بي تو              

Thursday, May 31, 2007

2

به گفته‌یِ ناصرتقوايي ، که درست هم هست ، اگر بخواهيم پوستر يک فيلم را ترسيم کنيم بايد آن پلان طلايي‌اش را کشف کنيم...حال برایِ سريال زير تيغ که چندي پيش مورد توجه «پاسداران حق حيات» نيز واقع شد،‌ يک پلان طلايي وجود دارد برایِ درک کليت اين سريال ، جايي که پسرمقتول اصرار دارد تا خواهرش نيز پایِ ورقه‌یِ قصاص را امضاء کند، وقتي با اصرار خواهر بر امضاء نزدن مواجه مي‌شود ، ازخود بي‌خود مي‌شود و به سمت او دوان دوان بالایِ‌ پله‌کان مشرف به‌حياط مي‌رود ، از زور عصبيت مي‌خواهد خواهر را هل بدهد...اين‌جا کليد يافته مي‌شود...يک ‌آن فرصت مي‌يابد تا صحنه‌یِ قتل پدر نيز در ذهن‌اش بازساخته شود...وضعيت مشابه تکرار مي‌شود...دستان پسر خانواده خشک مي‌شود...او از تکرار همان جرم بازمي‌ماند...چون مي‌تواند موقعيت خودش را خوب ببيند...اما قاتل چه؟...هر دو وضعيت يک‌سان‌اي دارند...يکي ديگري را هل مي‌دهد و سبب قتل او مي‌شود...اما اين ‌يکي مي‌درنگد. کدام درست است؟...کدام غلط؟...قصور چي‌ست؟ تقصير چي‌ست؟...
.
.
.
شخصي‌که حکم اعدام کسي را صادر مي‌کند ، در واقع خودش را نيز اعدام مي‌کند...کسي‌که نمي‌تواند ديگري را ببخشد، خودش را نمي‌تواند ببخشد ، چون آن‌قدر خودش را سرزنش مي‌کند که اگر رفتاري مانند ظالم داشت، اين بلا سر-اش نمي‌آمد...پس درواقع او با قصاص ِمقصراز تقصير خودش چشم مي‌پوشد.

از زبان خداوند مسلمانان ،‌در قرآن ، مي‌خوانيم وقتي بنده‌گان گناه‌کار او تازه درمي‌يابند به دنيايي ديگر آمده‌اند که مکان‌اي‌ست برایِ پس دادن تاوان...از خدایِ خود مي‌خواهند فرصت‌اي ديگر به آن‌ها ببخشد...اما خدایِ مسلمانان مي‌گويد: دريغ...که راه بازگشت‌اي نيست...چون خدا مي‌داند آن‌ها باز هم بگردند همين آش است و همين کاسه...آيا به نظر شما خداوند نبايد فرصت بدهد؟

Wednesday, May 30, 2007

Leaves of Grass

ام‌روز تولد والت ويت‌من شاعر پرآوازه‌یِ آمريكايي‌ست كه تأثيرات شعر او آن‌چنان قوي‌ست كه اعتراضات اجتماعي نيز دربرمي‌گيرد و مرزهایِ‌آمريكا را تا فرانسه‌یِ فرهنگي درمي‌نوردد...والت ويت‌من را به عنوان پدر معنویِ جنبش بيت مي‌شناسيم...
آَلن گينزبرگ شعري كميك به‌نام «سوپرماركت‌اي در كليفورنيا» راجع به ويت‌من سروده است كه با صدایِ خودش از اين‌جا بشنويد.
leaves of grass شعر اپيزودي‌ ويت‌من آن‌چنان تأثيرگزار بوده‌است كه تا مدت‌ها زير تيغ سانسور بود و اجازه انتشار نداشت.

زماني‌كه «هومر سيمپ‌سون» ــ در «خانواده سيمپ‌سون‌ها» ــ متوجه مي‌شود قبرمادر مرده‌اش در واقع از آن ويت‌من بوده است او واكنش جالب‌اي نشان مي‌دهد، با پا چندين‌بار به سنگ قبر او ضربه مي‌زند و اين جملات را مي‌گويد:

Damn you Walt Whitman! I … hate … you … Walt … freakin' … Whitman! Leaves of Grass my ass!".
.
.
.
با يک زبان ديگر همين صحنه را ببينيد.

.
.
.
نظر سهراب سپهري راجع به والت ويت‌من:

«...در حياط نشسته‌ام. و روى چمن. بهارِ آبادان [Abadan] به صورت‌َم مى‌خورد. از آن عَصرهاست.
ويتمن [Walt Whitman 1819-1892] را مى‌خوانم. اين شعرِ او را: Song of the open road ويتمن را در هواى آزاد بايد خواند. از حَنجَره‌ى او، صداى عناصر را مى‌شنوى. مى‌توانى کتاب را ببندى. و به حرکتِ پرنده‌اى از بالاى کُنارها نگاه کنى. ويتمن را مى‌شود ناتمام گذاشت. مى‌شود به آن افزود. يا از آن کاست. شعرِ ويتمن چارچوب ندارد. رَهاست، مثلِ بُرشى از باد، تِکه‌اى از فصل...»
تأثير ويت‌من بر سپهري انكار ناشدني‌ست.
.
.
.
راجع به والت ويت‌من از جاهايي ديگر:

والت ويت‌من و آوازهایِ تن

والت ويتمن.....شاعر زمانه

«والت ویتمن» و بی‌پرده‌گویی در شعر
دو نقطه فاصله

اين فاصله‌یِ اندک شليک برایِ چي‌ست؟...اين فاصله ضريب اطمينان چه چيزي را قرار است بالا ببرد؟...به تک‌تک آنان که در نزديک‌ترين نقطه‌یِ شليک ايستاده‌اند...به تمام آنان که با دستان از پشت بسته مقابل يا پشت به گلوله ايستاده‌اند...به تک‌تک آن‌ها خوب مي‌نگرم...آن لحظه را خوب تصور مي‌کنم...چشمان‌ام را مي‌بندم...خب...فرآيند شليک را با کم‌ترين سرعت ممکن در ذهن خود بازمي‌سازم...گلوله به محض ضربه‌یِ سوزن بر پشت پوکه...چاشني را فعال مي‌کند...مَرْمي از پوکه رها مي‌شود...از خان‌ها...از شيارها مي‌گذرد تا در آن حرکت دوّار ...آن رقص...شتاب بگيرد...تا آن فاصله‌یِ بسيار اندک را زودتر بپيمايد...گلوله آزاد مي‌شود تا مملکت را از يک شر آزاد کند...گلوله بوسه بر بدن ياغيان مي‌زند...به حرکت پرشتاب خود ادامه مي‌دهد...مي‌درد...مي‌شکافد... مي‌خراشد...مي‌سوزاند...و سوراخ‌اي ده‌بار بزرگ‌تر از شکافتن‌اش،‌ مي‌سازد...تمام بافت‌هایِ تن را مي‌درد تا هم‌چنان از تمام وابسته‌گي‌ها آزاد آزاد باشد...گلوله اما يک‌جا خسته مي‌شود...مي‌ايستد تا نفس‌اي چاق کند...و هم‌آن‌جاست که تن قرباني نيز آرام مي‌گيرد...آخرين تشنّجات...آخرين ميل بر ادامه‌یِ حيات...مانند بريدن سر گوسفندي که هم‌چنان دست-و-پا مي‌زند...هنوز ميل مبهم به زنده‌گي او را وامي‌دارد که حرکت‌اش را پُر شتاب‌تر کند...زبان اندام فرياد مي‌زند که هنوز زنده‌ام...اما کم‌کم او هم خسته مي‌شود و در کنار گلوله هر دو به خواب‌اي ابدي فرو مي‌روند.

فاصله‌یِ هميشه پُر

حرکت را واژگون مي‌کنيم...گلوله را از راه آمده بازمي‌گردانيم تا برود در همان خانه‌اش ــ خشاب تفنگ...از سوراخ هواخور گلن-گدن راه‌اي به بيرون مي‌يابيم...و مي‌نشينيم کنار چشم تنگ شده‌یِ صاحب تفنگ...او فاصله‌اش را تنظيم مي‌کند...يک چشم بسته مانده تا بُعد را بشکند...تا پرسپکتيو را بشکند...تا همه‌جا تخت و دو بعدي بشود...تا بتواند فقط به موضوع رو-به-رو خيره بشود...در کم‌ترين فاصله اما موضوع هنوز خودش را جا-به-جا مي‌کند...زانوان‌ موضوع را مي‌بيني که با تمام فرمان تحکم‌آميز مغز باز ميل به ماندن در او لرزش‌اي ايجاد کرده‌است...سينه با آن‌که به فرمان مغز بايد جلو داده شود باز مي‌لرزد و خودش را پس مي‌کشد...از زاويه‌یِ شخص مسلّح همه‌یِ اين‌ها را مي‌بينيم...آيا بايد انگشت را بر ماشه فشرد؟...آيا شخص شليک‌کننده مانند ما جایِ خودش را عوض مي‌کند؟...آيا به شتاب گلوله اطمينان کافي دارد؟...آيا از خون‌ ِجهنده‌اي که به صورت‌اش خواهد پاشيد اطمينان کافي دارد؟...آيا به گروه خونی‌ ِآن هم مانند ما فکر مي‌کند؟...به چند دقيقه بعدش که خون دَلمه مي‌بندد...لخته مي‌شود...مي‌ايستد...از جهش باز مي‌ماند...به همه اين‌ها مي‌انديشد؟...خون جهنده‌اي که به دهان‌اش شَتَک مي‌زند...آيا مانند هميشه همان طعم ساده‌یِ شوري دارد؟...آيا اصلاً طعمي هم دارد؟...آيا همان طعم شوریِ اشک مادر آن قرباني را دارد که از گوشه‌یِ چشمان‌اش راه مي‌گشايد تا زير زبان‌اش؟...شخص مسلح...رویِ يک‌زانو خودش را مقاوم‌تر مي‌کند...زانوان لرزان‌اش را مقاوم مي‌کند تا پاسخي خلاف‌آمد مغزش به دستان قرص و محکم‌اش نرسد...بايد مستقيم آن مسير کوتاه را بپيمايد تا به آرامش برسند...هر دو...و لحظه‌اي ديگر...
.
.
The Mole and His Mother

A Mole, a creature blind from birth, once said to his Mother: "I am sure than I can see, Mother!" In the desire to prove to him his mistake, his Mother placed before him a few grains of frankincense, and asked, "What is it?' The young Mole said, "It is a pebble." His Mother exclaimed: "My son, I am afraid that you are not only blind, but that you have lost your sense of smell.

Aesop's Fables

Tuesday, May 29, 2007

يکي دو روز پيش سخت عصبي بودم...مطلب‌اي از ته دل نوشتم اما برایِ انتشار آن کمي دست-‌دست کردم...تا فرداي‌اش فرارسيد...موضوع اعدام بود...موضوع‌اي که سخت مرا مي‌آزارد...اعدام در هر حالت به‌نظرم غير انساني‌ترين موضوع است که سال‌هاست از آن رنج مي‌برم چون نمونه‌هایِ متفاوت آن‌را از نزديک حس کرده‌م...دوست خلاف‌کاري که اعدام شد...يک نزديک و يک دوست سياسي که اعدام شد...يک قاچاق‌چي مواد مخدر که از نزديک مي‌شناختم‌اش اصلاً‌ به پایِ چوبه‌یِ دار نرسيد و سکته کرد و جان داد...چند روز پيش خيلي اتفاقي به گذشته فکر کردم و به بهانه‌هایِ متفاوت اين موضوع دوباره آزارم داد...ديگر تاب نياوردم و از حد خود خارج شدم...به‌گونه‌اي که ترکش‌هایِ اين حال و اوضاع وخيم روحي به دوست عزيزي هم رسيد...طوري‌که او بالافاصله براي‌ام پيک‌اي فرستاد و از من خواست که آن نوشته‌یِ کذايي را بردارم... و چون بسيار رویِ نظرات و اعتقادات او ايمان دارم...بلافاصله، به‌محض آن‌که با درخواست‌اش مواجه شدم ، اجابت کردم...دوست عزيزي که به شرافت انساني و صداقت او ايمان دارم...حيف که رفيق خوبي براي‌اش نيستم...حيف که هربار مرا ببيند جز وراجي چيز ديگري برایِ او ندارم...از او ايمان و سعه‌یِ صدر را دارم مي‌آموزم...مي‌دانم برایِ من پرخاش‌گر ِگاه حرف مفت زن خيلي سخت است...اما به برکت وجود اين دوست عزيز اگر لطف‌اي شامل‌ام بشود ،‌ سعي خواهم کرد از او بيش‌تر بياموزم...به توصيه‌یِ اين دوست عزيز قرار گذاشته‌ام، کمي حرفه‌اي‌تر و به کمک قوه‌یِ خلاقه‌ام ، به‌طور متمرکز رویِ همين موضوع غيرانسانی ِ اعدام کار کنم...
پس پيشاپيش اگر کمي اين تکرار ملودیِ غم‌ناک آزارتان داد ، مرا ببخشيد...تقريباً‌ قراري که با خودم گذاشتم اين است: تا آن‌جا که تخيل‌ و قوه‌یِ تحليل‌ام راه بدهد ، رویِ جنبه‌هایِ گوناگون اين موضوع کار مي‌کنم...خوش‌حال مي‌شوم دوستان‌اي هم که نشانی ِ پيک مرا دارند و گاه با لطف‌شان مواجه مي‌شوم ؛ با ناراحتي‌ام ناراحت و با حماقت‌هاي‌ام مضطرب مي‌شوند،‌ آن‌ها نيز مرا ياري کنند...

خدا پدر مادر اين خانوم «دايدو» را هم بيامرزد که در اين لحظات ،‌ با آن صوت لاهوتی ِخود آرام‌ام مي‌کند...
.
.
.
يک مصاحبه خواندني که خيلي چيزها به من آموخت...دقت بي‌نظير و هوشياریِ آقایِ ميرصادقي به تعجب‌ام انداخت...البته پيش از اين هم مقاله‌یِ مفصلي‌ راجع به ساعدي نوشته بودند كه براي‌ام چشم‌گير بود...اما در اين مصاحبه و در اين حجم فشرده‌یِ مصاحبه باور بفرماييد آموزش هم مي‌دهند...جز چند ايراد نه تنها مشکلي نديدم بل‌که کلي چيزهم آموختم. و اما ايرادها:

لونگينوس ، نويسنده «رساله در باب شکوه سخن» / رضا سيدحسيني ، که در چاپ آمده است: لودنوس

«محمود مسعودي» که ترجمه‌هایِ خوبي دارد و گويا آقایِ ‌ميرصادقي نام‌شان را اشتباه گفته‌اند...خسروي...که به نظرم اشتباه آوردن نام خطايي نيست كه جنايت محسوب شود...اما صورت غلط عنوان خود كتاب ديگر مربوط است به نگارش غلط مصاحبه‌گر رویِ کاغذ...
متأسفانه فقط وصف اين کتاب سورة‌الغراب را از دوستان آن‌ور آب زياد شنيده‌ام و هنوز موفق به خواندن‌اش نشده‌ام...دوستي هم که مدت‌ها پيش قول‌اش را داده بود فعلاً در کما به‌سر مي‌برد...

اما درمورد ساده بودن ذهن گلشيري: به نظرم غلط است...گلشيري را اگر از نزديک ديده باشيد آن‌قدر دقيق واکاوي مي‌کند که کمي خوددار نباشيد ، وسواس او به جان شما هم مي‌افتد و گيرهایِ شما را چندبرابر مي‌کند...و اين نفوذ نگاه او را مي‌رساند...وسواس عجيبي رویِ‌ جزئيات داشت...به نظرم گلشيري يک داستان محشر دارد که تير خلاص وسواس ذهنی ِاوست...داستان آن کلاغ که به‌زور بايد طوطي بشود...محشر است.

اما اين نظر جناب ميرصادقي بسيار دقيق است:

« من اعتقاد دارم که مدرنيسم در جامعه اي که پيشرفت هاي مدرن کرده امکان بروز دارد. فرض کن در فرانسه. داستان در آنجا ديگر وظيفه افشاگري ندارد. روزنامه ها هستند و اين کار را مي کنند. در کشورهاي بسته اي مثل ايران داستان نويس هم بايد مدرنيست باشد هم افشاگر. تا زماني که گرفتار اين وضعيت هستيم بايد کار روزنامه ها را هم بکنيم. »

درباره گلستان نيز نظر چندان دقيقي ندارند...گلستان اتفاقاً ساخت‌مان انديشه‌اش را در لايه‌هایِ زبان موسيقايي خود قرار مي‌دهد...اتفاقي که در زبان گلستان مي‌افتد دقيقاً همان چيزي‌ست که رولان بارت معتقد بود:

« ...افقي بودن زبان و عموي بودن سبک مختصاتي طبيعي را براي نويسنده نقش مي‌زنند ، زيرا نويسنده هيچ‌يک را به تنهايي برنمي‌گزيند. زبان کارکردي منفي دارد و مرز ابتدايی ِ امکان است. سبک ضرورتي‌ است که حال و هوایِ نويسنده را به زبان‌اش پيوند مي‌دهد...»

اما شاه‌کار تحليل جناب ميرصادقي در اين چند سطر است...مي‌توان چندبار خواند و بسيار آموخت:

«...رمان نويي ها روانشناسي را مي گذارند کنار و مي روند سراغ اشيا يا کوندرا که سوپرروانشناختي مي نويسد. فرض کن خصوصيتي در يک شخصيت مي بيند که واقعاً در او وجود ندارد بلکه نويسنده مي خواهد آن را ببيند. براي آن خصوصيت يک کلمه پيدا مي کند و آن کلمه را بازتاب مي دهد. مثلاً ترزا در «سبکي تحمل ناپذير هستي» که در مقابل عشق شخصيت اصلي داستان احساس ضعف مي کند و سر گيجه مي گيرد و مي افتد و کوندرا بر اين اساس شخصيتش را مي سازد. همه رمان هاي مدرن خصوصيت روانشناختي دارند. داستان مدرن از نماد و تمثيل هم در کنار روانشناسي استفاده مي کند. اما پيشامدرن عرصه تحقق گرايي است. پست مدرنيسم اين دو را ترکيب مي کند. رئاليسم جادويي هم خرق عادت قصه ها را دارد و هم از نماد و تمثيل که ويژگي مدرن هاست در آن ديده مي شود. داستان ساعدي مريض گونه و وهمناک است. فرق داستان وهمناک با رئاليسم جادويي در عامل روانشناختي است. در «گاو» ساعدي نماد و تمثيل هست ولي در عين حال بيش از اندازه بر روانشناختي تاکيد مي شود. همه آثار ساعدي اين جوري است. در رئاليسم جادويي بر خصوصيت روانشناختي تاکيد نمي شود. البته نمي خواهم حد داستان هاي وهمناک را پايين برم...»
.
.
.
يک نوشته محشر از مسعود بهنود : بیماری در قدرت
همون‌طور که ملاحظه مي‌فرماييد يک توده‌یِ کم فشار از سمت جنوب غرب و نواحی ِ جنوبي به سمت ارتفاعات زاگرس درحرکت‌است که پيش‌بيني مي‌‌شود در 24 ساعت آينده يک درگيریِ شديد ميان هواداران اصلاحات و اصول‌گرايان رخ دهد. با توجه به مختصات ماه‌واره‌هایِ جاسوسي انتظار مي‌رود ، در مناطق مرکزي ، ‌استان‌هایِ تهران ، مرکزي ، قم ، قزوين و خصوصاً ارتفاعات البرز هميشه بلند ، صاف تا کمي اغتشاش محلي رؤيت شود.
به نظر شما اين دوختر سرباز اسراييلي به چي فكر مي‌كنه؟...يک ساعته كه همين‌طور به‌ش زل زده‌م تا بفهمم...

Monday, May 28, 2007

توبه‌شكن

چند وقتي‌ست بدجور عاشق قلم Times New Roman با point ــ يا همان font ــ نمره 14 شده‌ام. يک‌جور حس کم‌گوي و گوزيده‌گوي در اين قلم حس مي‌شود.

يک بيماریِ قشنگ پيدا کرده‌ام که قشنگي‌اش به اين است که درمان نشود. هربار که فعل‌ام اول شخص است سوم شخص مي‌نويسم‌اش و هربار که سوم شخص بايد باشد، اول شخص مي‌شود.
مثل اين‌که من بنويسد مي‌خواهد بروم.


يکي از کساني‌که سخت علاقه‌مندم با او مصاحبه کنم...
چه فايده که بگويم؟ تحويل نمي‌گيرد.


بدجور يک‌نواخت شده‌ام.بايد دوباره به‌فکر پوسته‌یِ جديدي برایِ قالب‌ام باشم.چندوقت پيش طرح يک قالب را به دوست طراح‌ام دادم که صفحه‌ام پيش از آن‌که باز شود يک صدایِ عوق زدن آکوستيک بلند شود و نوشته‌یِ درشت Enter ظاهر شود. رویِ آن که کليک مي‌کردي يک مردک رنگ‌پريده شبيه خودم که مشکل زخم کهنه‌یِ معده دارد ، رو به مخاطب‌اش بالا بياورد. باورکنيد از اين‌که عکس gif و متحرک خودم را هم بگذارم هيچ ترس‌اي ندارم.اما کو مرد عمل؟


يک دوهفته‌اي ميم و معين تقريباً ميهمان ثابت هستند. مامان جان‌شان چندروزي را به سفر خارجه رفته‌اند.
و فرصت خوبي‌ست که زير و بطون ميم را بيرون بکشم و کلي سر-به-سر-اش بگذارم.هي قلقلک‌اش مي‌دهم و راه-به-راه مانند وحشي‌ها به طرف‌اش هجوم مي‌آورم و يک ماچ گنده مي‌کنم و مثل چکش لب‌هاي‌ام را بر لپ‌‌اش مي‌کوبم.اول کمي مي‌خندد.اما کم‌کم تکرار زياد و کلافه‌کننده ،‌ اعصاب‌اش را به‌هم مي‌ريزد.


آي حال مي‌کنم با اين وضعيت:
دستان‌ام را بالش زير سر-ام مي‌کنم و ساعت‌ها به بالایِ ‌سر-ام خيره مي‌شوم.بي‌آن‌که بدانم به چه مي‌نگرم ، لب‌خندي بي‌معنا هم برلبان‌ام نقش مي‌بندد. از من مي‌پرسند به چه مي‌خندي و من بي‌توجه به سووال با همان لب‌خند مي‌گويم: هان؟...هيچ‌چي.
.
.
.

Sunday, May 27, 2007

!!!

به پيش‌‌نهاد يک دوست ، ‌اين پُست ، حذف شد و تا پايان ايّام فاطميه اين‌جا به‌روز نخواهد شد.

Saturday, May 26, 2007

...

Richard Brautigan is reading


.
.
.
Islands in the Stream / Hemingway's Voice

Friday, May 25, 2007

كهنه سرباز

*
اگر گلوله‌اي از سينه‌‌یِ يک زخمي بخواهند ، بدون بي‌هوشي ، بيرون بکشند کهنه-پارچه‌اي تویِ دهان‌اش مي‌چپانند تا صدایِ عربده‌اش ديگران را نيازارد.

*
يک تکه کاغذ چارتا شده را به‌بویِ تلخ خاطرات آغشتم و در جيب پشت‌ام نهادم تا قلم‌ام بي‌هوش و دهان‌اش بسته شود و اين صدایِ‌ درد ، ديگران را نيازارد.

*
من مي‌نوشتم تا بنويسم آن‌چه را كه بايد مي‌نوشتم. حال بايد بنويسم از آن‌چه نمي‌خواستم بنويسم. پس نمي‌نويسم.

*
مي‌‌دانم هرچه زمان پيش برود بايد به يک بي‌هوشی ِمزمن برسم.نبايد مقاومت کنم.

*
مي‌دانم که تحمل اين‌همه فشار در توان‌ام نيست. پس دوست ندارم تظاهر کنم.

*
دشت ، يک‌دست ، از برف‌ پوشيده است. نگاه‌اش مي‌کني اين‌همه سپيدي چشم را مي‌آزارد. اگر آرام نجوا کني صداي‌ات در هوا مي‌پيچد و تنهايي به غم‌زه مي‌آيد. به‌تر آن است ساکت بماني ، با اين‌که مي‌داني دم‌اي ديگر سکوت آن‌چنان عميق مي‌شود كه سوت ممتدي در گوش‌ مي‌شود.

*
مي‌دانم هرچه به سویِ توصيف تشويش خود پيش بروم باورش برایِ ديگران سخت‌تر مي‌شود.
مي‌دانم بيان غم تلاش بي‌هوده‌اي‌ست.

*
برایِ کسي‌که حنجره‌اش را درآورده‌اند ، گريستن مضحک مي‌شود. مگر کسي گريه‌یِ بي‌صدا را باور مي‌کند؟

*
مي‌دانم گريه‌یِ بي‌صدا پشت سکوت کلمات يعني چه.

*
مي‌دانم دل‌شوره را نمي‌توان به کاغذ منتقل کرد پس از نوشتن احساسات بايد منصرف شد.

*
زخم ِدوري زخم ِتنهايي مي‌شود. نمي‌شود آن‌را نوشت. اگرچه اين زخم در سينه‌یِ زخمي در شب‌اي هذياني سر باز خواهد كرد.

Thursday, May 24, 2007

del.icio.us

گمان كنم شما كه خواننده‌یِ اين وب‌لاگ هستيد اگر مانند من شيفته‌یِ زبان و ادبيات انگليسي‌زبان بوده باشيد از چنين جمله‌یِ درخشان‌اي لذت بسيار خواهيد برد...

He went under the anesthetic holding tight on to himself so he would not blab about anything during the silly, talky time

حالا حدس مي‌زنيد اين جمله از آن كيست؟ و اگر باز مانند من عاشق زبان مادري نيز باشيد،‌به گمان‌تان چه‌گونه بايد از پس اين زبان شاه‌كار برآمد و هم‌پنجه با او شد؟

Robert Dylan


ام‌روز تولد باب ديلن بود (است؟)،‌ كسي كه متأثر از «ديلن توماس» ، شاعر نوروتيک ِوه‌ي‌لز-اي ، نام‌ خانواده‌گي‌اش را به‌طور رسمي به ديلن تغيير دارد...محال است نام او را شنيده باشي و با ترانه‌یِ مشهورش Blowin' in the Wind اخت نباشي...
اجرايي مشترك با جون بائز:
.
.
.
اين هم شعري از ديلن توماس با صدایِ خودش

Wednesday, May 23, 2007

اویِ من

به من نگويي چه‌را کپي رايت را copy write مي‌نويسم.

وقتي او که از نوشته‌هایِ من کپي مي‌گيرد... پس نوشته‌یِ من ديگر نيست...تو هم نيست...مي‌بيني اين‌جا نه حق‌اي مي‌ماند و نه حقوق حقه‌اي و سخن از آن بي‌هوده است.

از پارينه‌روز درد شديد معده امان‌ام را بريده است...فکر کنم دليل‌اش را مي‌دانم...سيگارم هم زياد شده ‌است...

مجتبا هم دوباره تزريق را شروع کرده‌است...
از تهران برگشتم فهميدم مثل تن‌لش‌ها گوشه‌اي افتاده‌است و مادر رو-به-موت‌اش هم مدام برایِ ممرضا پي‌گام با درد مي‌فرستد...او تازه يک کليه و طحال‌اش را درآورده‌است...سرطان‌‌اش پيش‌رفته است.
به ممرضا گفتم: مرا ‌باش که به مجتبا پيش از اين‌كه بروم تهران گفته بودم: مراقب تو باشد...

کتاب «ارنست همينگوي» گردآورده‌یِ «لويک اواکم» زير دست‌-و-بال‌ام بال بال مي‌زند:

نخستين نشانه‌هایِ افسرده‌گي (صفحه 93)
.
.
.
اين چيه اي‌رضا؟

حال جواب ندارم...
همه‌ش به خودم مي‌گويم چه‌را اين‌طور پيش رفت؟...حال خوشي ندارم...
.
.
اين يک بازي نيست.
.
.
.
سق‌ام خيلي سياه بود...به من شادي نيامده است.
الکل هم ديگر چاره‌یِ من نيست...سيگار هم يک شوخي شده‌است...
.
.
.
باز دل‌ام هوایِ نصرت رحماني كرده‌است...
.
.
.
اين او يك شناسه‌یِ خاص نيست...اين او جمع تمام من و تو و ما-ست كه هميشه پرتاب‌اش مي‌كنيم به جمع او ها...و از خود دورش مي‌كنيم...دوره‌اش مي‌كنيم تا دورش كنيم...اين او از من نيست...از تو نيست...از ما نيست...تبعيدش مي‌كنيم به گورستان خطاها...اين او هميشه تنهاست...او هميشه گناه‌كار است...و من هربار كه تنها شوم...ديگر نه تو هستم و نه بخشي از ما...من او هستم...كاش تو مي‌ماندم...كاش من كمي بيش‌تر تو مي‌ماند...
مي‌داني چه‌را مي‌گوييم اوباش؟...چون مي‌خواهيم او نه من باشد و نه تو...از خود دورش مي‌كنيم و مي‌گوييم اوباش...مي‌خواهيم او بماند...امرش مي‌كنيم كه او باش...از من دورباش...از تو دور باش...

