بي تو              

Saturday, June 30, 2007

شعرهاي زندان

روي عكس كليک كن
« آنچه از آميزش جميع سنت‌هاي متحرک و جامع و پرقدرت به وجود آمد ، شعر را از صورت ساده کلامي‌اش در آورد و در ميان هنرهاي ديگر يله‌اش کرد. براين مجموعه رنگين بيفزاييد نفوذ شعر و آواز سرخپوستي را ، شعر مرکب از وزن و بي‌وزني را و شعر توأم با موسيقي را و شعري را که کاريکاتور و مضحکه شعر واقعي است ، ولي خود سراپا شعر هم هست چراکه جد و هزل و مصيبت و طنز را در هم مي‌آميزد و معجوني از تمام هنرها را در وجود و باحضور شعر اعلام مي‌کند. اين شعر از ادبيات توده‌ها، از رجزخواني و خطاب و مقابله و محاکات و نمايشنامه ، شعر و نثر رسمي و تراژدي و کمدي منتهاي استفاده را مي‌کند و چيزي تحويل مي‌دهد که تمام روح و تن آدمي را موقع ارايه دادن به حرکت در مي‌آورد. »
.
.
.
« براي امثال آلن گنيزبرگ و جروم راتن‌برگ ، ديگر شعرخواني ساده مطرح نبود، بلکه آواز و رجز هم مطرح بود و براي امثال فرلينگتي آلت موسيقي هم مطرح بود و بعدها در محافل مختلف آميزه‌اي از آلات مختلف و شعر و رقص و فرياد هم مطرح بود ؛ و به‌ويژه گروهي از سياهان مجبور بودند شعر را بدل به نوعي فرياد عليه بيداد اجتماعي بکنند. »

رضا براهني / شعرهاي زندان / تهران 1358، امير کبير / صص 41-40

چند معرفي

چند وقتي بيشتر نيست که به‌طور پي‌گير و جدي مطالب قمار عاشقانه را مي‌خوانم...وبلاگي که الحق شرافت‌مندانه پي‌گير مسائل حقوق بشري‌ست...باورم نمي‌شد اين همان مجتبا سميع‌نژاد سابق باشد...به نظرم محتواي وبلاگ او خيلي انساني‌تر و از همه مهم‌تربه‌دور از قلنبه‌سلنبه‌گويي شده است...مجتبا جان متشکرم.
.
.
.
اين‌جا را هم بخوانيد...
.
.
.
حتماً‌ اينجا را هم بخوان.
.
.
.
نظر آبنوس هم براي من محترم است...اگرچه زياد با آن موافق نباشم.
.
.
.
كتاب پرپسوليس مرجان ساتراپي
.
.
.
فقط نخنديد...به مرجع كه نبايد خنديد.
.
.
.
مي‌داني نگار جان؟

امشب با يکي از دوستان که از رفقاي قديمي همسر خانوم فاطمه گوارايي‌ست و به مراسم سالگرد شريعتي رفته بود داشتم گپ مي‌زدم...جاي تو خالي کلي با هم از افلاتون گفتيم...کمي با هم سيگار دود کرديم...چاي خورديم...از او پرسيدم نظرش راجع به سارا شريعتي چي‌ست؟...به او گفتم: من قلم سوسن را بيشتر دوست دارم...لحن‌اش بيشتر شبيه بابايش است...از او کيفيت مراسم را پرسيدم...به کلاسوري که از ان مراسم گرفته بود اشاره‌اي طنزآميز کرد و با لب‌خند و خيلي رک گفت: هيچ...خيلي خسته‌کننده بود...مثل سابق باز هم با هم راجع به عشق مشترکمان افلاتون حرف زديم...الان هم خيلي سر-ام درد مي‌کند...کلي کتاب است که روي دستم باد کرده‌اند...مثل دست بز...هي مي‌برم‌شان توي کمد کتاب‌ها و دوباره برمي‌گردانم بلکه شوق پيدا کنم يک بلايي سرشان بياورم...امشب از آن شب‌هاي خوب من بود...کلي با اين رفيق‌مان دل داديم و قلوه گرفتيم...و من هم عشق بحث در زمينهء موضوع انديشه و سر-ام براي اين چيزها درد مي‌کند...يک نوشته‌ء طنازانه هم دارم که مي‌گذارم براي فردا...فکر کنم فردا ظهر بگذارمش توي وبلاگ...فعلاً‌ امشب بايد با رفيقم حامد کمي گپ بزنم...رفيقي که يک شب در جي‌ميل نبينم‌اش شب‌ام روز نمي‌شود...

سکس آزاد با چارپايي به‌نام مرد يا گه نخور اين اسمش خيانت نيست

مي‌‌داني نگار جان؟

من هميشه به شور و شعور تو احترام زيادي گذاشته‌ام...و چه‌قدر براي حرف‌هاي تو ارزش مي‌گذارم...چون تو نه ادا داري و نه بي‌خودي شلوغ مي‌کني...براي همين‌هاست که اولين مخاطب نوشته‌هاي من بوده‌اي...براي همين بوده‌است و هروبلاگ‌اي که مي‌ساختم تو اولين ميهمانش بودي...خودت مي‌داني من اهل ادا و تعارف و compliment بي‌خودي نيستم...اتفاقاً‌ اول آشنايي‌مان هم با يک بي‌رحمي از سوي من شروع شد...تو گفتي که داستاني از من راجع به يک راوي که جلق مي‌زد چه‌طور بيمارت کرد و گلايه داشتي و من چه به تو پاسخ دادم...من بارها به تو گفته بودم که چه جوابي هميشه به جماعت زنان داشته‌ام و دوست ندارم لحن صدايم را برايشان تغيير دهم...اگر آنها طاقت فحش مردانه را ندارند پس نبايد ديگر طلب مردانه‌اي هم داشته باشند...همه‌چيز درهم است...و هميشه از خود مفهوم انسانيت گفته‌ام و نوشته‌ام و هميشه اولويت خود آدميت بوده‌است نه جنسيت...يادت هست؟...نگار جان...اما خودت ببين چرا هميشه دردي از دست تفكرات اين جماعت نسوان ( فمي-نيست) كشيده‌ام که در همه‌چيز مي‌خواهند برابر باشند ولي از فحش خوردن و شعور نه ، حساب‌شان بايد سوا باشد...و اين هميشه بدجور مرا آتش مي‌زند...بزرگترين اولويت‌شان هم رفتن به استاديوم فوتبال بوده‌است...خودت اينرا دقيق بخوان...حالا دوست دارم ببينم آن سبيل طلاي جيگر بَلا و يا آن خورشيد تابان خانوم چه شِکري دارند بخورند...آيا آن بلوطک ناناز که از روش‌هاي نوين سکس با پارتنر محترم توضيح مي‌دهد و يا کورش علياني که بابت نوشته‌اي از مجيد زهري عليه آزاده خانوم بدجوري زنجير زامپانو پاره کرد، باز هم جوابي دارند و يا اينکه سکوت موذيانه را ترجيح مي‌دهند؟

شايد من که اينقدر از اين گه‌کاريها آتش مي‌گيرم براي گوگرد زياد توي کله‌ام است که با هر اصطکاک خفيفي مشتعل مي‌شوم...شايد؟...

حوصله اين وبلاگهاي الاف را هم ندارم که بگردم و لينکها را دربياورم...خودت با يک حساب سردستي و حافظهء قوي که از تو سراغ دارم مي‌فهمي کدامها را مي‌گويم.

سرزمين آزاد پدري

مي‌داني نگار جان؟

اين بدقولي من نيست ها؟ هرگاه ذهن‌ام درگير چيزي باشد بايد فوري به همان بپردازم وگرنه ديوانه‌ام مي‌کند. بايد رو کنم. وگرنه دست بازي را باخته‌ام...من خال باز نيستم...مي‌داني‌که؟...من نگه نمي‌دارم آن تک‌ها را...تو که مي‌داني؟

مي‌خواستم اين عنوان را براي يادداشتم بگذارم: «عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو»

مي‌خواستم دعوت‌ات کنم اين نوشته را بخواني...بله...من که خودم يادم نبود به خواندن‌اش...اما کمي ذره‌اي ويژدان (يا وجدان؟...راستي کدام؟) داشته باشي خوب مي‌فهمي دنيا چند سير کره مي‌دهد از اين‌همه مالش و تکان و مَشک زدن ما...

راستي بيا از همين‌حالا واژه‌ها را دست‌کاري کنيم...همين‌کاري که از مدت‌ها پيش من مي‌کنم...مثلاً مضحک براي من شکل مزهک يافته است...مي‌تواني مستطاب را مانند من مستراب کني...باور کن اين لغات فاسدشده در اين گرمایِ آدم‌هاي لال‌پرست ، بايد يک نمک‌سودي چيزي بشوند...بايد اين آب روان کُلره بشود...مي‌داني‌که؟ براي سم‌زدايي بايد سمي به تن بيمار تزريق کرد...حالا اين محسن نامجو که بايد تا حالا پول و بساطش خوب راه افتاده باشد با اين شماره حسابي که براش باز کرديم...بايد دوستان لطف كنند بياورندش به ضيافت ما تا با دوسه‌ گرم از اين ترانه‌هاش ، کمي دود بگيريم.

