرد ببرد نیز، و قوت نفسانی را سست کند از قبل آنک رگها پر شود و میان مغز نیز، و حرارت غریزی را بر سرآرد و سردش گرداند. پس چون مدام سستی کنی ازو سکته خیزد و فالج و سستی اندام و سبات و صرع و رعشه و تشنج. ــ و با این کی گفتم خمر را فعال اندر تنها گوناگون است، همچنان کی طبع مردمان نیز گوناگوناست و هم طبایع خمر نیز مختلفاست به خودی خویش، از آن کی بخورند و به عادت کنند.
و هرک به عادت کند کی مدام خورد گوشت و خونش بر آن روید، راطا گفت عجب دارم از آن کس کی شراباش خمر بود و نان خورش گوشت، و بهاعتدال خورد آنچ خورد و رنج به اعتدال برد چهگونه شاید کی وی بیمار شود؟ و خمر معده را گرم کند و جگر نیز و غذا به گوار برد و اندر گوشت و خون زیادت گرداند و اندر حرارت غریزی نیز، و طبیعت را بر فعل خویش قوت دهد،پس از قبل این نیک بود و فضولها ازو باز دارد، پس کی چنین بود خمر سبب دوام صحت بود و آن فربهای و دیر پیر شدن، و دگر هرکی وی را بخورد تنش آسان ببود و خرد بیاساید...
.
.
.
کتابالابنیه عن حقائقالادویه / موفّق هِرَوی (از پزشکان و داروشناسان قرن چارم و اوایل پنجم هجری)
Wednesday, January 23, 2008
هرابال
بهومیل هرابال از طبقهی پنجم بیمارستانای سقوط کرد که احتمال میدهند به هوای دانه دادن به کبوتران رفته بوده است...همانند كافكا حقوق خوانده بود...آثاراو به هايپر-رياليسم مشهورند...عاشق گربه ها بود و آنقدر اعتبار داشت كه سال 1994 ديداری خصوصی با واتسلاو هاول رييس جمهور وقت چک و بيل كلينتن و مادلين آلبرايت داشته باشد...تقارن زیبای خودکشی چند شخصیت داستانی او از طبقهی پنجم و زندهگی در طبقهی پنجم یک آپارتمان با سقوط او از طبقهی پنجم بيمارستان همه از عدد سحرآمیز پنج خبر میدهد...این پنجروز آشوب ازلی طنز هولناک هرابال بود...که با یک قصهی شیرین از متن زندهگی پس بنشیند و داستاناش برچیده شود...در نوشتههای او جملات طولانی بسيار ديده میشود...حتا يک داستان او تماماً از يک جمله تشكيل شده است كه نوولای در 128 صفحه است... داستان «كلاسهای رقص براي پيش رفت در سن»...طولانیترين جمله از آن كتاب «داستان مزخرف» نوشتهی ناجيل تام است كه متشكل از 469375 كلمه و 2273551 شخصيت است و در سال 1961 چاپ شد...شخصيت مشهور آثار او الگوی ابلهان هوشيار را دارد...چيزي شايد شبيه بهلول خودمان
منبع: ويكيپديا
های های از اين وای وای
سالها پیش که به شهر آباءای رفته بودم تا از محرماش لذت ببرم و آنزمان که تازه یاد گرفته بودم از حواشی تعزیه بگذرم و ساختار تودرتوی آنرا سرمهی چشم کنم و تخیل ناب قصهگویان را به حساب شر و ور نگذارم و بهانهای برای قصهگویی بدانمشان و اشک را هم نه در اندازهی catharsis یا آن جانپالودهگی که تباکی هم ببینماش باز کاری به آن نداشتم...کاری به چشمکپرانیهای قسمت مردانه به سمت زنانه نداشتم و یا از پشت پردههای بلند برزنتای تکه کاغذهای شمارهتلهفون پرتاب شود...موشک شود...