يک دوست ويراستاري دارم که هربار با او درچند و چون حرفه‌یِ ويراست‌گري بحث‌اي و فحص‌اي درمي‌گيرد ، بدجور سر ذوق‌ام مي‌آورد...بس‌که جوش و خروش است...حالا چندي‌ست يک عزيز هم‌نام او يعني نگار در گوشه‌کنار راديوزمانه يافته‌ام که بعضاً تلنگري بر جامه‌هایِ‌ غبارنشسته مي‌زند و من يکي را که اساسي سرحال مي‌آورد...دوست داشتم فکر مي‌کرديد نگار خود من هستم...اما متأسفانه نيستم.

اين يک نمونه‌اش در نظرات نوشته‌یِ دوست خوب‌مان «افشين دشتي» يا همان [...]

دي‌روز چند جلد کتاب خوب خريدم...به کتاب‌فروش عزيز گفتم: ام‌سال که وقت نکرديم پيوند دين و علم بزنيم و به مصلا برويم و درگير بوديم و هربار که از کنار مصلا مي‌گذشتيم غم هجران سلاخي‌‌مان مي‌کرد...پس تو کرامت فرما و از انتشارات نيلا هرچه داري برامان بياور.

از ميان ترجمه‌هایِ نيلا...ترجمه‌هایِ «شهرام زرگر و رامين ناصرنصير» ، و از ميان کتاب‌ها مجموعه‌ نمايش‌نامه‌هایِ‌ نويسنده‌یِ محبوب‌ام «نيل سايمون» را بسي بسيار بس دوست مي‌دارم.

خب...ديويد مَمِت ، سَم شپارد ، آرتور کيوپيت ، تام استاپارد هم گل‌هایِ‌ سرسبد هميشه‌گي‌اند...

«يون فوسه» اگرچه منتسب به عشق قديمي‌ام کشور نروژ و نمايش‌نامه‌نويس غول‌اش باشد، اما برخلاف سر و صدايي که آن اوايل ورودش با ترجمه‌هایِ‌ آقایِ حامد به راه افتاد به‌نظرم آن‌چنان که بايد نبود...، خب البته اين انتشارات دوست‌داشتني ، بيش از هرچيز انتخاب‌هایِ دل‌انگيزي برایِ نشر دارد...پس تشکر ويژه‌ام ،‌نثار قدوم پُرخَدوم «حميد امجد» بادا...يک انتشارات شايسته که برخلاف فيگورهایِ نِفاسَت ( بروزن نجاست) نشر ماهي و قيمت بالایِ کتاب‌هاش،‌ نشر نيلا خيلي قيمت‌هایِ مناسب‌اي دارد و از طرفي هم مخاطب عام را جذب مي‌کند و هم به شدت عميق‌اند...اما ناشري مانند دوکتور حجازي...90درصد گوشه‌یِ چشم‌اش به بازگشت سرمايه‌است...پس خواه ناخواه ، در کنار «جشن بي‌کران» کتاب‌هایِ رنگارنگ پائولو کوئيلو هم به زيور طبع آراسته مي‌کند. و البته نماينده‌یِ تام‌الاختيار عرفان سرخ‌پوستي در ايران نيز همين جناب دوکتور جوان و خوش‌تيپ‌مان هستند...

من ِدهاتي که هيچ علاقه‌اي به خواندن فهرست کتاب‌هایِ اين ناشر ندارم...
افت چشم‌گير کيفیت ِنشر اين‌روزها به‌خوبي ديده مي‌شود...شايد به‌خاطر افزايش 25 درصد-ایِ بنزين باشد؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

اين يادداشت خواندني هم فراموش نشود...
در اين‌وانفسایِ چلغوزخواني و بلغورنويسي ، يک لنگه کفش در بيابان غنيمتي‌ست.
هرچند اين‌روزها اِزار بيش از پاي‌افزار به‌کار آيد، خاصه آن‌که يک‌لنگه هم باشد.
Beep :

يك نكته خالي از لطف نيست...خسرو روزبه را من نديدم در تله‌ويزيون پخش كنند جز خسرو گلسرخي.

راستي چند روزي‌ست كه قدوم ميمون و مبارک I.R.I.B و هم‌كاران پخش نيز وب‌لاگ بنده را منور مي‌فرمايند...خوشا به‌سعادت‌ام...رضاجان رشيدپور اگر مرا مي‌بيني بدان كه هم‌الان دارم با يک بلوز پشمی ِ حنايي برات دست تكان مي‌دهد...باز هم درود بر تو....
پرسپوليس / مرجان ساتراپي

Tuesday, May 22, 2007

تنهايي

ـــ ببين خيلي چيزا مي‌خواستم به‌ت بگم.

ـــ خب بگو...

ـــ مصيبت همين‌جاست ديگه؟

ـــ روت نمي‌شه بگي؟...مي‌خواي چشامُ‌ مي‌بندم‌ها؟

ـــ نه نقل اين حرفا نيست.

ـــ يادت رفته؟

ـــ نه...همه‌شُ يادمه...تهمت مي‌زني؟

ـــ پس چي؟

ـــ راست‌اش...

ـــ چي؟...راست‌اش چي؟

ـــ چيزه...

ـــ اين‌جا راحت نيستي بگي؟

ـــ آره آره بذار فردا به‌ت مي‌گم.

ـــ من كه نگفتم فردا بگو...مي‌گم مي‌خواي بريم يه‌جا ديگه بگي كه راحت باشي؟

ـــ نه نه همون فردا به‌تره.

ـــ خيلي خب...هرطور راحتي...
.
.
.
فردا:
.
.
.
ـــ خب چي مي‌خواستي بگي؟

ـــ مي‌دونستم همينُ اول مي‌‌پرسي.

ـــ ببين دل‌ات نمي‌خواد نگو ، اصلاً

ـــ نه بابا ، چه‌را نخوام؟...خودم گفتم اول‌اش...

ـــ گفتم شايد پشيمون شده باشي.

ـــ نه بابا اين حرفا چيه؟

ـــ هرطور راحتي من اصراري نمي‌كنم...

ـــ دست‌ات درد نكنه...هنوز آماده‌گي‌شُ ندارم.

ـــ يعني باز فردا؟

ــ نه ديگه فردا و پس‌فردا كه نيستم...پس‌اون‌فردا هم كه دير برمي‌گردم...پس پس‌اون‌فردا هم خسته‌م احتمالاً...

ـــ اصلاً‌ بذاريم هفته‌یِ بعد...چه‌طوره؟

ـــ خوبه...ولي ببين پيش خودت فكر نكني سركاريه‌ها؟

ـــ نه بابا مسأله‌اي نيست...درك مي‌كنم.
.
.
.
هفته‌یِ بعد:
.
.
.
ـــ خب قبل اين‌كه بپرسي مي‌خوام بگم كه...

ـــ باز هفته‌یِ ديگه؟

ـــ نه بابا ،‌ تو چه‌را اين‌طور شدي؟

ـــ من طوري نشده‌م...حرف تو دهن آدم مي‌ذاري؟

ـــ نه بابا...به خودت شك داري؟

ـــ همينه ديگه؟

ـــ راست‌اشُ‌بگم؟

ـــ بله...بگو

ـــ فقط دوست ندارم وسط حرف‌مون قطع كنم و برم...

ـــ كجا ايشالا؟

ـــ سفر...

ـــ چه‌را بي‌خبر؟

ـــ مي‌خواستم بگم...ولي پيش نمي‌اومد...

ـــ به سلامتي...پس يه‌هفته ديگه بايد صبر كنيم ديگه...

ـــ نه...

ـــ پشيمون شدي؟

ـــ نه...

ـــ پس چي؟

ـــ موضوع‌اي كه مي‌خواستم همين بود.

ـــ چه موضوع‌اي؟

ـــ كه دارم واسه هميشه از پيش‌ات مي‌رم.

كي بَرنده است؟ چاقویِ بُرنده ؟

مدت‌هاست ديگر مانند سابق عصبي نمي‌شوم...دست‌کم عصبانيت‌ام را برایِ مشکلات‌اي بروز مي‌دهم که ارزش‌شان را داشته باشند...
مانند وقتي خبر يک جنايت ناموسي را تنها در روزنامه هم-ميهن خواندم كه متأسفانه حتا در حد برهنه‌گی ِپایِ محمدرضا باهنر هم نبود و اگر هم انعكاسي داشت پايين‌تر از آن خبر خاله‌زنک‌اي قرار مي‌گرفت...
باخودم عهد کردم که ديگر اميدي به دنيایِ مجازي نداشته باشم...

جنگ بود و هيچ خبر درستي به دست‌مان نمي‌رسيد...آن‌ها هم که خانواده‌هايي خارج از ايران داشتند با اخبار پر از اغراق ‌و دست‌مالي شده عليه حکومت خبرپراکني مي‌کردند...اميدمان به راديوهایِ بي‌گانه بود!!...که کم‌کم با امواج موذیِ پارايزيت مزين شدند...
حالا که به اينترنت وصل شده‌ايم و چشم اميد به دنيایِ بدون محدوديت داريم نيز مي‌بينم معضل عمده‌مان تنها فيلترينگ مخابرات حکومتي نيست...چون فيلتراصلي از درون خودمان مي‌جوشد...
همان‌طور که در زمان جنگ اگر کسي مخالفت و انتقادي به وضعيت داشت او را به ضدانقلاب متهم مي‌‌کرديم...باورکنيد بيش‌ترش هيچ ربط‌-اي به نظام نداشت...

اين‌روزها پرداختن به اخبار زن‌اي با سر و رویِ خونين که البته کم خبري نيست ، به‌يک‌باره در صدر اخبار قرار گرفته است كه با ديدن آن سخت‌دل‌ام گرفت...چه زني بود که با تمام امکانات فرهنگي توهين شده ‌بود و رسانه‌ها خوش داشتند ببينندش...اما «نجات» چه؟...او از چه امکاني برایِ ‌ديده شدن برخوردار بود؟...زنده‌به‌گور شدن زن جوان 22 ساله هيچ اهميت‌اي برایِ انعکاس نداشت...حتا اين خبر را در سايت‌ها و وب‌لاگ‌هايي که ادعای ِفمينيسم دارند بازتاب‌اي نداشت...سخت عصباني بودم و با اين‌حال عهد کرده‌ بودم که در وب‌لاگ‌ام شلوغ‌ نکنم...از دوست عزيزم حامد متقي خواستم تا آن‌جا که مي‌تواند خبر را بازتاب بدهد...حتا اگر شده برخلاف ميل باطني لينک مطالب خودش را دست‌کم به سايت‌هایِ پرخواننده و پي‌گير بفرستد...نام يکي دو شخصيت فعال و مذهبي نيز پيش کشيده شد تا از آنان خواسته شود،‌ به اين خبر متأثر کننده که کم ‌از فاجعه‌یِ‌ قانا ندارد ، با تمام امکانات حقوقي-سياسی‌ ِخود بپردازند...

اما ما تا چه‌حد امکان بازتاب خبري را داريم تا زماني‌که نخواهيم خود خبر را ببينيم؟...وگرنه اين‌همه سايت و وب‌لاگ‌ فعال سياسي مگر کور بودند که نديدند؟...به حامد گفتم مي‌داني اين خبر يعني چه؟...يعني که گله‌به‌گله‌یِ سرزمين آريايي مدفن وگورهایِ گم‌نام دوخترکان‌مان است و ما نمي‌‌خواهيم بدانيم...
کاش آويني بود و يک گروه «تفحص از قتل‌هایِ ناموسي» تشکيل مي‌داد و به‌جایِ کشته‌هایِ گم‌نام جنگ سراغ کشته‌هایِ ناموس متعفن مردانه مي‌رفت...اما افسوس...

Monday, May 21, 2007

آيا ضرورتي دارد نقدي را اين‌طور براش علم و کتل بلند کنيم و کفن بپوشيم ؟...پورمحسن صرفاً‌ عقايد شخصي‌اش را نوشته‌است و هيچ صحيح نيست از او يک شمايل در نقد بسازيم...خيلي ارجح از او مي‌شناسيم که اين شايسته‌گي را دارند كه به دلايلي سراغ‌شان نرفته‌ايم... همان‌ها که تخم‌هايي به مراتب لق‌تر را در دهان‌هایِ ژاژخا شکانده‌اند...يک نمونه‌اش همان‌ها که مدام بر تئوریِ مؤلف گير مي‌دهند به همان اندازه دچار نخوت ِدماق‌اي هستند که دسته‌اي ديگر گيرشان در کشتن مؤلف است... به‌نظرم اگر کسي تنها کمي از مفهوم کلی ِمرگ مؤلف رولان بارت را درست خوانده بود شايد ديگر نيازي به اين‌همه هوچي‌بازي‌ نداشت...کم‌کم به اين نظر معتقد مي‌شوم که برایِ ما ايراني‌ها قانون copy write سفت و سخت‌اي نيز از باب استعمال اصطلاحات نقد بايد به اجرا گذارند تا دست‌مان کوتاه شود و در حسرت آن خرمایِ‌ بر نخيل ضجه بزنيم. نمي‌دانم چند درصد از ما کتاب «درجه‌یِ صفر نوشتار» رولان بارت را که با سعه‌یِ صدر در واکنش به «ادبيات چيست؟» سارتر نوشته‌است را با سعه‌یِ صدر خوانده‌ايم؟...به گمان‌ام بيش‌ترمان فقط خوانده‌ايم که رولان بارت در موضع شديدي عليه تئوریِ ادبيات ملتزم نوشته‌است...پس به‌تر است خودمان را از صرافت خواندن کامل و مهم‌تر از ان فهميدن‌ اثر خلاص کنيم و با نثار فحش بر شجره‌نامه‌یِ تعهد و هرآن‌چه به آن شباهت دارد ، دارنده‌گان چنين ديدگاه‌اي را در راسته‌یِ قوه‌یِ قهريه بشماريم...و فاشيسم و استالين‌ايسم را در يک کاسه بگنجانيم....هميشه با خود مي‌گويم ما اگر به‌جایِ ‌ملت آلمان بوديم چه بلايي سر بانویِ سينمایِ مستند «لني ريفن‌اشتال» مي‌‌آورديم؟...کاش مترجمين ما کمي به درجه‌یِ حساسيت واژه‌ها دقت بيش‌تري ‌داشتند و به‌جایِ ادبيات ملتزم مي‌نوشتند ادبيات متکلّف...آن‌وقت مي‌ديديم اصلا و ابدا آن‌چيزي که از سارتر فهميده‌ايم اين‌ها نيست...آن‌وقت شايد وقتي شريعتي نيز در دوره‌اي که بايد ستايش مي‌شد تکفير نمي‌شد و حالا که از سویِ حکومت ستايش مي‌شود از سویِ انديشه‌ورزان تنبيه نمي‌شد....کاش معنایِ methodology را کمي منصفانه مي‌فهميديم...جايي از يک کتاب زنده‌ياد شريعتي چندسطري راجع به همين درجه معنادهي خواندم که به حرمت آن تمام خطاهایِ او را بر او بخشيدم و تا ام‌روز من و او هم‌چنان دوست و شفيق يک‌ديگر-ايم...همان‌ چند سطر او نشان‌ام داد چه‌گونه کليد بدفهمي‌هامان را بيابيم...درجايي او مي‌گويد: در جامعه‌شناسي اصطلاحي داريم به‌نام درجه‌یِ معنادهی ِ واژه...و مثال لبيبرال‌ايسم را مي‌آورد که برخي از ليبرال‌ايسم ، ‌آزادیِ مطلق مي‌فهمند و برخي با تخفيف بيش‌تر...و برایِ هرکس اين درجات مختلف است و در ادامه اعتراض جمعي زن و مرد ِبرهنه در دوره‌یِ مارشال دوگل را مثال مي‌آورد که رييس‌جمهور آزادي‌خواه‌شان به شأن آزادي‌شان توهين کرده بود چون از آن‌ها خواسته بود در کلاب‌هایِ مخصوص‌شان از «کاش دانس» و پوشش مخصوص آلت استفاده ‌کنند. آنان حق داشتند در مقابل دريافت‌شان از ليبرال‌ايسم چنين موضع‌اي بگيرند...همان‌گونه که اکنون نيز برخي حق دارند وقتي از التزام هنر و ادبيات بنويسي قد برافرازند و گوينده‌یِ آن را به انواع و اقسام القاب ديکتاتورپسند منسوب کنند.

آنان‌که مدام در حال ره‌گيریِ ريشه‌هایِ زنده‌گی ِ‌درون متن يک خالق اثر هستند به همان اندازه به خطا مي‌روند که دسته‌اي ديگر به‌کلي منکر اثرات دريافت‌ها و تجربيات خالق مي‌شوند. آنان‌که مدام با مفهوم و محتوا دست‌به يقه هستند به‌همان اندازه به خطا مي‌روند که ديگر دسته فورم را در صدر مجلس مي‌نشاند...

طبيعي‌ست اگر فرويد با چند لغت در چند سطر يادداشت شخصی ِداوينچي از چشم خودش غور کند و او را «حرام‌زاده» شناسايي کند و جالب است واژه‌یِ mutter را که در استوره‌یِ مصر باستان يک‌نوع کرکس بوده‌است و باد را با بال‌هاي‌اش به زير مهبل‌هایِ خود مي‌فرستاده است و باردار مي‌شده‌است و تأکيد داوينچي در يادداشت‌اش بر اين پرنده‌یِ استوره‌اي به‌جایِ mother فرويد را بدان‌جا مي‌برد که پدر داوينچي را ناشناس مي‌داند ؛ با اين‌حال نبايد فراموش کنيم در همان متن خواندنی‌ ِفرويد نيز آن‌چيزي‌که برامان بيش‌تر چشم‌گير است خود قلم فرويد است برایِ بيان مقصود...رولان بارت به همان ‌اندازه که از کازابلانکا مي‌فهمد و لذت مي‌برد که ما از قلم‌اش شور لذت را درمي‌يابيم...

پس من از جمع همه‌یِ اين دريافت‌ها يک نکته را بيش‌تر مهم نمي‌دانم و آن اين‌است ــ همان‌گونه که برتولت برشت مي‌گويد: اصل اول در ارتباط با يک اثر ، لذت بردن از آن است و من تا نتوانم از آن لذت ببرم طبيعتاً ديدگاه درست‌اي نيز نسبت به آن نخواهم داشت و در ادامه دريافت صحيح‌اي نخواهد بود...

درنتيجه به‌تر آن است که راه را بر لذت خود نبنديم و بگذاريم اثري موجبات لذت ما را فرآهم آورد و در دنيایِ آن شناور شويم...پس از آن است که ساحت‌هایِ ديگر اين دريافت‌ها بر ما پله‌پله روشن خواهد شد.
.
.
.
ميرزا کوچيک خان / ناصر مسعودي

چقدر جنگلا خوسي
ملت واسي
خستا نبوسي
مي‌جان جانان

Sunday, May 20, 2007

نمي‌‌دانم چه‌را يک هو وسط کتاب‌خواندن تصميم گرفتن برات بنويسم...اين يادداشت را قرار است لایِ کتاب‌اي بگذارم که وقتي بازش مي‌کني مانند فيلم‌هایِ‌ عاشقانه از وسط-اش سُر بخورد و بيفتد جلویِ ‌پایِ تو...مي‌خواهم تو را بهانه کنم تا با کاغذ آشتي کنم و سستی ِ انگشتان‌ام را کنار بگذارم. به نظر مي‌رسد بحران پاييز گذشته است...اما چه سخت بود...خوب شد که نديدم‌ات...در اين مواقع اعتکاف پيامبرگونه‌ام نيز فرامي‌رسد و از آدمي دوري مي‌گزينم تا نبينندم که چه‌گونه نابود مي‌شوم...چه‌گونه کوچ پرنده‌ها يخه‌ام را مي‌چسبد و رهايم نمي‌کند...نيمه‌هایِ دي‌شب رویِ ترجمه‌ام خم شده بودم و با جملات عشق مي‌ورزيدم که به سر-ام زد بروم تویِ حياط تا سيگاري در آن هوایِ خنک بکشم...ماه از لایِ ابرها چشمک‌اي مي‌پراند و مانند مه‌رويان گاه از من رو مي‌گرفت و يکي دو تار موي‌اش را دل‌بري بيرون مي‌نداخت...کرشمه‌هاش ديدني بود...صدایِ کرکر قورباغه‌‌اي را مي‌شنيدم...انگشتان‌ام را به کف دستان‌ام مي‌کشيدم..ماه فهميد ناراحت‌ام...فهميد يک دسته غاز وحشي از بالایِ ‌سر-ام گذشتند...فهميد نزديک است دوباره ديوانه بشوم...انگشت کشيده‌اش را گذاشت رویِ خال گوشه‌‌یِ لب‌اش و تکان تکان داد و هيش...آرام بگير...قورباغه چه گناهي کرده‌است؟...او عادت دارد هميشه شاد باشد...قورباغه ناليد...آهي ممتد کشيد...به‌گمانم او هم وضع‌ام را درک کرده بود...لبان‌ام مي‌لرزيد...دود سيگار در هوا مي‌رقصيد...نسيم خنک به صورت‌ام شتک مي‌زد و نفس پس مي‌رفت و بغض‌ام را در هوا مي‌پراکند...تصوير گنگ تو در سيمایِ ماه نقش بسته بود...«اعظم علي» در گوش‌ام مي‌خواند:
Dunya...همان وقت بود که تصميم گرفتم برات نامه‌اي بنويسم و بگذارم لایِ کتاب...

نمي‌دانم تا به حال با کسي رو‌به‌رو شده‌اي که بيش از اندازه به خودش ايمان داشته باشد ولي با مسخره کردن خود ذره ذره نابود بشود؟

آيا کسي را ديده‌اي که مي‌داند مي‌توانست جزو به‌ترين‌ها باشد ولي نخواست و هنوز مي‌داند که نمي‌خواهد.

نمي‌دانم تا به‌حال با کسي مواجه شده‌اي که مراقب قدم به قدم خودش هست ولي با اين‌حال عاشق بد راه رفتن است؟

نمي‌دانم کسي را مي‌شناسي از بلندي بترسد و باز عاشق سقوط آزاد باشد؟

نمي‌دانم از کسي شنيده‌اي که هزاره‌یِ او هرساله باشد؟

مدت‌‌اي از دست‌خط عصبي و کژ-و-کوژ خود به‌وقت عشق‌ورزي با کلمات دور بودم...اما اين‌بار کتاب را بهانه مي‌کنم...اين‌بار تو را بهانه مي‌کنم که بنويسم...

دوباره رویِ سينه‌ام خم مي‌شوم و قلم را محکم بر کاغذ مي‌فشارم. دوباره بویِ کاغذ کاهی‌ ِ A5 را به ريه‌هام فرو مي‌دهم.

مدت‌هاست که فکر خودکشي در سر نمي‌پرورم...مدت‌هاست که با خود مي‌گويم بگذار اين سيلاب لجن‌بسته مرا با خود هرکجا مي‌خواهد ببرد...بايد شاد بود...بايد به اميد آن اقيانوس باوقار و سرخوش با رود هم‌راه شد...رقصيد و آواز خواند...خروشيد و ترسيد...سرريز کرد و لب‌ريز شد...سرزمين‌ها را زيرپا گذاشت و بي‌خان‌مان بود...بايد رفت به اميد آن‌که برسي به آن اقيانوس خروشان و ساکت‌ که ماژلان را به فرياد آورد تا بنامدش pacific .

حالا دل‌ام مي‌خواهد يک سيلی ِآب‌دار به‌سویِ صورت هولدن کالفيلد روانه کنم تا دست از سر ما بردارد...بايد بداند حوصله‌ام را با آن اغراق‌هایِ احمقانه‌اش سر مي‌برد...
مي‌خواهم بگويم: آقایِ سلينجر دست‌ات خيلي پيش‌تر بر من رو شده ‌بود...نه به‌خاطر آن قاتل احمق‌اي که جاني را از ما گرفت...نه برایِ آن احمق‌اي که با شناختن هولدن‌ات ريگان را ترور کرد...نه...آقایِ ‌سلينجر همان به‌تر که در معبد خود باشي...وقت کردي سراغ‌اي از پائولویِ شارلاتان هم بگير...از قول من به او سلام برسان و بگو: من خود ِسرخ‌پوستان را بيش‌تر از اين مردک ، کاستانِدا ، دوست دارم...مي‌خواهم غاز وحشي را ببينم تا مرا ببرد سر مزار آن مرد عاصی ِغم‌گين...مي‌خواهم بگويم: رومن جان...لني‌ات ما را گاييد...تو را به‌خدا جمع کن اين خزعبلات آلپ‌نشينان‌ات...به اين لني‌ات بگو اين‌قدر خواب خرس‌ها را خراب نکند...روح خرس برایِ يک سرخ‌پوست خيلي حياتي‌ست...

کاغذ را تا مي‌زنم...اين نوشته هيچ ارزشي ندارد که برود لایِ آن کتاب...چون تو ارزش‌ات برایِ من خيلي بيش‌تر از اين خزعبلات است...اما بايد اين فرياد نجواگونه را پرتاب کنم در کائنات...مانند آن بطري‌هایِ S.O.S تویِ کليپ بانو CHER که در خلاء کيهاني معلق مانده بودند...
پس مي‌نويسم...دوباره بي‌آن‌که کاغذ کاهي را ببينم...و حالا مي‌بينم چيز ديگري شده‌است...کاغذ کاهي را از وسط جر مي‌دهم...و چند کلمه‌یِ ديگر نقطه‌یِ پايان را خواهم زد و ماوس را رویِ File خواهم برد...زبانه‌یِ Save as را خواهم يافت...ctrl+F4 را مي‌گيرم...نوشته‌ها سياه مي‌شوند...ctrl+C...صفحه‌یِ Blogger را خواهم گشود...و بعد خودت قضاوت خواهي کرد چه‌را اين يادداشت هيچ‌گاه لایِ کتاب نرفت...حالا خواهي ديد چه‌را کاغذ هنوز با من قهر است.

Saturday, May 19, 2007

« اوپرایِ سه‌پولي» / برشت / با اجرایِ ارنس بوش / موسيقي: كورت وايل


.
.
.
من ، نه / فيلم اجرایِ معركه‌‌اش با مقدمه‌اي از بازي‌گر زن آن راجع به كيفيت كارگردانی ِ بكت

اين هم متن‌اش

كارورخواني 2

ادامه از اين‌جا

« کجا بودم وقتي اين پيش آمد؟»
بدون دليل خاصي خواب‌اش را تجسم نمي‌کنم. کمي آزرده‌م مي‌کند ، اما مقاموت مي‌کنم.دوباره پاهام از ملحفه بيرون مانده است. با ملحفه مي‌پوشانم‌شان. خودم را رویِ ‌بالش‌ام بالا مي‌کشم ، از زير سيگاري استفاده مي‌کنم.« يک خواب ديگر است که من در آن نيستم؟ اگر به همان وضع باشد پس خودش است.» پک‌اي به سيگار مي‌زنم ، دودش را نگه مي‌دارم ، ‌بيرون مي‌دهم.

آيريس مي‌گويد: « عزيزم توی‌ِ اين خواب نبودي.شرمنده‌م. اما تو نبودي.تو هيچ آن دور و برها نبودي ‌هرچند دل‌ام تنگ مي‌شود. مطمئن‌ام که تنگ شد. مثل اين بود که تو همه‌جا کنارم بودي، اما آن‌جايي که به‌ت نياز داشتم نبودي.مي‌‌داني چه‌طور مي‌شود برخي مواقع اين‌جور دل‌شوره پيدا مي‌کنم؟ بعضي‌جاها با هم مي‌رويم، در کنار يک عده مردم و از هم جدا مي‌افتيم، و من نمي‌توانم پيدات کنم؟ کمي شبيه آن بود. تو آن‌جا بودي ،‌ فکر کنم ،اما پيدات نمي‌کردم.»

مي‌گويم:« از خواب‌ات مي‌گفتي.»
دوباره ملحفه‌ها را دور کمر و پاهاش مرتب مي‌کند و دنبال يک نخ سيگار است. براش فندک مي‌زنم. بعد جشني را توصيف مي‌کند که همه با آب‌جو پذيرايي مي‌‌شدند. مي‌گويد: « حتا آْب‌جو هم ميل نداشتم.» درصورتي‌که هربار تا خرخره مي‌نوشد، و فقط دربرگشت به خانه ــ مي‌‌گويد ، اين سگ ‌کوچولو پَر ِلباس‌اش را مي‌گيرد و وادارش مي‌کند بماند.

مي‌خندد، و من هم به دنبال‌اش مي‌خندم، حتا با اين‌که، چشم‌ام به ساعت مي‌افتد.
مي‌بينم عقربه‌ها نزديک به چار و نيم را مي‌گويند.