حالا همان‌که قول داده بودم...يادداشت‌ها و يادداشت‌هاي شخصي من که هيچ‌روزي به ناپدري‌ام نشان نخواهم داد...چون او با مادرم زنا کرده است...و من مانند اوديپ نخواهم شد...و من محسن نامجو نخواهم شد...عدد بده.
.
.
.
کارخانه‌دار که دوست دبير شيمي ماست، يک کارخانه خوب و جمع‌وجور صابون‌سازي دارد.

صابون‌چي: ببين اين‌جا چي مي‌بيني؟

دبير: يک کف دست با چندتا خط که همديگه رو قطع مي‌کنن...شايدهم اگر خوش شانس باشم يه سرنوشت عالي...

صابون‌چي: نه،‌ خوب دقت نکردي...تو اين کف دست ميليون‌ها ميليون چرک و کثافت مي‌بيني.

دبير: به‌ات نمي‌آد مث نيچه حرف بزني.

صابون‌چي( عينک‌اش را در مي‌آورد و فوتي به شيشه‌اش مي‌کند و چشمان‌اش را کمي مي‌مالاند.عينک را به جيب بغل مي‌گذارد.)

از وقتي پيرچشمي گرفتم...با خودم عهد کردم که ميکروب‌هاي ريز و ميکروسکوپيُ جدي بگيرم.


دبير: پس تنور هنوز بايد داغ باشه.

صابون‌چي: اين‌جا توي کف دست من و تو...هزاران هزار ميکروب مي‌بيني...خوب بايد از بين بردشون...براي اين‌کار چي لازم داريم؟...صابون...صابون به چي نياز داره؟...چربي...

دبير: هيتلر هم براي پاکسازي نژادي به چربي آدم‌هاي کثيف نياز داشت.

صابون‌چي: تو رو خدا تو ديگه غلغلکم نده...خودت هم بهتر از من مي‌دوني کوره‌هاي آدم‌سوزي يه شوخي محض بودن...يه دروغ صهيونيستي.

دبير: نگو که از صهيونيسم بيزاري

صابون‌چي: در اين‌که من و تو و درکل هر آدم عاقلي هميشه به يک دشمن فرضي نياز داريم شكي نيست...چرا؟...چون اون دشمن و شيطان فرضي بتونه با خدا و اعتقاداتمون بجنگه...تا بتوني با اين دشمن قدرت خداي خودت رو نشون بدي...چون اگه نشون ندي ديگه، ‌بودن اعتقاد معنا نداره...و اعتقاد نباشه اجراي برنامه‌ها معنا نداره...و اگه اجراي برنامه‌ها بي‌معني بشه...خب...من و تو چي بخوريم؟...چيزي هم نباشه که بخوريم...گشنه مي‌مونيم...گشنه هم بمونيم هم‌ديگه رو مي‌خوريم...

دبير: آفرين...مي‌دوني...يه مامان‌بزرگ داشتم كه هميشه داستان اون سي‌تا سيمرغُ‌ برامون تعريف مي‌کرد...مي‌گفت: اون سي‌تا مرغ دنبال يه کوه بودن به اسم قاف...حالا آدم‌هاي سرگردون تاريخ هم دنبال يه کوه گشتن به اسم صهيون...

صابون‌چي: خب چون فهميدن بايد دنبال اون کوه قاف بگردن...چون اون قافه که به‌شون جهت مي‌ده که ديگه توي چارجهت دور خودشون نگردن...بد مي‌گم؟

دبير: نه...و اين‌جاست که براي کوه قاف مدام معنا صادر مي‌شه...و يکي‌ش مي‌شه...حرفآغاز قلب...

صابون‌چي: قلب؟...چه خوش‌مزه...آخه تو فرهنگ لغت من قلب يعني تقلب...يعني بدل...يعني دروغ...قلبي از طلا شنيدي؟ زرگرها خوب با اين مفاهيم آشنا هستن...تو کبريت نداري؟...من فندکم تموم شده.

دبير: از وقتي فهميدم فندک دست به دست مي‌شه و دست هرکس و ناکسي به‌ش مي‌خوره و ممکنه بعضي‌دست‌ها خيلي عفوني باشن و منُ ‌آلوده کنن...گفتم بد نيست همون کبريت بي‌خطر خودمون رو بچسبيم.( دستان‌اش را بو مي‌کشد) چه بوي صابوني مي‌ده. ( براي سيگار بر لب کارخانه‌دار کبريت مي‌کشد.)
.......................................................

دبير: هيچ باورم نمي‌شد تو يه روز سر از اين‌جا دربياري...تو خداي تاريخ بودي...تو رو چه به کارخونه‌ء صابون‌سازي؟

صابون‌چي: تاريخ ايران نياز به صابون داشت...درضمن تاريخ ايران خوندني نيست...شنيدنيه...راست و دروغ‌اش هم با هم و درهم مي‌فروشن.

دبير: حالا تو کمي با ما آشنا حساب کن...يه‌ نيم‌کيلو از اون راست‌هاش سوا کن...

صابون‌چي: معلومه که تاريخ رو خوب نخوندي.

دبير: خب خوب هم مي‌خوندم مي‌شد هموني‌که خودت گفتي...خوندني نيست...درسته؟

صابون‌چي: نه ديگه...همينه که مي‌گم راست و دروغش درهمه...

دبير: بيشتر توضيح بده...

صابون‌چي: اگه تاريخ رو خوب خونده بودي...ارتباط اين شغل و علاقه رو خوبتر درک مي‌کردي...ادبيات من هميشه تطبيقي بوده...درثاني از ارث پدري هم نمي‌شه گذشت...( خيلي با صفا قهقه مي‌زند)

دبير: از شوخي گذشته ،‌چي تو کله‌ته؟

صابون‌چي: راست و دروغش باز درهم.

دبير: خب؟

صابون‌چي: فقط يه شوخي..همين...

دبير: شوخي؟

صابون‌چي: يادته سر کلاس درس هميشه از نقيضه ساختن لذت مي‌بردم؟

دبير: خب؟

صابون‌چي: خب حالا هم دارم همون‌کارُ مي‌کنم....بابام اربابي بود که دستاش به خون رعيت آلوده بود...خب من هم بايد کاري مي‌کردم...مي‌گن تاوان گناهان يه پدرُ ، پسر بزرگه مي‌ده...

دبير: نماز قضاهاي پدر هم پسر بزرگه مي‌خونه.

صابون‌چي: ديدي گفتم؟

دبير: چرنده...

صابون‌چي: ولي چرندي‌اه که رو اين‌جا...رو اين پيشوني نوشته...چرند يعني حقيقت...و حقيقت هم يعني چرند...امضاء...اين‌هم مهر طُغراش...

دبير: طغرا؟ (دست صابون‌چي را مي‌گيرد و روي دستش حالت يک کمان را ترسيم مي‌کند.) همان کمان ‌ابرو؟...يعني تو به‌خاطر يه طغرا؟...يه کمان ابرو؟

صابون‌چي: آره...آره...لعنتي...(با خنده و بغض) توي کثافت مث باد ِخاک مي‌موني...چشم آدمُ مي‌سوزوني...

دبير: تو چته؟

صابون‌چي (کف مي‌زند و اشک پا چشم‌اش را پاک مي‌کند): گل کاشتي...درس حافظُ خوب يادت مونده...

دبير ( با آه و کلافه‌گي موهايش را به هم مي‌ريزد و اين بيت شعر را مي‌خواند):

نقطه‌ء خال تو بر لوح بصر نتوان زد...مگر از مردمک ديده مدادي بطلبيم...

صابون‌چي: کثافت بس کن...نمي‌بيني حال منُ...

دبير: خوشحالم که برگشتي به قديمها...تو فقط اين بيت شعر منقلب‌ات مي‌کرد...دلم به حال‌ات مي‌سوزه...

صابون‌چي (با بغض فرياد مي‌زند): تو چه مرگته؟

دبير( ناگهان مي‌غرد): من و تو خير سرمون به همه‌چيز معترض بوديم...سر جزيي‌ترين مزخرفي مي‌خواستيم اون خرخره‌اي که اون مزخرفات از توش بيرون مي‌ريزه...بجوويم...چي شدي؟...تو چي شدي؟...به‌خاطر اين بوي خوشي که قراره به کف دست همه‌مون بده؟...تو مي‌خواستي واقعاً‌ ميکروب‌زدايي کني؟...با اون فال زدن به اون «شاخه نبات»‌ات؟...ببيني کي طالعت نحسه و کي سعد؟

صابون‌چي: همه اين‌ها واسه اون خال گوشه لب‌اه...اون کثافت بچه مي‌خواد...«دنيا» بچه مي‌خواد...دنيا حالا ساقي من شده...اون از من بچه مي‌خواد...اون بچه مي‌خواد نه دنيا رو...من دنيا رو مي‌خوام...گور پدر بچه...( اشک‌اش را پاک مي‌کند)

دبير ( يک استکان ديگر براي خودش مي‌ريزد): کي گفته همه بي‌گناهيم؟

صابون‌چي: من...من...همهء اين آشغالايي که داريم کنارشون زندگي مي‌کنيم...(استکان‌اش را بالا مي‌رود)...چونکه مدام داريم جريمه‌هاي خودمونُ ‌نقدي مي‌پردازيم...جرينگي...مي‌فهمي؟...