حسین بر دایرهی مرکز جان میداد تا دلی از عزا دربیاوریم و عشقی و سودایی بهچنگ آوریم...در آنزمانه که هیچ نمیخواستم...بر سکوی دوار خالی و کاهپوش از شب پیشین که غبار ماتمزدهگان بود...چشمانام رد شیر آبی را در پهلوی سکو گرفت...دانستم سکو درست بر آبانباری سوار است و امام حسین لبتشنه چه استعارهی دردناکای داشت...به طنز و طیبت خارج از هرگونه تشرعای گفتم: خب آب که اینجا بود...ابالفضل کجا در پی آب بود؟...آب در انبار و ما تشنهلبان میگردیم...و این تصویر را در فیلمنامهای گذاشتم که به سپارش تلهویزیون بود...و همین تصویر تیر خلاصی شد بر سهنقطههای بعدی و مردودی دوبارهی من...حال که میاندیشم استعارهی من تازهگی خود را حفظ کردهاست...آب در انبارهای ایران است و لبتشنهگان در فراتهای دیگر الغوث الغوث دارند...تصویر معوج دکتر مصدق در خیالام نقش میبندد که بزرگامردا چه سان در تب دادگاه دستانات را به زیر چانههای خستهات گذاشتی و به دادستان غریدی آن آیهای که خواندی به فارسی برگردان...تو که در پی گرفتن جان منای...هیهات منالذلة...اینروزها نگاهی به نینوای ایران میاندازم...به سرداران قادسیه شکرخند میزنم...و به نای شکر میدمم که سخت غمین مینالد...وای وای حسین کشته شد.
Tuesday, January 22, 2008
season behind reason
The heart has reasons that reason cannot know
Blaise Pascal
.
.
.
میل نوشتن که در من گل میکند حسی ایستا میشود میان گفتن و نمایاندن...کابوسها یکی از پس دیگری در خوابها نشت میکند...یکبار مرغکی میشود که حلقوماش را سفت چسبیدی و میخواهی کلهاش را مانند آن شکارچی کوچک که با تفنگ ساچمهای بال گنجشکای را میشکند و گنجشک در خود میلولد و شکارچی میدود و فوری کلهاش را از میانهی انگشت ِاشارت و شست ِ حوالت بنکن میکند...و خون فواره میزند ریز ریز...همانطور کلهی مرغک را بیخکن کنی...اما مثل همان ادای کندن کلهی مرغک پرحنایی کارساز نیست...دستی از بیرون قاب گردن مرغک را میگیرد و بر کندهای بلند مینهد و با ساطوری نو بر گردناش فرود میآورد...اما گردن کش میآید...گویی لاستیکیست...هنوز زنده است...
و یا آن دیگری کابوس که کیرت را میبینی بلند شده است و توک به شیشهی پنجرهای رو به خیابان میزند...پنجرهای نبش قرنیز پیادهرو...شبیه دخمههای چاپخانه...با خود درخواب زمزمه میکنی که اینهم پینوکیوی هزارهی سوم که دروغهایش در کش آمدن آلتاش نمودار میشود...کاش روزنی به بیرون بیابد و قد بکشد تا خانهی فرشتهگان و حوران بهشتی پرواز کند...خدای را چه دیدی شاید داستان آلت پینوکیو با درخت لوبیای سحر آمیز جک درهمآمیخت و پسامدرنیسم خودش را پابرهنه احضار کرد...خدای را چه دیدی.
و یا آن خواب که میبینی پنج هزار تومان نیاز داری و شرمات مینشیند که از آشنایی قرض کنی و میدانی تا رسیدن به تصویر گنگ خانه پنج هزار تومان نیاز داری...و این دلدل رنگی...متمایل به قهوهای سوخته همهچیز را حاشا میکند...
میل نوشتن در من گاهی گل میکند.