چند نوع آهنگ در خواب‌اش نواخته مي‌شد ــ يکي پيانو ، شايد هم ، يکي آکارادئون. کسي چه مي‌داند؟ او مي‌گويد که خواب‌ها هميشه همان‌طوري هستند.با اين‌‌همه وقتي شوهر سابق‌اش به خواب‌اش پا مي‌گذارد ظاهري درهم و برهم دارد. بايد همان کسي باشد که آب‌جو تعارف مي‌کرد. مردم داشتند با فنجان‌هایِ پلاستيکي از يک بشکه‌یِ کوچک مي‌نوشيدند. داشت فکر مي‌کرد لابد با او رقصيده است.
« چه‌را اين‌ها را به من مي‌گويي؟ »
مي‌گويد: « عزيزم اين يک خواب بود. »
« فکر نمي‌کنم خوش‌ام بيايد .به جایِ اين‌که تمام شب اين‌جا کنارم باشي، خواب سگ‌های ِعجيب غريب ، جشن‌ها ، ‌و شوهرهای‌ِ سابق مي‌‌بيني.دل‌ام نمي‌خواهد با او برقصي.عجب گيري کرديم؟ خوب بود من هم مي‌گفتم يک شب دور از چشم تو با کارول رقصيده‌ام؟ دوست داشتي؟
او مي‌گويد: « اين فقط يک خواب است ، مطمئن‌ام. برای ِمن يکي که تعجبي نبود. حرف بيش‌تري ندارم.مي‌دانم که نمي‌توانم.مي‌دانم که فکر خوبي نيست.» انگشتان‌اش را آهسته نزديک لبان‌اش مي‌برد، هربار که بخواهد فکر کند همين‌ کار را مي‌کند. از چهره‌اش پيداست بدجور دقيق شده‌است:خطوط ريزي روی‌ِ پيشاني‌اش نمودار است. « ببخش اگر تویِ خواب‌ام نبودي. اگر هم جوري ديگر مي‌گفتم ، دروغ مي‌شد، مگر نه؟»
سري تکان مي‌دهم.بازوي‌اش را به‌نشانه‌یِ تأييد مي‌گيرم. واقعاً‌ اهميت نمي‌دهم. گمان نکنم بدهم. مي‌گويم: «عزيزم بعد چه شد ؟ خواب‌ات را تمام کن. شايد بعدش بتوانيم بخوابيم.» به‌گمانم مي‌خواستم بعدش را بدانم. آخرين چيزي که شنيدم رقص با جري بود. اگر بيش‌تر باشد ، مي‌خواهم بشنوم.
بالش پشت‌اش را قلنبه مي‌کند و مي‌گويد: « همه‌ش همين بود.بيش‌تر يادم نمي‌آيد. همين‌جا بود که آن آشغال زنگ زد. »
مي‌گويم: « باد » . به توده‌یِ دود سيگار زير نور چراغ مي‌نگرم. دود در هوایِ اتاق معلق است. مي‌گويم: « به‌تر نيست يکي از پنجره‌ها را باز کنيم؟ »

مي‌گويد: « فکر خوبي‌ست.بگذار اين‌همه دود بيرون برود. برایِ ما هيچ خوب نيست.»
مي‌گويم: « جهنمي‌ست، مگر نه؟ »
دوباره بلند مي‌شوم و مي‌روم پنجره را چند اينچ بالا مي‌دهم.حس مي‌کنم هوایِ خنک تو مي‌آيد و از دور صدایِ استارت کاميوني را مي‌شنوم که مي‌خواهد راه بيافتد.
مي‌گويد: « قشنگ، حدس مي‌زنم به زودي آخرين سيگاري‌هایِ آمريکا مي‌شويم. همين‌طور که سيگارش را از تویِ پاکت کنار زير سيگاري بيرون مي‌کشد مي‌گويد:« بايد فکري جدي برایِ ترک‌اش بکنيم.»
مي‌گويم: «‌ فصل سيگاري‌ها فرامي‌رسد.»
برمي‌گردم به تخت‌.هرکدام از ملحفه‌ها به يک‌طرف برگشته است.و ساعت پنج شده است.فکر نکنم ديگر ام‌شب بخواهيم بخوابيم. اما خب اگر نتوانيم چه؟ قانوني در کتاب‌ها هست؟ اما اگر نتوانيم آيا اتفاق بدي برا‌مان نمي‌افتد؟

انگشتان‌اش را لایِ موهاي‌اش مي‌‌کشد. و پشت گوش‌ها‌ي‌اش مي‌اندازد، مرا مي‌بيند ، و مي‌گويد: « تازه‌گي‌ها اين سياه‌رگ رویِ پيشاني‌ام را حس مي‌کنم.بيش‌تر وقت‌ها مي‌کوبد.زق زق مي‌کند.مي‌فهمي که از چه مي‌گويم؟ نمي‌دانم چه‌طور با اين‌که هميشه داري‌‌اش، باز نمي‌خواهي‌‌اش.از فکر کردن به‌ آن متنفرم، اما غلط نکنم يکي از همين روزها سکته‌‌ را بزنم.
تقصير آن‌ها نيست؟ يک رگ است که در سر-ات پاره مي‌شود؟ آخرش احتمالاً‌ دچار شوم. مادرم، مادربزرگ‌ام و يکي از عمه‌ها‌م از سکته مردند. خانواده‌مان سابقه سکته دارد. مي‌داني که مي‌تواند يک خانواده را گرفتار کند؟ ارثي‌ست، درست مثل بيماریِ قلبي ، يا چاقی ِ زياد يا هرچيزي .بگذريم.»
بالاخره يک‌روز اتفاقي مي‌افتد، مگر نه؟ پس چه‌را يک سکته نباشد؟ شايد هم.

ادامه دارد...

Thursday, May 17, 2007

تالار افتخارات

چند روز است که مورد الطاف برخي دوستان واقع شده‌م و لينکي شده‌ام و شادیِ و فره‌مندیِ اين حقير را فرآهم آورده‌اند.
اين خود تقوایِ بالایِ ايشان و از سويي برحق بودن بنده را مي‌رساند.
چه‌راکه بار ديگر تاريخ نشان داد ماه پشت ابر نمي‌ماند و بالاخره من هم ديده شدم. بالاخره پس از سال‌ها مرارت و سختي در راه وب‌لاگ‌نويسي و حدود 50 درصد جان‌بازي به‌طوري‌که انگشتان تايپ‌گر خود را در اين راه شريف هديه‌یِ ملت‌ام کردم ، اينک مزد خود را دريافتم و به چنين جاي‌گاه شايسته‌اي رسيدم. بابت اين بسيار خرسندم و تمام اين‌ها را مرهون تلاش‌ شبانه‌روزیِ خودم و حمايت‌هایِ ‌بي‌دريغ پدر و مادرم مي‌دانم که مرا در غم و شادي ، سختي و سستي تنها نگذاشتند ؛ مادر عزيزم که دست‌ام بگرفت و راه‌ رفتن آموخت ؛ پدر عزيزم که آروق‌ام بگرفت ؛ برادر مهربان‌ام که دوچرخه کورسي بخريد؛ خواهر عزيزم که شب‌ها قصه‌ام خواند. معصوم‌خانوم خدابيامرز ،‌زن هم‌ساده ، که حمام‌ام بگرفت.

جا دارد يادي هم از حسين جاويد داشته باشم. يکي از دوستان وب‌لاگ‌نويس که در ابتدا توصيه کرد بنده بروم به آسايش‌گاه رواني‌ها تا کمي تمدد اعصاب بکنم و با تمام قوا به دل اجتماع فرهنگي بازگردم. او کسي بود که هم‌واره با لينک دادن مرا تنها نگذاشت و ثابت کرد که در آن توصيه‌یِ برادرانه‌اش جز خيرخواهي چيز ديگري نبود. اميدوارم روزي بتوانم از نزديک او را زيارت کنم و رو-در-رو به او بگويم: حسين جون خيلي دوس‌ات دارم.

ام‌روز احساس مي‌کنم رسالت‌ام از ديگر روزها سنگين‌تر شده‌است و بايد بيش از پيش مراقب خود باشم. از طرفي نبايد فراموش کنم چه بودم و چه شدم و آمدن‌ام بهر چه بود ؛ به کجا مي‌روم آخر؟ ننماييد وطن‌ام.

بايد از ياد نبرم بزرگاني همانند سيد بزرگ‌وار خواب‌گرد نيز بوده‌اند که هميشه الگویِ راستين زنده‌گي‌ام بوده‌اند. کسي‌که بدون هيچ مزد و مواجب‌اي و با کم‌ترين منت‌اي يکي از فرهيخته‌گان لُر مسلک نجف‌آبادي را از زندان رهاند و او را به آغوش ادب و هنر بازگرداند. نبايسي فراموش کنم که يک وب‌لاگ‌نويس چه توان‌ها دارد...اميدوارم «هفتان» او نان تافتان نشود.

يادم نرود که عابّاس معروفي روزگاري انقلاب نارنجي را پيش‌نهاد داد و به همه‌مان توان بالایِ وب‌لاگ‌نويسي را آموخت ، اگرچه خودش بعدها سر از روزنامه‌یِ فخيم اعتماد درآورد و از آرزویِ ديرينه‌اش درباب اروتيک‌نويسي داد سخن داد.
اميدوارم اگر روزي به جاي‌گاه رفيع اين بزرگ‌واران رسيدم بتوانم مانند ايشان در راه آزادي بکوشم.

از راديو زمانه هم خيلي ممنون‌ام و با اين‌که مي‌دانم درست از بعد ‌اين‌که مورد تفقد اين سايت وزين واقع شدم و به يک چهره‌یِ جهاني تبديل شدم ،‌ اصحاب کيهان بيش از پيش بنده را زير نظر خواهند داشت تا ببينند چمدان‌هایِ يورو و دولار خود را از کدام جاده دريافت مي‌کنم. از راه شيري يا جاده‌یِ ابريشم؟ پس ، از حالا سعي خواهم کرد دم خبرنگاران بدون مرز را هم ببينم و يک جا هم برایِ آخرت خود در آن‌ور آب‌ها «رزرو» کنم. مهدي جان ممنون‌ام داداش. ايشالا جبران کنم.

از سايت وزين doxdo هم کمال سپاس را دارم. چون بخشي از عقده‌یِ دل‌ام را کاهش داد. از زماني‌که ديدم نمي‌توانم جايي در سايت معظم بازنگار داشته باشم بدجور آتش مي‌گرفتم و به هر بهانه‌اي سعي داشتم پوزه‌یِ آقایِ ولي‌زاده را به‌خاک بمالم...ممنون از «شرتو»یِ‌ عزيز...ايشالا يک در اين دنيا و صد در آن‌ دنيا ببيني برار...

تشکر ويژه‌اي هم از مجيد زهري عزيز دارم که بانی ِخير شد و مرا با کورش علياني ، رفيق فابريک کرد.
و اين خود سبب خيري اولي شد وبالاخره كورش هم مرا لينکي فرمودند.
مدت‌ها بود روي‌ام نمي‌شد به کورش بگويم: کورش جون منُ ‌يادت نيست؟...من همون‌اي هستم که وقتي جووني‌هات تو پرشين‌بلاگ بودي باهات چت کردم و يه فايل فلش مي‌خواستم واسه‌ت بفرستم و تو گفتي تروجان مروجان نباشه و من گفتم: خيالت تخت...يادته رفيق؟...
آخيش حالا احساس مي‌کنم اين بار سنگين ِسال‌ها سکوت از سينه‌ام برداشته شد.
مجيد جان ممنون‌ام بابت پيوند دادن ما.
بياييم با هم رفيق باشيم. زنده‌گي ارزش اين چُس و پـــِس‌ها را ندارد. دست بدهيم و تمام کنيم اين غائله‌یِ دين را.

اکنون اگر خورشيد را در دست راست‌ام و ماه را در دست چپ‌ام بدهند خواهم گفت: مگر من چند تا دست‌دارم؟ مگر کوريد و نمي‌بينيد که يک سبد ستاره هم زير بغل‌ام دارم؟ مگر چند تا دست دارم؟

عزيزان و دوستان‌اي هم که پيش از اين‌ و در سال‌ها و يا روزگاران دور هميشه دست لينک‌نوازیِ خود را بر سر وب‌لاگ‌ام مي‌نهادند و حالا در کنارم نيستند و فرصت نمي‌شد تلافي کنم...از تمام آن‌ها هم سپاس‌گزارم.
چه آن‌موقع که عددي نبودم و چه بعدترش که عدد اعشاري شدم و چه حالا که عدد اول شده‌م و به‌جز خودم و عدد يک به‌هيچ احدالناس‌ ديگري بخش نمي‌شوم ، هم‌واره مديون ايشان هستم.
از همين‌جا به تمام آن‌ها اعلام مي‌کنم:
« چي مي‌شه اگه دوباره به من لينک بديد؟ نمي‌ميريد که؟ »

مسأله‌یِ ديگري که مي‌ماند و بحران بزرگ هر وب‌لاگ‌نويسي‌ست يعني کامنت .
هربار که به گوشه‌ و کنار وب‌لاگ‌شهر نظري مي‌افکنم با تمام صداقت‌ام بايد اعتراف کنم که مي‌خواهم از حسادت بترکم...در برخي موارد افسرده‌گی ِحاد نيز پيدا مي‌کنم و کارم به بيمارستان روزبه و شوک‌درماني مي‌کشد. بد نيست از آن يکي دو دوست‌اي که گاه اين‌همه سختي برخود هم‌وار مي‌کنم و براشان مرحمتي مي‌گذارم خيلي جدي بگويم:
چشم‌تان بگيرد...نکند يک‌وقت برایِ‌ من کامنت‌اي چيزي بگذاريد‌ها؟...اگر من ديگر براتان کامنت گذاشتم؟

مطلب ديگر اين‌که همين‌جا از دوست بسيار بسيار خوب‌ام حامد متقي مي‌گويم که: حاجي ام‌شب حنابندونه...نخودها رو بفرست بياد...
دي‌شب استخاره کردم بسيار خوب آمد. حالا ديگر مي‌تواني با ضميري اميدوار به من لينک بدهي...

درپايان از تمام سايت‌ها و وب‌لاگ‌هايي که بازديدکننده‌هایِ ميلياردي دارند دعوت مي‌کنم که به بنده لينک بدهند و کمي معرفت داشته باشند.

پس‌نگار:

آيا کسي مي‌داند نرخ سهام من در وب‌لاگ‌شهر چند «Euro» شده‌است؟

Wednesday, May 16, 2007

Boomerang

تو نيکي مي‌کن و در دجله انداز
که ايزد در بيابان‌ات دهد باز

هربارکه اين بيت مشهور خداوندگار سخن را با خود زمزمه مي‌کردم با تعجب مي‌گفتم: يعني چه؟ چه‌طور مي‌شود که من به کسي نيکي کنم و عوض‌اش در بيابان بي‌آب و علف يک باز شکاري به جان‌ام بيافتد؟...تازه ضمير متصل «ات» را هم ضمير ملکي مي‌خواندم و با خود مي‌گفتم:من که گور ندارم تا کفن‌اش باشد ، پس بيابان ديگر چه صيغه‌اي‌ست؟...آن‌هم لابد بيابان‌اي ست که با ناخن بخراشي‌ش مانند اسماعيل به چشمه‌یِ لايزال‌اي چون چشمه‌یِ جوشان زمزم كولا مي‌رسي...يا نه خيلي مدرن باشد به چاه نفت‌اي با کيفيت برنت شمال مي‌رسي و کلي گيرت مي‌آيد. اين اتفاق در خواندن (سر جدتان خواندن را با خوانش استاد رويايي خلط نکنيد) آن تکه‌یِ مَثَل‌شده‌یِ سهراب نازنين نيز رخ مي‌داد:

چشم‌ها را بايد شست ، جَور ديگر بايد ديد...

اصلاً‌ من آب را مثل قطره‌یِ نفازولين به چشمان‌ام بريزم تا بعدش جور و جفایِ ديگر ببينم؟ مگر با اين شست‌‌وشویِ چشم (eye-wash) قرار است چشمان‌ام طيّب و طاهر بشود و مانند اهل معرفت ، آن‌چه ناديدني‌ست را بي هيچ lens کمکي هم ببينم؟...من خيلي هنر کنم robot-اي طراحي کنم که کفش‌هام را جلویِ پاهام جفت کند.
اما علم به من نشان مي‌دهد بومرنگ همان کار «نيکي» را مي‌کند و آش کشک خاله‌ ست ؛ چه بخوري و چه نخوري پایِ تو مي‌نويسند و ثواب‌اش برمي‌گردد و زارپ مي‌خورد پخ کله‌ات...

كارورخواني

به هر دليلي ترجمه‌یِ زير ناقص مانده بود...حالا کمي احوال‌اش را برایِ‌ کامل کردن پيدا کرده‌ام...اگر اين خط را بگذرانم مي‌روم سراغ نويسنده‌یِ محبوب‌ام فيليپ کي.ديک...يک داستان عالي از او پيدا کرده‌ام...بگذريم...فعلاً‌ قسمت نخست ترجمه‌ام ‌را بخوانيد...اين ترجمه را با فاصله و تكه‌شده مي‌گذ‌ارم تا هلو نشود تویِ گلویِ ‌بعضي‌ها و سرخود منتشرش كنند...
قسمت باشد حتماً قسمت‌هایِ بعد را نيز دو دستي تقديم حضورتان مي‌کنم.


چه کسي با اين تخت کار داشت؟

نويسنده: کارور

مترجم: خودم

نيمه شب،سه صبح، زنگ مي‌خورد و از ترس نزديک است زهره ترک شويم.
خانوم‌ام جيغ مي‌کشد: «جواب‌ بده.جواب بده. خدا جان يعني کي‌ست؟ جواب بده.»
چراغ را پيدا نمي‌کنم اما مي‌روم به اتاق ديگري که تله‌فون آن‌جاست و بعد آن‌که چار بار زنگ خورد گوشي را برمي‌دارم.
زني مست مي‌گويد:« باد (Bud ) آن‌جاست؟»
مي‌گويم:« يا عيسي،اشتباهي گرفته‌اي» و گوشي را مي‌گذارم.
چراغ را روشن مي‌کنم و مي‌روم حمام و از آن‌جا باز مي‌شنوم تله‌فون زنگ مي‌خورد.
خانوم‌ام از اتاق‌خواب فرياد مي‌کشد:« جوابش را بده. تو را به خدا ببين چه مي‌خواهد، جک؟ من که اصلاً نمي‌توانم تکان بخورم.»
با عجله از حمام بيرون مي‌آيم و گوشي را برمي‌دارم.
همان زن مي‌گويد:« باد؟ داري چه کار مي‌کني،باد؟»
مي‌گويم:« گوش‌ات با من است؟...شماره را غلط مي‌گيري. ديگر اين‌جا زنگ نزن.»
مي‌گويد:« مي‌خواهم با باد حرف بزنم.»
گوشي را مي‌گذارم و باز که زنگ خورد ، گوشي را رویِ ميز کنار تله‌فون مي‌گذارم.اما صدایِ خانومه مي‌گويد:«باد.با من حرف بزن...خواهش مي‌کنم.» گوشي را به حال خود رویِ ميز مي‌گذارم.چراغ را خاموش مي‌کنم و در را مي‌بندم.
در اتاق‌خواب ، آباژور را روشن مي‌بينم و خانوم‌ام ،آيريس (Iris )، جلویِ بوم نقاشي‌ و زير روتختي دوزانو نقاشي مي‌کشد.يک بالش پشت‌اش تکيه داده است و پشت‌اش بلندتر از من شده است.روتختي‌ها رویِ شانه‌هاش افتاده است.پتوها و ملحفه تا پایِ تخت کشيده شده است.اگر بخواهيم بخوابيم ــ که هر طور شده مي‌خواهم ــ بايد از نو ملحفه‌ها را رویِ تخت بکشيم.
آيريس مي‌گويد:« خبرش، چه مي‌خواست؟ بايد گوشي را مي‌کشيديم.به گمانم يادمان رفته بود. ببين يکي که يادش مي‌رود گوشي را بکشد چه ماجرايي مي‌شود.باور نکردني‌ست.»
از بعد ِنامزدیِ من و آيريس ، هم‌سر سابق، يا يکي از بچه‌هام درست وقت خواب به‌م زنگ مي‌زدند و لُغُز بار-ام مي‌کردند.اين کارشان حتا تا زمان ازدواج‌مان ادامه داشته است.اين بود که هميشه موقع خواب گوشي را مي‌کشيديم.هر شب ِخدا مي‌کشيديم. حالا ،هر دو ، اين يک قلم کار را جا انداخته بوديم.
مي‌گويم:«بعضي زن‌ها دنبال باد مي‌گردند.» با زيرشلواري مي‌خواهم بروم بخوابم که نمي‌توانم.« مست بود.عزيزم،خيالت تخت.دوشاخه را کشيدم بيرون.»
«ديگر نمي‌تواند زنگ بزند؟»
مي‌گويم:«نه.چه‌را يک کم جابه‌جا نمي‌شوي و روتختي‌ها را نمي‌دهي؟»
بالش‌اش را برمي‌دارد و جلویِ بوم نقاشي ،دور از تخت، مي‌گذارد.خودش را سُر مي‌دهد و باز به بالش تکيه مي‌زند.به نظر خواب‌آلود نمي‌آيد.خيلي هم هوشيار است.روتختي‌ها را مي‌کشم.اما نه خيلي صاف.هيچ ملحفه‌اي ندارم جز يک پتو.به پاهام که به‌هم جفت کرده‌ام خيره مي‌شوم.به پهلو و رو به صورت‌اش ، مي‌چرخم و لنگ‌هايم را زير پتو بالا مي‌دهم و قوسي از پاها مي‌سازم.مي‌بايست الان جفت‌مان تویِ تخت باشيم.بايد يادش بياورم.اما فکر مي‌کنم،برایِ اين‌که راحت بتوانيم آدم بکشيم، الساعة،بايد خواب باشيم.
با چرب‌زباني مي‌گويم:« عزيزم، چطور است چراغ را خاموش کنيم؟»
مي‌گويد:«اول يک نخ سيگار مي‌خواهم.بعد مي‌خوابيم.سيگار و زيرسيگاري را بياوريم.چه‌را که نه؟ بايد سيگاري بکشيم.»
مي‌گويم:«بيا بخواب.ساعت را ببين.» ساعت راديو درست پهلویِ تخت است.هرکسي مي‌تواند ببيند سه و نيم است.
آيريس مي‌گويد:«د ِبجنب.بعد مدت‌ها يک سيگار خواستم.»
بلند مي‌شوم تا سيگار و زيرسيگاري را بر‌دارم.هردو در اتاقي هستند که تله‌فون هم هست.دست به تله‌فون نمي‌زنم.بي‌آن‌که حتا بخواهم به گوشي نگاه کنم.گوشي همان‌طور کنار ميز قرار دارد.
رویِ تختم دمر مي‌شوم و جاسيگاري را رویِ لحاف بين‌مان مي‌گذارم.پک سبکي مي‌زنم.مي‌دهم‌اش به او.و بعد پک سبک او يکي ديگر هم من.
تلاش مي‌کند ،خوابي را يادش بياورد که با زنگ خوردن پريده بود.
آخرش مي‌گويد:« «فقط حدودي يادم است.اما نه خيلي دقيق.بعضي‌ها را آره.بعضي‌هاش هم نه.الان نمي‌دانم چه بود.زياد مطمئن نيستم.يادم نيست.»
مي‌گويد:«آن زن ِخدامرگ داده با آن شماره گرفتن‌اش.دلم مي‌خواست جرش بدهم.»
سيگارش را مي‌گذارد و جَلدي چراغ‌هایِ ديگر را روشن مي‌کند.دودش را بيرون مي‌دهد.و چشمانش را به قفسه‌یِ کشوها و پرده‌‌هایِ پنجره مي‌دوزد.موهاش نامرتبط و به رویِ شانه‌هايش ريخته است.زيرسيگاري را برمي‌دارد و به پايه‌یِ تخت خيره مي‌شود و مي‌خواهد چيزي به‌ياد آورد.
اما واقعاً سر از خواب‌اش درنمي‌آورم.مي‌خواهم برگردم و بخوابم.سيگارم ته مي‌کشد و خاموش‌اش مي‌کنم و صبر مي‌کنم تا برایِ او هم تمام شود.هنوز دراز افتاده‌ام و چيزي نمي‌گويم.
آيريس هم مثل همسر سابق‌ام کابوس مي‌بيند.شب تا صبح تویِ تخت‌اش وول مي‌خورد و طوري خيس عرق مي‌شود که لباس خواب‌ به تن‌اش مي‌چسبد.و مثل همسر سابقم مي‌خواهد جوري خوابش را مو به مو تعريف کند و آن‌چنان در آن خرد شود که گويي همين حالا دارد تعبير مي‌شود. همسر سابقم اين کار را با پس زدن روتختي و جيغ در ِخواب مي‌کرد.گويي کسي دستان‌اش را رويش گذاشته باشد.يک‌بار دقيقاً در يک کابوس، با مشت به گوشم ‌کوبيد.خواب نمي‌ديدم.درمانده تویِ تاريکي به پيشاني‌ش مي‌زد.هر دو با هم نعره کشيديم.هم‌ديگر را کتک ‌زديم، اما دراصل ترسيده بوديم.اين‌که چه شده بود فکرمان کار نمي‌کرد و بالاخره چراغ را خاموش کردم و آرام و قرار يافتيم.بعدها ــ اين ماجرایِ مشت‌بازي تویِ خواب را ــ به مزاح برایِ هم مي‌گفتيم.بعد که کمي جدي‌تر شد تصميم گرفتيم موضوع آن‌شب را بي‌خيال شويم.ديگر اين حس به ما دست نداد، حتا وقتي‌ به هم نيش مي‌زديم.

يک‌ شب که بيدار بودم شنيدم آيريس در خواب دندان قروچه دارد.مثل چيز عجيبي که به گوشم برود تا با آن مرا بيدار کنند.کمي تکانش دادم و او هم بس کرد.صبح فرداش به‌م گفت که خواب خيلي بدي ديده است.اما در همين حد گفت.درمورد جزييات‌ش ديگر پافشاري نکردم.شايد هم واقعاً نمي‌خواستم بدانم خيلي بد مي‌شود اگر نخواهد بگويد. وقتي راجع به دندان قروچه‌‌اش تویِ خواب گفتم دل‌خور شد و گفت که دل‌اش مي‌خواسته است.شب بعد چيزي با خود به خانه آورد که نايت‌گارد(Niteguard) مي‌ناميد و با آن دهان‌اش را موقع خواب مي‌بست.گفت مجبور بوده است.نمي‌توانست به اين کارش ادامه دهد؛ انگار که چيزي نشده است.مي‌بايست اين وسيله‌یِ محافظ را تا يک هفته به دهان مي‌بست،شايد هم بيش‌تر، و بعد در مي‌آورد.مي‌گفت: باش راحت نيست، بيش‌تر انقل پنقل بود. مي‌گفت کيست که دلش بخواهد زني را با چنين دهن‌بندي ببوسد؟ با آن‌چيزي که داشت،خب راست هم مي‌گفت.
بار ديگر که از خواب پريدم داشت همين‌طور که سيلي تویِ صورتم مي‌زد، مرا کارل صدا مي‌زد.دستان‌اش را گرفتم و انگشتانش را چلاندم.گفتم: « چه‌ت شده‌ است؟ دلبرکم، چه‌ت شده ‌است؟» اما به جایِ جواب پشت‌اش را عادي جمع کرد، آهي کشيد و دوباره دراز کشيد.صبح فرداش وقتي از خوابي پرسيدم که شب قبل ديده بود، انگار نه انگار خوابي ديده است.
گفتم:«پس کارل کيست؟ اين کارل‌اي که در خواب از او مي‌گفتي.» سرخ شد و گفت کسي به اسم کارل نه مي‌شناسد و نه اصلاً داشته است.
چراغ هنوز روشن بود و چون ديگر چيزي به ذهنم نمي‌رسيد که ياد تله‌فون‌اي افتادم که هنوز گوشي‌اش را نگذاشته بودم.بايد گوشي را مي‌گذ‌اشتم و از دوشاخه مي‌کشيدم.بعد به خواب فکر مي‌کرديم.
مي‌گويم:«بروم ببينم تله‌فون را کشيده‌ام تا بخوابيم؟»
آيريس با جاسيگاري ور مي‌رود و مي‌گويد:« حتماً مطمئن شو.»
دوباره بلند مي‌شوم و به اتاق بغل مي‌روم، در را باز مي‌کنم و چراغ را روشن مي‌کنم.گوشي هنوز روی ِ ميز کناري‌ست.گوشي را به گوشم مي‌چسبانم،دريغ از يک صدا.يک‌هو چيزي مي‌‌گويم:«سلام»
زني مي‌گويد:«آخ، باد تويي؟»
گوشي را مي‌گذارم و قبل اين‌که دوباره زنگ بخورد از پريز مي‌کشم.برايم تازه‌گي داشت.اين زن و آن يارو ، باد ، معمايي شده‌اند.نمي‌دانم آيا کسي راجع به ترفيع ِجديدم به آيريس چيزي گفته که همه‌ش مربوط به چک و سفته‌بازي‌ست؟ فعلاً که نمي‌خواهم چيزي بگويم.شايد بگذارم برایِ بعد از صبحانه.برگشتم ديدم سيگار بعدي را آتش زده است.متوجه مي‌شوم نزديک‌هایِ چار صبح شده است.دارم کم‌‌کم نگران مي‌شوم.پشت بند ِچار صبح به‌زودي ساعت 5 هم از راه مي‌رسد.و همين‌طور شش.بعد شش و نيم.بعد بايد برایِ سر کار رفتن آماده شويم.دمر مي‌افتم.چشمانم را مي‌بندم.و تصميم مي‌گيرم تا شصت آهسته بشمرم تا ديگر از چراغ چيزي نگويم.
آيريس مي‌گويد:«دارد يادم مي‌آيد.دارد برمي‌گردد.جک، دل‌ات مي‌خواهد بشنوي؟»
از شمردن دست مي‌کشم، چشمانم را باز مي‌کنم،بلند مي‌شوم.اتاق را دود پر کرده است.يکي از لامپ‌ها را روشن مي‌کنم.چه‌راکه نه؟چه جهنمي شده است.
مي‌گويد:«تو خواب داشتيم به يک جشن مي‌رفتيم.»