دبير: پس با اين حساب...ديگه نباس پشت هر چراغ قرمزي حوصله کرد...مگه غير از اينه که داريم جريمه‌شُ مي‌ديم؟...جريمه‌ء اون چراغ قرمزها رو با چند تا از اون سبزهاي خوشگل مي‌پردازيم...اين يعني تاوان؟

صابون‌چي: توي جاده خاکي ، اخوي، چراغ قرمز معني نداره...بيا وسط شهر بوق بوق کن...

دبير: کاش من شهردار شهرتون مي‌شدم...از فرداش مي‌دادم دماري از تمام اين آسفالت‌هاي پر از چاله چوله در مي‌آوردم...اينطوري همه ديگه تو جاده خاکي مي‌گازيديم...

صابون‌چي: يه دايي داشتم اون‌هم مث تو خيلي بانمک بود...منتها فرقش با تو اين بود که اون به جاده مي‌گفت: جعده.

دبير: با بزک يا بي‌بزک...( يک استان ديگر بالا مي‌رود)

صابون‌چي: چه مرگت شده امروز؟...فکر نکن توي خرمستي حرف خوشگل بزني يعني درستي حرف‌هات؟

دبير: من هميشه مست بوده‌م...فقط تو عالم مستي مي‌شه با خداها حال کرد...

صابون‌چي: بدجور گُه-مرغي هستي؟...از اين سياه و سفيد بيا بيرون...يه نَمه کفتر چاهي باش...

دبير:قصهء قشنگي مي‌شه...يادم باشه ازش تو کتاب چرک‌نويس‌ام بنويسم:
کفتري که تو عمق سياهي چاه خونه داره و تا عمق سفيدي آسمون پرواز مي‌کنه...نتيجه چي مي‌شه؟...رنگ پرهاش...خاکستري...

صابون‌چي: تو نميري گوشتش هم خيلي خوش‌مزه‌ست...راستي چي شد دل از اون کشور کندي؟...جدي جدي به‌خاطر خدمت به سرزمينت برگشتي؟...تو که اونجا به جا يه معلم ساده شيمي ، مي‌تونستي ، يه آزمايشگاه داشته باشي و تحقيق کني...اما حيف...حيف که زبون فارسيُ دوست داشتي...مغزت نذاشت جهاني بشي...حالا شدي يه دبير شيمي که به جا فرمول ِ«اسيدهاي آمينه» قصه تعريف مي‌کني...قصهء کفترهاي چاهي...

دبير بي‌حال يک‌ور افتاده است و کم‌کم پلک‌هاش سنگين مي‌شود.

صابون‌چي: عقايد نوکانتي؟...شقايق نرماندي؟

دبير: عقايد تخمي از آن من...تفسير حرفاي گوز از آن تو...

Friday, June 29, 2007

دست انداختن

مي‌داني نگار جان؟

يک نکته همين حالا به ذهنم رسيد...اين چند جمله رضا قاسمي را بخوان:

البته من هر وقت از سواد حرف می‌زنم نمی‌دانم چرا بی خود و بی جهت فوراَ می‌خواهند ربطش بدهند به «رمان تفکر». فلوبر که نويسنده ی «رمان تفکر» نبود! اما همين فلوبر برای نوشتن رمان سالامبو بيشتر از 1500 جلد کتاب درباره تمدن کارتاژ خوانده بود! بله بيشتر از 1500 جلد ! کدام نويسنده ی ايرانی حاضر است 1500 جلد کتاب درباره تمدن کارتاژ بخواند اگر احياناَ خواست رمانی در اين باره يا درباره موضوعی مشابه بنويسد؟ تنبلی يکی از ويژگی های ملی ماست.

چند وقت بود که مي‌خواستم با هم راجع به اين موضوع افسانه‌پردازي نويسنده‌ها و به قول خودمان اسکول کردن آن‌ها با تو درميان بگذارم. يادت هست که فاکنر چه حرف مسخره‌اي راجع به «رو به قبله مي‌شوم» (as I lay dying) خودش گفته بود؟ ماجراي آن زغال توي کوره ريختن و نوشتن چنين رومان پيچيده‌اي. حالا اين آقا رضا کاش کمي دو دو تا بلد بود و مي‌فهميد بيش از 1500 جلد کتاب خواندن يعني چه؟...کاش دست‌کم اشاره مي‌کرد به خلاصه‌برداري و فيش‌برداري‌ها...که آن‌هم طبعاً‌ نبايد کار خود نويسنده باشد. او فقط خلاصه را مي‌خواند. مانند گزارش 5000 صفحه‌اي ارتش امريکا براي بوش...فکر مي‌کني بوش آنرا چه‌طور مي‌خواند؟...لابد مي‌گويي بوش کجا و فلوبر کجا؟...ولي جانم ، بعضي‌ها واقعاً نفهميده‌اند نويسنده‌هاي تيزهوش خوب مخاطبان ابلهي که دنبال ميان‌بر براي نوشتن هستند را به همين روش‌ها دور مي‌زنند...يعني بابا دست بردار...من اينطور عرق ريخته‌ام...برو کنار باد بيايد...
راستي تفكر و «سواد» چه ربطي به تعداد كتابهاي خوانده دارد؟

هر شب اين لحظه

مي‌داني نگار جان؟

قول داده بودم تو را از اين پس خطاب قرار دهم...تو براي نوشته‌ها مي‌شوي همان عباس عزيز رويايي...و براي من زن رويايي عزيز. قول داده بودم تو را خطاب كنم. اين اولين‌اش.

نگار جان هر شب حول و حوش همين ساعت‌ها...1 بامداد به بعد...مسنجرم براي تو باز است. و روي status آن نوشته‌ام: harshab in lahzeh montazeram

و من مي‌مانم و تو ...گفته بودم خطاب من به پروانه‌هاست. پروانه‌اي كه از پيله رهيده است.

تا اين‌جارا داشته باش كه زياد حرف با تو دارم. نوشته بعدي‌ام تازه‌ترين يادداشت‌ها از يك نمايش‌نامه‌است كه سخت دوست‌اش مي‌دارم.

گلعذارن از گلستان مي‌روند

پيش‌تر نوشته بودم که موسيقي ايراني به شدت مرا به خمودي مي‌برد و من که همين‌طورش دارد ازم مي‌رود...پس اگر تحرکي اساسي هم به ذهن و زبانم ندهم که واويلا...اما اين بدان معنا نيست که موسيقي ايراني را بتوان انکار کرد...و هر عاقلي که ذره‌اي احساس در او باشد محال است که با موسيقي ايراني ارتباط نگيرد... والحق يکي از خوانندگان ماندگار موسيقي ريشه‌دار ايراني جناب شجريان است که بايد گفت عمرشان مستدام باد...شاهدش همين يک آواز دل‌نواز است که هنگام شنيدن آن مخصوص گوشي را خارج کردم تا در لذت آن ، مادر خود را نيز شريک کنم...و همين‌که او با لذتي آرام سر تکان مي‌داد کلي احساس خوب به من دست داد...آقاي شجريان بيماراني چنين اين حضرت مستطاب (يا مستراب) اگر خيلي هم خودشان را عقل کل بدانند باز شما براي ما يعني شور و شعور...من اين بغضي را که نگذارد نوشتن را ادامه دهم سخت دوست مي‌دارم...پس سکوت مي‌کنم تا شما نيز با من به خلوت فرو رويد و دمي از اين‌همه آشوب بيرون آييد...