و یا آن دیگری کابوس که کیرت را میبینی بلند شده است و توک به شیشهی پنجرهای رو به خیابان میزند...پنجرهای نبش قرنیز پیادهرو...شبیه دخمههای چاپخانه...با خود درخواب زمزمه میکنی که اینهم پینوکیوی هزارهی سوم که دروغهایش در کش آمدن آلتاش نمودار میشود...کاش روزنی به بیرون بیابد و قد بکشد تا خانهی فرشتهگان و حوران بهشتی پرواز کند...خدای را چه دیدی شاید داستان آلت پینوکیو با درخت لوبیای سحر آمیز جک درهمآمیخت و پسامدرنیسم خودش را پابرهنه احضار کرد...خدای را چه دیدی.
و یا آن خواب که میبینی پنج هزار تومان نیاز داری و شرمات مینشیند که از آشنایی قرض کنی و میدانی تا رسیدن به تصویر گنگ خانه پنج هزار تومان نیاز داری...و این دلدل رنگی...متمایل به قهوهای سوخته همهچیز را حاشا میکند...
میل نوشتن در من گاهی گل میکند.
بدون ذكر نام
حالا اینکه چیزی نیست...حاج آقا خدا قسمت کنه برید زیارت قبر آقا امیرالمؤمنین...من بیست و پنح سال پیش تا نزدیکیهای بصره رفته بودم...اون کوهها و راهها رو خوب بلد بودم...راهبلدمون یه کرد بود...فکر میکرد ناشی گیر آورده...اولش که اصلاً فکر میکرد از بچههای اطلاعات باشم...گفتم: بابات خوب...من یه زائر سادهم...به من میآد اصلاً جز نوکری آقا ابیعبدالله کار دیگهای هم بلد باشم؟...نگو این کاکبهرام خوابهایی دیده...حاجآقا به این وقت عزیز...به این سوی چشمهام که از خود همین بیبیمعصومه دوباره گرفتم...حاج آقا من چشمهام شیمیایی شده بود...دکترا قطع امید کرده بودن...اما قربوناش برم خانوم فاطمهی زهرا به خواب خانومام اومد که چهرا دس دس میکنی برو پابوس دخترم فاطمهی معصومه...به این قبله ی محمدی اگه دروغ بگم...هیچچی آقایی که شما باشید کاک بهرام همچین بفهمی نفهمی دستاش اومد که ما کی هستیم و چی نیستیم...خلاصه رفتیم سامراء...حاجآقا درسته که میگن گداهای معروفی داره ولی از همهجا با کلاستر بود...یکی از بچهها هوس دوغ کرده بود...بله...دوغ...خندهم میگیره...کلی ایما و اشاره و شکلک در آورده بود که بگه مثلاً ماست توی آب حل شده میخواد...آخرش فروشندهه برگشت گفت: دوغ میخوای...بگو دوغ میخوام...غرض...همهشون فارسیشون خوب شده...حاج آقا یه خصلتای دارن که اگه مثلاً به شما بگن: 50 تا خمینی و لفظی قبول کنی باید الا و لله بخری...حالیشون نی...آره خلاصه هنوز هم که هنوزه این رفیقمون رو میبینم میگم: دوغ میخوای بگو دوغ میخوام...باشه حاج آقا...باشه؟...مهمون ما باش...میشه پنجهزارتومن...
THE STRENGTH OF GOD
THE REVEREND Curtis Hartman was pastor of the Presbyterian Church of Winesburg, and had been in that position ten years. He was forty years old, and by his nature very silent and reticent. To preach ,standing in the pulpit before the people, was always a hardship for him and from Wednesday morning until Saturday evening he thought of nothing but the two sermons that must be preached on Sunday Early on Sunday morning he went into a little room called a study in the bell tower of the church and prayed. In his prayers there was one note that always predominated. "Give me strength and courage for Thy work, O Lord!" he pleaded, kneeling on the bare floor and bowing his head in the presence of the task that lay before him.
The Reverend Hartman was a tall man with a brown beard. His wife, a stout,
The Reverend Hartman was a tall man with a brown beard. His wife, a stout,
nervous woman was the daughter of a manufacturer of underwear at Cleveland, Ohio. The minister himself was rather a favorite in the town. The elders of the church liked him because he was quiet and unpretentious and Mrs. White, the banker's wife, thought him scholarly and refined.