ادامه دارد....

Tuesday, May 15, 2007

ـــ چه‌قدر دوست‌اش داري؟

ـــ هيچ‌چي.

ـــ چه‌را؟

ـــ چون اون به‌اندازه‌اي که من دوست‌اش دارم دوست‌ام نداره.

ـــ مگه چه‌قدر دوست‌اش داري؟

ـــ خيلي.
.
.
.

ـــ چه‌را دوست نداري آدم با‌شي؟

ـــ از اون‌جايي که من موجود ِ‌کمال‌گرايي هستم و توقع‌‌ام با رسيدن به کمال ديگه تموم مي‌شه و موقع مرگ‌ام فرامي‌رسه و از طرفي چون زنده‌گيُ‌ دوست دارم پس ترجيح مي‌دم از طرف کساني مث شما مدام ارشاد بشم تا به‌سویِ کمال پيش برم...و ازطرفي برایِ اين‌که زود به کمال و در نهايت به مرگ نرسم سعي مي‌کنم لغزش هم داشته باشم.

ـــ پس به شأن انساني اعتقادي نداري؟

ـــ نه تا زماني‌که هميشه استادان‌اي بالا منبر مي‌رن تا شعورُ‌ به من حالي کنن...درظاهر که اين‌طوره...فکر نکنم با اين اوصاف آدميّت برایِ من جدي باشه.

ـــ پس قبول داري که فکر هم مي‌کني؟

ـــ مي‌دوني؟ خنده‌دار اين‌جاست که هميشه با خودم فکر مي‌کنم که دارم فکر مي‌کنم که فکر مي‌کنم...اما زياد نگران نباشيد فقط فکره...چون افسار دست کسي ديگه‌ست.

ـــ خب حيوانات از اين‌ هم محروم‌اند...هيچ‌وقت به اسب نمي‌گن اجازه مي‌دي سوارت بشيم...

ـــ خوشا به سعادت‌ اسب.

ـــ چه‌را؟

ـــ چون دست‌کم تکليف خودشُ‌ مي‌دونه...مي‌دونه که بخوان با يکي جفت‌ش مي‌کنن که توله زياد کنه...بخوان ازش بارمي‌کشن...بخوان سواري مي‌گيرن...عوض‌اش کسي به غرايض‌اش کاري نداره...اما من و امثال من که آدميت‌مون هم رو هواست ، چي؟...نه قبول مي‌کنيد آدم‌ايم و نه حيوانيت ما رو مي‌پذيريد.

ـــ مث اين‌که دل‌ات خيلي پره...

ـــ نه عزيزم...اتفاقاً‌ خيلي هم سبک‌ام...چون تا دل‌ات بخواد بالا آورده‌م و سر دل‌امُ‌ سبک کرده‌م.

ـــ چه‌را؟

ـــ چه‌را؟...چه‌را؟...عجب سووال خوبي شماها دم دست‌تون داريد.

ـــ چه سووالي؟

ـــ فقط «چه‌را»...اما ديگه به جواب اين «چه‌را» کاري نداريد...چون هميشه جواب پيش شما بوده.

ـــ بده کسي به‌فکر سعادت شما باشه؟

ـــ نه...خيلي هم خوبه...به‌شرطي که از خودم هم بپرسه که سعادت مي‌‌دوني چيه؟...که بخوام ازش يا نه.

فورم اطلاعات شهرداري شهر قيرگونان

نام شهرداري : قيرگونان

سال تأسيس : يکي از سال‌هایِ يزدگردي

جمعيت: تابستان‌اش بيش ،‌ زمستان‌اش كم‌تر

بودجه : قرار است زياد شود

تعداد پرسنل: چند نفري کارمند ثابت ــ فلان تعداد کارگر قراردادي ــ فلان نفر کارگر روزمزد


اسامي شهرداران از بدو تأسيس شهرداري تاکنون :


رديف ؛ نام و نام خانوادگي؛ نام پدر؛ تاريخ‌تولد؛ مدرک تحصيلي؛ شروع خدمت؛ تاريخ انقضاء
1 اصغر مشنگ قلي نامعلوم لسيانس حبوبات پاک شده است هفته‌یِ پيش

2 خشاريار خشخاش‌‌پرور کورش 1945ميلادي سيکل فرانسه نامعلوم دو هفته پيش

3 عبدالله ايراني ارمن‌خان شناس‌نامه ندارد ديپلم ردّي هنوز وارد نشده است 3 هفته پيش



خلاصه‌اي از موقعيت شهر از نظر آب و هوا ، فاصله تا مرکز ، فرهنگ و آثار تاريخي

اين شهر مرکز بخش قيرگونان عُليا شهرستان اصفهان است. کيرکوني نام قديم اين شهر بوده‌است. پس از آن‌که اين شهر توسط سپاه ابوموسي اشعري فتح شد و جمله‌گي به تيغ تيز اسلام گردن نهادند نام اين شهر به‌خاطر بي‌ادبي بودن‌اش به قيرگونان تغيير يافت.

شهر قيرگونان بين مدار صفر درجه و 16 دقيقه و 30 ثانيه و 80 صدم ثانيه عرض شمالي و 52 درجه و 16 دقيقه و 99 ثانيه و 12 صدم ثانيه طول جغرافيايي نصف النهار گرينويچ قرار دارد و در فاصله‌اي بسيار پرت از شرق شهر اصفهان با 7868 کيلومتر ارتفاع از سطح دريا واقع شده است .

در روزگار شاه سلطان حسين صفوي ( 1106- 1135) گروهي از مردم به سبب تنگ‌سالي به 3 مايل‌ایِ غرب قيرگونان فعلي کوچيدند و دژي خشت‌وگلي ساختند و به‌دنبال آن دژ دوم و همين‌طور بگير تا برس به آپارتمان ده مرتبه و برج 13 طبقه و آسمان‌خراش 300 مرتبه را بنا نهادند که هنوز هم پا برجاست . در زمان بايسنقر عده‌اي از ساکنين در خارج قلاع و در قسمت شمال 60 درجه اقدام به ساخت و ساز بنایِ مسکوني نموده و به‌مرور بقيه ساکنين دُژوژ (دژها) نيز به آنها پيوسته و جمعيت‌اي کلوني را تشکيل دادند. علاوه بر ساخت منازل مسکوني ، عزاخانه ،‌ تيم‌چه کوچک ، تيم‌چه متوسط ، تيم‌چه گنده ، کاروان‌سرا ، ‌مُتل قو و مساجدي 3 مرتبه با «پايلوت» و سرويس بهداشتي و آسان‌سور بنا نهادند و رفته-رفته روستايي «انترسان» گسترش يافت و از رونق خاصي برخوردار گرديد. قيرگونان تا پيش از انقلاب شکوه‌مند اسلامي هم‌چنان ميان اهالي به کيرکون مشهور بود. کيرکون را مي‌توان در فرهنگ لغات آنندراج نيز يافت. اما پس از فتح اين شهر و پاك‌سازي از عناصر خودفروخته و غرب‌زده‌یِ محلي ، بنا به درخواست خود ساکنين و تحت فشار مسوولين مملکتي ، بر اساس مصوبه هيئت دولت ، به قيرگونان تغيير نام يافت و همين يکي دو سال پيش بود که به‌عنوان شهر شناخته شد و باز همين اخيراً ‌بود که شهرداریِ شهر افتتاح و راه اندازي گرديد .

اين شهر بالغ بر خيلي نفر جمعيت دارد با نرخ رشدي معادل ... که در ... خان‌وار زنده‌گي مي‌کنند. وسعت شهر دو برابر يک کلان‌شهر متر مربع وسعت دارد و بخشي از مردم به زبان فارسي و بخشي نيز به زبان محلي مشابه زبان زرگریِ ولايتي که اکثر لغات آن از زبان پهلویِ قيرگوني است صحبت مي‌کنند.

از نظر آب و هوايي شهر قيرگونان زياد تعريفي ندارد. گرم و خشک تا قسمتي ابري است. و ميزان باره‌ندگي‌اش، اي ، بدک نيست.

حداکثر مطلق دمایِ هوا در تيرماه 129 درجه فارنهايت و حداقل مطلق 2 درجه سلسيوس ثبت شده است. شهر قيرگونان به‌علت کمی ِبارنده‌گي از مناطق کم‌آب استان به‌شمار مي‌آيد و آب آشاميدني آن در دوره احمدي‌نژاد از طريق خط آب‌رسانی ِتونل دوم کندوان تا حدودي مرتفع گرديده است .

قيرگونان از نظر اقتصادي از مهم‌ترين مراکز توليد گوشت «شترگاوپلنگ» در شهرستان مي‌باشد و بالغ بر 50 واحد شترگاوپلنگ گوشتي زير نظر شرکت تعاوني شترگاوپلنگ‌داران قيرگونان در حال حاضر مشغول به فعاليت مي‌باشند.

کارگاه‌هایِ کفن‌بافی ِفراواني از ديرباز در اين شهر بوده ، به‌ويژه زنان در بافتن کفن طرح ِجوشن‌کبير ِقم در نوع ابريشمي و پشمي و در رنگ‌هایِ يشمي مهارت ويژه‌اي دارند و منبع درآمد خوبي برایِ خانواده‌ها محسوب مي‌شود.

مردمي مذهبي و پاي‌بند انقل و پنقل ؛ روزه‌یِ خود را هم‌‌واره با عرق سگي باز مي‌کنند. به شعائر مذهبي به‌شدت پشت کرده‌اند و از ديرباز بزرگاني را در فقه و ادب و هنر به دنيا صادر کرده‌اند.

برایِ مشاهده‌یِ اعضایِ شهرداریِ قيرگونان لطفاً اين‌جا را کليک بفرماييد.

ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه

آن امام دين و سنت، آن مقتدایِ مذهب و ملت، آن جهان درايت و عمل، آن مکان کفايت بي‌دل ، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب وَرَع يگانه، آن سنی آخر و اول ، امام به حق احمد حنبل رضي‌الله عنه ، شيخ سنت و جماعت بود و امام دين و دولت و هيچ‌کس را در علم احاديث آن حق نيست که او را ؛ و در ورع و تقوی و رياضت و کرامت شأن‌ای عظيم داشت و صاحب فراست و مستجاب‌الدعوة بود و جمله فرق او را مبارک داشته‌اند از غايت انصاف، و از آن‌چه بر او اقرار کردند مقدس و مبرّاست، تا حدي‌که پسرش يک روز معنی ِاين حديث مي‌گفت که خُمر طيبه آدم بِيَده. و در اين معنی گفتن دست از آستين بيرون کرده بود . احمد گفت :چون سخن يدالله گويی به دست اشارت مکن .
و بسي مشايخ کبار ديده بود چون ذوالنّون و بشر حافي و سري سقطي و معروف کرخي و مانند ايشان. و بشر حافي گفت: احمد حنبل را سه خصلت است که مرا نيست . حلال طلب کردن هم برای ِخود و هم برای ِعيال و من برای ِخود طلب کنم...
پس سري سقطي گفت: او پيوسته مضطر بود در حال حيات از طعن معتزله و در حال وفات در خيال مشبهه و او از همه بري .
نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکليف بايد کرد تا قرآن مخلوق گويد .
پس او را به سرای ِخليفه بردند. سرهنگي بر در سرای ِخليفه بود. گفت:ای امام ! زينهار تا مردانه باشي که وقتي دزدي کردم هزار چوب‌ام بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهايي يافتم. من بر باطل چنين صبر کردم تو که بر حقي اولي‌تر باشی .
احمد گفت: آن سخن او ياري بود مرا.
پس او را مي‌بردند و او پير و ضعيف بود. بر عِقابين کشيدند و هزار تازيانه بزدند که قرآن را مخلوق گوي، و نگفت، و در آن ميانه بند ايزارش گشاده شد و دست‌هایِ او بسته بودند. دو دست از غيب پديد آمدند و ببست. چون اين برهان بديدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومي پيش او آمدند و گفتند: در اين قوم که تو را رنجانيدند چه گويي؟
گفت: از برای ِخدا مرا مي‌زدند، پنداشتند که بر باطل‌ام.
به مجرد زخم چوب با ايشان به قيامت هيچ خصومت ندارم.
نقل است که جواني مادری بيمار داشت و زمين شده. روزی گفت: ای فرزند ! اگر خشنودي من مي‌خواهي پيش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای ِمن . مگر حق تعالی صحّت دهد که مرا دل از اين بيماري بگرفت .
جواني به در خانه امام احمد شد و آواز داد. گفتند: کيست ؟
گفت: محتاجي .
حال باز گفت که: مادری بيمار دارم و از تو دعايي مي‌طلبد .
امام عظيم کراهيت داشت از آن معنی که مرا خود چه‌را مي‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان ! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است .
جوان بازگشت. چون به در خانه رسيد مادرش برخاست و در بگاشد و صحت کلی يافت و به فرمان خداي تعالی.
نقل است که بر لب آبي وضو مي‌ساخت. ديگري بالای ِاو وضو مي‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زير امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب ديدند. گفتند خداي با تو چه کرد ؟
گفت بر من رحمت کرد ، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن .
نقل است که احمد حنبل گفت: به باديه فرو شدم ، به تنها راه گم کردم. اعرابي را ديدم به گوشه‌اي . نشسته تازه. گفتم بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسيدم. گفت مرا گرسنه است .
پاره‌ای نان داشتم و بدو مي‌دادم. او در شوريد. گفت:اي احمد ! تو که‌ای که به خانه‌یِ خدای روی ، به روزي رسانيدن از خداي راضي نباشی ، لاجرم راه گم کني .
احمد گفت : آتش غيرت در من افتاد .
گفتم: الهي تو را در گوشه‌ها چندين بنده‌گان‌اند و پوشيده .
آن مرد گفت: چه مي‌انديشي، اي احمد ! چه مي‌انديشي؟ او را بنده‌گان‌اند که اگر به خداي تعالي سوگند دهند جمله زمين و کوه‌ها زر گردد برای ِايشان .
احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمين و کوه زر شده بودند. از خود بشدم. هاتف‌اي آواز داد : چه‌را دل نگاه نداري اي احمد که او بنده‌اي است ما را که اگر خواهد از برای ِآسمان بر زمين زنيم بر آسمان و او را به تو نموديم اما نيزش می‌بيني .
نقل است که احمد در بغداد نشستي، اما هرگز نان بغداد نخوردي و گفتي : اين زمين را اميرالمومنين عُمَر رضي‌الله عنه وقف کرده است بر غازيان. و زر به موصل فرستادی تا از آن‌جا آرد آوردند و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن‌احمد يک‌سال در اصفهان قاضي بود و صايم‌الدهر و قايم‌اللّيل بود و در شب دو ساعت بيش‌تر نخفتي و بر در سرای ِخود خانه‌اي بي‌در ساخته بود و شب آن‌جا دو ساعت بيش‌تر نخفتي و بر در سرای ِخود خانه‌اي بي‌در ساخته بود و شب آن‌جا نشستی که نبايد که در شب کسي را مهم‌اي باشد و در بسته يابد. اين چنين قاضی بود. يک‌روز برای ِامام احمد نان مي‌پخت. خمير مايه از آن صالح بستندند. چون نان پيش احمد آوردند گفت: اين نان را چه بوده است ؟
گفتند: خميرمايه از آن ِصالح است .
گفت: آخر او يک‌سال قضای ِاصفهان کرده است. خلق ما را نشايد .
گفتند: پس اين را چه کنيم ؟
گفت: بنهيد ، چون سايل‌اي بيابيد و بگوييد که خمير از آن ِصالح است اگر مي‌خواهيد بستانيد .
چهل روز در خانه بود که سايل‌اي نيامد که بستاند. آن نان بوي گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت : چه کرديد آن نان ؟
گفتند: به دجله انداختيم .
احمد بعد از آن هرگز ماهی ِدجله نخورد و در تقوی تا حدي بود که گفت : در جمعي اگر همه سرمه‌دان‌اي سيمين بود نبايد نشستن .
نقل است که يک‌بار به مکه رفته بود. پيش سفيان عيينه تا اخبار سُماع کند. يک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چه‌را نيامده است؟ چه‌را برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بيرون آمدن. مردي بر ايشان آمد و گفت: من چندين دينار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت : نه .
گفت: جامه‌یِ خود عاريت دهم. گفت: نه. گفت: بازگردم تا تدبير نکنی.
گفت: کتابي مي‌نويسم ، از مزد آن کرباس بخر برای ِمن. گفت: کتان بخرم؟
گفت: نه، آستر بستان، تا پنج گز به پيراهن کنم و پنج گز به جهت ايزار پاي.
نقل است که احمد را شاگردي مهمان آمد. آن شب کوزه‌یِ آب پيش او برد، بامداد هم‌چنان پر بود . احمد گفت: چه‌را کوزه آب هم‌چنان پر است؟
طالب علم گفت: چند کردمي ؟
گفت: طهارت و نماز شب و الا اين علم به چه مي‌آموزی ؟
نقل است که احمد مزدوري داشت. نماز شام شاگردي را گفت تا زيادت از مزد چيزي به‌وي دهد . مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: برعقب او ببر که بستاند .
شاگرد گفت: چه‌گونه ؟
گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن نديده باشد. اين ساعت چون بيند بستاند .
وقتی شاگردي ديرينه را مهجور کرد ، به سبب آن‌که بيرون در خانه را به کاه‌گل بيندوده بود. گفت: يک ناخن از شاه‌راه مسلمانان گرفته‌اي تو را نشايد علم آموختن .
امام وقتي سطل‌اي به گرو نهاده بود. چون باز گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آن ِخود بردار که من نمي‌شناسم از آن تو کدام است .
امام احمد سطل به وي رها کرد و برفت .
نقل است که مدتي احمد را آرزوی عبدالله مبارک مي‌کرد تا عبدالله آن‌جا آمد. پس احمد گفت: اي پدر! عبدالله مبارک به درخانه است. که به ديدن تو آمده است.
امام احمد راه نداد. پسرش گفت: در اين چه حکمت است که سال‌هاست تا در آرزوی ِاو مي‌سوختی. اکنون که دولتی چنين به در خانه تو آمده است، راه نمي‌دهی ؟
احمد گفت: چنين است که تو مي‌گويی اما مي‌ترسی که اگر او را ببينم خو-کرده‌یِ لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. هم‌چنين بر بوی او عمر مي‌گذارم تا آن‌جا بينم که فراق در پي نباشد .
و او را کلمات‌اي عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسيدی، اگر معاملتي بودي جواب دادي، و اگر از حقايق بودي حوالت به بشر حافي کردي.
و گفت: از خدای تعالي در خواست کردم تا دري از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بيم آن بود که خرد از من زايل شود. دعا کردم. گفتم : الهي تقرب به چه‌چيز فاضل‌تر ؟
گفت: به کلام من، قرآن .
پرسيدند: اخلاص چي‌ست؟ گفت: آنکه از آفات عمل خلاص يابي.
گفتند: رضا چي‌ست؟ گفت آن‌که کارهای ِخود به خداي سپاری .
گفتند: محبت چي‌ست؟
گفت: اين از بشر پرسيد که تا او زنده باشد، من اين جواب نگويم .
گفتند: زهد چي‌ست؟
گفت: زهد سه است ترک حرام، و اين زهد عوام است، و ترک افزوني از حلال و اين زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و اين زهد عارفان است .
گفتند: اين صوفيان که در مسجد آدينه نشسته‌اند بر توکل بي‌علم ؟
گفت: غلط مي‌کنيد که ايشان را علم نشانده است.
گفتند: همه هميّت ايشان در نان‌اي شکسته بسته است .
گفت: من نمي‌دانم قومي را بر روی ِزمين بزرگ همت‌تر از آن قوم که همت ايشان پاره‌اي نان بيش نبود.
و چون وفات‌اش نزديک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه‌یِ شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت مي‌کرد و به زبان مي‌گفت: نه هنوز !
پسرش گفت: ای پدر! اين چه حال است؟
گفت: وقتي با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بر بالين‌اند عن‌اليمين و عن‌الشمال قعيد. يکي ابليس است در برابر ايستاده و خاک ادبار بر سر مي‌ريزد و مي‌گويد ای احمد! جان بردي از دست من. من مي‌گويم: نه هنوز، نه هنوز! تا يک نفس مانده است جای ِخطر است، نه جای ِامن .
و چون وفات کرد و جنازه‌یِ او برداشتند مرغان مي‌آمدند و خود را بر جنازه‌یِ او مي‌زدند. تا چل و دو هزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زُنّارها مي‌انداختند و نعره مي‌زدند و لااله الا الله مي‌گفتند و سبب آن بود که حق بر جهودان ؛ و ديگر بر ترسايان و ديگر بر مسلمانان. اما از بزرگي پرسيدند: نظر او در حيات بيش بود يا در ممات ؟
گفت:او را دو دعا مستجاب بود. يکی آن‌که گفتي بار خدايا هرکه را ايمان نداده‌اي بده و هرکه را ايمان داده باز مستان. از اين دو دعا يکي در حال اجابت افتاد تا هرکه را ايمان داده بود باز نگرفت و ديگر در حال مرگ تا ايشان را اسلام روزي کرد .
و محمد بن‌ خزيمه گفت: احمد را به خواب ديدم، بعد از وفات، که مي‌لنگيدی. گفتم: اين چه رفتار است؟ گفت: رفتن است گفت: رفتن من به دارالسلام .
گفتم: خداي با تو چه کرد ؟
گفت: بيامرزيد و تاج بر سر من نهاد و نعلين در پای ِمن کرد و گفت: يا احمد اين از برای ِآن است که گفتي: قرآن مخلوق نيست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسيد. رحمةالله عليه .


تذكرة‌الاوليا

Monday, May 14, 2007

دي‌روز صبح دو روزنامه هم‌ميهن و شرق را خريدم تا نظري بر کيفيت آن‌ها بيندازم...بيش ازهرچيز از سرمقاله خوب محمد قوچاني خوش‌‌حال شدم...اگرچه با همان الگویِ شکست‌خورده‌یِ پيشين قوچاني يعني «ما آمده‌ايم که بمانيم» نوشته شده است اما از اصطلاح مشهور رمون آرون يعني « تماشاگر درگير» نيز به‌‌جا آورده شده است...يعني تنها يک ناظر بي‌تفاوت هم نه...اگرچه مقاله‌یِ محمد قوچاني يک مونتاژ خوب از نوشته‌هایِ ديگران بود...و با اين‌که بقایِ نشريه مي‌تواند چيزي سوایِ ادعایِ دعوت به‌بازگشت روشن‌فکران به زه‌دان خود يعني مردم باشد تا ايشان با روي‌کرد-اي مردمي ( امي و نه امل) مخاطبان گسترده‌تري را جذب کنند...با هر بينش و هر سمت و سويي ، گيريم در پس پرده‌‌هایِ مخملين هم که باشد باز به گمانم حرکت خجسته‌اي‌ست و بايد از آن حمايت کرد...با نگاه‌اي گذرا مي‌توان هم‌ميهن را از اين لحاظ موفق‌تر دانست...شايد در آغاز ، يک «جام‌‌جم» غيردولتي به‌چشم آيد...اما شک ندارم مسوولين محترم نشريه با گوشه چشمي بر آموزش مردمي و ادبياتي ملموس‌‌تر طيف وسيع‌تري را به دنبال خود خواهند کشاند، به شرط آن‌که افراط-اي در کارنباشد و پاي‌گاه نخبه‌گان را از دست ندهند...به قول دوستي به ورطه‌یِ هوچي‌هایِ پاپاراتيزيک نغلتند.

Sunday, May 13, 2007

وب‌لاگ هوتن يعني شب‌هایِ D.V.D و دو فيلم پشت هم ديدن و کم‌کم خروپف داش فرهاد دراومدن...وب‌لاگ هوتن يعني چهره‌اي که منُ ياد يه رفيق مترجم آلماني مي‌ندازه...ياد يه بچه دشت مغان...ياد جيمز دين مي‌اندازه...وب‌لاگ هوتن يعني تا صبح پلک نزدن و تا چش داغ مي‌شه ، زنگ ساعت هم‌راه داش فرهاد مي‌خوره...وب‌لاگ هوتن يعني تکرار خاطرات قديمي...يعني Catch Me If You Can...يعني حوزه هنري...يعني عضويت تخمي تو کتاب‌خونه‌ش...وب‌لاگ هوتن يعني همه اين‌ها...

دو فيلم خوب و ديدنی ِrosemary's baby (رومن پولانسکي) رو هم مث ديگه کارهایِ پولانسکي دوست دارم...فيلم پخته و خوش‌ساخت telephone booth ساخته جوئل شوماخر هم که پيش‌تر فيلم‌اي به همين شيوه و با داستان‌اي فشرده و فضاهايي عصبي و منقبض ساخته بود به نام «سقوط» رو خيلي دوست داشتم...فيلم سقوط منُ هميشه ياد مورسویِ بيگانه (کامو) مي‌ندازه با اون آفتاب عذاب‌آور که سر رشته‌یِ اصلی‌ ِداستان فيلم از اون‌جاست.
.
.
.