Thursday, June 28, 2007

جایزه براي لو دادن

زمان انتخابات به سرعت نزديک مي‌شود و حلقه لحظه به لحظه تنگتر مي‌شود.
به اين گزارش به دقت توجه کنيد؟
وحشت حکومت از تلفن‌هاي همراه بابت چي‌ست؟ آيا براي ‌اين نيست که اين وسيله‌ء ارتباطي به همان ‌اندازهء حالت تخريبي آن به نوعي افشاگري نيز داشته است؟ متأسفانه کمتر آدم‌ تيزهوشي ازاين ميانه پيدا مي‌شوند تا از چنين رسانه‌اي در جهت اطلاع‌رساني دقيق و بعضاً به‌گونه‌ء عامه‌پسند آن بهره‌هاي کافي و مؤثر ببرد.شايد تنها ترفند دم‌دستي و تأثيرگذار آن پيام‌هاي کوتاه موسوم به s.m.s است که از طريق آن به‌غير از اخبار کوتاه و تلگرافي ، جوک‌هايي همواره در حال تردد است که به‌شدت نشان از آسيب‌هاي ‌اجتماعي دارد. اگر در تمام دنيا براي شناخت روحيه و فرهنگ مردمش تئاتر آن کشور را شاهد مي‌گيرند به جرأت در مورد ايران مي‌توان گفت: به جوک‌هايي که دست‌به‌دست مي‌شوند بايد دقيق شد.از ميان کارکردهاي خوب تلفن‌هاي همراه ، از جمله امکانات عکس‌برداري ، متأسفانه تا به‌امروز بيشتر در جهت مزاحمت شهروندي ازآن سود مي‌برده‌اند و به‌نظر مي‌رسد متولياني که همواره دم از اخلاقيات مي‌زدند نه تنها کک‌شان نمي‌‌گزد بلکه به‌عکس از دامن زدن به آن نيز بسيار راضي هستند. پس هرچقدر خود شهروندان به حريم خصوصي همديگر تجاوز کنند و به‌مرور تبديل به يک فرهنگ عمومي شود، کم‌کم مجوز قانوني براي سرک کشيدن دولت به زندگي و حريم خصوصي شهروندانش نيز صادر خواهد کرد. در حاليکه اگر به‌عکس عمل مي‌شد و بيشتر اين به قولي افشاگري‌ها همسو با اطلاع‌رساني سالم و در موازات رسانه‌هاي تک ساحتي حکومتي مي‌بود ، و پاپاراتزي‌ها به‌جاي مزاحمت براي عامه مردم ، موي دماغ قدرت‌مداران و زورمندان در رأس هرم مي‌شدند ، و بيشتر در لايه‌هاي دروني فسادها و خيانت‌هاي ‌آنان نفوذ مي‌کردند طبعاً اکنون واکنش به‌گونه‌اي ديگر بروز مي‌يافت. آنچنانکه شايد ديگر رسانه‌هاي دولتي درمورد‌ بازيگريکه چهره‌اي مردمي نيز داشت بسيار رذيلانه برخورد نمي‌کردند.
ايجاد تنش و شايع‌پراکني و سکوت ناگهاني پس از آن و رها شدن پيگيري آن روش آشناييست که سالهاي سال از سوي حکومت به‌کار مي‌رود. به‌طوريکه بازيگر مذکور نيز با وجود اخبار و شايعات بسيار براي عقوبت هولناکي که در انتظار اوست و اعدام احتمالي او به ‌يکباره سر از نمايشگاه عکس درمي‌آورد و حتا تصوير بسيار درشتش بر صفحه‌ء اول يکي از روزنامه‌هاي صبح مي‌نشيند و در اينباره واکنشي نيز نمي‌بينيم.
.
.
.
از من مي‌شنويد جملات زير هم بوي همان خوارکسده‌بازي را مي‌دهد که محسن نامجو ،‌ اينروزها ،‌ خوب پشت‌اش گذاشته است و نبض تپنده‌ء حکومت و ملت را در دست گرفته است. هم وزارت ارشاد را «پدر» خود مي‌داند و هم ملت‌اي که بايد بر اين پدر سجده کند ،‌ اهل بيت خود.

جملات زير را با دقت چندبار بخوانيد تا «کمثل‌الحمار» ايراني را خيلي قشنگ‌تر از پيش خطاطي کنيم.

امیرابراهیمیِ هم میهنِ امروز ما، همان که تصورش با شرمی اروتیکی، در اندازه ای مترویی چاپ می شود، فارغ از بیگناهی یا باگناهی عریان کذایی اش؛ ساده لوحی ست تمام عیار، که از فرط آن، نمی خواهد سکوت و عزلت -حتی موقتی- را بپذیرد و با اعتماد به نفسی عجیب و احمقانه، هزاران نگاه که او را در خیابان و گالری، همچنان در حال سکس می بیند را تحمل می کند تا نمایشگاهش را برگزار کند و هم میهنان رسانه ای ما، با رذالتی حماقت آمیز، خاکستری سردناشده که آتشی سوزنده را در درون دارد را به هم بر می کنند.
.
.
.
منتظر سرخوردگي و زنگ زدگي بيشتر اين «امت هميشه در صحنه» خواهم ماند. ملتي که گويا خيلي دوست دارد در گه خود بغلتد...
.
.
.
چند روز پيش يک مستند موذيانه از زندگي مارتين لوتر کينگ ديدم که بازي قشنگي با آن تابلوهاي مشهور colored فروشگاه‌ها و مکانهاي مخصوص سفيدان داشت. صحنه‌هاي مخصوص لوتر کينگ سياه و خاکستري خاک‌گرفته ولي صحنه‌اي که شخصي را در دوردست نشان مي‌داد که دست بر پشت در به فکر فرو رفته‌است را با فيلتر شديد رنگي (colored)نشان مي‌داد...هميشه ديدن سياهي که موهاي خود را هاي لايت مي‌کند جگر مرا كباب مي‌كند...آن يک‌دست سپيدپوشي ياران لوتر كينگ به معناي آن مقاومت منفي بودائيان ، همچون گاندي ، که در ضمن رنگ سپيد يک تعارض غريب دارد و نشانه مرگ نيز هست. مرگي که براي پيروانش هيچ‌گاه تلخ و سياه نبوده است. ديدن سياهان در آن وضعيت که درست از فرداي ترور کينگ در هتلش با حالتي بسيار خشن ، سخنان کشيش ديگر يعني ملکوم ايکس را تداعي مي‌كرد که جواب خشونت را با خشونت خواهيم داد...
با خودم فکر کردم: چطور مي‌شود زبان سياهان حاشيه‌نشين(neighbor-hood) فرانسه برعکس مي‌شود و زبان سياهان امريکايي Hip-hop ؟...لطفاً‌ به تشابه آوايي هيپ‌هاپ با صداي هاپ هاپ سگ دقت کنيد؟...
چرا در فيلمهاي سينمايي يک سياه‌پوست يا احمقي‌ست براي خنداندن يا...خشونت game drug ؟...ديدن فيلمهاي اسپايک لي براي من خيلي جذاب است...سياه‌پوستي که خوب مي‌داند سهم بشر را در لجن‌پراکني چگونه تقسيم کند.
گروه 8Ball يعني Ludacris براي فيلم مشهور اکشن fast2furious2 آلبومي ساخت که يکي از ‌آن‌ها خيلي شنيدني‌ست:

Act a fool/ Ludacris

Wednesday, June 27, 2007

هرکس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است

چند نفر از خوانندگان عزيز وبلاگم ، از من خواسته‌اند که چند تا از نوشته‌هاي وبلاگهاي قبلي را هم در وبلاگم بگذارم.باور بفرماييد چندتايي‌شان را بارها گذاشته‌ام...اما به روي تخم چشم...مي‌خواهم از اين پس مانند خيلي از دوستان به روش پوپوليستي جذب مشتري کنم...و تا دلم بخواهد با موج خواننده‌ها پيش بروم...بگويند بمير، مي‌ميرم...شما به روي تخم چشمان من...ولي ممکن است بعد مدتي مرا به تخم‌تان هم حساب نکنيدها؟...از من گفتن بود...من سابقهء زيادي در اين زمينه دارم...زود براي همه خسته کننده مي‌شوم و زود تفم مي‌کنند.


آنرا که حسابش چاق است ، چرتکه‌‌اش قاچاق است:
.
.
.
آن‌ها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطاب‌ای هم از آن خانه شنیدند
کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید کـه پاکــــــــــــــــــــــــــان طلبیدند
.
.
.
هرکس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است

@
اسب چموش زبان‌ام را آزاد و بي‌مهار مي‌گذ‌ارم تا در «دشت بي‌فرهنگی» ِ ما خوب بتازد. اما نه بي‌کرانه...به وسعت ديدش فقط.به خيال‌اش فقط... تا آن‌جا که بي‌نهايت مي‌بيندش.اما نه به وسعت ديد خودم...بگذار آنان که به دشت من...دشت بي‌فرهنگی ِمن (اين دشت بي‌فرهنگی‌ ِبدون گيومه با آن گيومه‌دار يکي نيست!) پاي مي‌گذارند به خيال خام خويش...اين اسب چموش را وحشي و سرکش و نا آرام ببينند. بگذار تا با همان چشمان اسب...به همان وسعت ببينندش. او دور مي‌شود...اما باز مي‌گردد...آن‌قدر از دور شدن از من ِراوي‌اش...از من زبان‌آورش...از من صاحب‌اش دور نمي‌تواند بشود که اينان به خيال‌شان مي‌رسد...آن‌قدر دور نمي‌شود تا از گرگان زبان‌باز که ترانهء «بره و گرگ» را خوب از بر-اند.او از زوزهء کفتاران رم مي‌کند و باز مي‌گردد به آغوش خودم.سخت عرق کرده باز مي‌گردد...بگذار خوب عرق‌اش در بيايد...ها...اکنون نه با ترساندن‌اش...نه با رماندن از خود...بل‌که با دعوت به قندي که نشان‌اش مي‌دهم...به قند شيرين زبان مادري‌ام...زبان آبايي‌ام...نوازش‌اش مي‌دهم.آرام آرام به رکاب‌اش مي‌گيرم.حکمت(دهان‌بند اسب) را بر او مي‌آويزم...نرمک نرمک زين و يراق خودم...دست‌دوز خودم...زين و يراق دست‌دوز مادر شيرين‌زبان خودم را هم بر او مي‌افکنم...او اکنون از آن من‌است.من برخلاف آن زبان کتيبه‌ها...آن زبان تعليمي...آن زبان چوب و ترکه و اسب نجيب را با شلاق نجيب بايد کرد...من آن‌گونه سخن‌وري نمي‌دانم...اما نرم نرم به خودم...به خود راوي‌ام بازش مي‌گردانم...بگذار صاحبان قلم...اين قلب‌کننده‌گان زبان...به خيال واهی ِخويش مرا صدها بار انگ زنند. رفيق...تو که خود خوب مرا مي‌شناسي...صبور باش...صبور...تنهايي آن‌گونه هم که ازش مي‌ترسيدم بد نبود...شناختم...توان شانه‌هایِ خود را خوب شناختم...حتا يک‌بار بند تفنگ‌ام را به دوش ديگر هم نيا‌فکندم تا کمي از دردم بکاهد...فريب پينه‌هایِ شانه‌ها را نبايد خورد...فريب زخم مسيحايي را نبايد خورد...بگذار تا با زبان شيرين و واهی ِخود به صليب‌ام کشند...بگذار با نيشترشان ريش-ريش‌ام کنند...بگذار شمع‌آگين‌ام کنند.برادر کمي صبور باش...آرام...آرام...بگذار تا کمي اين اسب تند بتازد...تا دوباره «آگين رها» بشود...تا دوباره خود خودم بشود. ديگر راهي نمانده.من مجبور بودم دوباره بيآغازم...مجبور بودم برادر...«شميده» را نه اين‌که قربانی ِآگين رها کرده باشم...نه...او را خلق کردم تا زبان‌ام را سيال کنم...از دَوَنگ زبان فرمايشي...زبان ِغلط ننويسيم...زبان ِآقابالاسري‌ها...زبان به زنجيرکشان بي‌زبانان...بايد از قيد آنان..از صفات بي‌موصوف آنان...برهانم...مجبور بودم کسي بشوم که اصلاً ربطي به خودم نداشت. مجبور بودم...باورت نمي‌شود؟ شايد اگر دوباره آن تکه از سخن سارتر نازنين‌ام را با هم بخوانيم همه‌چيز دست‌گيرت شود:

«....کسي که سخن مي‌گويد در آن‌سویِ کلمات، نزديک مصداق کلمه است.شاعر در اين‌سو.کلمات برایِ متکلم اهلي و رام‌اند و برایِ شاعر وحشي و خودسر.کلمات در نظر متکلم قراردادهايي سودمند و افزارهايي مستعمل‌اند که کم‌کم ساييده مي‌شوند و چون ديگر به کار نيايند به دورشان مي‌افکند.در نظر شاعر، کلمات طبيعي‌اند که چون گياه و درخت به حکم طبيعت بر رویِ زمين مي‌رويد و مي‌بالد...»

ادبيات چيست؟ / سارتر / ابوالحسن نجفي /ص 18

Tuesday, June 26, 2007

death warrant+intellectual+Martyr+free as a bird+Betrayal

شباهتهاي آشکار عباس کيارستمي و مسعود ده‌نمکي و اختلاف بر سر مسعود کيميايي

من شک مي‌کنم پس هستم.
اين گزاره را احتمالاً‌ بارها و شايد چندين بار هم شنيده‌ايد. آنگونه که دست‌آويز طنزها نيز قرار مي‌گيرد و با آن شوخي مي‌کنيم.

«بايد مطلقاً مدرن بود.» اين سخن آرتور رَمبو نيست...احتمالاً اين يک پيپ هم نيست.
اما تا آنجا که مي‌دانم اين سخن تقي‌زاده نيز بود که مي‌خواست مطلقاً‌ از فرق سر تا نوک پا مدرن ( متجدد) شويم و البته مانند ديگر جملات بسيار بد فهميده شد و اتفاقاً عليه‌اش موضعهاي تند و مطلقاً‌ مدرني نيز گرفتند.

«فقط احمق‌ها تغيير نمي‌کنند.» عباس کيارستمي.

«باید مرد زمان خویش بود» مسعود ده‌نمکي

پست‌مدرنيسم يعني بايد از بايدها دست برداشت.

روشنفکري مسعود ده‌نمکي و لمپنيسم مسعود کيميايي.

سالي که فيلم اعتراض صداي خيليها را بلند کرد که چه‌را ممرضا فروتن در جمع ويت‌کنگ‌هاي کافه‌نشين و لابه‌لاي پيتزافروشيش مي‌گويد: «خاتمي‌چي‌»ها خيلي‌ از اصقلابيون از اينکه يک مرد گنده‌ که اتفاقاً خيلي احمقانه زن‌ دادا‌ش خود را کشته بود و هيچ غيرتش براي من مطلقاً مدرن جالب نبود و براي همين فيلم اعتراض به‌نظرم مطلقاً عقب‌مانده و منگولي بود، از كوره در رفتند. اما خيليها همينها را دستاويز قرار دادند تا يک آدم قديمي را آدمي پوسيده‌ مغز تصوير کنند.اکنون همه آنها بر سر خان شخصيتهايي به شدت پوک و باسمه‌اي در سينما نشسته‌اند و با خنده‌هاي مستانه مي‌نوشند و قه‌قه مي‌زنند و براي تماشاي تمام همه آن‌هايي که چيزي براي گفتن داشتند و از زندگي روشنفکريشان اخراج کردند حالا به جاي آنها به مدل مطلقاً ‌عقب‌مانده‌ترشان و به تمام مزه ‌پراني‌هاي ‌يک عده آدم معتقد که تنها حسن‌شان پاک‌ زيستن در عين بي‌فکر‌يست و اين خود البته بسيار نيکوست.اما پاک‌زيستي اين چاله‌ميداني‌هاي چيزنفهم ( بدون هيچ بار ارزشي مي‌گويم.) اين اخلاص يک سرهنگ مقوايي ارتش. اين نگاه توريستي ابلهانه يک دکتر نفهم( اتفاقاً ارزشي مي‌گويم.) براي من مخاطب دو زار ارزش آن معترض لات و لمپني که از دردي انساني چنين ته‌خطي شده‌است را مطلقاً نداشت.در فيلم فرياد مسعود کيميايي لمپن ، شعاري روي ديوار منطقه‌ء جنگي چنين مي‌خوانيم: خسته نباشي رزمنده. و هيچ ردي از واژه‌هاي صادراتي جمهوري اسلامي نمي‌يابيم. از صفت بسيجي خبري نيست. وقتي به مسعود کيميايي بابت فيلم اعتراضش اعتراض کردند و براي هميشه آقايان روشنفکر و طلايي فکر با او دست دادند (سالها پيش گلشيري روشنفکر مطلقاً مردن هم با مسعود کيميايي براي هميشه با او دست داده بود. دست خداحافظي) مسعود کيميايي که هميشه بيرونش برخلاف درون فيلمهايش خيلي آرام نشان مي‌دهد و خشمش را ميان اين خاکستر نارفيقي‌ها پنهان مي‌کند با همان لحن روشنفکري با تمام روشنفکران مطلقاً‌مدرن دست داد و گفت: ساخته شدن اين فيلم يعني: وزيدن نسيم دوم خرداد. دقت کنيد: نسيم و نه باد و نه هواي تازه و نه هواي خنک. فقط نسيم که اين نسيم مي‌تواند نسيم داغ اصقلاب هم باشد که البته نمي‌خواهيم زياد وارد مقولات نامعقولات بشويم.
.
.
.
دکتر علی سینا:
محمد وقتی عایشه 6 سال سن داشت با وی ازدواج کرد و وقتی وی به سن 9 سالگی رسید با او همبستر شد. چطور یک شخص 54 ساله که خود را پیامبر خدا میخواند میتواند نسبت به دختری 9 ساله احساسات جنسی داشته باشد؟


1- آیت الله منتظری:
سنت ازدواج در آن روزگار بر اساس آداب و سنتهای قبیله ای بود، انگیزه از ازدواج بیش از هرچیز تحکیم دوستی با پدر عروس بوده است، بنابر این ازدواج پیامبر با عایشه یک حرکت سیاسی بوده است.


دکتر علی سینا:
این به هیچ عنوان بهانه خوبی برای ازدواج با یک دختر بچه کم سن نیست. اشکالی که ما به محمد وارد میکنیم این نیست که چرا با دختر ابوبکر ازدواج کرده است، بلکه اشکال در کم سن بودن عایشه است. برای یک پیامبر خدا هرگز شایسته نیست که نسبت به یک دختر کوچک احساسات جنسی داشته باشد، و این بسیار غیر معقول است که بر اساس این احساسات عمل کرده باشد. امروزه اگر یک مرد 54 ساله با یک دختر 9 ساله تماس جنسی داشته باشد، او را بعنوان یک بیمار پدوفیل (بچه باز) به زندان می اندازند، چرا پیامبر اسلام باید بخشیده شود؟
"بیماری پدوفیلیا شامل تحریک شدن مکرر جنسی و یا احساس نیاز و هوس کردن و بر انگیخته شدن احساسات جنسی در قبال کودک و یا کودکان است. بیمار پدوفیل باید بیش از 16 سال سن داشته باشد و تحریک جنسی باید مربوط به کودک 13 یا کم سن و سال تر باشد. اختلاف سنی بین بیمار و شخص محرک باید حداقل 5 سال باشد." مترجم
منبع +


2- آیت الله منتظری:
پیامبر در سن 25 سالگی با خدیجه 40 ساله ازدواج کرده است، و پیامبر تا زمانی که خدیجه زنده بود با هیچ زن دیگری ازدواج نکرد. اگر پیامبر اسلام انسان شهوت رانی بود، با زنی پیر تر از خود ازدواج نمیکرد و تا زمان مرگ وی به او وفادار نمی ماند.