The Presbyterian Church held itself somewhat aloof from the other churches of Winesburg. It was larger and more imposing and its minister was better paid. He even had a carriage of his own and on summer evenings sometimes drove about town with his wife. Through Main Street and up and down Buckeye Street he went, bowing gravely to the people, while his wife, afire with secret pride, looked at him out of the corners of her eyes and worried lest the horse become frightened and run away.
For a good many years after he came to Winesburg things went well with Curtis Hartman. He was not one to arouse keen enthusiasm among the worshippers in his church but on the other hand he made no enemies.
The Presbyterian Church held itself somewhat aloof from the other churches of Winesburg. It was larger and more imposing and its minister was better paid. He even had a carriage of his own and on summer evenings sometimes drove about town with his wife. Through Main Street and up and down Buckeye Street he went, bowing gravely to the people, while his wife, afire with secret pride, looked at him out of the corners of her eyes and worried lest the horse become frightened and run away.
For a good many years after he came to Winesburg things went well with Curtis Hartman. He was not one to arouse keen enthusiasm among the worshippers in his church but on the other hand he made no enemies.
.
.
.
مقام پروردگار
شروود اندرسون
عالیجناب کورتیس هارتمن دهسالی میشد که کشیش کلیسایِ پر ِسبیتریان وینزبورگ بود.چهلساله بود و طبیعت ساکت و صبوری داشت.پیش از موعظه برایِ مردم در جایگاه میایستاد،که اغلب از آن رنج فراوانی میبرد و از صبح چارشنبه تا غروب یکشنبه به هیچ چیز نمیاندیشید جز دو اندرزی که میبایست هر یکشنبه بالایِ منبر برود.همین یکشنبه صبح بود که به اتاق کوچک مطالعه در برج ناقوس رفت و نماز خواند.در عباداتش همواره یک ذکر غالب بود:«پرودگارا، لیاقت و شهامت انجام چنین کاری را در من قرار ده.»...بهزانو و تعظیم بر کف لخت ، پیش از ادایِ هرگونه تکلیفی استغاثه میکرد.
کشیش هارتمن قدی بلند و ریش قهوهای داشت.همسر-اش زنی ستبر ؛ عصبی و دختر یک کارگر تولیدیِ زیرپوش در کلیولند ِاوهایو بود.کشیش در شهر چهرهای موجه از خود ساخته بود.قدیمیهایِ کلیسا او را دوست داشتند چون خموش و متواضع بود و خانوم وایت ،زن بانکدار،او را به چشم طلبهای پرهیزگار میدید.
کلیسایِ پرسبیتریان خود را از اخبار دیگر کلیساهایِ وینزبورگ دور نگاه میداشت.جلال و جبروت و مواجب خادماش بیش از جاهایِ دیگر بود.او حتا درشکهای شخصی داشت که بعضی از غروبهایِ تابستان، همسر-اش را با آن به شهر میبرد.از خیابان اصلی تا خیابان باکآی را زیرپا میگذاشت و خاضعانه بر رهگذران تعظیم میکرد، درحالیکه همسر-اش،در آتشی از فخر پنهان، او را گوشه چشمی میپایید و دلنگران وحشت اسب و رمکردناش بود.
کورتیس هارتمن سالهایِ خوشی را در وینزبورگ گذراند.کسی نبود تا با روضهخوانی در کلیسایش شوری میان جماعت نمازگزار بهپا کند و بیخود دشمن بتراشد.
شايد ادامه داشته باشد.
شروود اندرسون
عالیجناب کورتیس هارتمن دهسالی میشد که کشیش کلیسایِ پر ِسبیتریان وینزبورگ بود.چهلساله بود و طبیعت ساکت و صبوری داشت.پیش از موعظه برایِ مردم در جایگاه میایستاد،که اغلب از آن رنج فراوانی میبرد و از صبح چارشنبه تا غروب یکشنبه به هیچ چیز نمیاندیشید جز دو اندرزی که میبایست هر یکشنبه بالایِ منبر برود.همین یکشنبه صبح بود که به اتاق کوچک مطالعه در برج ناقوس رفت و نماز خواند.در عباداتش همواره یک ذکر غالب بود:«پرودگارا، لیاقت و شهامت انجام چنین کاری را در من قرار ده.»...بهزانو و تعظیم بر کف لخت ، پیش از ادایِ هرگونه تکلیفی استغاثه میکرد.