اردي‌بهشت =< هور-داد (خورداد) =< تير =< انه‌مرداد (امرداد) =< شهر-ايوار =< مِثرَه (ميترا)=< آوان =< آثـَر (آتور) =< دي =< وهومن =< اسپنذ
از نام وب‌لاگ حتماً دريافته‌ايد زين ‌پس نام‌هایِ بالا را به‌مرور خواهد گرفت و نام وب‌لاگ فصلي خواهد شد...
.
.
.
دست‌ام پيش فرهاد حسابي رو شده و هربار که مي‌خواهم فيلم‌اي بذارم تویِ دي‌وي‌دي رام...خودش مي‌گه: اينُ بذار...راست کار توئه...مي‌خندم و مي‌گم: چه‌طور؟...
ـــ آخه تو از فيلمايي خوش‌ات مي‌آد که با اعصاب آدم بازي کنه.
ـــ خب فکر مي‌کني چه فيلم‌اي ببينم؟
ـــ از اون اول‌اش هم معلوم بود که نمي‌خواي
departed رو ببيني... ( تو دلم) آخه با اين اسکورسيسي اصلاً‌ حال نمي‌کنم...درسته که فيلم‌هاش کشش داره...اما اگه بخوام يه فيلم هاليوودي ببينم ترجيح مي‌دم همين باجه تله‌فونُ‌ ببينم...فيلم‌اي که تنوع مکاني نداره و جلوه‌هایِ آن‌چناني هم نداره...ديالوگ‌هایِ‌ دل‌چسب‌اي هم نداره...بازي‌گرهایِ‌ sex appeal-اي هم نداره...فقط يه چيز داره...تمرکز...meditation...يک فيلم به شدت فشرده و متمرکز...اصولاً‌ از فيلم‌هایِ کم بازي‌گر و پر از درگيري لذت مي‌برم...يادمه يکي از دوستان عزيزم که دوست نزديک نمايش‌نامه‌نويس خوب نسل جوان حسين مهکام هست...به من مي‌گفت: روهام...آخه اون‌روزها بين دوستام اين اسم رو داشتم...از روهام خوش‌ام مي‌اومد...دوست داشتم چون اين پهلوون بزدل شاه‌نامه‌اي سپر خودشُ انداخت و رفت تو کوه‌ها و گم‌وگور شد...اصولاً‌ هميشه عاشق گم‌وگوري بوده‌م...و مشکل اصلی ِمن با هويت و شناس‌نامه هم سر همين ثبت شدن‌هاس...ثبت در تاريخ...بگذريم، فرصت بشه در آخر جلسه راجع به اين مقوله هم بيش‌تر بحث خواهم کرد...
ـــ خب مي‌گفتي؟...‌روهام چي؟
ـــ ئه فرهاد مگه تو حرفایِ‌ تو دل من هم مي‌شنوي؟
ـــ تو بگو ف...من مي‌دونم اسم چي‌ُ آوردي؟
ـــ نگو تو رو خدا...ازش متنفرم...
ـــ خب مي‌دونم ازش متنفري که اسم‌اشُ نمي‌آرم ديگه؟
ـــ باز گفتي؟
ـــ خب آقاجون فرني نخور...
ـــ عوضي...
ـــ خب مي‌گفتي روهام چي؟
ـــ هيچ‌چي رفيق‌ام گفت:‌ روهام...تو خيلي جالبه که کارهات از کم‌شخصيت داره ميل مي‌کنه به شخصيت‌هایِ زياد.
ـــ يعني چي؟
ـــ آخه مي‌دوني‌که؟
ـــ چي رو؟
ـــ در درام‌نويسي پرداخت شخصيت خيلي خيلي مهمه...و نويسنده‌هایِ تازه‌کار...معمولاً ‌پرشخصيت مي‌نويسن...چون توان ايجاد درگيریِ قوي بين شخصيت‌‌ها ندارن...اينه که برعکس اون‌چيزي‌که فکر مي‌کني وقتي کم مي‌آرن شخصيت به داستان اضافه مي‌کنن....اما هرچي پخته‌تر مي‌شي و مهارت بيش‌تر پيدا مي‌کني شخصيت‌هایِ ايزوله‌تر و تعداد کم‌تر و عوض‌اش با act بيش‌تر خلق مي‌کني.
ـــ پس با اين اوصاف شکسپيه‌ر هم ضعيف مي‌نوشته...با اون شخصيت‌هایِ‌ زيادش...
ـــ ابدا...شکسپيه‌ر هم شخصيت‌هایِ‌ اصلي‌ش خيلي خيلي کم هستن...و چون تو طراحی ِ شخصيت‌ خيلي مهارت داره...شخصيت‌هایِ کمکي و اصطلاحاً‌ فرعي‌ش هم قدرت يه شخصيت اصليُ دارن.. مث نخل‌هایِ‌ وحشی ِفاکنر نيست که تعمداً شخصيت‌ها در رومان‌اش ول مي‌شن...يا تريسترام شندي که حاشيه بر متن مي‌چربه...حالا بعداً‌ بيش‌تر مي‌گم...آره خلاصه ،‌ رفيق‌ام مي‌گفت: خوش به‌حال‌ات ان‌قدر توانايي داري که بتوني با کم‌ترين شخصيت داستانُ‌ پيش ببري و act هم داشته باشي...ببين داش فرهاد خيلي سخته...البته حرف زدن‌اش خيلي ساده‌ست...
ـــ خب راجع به باجه تله‌فون مي‌گفتي...
ـــ آهان تو اين داستان هم نمي‌دونم کسي فهميد يا نه تنها چيزي‌که معنا نداشت خودداستان بود...و داستا حول محور تنوع شخصيت‌ها مي‌چرخيد و مث دویِ امدادي دست به‌دست مي‌شد...من اسم اين نوع روايت‌گري که شباهت زيادي به فورم شهرزادي داره و البته هم‌خويشي هم با فورم حلقویِ مدرنيست‌هایِ متأثر از هزار و يک‌شب هم داره...اما باز هيچ‌کدوم از اين‌ها نيست...اسم‌شُ گذاشته‌م: فلک‌الفلاک‌اي و مث منظومه‌ چرخ‌دنده‌ايه و تيغه‌هایِ چرخ مي‌افته تو تيغه‌هایِ ديگه...بازگشت داره...گريز داره...اما مث نوشته‌هایِ‌پست مدرن هم نيست...يه ضابطه‌یِ دقيق طراحي‌شده هم داره که خيلي هم آزاد و سياله...مث نظام کيهاني...پر از source پنهان که به‌موقع‌اش آشکار مي‌شه...فقط تو اين داستان من رشته‌هایِ پله‌گان‌ایِ ماجراهايي مي‌بيني که حلقه‌یِ اتصال‌شون شخصيت‌ها بودن...يعني از اين شخصيت به اون شخصيت برایِ تعريف ماجرایِ ديگه ارتباط هست...و هرجا قرار بود داستا‌ن‌اي رخ بده از زيرش شونه خالي مي‌کرد...
ـــ خب باجه تله‌فون؟
ـــ آره ،‌ تمرکز بر افشایِ شخصيت کاذب (گروگان) که بهانه‌اي بود برایِ فکر کردن به شخصيت اصلي يعني گروگان‌گير ، يک بازیِ مارو پله ساخته بود که ضابطه‌یِ خيلي دقيق‌اي هم داشت....من عاشق اين‌جور طرح‌ها هستم...مث نمايش‌نامه‌یِ «بازیِ استريندبرگ» دورنمات که از خودش از نمايش‌نامه‌یِ بازیِ يک رويایِ استريندبرگ وام مي‌گيره اما به شدت به الگویِ روايی ِ«پدر» استريندبرگ نزديک‌تره...تو اين دو نمايش‌نامه تمرکز حرف اصليُ‌رو مي‌زنه...اما شخصيت‌ها هستن که گريز از مرکز هستن...
ـــ آهان يعني مي‌گي باجه تله‌فون هم به‌خاطر اين دوگانه‌گي جذابيت داره؟...
ـــ نه اين‌جا فورم چيز ديگه‌ايه...مارپيچي شده...روايت با پيش‌رفت زمان داستان تنگ‌تر مي‌شه...تقلایِ‌شخصيت هم به همون اندازه شدت مي‌گيره...
ـــ خب تو پدر استريندبرگ هم همينه.
ـــ نه بي‌خود نيست که دورنمات فضایِ درام‌اشُ درست مث برخي نمايش‌هایِ روم قرون وسطي وسط رينگ مشت‌زني مي‌بره...چون نمايش پدر هم فقط مشت و لگدهایِ زن و مرد به هم‌ديگه‌ست...يک کشه که هي کشيده مي‌شه و در مي‌ره و تو صورت مي‌خوره...
ـــ ازبچه روزمري چه‌را خوش ات اومد؟
ـــ چون يه فيلم به شدت گرم با رنگ‌ها و موسيقي و فضایِ مهربان و بدون خشونت ولي به شدت خشن بود...پارادوکس‌اش بي‌نهايت جذاب بود...به جرأت مي‌گم: يه فيلم horror با عناصر ملودرام بود...تمرکز هم تو اين فيلم حرف اول‌ُ مي‌زد...
ـــ ولي نه از جنس باجه تله‌فون...
ـــ قرار نيست تمرکزُ ما به معنایِ فشرده‌گي فقط بگيريم.
ـــ ولي همه توضيحات قبلي‌ت براساس همين فشرده‌گي بود.
ـــ حق با توئه...نکته‌یِ ظريف‌اي بود...ببين بذار يه مثال بزنم که تو نوشته‌هايي که هميشه از من خوندي و ديدي...خصوصاً ‌نوشته‌هایِ غير وب‌لاگ‌اي که اصلي‌ترين‌ها هم هست...و اون هم اينه که يه ملوديُ سعي مي‌کنم تو جاي‌جایِ نوشته‌م با انواع و اقسام ابزارآلات خودم بنوازم...يعني‌که جنگ کجا و در قالب چه شخصيتي و در کدام محل‌اي و در کدام دوره‌یِ تاريخي ، چه نوع نتيجه‌اي داره...اين جنگ حتا خودشُ ممکنه ميون اشياء هم بروز بده...هميشه عاشق طراحی ِجلد تريسترام شندي بودم...که اگه اشتباه نکنم کار ابراهيم حقيقي باشه...رویِ جلد و پشت جلد کتاب تصوير کروموزم مي‌بينيم...خب اين يعني چي؟...يعني کليد فهم کتاب...ديگه توضيح نمي‌دم چون ممکنه سر از بحث‌هایِ ديگه دربياريم...
ـــ مي‌شه بگي داستان مرگ و دوشيزه پولانسکي که واسه‌ت تعريف کردم چه‌طور بود؟
ـــ ببين فرهاد...بعضي وقت‌ها من عاشق خود تعريف کردن داستان از طرف کسي‌ديگه مي‌شم تا خود داستان...پس بذار واسه جلسه ديگه که راجع به اين فيلم هم بحث کنيم...

حسني نگو بلا بگو

داستان زير با عنوان «عشق‌ات كچل‌ام كرد» يكي از ده داستان مجموعه‌یِ «حسني نگو بلا بگو» است كه اين‌جانب به نوشتن آن مرتكب شده‌است و در نمايش‌گاه كتاب نيز توزيع شد...متأسفانه به دليل آن‌كه غرفه‌یِ ناشر در جایِ خوبي قرار نداشت و در جنب مستراح واقع شده بود و خيل مشتاقان نيز نگاه‌شان به سمت چاه‌هایِ‌ خلا بود ،‌ كتاب مورد نظر آن‌گونه كه حق‌اش بود ديده نشد و فروش مطلوبي نداشت.


ايست‌گاه مترو...فرشته‌یِ موبسته‌یِ فيلم «بال‌هایِ اشتياق» دارد. صدایِ‌ درون يکي‌يکي آدم‌هایِ شکست‌خورده در کنکور عشق را‌ گوش مي‌دهد...

اولي: عذابي بالاتر از اين نمي‌تونه باشه که تو کسي رو دوست داشته باشي که اون به تو فقط احساس خواهري داشته باشه...

دومي: عذابي بالاتر از يه مثلث عشقي پيدا نمي‌شه.

سومي: من که چش ديدن کسي‌که عزيزترين‌امُ دوست داشته باشه ندارم...آرزو مي‌کنم زود بميره.

چارمي: بي‌حالي نشونه‌یِ تحرک بالایِ‌ ذهنه...وقتي از ذهن‌ات با شتاب بالا کار مي‌کشي...بدن‌ات به شدت کم مي‌آره...خوش به حال اونايي که هميشه شاد و سرزنده‌ن.

اولي بعد از يک دقيقه خودش را زير قطار اولي مي‌اندازد...
دو ساعت بعد از اين‌که راه باز شد ، دومي خودش را زير قطار دومي مي‌اندازد.

چار ساعت بعد از پاک‌سازي ،‌سومي يک‌نفر ديگر را زير قطار سومي مي‌اندازد.

هشت ساعت بعد چارمي را به جرم اين‌که فقط داشته با خودش بلند فکر مي‌کرده که اگر خودش را مانند بقيه مي‌کشت خوب بود ، دست‌گير مي‌کنند و به جرم هم‌دستي با سومي به سي‌سال زندان محکوم مي‌شود. در زندان يک رومان عاشقانه مي‌نويسد که ده سال پرفروش مي‌شود. سال بيستم به دليل آن‌که حالا يک شخصيت فرهنگي شده‌است ، از زندان ، با احترام آزاد مي‌شود. اما به محض اين‌که آزاد مي‌شود به دست يک عاشق کوردل ترور مي‌شود. چه‌راکه تروريست مذکور فهميده بوده‌است عشق مورد نظرش بدون هماهنگي با وي و با خواندن رومان عشقی ِچارمي يک‌ دل نه هزار دل عاشق و شيدایِ‌ وي شده ‌است پس عاشق مورد نظر کمر به قتل او مي‌بندد.

سال بعد از مرگ چارمي ، عاشقان و شکست‌خورده‌گان واقعی‌ ِعشق محل دفن وي را يک زيارت‌گاه مي‌کنند. مي‌گويند يک شب او به خواب يکي از زائران سينه‌سوخته‌اش در حجاب‌اي نوراني ظاهر مي‌شود و به او توصيه مي‌کند: هرکس چل شب مانند من کون‌گشادي کند و به زيارت‌ام نرود به معشوق‌اش خواهد رسيد...
اکنون شهري که او در آن دفن است و زيارت‌گاه شده است، يکي از قطب‌هایِ اصلی ِ جذب گردش‌گري و خيل عظيم عاشقان شکست‌خورده از چارگوشه‌یِ عالم است. در برخي احاديث عشقوي آمده است: آخرالزمان او و تعدادي از ياران بر حق‌اش ظهور خواهند کرد در حالي‌که شهيد سن والنتاين نماز ظهر را پشت سر او خواهد خواند. الله عالم.

مي‌گويند نام اين شهر معلوم نيست. هرکس آن‌را بيابد گويي عمر جاودان يافته باشد. و از طرفي چون مي‌دانيم شهري هست که از چارگوشه‌یِ عالم برایِ زيارت قبر آن بزرگ‌وار به‌سوي‌اش سرازير مي‌شوند ، لذا با يک حساب سرانگشتي مي‌توان حدس زد تاکنون چند نفر عمر جاودان پيداکرده‌اند.

بشنو از ني چون كه خشتک مي‌درد

يکي بود يکي نبود. يک‌روز صبح که از خوب 31 ساله‌گي پريدم و متوجه شدم موهام شکسته و دست مي‌گذارم روش تير مي‌کشد...ته دل‌ام از نداشتن چيزي بدجوري غم گرفته بود...چيزيُ مي‌خواستم که خودم هم نمي‌دونستم چيه.فقط هي گر مي‌گرفتم. هي گر مي‌گرفتم.همين‌طور که داشتم از خودم سووال و جواب مي‌کردم ، به خودم گفتم: ببين شايد من يه ليوان آب خنک مي‌خوام.خب نوشيدم.اما نوچ.اتفاقي نيفتاد.هي فکر کردم فکر کردم يه‌هو اون لامپ هالوژن کم‌مصرف بالا سرم روشن شد. صدايي تو سر-ام غريد: شماره چار بفرماييد؟ به دور و برم نگاه کردم ببينم چي به چيه؟باز صدا غريد: وقت‌تون تموم شد.سووال بعدي.سووال بعدي را مي‌دانستم.سووال بعدي اين بود:
من حتماً از چيزي دارم گر مي‌گيرم که مربوط به روح‌‌مه.اسم‌اش چيه؟دوباره لامپ هالوژن کم‌مصرف روشن شد.اين‌بار دست از پا خطا نکردم و فوري گفتم: من تنهام و يه شريک با معرفت تو زنده‌گي‌‌م مي‌خوام.صداهه باز داد زد: اشتباهه.کي مي‌دونه؟ اي بابا ؟ پس من چه مرگمه؟ انقدر فکر کردم و فکر کردم که چرت‌ام گرفت...گيج گيج بودم که حس کردم يکي اومد بالا سرم و گوشه‌یِ لباس‌امُ‌ گرفت و گذاشت لا دندون‌هاش. داد زدم: چي‌کار داري مي‌کني؟...با همون وضعيت جوابي داد که نفهميدم...

ـــ وردار اون لامسب‌ُ...من که چيزي نفهميدم.

لباس را از دهان بيرون کشيد و همين‌طور که داشتبا دندون‌هاش ور رفت جواب داد...معلوم بود دندون‌هاش درد گرفته‌...باز نفهميدم چي گفت.

ـــ دست‌اتُ از اون دهن کثافت‌ات دربيار..من که چيزي نفهميدم.

دست‌اش را بيرون کشيد و عصبي جواب داد:

ـــ کر هم شدي؟...مي‌خوام خواب‌اتُ ‌پاره کنم.

ـــ اين‌جوري؟...آخه اين خواب‌اه؟...دهاتي؟...اين لباس من‌اه.

ـــ من چه مي‌دونم؟ يکي به من گفت:‌ برو خواب‌اشُ‌ پاره کن.

ـــ کدوم خري گفت؟

ـــ چه مي‌دونم...فقط مي‌دونم خر نبود.

ـــ از کجا مي‌دوني؟

ـــ از گوش‌هاش...دراز نبود.

ـــ ببين من اصلاً ‌ام‌روز اعصاب ندارم‌ها؟

ـــ به‌‌خاطر اينه که شارژ لامپ اضراري‌ت تموم شده...

ـــ نه‌‌خير هم، اون لامپ هالوژن کم‌مصرف‌اه...انرژي‌ش هم از الکتريسيته‌یِ ساکن بدن‌ام تأمين مي‌شه...مث تویِ ديلاق که گازسوز نيستم؟

ـــ کور خوندي...من باطري‌م آفتابي‌اه...

ـــ هوا که ابري بشه چي ، قراضه؟

ـــ همين‌ه که جواب‌هات هم مث خودت تخمي‌ان...چون خيلي بي‌سوادي...

ـــ خوش به‌حال تو که با سوادي...برو بذار تو حال خودمون باشيم.

ـــ بيا بابا...اوه...اصلاً من خرُ ‌بگو که خواستم از اين حالت خواب درت بيارم...

ـــ نخواستيم...بذار به درد خودمون باشيم...آقایِ خر.

ـــ چيه؟...افسرده‌اي؟...خب برو دوکتور...مشکل‌ات مي‌دوني چيه؟

ـــ چيه آقایِ دوکتور؟

ـــ زيادي از خودت ممنون‌اي.

ـــ برو باباجون...برو خدا روزي‌تُ جایِ ديگه حواله کنه.

ـــ ما مي‌ريم...تو هم به اين سواد آب‌دوغ خياري‌ت بناز...بدبخت تنها...بس‌که با اين اطوار آدم باسوادي‌ت همه رو از خودت تاروندي...حالا نشسته‌اي يه گوشه بق کرده‌ي...درد تو اينه که فهميدي هيچ گوزي نيستي و فقط پف چُسکي بودي...ولي اون غرور گه‌ات نمي‌ذاره بري از زنده‌گي کيف دنيا رو ببري...همه‌ش بلدي حال اين و اونُ‌ بگيري... ازگل بي‌چاره...خاک بر سر...بمون يه گوشه بپوس...بخور که کسي به تو علاقه‌مند بشه...هم خر مي‌خواي هم خرما...به‌جاش فقط يه‌کم آدم باش...قول مي‌دم همه‌چي درست مي‌شه...