دکتر علی سینا:
خدیجه زنی ثروتمند بود و محمد مستخدم فقیر وی بود. ازدواج با یک زن ثروتمند برای محمد خیزشی در پلکان موقعیت اجتماعیش بود. در آن دوران محمد یک پسر یتیم و جاه طلب بود. چون مرد فقیر و جوانی بود، هیچ کس به او توجهی نمیکرد. خدیجه برای محمد یک لطف بزرگ بود. او برای محمد آرامش خاطر و رفاه مالی را به ارمغان آورد. حال محمد میتوانست در انزوا به غار خود برود و تخیلات خود را به پرواز در بیاورد، با اجنه دیدار کند، با شیطان بجنگد، با جبرئیل و سایر مخلوقاتی که فکر سستش را شکار کرده بودند محاوره کند.
دلیل اینکه محمد به خدیجه وفادار ماند، نجابت محمد نبود، بلکه به این دلیل بود که خدیجه زنی قدرتمند بود و هرگز چیزی غیر از این را از طرف محمد تحمل نمیکرد. در آن دوران محمد طرفداری نداشت و ممکن بود با رنجاندن زن پولدارش همه چیز را از دست بدهد و بطور کامل نابود شود.
اگرچه وی بعد ها رنگ واقعی اش را نشان داد و وقتی به قدرت رسید در واقع هیچ چیز نمیتوانست اورا از آنچه بدان میل داشت بازدارد. آنوقت بود که تمام هنجارهای نجابت را به اذن الله اش شکست.

منبع: افشاء
.
.
.
نه خداييش با مناظره بالا آيا نبايد بروم مسيحي بشوم؟ حالا که نسيم سوم تير وزيده است؟
.
.
.

حالا كه نسيم داغ سوم تير وزيده است.

و مهستي هم به دين حنيف!!! مسيح پيوسته بود. پس بد نيست من لادين که نور از زندگيم رخت بربسته است نيز به يکي از اين‌حوضچه‌ها بپرم و با آب مقطّر درونش غسل تعميد شوم. حالا که نسيم سوم تير وزيده است.

هُشّـــــــــــَه زبون نفهم

من آدم نمي‌شوم تا بخواهم يك كمي خوب بشوم دوباره به هوار كتاب و مانيتور مي‌نشينم. اين‌هم نتيجه درگيري‌هاي اينروزهايم.
.
.
.
هُشّـــــــــــَه ، يواش ، آهسته برانيد ، از سرعت خود بكاهيد ، از سمت راست برانيد
همه داراي يک پيام هستند.
آيا مهم نتيجه‌ء پيام است؟
آيا مهم زيبايي انتقال آن پيام است؟
آيا اصولاً‌ هر زيبايي براي انتقال ِبهتر آن است؟
آيا اين لحن و يا نحو انتقال نيز بسته به زمان است؟
آيا بسته به جغرافياست؟
آيا بسته به فرهنگ است؟
«هُشّه» براي زماني‌ست که با مفهوم سرعت مواجهيد؟
«يواش» براي زمانيست که شدت اين سرعت کمي بيشتر شده است؟
«آهسته برانيد» براي ‌زمانيست که سرعت درنوسان است؟
« از سرعت خود بكاهيد» براي شيرفهم كردن روبه‌مزاجان است؟
«از سمت راست برانيد» براي زمانيست كه مطمئن از اينيم كه شعورمان به‌قدري هست که مفهوم جملات پيام را به‌درستي در يابيم و به قانون اشراف داشته باشيم؟
براي ترجمهء keep right کداميک از گزينه‌هاي بالا باشد بهتر است؟
آيا معناي تحت‌الفظيش که به روحيه‌ء قانون‌گذار بستگي دارد و به آشنايي قانون‌پذير وابسته است که با ادب از او مي‌خواهند از بخش راست جاده (right lane) يا همان «right line» برانيم که مخصوص سرعتهاي پايينتر است و راننده مي‌خواهد پس از مدتي از فشار موتور بکاهد؟
حال اگر ترجمه کنيم: «يواش» آيا بي‌احترامي به خودمان نيست؟
يا نه اگر خيلي هندوانه زير بغلمان بگذارند که «آهسته برانيد» ،‌ آيا اين نيز خود توهين به شعورمان نيست؟
مگر من قانون‌پذير به مفاد قانون نبايد آشنا باشم؟ پس چه ‌لزومي دارد که به من بگويند: آهسته بران؟ آيا تنها يادآوري «سمت راستت را حفظ کن» کافي نيست؟
آيا گفتن آهسته برانيد ، بدان معنا نيست که قانون را پذيرفته‌ايم که از قانون هنوز هيچ نمي‌دانيم و با هر علامت و هر جمله‌اي هم که باشد بايد ته تهش توي مغزمان فرو کنند که يعني: هُشه حيوان؟

مرتبط:

بدون هيچ عنواني

بيماري چشمي گرفته‌ام. و به توصيه دوستي که درد مرا چند وقت پيش گرفته بود، بايد چند وقتي به چشمانم استراحت مطلق بدهم. اما مگر مي‌توان از چشم، چشم پوشيد؟ از عوارض اين بيماري سرگيجه شديد ،‌ درد شديد در ناحيه چشمان ، تاري شديد ديد و حالت تهوع...
از همه اينها که بگذريم سخن از عود شديد افسردگي خوشتر است.خلاصه اين چند روزه ديوانه‌وار به موسيقي عنوان‌بندي فيلم «مرد سوم» گوش مي‌‌دهم.
کمي سبکم مي‌‌کند،‌فقط کمي. شايد براي خاطره خوشي باشد که از ديدن فيلمش به همراه پدرم دارم.
هان اين «جي‌جي دي.آگوستينو» هم اينروزها خيلي به دادم رسيده است.ديشب همينطور مثل قهرمان فيلم از نفس افتاده هوس کردم بروم مجلس ختم پدر رئيس محترم تئاتر شهر.از دوستان سابق. يک لحظه فکر کردم حالت بزمجه‌ها را پيدا کرده‌ام. واقعاً آنطور که مثل غربتي‌ها توي مسجد نشسته بودم از خودم چندشم شد. حاج محمد را که دم در مسجد ديدم سرسلامتي دادم و او ‌همان لبخندهاي هميشگي را تحويل داد. مانده بودم چه غلطي کنم. از گوشه کنار مسجد آشناياني مي‌ديدم، اما طاقت نياوردم زود زدم بيرون تا بروم پاتوغ هميشگي پيش دوستان.
.
.
.
سيتارنوازي آنتون کاراس سازنده و نوازنده عنوان‌بندي مرد سوم


.
.
.
کو معجزه که مرا از اينهمه خستگي برهاند؟ دردها بايد در سينه بميرند. همين و بس.
.
.
.
To be continued
.
.
.