کشیش هارتمن قدی بلند و ریش قهوهای داشت.همسر-اش زنی ستبر ؛ عصبی و دختر یک کارگر تولیدیِ زیرپوش در کلیولند ِاوهایو بود.کشیش در شهر چهرهای موجه از خود ساخته بود.قدیمیهایِ کلیسا او را دوست داشتند چون خموش و متواضع بود و خانوم وایت ،زن بانکدار،او را به چشم طلبهای پرهیزگار میدید.
کلیسایِ پرسبیتریان خود را از اخبار دیگر کلیساهایِ وینزبورگ دور نگاه میداشت.جلال و جبروت و مواجب خادماش بیش از جاهایِ دیگر بود.او حتا درشکهای شخصی داشت که بعضی از غروبهایِ تابستان، همسر-اش را با آن به شهر میبرد.از خیابان اصلی تا خیابان باکآی را زیرپا میگذاشت و خاضعانه بر رهگذران تعظیم میکرد، درحالیکه همسر-اش،در آتشی از فخر پنهان، او را گوشه چشمی میپایید و دلنگران وحشت اسب و رمکردناش بود.
کورتیس هارتمن سالهایِ خوشی را در وینزبورگ گذراند.کسی نبود تا با روضهخوانی در کلیسایش شوری میان جماعت نمازگزار بهپا کند و بیخود دشمن بتراشد.
شايد ادامه داشته باشد.
Sunday, January 20, 2008
شب انتظار
راستش هوس از آن گرامافون بوقيهاي سگنشان كردهام كه هندلي بود...بعد صفحهي داريوش رفيعي بگذار...اگر گفتي كدام را؟
Dolby Surround
نمیدانم تا به حال صدای Dolby Surround شنیدهاید یا نه؟...تصور کنید در یک آرایشگاه هستید...توصیه میکنم گوشی بگذارید و گفت و شنود درون آرایشگاه را با این کیفیت صدای سهبعدی بشنوید...دقت كنيد كه دستگاه Moser پشت سرتان را دارد اصلاح میكند.
Saturday, January 19, 2008
اسرار مگو
LINT
Im haunted a little this evening by feelings that have no vocabulary and events that should be explained in dimensions of lint rather than words.
Ive been examining half-scraps of my childhood. They are pieces of distant life that have no form or meaning. They are things that just happened like lint.
چسب زخم
عصريه یک نمه فکرم درگیر احساساتی شد که لغت مناسبی ندارن و اتفاقاییان در حد یه چسب زخم كه فارغ از هرگونه کلمهای تعریف میشن.
داشتم تیکه پارههای بچهگیم ُ میجوریدم. قطعاتی از یه زندهگی کمرمق که نه شکل درست و حسابی دارن و نه معنا. اونا چيزاییان كه فقط به شكل چسب زخم رخ میدن.
ریچارد براتیگان
ترجمه: ایرزا دريابندري
Thursday, January 17, 2008
زنبور مايشاء
به گمانم اگر سعدی عزیزم بود...سعدی همیشه عزیزم حتماً در چند تعبیر خود دست میبردم...حال به فراخور حال بنده پیشنهادهای خود را به آن عالیجاه تقدیم خواهم داشت...« علی ایحاله » چند نومونک (نمونه) را ببینید.
عالم بیعمل مانند زنبور بیعسل نیست...فاعل بیفعل مانند زنبور کسمشنگ است که فقط گرده برمیدارد اما نمیداند با چه چاشنی کند و ببلعد و بریند و شهد شیرین عسل را تحویل بدهد...برخی زنبوران هم هستند که دست خودشان نیست...اصولاً یبوست مزاجی دارند و گردهها جذب رودهشان میشود و هرچه میخورند نمیرینند...