Saturday, May 12, 2007

شاهكارهاي نثر فارسي معاصر

تاريخچه اي از تكامل نثر فارسي

نام درست اين زباني كه اينك آثار ادبي خود را بآن مينويسيم زبان دَريست و پدران ما از آغاز كه آنرا در ادب بكار برده اند اين زبان را بدين مام خوانده اند. در همة اين اسناد هر زباني را كه در ايران معمول بوده زبان پارسي يا فارسي گفته اند و دو نوع مهم ايراني آنرا « فارسي دَري» و فارسي « پهلوي » نام داده اند . دري و پهلوي از زمان ساسانيان تاكنون هميشه در ايران شانه بشانه و پهلو بپهلو باهم بوده اند . دري زبان مشرق و شمال شرقي ايران تاري و تهران امروز و پهلوي زبان قسمت هاي ديگر ايران بوده است . تفاوت دري با پهلوي تنها تفاوت مختصريست كه در مخرج هاي حروف و در بعضي از مفرداتست و الا تركيب زبان و صرف افعال و ريشة هر دو يكيست و قسمتي از آن از پارسي باستان يعني زبان هخامنشيان و قمستي ديگر از زبان اوستا آمده است . از روزي كه دري زبان ادبي دوره اسلامي ايران شده پهلوي در همان سرزمين اصلي خود بصورت زبان روستائي با لهجه و يا زبان ولايتي باقي مانده است و در دورة اسلامي آنچه شعر باين زبان گفته اند آنرا « فهلويات» ناميده اند، مانند اشعار بابا طاهر عريان و بندار رازي و پور فريدون و اشعار شيرازي سعدي و حافظ و اشعار زبانهاي پهلوي آذربايجان و دو بيتي هاي ديگري كه در فارس و كرمان و خوزستان و نواحي ديگر باقي مانده و آنچه اشعار بزبان طبري و مازندراني و گيلك و تات و كردي و لري و بختياري و شوشتري و زبانهاي روستائي نواحي ديگر ايران مانده است .
آنچه از نثر پهلوي براي ما باقي مانده از كتابهاي ديني زردشتيست يا در متوني كه زرتشتيان با خود ايران بهند برده و در آنجا نگاهداشته اند و تقريباً همة آنها در دورة اسلامي فراهم شده و ميتوان گفت بجز كتيبهاي ساساني و سجع سبكهاي آنزمان ديگر اثري از پهلوي دورة ساساني نداريم .
اما زبان دري كه قسمت هاي كهن آنرا خاور شناسان ندانسته و بخطا « پهلوي اشكاني » يا « پهلوي شمالي » يا پهلوي شرقي» و يا « پهلوي كلداني » نام گذاشته اند در حدود سال 20 پيش از ميلاد نخستين آثار قديم آن بدست آمده است و اينك نزديك 1970 سال از آن ميگذرد. در همه اين مدت اين زبان در ايران يا لااقل در قسمت شرقي و شمال شرقي ايران قديم رايج بوده و نه تنها اكنون هم لهجها و زبانهاي روستائي مختلف در همين نواحي از آن باقيست بلكه درين مدت هزار و نهصد و هفتاد سال آثار فراوان از تحولات تاريخي آن بدست داريم كه خاور شناسان باز بخطا نامهاي جعلي و نادرست روي آنها گذاشته اند و بترتيب تاريخي آنها را زبان اشكاني يا پارتي و يا مانوي و زيان پازند ناميده اند . از آخرين مرحلة زبان دري كه همان زبان ادبي امروز ما باشد كه در دورة بعد از اسلام در مشرق ايران آشكار شده است قديمترين سندي كه داريم مقدمة قديم شاهنامه است كه در سال 346 هجري يعني هزار و هشتاد و يك سال پيش نوشته شده است و اين متن يگانه سند ماست كه تاريخ تحول زبان دري را درين هزار و اند سال معين كند .
از مطالعه در آثار مدرن و كتابها و رسايل و مكاتيب كه درين دوره باقي مانده ميتوان درجات و مراحل تحول نثر فارسي را معلوم كرد. در قرن چهارم يعني در دورة ‌سامانيان هنوز نثر دري بسيار ساده و بسيار نزديك بنثر پهلوي بوده است . با آنكه كلمات تازي در آن محدود بوده ترتيب معين و معلومي در ميان نيوده است يا اينكه حدودي در ميان بوده كه امروز بر ما معلوم نيست مثلاً ر ترجمة بلعمي از تاريخ طبري تقريباً همه جا در شرح وقايع كلمة «حرب » بكار رفته و لفظ بسيار رايج « جنگ » و يا كلمات دور تر مانند « رزم » و « نبرد » و « كارزار » و مانند آنها ديده نميشود و گوئي در آنزمان از كلمة « حرب» تازي معني خاص اراده ميكرده اند كه از كلمات فارسي نظير آن بر نمي آمده است .
رويهمرفته درين دوره نثر زبان دري بسيار مساده و بسيار روان و كملها همه جا كوتاه و بريده بريده است و مطلقاً كلمات مرادف در آن ديده نميشود و تقرباً همه جا صفت بر موصوف مقدمست و اين سياق قديم زبان دريست چنانكه در پهلوي نيز هميشه چنين بوده است . در سراسر آثار نثري كه تاز دورة ساماني و قرن چهارم باقي مانده است مانند كتاب لابنيه عن حقايق الادويه و هدايۀ المتعلمين ابوبكر ربيع بن احمد اخويني بخاري و عجايب البلدان يا عجايب الدنيا از ابوالمويد بلخي و حدود العالم من المشرق الي المغرب و ترجمه تفسير طبري و كتاب البارع در احكام نجوم از ابونصر حسن بن علي قمي و رسايل فارسي ابن سينا و ابوالريحان بيروني همين اصول كاملاً پا برجاست . چنان مينمايد كه در اواخر اين دوره كساني كه كتابهائي بزبان دري در علوم دقيقه مانند طب و رياضيات و نجوم و غيره نوشته اند هر اصطلاح علمي را كه لازم داشته اند از زبان تازي گرفته اند و اينكار بر ايرانيان با ذوق آن زمان گران آمده است و كوشيده اند اصطلاحاتي بزبان دري وضع كنند و بجاي اصطلاحات زبان تازي بكار برند چنانكه ابن سينا در دانشنامة علائي و ابولريحان بيروني در كتاب التفهيم اين كار را كرده اند .
بگمان من اينكار يعتي ترجيح فارسي بر تازي حتي در اصطلاحات علمي اساساً از تعصبات اسميعيليه بوده است زيرا كه ابن سينا از خانوارة اسمعيلي بوده و ابولريحان نيز از اسمعيليه بوده است و همي توجه را در قرن بعد ناصر خسرو دركتاب هاي متعددي كه بزبان پارسي نوشته و حتي در كتاب كشف المحجوب ابو يعقوب سكزي كه بفارسي ترجمه كرده داشته است . دليل اينهم آشكارست و پيداست كه اسمعيليه بجلب عوام و تودة مردم بيشتر اهميت ميداده اند تا بجلب خواص و يكي از اركان تبليغ و دعوت در نزدشان تعليم عامة مردم بوده است و بهمين جهت ايشان را « تعليميه» مي گفتند و ناچار براي تعليمات خود ميبايست بزبان مادري و طبيعي مردم ايران متوسل شوند و انست كه زبان دري را اختيار كرده و در ترويج و توسعة آن مي كوشيده اند.
در آغاز قرن پنجم و در دورة غزنويان همان اصول نثر دورة ساماني باز پا برجاي بوده است چنانكه مؤلف زين الاخبار كاملاً همان زبان را بكار برده است و در كتاب هاي مهم اين دوره مانند نوروز نامة امام عمر خيام و كشف المحجوب هجويري و بيان الاديان ابوالمعالي غزنوي و سياست نامة نظام الملك و نصيحت نامة امير عنصر المعالي معروف بقابوس نامه و كتاب ها و رسايل فارسي امام حجت الاسلام محمد غزالي و كتاب السوانح في معاني العشق برادرش احمد غزالي و ترجمة تاريخ بخاراي ابونصر قباوي همه بهمين روش نوشته شده و درين ميان تنها تاريخ مسعودي ابولفضل بيهقي كه قسمتي از كتاب بزرگ جامع التواريخ يا جامع في تاريخ آل سبكتكين اوست كه بما رسيده ازين قاعده مستثنا نيست و بجاي جمله هاي بريده و كوتاه كه در كتاب هاي ديگر هست گاهي در آن جمله اي بلند و پيچيده ديده ميشود كه جاي اجزاي جمله نيز از قاعدة معمولي و سياق عادي زبان دري تجاور مي كند و پس و پيش ميشود . از جا هاي مختلف كتاب پيداست كه اين نسخه كه بما رسيده نسخة منقح و پاكنويس شدة آن كتاب نيست بلكه يادداشت هائيست كه مؤلف روز بروز مي كرده و در صدد بوده است كه بعد آنها را بزبان ادبي و ساده بنويسد و مجال نكرده است و بهمين جهت در متن كتاب كه نامهاي آن زمان را از انشاي ابونصر مشكان صاحب ديوان رسالت غزنويان نقل ميكند انشاي آنها با انشاي كتاب تفاوت دارد و بمراتب روان تر و ساده ترست و چند جا نيز كه نامهاي تازي خليفه و پاسخ آنها را ترجمه كرده است آن ترجمه ها نيز ساده تر و روان ترست .
استثناي دومي كه در كتاب هاي آندوره هست رسايل فارسيست كه بخواجه عبدالله انصاري نسبت ميدهند و در همة انها روش تازه اي در انشاي فارسي ديده ميشود كه سجع و قافيه و تكرار هاي فراوان در آن هست و با آثار ديگر اين زمان تفاوت بسيار فاحش دارد و بهمين جهت عقيدة من انست كه اين رسايل فارسي كه شمارة انها بسيارست قطعاً از عبدالله انصاري صوفي معروف قرن پنجم نيست و از عبدالله انصاري سلطان پوري از مشايخ صوفية ساكن هندوستان در قرن دهم بوده كه در 1006 از جهان رفته است و دلايل بسيار در اثبات اين مطلب هست نخست آنكه برخي از عبارات گلستان سعدي درين رسايل ديده ميشود ، ديگر آنكه پاره اي مطالب تاريخي در آنها هست كه قطعاً مربوط بزمانهاي بعد از عبدالله انصاري و قرن پنجمست وانگهي مؤلف اين رسالات اشعاري سروده كه در در پايان آنها انصاري و پير انصار و پير هري تخلص ميكند و قطعاً معمول نبوده است و نيز درين اشعار كلماتي هست كه در آثار گويندگان ديگر قرن پنجم ديده نشده است . از همه گذشته قطعيست كه سبك مسبح و مقفي را در نثر نخست در زبان تازي بكار برده اند و در قرن چهارم و پنجم ابوبكر خوارزمي متوفي در 383 و بديع الزمان همداني متوفي در 398 و ابونصر عتبي متوفي در 427 آنرا بكار برده اند و پس از آن تنها در قرن ششم در زبان فارسي رايج شده و حميدالدين بلخي مقامات حميدي را بتقليد از مقامات حريري متوفي در 516 و مقامات زمخشري متوفي در 5238 و اطواق الذهب او و اطباق الذهب شرف الدين عبدالمؤمن شفروه نوشته است . بدينگونه روش قطعي و رايج سيك زبان دري در سراسر قرن پنجم همان روش قرن چهارم و دورة سامانيان بوده است .
در قرن ششم بيشتر كتابهاي مهم مشايخ تصوف مانند نجم الدين كبري و مجدالدين بغدادي و عزيزالدين نسفي و روزبهان بقلي و بهاء الدين ولد و احمد جام و شهاب الدين سهروردي و شاه سنجان خوافي و الوالنجيب سهروردي و ابونصر خانقاهي سرخسي و عين القضاة همداني و عبدالقادر گيلاني و دانشمندان نامي اين دوره مانند امام فخر رازي و عمرين سهلان ساوجي و سيد اسمعيل گرگاني و حبيش بن قطان مروزي و كفاية التعليم محمد بن مسعود غزنوي و تفسير بيان الحق نيشابوري و تفسير سيف الدين درواجكي و تفسير ابوالفتوح رازي و اسرار التوحيد محمدبن منور و تذكرة الاولياي عطار و سلجوق نامة ظهيري نيشابوري و رد فضايح الروافض عبدالجليل قزويني بنام مثالب النواصب و راحةالصدور راوندي و تاريخ بيهق امام ابوالحسن بيهقي و مؤلفات ديگر وي و مجمل التواريخ و القصص و ترجمة تاريخ سيستان و جوامع الحكايات و لوامع الروايات محمد عوفي و ترجمان البلاغه محمد بن عمر رادوياني نيز همه بدينگونه است و بهمان سبك بي پيرايه و بي تكلف و روان و سليس قرن چهارم و پنجمست .
اما در همين قرن سبك تازه اي در نثر فارسي پيدا شده كه نزديك دويست و پنجاه سال در ايران رواج بسيار داشته و كتاب هاي فراوان بدان نوشته اند و آن سبكيست كه در استعمال لغات تازي افراط كرده و عمد داشته اند كه هر چه بيشتر بتوانند مفردات و مركبات زبان تازي را بكار برند وحتي در استعمال آيات و احاديث و جمل و اشعار زبان تازي زياده روي كنند و منشآت و مؤلفات رشيد وطواط و عتبة الكتبة منتجب الدين جويني و التوسل الي الترسل بهاء الدين بغدادي و چهار مقالة نظامي عروضي و روضة العقول محمدابن غازي ماطوي و مكارم الخلاق رضي الدين نيشابوري و عقدالعلي احمدبن حامد كرماني و ترجمة كليله و دمنة ابوالمعالي شيرازي و سند باد نامه و اغراض الرياسة ظهري سمرقندي و نفئة المصدر زيدري و تاج المآثر حسن نظامي و لباب الالباب محمد عوفي و تاريخ طبرستان بهاءالدين اين اسفنديار بيش و كم نمايندة اين سبك خاص بشمار مي روند.
درين دوره حميدالدين بلخي متوفي در 599 در سال 551 مقامات حميدي را بتقليد از بديع الزمان و حريري و زمخشري و شرف الدين شفروه نوشته و بدينگونه نثر مسجع و مقفي را كه پر از مكررات و مرادفاتست و سبك خاصي تشكيل ميدهد در زيان فارسي بدعت گذاشته است و اين روش خاص در دورهاي بعد نيز رواج خواهد داشت .
در قرن هفتم هنوز عده اي از نويسندگان بزرگ همان سادگي و رواني را در نثر بكار برده اند و در كتاب هاي ادب و بيشتر در تاريخ رعايت اين سبك را مي كرده اند و مشايخ تصوف نيز بهمان سبك كتاب پرداخته اند و معروف ترين آثاري كه بدين روشست طبقات ناصري تأليف منهاج سراج كوزكاني و جامع التواريخ رشيدالدين فضل الله و تبصرة العوام سيد مرتضي داعي راضي و مؤلفات تجم الدين رازي و شهاب الدين سهروردي و شمس الدين افلاكي و صدرالدين قوينوي و حمدالله مستوفي قزويني و افضل الدين كاشاني و فخرالدين عراقي وركن الدين علاء الدولة سمناني و ابن بي بي و ابوالقاسم كاشاني و معين الدين سكزي و قطب الدين بختيار اوشي كاكي رضي الدين لا لا وحيدالدين نگوري و شهاب الدين توران پشتي و نورالدين اسفرايني كسوني و علي رامتيني و سعدالدين حموي و سيف الدين باخرزي و فريدالدين شكر گنج دهلويست .
درين دوره همان توجهي را كه ابن سينا و ابوالريحان بيروني در اختراع اصطلاحات علمي بزبان دري و بكار بردن آنها بجاي اصطلاحات زبان تازي داشته اند دانشمند معروف افضل الدين كاشاني هم داشته است و بهمين جهت آثار بسيار جالب و مهم او از بهترين نمونهاي زيان دري فصيح بي پيرايه بشمار ميرود. بالعكس برخي از علماي نامي اين دوره مانند خواجه نصير الدين طوسي و قطب الدين شيرازي و ناصرالدين بيضاوي در كتاب هاي علمي خود بيش از پيشينيان خويش كلمات و اصطلاحات تازي بكار برده اند .
اين جنبش مهم تنها در سالهاي آخر قرن دوازدهم آشكار شد و مهمترين مؤسس اين انديشه و مؤثر ترين پيشوا و راهبر و برانگيزنده ميرزا ابوالقاسم قايم مقام متخلص بثنايي وزير معروف بود . اما نتيجة اين جنبش تنها در قرن بعد يعني در قرن سيزدهم آشكار شد و تقريباً در سراسر قرن دوازدهم هنوز همان شيوهايي كه در قرن نهم و دهم و يازدهم رواج كامل داشته است رايج بود . يگانه استثنايي كه درين قرن ديده ميشود اينست كه ميرزا مهديخان ابن محمد نثسر استرابادي منشي معروف نادرشاه كه خود در تاريخ جهان گشاي نادري و در منشآت درباري همه جا همان سبك پر از كنايه و استعاره را بكار برده و از پيشروان مهم اين روش بشمار ميرود در كتاب ديگر بنام درة نادره همان سبك معمول قرن ششم و هفتم و هشتم را كه در قرون بعد متروك شده بود يعني سبك خاص زياده روي در مفردات و مركبات زبان تازي را دوباره پيش كشيده و كتاب عجيبي كه نقادان مرددند آنرا فارسي بدانند يا تازي و بجرأت بايد گفت كه نه تازيست و نه فارسي نوشته است . اين كتاب درة نادره قطعا درين روش مخصوص ناهنجار و زشت از همه كتاب هاي اين سبك كه دشوار ترينشان تاريخ معجم و تاريخ وصاف و مرزبان نامه و مواهب الهي و المعجم و تاج الماثرست گذشته و باوج خود رسيده است . ازين كه بگذريم همه نثر نويسان اين دوره پيرامون سبك پر از كنايه و استعاره و مرادفات و تكلف و تصنع ميگشته اند و نويسندگان اين دوره را هم ميتوان بدو دسته تقسيم كرد :
گروهي كه درين زمينه بيشتر مبالغه ميكرده اند مانند ميرزا رضي تبريزي منشي الممالك ، فاضل خان گروسي ، ميرزاابوالحسن غفاري ، ميرزا علي رضا شيرازي ، ميرزا محمد صادق نامي اصفهاني ، ميرزا عبدللكريم شيرازي ، ميرزا محمد رضا شيرازي ، محمد محسن مستوفي ، ميرزا ابوالحسن گلستانه ، عليقلي خان واله داغستاني ، محمود ميرزا قاجار متخلص بثنا ، ميرزا عبدالقادر بيدل عظيم آبادي ، مير غلامعلي آزاد بلگرامي ، سراج الدين علي خان آرزو ، نعمت خان عالي ، محمد هاشم معروف بخافي خان . گروه ديگر كه كمتر مبالغه كرده و ساده تر نوشته اند : مير عبداللطيف شوشتري ، غلامحسين ابن هدايت علي خان ، سيد عبدالله شوشتري ، ميرزا جعفر طرب ناييني ، حاج محمد جعفر كبوتر آهنگي ، ملامحمد مهدي نراقي ، حاج ملا احمد نراقي ، ميرزا محمد كلانتر شيرازي ، ميرزا عبدالرزاق صمصام الدوله ، سيد عبدالحسين شوشتري ، مير ابوطالب خان اصفهاني ، ميرزا عبدالوهاب نشاط معتمد الدوله ، ميرزا تقي علي آبادي صاحب ديوان ، عبدالرزاق بيك مفتون دنبلي ، ميرزا عبداللطيف تسوجي ، ميرزا محمد نقي مظفر عليشاه كرماني ، جان جانان مظهر ، شيخ اسدالله غالب الله آبادي ، ملا اسمعيل ذبيحي ، قاضي سعيد قمي ، حاج زين العابدين تمكين شرواني ، شيخ محمد علي حزين لاهيجي ، مير ابوالقاسم موسوي مير عالم ، نور عليشاه اصفهاني ، ملا عبدالصمد همداني عارف مشهور .
كوششي كه در پايان قرن دوازدهم براي تصفيه و اصلاح نثر فارسي شده بود سرانجام در قرن سيزدهم نتجة قطعي داد و درين قرن روز بروز نثر بيشتر رو بسادگي و رواني رفته و روشهاي ناپسندي كه در قرون پيشين رواج كامل داشت بيش از پيش متروك مانده است . ترديدي نيست كه بازشدن روابط دايمي در ميان اروپا و ايران و رواج زبانهاي اروپايي در درجه اول زبان فرانسه و سپس انگليس و روسي و آلماني و تقليد از ادبيات اروپا باين جنبش ياري بسيار كرده است . عدة كثير كسانيكه در قرن سيزدهم يا از زبانهاي اروپائي بفارسي ترجمه كرده و يا از ادبيات اروپا تقليد كرده اند اندك اندك مردم را كاملاً بروشهاي اروپايي و مخصوصاً بفارسي ساده و روان و بي پيرايه و طبيعي عادت داده اند . كساني هم كه در زبانهاي اروپائي دست نداشته اند و تنها بادبيات جديد زبان تازي و زبان تركي رجوع ميكرده اند چون در آن زبانها هم پيروي از روشهاي اروپائي معمول شده بود بدينوسيلة نا مستقيم همان اصول را در زبان فارسي راه داده اند .
در قرن سيزدهم اروپا بسرعتي تمام رو بپيشرفت بود و پيشرفت هاي آن همه كشور هاي اسلامي و آسيايي و مخصوصاً ايران را خيره كرده بود. ايراني كه هميشه از آغاز تاريخ در صف اول ملل متمدن بوده است و درصد سال گذشته از كاروان تمدن بازپس مانده بود اين عقب افتادگي قهري و ناخواه را بحسرت و اسف مي نگريست بهمين جهت بود كه اگر دولت توجهي در جلب فرهنگ نوين نداشت مردم خود تشنه و خواستار آن بودند. درينكار عباس ميرزا نايب السلطنه و ميرزا ابوالقاسم قايم مقام و بيش از همه ميرزا تقي خان امير اتابك اعظم و حاج ميرزا حسين خان مشيرالدوله سپهسالار و صدراعظم و در مرحلة آخر حاج ميرزا علي خان امين الدوله صدراعظم مؤثر بوده اند .
نخستين اثر علمي كه از زبان هاي اروپائي بفارسي ترجمه شده رساله اي در فن آبله كوبيست كه محمد بن عبدالصبور خويي ترجمه كرده و در 1245 در تبرريز چاپ سربي كرده اند . نخستين اثر ادبي كه انتشار يافته تاريخ پطر كبير و شرل (شارل ) دوازدهمست كه در زمان محمد شاه موسي جبرئيل نامي دو كتاب معروف ولتر را از فرانسه ترجمه كرده و با تاريخ اسكندر كه در زمان عباس ميرزا ترجمه كرده بودند در 1263 چاپ سنگي كرده اند. در 1268 مدرسة دارالفنون كه نخستين آموزشگاه بروش آموزشگاه هاي اروپايي بود در طهران افتتاح يافت. نخستين شمارة روزنامه منظم و دائمي بنام « روزنامة وقايع اتفاقيه » در روز جمعة پنجم ربيع الثاني 1267 در طهران انتشار يافت پس از آن در شهرهاي ديگر مانند تبريز و اصفهان نيز روزنامه منتشر شد. در هندوستان و تركيه و مصر هم ايرانيان روزنامه هايي بزبان فارسي انتشار دادند. نخستين كتاب چاپي در تبريز در 1227 انتشار يافته است . بدينگونه صنعت چاپ كه نخست در تبريز داير شده بود در طهران و سپس در اصفهان و مشهد و تدريجاً در شهر هاي ديگر معمول شد . پس از طهران نخست در تبريز و سپس در اصفهان و پس از آن در برخي از شهرهاي ديگر هم آموزشگاه هايي بروش آموزشگاه هاي اروپايي تأسيس كردند و اندك اندك آموزشگاه هايي مخصوص دختران نخست در ميان مسيحيان و سپس در ميان يهود و زردشتيان و سرانجام در ميان مسلمانان در طهران تأسيس شد و رفته رفته در شيراز و اصفهان و تبريز و مشهد و شهر هاي ديگر دنبال كردند.
در ادبيات و مخصوصاً در نثر جنبشي كه در قرن دوازدهم آغاز شده بود درين قرن بنتيجه رسيد . باز شدن راه اروپا بايران و سفر هايي كه دانشمندان اروپايي بايران كردند سبب شد ك آثار مهمي از دور هاي پيش از اسلام تاريخ ايران كشف كردند و بزبان هاي اوستائي و پارسي باستان و پهلوي پي بردند و خاور شناسي در اروپا بسيار رواج گرفت و بدينگونه ايرانيان نيز بعظمت تاريخ پيش از اسلام خود پي بردند. همين توجه سبب شد كه روح مليت در ايران نيرو گرفت و حتي در ادبيات وارد شد نخستين نتبجه آن بود كه چند تن از تندروان و متعصبان در صدد بر آمدند كلمات تازي را از زبان فارسي بيرون كنند. اين جنبش از زمانهاي بسيار قديم و چنانكه گذشت لااقل از قرن چهارم هجري در ايران پيدا شده است و چنانكه اشاره كردم اسمعيليه و فرق شعوبيه درين كار دست داشته اند و بهمين جهت نخست ابن سينا و ابوالريحان بيروني بدينكار دست زده اند و پس از يشان ناصر خسرو و سپس افضل الدين كاشاني در قرن هفتم اقدام بسيار مهمي كرده و در قرون بعد نيز جسته جسته هواخواهاني در ميان دانشمندان ايران بوده اند از آن جمله در قرن نهم علامه جلال الدين دواني گاه گاهي بفارسي سره و پيراسته از زبان تازي چيز نوشته است . در قرن سيزدهم در نتيجة پيدا شدن اين انديشها اين سليقه در ايران نيرو گرفت نخست يغماي جندقي شاعر معروف بدينكار دست زد و نامهايي بدن روش مينوشت ولي نخستين اثر مستقلي كه درين زمينه داريم كتاب نامة خسروان تأليف جلالدين ميرزا قاجار پسر فتحعلي شاهست كه شاعر با ذوق دانشمندي هم بوده و مجلدات سه گانة اين كتاب را از 1285 تا 1288 در طهران چاپ كرده است و اين كتاب مختصري از تاريخ ايران از آغاز تا پايان دورة زندست .
پس از آن در 1300 ميرزا رضا خان افشار بكشلو كتابي در انشاي فارسي بنام « پروز نگارش پارسي » در استانبول چاپ كرده است و سپس ميرزا نصرالله بن محمد حسن خوشنويس اصفهاني متخلص بفدايي كه در حيدر آباد دكن بوده كتابي در پنج مجلد كه مجلد پنجم آن فرهنگست در تاريخ هندوستان بنام « داستان تركتاژان هند » در 1307 انتشار داده است . مرحوم پدرم نيز اين روش را در ديباچة « پزشكي نامه » و « نامة زبان آموز » تأليف خود بكار برده است . در آن زمان ااين كار را از مظاهر ميهن پرستي ايران دوستي ميدانسته اند ولي در نتيجه نيك انديشي و سادگي متوجه اين مسئله نبوده اند كه شيادي جعال در قرن يازدهم كتابي سراپا نادرست و ساختگي بنام نادرست « دساتير » جعل كرده و انتشار داده و زباني پيش خود اختراع كرده و از زبانهاي قديم ايران وانمود كرده است و آيندگان آنرا باور كرده و كلمات اين زبان را درست و اصلي دانسته و در آينده ضبط كرده و بكار برده اند و حال آنكه قطعاً اين زبان هرگز و در هيچ جا بكار نرفته است . اين نويسندگان قرن سيزدهم هم گرفتار اين خطاي فاحش كه در آن موقع هنوز كسي متوجه آن نشده بود بوده . اين تعصب در جعل تاريخ نيز راه يافته و كسيكه بيش از همه گرفتار عواقب زشت آن شده ميرزا عبدالحسين سيرجاني معروف بميرزا آقا خان كرمانيست كه از شدت تعصب و ايران دوستي كه هميشه در نهاد او زبانه زن و شراره افكن بوده است در كتاب هاي خود و مخصوصاً در « آيينة سكندري» براي مبالغه در عظمت ايران پيش از اسلام توجيهات ناروا و نا درست كرده است .
درين دوره تأليف كتابهاي علمي بزبان تازي تقريباً متروك شده و تنها گاهگاهي برخي از كتابهاي ديني را بزبان عرب تأليف كرده اند و پيداست علوم جديد كه از زبان هاي اروپايي گرفته شده ديگر مردم ايران را از علوم قديم كه بيشتر بزبان تازي نوشته اند بي نياز كرده است . درين دوره بسياري از انديشمندان و راهنمايان سياسي و اجتماعي بدين انديشه افتاده اند كه معايب خط كنوني را بر طرف كنند . پيروان اين عقيده به سه دسته منقسم شده اند . برخي معتقد بوده اند كه خط كنوني را بايد اصلاح كرد و اعراب را دركلمه وارد كرد و حروف متشابه را از ميان برد، دسته دوم معتقد بوده اند كه خط تازه اي بايد اختراع كرد و اين دسته نيز بدو گروه تقسيم ميشده برخي از روي خط تازي خط جديد اختراع كرده اند و برخي از روي خط لاتين . دستة سوم معتقد بوده اند كه بايد خط لاتين را يا بي آنكه تصرفي بكنند و يا با تصرفات در زبان فارسي بكار برند . در برابر اين سه دسته كه شمارة آنها بيشتر بوده عدة معدودي هم عقيده داشته اند كه بايد خطوط قديم ايران مانند خط اوستا و خط پهلوي و غيره را دوباره در زبان فارسي بكار برد .
در ادبيات قرن سيزدهم عده اي از نويسندگان بوده اند كه دست بزبان هاي اروپائي نداشته و از ادبيات اروپا تقليد نكرده اند برخي ديگر
بالعكس پيرو ادبيات اروپا بوده اند . كسانيكه از ادبيات اروپايي پيروي نكرده اند حاج ميرزا معصوم ناب الصدر شيرازي ، ميرزا ابوالقاسم ذهبي شيرازي متخلص براز ، شيخ مفيد داوري شيرازي ، وقار شيرازي ، حاج ميرزا حسن صفي عليشاه ، حاج محمد كريم خان كرماني ، حاج ملا هادي سبزواري ، ميرزافضل الله خاوري شيرازي ، حاج ميرزا حسنخان فسايي، يغماي جندقي ، قاآني شيرازي ، فتح الله خان شيباني ، آقا علي اكبر بيدل شيرازي ، ميرزا محمد صادق هماي مروزي ، رضا قليخان هدايت لله باشي امير الشعراء ، سيد جمال الدين افغاني ، ميرزا محمد تقي سپهر لسان الملك ، امير عبدالرحمن خان امير افغانستان ، عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه ، فرهاد ميرزا معتمد الدوله ، محسن ميرزا ميرآخور ، حسنعلي خان امير نظام گروسي ، ميرزا جعفر حقايق نگار خورموجي ، آقاي محمد حسن زنوزي ، آقا محمد علي مذهب اصفهاني، سنگلاخ تبريزي، آقا علي مدرس ، آقا محمد ابراهيم نواب ، حاج ميرزا عليخان امين الدوله ، محمد تقيخان حكيم ، ميرزا طاهر وقايع نگار ، حاج ميرزا جاني كاشاني، جوهري خراساني ، ماه شرف خانم مستورة كردستاني ، ميرزا عليرضا شهره ، آقا محمد مهدي ارباب اصفهاني ، حاج ميرزا عباس ايرواني متخلص بفخري . و معروف بحاج ميرزا آقاسي صدر اعظم محمد شاه ، سيد جعفر كشفي ، بهمن ميرزا بهاء الدوله ، شيخ ضياء الدين خالد مجددي نقشبندي، حاچ ميرزا محمد خان مجد الملك ، جهانگير ميرزا ، نادر ميرزا و نايب الصدر تبريزي بوده اند .
كسانيكه از ادبيات اروپا متأثر شده اند ميرزا آقاخان كرماني ، ميرزا ملكم خان ناظم الدوله ، محمد حسنخان صنيع الدوله و اعتمادالسلطنه ، ميرزا حبيب اصفهاني ، ميرزا عبدالرحيم طالبوف تبريزي ، حاج زين العابدين مراغي ، ميرزا يوسف خان مستشار الدوله ، حاج ميرزا عبدالغفار نجم الدوله ، ميرزا محمد حسين فروغي ذكاء الملك را بايد از پيشروان اين دسته شمرد . روزنامهاي حبل المتين در كلكته و حكمت و ثريا در مصر و سروش در استانبول در ميان نويسندگان قرن سيزدهم و اين دسته از اديبان نفوذ فوق العاده داشته اند .
درين زمان ميرزا فتحعلي آخوندف در تفليس بزبان تركي و بتقليد مولير و گوگول و آستروسكي نويسندگان معروف روسيه چند كمدي نوشته و در تفليس بازي كرده بودند . ميرزا جعفر قراچه داغي كه در وزارت عدلية آن زمان كار ميكرده هفت قطعه از ين كمديها را بفارسي ترجمه كرده و در سالهاي 1288 و 1290 و 1291 قمري در طهران انتشار داده است . انتشار اين ترجمها تأثير فوق العاده اي در ادبيات آن روزگار داشته است . كتاب ديگري كه درين دوره بسيار مؤثر واقع شده ترجمة كتاب حاج باباي اصفهاني از جيمز موريه نويسندة معروف انگليسيست كه بهترين ترجمة آن از ميرزا اسمعيل طهراني متخلص بجيرتست كه ساكن هندوستان بوده است . مترجم اين كتاب منتهاي زبردستي را در نقل آن بزبان فارسي بكار برده است و گذشته از آن ترجمهاي حاج محمد طاهر ميرزا را از رمانهاي معروف الكساندر دوما پدر و ترجمهاي اعتماد السلطنه و دكتر خليل خان ثقفي اعلم الدوله و ميرزا ابو تراب خان نظم الدوله و ديگران نيز درين زمينه ياري بسيار كرده اند .
چندي بعد هم كتابهاي متعددي كه حاج عليقلي خان سردار اسعد بختياري وسيلة ترجمه و چاپ آنها را فراهم كرده كاملاً ايرانيان را بافكار و ادبيات اروپا آشنا كرده اند.
در همين زمان نويسندة معروف جرجي زيدان كه از نصاراي لبنان بوده و در مصر ميزيسته است گذشته از مجلة معروف الهلال كتابهاي متعدد در مسايل تاريخي و تحقيقي انتشار داده و هر سال يك رمان ضميمة مجلة خود شامل يكي از ادوار تاريخ اسلام منتشر مي كرده است . در همان زمان عبدالحسين ميرزا قاجار برخي ازين داستانها را بفارسي نقل كرده است و پس ازو ديگران نيز مجلدات ديگر را ترجمه كرده اند و اين ترجمها نيز در پرورش ذوق ادبي ايران بسيار مؤثر بوده اند.
كتاب ديگري كه نفوذ فوق العاده بخشيده سه مجلد سفرنامة ابراهيم بيك از حاج زين العابدين مراغي ساكن استانبولست كه بي نام مؤلف انتشار يافته و گذشته از آنكه حس ميهن پرستي را در ايران پرورش داده در ايجاد سبك ادبي جديد هم بسيار مؤثر بوده است .
ميرزا ملكم خان ناظم الدوله از ارمنيان جلفاي اصفهان و مؤسس لژ فراماسون در ايران در مدت اقامت در لندن گذشته از روزنامة قانون كه مدتي انتشار داده رسايل اجتماعي و سياسي كوتاه نيز گاهي بي امضا و گاهي با امضا چاپ كرده است و درين رسايل بواسطة اينكه زبان مادري وي فارسي نبوده قهراً بسيار ساده و روان و باصول محاورات چيز نوشته و اين سبك در ميان نويسندگان آن زمان بسيار پسنديده افتاده و هميشه آرزوي برخي از نويسندگان بوده است كه مانند وي بنويسند. همين نفوذ را انشاي بسيار ساده و روان ميرزا عبدالرحيم طالبوف داشته است .
ادبيات قرن چهاردهم با اين مقدمات و موجبات آغاز شده است ، بهمين جهت درين هفتاد سال قمري كه از قرن چهاردهم ميگذرد مطلقاً اثري و نشانه اي از سبكهاي پر تكلف و مصنوع قرون گذشته نيست و در سراسر اين دوره زبان بمنتهي درجه روان و ساده و بي پيرايه شده است . پيداست كه درين دوره بايد روز بروز دامنة ترجمه از زبان هاي بيگانه توسعه يابد . در آغاز ترجمه از زبان فرانسه بيشتر رايج بوده و سپس از انگليسي و پس از آن از روسي و آلماني ترجمه كرده اند و گاهي نيز از تازي و تركي بزبان فارسي نقل كرده اند اما درين ده سال اخير ترجمه از زبان روسي بسيار توسعه يافته و اينك پس از زبان فرانسه زباني كه بيشتر از آن ترجمه مي كنند روسيست .
پيداست كه درين دوره بايد قهراً روزنامه نويسي نيز روز بروز توسعه بگيرد.
فن ديگري كه درين دوره رواج كامل يافته تحقيقات ادبي و تاريخي بروش اروپاييست كه نخست مرحوم محمد قزويني راه را باز كرده و عدة كثيري ازو پيروي كرده اند . درين دوره قهراً مي بايست روز بروز بر شمارة نويسندگاني كه مقالات سياسي و اجتماعي مينويسند بيفزايد . از نويسندگاني كه درين زمينه سرمشقهاي جالب داده اند سيد جلال الدين كاشي مدير روزنامة حيل المتين و سيد محمد رضا مدير روزنامة مساوات و سلطان العلماي خراساني مدير روزنامة روح القدس و حاج شيخ يحيي كاشاني و ميرزا جهانگير خان شيرازي نويسندة معروف روزنامة صوراسرافيل و ميرزا ملكم خان ناظم الدوله و سيد حسن اردبيلي و علي اكبر داور و ميرزا محمد صادق اميري اديب الممالك فراهاني و ميرزا محمد حسين فروغي ذكاءالملك و ميرزا علي محمد خان كاشاني مدير روزنامة ثريا و ميرزا مهدي خان زعيم الدوله مدير روزنامة حكمت و عبدالحميد خان ثقفي متين السلطنه و ميرزا محمد فرخي يزدي و ميرزا محمد تقي ملك الشعراء بهار در صف نخست جاي دارند .
درين دوره كه پيروي از ادبيات اروپا زمينه را كاملاً آماده كرده است بسياري از نويسندگان در صدد بر آمده اند كه آثار ادبي محض و بمعني اخص بپيروي از ادبيات اروپا مانند رمان و نوول و تئاتر فراهم كنند و بر شمارة ايشان نيز بايد قهراً روز بروز افزوده شود.
اينست كه نويسندگان قرن حاضر را بايد بچهار دستة ممتاز تقسيم كرد :
نخست كساني كه آثار ادبي محض و بمعني اخص دارند و رمان و نول و تئاتر نوشته اند و مشاهير شان بدينقرارند : علي اكبر دهخدا، صادق هدايت ، علي دشتي ، محمد علي جمال زاده ، محمد حجازي ، بزرگ علوي ، كريم كشاورز، احسان طبري ، الوالقاسم پرتو اعظم ، حسينعلي مستعان ، محمد مسعود، جهانگير جليلي ، صادق چوبك ، دكتر محمد نخعي ، جلال آل احمد ، دكتر فخرالدين شادمان ، دكتر حسين مسرور ، ذبيح الله بهروز ، صبحي مهتدي ، دكتر شيراز پور پرتو ، محمد باقر حجازي ، حيدر علي كمالي ، رحمت مصطفوي ، محمد علي صفاري ، محمد رضا خليلي ، حسن مقدم ( علي نوروز ) ، عبدالحسين ميكده ، اعتماد زاده ، حمزه سردادور طالب زاده ، چهانگير تفضلي ، مرتضي مشفق كاظمي ، فريدون توللي ، زين العابدين رهنما ، سيمين دانشور ، ماه طلعت پسيان ، موسي نثري ، مهدي حميدي ، صنعتي زاده كرماني ، محمد باقر خسروي، احمد علي خداداده ، م. ا. به آذين .

دوم كسانيكه تحقيقات تاريخي و ادبي كرده اند : محمد قزويني ،حسن تقي زاده ، محمد علي تربيت ، محد تقي ملك الشعراي بهار ، جلال
همايي، احمد يهمنيار ، دكتر رضازاده شفق،عباس اقبال ، نصرالله فلسفي ، رشيد ياسمي ، محمد علي فروغي ، مجتبي مينوي ، دكتر محمد معين ، دكتر ذبيح الله صفا ، دكتر ناتل خانلري ، حسينقلي كاتبي ، مرتضي مدرسي چهاردهي ، مدرس رضوي ، ايرج افشار ، عبدالحسين زرين كوب ، سيد احمد كسروي ، احمد اديب كرماني ، ميرزا آقا فرصت شيرازي ، بديع الزمان فروزانفر ، حسن پيرنيا مشيرالدوله ، عبدالعظيم قريب ، ابراهيم پور داود ، محمود محمود ، فريدون آدميت ، حسين مكي ، دكتر محمد مكري ، ذوالرياستين شيرازي ، سيد عبدالرحيم خلخالي ، دكتر محمد مقدم ، دكتر صادق كيا ، علي سامي ، علي آذري .
سوم نويسندگان اجتماعي و سياسي : دكتر لطفعلي صورتگر، ، مصطفي الموتي ، فرج الله بهرامي ، عميدي نوري ، ركن زادة آدميت ، جواد فاضل ، مظام وفا ، ناصرالدين شاه حسني ، محمد جناب زاده ، دكتر مظفر بقايي ، دكتر امين فر ، دكترمحمد حسين علي آبادي ، دكتر حسن شهيد نورايي ، حسن شهيد نورايي ، حسين شجره ، حبيب الله آموزگار ، عبدالرحمن فرامرزي ، ابراهيم خواجه نوري ، منوچهر برزگمهر (صاحبدل) محمد زرنگار ، عباس خليلي، فرزانة يزدي ، ناظر زادة كرماني ، علي جلالي ، علي اكبر كسمايي ، احتشامي ، حسن حجازي ، رحيم زادة صفوي ،فرخ كيواني ، علي كسمايي ، ابراهيم خليلي.
چهارم مترجمان : رضا شهرزاد ، عبدالحسين نوشين ، حسن ناصر ، مسعود فرزاد ، يوسف اعتصامي ، شجاع الدين شفا، ابوالقاسم پاينده ، رحيم نامور ، مشفق همداني ، ابوالقاسم اعتصامزاده ، كاظم عمادي ، ابراهيم الفت ، محمد علي خليلي ، علي اصغر حكمت ، زينت رام ، محمد سعيدي ، نير سعيدي ، رحمت الهي ، مهندس كاظم انصاري ، عزت الله فرجي شادان ، علي اصغر سروش ، احمد ميرفندرسكي ، خانم حاجب ، خانم باتمانقليچ، زهرا خانلري ، احمد شهيدي ، غلامحسين زيرك زاده ، محمد آسيم ، رضا آذرخشي ، جمال الدين اخوي ، دكتر قاسم غني ، اكبر صيرفي دانا سرشت ، مسعود برزين ، حميد نير نوري ، ابراهيم زنجاني ، حسن بديع ، حسين كسمائي ، محمود هدايت ، امير قلي اميني ، محسن خواجه نوري ، مرتضي فخرايي ، محمد علي گاشانيان ، محمد باقر سنگلجي ، اشراق خاوري ، سيد مصطفي طباطبايي ، رضا مشايخي « فرهاد» ذبيح الله منصوري .