Thursday, June 21, 2007

رشدی و بازآفرينی روايت های دينی طرد شده

قضيه‌یِ غرانيق / 23 سال ، علي دشتي

مي‌گويند روزي در نزديكي خانه كعبه حضرت محمد سوره النجم را بر عده‌اي از قريش خواند. سوره‌اي‌ست زيبا و نمودار نيروي خطابي پيغمبر و حماسه روحاني او از رسالت و صدق ادعاي خود سخن مي‌گويد كه فرشته حامل وحي بر او نازل كرده است و در طي بيان خود اشاره‌اي به بت‌هاي مشهور عرب مي‌كند:
َفَرَأيْتُم اللاتَ والعُزّي و مَنوة الثّالثَة اْلاُخرْي (معني آن چنين است: پس خبر دهيد از لات و عزّي و منات كه ِسيْمي ديگر است).
آيه‌هاي 20 و 21 تقريباً در مقام تحقير اين سه بت است كه كاري از آن‌ها ساخته نيست.
پس از اين دو آيه، دو آيه ديگر هست كه از متن اغلب قرآن‌ها حذف شده است زيرا مي‌گويند شيطان اين دو آيه را بر زبان پيغمبر جاري ساخت و بعداً پيغمبر از گفتن آن پشيمان شد . دو آيه اين است:
تلْكَ غَراَنيقُ الْعُلي. فَسْوفَ شفَاعَتُهُنَّ لَتُرْجَي (اوتَرتجي).
آن‌ها، يعني سه بتي كه نام برده شد، طايران (مرغان) بلند پروازند. شايد اميدي به شفاعت آن‌ها باشد و پس از آن به سجده افتاده و قريشيان حاضر چون ديدند محمد نسبت به سه خداي آنان احترام كرده آن‌ها را قابل وساطت و شفاعت دانسته است به سجده افتادند.
عده‌اي كه اصل عصمت را امري مسلم مي‌دانند و وقوع چنين امري خللي بدان اصل وارد مي‌كند، اين حكايت را مجعول گفته و به كلي منكر وقوع آن شده‌اند و حتي آن دو جمله را از قرآن حذف كرده‌اند ولي روايات متواتر و تعبيرات گوناگون و تفسير بعضي از مفسرين وقوع حادثه را محتمل‌الوقوع مي‌كند. تفسير جلالين كه دو نويسنده آن از متدينان و متشرعان بي‌شائبه‌اند شأن نزول آيه 52 سوره حج را همين امر دانسته‌اند و آن را يك نوع تسليت از جانب خداوند گفته‌اند كه براي رفع ندامت شديدي كه از گفتن اين دو جمله به پيغمبر روي داده است و به منظور آرامش خاطر وي نازل شده است. آيه 52 سوره حج چنين است:
“ وَ ما اَرْسَلْنا مِن قَبْلكَ مِنْ رَسُولٍ ولاَنَبيّ اِلااذا تَمَنّي اَلَقي الَشَّيْطَانُ في اُمنَيَّتَه فَيَنَسَخُ اللهُ مايُلْقي الَّشيْطانُ ثُمَّ يُحِكَمُ اللهَ اَياتِه وَ اللهُ عَليُمَ حَكُيم”
يعني قبل از تو نيز اين امر براي ساير پيغمبران روي داده و شيطان مطالبي بر زبان آن‌ها جاري ساخته است ولي خداوند آيات خود را استوار مي‌كند و القاآت شيطان را نسخ مي‌فرمايد.
چون نظاير اين امر در قرآن هست و چندين نص صريح منافي با اصل عصمت است به حدي كه بعضي از دانشمندان اسلامي عصمت را فقط در امر ابلاغ رسالت پذيرفته‌اند، توجيه قضيه آسان مي‌شود.
محمد كه از عناد مخالفان خسته شده است در قيافه حاضران تمناي سازش و مماشات تفرس كرده است و به طور طبيعي يكي دو جمله براي رام كردن آن‌ها گفته است. آن‌ها نيز خشنود شده با محمد به سجده درآمده‌اند ولي اندكي بعد كه آن جماعت متفرق شده و صحنه ناپديد شده است آرايي از اعماق روح محمد، محمدي كه بيش از سي سال به توحيد انديشيده و شرك قوم خود را لكه تاريكي و پليدي دانسته است بلند مي‌شود و او را از اين مماشات بازخواست مي‌كند. آن وقت آيه‌هاي 73-75 سوره اسرا پي‌درپي نازل مي‌شود كه مفاد آن‌ها با آن چه فرض كرديم كاملاً منطبق است.
مگر آن كه آن‌ها را يك نوع صحنه‌سازي فرض كنيم. يعني پيغمبر خواسته است به مشركان قريش بگويد من با شما از در مسالمت و مماشات درآمدم و براي جلب دوستي شما گامي برداشتم ولي اينك خداوند مرا از آن نهي كرده است. اين احتمال با صداقت و استقامت و امانتي كه از محمد معروف است قدري مغايرت دارد.

حال و فضا تغيير مي‌ديم / وبلاگ خفه مي‌کنيم

براي خنده‌هاي شيرينت که هر فرهادي را درجا مي‌کشد.

يکي از روش‌هاي تبليغ من همان روش تبليغ کلامي مشهور است از طريق متن.يعني بدون هيچ جذابيت شنوايي.هيچ تسخير عقل.هيچ زوري از اين بابت نمي‌بايست زد.چون فرض بگير من يک ويزيتور هستم.نه هيچ‌کدام از اينها روش من نيست.مثلاً من غير مستقيم بخواهم تبليغ يک وبلاگي مثل وبلاگ تو را بنويسم ، نمي‌گويم برويد اين وبلاگ را بخوانيد.اينطور مي‌نويسم:

ببينيد نوشته‌هاي اين وبلاگ را مي‌خوانم چون تأثيرش مثل دوست ناباب و زغال خوب است.زود معتادت مي‌کند.يا مثلاً‌ توي تبليغ متني خودم سعي نمي‌کنم شراکت خودم در کشف اين وبلاگ را لحاظ نکنم.مثلاً از لحاظ حقوقي-مدني-اجتماعي-الهي-سياسي درست هم نيست که اسمي از تو نياورم.
بله منظورم خود خود توست.
مثلاً من پيش تو الان آدم بَده شده‌ام. نه خدايي شده‌ام يا نه؟ به من مي‌گويي هربار من با تو دوست مي‌شوم بددهن مي‌شوم. نه خدايي حرفت خيلي برايم گران تمام شد. حالا به تو ثابت مي‌کنم چطور تغيير مي‌کنم. به تو ثابت مي‌کنم. همان‌طور که دوست داري. از همان‌ها که دوست داري مي‌نويسم. فکر کردي چي؟ من آدم لجبازي هستم. و اگر تصميمي بگيريم تا تهش مي‌روم. بله. حالا ببين چطور عوض بشوم. به من مي‌گويي تو خيلي از سنتها را مي‌شکاني. آخر مي‌گويي چه کنم که مثل آدم بشوم و بتوانم محبوبيت کسب کنم؟
غلط نکنم تو خيلي سنتي هستي.درست است؟ مثلاً مثل من دوست نداري چاي توي فنجان بخوري و به جاش از اين استکانهاي کمرباريک‌ دوست داري.نه مرگ من راست نمي‌گويم؟ مي‌داني چرا اينها را مي‌نويسم؟ چون از تبليغ راجع به نوشته‌هاي خودت هم متنفري. مرا به عرش مي‌رساني باز اجازه نمي‌دهي چارکلام راجع به معجزه‌ء قلمت بنويسم.
آقا ، خانم ايشان قلمي دارد که مرا بارها و بارها به حيرت انداخته است.هربار هم بهت مي‌گويم: عزيز دل من.شما فقط سيم‌ثانيه به بنده فرجه بدهيد؟ مي‌گويي: که چي بشود؟ همچين دستت را هم ‌به کمر مي‌زني و دم درگاه حاضر به يراق مي‌ايستي که يعني بچه، مراقب رفتارت باش.زهره‌‌ام ترکيده مي‌شود.بهت مي‌گويم: آخر عزيز من.چرا همچين مي‌کني؟ چرا ديوا‌نگي مي‌کني و نمي‌گذاري شاهکارهاي متنيت را به دوستان هم نشان بدهم تا بخوانند. مي‌دانم چه حسي داري.راستش اين يک تکه آخر را جرأت نمي‌کنم بگويم. چون معلوم نيست چه بلايي سرم بياوري.خلاصه من تبليغات بر سر هيچ مي‌کنم و فقط آب از لب و لوچه‌هاي بقيه راه مي‌اندازم بيا و ببين که: عجب شهرفرنگي.از همه رنگي.چشمانشان را ‌مي‌گذارند روي سوراخ و تنها چيزي که نمي‌بينيد خود شهر است.بدبختي کاش پولي هم بود.اينجاست که کلمات من کمي به کمکشان مي‌آيد و برايشان دنياي تو را به تصوير مي‌کشد.چطوري؟ اينطوري:

يادم است يک متني نوشته بودي که بازي عميقي با مفهوم علاقه و علقه و تعلق داشتي.همين براي ديگران بس که به خوبي اين مفهوم را با چابک‌زباني بسط و گسترش داده بودي. من با اينهمه فيس و افاده و بد پسنديم که هميشه بيشتر نوشته‌هاي ادبي را نصفه و نيمه هم به جدم نمي‌خوانم ببين چي بود که هربار نوشته‌هاي تو را چندين و چند بار مي‌خوانم. اما توي لعنتي حالا نمي‌خواهي بنويسي. اگر دستم بهت برسد. انقدر قلقلکت مي‌دهم تا انقدر بخندي و مرا با خنده‌هات سر کيف بياوري که از خنده بترکي. فهميدي چي؟
راستي بهت گفته باشم براي من يکي زيرآبي نرو. من مثل تو درست است که شنا بلد نيستم. اما خوب زير آب نفسم را نگه مي‌دارم. هرچند روي آب معلق ماندن يک جلوه‌ء ديگر دارد. درست است؟
.
.
.
وقتي حالم خوب باشه يعني دارم اين آهنگُ گوش مي‌دم.

STILL D.R.E / Feat. SNOOP

Fu[Beeeeeep]k You

ساعت‌ها نشستم به اين خبر و عکس نگاه کردم و مثل ديوانه‌ها گريستم...چون عاقلان را با گريستن کاري نيست...آنان خيلي راحت حکم مرگ کسي را صادر مي‌کنند...به‌راحتي متولی ِزنده‌گی ِکسي ديگر مي‌شوند...زنده‌گی ِديگران به تخم‌شان هم نيست...با کودکان مانند يک تکه سنگ بر سر راه‌ برخورد مي‌کنند...اگر ببينندش که با پا لگدش مي‌زنند...اگر نبينند که يا لگد مي‌شوند و يا بي‌اعتنا از روي‌شان مي‌گذرند...