اما فاعل بیفعل کارش فعلهگیست...عملهگیست...هی جمع میکند...خنزرهایاش را پنزر میکند تا با این عتیقهجات به دیگران پز بدهد...فاعل زمانی فعال میشود که دست از مفعولی بردارد و از انفعال که تنها استعداد پذیرش فعل دارد خروج کند. خوارج از فاعلی خروج میکنند تا فعال شوند...اما آنان در چند قدمی افتعال و روشن شدن شعلهی فعل گوگردشان نم میکشد و با هر ساییدهگی فقط فعل را حرام میکنند و در خود خرده میشوند...لذا تنها زنبور بودن کفایت نمیکند...بایستی توانایی ریدن هم داشته باشی.
عالم بیعمل مانند زنبور بیعسل نیست...فاعل بیفعل مانند زنبور کسمشنگ است که فقط گرده برمیدارد اما نمیداند با چه چاشنی کند و ببلعد و بریند و شهد شیرین عسل را تحویل بدهد...برخی زنبوران هم هستند که دست خودشان نیست...اصولاً یبوست مزاجی دارند و گردهها جذب رودهشان میشود و هرچه میخورند نمیرینند...
اما فاعل بیفعل کارش فعلهگیست...عملهگیست...هی جمع میکند...خنزرهایاش را پنزر میکند تا با این عتیقهجات به دیگران پز بدهد...فاعل زمانی فعال میشود که دست از مفعولی بردارد و از انفعال که تنها استعداد پذیرش فعل دارد خروج کند. خوارج از فاعلی خروج میکنند تا فعال شوند...اما آنان در چند قدمی افتعال و روشن شدن شعلهی فعل گوگردشان نم میکشد و با هر ساییدهگی فقط فعل را حرام میکنند و در خود خرده میشوند...لذا تنها زنبور بودن کفایت نمیکند...بایستی توانایی ریدن هم داشته باشی.
قصور حضور در ظهور
همه آرزویم رفته بودن بود که نمیگذارم بروی بشود .
اما چونان برف آفتاب تموزشدن شد که خستهماندنام آمد.
به هوای میگسیلداشتن داشت میرفت.
خواندمش به صدای غریو غریدن دیدن.
خندهزنان آنان را دوست داشتن بود.
همه آیهای از سر تقصیراتم تو را به خدا بگذر شده بودم.
باور کردنام را شاید نمیشایستي.
همه خواستنام خواستنی بودنام شده است.
شاید بیایی.
برای فرج آقا سهبار سوت بلبلی بزنيد.
اما چونان برف آفتاب تموزشدن شد که خستهماندنام آمد.
به هوای میگسیلداشتن داشت میرفت.
خواندمش به صدای غریو غریدن دیدن.
خندهزنان آنان را دوست داشتن بود.
همه آیهای از سر تقصیراتم تو را به خدا بگذر شده بودم.
باور کردنام را شاید نمیشایستي.
همه خواستنام خواستنی بودنام شده است.
شاید بیایی.
برای فرج آقا سهبار سوت بلبلی بزنيد.
Wednesday, January 16, 2008
دستگرمی
دفتر کار یکی از دوستان که معمولاً در این سرمای زمستان پاتوق دلگویههاست و بیشتر من از دنیای وبلاگهای اطراف میگویم و به او میگویم: برنامههای جدیدی دارم و وسوسههای خودم را یکی یکی میشمارم...اولکار دایورت کردن چند نوبت یکی در میان وبلاگ به سایتهای پورنو و مذهبی...دومکار نوشتن پستهای آینهای...یعنی جملات معکوس...خب باید سفارش قالب بدهم که این حروف را بپذیرد...سهام کار پستهای قرینه...نیمهی آغاز معکوس نیمهی پایان...چارمکار نوشتن چندین پست راجع به موضوعای نامعلوم...پنجامکار لینک دادن به وبلاگای که خود آن دایورت شده است به وبلاگ کنونی...ششامکار نوشتن پستهای چند کلمهای...هفتام کار بحث جدی و چرند راه انداختن...