روشهاي ادبي اروپا در زبان فارسي

در موقع تطبيق ادبيات ايران با روشهاي ادبيات اروپايي تقسيمات ادبيات اروپا و ترتيبي را كه روشهاي مختلف در آن دشته اند نمي توان رعايت كرد زيرا همان مقتضياتي كه در اروپا بوده و روشي را بوجو آورده در ايران فراهم نشده و اگر فراهم شده دير تر يا زودتر بوده است بهمين علت نه تنها در آن موقعي كه سبكي در اروپا رايج بوده در ايران سبك ديگري رواج داشته بلكه گاهي هم روشي كه در اروپا بوده در ايران پيدا نشده است .
در ادبيات اروپا نخستين سبكي كه پيدا شده سبك كلاسيك است زيرا كه اروپاييان وارث تمدن و ادبيات يونان و رم بوده اند و در ادبيات نخست بتقليد از ادبيات يونان و رم پرداختند و آنرا ادبيات كلاسيك ميگفتند يعني ادبياتي كه بايد درس خواند و بايد سرمشق قرار دارد بهمين جهت مكلف بودند نه تنها زبان يوناني و لاتين را بدانند بلكه در زبان خود هم از اصولي كه در ادبيات يونان و رم گذاشده شده تخطي نكنند و تنها از نويسندگان و گويندگان يونان و رم تقليد كنند .
مهمترين اصلي كه در ادبيات يونان و رم گذاشته شده بود قانون « سه وحدت » بود كه ارسطو بنياد نهاده است و در سراسر دورة قديم و قرون وسطي و رنسانس تا قرن نوزدهم ميلادي در اروپا مطلقاً رواج و پيروي از آن اجباري بود . قانون سه وحدت عبارت بود از «‌ وحدت زمان » و « وحدت مكان »‌ و « وحدت عمل » بدين معني كه نويسنده مجبور بود در اثر ادبي همة حوادث را در يك زمان و دريك مكان قرار دهد و تنها بشرح يك عمل بپردازد و از زماني بزمان ديگر و از مكاني بمكان ديگر و از عملي بعمل ديگر رفتن ممنوع بود يعني نويسنده نميتوانست موضوع را در يك فصل در كشوري يا شهري و يا محله و خانه اي كه در فصل پيش ذكر نكرده است يا در زمان ديگري بجز آن كه در فصل پيش آورده است قرار بدهد و عمل ديگري را بجز آنچه در فصال پيش شرح داده است بميان آورد. بدينگونه از آغاز تا انجام اثر ادبي ميبايست واقعه در يك محل و يك زمان رخ بدهد و همة آن اثر شرح همان واقعه و يا توضيح همان مطلب و همان عقيده باشد .
در جزئيات هم نويسندگان مكلف بودند تنها افكار و احساساتي را كه نويسندگان يونان و رم در آثار خود آورده اند شرح بدهند و هرچه مينويسند مأخوذ از تمدن و تاريخ يونان و رم باشد و حتي ارباب انواع و مظاهر مردم يونان و رم را معرف احساسات و افكار و حوادث و وقايع قرار دهند و اين روش را نيز از آن جهت روش كلاسيك ميگفتند كه تا كسي ادبيات و تاريخ و اساطير يونان و رم را درس نميخواند و كاملاً نميدانست و بهمة اصطلاحات آن آشنا نبود و بذهن نسپرده بود نميتوانست اثر ادبي آماده كند و تا از روي همان سرمشق كار نمي كرد اثرش ادبي شمرده نميشد .
دوره دوم ادبيات دورة رمانتيك است كه در آغاز قرن نوزدهم نخست در فرانسه و پس از آن در آلمان و انگلستان و سپس در روسيه نويسندگاني پيدا شدند كه اصول ادبيات كلاسيك را در هم نورديدند و قانون سه وحدت را رها كردند و اجازه دادند شاعر ونويستده هر فكري را كه ميخواهد بهر زباني و با هر كلماتي كه لازم داشته باشد ادا بكند و بجاي اينكه مضامين خود را از تمدن يونان و رم بگيرد مجازست از دورهاي بعد و مخصوصاً از دورة نصرانيت اتخاذ بكند و حتي از كشورهاي ديگر بگيرد. پيشرو اين جنبش معروف ژان ژاك روسو بود ولي مؤسسين آن را شاتو بريان و مادام دوستال ميدانند و ويكتور هوگو و لامارتين و الفرد دو موسه و آلفردووينيي و دوستانشان در فرانسه و شيللر و گوته در آلمان و بايرون در انگلستان بزرگترين نمايندگان و استادان اين روش ادبي خاصند .
نويسندگان رمانتيك مخصوصاً ميكوشيدند مضامين خود را از عيسويت و قرون وسطي و تاريخ قديم ملل مختلف و از ادبيات ملل ديگر بدست آورند. در روش رمانتيك غزل سرائي توسعة بسيار داشت و احساسات و تصور و حتي تخيل را بر عقل ترجيح ميدادند . روش رمانتيك را در صنايع و مخصوصاً در نفاشي نيز وارد كرده اند و سپس در موسيقي هم بكار برده اند .
سبك رمانتيك را با آن شدت و شوري كه در ادبيات اروپايي داشته است نميتوان در ادبيات ايران يافت زيرا كه در ادبيات فارسي در قدم اول تقليد و پيروي از ادبيات قديم تر يا ملت و كشور ديگري بجز ايران پيش نيامده است كه در صدد نقض و طرد آن بر آمده باشند و در زبان ما بر عكس زبانهاي اروپايي نخستين آثار ادبي كه پيدا شده تقليد از ادبيات ديگري نبوده و بهيچ وجه از يونان و رم تقليد نكرده اند كه مخالفت آنرا بتوان سبك رمانتيك ناميد و از مسيحيت چيزي گرفته نشده و اين اصطلاح رمانتيك با ادبيات ايران تطبيق نمي كند . اصطلاح رمانتيك از كلمه رمان آمده است كه در بارة زبان هايي كه از زبان لاتين منشعب شده و سبكهاي معماري كه از سبك رومي تقليد كرده بودند گفته ميشد و در حقيقت مراد از سبك رمانتيك سبك ادبيات ملي ملليست كه از نژاد لاتين بوده اند .
اگر سبك رمانتيك را تنها در توسعه و پرورش احساسات و تصورات و تخيلات و مبالغة شاعرانه بدانيم و از جزييات ديگر مدني و تاريخ و اجتماعي چشم بپوشيم و بخواهيم در ادبيات فارسي نظيري براي آن پيدا كنيم مي توانيم برخي از مثنوي هاي عارفانه و صوفيانه مانند سير العباد الي المعاد سنائي و منطق الطير عطار و قسمت هايي را كه تخيل و تصور بيش از حقيقت جويي در آن ديده ميشود از سبك رمانتيك بدانيم . ولي با ايت همه بهترست بگوييم كه در ادبيات ايران مطلقاً سبك رمانتيك بهمان مصداقي كه در اروپا داشته ديده نشده است و بهترست كه اين اصطلاح مظلقاً در ادبيات فارسي بكار برده نشود. در ادبيات ما در نخستين مرحله آن دوره اي ديده ميشود كه در ادبيات اروپا پس از دورة رمانتيك پيدا شده يعني سبك رئاليسم و نخستين نويسندگان و شاعران ايران رئاليست يعني پيرو سبك رئاليسم بوده اند و پس از آن دورة ناتوراليسم و دورة سمبوليسم با هم پيدا شده است و پس از آن دورة امپرسيونيسم مدتي رواج داشته و باز برئاليسم و ناتوراليسم و سمبوليسم برگشته اند و اينك بيشتر اصول رئاليسم رواج دارد
اين نكته را بايد متوجه بود كه در بسياري از كشور ها و از آن جمله در ايران هر دوره ايكه پيش آمده و هر سبكي كه تازه پيدا شده دورة پيشين و روش پيشين را از ميان نبرده است و حتي شده است كه در بحبوحة سبك رئاليسم كسي يا كساني باصول ناتوراليسم سخن گفته اند و چنانكه شاعراني هم بوده اند كه هم بسبك ناتوراليسم شعر گفته اند و هم بسبك رئاليست و هم چنين بسيار از شاعران سبك سمبوليست آثاري بسبك رئاليست و بسياري از امپرسيونيست ها آثاري بسبك سمبوليسم داشته اند و بهمين جهت هم در دورهاي بعد هميشه شاعراني كه پيرو سبك هاي سابق بوده اند ديده ميشود چنانكه حتي در بحبوحة سبك امپرسيونيسم شاعران سبك رئاليست و ناتوراليست و سمبوليست هم بوده اند .
اين چهار اصطلاح رئاليسم و ناتوراليسم و سمبوليسم و امپرسيونيسم چون اصطلاح عمومي ادبيات همه مللست بهتر اينست كه در فارسي هم ترجمه اي براي آنها وضع نكنيم و عيناً هميم چهار اصطلاح را بكار ببريم. رئاليسم و ناتوراليسم و سمبوليسم اصطلاح مشترك در ميان همة هنر هاي زيباست و در نقاشي و سنگ تراشي و موسيقي نيز بكار ميرود اما اين سه هنر ديگر سه اصطلاح مخصوص بخود هم دارند كه كوبيسم و فوتوريسم و سور رئاليسم ميباشد . كوبيسم عبارت از آن روشيست كه همه چيز را در آن باشكال هندسي تجزيه ميكنند . فوتوريسم آن روشيست كه در آن احساسات گذشته و حال و آينده را با هم مجسم كنند و صنعت را مظهر احساسات گذشته و حال و آينده قرار دهند . سوررئاليسم يعني آن روشي كه در رئاليسم بمنتهي درجه غلو و مبالغه كنند و از حال طبيعي و واقعي بيرون ببرند و قوة تصور و تخيل را در رئاليسم داخل كنند . اصطلاح ديگري كه خاص هنرهاي سه گانه يعني موسيقي و نقاشي و سنگ تراشيست و در ادبيات بكار نميرود اكسپرسيونيسم است كه در ادبيات بجاي آن امپرسيونيسم ميگويند .
اما در ادبيات رئاليسم آن روشيست كه طبيع را در همة مظاههر واقعي و حقيق محسوس آن با هر زشتي و زيبايي كه دارد معرفي كنند و جلوه بدهند و حتي زيباتر بكنند و هرچه را كه هست هم چنانكه هست شرح مي دهند .
ناتوراليست آن سبكيست كه در آن ميكوشند تنها مظاهر زيباي طبيع را بيان بكنند و زيبايي هاي طبيعت را نشان بدهند و هرچه را كه هست آن چنانكه بايد باشد ظاهر سازند نه ان چنانكه هست .
سمبوليسم وقتيست كه در ادبيات سنتي پيدا شده و تشبيهات فراوان كرده اند و در نتيجة اين تشبيهات صفات و افكار و احساسات و حتي تصورات و تخيلات هر يك نماينده و مظهر يا سمبولي پيدا كرده اند مثلاً سرو مظهر قد رعنا و گل مظهر روي تر و تازه و ماه مظهر روي تابان و ستاره مظهر دندان و نرگس يا بادام مظهر چشم و سنبل يا بنفشه مظهر موي و عناب مظهر لب و تير مظهر مژگان و شمشير يا كمان يا تيغ مظهر ابرو و كژدم مظهر موي برگشته و مار مظهر زلف پيچيده و پسته مظهر دهان خندان و موي مظهر كمر باريك و نقطه مظهر دهان تنگ و ليمو يا انار مظهر پستان و همه از ذكر اين مظهر ها و سمبولها آن چيز و آن فكر را بياد مي آورند و گوينده و نويسنده بجاي آنكه در اثر خود آن چيز ها را و آن انديشها را صريحاً ذكر بكند تنها بذكر سمبول و مظهر آنها با باصطلاح ادبي قديم ايران چيزي كه كنايه از آنست اكتفا ميكند و در حقيقت سمبوليسم بيان روابط نهاني اشياء با روح انسانيست .
سمبول لازم نيست حتماً مظهر و معرف چيز هاي محسوس بو مجسم باشد گاهي معاني وغير محساوسات نيز سمبول دارند مثلاً در نظر صوفيه طوطي مظهر نفس ناطقة انساني و پروانه يا بلبل يا سمندر مظهر عشق و فرشته مظهر الهام و وحي و كشف و شهود و سيمرغ يا عنقا مظهر نفس جاوداني بشريست .
امپرسيونيسم وقتيست كه در ادبيات حتي مظهر و كنايه و سمبول را هم بصراحت بيان نمي كنند و نتيجه اي را كه از آن مظهر و كنايه
در ذهن وارد شده است مي پروارانند يعني اثري را بيان مي كنند كه آن مظهر و كنايه در ذهن كسانيكه از آن باخبرند جاي داده است و در اصطلاح ادبي قديم ايران اين را استعاره ميگفتند.
رويهمرفته در ادبيات مهمترين چيز تشبيهست و ادباي ايران سابقاً تشبيه را داراي چهار ركن مي دانستند : شبه يعني چيزي كه آنرا تشبيه مي كنند ، مشبه به معني چيزي كه بآن تشبثيه ميكنند ، ادات شبه يعني كلماتي كه در تشبيه بكار ميبرند از قبيل مثل و مانند و چون و همچون و همچو و بسان و بگونه و همانند و همان و چونان و نظاير آنها ، وجه شبه يعني صفت مشتركي كه در ميان مشبه و مشبه به هست و باعث تشبيه ميشود . گذشته ازين تقسيمي كه در قدما كرده اند ميتوان ركن ديگري هم بچهار ركن تشبيه افزود و آن نتيجة تشبيهست ، مثلاً درين مصرع : « رويت چو گليست نا شگفته » رو كه آن را تشبيه كرده اند مشبه و گل ناشگفته كه بدان تشبيه كرده اند مشبه به و « چو » ادات تشبيه و وجه شبه رنگ و زيباييست كه هم در رو و هم درگل هست و ميتوان نتيجة تشبيه را هم در نظر گرفت و آن جواني و طراوت و تر و تازگيست كه هم در روي معشوق جوان و هم در گل ناشگفته هست و شاعر خواسته است كه آنرا در روي معشوق خود نشان بدهد.
اين اصول را ميتوان درين چهار روش ادبي هم وارد كرد يعني در رئاليسم و ناتوراليس مشبه و مشبه به و ادات تشبيه و وجه شبه هر چهار هست . در سمبوليسم تنها مشبه به و وجه شبه باقي ميماند و در امپرسيونيسم تنها وجه شبه و گاهي هم تنها نتيجة تشبيه باقيست و شاعر جهات ديگر را حذف مي كند .
مثلاً اين شعر رودكي كه كاملاً رئاليست است .

بيار آن مي كه پنداري روان ياقوت نابستي
و يا چون بر كشيده تيغ پيش آفتابستي

زيرا كه مشبه را كه مي باشد و مشبه به را كه ياقوت تاب و بركشيده تيغ بيش آفتاب باشد و ادات تشبيه را كه پنداري و چون باشد و وجه شبه را كه در تشبيه اول سرخي و رواني مشترك در ميان مي و ياقوت ناب باشد و درتشبيه دوم نابندگي باشد ذكر كرده است .
در سبك ناتورالليسم نيز اركان چهار گانة تشبيه هست منتهي شاعر طبيعت را آن چنانكه هست نشان نمي دهد بلكه آن چنانكه او ميخواهد باشد و ميپندارد بايد باشد نمايش ميدهد. مثلاً درين شعر ميرزا جلال اسير شاعر معروف ايراني هندوستان :

خاطرم زير فلك از خويش دل تنگي گرفت
دامن اين خيمة كوتاه را بالا زنيد

كه مشتاق اصفهاني همان مضمون را درين دو بيت سروده است:

سقف گردون پست و عالم كم فضا من تنگدل
تا بكي باشم خدايت در پس اين حجاب

پا بفراش قضا فرما كه بالا تر زند
دامن اي لاجوردي خيمة نيلي طنابدر بيت اول شاعر فلك را بخيمة كوتاهي كه دامنش را بايد بالا تر زد تشبيه كرده است و مشبه و مشبه به و وجه شبه هر سه آشكارست تنها ادات تشبيه را حذف كرده . در دو بين بعد شاعر نخست سمبولي بكار برده و مرادش از نه حجابي كه در پس آن مانده نه پردة آسمان و نه لفك يا نه سپهر است و در بين بعد كه تشبيه خود را كرده باز مشبه مشبه به و وجه شبه را آورده و تنها ادات تشبيه را حذف كرده است .
درسبك سمبوليسم تنها مشبه به و وجه شبه باقي مي ماند و مشبه و ادوات تشبيه حذف ميشوند مثلاً درين بيت حافظ :

گوشه گيري و سلامت هوسم بود ولي
فتنه اي ميكند آن نرگس فتان كه مپرس

تنها نرگس فتان كه مشبه به و فتنه كردن كه وجه شبهست باقيمانده و مشبه كه چشم معشوق باشد و ادات تشبيه را حذف كرده است .
در امپرسيونيسم گاهي شاعر تنها وجه شبه و گاهي هم تنها نتيجة تشبيه را نگاه ميدارد و مطلقاً مشبه و مشبه به و ادات تشبيه را حذف ميكند مثلاً درين شعر صائب :

دندان ما زخوردن نعمت تمام ريخت
اندوهِ روزي از دل ما كم نمي شود

جز نتيجة تشبيه چيز ديگر نمانده است زيرا كه شاعر ميخواهد بگويد ما پير شديم و از بس در جهان مانديم و نعمت جهان را خورديم دندانمان ريخت و كسيكه دندانش ريخته باشد بآساني نميتواند چيز بخورد و آرزوي خوردن نميكند باوجود اين هنوز حرص روزي از دل ما بيرون نرفته است و از همة اين تشبيهات و مطالب گوناگون تنها بذكر ريختن دندان از خوردن نعمت و كم نشدن اندوه روزي از دل بسنده كرده است .
سبك رومانتيسم بجهاتي كه پيش ازين ذكر كردم در ادبيات فارسي آن اهميتي را كه در ادب اروپا داشته است ندارد با اينهمه در شعر فارسي گاه گاهي ميتوان آن را يافت منتهي در ادبيات ما رومانتيسم تقريباً همان ناتوراليسم است و ناتوراليسميست كه شاعر تصور و تخيل و احساسات شاعرانه را پرواز داده و در آنها غلو و مبالغة فراوان كرده است .
در ميان آثار سعدي و حافظ ازينگونه مبالغها و غلو ها در احساسات هست و حافظ بيش از سعدي دارد ، مثلاً اين غزل:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بخود از شعشعة پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

چون من از عشق رخش ييخود و حيران گشتم
خبر از واقعة لات ومناتم دادند

من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها بزكاتم دادند

بعد از اين روي من و آينة وصف جمال
كه در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند

هاتف آن روز بمن مژده اين دولت داد
كه بدان جور و جفا صبر ثباتم دادند

اينهمه شهد و شكر كز سخنم ميريزد
اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند

كيمياييست عجب بندگي پير مغان
خاك او گشتم و چندين درجاتم دادند

بحيات ابد آن روز رسانيد مرا
خط آزادگي از حبس ومماتم دادند

عاشق آن دم كه بدام سر زلف تو فتاد
گفت كز بند غم و غصه نجاتم دادند

شكر شكر بشكرانه بيفشان اي دل
كه نگار خوش شيرين حركاتم دادند

همت حافظ و انفاس سحر خيزان بود
كه ز بند غم ايام نجاتم دادند

اين غزل هرچند كه سرتاسر مشحون از اصطلاحات و مضامين و تعبيرات صوفيانة محضست و اساساً در سبك ناتوراليسم سروده شده كاملاً رمانتيك بيرون آمده است . اين غزل ديگر حافظ:

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و بپيمانه زدند

ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راه نشين بادة مستانه زدند

شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد
صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعة كار بنام من ديوانه زدند

نقطة عشق دل گوشه نشينان خون كرد
همچو آن خال كه بر عارض جانانه زدند

ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرويم
چون ره آدم خاكي بيكي دانه زدند

آتش آن نيست كه از شعلة او خندد شمع
آتش آنست كه در خرمن پروانه زدند

كس چو حافظ نكشيد از رخ اندشه نقاب
تا سر زلف سخن را بقلم شانه زدند .
اين غزل نيز مانند همان غزل پيشين در ضمن اينكه مشحون از مفاهيم تصوفست و بسبك ناتوراليسم سروده شده برمانتيسم
نزديكترست . حافظ از اينگونه غزلهاي تمام كه بسبك ناتوراليسم نزديك برمانتيسم سروده بسيار دارد از آن جمله اين غزل معروفست :
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
يادم از كشتة خويش آمد و هنگام درو

گفتم اي بخت بخسبيدي و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

تكيه بر اختر شبگرد مكن كين عيار
تاج كاووس ببرد و كمر كيخسرو

گر روي پاك و مجرد چون مسيحا بفلك
از فروغ تو بخوشي رسد صد پرتو

آسمان كو مفروش اين عظمت كندر عشق
خرمن مه بجوي خوشة پروين بد و جو


گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبي گذرانست نصيحت بشنو

چشم بد دور زخال تو كه در عرصة حسن
بيدقي راند كه برد ازمه و خورشيد گرو

هر كه در مزرع دل تخم وفا سبز نكرد
زرد روبي كشد از حاصل خود گاه درو

اندرين دايره ميباش چو دف حلقه بگوش
ور قفايي خوري از دايرة خويش مرو

آتش زهد ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
در ميان غزليات سعدي نيز اين گونه غزل هاي ناتوراليسم نزديك برمانتيسم فراوانست و اين دو بيت بهترين نمونة اين سبك در نظر سعديست :

اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان دل شده را جان شد و آواز نيامد

اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
و آن را كه خبر شد خبري باز نيامد

بسياري از شاعران معاصر سعدي يا نزديك بزمان سعدي هم ازينگونه اشعار ناتوراليست نزديك برمانتيك دارند از آن جمله كمال الدين اسمعيل اصفهاني ميگويد :

جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم
بمردمي كه گر از مردمي اثر ديدم

ز روزگار همين حالتم پسند آمد
كه زشت و خوب و بد و نيك در گذر ديدم

بدين صحيفة مينا بخامة خورشيد
نگاشته سخني خوش بآب زر ديدم

كه اي بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم

شعراي بزرگ متصوف ما كه مثنويات عارفانه و اخلاقي بسيار سروده اند در اغلب از تمثيلها و حكايات خود ازينگونه تعبيرات ناتوراليست نزديك برمانتيك فراوان دارند و بيش از همه عطار دارد از آن جمله در مصيبت نامه مي گويد :

خواجة‌ اكافي آن برهان دين
گفت سنجر را كه اي سلطان دين

واجيم آمد بتو دادن زكات
زانكه تو درويش حالي در حيات

گر ترا ملك و زري هست اين زمان
هست آن جمله از آن مردمان

كرده اي از خلق حاصل آنهمه
بر تو واجب ميشود تاوان همه

چون از آن خود نبودت هيچ چيز
زين همه منصب چه سودت هيچ نيز

از همه كس گرچه داري بيشتر
مي ندانم كس زتو درويشتر
بهمين سبك در الهي نامه ميگويد :

چو اسكندر بزاري در زمين خفت
حكيمي بر سر خاكش چنين گفت

كه شاها تو سفر بسيار كردي
وليكن نه چنين كين بار كردي

بسي گرد جهان گشتي چو افلاك
كنون گشتي تو ازگشت جهان پاك

درين سبك گاهي ناتوراليسم شاعر از مبالغه و اغراقي كه در تصور و تخيل و پروردن احساسات و غلبة احساسات در سبك رمانتيسم هست ميگذرد ، مثلاً اسيري اصفهاني شاعر قرن يازدهم ميگويد :

يكي از اسيران مسكين نفس
نمي راند در بزم از خود مگس

كه گر يابد از راندن من كران مبادا دهد زحمت ديگران

اين سبكهاي چهار گانة اساسي ادبيات فارسي يعني رئاليسم و ناتوراليسم و سمبوليس و امپرسيونيسم در نظم و نثر هر دو هست اما چون در نظم نمايان تر و آشكار ترست و شاعر زيبائي ها و لطايف و محسنات هر سبكي را بهتر نمايش ميدهد اين چهار روش را در شعر معرفي ميكنم:
نخستين شاعران زبان فارسي از روز اولي كه بزبان دري يعني زبان كنوني ادبي ما لب گشوده اند يعني از اواخر قرن سوم هجري كه شعر فارسي پيدا شده رئاليست بوده اند و اين سبك كاملاً در قرن چهارم و پنجم رواج داشته است . در اواخر قرن پنجم اندك اندك شاعران ناتوراليست پيدا شده اند و چون سمبول در تصوف اهميت بسياردارد و صوفيه براي اينكه نميتوانسته اند مطالب خود را آشكار بهمه كس بگويند ناجار كنايات و استعارات و سمبول هاي گوناگون اختيار كرده و در شعر خود بكار برده اند بهمين جهت شعر تصوف از آغاز پيرو سبك سمبوليسم بوده و از همان قرن پنجم كه شاعران متصوف بناي سخن گفتن را گذاشته اند شعر سمبوليست دوش بدوش شعر ناتوراليست پيدا شده است . سمبوليسم در تصوف دامنة بسيار وسيع دارد و باندازه ايست كه حدود براي آن نميتوان معين كرد چنانكه حتي ابوسعيد ابوالخير ميگويد :

پنهان و جلي چو گنج دقيانوسم
پيدا و نهان چو شعله در فانوسم

القصه درين چمن چو بيد مجنون
مي بالم و در ترقي معكوسم

گاهي سمبوليسم او ازينهم دشوار ترست و دورتر ازين مي شود و مي گويد :

پي در گاوست و گاو در كهسارست
ماهي سريشمين بدريا بارست

بز در كوهست و توز در بلغارست
زه كردن اين كمان بسي دشوارست

باز از اين هم بالاتر ميرود و ميگويد :

حورا بنظارة نگارم صف زد
رضوان بتعجب كف خود بر كف زد

يك خال سيه بر آن رخان مطرف زد
ابدال ز بيم جنگ درمصحف زد

حافظ چنانكه گذشت عزلهاي بسيار دارد بسبك ناتوراليسم كه برمانتيسم نزيكست و حال آنكه اساساً وي شاعر سمبوليست و يكي از برجسته ترين سمبوليست هاي ايرانست و بيان او در سمبوليست بمنتهي درجة زيباييست ، مثلاً ميگويد :
فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش

يا جاي ديگر:

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
كه ما دو عشق زاريم و كار ما زاريست

گاهي سمبوليسم خود را بجايي ميرساند كه امپرسيونيسم از آن بيرون ميآيد ، چنانكه ميگويد :
اي كه از گوچة معشوقة ما مي گذري
با خبر باش كه سر ميشكند ديوارش

و درين شعر خظري را كه در گذشتن از كوي دلدار متوجه دالدادگان ميشود بدين زبان خاص امپرسيونيستها بيان ميكند. اين دو نمونة ديگريست از امپرسيونيسم حافظ :

مراد ما ز تماشاي باغ علم جيست
بدست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

بمي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم
كه تا خراب كمم نقش خود پرستيدن

بدينگونه حافظ نخستين كسيست كه سمبوليسم را بامپرسيونيسم تبديل كرده ولي امپرسيونيسم تنها در قرن دهم بمنتهاي رواج خود رسيده و تا پايان قرن يازدهم در اعتبار كامل خود باقي مانده است و فغاني شيرازي و نظيري نيشابوري و فيضي و ظهوري ترشيزي و شاعران ديگر هندوستان اين سبك را كامل كرده و سرانجام كليم كاشاني و صائب تبريزي و بيدل دهلوي و ميرزا جلال اسير و شيخ اسدالله غالب دهلوي و شيخ محمد علي حزين لاهيجي و معاصرينشان در ايران و هندوستان و افغانسان آنرا بحد كمال و گاهي هم بسرحد افراط و مبالغه رسانبده اند .
در ايران در قرن دوازدهم شعراي اصفهان مانند مشتاق و هاتف و عاشق و رفيق و صهبا و آذر و صباحي و ديگران بسبك ناتوراليسم برگشته اند و سپس در قرن سيزدهم نشاط و صبا و يغما و قاآني و سروش و فتح الله خان شيباني و فروغي بسطامي و در زمان ما اديب الممالك و ملك الشعراء بهار بيشتر پيرو رئاليسم قرن چهارم و پنجم بوده اند .
سابقاً شعر فارسي را بسه سبك كه معرف سه دوره بود و بسه ناحيه منسوب كرده بودند معرفي ميكردند : سبك تركستاني يا خراساني كه از نخستين شاعران ايران شروع ميشد و بشعراي قرن ششم يعني نظامي و خاقاني و كمال الدين اسعميل و معاصرين ايشان منتهي ميشد و دوم سبك عراقي كه از نظامي و ديگران شروع ميشد و بعرفي منتهي ميگشت سوم سبك هندي كه از عرفي و از زمان اتتشار شعر فارسي در هند شروع ميشد .
در حقيقت مراد از سبك خراساني يا تركستاني همان سبك رئاليسم و مراد از سبك عراقي همان ناتوراليسم و مراد از سبك هندي همان امپرسيونيسم است و درين ميان شعراي سمبوليست را كه بيشتر متصوفه باشند داراي سبك جداگانه اي ندانسته اند .