این برنامهها را میتوان ادامه داد...میتوان نفس وبلاگنویسی را به لجن کشید...
این برنامهها را میتوان ادامه داد...میتوان نفس وبلاگنویسی را به لجن کشید...
.
.
.
اصطلاحی ما داریم به زبان محلی که طرف پوست تخت میاندازد...یعنی انقدر مقیم است که پوست تخت هم انداخته و جاگیر شده است...و اگر بخواهیم صبر و حوصلهی کسی را ریشخند کنیم میگوییم: مثل بوتیمار است...«علی ایحالة» در اين وبلاگ مثل بوتيمار پوست تخت انداختهام.
.
.
.
دستگرمی
.
اصطلاحی ما داریم به زبان محلی که طرف پوست تخت میاندازد...یعنی انقدر مقیم است که پوست تخت هم انداخته و جاگیر شده است...و اگر بخواهیم صبر و حوصلهی کسی را ریشخند کنیم میگوییم: مثل بوتیمار است...«علی ایحالة» در اين وبلاگ مثل بوتيمار پوست تخت انداختهام.
.
.
.
دستگرمی
"I never told you because I didn't want to scare you," I say. "But it happens sometimes. It happened as recently as a week ago. I don't have to be doing anything in particular when it happens, either. I can be sitting in a chair with the paper. Or else driving the car, or pushing a grocery basket. It doesn't matter if I'm exerting myself or not. It just starts — boom, boom, boom. Like that. I'm surprised people can't hear it. It's that loud, I think. I can hear it, anyway, and I don't mind telling you it scares me," I say.
ميگويم: « چون نميخواستم بترسي هيچوقت به تو نميگفتم. اما گاهي پيش ميآيد.يك نمونهاش هماين يك هفته پيش بود. بايد هرطور شده نميگذاشتم هربار كه پيش ميآيد ، دست به كاري بزني.ميتوانم با يك تكه كاغذ رویِ صندلي بنشينم. يا رانندهگي كنم ، يا يك سبد خواربارفروشي را هول بدهم. مشكلي نيست اگر بهام فشار بيايد يا نيايد. فقط شروع ميكند به بوم ، بوم ، بوم. مثل آن. از اينكه ميبينم ملت صداش را نميشنوند جا ميخورم. فكر ميكنم صدایِ بلندي دارد. ميشنوماش، ولش ، به نظرم گفتناش به تو مرا نميترساند.
.
.
.
شبی یاد دارم که چشمام نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چهراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
نرفتی ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتاش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین است پایان عشق ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی و سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قلالحمد لله که مقتول اوست
اگر عاشقی سر مپوش از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمات زینهار
و گر میروی تن به طوفان سپار
بدانی که شوریده حالان مست
چهرا برفشانند در رقص دست
.
.
شبی یاد دارم که چشمام نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چهراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
نرفتی ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتاش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین است پایان عشق ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی و سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قلالحمد لله که مقتول اوست
اگر عاشقی سر مپوش از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمات زینهار
و گر میروی تن به طوفان سپار
بدانی که شوریده حالان مست
چهرا برفشانند در رقص دست
Monday, January 14, 2008
تقدیم با عشق

1)
ولادیمیر مایاکوفسکی را میگویند از خیزش مردمی و از انقلابای پفکرده ناگاه دلزده شد...انقلابای که تا دروازهها پیش آمده بود...بهیکباره او را از آمالاش سرخورده کرد...اما نه ، او یک عاشق واقعی بود.
2)
الکساندر پوشکین در یک رقابت عشقی و برای حیثیت عشق کشته شد. او که در دوئل با رقیب مهارت لازم را نداشت اما آغوش مرگ را پذیرفت. او یک عاشق واقعی بود.
3)
تقی رفعت صاحب روزنامهی آزادیستان و مقالهنویس و منتقد باهوش روزنامه مشهور تجدد از پایهگذاران ادبیات نوین بود. به قول یحیی آرینپور نخستین کسی بود که ندای رهاشدن شعر از قالبهای کهن سرداد. او به عشق همرزم خود شیخ محمد خیابانی و پس از کشته شدن او خودش را کشت. او یک عاشق واقعی بود.
4)
دکتر هما دانشور ، خواهر سیمین دانشور ، پس از یک شبانهروز بیوقفه تيمار مصدومین زلزلهی مهیب بوئین زهرا...شبهنگام خسته و دلزده از اینهمه داغ خودش را سوزاند...او یک عاشق واقعی بود.
5)
همیشه عاشق داستانهای عاشقانهی جن و پری (fairy tales) بودهام. عاشق برای پیروزی در عشق هیچ خصوصیات مثبت و منطبق با معیارهای معمول ندارد. او جثهای ناموزون دارد. یا بسیار بزرگتر است یا بسیار کوچکتر. اما همهی اصول زیبایی ، تعادل ، تقارن و تناسبات بصری در معشوق لحاظ شده است. طبیعیست که در این مبارزهی شوم عاشق شکست میخورد اما آمال آن راوی ِعاشق شکستخورده دلاش نمیخواهد و دوست ندارد حتا اینبار هم در رؤیا شکست بخورد پس به غریبانهترین شکلای یا طلسم پلشتی ِعاشق کریهالمنظر را میشکند یا دل معشوق را به چنگ میآورد...
6)
عشق بهترین بهانه برای مردن است...برای عشق حاضرم زندهگی کنم و برای زندهگی حاضرم بمیرم.
.
.
.
7)
تو بگو
ولادیمیر مایاکوفسکی را میگویند از خیزش مردمی و از انقلابای پفکرده ناگاه دلزده شد...انقلابای که تا دروازهها پیش آمده بود...بهیکباره او را از آمالاش سرخورده کرد...اما نه ، او یک عاشق واقعی بود.
2)
الکساندر پوشکین در یک رقابت عشقی و برای حیثیت عشق کشته شد. او که در دوئل با رقیب مهارت لازم را نداشت اما آغوش مرگ را پذیرفت. او یک عاشق واقعی بود.
3)
تقی رفعت صاحب روزنامهی آزادیستان و مقالهنویس و منتقد باهوش روزنامه مشهور تجدد از پایهگذاران ادبیات نوین بود. به قول یحیی آرینپور نخستین کسی بود که ندای رهاشدن شعر از قالبهای کهن سرداد. او به عشق همرزم خود شیخ محمد خیابانی و پس از کشته شدن او خودش را کشت. او یک عاشق واقعی بود.
4)
دکتر هما دانشور ، خواهر سیمین دانشور ، پس از یک شبانهروز بیوقفه تيمار مصدومین زلزلهی مهیب بوئین زهرا...شبهنگام خسته و دلزده از اینهمه داغ خودش را سوزاند...او یک عاشق واقعی بود.
5)
همیشه عاشق داستانهای عاشقانهی جن و پری (fairy tales) بودهام. عاشق برای پیروزی در عشق هیچ خصوصیات مثبت و منطبق با معیارهای معمول ندارد. او جثهای ناموزون دارد. یا بسیار بزرگتر است یا بسیار کوچکتر. اما همهی اصول زیبایی ، تعادل ، تقارن و تناسبات بصری در معشوق لحاظ شده است. طبیعیست که در این مبارزهی شوم عاشق شکست میخورد اما آمال آن راوی ِعاشق شکستخورده دلاش نمیخواهد و دوست ندارد حتا اینبار هم در رؤیا شکست بخورد پس به غریبانهترین شکلای یا طلسم پلشتی ِعاشق کریهالمنظر را میشکند یا دل معشوق را به چنگ میآورد...
6)
عشق بهترین بهانه برای مردن است...برای عشق حاضرم زندهگی کنم و برای زندهگی حاضرم بمیرم.
.
.
.
7)
تو بگو
.
.
.