اينك نمونهائي از شعراي رئاليست ايران :
رودكي در وصف بهار و مظاهر زيباي طبيعت ميگويد :
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كئيب

خورشيد را ز ابر دمد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب

لاله ميان كشت بخندد همي ز دور
چون پنجة عروس بحنا شده خضيب* (*رنگين )

بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مرو را شده مجيب* ( * جواب دهنده)
رودكي در وصف مظهر زشت و زيبا:
آن زنخدان بسيب ماند راست
اگر ازمشك خال دارد سيب
رودكي در سبك رئاليسم كامل و مظهر زشد و زيبا :
اين جهان پاك خواب كردارست
آن شناسد كه دلش بيدارست

نيكي او بجايگاه بدست
شادي او بجاي تيمارست

چه نشيني بدن جهان هموار
كه همه كار او نه هموارست

دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت كردار و خوب ديدارست
رودكي در مديحه ميگويد بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
دايم برجان او بلرزم زيراك
مادر آزادگان كم آرد فرزند

كيست بگيتي خمير ماية ادبار
آنكه باقبال او نباشد خرسند

اي ملك از حال دوستانش همي ناز
اي فلك از حال دشمنانش همي خند
فرديد الدين عطار بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
بنشين كه عمر رفت و دريغا بدست ماند
برخيز و رو كه بانك برآمد كه الصلا

خو كرده اند جان و تن از ير گه بهم
خواند شد هر آينه از يك دگر جدا

بگري چو ابر و زار گري و بسي گري
در ماتم جدايي اين هر دو آشنا

اول ميان خون بده اي در رحم اسير
و آخر بخاك آمده اي هور و بي نوا

از خون رسدي اول و آخر شدي بخاك
بنگر كه اولت چه بدو آخرت كجا

رويي كه ماه نو بگرفتي بنيم جو
در زير خاك زرد شود همچو كهربا

تو طفل اين جهاني و ناديده آن جهان
گهوارة تو گور و تو در رنج و در عنا

دو زنگي عظيم در آيند گرد تو
از نيكي و بدين بپرسند ماجرا

نه مادريت بر سر و نه مشفقيت يار
اي واي بر تو گر نرسد رحمت خدا

تو در ميان خاك فرو مانده و اسير
گويا زبان حال تو با حق كه ربنا

آن شيشه گلاب كه بر خويش مي زدي
برخاك تو زنند بر آرند از آن عزا

تو چون گياه خشك بريزيده زير خاك
تابنگري ز خاك تو بيرون زند گيا

تو زير خاك و بي خبران را خبر نه زانك
بر شخص تو چه ميرود از خوف و از رجا

چون مدت مديد برين كار بگذرد
جاي گذر شود سر خاكت بزير پا

خاك تو خاك بيز بغربال مي زند
باد هواي تو بر آن خاك بر ولا


بسيار چون ببيزدت و باز جويدت
نقدي نيابد از تو كند در رهت رها

تو پايمال گشته و هر ذره خاك تو
برداشته زبان كه دريغ و حسرتا

بسبك رئاليسم حافظ :
گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس
شيوة او نشدش حاصل و بيمار بماند
بسبك رئاليسم با مظهر زشتي از رفيع الدين لنباني شاعر قرن هفتم :
چون كشته ببيني ام دو لب كرده فراز
از جان تهي اين قالب پرورده بناز

بر بالينم نشين و مي گوي براز
كاي گشته ترا من و پشيمان شده باز
منوچهري بسبك رئاليسم و مظهر زشتي :
سر از البرز بر زد خرص خورشيد چون خون آلوده دردي سر ز مكمن

در سبك ناتوراليسم شاعر هميشه ميكوشد جلوة ديگري از طبيعت جز زيبائي آنرا نشان ندهد و اگر هم بخواهد زشتي ها را آشكار كند آن را آرايش ميدهد و بصورت زيبا در مي آورد ، فريدالدين عطار در موقعيكه مي خواهد نا سازگاري جهان و مرگ و گدايي را وصف بكند چنين بيان مي كند :
ببلاي جهانت دارم دوست
گرچه تو از جهان بلاي مني + تو كه جان مني بجاي مني

گر نمانم من اي صنم روزي + تو كه جان مني بجاي مني

جاودان يادشه شود عطار + گر توگوئي كه تو گداي مني

شاعر ديگري در استقبال اين غزل نماز خواندن معشوق را بسبك ناتوراليسم چنين بيان ميكند:
درنمازي و رشك مي كشدم + گرچه دانم كه با خداي مني

سعدي در همين سبك عم عشق را كه بالا ترين غمهاست و غمهاي ديگر را از ياد ميبرد چنين وصف ميكند :
غم عشق آمد و غم هاي دگر پاك ببرد + سوزني بايد كز پاي بر آرد خاري

و جاي ديگر درويشي و انگشت نمايي و ملامت را چنين آرايش مي كند :‌
غم درويش و انگشت نمايي و ملامت + هم سهلست تحمل نكنم بار جدايي

ميرزا عبدالباقي طبيب اصفهاني شاعر قرن دوازدهم محروم رفتن از نزد دلدار را بدين گونه آرايش ميدهد :
قسمتم كاش بدان كوي كشد ديگر بار + كه از آن مرحله من دل نگران بستم بار

يا تهديد بمعشوق را بدين گونه جلوه مي دهد :
مرجان دلم را كه اين مرغ وحشي + ز بامي كه برخاست مشكل نشيند

غبار همداني شاعر قرن گذشته نيستي را چنين وصف ميكند :
عنقريبست كه از ما اثري باقي نيست + شيشه بشكسته و مي ريخته و ساقي نيست
در سبك سمبوليسم درين رباعي منسوب بابوسعيد ابوالخير از پوست دايره كنايه اي براي پوست پوشي زيردستان و از حلقهايي كه بر آن آويخته است كنايه اي براي فرمان برداران و غلامان حلقه بگوش و از زدن دايره و بانك كردن آن كنايه اي براي اظهار شوق و از نزدن و خاموش ماندن آن كنايه اي براي لب فروبستن از ايراد و اعتراض آمده است :
چون دايره ما ز پوست پوشان توايم + در دايرة حلقه بگوشان توايم
گر بنوازي زجان خروشان تو ايم + ور ننوازي هم از خموشان توايم
درين رباعي حافظ آزار و بي رحمي چشم و خط معشوق را بكنايه ازينكه برگشتن عاشق محضر بسته يعني حكم داده اند باوجود اينكه خط پريشان و چشمان كه گواه اين حكم اند مست اند و خط پريشان و شهادت مست در احكام شرعي باطلست چنين وصف مي كند :
چشمان و خطت بيك ديگر بنشستند + بر قتل من دل شده محضر بستند
قاضي تو درين ميانه فتوي چه دهي + خطيست پريشان و گواهان مستند
جاي ديگر حافظ از طاق مقوس محراب كه مانند ابروي يارست كنايه اي مي گيرد كه حتي از تصور اين معني در ذهن شاعر محراب نيز بفرياد آمده است :
درنمازم خم ابروي تو در ياد آمد + حالتي رفت كه محراب بفرياد آمد
يا اينكه از شش برگ سفيد داشتن نرگس كه بشكل درمهاييست و هركه بخواهد عيش بكند درم در راه مي بكار مي برد و در بهار در كنار گل نرگس مي ميخورند چنين نتيجه ميگيرد:
رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست + نهد بپاي قدح هر كه شش درم دارد .
سخاي اصفهاني از گهري كه در راه احسان بدامان كسي مي ريزند كنابه براي اشكي كه در شب هجر بر دامان مي ريزد گرفته است :
در شب هجر تو شرمندة احسانم كرد + ديده از بس گهر اشك بدامانم كرد
در سبك امپرسيونيسم صائب دستي را كه بطمع پيش كسي دراز ميكنند بپلي تشبيه كرده است و چون پل را براي اين مي بندند كه از آب بگذرند و هر كس طمع داشته باشد از آبروي خود ميگذرد چنين بيان مي كند :
دست طمع كه پيش كسان مي كني دراز + پل بسته اي كه بگذري از آبروي خويش
غني كشميري در اينكه ساقة نرگس ميان تهي و مانند قلمست و از زمين آب ميگيرد و كسي كه دندانش درد ميكند بايد باني يا قلم آب بخورد براي تشبيه چشم معشوق و رقابت نرگس با آن و صدمه ديدن ازين رقابت چنين نتيجه ميگيرد:
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا + درد دندان دارد اكنون ميخورد آب از قلم
جاي ديگر از اينكه چشم را مست گفته اند و هر كس بميكده برود خوش دل بر ميگردد چنين نتيجه گرفته :
چو ميل سرمه بر آمد ز چشم جانان گفت + كه سير ميكده شويد غبار خاطر را .
شوكت بخاري از اينكه گفته اند دل مور تنگست و دهان معشوق هم تنگست و نقاش چيز كوچك را با قلم موي كوچك بايد بسازد چنين نتيجه ميگيرد :
ز ساية مژة چشم موريست قلم + چو مي كشيد مصور دهان تنگ ترا
شيداي هندي از اينه ميگويند افسونگر خاك را بو ميكند و از بوي آن ميداند كه در آن مار هست يا نه و زلف يار را هم بمار تشبيه كرده اند چنين نتيجه گرفته است :
فسو نگرداند آن خاكي كه از وي بوي مار آيد + شناسم بوي زلفت را اگر در مشك تر پيچي
ناصر علي هندي از اينكه شيشه ها را زره پوش مي كرده اند و اينكه جوش مي مانند چشمة زره است و زره برا براي جمگ ميپوسند جنگ داشتن مست را با زاهد چيني بيان ميكند :
كدامين مست را امشب سر جنگست با زاهد + كه مينا هم زجوش مي زره زير قبا دارد
كليم كاشاني از اينكه در هواي خوش مردم يكتا پيرهن ميخوابند و مردگان هم با كفن مانند آنست كه يكتا پيراهن خوابيده اند براي اينكه بگويد نيستي بهتر از هستيست چنين نتيجه ميگيرد:
خوش هواي سالمي دارد ديار نيستي + ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيده اند
صائب تبريزي ازين كه كسي براي برخاستن بايد دست ديگري را بگيرد رساندن رتبة شعر خود را بر آسمان يعني بجاي بسيار بلند چنين بيان ميكند :
صائب كسي برتية شعرم نمي رسد + دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
باز صائب جاي ديگر اينكه در اضطراب نبض مي تپد و سينه گرم ميشود گذشتن معشوق را از صحرا و اينكه راه كوبيده در ميان صحرا بواسطة نا همواري مانند آنست كه موج ميزند و گرمست چنين بيان ميكند:
كه گذشته است ازين باديه ديگر كامروز + نبض ره مي تپد و سينة صحرا گرمست ؟
صائب اين نكته را كه هر كس شهيد بشود ديگر بانك نمي كند و شهيد نگاه معشوق پرخاشي ندارد و هر كس كه سرمه بخوردش بدهند آوازش خراب مي شود اين نتيجه را گرفته است:
از شهيدان نگاهت ناله هرگز برنخاست + گو بيا از سرمه دادند آب شمشير ترا
باز وي ازين نكته كه دلداده بي تابست و نام كسان را روي نگين مي كنند و اگر نگين را در فلاخن بگذارند و بيندازند در موقع فرود آمدن جستن مي كند و معشوق كه آسوده باشد از رنج و بي تابي عاشق خبر ندارد چنين نتيجه مي گيرد : دل آسوده اي داري مپرس از صبرو آرامم + نگين را در فلاخن مي نهد بي تابي نامم

بيدل دهلوي اين نكته را كه مهتاب و بناگوش يار هر دو سفيد و صاف و شير را كه صاف بكنند درد و صافي از آن باقي ميماند و بناگوش يار از مهتاب هم صاف تر و سفيد ترست چنين مي پروراند:
شير انوار تجلي را چو مي كردند صاف + درد آن مهتاب و صاف آن بناگوش تو شد
نظام دست غيب شيرازي اين مطلب را كه هر كس ناتوان بشود نفسش تنگ مي شود و نيروي نفس كشيدن ندارد و هر كس كه مي خواهد از بلندي بزمين بيايد بايد از پله اي فرود بيايد و مردم مصيبت كشيده جگرشان لخت لخت ميشود و فرو ميريزد چنين ادا كرده است:
صد پله نهاديم ز لخت جگر خويش + شايد بزمين بوس لب آيد نفس ما
صائب درين زمينه كه آب اگر بسيار شد موج از سر ديوار مي گذرد و دلدار چون گل بي خاريست كه لطافت بسيار دارد مي گويد :
از كوچه اي كه آن گل بي خار بگذرد + موج لطافت از سر ديوار بگذرد
جوياي كشميري اين نكته را كه قفس مشبكست و سينة رنج كشيده لخت لخت و پاره پاره مي شود و دلداده ناله اي ميكند كه دل مردم را بدرد مي آورد و چيزي را كه بخيه بزنند ديگر آنچه در آنست بيرون نمي ايد و عاشق راز خود را فاش نمي كند و نفس سوزان مانند سوزنيست كه بخيه بكند و عاشق رنج ديده هم آرزوي گوشه نشيني و هم آرزوي چشم سرمه آلود معشوق را دارد و چيزي كه در ميان حبابست مانند آنست كه در ميان آن گرفتار شده باشد و عاشق گرفتار هم چون اسير در قفست درين غزل چنين بيان مي كند :
سينة صد چاك مانند قفس داريم ما + نالة پهلو شكافي چون جرس داريم ما
رازدار عشق را نبود مجال دم زدن + بخيه بر زخم دل از تار نفس داريم ما
عاقبت با گوشه اي از هر دو عالم ساختيم + كنج چشم سرمه آلودي هوس داريم ما
زندگاني در گرفتاريست ما را چون حباب + از قفس گوييم جويا تا نفس داريم ما
همو در غزل ديگري اين مطلب را كه سرو از خاك جمن مي رويد و مردم مستمند خاك نشين مي شوند و گل سمن كه سفيدست در برابر لاله كه داغ دارد و سرختست و برنگ جگرست مانند پنبه ايست كه بر زخم گذاشته باشند و قد دلدار مانند سروست و هرگاه كسي نزديك طاوس برسد پرواز ميكند و ميكريزد و چمن كه مانند طاوس رنگارنگست عاشق سروست و دل دلدادگان مانند آنست كه در زلف دلبر اسير باشد و اگر بر زلف شانه بزنند و مويي از آن بريزد دلهايي كه اسيرند جابجا ميشوند و بآن رسنهاي زلف بسته مي شوند بدين گونه مي سرايد :
بي سرو قدت خاك نشينند چمن ها + شد پنبة داغ جگر لاله سمن ها
آهنگ گلستان چو كند سرو تو از شوق + آيند چو طاوس بپرواز چمن ها
بر زلف مزن شانه كه محتاج نباشد + دلبستگي عاشق مسكين برسن ها
باز او اين نكته را كه سراب در ميان بيابان مانعي و حايلي ندارد و مانند كسيست كه آغوش خود را باز كرده باشد و نسيمي كه بوي كسي را مي آورد همه آنرا در آغوش مي گيرند چنين مي گويد :
نسيم امروز با بوي كه آمد رو باين وادي + كه ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
نيز او اين مطلب را كه كشتگان شهيد و آمرزيده اند و دم عيسي مرده را زنده مي كرده و تيغ معشوق هم اگر كسي را بكشد جاويدانش ميكند و بيخودي و از خود برون رفتگي و بيخود گشدگي انسان را بسر منزل تحقيق ميرساند چنين ادا كرده است:
كشتة عشق بتان زندة جاويد بود + دم عيسيست دم تيغ جفا بر سرما
اول كام بسر منزل مقصود رسيم + بيخودي در ره تحقيق بود رهبر ما
صائب از اينكه كسي گوهر را بخاك نميندازد و اينكه در روزگار نامساعد عبيبست باز كسي مانند او پيدا شه باشد چنين نتيجه مي گيرد :
كسي بخاك چو من گوهري نپندارد + بسهو از گره روزگار وا شده ام
ثابت هندي از اينكه خار را آتش ميزنند تا مانع از حركت پيادگان در صحرا بناسد و خاك سرزمن دلدار دامن گيرست و نمي گذارد كسي از آنجا بيرون برود حال خود را چنين وصف كرده است :
خار را آتش توان زد تا نگيرد دامني + من نمي دانم علاج خاك دامن گير را
غني كشميري ازينكه مردم براي آتش افروختن خاشاك گرد مي آورند و بلبل هم آشيان خود را از خاشاك مي سازد چنين نتيجه گرفته است :
جمع كردم مشت خاشاكي كه سوزم خويش را + گل كمان دارد كه بندم آشيان در گلستان
شاپور طهراني ازين مطلب كه اگر كسي بخواهد بجاي بلند برسد بايد نردبان بگذرد و اكگر نردبان را بردارند ديگر رسيدن باو ممكن نيست ناز دلدار را كه باعث غرور او شده و دست كسي بدمنش نمي رسد چنين شرح مي دهد:
بدامنت نرسد دست كس كه جلوة ناز + ترا ببام فلك برد و نردبان برداشت
همو جاي ديگر ازينكه هر كسي سخن از زنار بگويد كافرست و زلف يار را بزنار تشبيه كرده اند اين نتيجه را گرفته است :
كم كن اي شاپور از زنار زلفش گفتگوي + اين سخن ها آدمي را زود كافر مي كند
شاعر ديگري ازيكه يوسف را بچاه انداخته بودند و آبي كه از چاه ميتراود مانند آنست كه از چشمش جاري باشد اشك ريختن از چشم را در دوري دلدار چنين وصف ميكند :
بسي مشكل بود دل كندن از ياران پس از الفت + هنوز آب از غم يوسف ز چشم چاه مي آيد
شاعر ديگري لزينكه شرلب هر چه كهنه تر شود پسنديده ترست و كسي را كه همه خواستار او هستند جوانبخت ميگويد و شراب را هم دختر تاك گفته اند چنين نتيجه گرفته است :
كهنه هر چند شود بيشترش مي هواهند + دختر تاك عجب بخت جواني دارد
شاعر ديگر باز در وصف دختر تاك و اينكه باغبان بتاك آب ميدهد و شراب عقل و هوش را ميبرد چنين ميگويد :
باغبان بي جا نميريزد بپاي تاك آب + دختري دارد كه عقل و هوش از سر مي برد
محمد قلي سليم طهراني در همي زمينه كه شراب را دختر رز هم مي گوين و شراب مردم را از راه مي برد و در همسايگي او تاكستاني بوده چنين گفته است :
همچو دهقان خانه ام همساية رز بوده است + دختر همسايه مي ترسم كه از راهم برد
كليم در يك غزل ازينكه چشم دلدار خانهاي مردم را خراب ميكند و محتسب از خراب شدن مي خانه نفع مي برد و در بيت ديگر ازاينكه كتابيكه اول و آخر آن افتاده ناقصسست و از اول و آخر جهان هم كسي خبر ندارد و در بيت ديگر ازينكه دفتر را اگر بشويند آنچه در آن هست باطل مي شود و حسن دلدار رونق بهار را مي برد چنين نتيجه گرفته است :
شكر چشم تو كند محتسب شهر از آنك + هر كجا ميكده اي هست خراب افتاده است
ما ز آغاز و ز انجام جهان بي خبريم + اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است
دفتر حسن بهرست كه در عند توشست + جام لبريزم بدست رعشه دار افتاده ام
شاعر ديگري ازينكه شيشه را بزمين بزنند ميشكند و دل عاشقان را هم دليران ميشكنند چنين نتيجه ميگيرد :
ز يار هاي دلم هيچ گوشه پيدا نيست + كدام سنگدلم شيشه بر زمين زده است
واقف لاهوري اينكه سابقاً از استهوان شانة گوسفند پيش بيني هايي در بارة آيندة اشخاص ميكردند و سياهي گيسوي دلدار و سودايي كه باعث ديواتگي ميشود اين نتيجه را گرفته است :
مآ ل من خوا داند ولي در شانه مي بينم + كه از سوداي گيسوي كسي ديوانه خواهم شد
شاعر ديگري ازينكه زنجهاي عشق را از آسمان ميدانسته اند در شكايت از بيداد گيريهاي چشم آسمانگون معشوق ميگويد :
دل خراب مرا جور آسمان كم بو + كه چشم شوخ تو هم ، ظالم ، آسمان گون شد
در همين زمينه صائب تبريزي گفته اس :
من آن نيم كه بعمداً برند دل از من + بلاي چشم كبود تو آسماني بود
درين سبك امپرسيونيسم گاهي شاعر پاية استعاره را بجايي ميرساند كه بجاي صفت معمولي صفت دور تري را بچيزي نسبت ميدهد . مثلاً حافظ در بارة نسيم بجاي آنكه خنكي يا راحت افزايي آنرا وصف كند بوي آنرا وصف كرده و گفته است :
نسيم صبح عنبر بوست امروز + مگر يارم ره صحرا گفته ؟
شاعر ديگري فروغ ماهتاب را بجاي آنكه ببروشني وصف كند ببوي خوش وصف ميكند :
مگر از خانه بيرون آمد آن مه بي حجاب امشب ؟ + كه بوي ياسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
عمارة مروزي شاعر معروف قرن پنجم خود را در سخن خويش پنهان كرده است و ميگويد :
اندر سخن خويش نهان خواهم گشتن + تا بر لب تو بوسه زنم چونش بخواني

در سبك امپرسيونيسم گاهي فكر شاعر چنان دقيق ميشود كه شعر بنظر معما ميآيد ، از آنجمله ناصر علي هندي در وصف آنكه دلدار با
انگشت عرق از روي خود پاك مرده است انگشت خم كرده را بهلال يكشبه و روي دلدار را ببدر و آفتاب و قطرهاي عرق را بخوشة پروين تشبيه ميكند و ميگويد :
هلال يك شبه را چون قرين بدر كشيد + هزار خوشة پروين ز آفتاب چكيد
گاهي دامنة استعاره چنان وسعت ميگيرد و دور از حقيقت ميشود كه بننظر ميرسد شاعر خواسته است شوخي بكند چنانكه شاعري براي وصف طبع خشك زاهد و چشم بي اشك او و آب وضويش كه ريشش را تر ميكند و جاري ميشود ميگويد:
فيض آب ديده نتوان يافت در آب وضو + كاش زاهد را بجاي ريش مژگان تر شود
فصيحي هروي ازينكه اهل مدرسه يعني طلاب قديم مردم زنده دلي نبوده اند و مگسي كه در ميان دو صفحة كتاب بماند در موقعيكه كتاب را مي بندند در آن ميان مي ميرد و طلاب از بسكه كتابهاي خشك ميخوانند دل مرده مي شوند چنين نتيجه گرفته است :
خبر ز زنده دلي نيست اهل مدرسه را + كه دل بسان مگسي در كتاب مي ميرد
كليم از اينكه هر كس بكار بيهودة كسي بخندد دندانش نمايان ميشود و هر كس بسيار راه برود بخية كفشش بيرون مي آيد اين نتيجه را مي گيرد :
بخيه كشم اگر دندان نما شد عيب نيست + خنده مي آرد همي بر هرزه گرديهاي من
يا اينكه صائب تبريزي ازينكه دستار بندان زمان او اهميت خود را در بزرگي عمامه مي دانسته اند و گنبد مسجد شاه اصفهان هم شكل عمامه را دارد اين شعر را سروده است :
گر بعمامه كسي كوس فضليت ميزد + گنيد مسجد شاه از همه فاضل تر بود
جاي ديگر همين مضمون را با اشاره باين كه در زير گنبد هاي بلند صدا منعكس مي شو چنين ميگويد :
مخور صائب فريب زهد از عمامه زاهد + كه در گنيد ز بي مغزي صدا بسيار مي پيچد
يكي از انواع امپرسيونيسم معماست كه در قرن هشتم و نهم و دهم و يازدهم بسيار رواج داشته و هنوز در افغانستان شاعران ميسرايند و كتابهاي فراوان در آن نوشته و انواع مختلف از آن اختراع كرده و طبع آزمايي هاي عجيب در آن كرده اند و دامنه را بجايي رسانيده اند كه بسياري از مردم در حل آن در ميمانند ولي اساس آن درينست كه از شعر كلماتي استخراج كنند كه نام كسي يا چيزي را برساند.
مثلاً شاعري گفته :
نام بت من اگر بخواهي + سيبيست نهاده بر سر سرو
در مصرع دوم « سيبيست » را كه تصور ميرود مراد « سيبي است » باشد بايد « سي بيست » خواند كه سي ضرب در بيست باشد كه ششصد ميشود و ششصد در حساب جمل يا حساب ابجد حرف خاست و خا را كه بر سر سرو بگذارند خسرو ميشود .
شاعر ديگري ميگويد :
بنما رخ ماه خويش تا كي باشند + زان زلف گلاله داغداران مهجور
بايد از « زلف گلاله » داغداران را كه مراد حروف نقطه دار باشد خارج كرد يعني « ز » و « ف » را و ميماند « ل گلاله » و پس از آن لاله را هم كه داغ دارد بايد طرح كرد و لام و كاف مي ماند و سپس « بنما رخ ماه خويش » يعني رخ ماه را كه ميم باشد بايد نمود يعني بر آن لام و كاف افزود و « ملك »‌ بدست مي آيد كه نام كسست.
آنچه درين صحايف بنظر خوانندگان ميرسد قسمت اول از منتخبات آثار كسانيست كه در قرن حاضر پيشرو ادبيات جديد بوده و آثار ادبي محض و بمعني اخص نوشته اند . در قسمتي كه اينك انتشار مي يابد نمونهائي از آثار چهار تن نويسنده اي كه بيش از ديگران در معاصران خود نفوذ كرده اند گرد آمده است .
طالبوف اثر ادبي محض بجز مسالك المحسنين كه رمانست ندارد . دهخدا استاد بزرگ ساده نويسي زمان حاضر نخست در صور اسرافيل اين شاهكار هاي ادبي را كه همة آنها درين صحايف گرده آمده انتشار داده است و سپس در روزنامهاي ديگر آثاري در همين زمينه منتشر كرده است كه متاسفانه نيافتم تا درين اوراق بگنجانم .
از جمال زاده آنچه انتشار يافته خوانده ام و منتخباتي ازو ترتيب داده ام.
اما از صادق هدايت متاسفانه نتوانستم آن چنانكه ميرزيد حق وي را ادا كنم ، زيا كه متخبات آثار وي شايد باز نيم برابر ديگر آنچه درين صحايف گرد آمده است ميشد اما بر حجم كتاب ميفزود ، ناچار بهمين اندازه اي كه خوانندگان ميبينند قناعت كردم و گرنه جاي آن داشت كه از چهار كتاب او از « زنده بگور » و « سگ ولگرد » و « سه قطره خون »‌ و « بوف كور » باز قسمت هاي ديگري اختيار ميكردم و اي كار را بآينده باز ميگذارم .
قسمت عمده از اوراق اين كتاب و قسمت مخصوي باو چاپ شده بود كه خبر بسيار اسف انگيز خودكشي ور در پاريس در 19 فروردين امسال سخت مرا متأثر و ماتمزده كرد . شگفت است كه وي خود بيش از ديگران محرك من درين كار بوده است . در تابستان گذشته روزي بمن اصرار كرد متخباتي از نويستندگان معاصر گرد آورم . ميگفت مردم بايد بدانند بهترين قسمتهاي آثار معاصران كدامست . نويسندگان خود نميتوانند اينكار را بكنند زيرا كه قهراً همة نوشتهاي خود را مي پسندند و نميتوانند بهترين قسمت را بر گزينند . ميگفت انيكار كسي استكه در ادبيات اروپا و ادبيات ايران متخصص باشد و بتواند بهترين قسمت هر كتابي را بيرون بكشد . ميگفت اگر براي ديگران اينكار را نميكنيد براي خودم بكنيد و من شخصاً از شما ممنون ميشوم بهترين قسمتهاي مرا لا اقل بمن نشان بدهيد .
اين مرد و اين نويسندة بزرگ تا اين درجه منصف و تا اين اندازه حقيقت دوست و بلند نظر بود اينك كه اين كتاب هنگامي منتشر ميشود كه او نيست هرچند كه تكرار نامش و ياد از مرگش تلخي خاصي در ذوق من بر مينگيزد باز اين كتاب را بنام او بپايان ميرسانم .

طهران 20 ارديبهشت ماه 1330 سعيد نفيسي

منابع : يك ، دو ، سه ، چار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، ده ، يازده ، دوازده ، سيزده ، چارده ،