نمي‌دانم اين بشر ِلجن به کجا دارد مي‌رود؟...به کجا؟...به کجا؟...
.
.
.
هيچ حال خوبي ندارم...پس لطفاً عکس‌هایِ زير را به‌هم‌راه شرح‌شان نيز ببينيد که گنجينه‌اي‌ست از انسانيت...در طي بيش‌از نيم‌قرن درس انسان‌سازي...به تمام کساني‌که هنوز با وقاحت در حال ماله‌کشي و سفيد‌سازي هستند ، خيلي خيلي تبريک مي‌گويم:

هان اي دل + عبرت‌بين
.
.
.
نام اين سخنان ‌را پوليتيک...خوارکس‌ده‌بازي...کياظ-اي...تدبير...درايت...استفاده از فرصت پيش‌آمده...کس‌خل پنداشتن مخاطب‌اي که خوب مي‌داند : مگر تهيه‌کننده مرض دارد سودي از اين پديده‌یِ قرن نبرد؟...و يا هرچيز ديگر که دوست داشتيد ، بگذاريد تا در پرده‌هایِ ديگر اين بازي ، شاهد شاهدبازي‌های ِديگري باشيم...

بدا به ‌سعادت زهرا امير ابراهيمي که مانند ايشان يک زبل‌خان ندارد تا حساب بانکي بابت تمام چشم‌چراني‌ها-مان به زنده‌گی ِخصوصي‌اش باز کند (و اگر هم پنداشتيم که او نبود ، خيلي خوش‌حال شديم که قوه‌یِ تخيل‌مان را تقويت کرد و فکر کرديم خود اوست)...بدا به‌حال او چون زبل‌خان‌اي ندارد تا بابت پرداخت غرامت ‌همه‌یِ آن خسارت‌هایِ روحي و رواني که با ديدن سي‌دي‌هایِ منتسب به او ، بر او و خانواده‌اش وارد آورديم حسابي بانکي باز کند...حساب‌‌اي چون paypal که نياز به مانده‌حساب و موجودي اوليه ندارد و تمام دنيا را هم دربر مي‌گيرد...و با اين‌کارمان او را منت‌پذير خودمان کنيم و هرچه‌قدر کرَم‌مان هست ــ در وجه حامل ــ بپردازيم...باور کنيد نياز به هيچ‌گونه تحقيق‌اي هم ندارد...مگر تحقيق کردن فقط در حد درستي و نادرستی ِ شماره حساب بانکي‌ست؟...ذهن‌مان را نبايد زياد درگير کنيم...اصل نيت پاک‌مان است که خدا خودش قبول خواهد کرد...از ما برکت از او حرکت...تا به‌وقت‌اش دهن‌اي از اين تهيه‌کننده (دشمن مجازي) بگايد و حالي هم به برادران ارشادي بدهد...
كاش زهرا امير ابراهيمي به‌جایِ نمايش‌گاه عکس...يک کليپ با ايشان تدارک مي‌ديد با اين داستان:

زني که تا دي‌روز فاسقي داشته است ،‌يک‌هو متحول مي‌شود آن‌هم بابت عشق پاک و آسماني درست همانند فيلم مغربي با بازیِ درخشان رضا فاضلي و شهناز تهراني و به‌همراهی ِ موسيقی ِتأثيرگذار بدنام فريدون فروغي و بازخوانی ِ آن با صدایِ ايشان ...
اکون نقطه‌یِ اوج و گره‌گشایی ِ اين کليپ را با هم بازخواني مي‌کنيم:

در صحن آينه‌یِ حرم رضا او متوسل ضامن آهو شده‌است و از او وساطت برایِ غفران مي‌خواهد...و تا او پایِ «نامه‌یِ رضايت ولي» را براي‌اش امضاء نزند از آن‌جا نخواهد رفت...آب تربت هم ريخته است...در پايان با صدایِ رعد‌آسایِ «فُزتُ»‌گونه‌یِ «هو-هو»منشانه‌یِ صوفي‌وش ايشان و احضار روح مرحوم سيد بارت ، قهرمان داستان رستگار مي‌شود، به گونه‌اي‌که گويي شلنگ ال.اس.دي از ماتحت به ما تنقيه شود...نوري شديد از منبع کم‌مصرف چَل ، همه‌جا را فرامي‌گيرد و بدون هيچ‌گونه توضيح‌اي تنها چيزي که در پايان بر زمينه‌یِ سفيد ، پاک و مبرّا از هرگونه اتهام احتمالي خواهيم ديد:

شماره حساب بانکی ِايشان در جنب شماره حساب بانکي زهرا امير ابراهيمي حک مي‌شود .
.
.
.
شرح ماجرا

Tuesday, June 19, 2007

Viva Knighthood

« شوالیه سلمان رشدی جان سالم به در نخواهد برد. مرگش نزدیک است. مصطفی مازح کجاست تا ببیند؟ شیربچه‌های علی کار ناتمام او را به سرانجام خواهند رسانید. »

اين جملات طلايي از آن سايت‌اي‌ست كه تنها يک توصيف دقيق از او دارم و آن همين تصويربالا است...لطفاً با فشردن بر رویِ تصوير ، خودتان را سبک كنيد...

خيلي دوست داشتم رشادت خميني را داشتم و اين‌چنين حكم مرگ‌هايي را دست‌كم برایِ چنين بوزينه‌گاني صادر مي‌كردم...حيف كه رشادت آن مرد حكيم و فرزانه را ندارم و گمان نكنم روزي هم پيدا كنم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تفريح دراماتيک:

من درکل عاشق اين‌جور چيزها هستم...به اين مي‌گويم: تفريحات سالم دراماتيک

مُجمل‌خواني يا تعزيه‌یِ ذبح اسحاق

« اول اینکه توی بندرعباس فیلتر بودی دوم در مورد قاسمی ...و اینکه چرا اینقدر نقد می شود وحشتناک...جواد مجابی ( رفیق فابریک شاملو و شاملو هم دشمن گلستان ) داستان نویس محبوبش گلستان است ... این یعنی اعتراف به بزرگی کسی فارغ از دلبستگی و وابستگی و یعنی گفتن حقیقت ... من حرف این آقا را در مورد قاسمی خیلی راحت تر از حرف اکبر سردوزامی نازنینی می پذیرم که ناراحت هم بود از این که چرا نویسنده است و نقدش فقط در ستون خواننده ها چاپ شده است ... یا حتی مطالب خودت که بار پیش ، خالد رسول پور جواب منطقی داشت برایت ... من کیف می کنم وقتی ضیا موحد به رغم همه ی انتقاد و مشکلی که با اخلاق و برخورد شاملو دارد در مقام نفی شعرش که نیست هیچ ، تایید سفت و سختی هم می کند ...من کیف می کنم وقتی کاوه گلستان و لیلی گلستان به اتفاق به خانه شاملو می روند و بی اینکه نشانی از پدر داشته باشند _ و این البته باعث کوچک شدن ابراهیم گلستان نخواهد شد _ شاملو را کشف می کنند ( به نقل از لیلی گلستان ...)من فکر می کنم رضا قاسمی باید در همان انزوای ادعایی اش بنویسد اما حرف زیادی نزند ... این که رضا قاسمی شاخص ادبیات خارج از کشور از نظر جمال میرصادقی و جوادمجابی ست ربطی به بقالی و مصاحبه و دوات و ستون نقد و نظر خوانندگان و ...باقی نباید داشته باشد به گمانم ... همین.»


دوست عزيزم که از شهر گرم و آفتابی ِ بندرعباس هميشه بنده را مورد لطف خودت قرار مي‌دهي و به گمان‌ام همو باشي که از اتاق اينترنت دانش‌گاه به وب‌لاگ من متصل مي‌شوي...قدم‌ات خوش و سر-ات سلامت باد...
من خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از شرقي‌ترين جنوب ايران يعني سيستان نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از شمالي‌ترين نقطه‌یِ کشورم گيلان و خزر نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌بخت‌تر شده‌ام وقتي دوست ديگري از غربي‌ترين جایِ کشورم نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...خوش‌حال شده‌ام وقتي دوست ديگري از دورترين قنات زبان فارسي که شره کرده ميان اهالی ِ شمالي‌ترين کشورهایِ نزديک به قطب شمال نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر و خوش‌حال مي‌شوم وقتي دوست ديگري جنوبي‌ترين جایِ کره‌یِ زمين نوشته‌هایِ مرا مي‌خواند و مستمر...و اين‌ها که نام مي‌برم خواننده‌گان پي‌گيرند و روزانه دو سه نوبت حتا سر مي‌زنند...و خوش‌بخت‌ترم از اين‌که در شهر خودم تنها يکي دو دوست نشاني‌ام را دارند و بس...که يکي‌شان پي‌گير جدي‌ست...

و خوش‌بخت‌ترم آن‌زمان که مهربانانه مي‌خوانيد و درنگ مي‌کنيد... و اگر سخني داريد بي‌تعارف درميان مي‌گذاريد...

دوست عزيزم نام‌تان را نمي‌آورم به‌گمان‌ام دليلي دارد که يادداشت بالا را با پيک مخصوص (e-mail) فرستاده‌ايد...

دوست عزيزم تنها بندرعباس نيست که وب‌لاگ مرا فيلتر کرده‌است...شهر خودم نيز از اين آسيب شيرين مصون نمانده‌است...و گه‌گاه دوستان پاي‌تخت‌نشين نيز گلايه‌ها دارند...و دوستي‌ هم جالب بود که مي‌گفت: فقط از طريق راديو زمانه تو باز مي‌شوي...انگار که پرده‌یِ بکارت من از طريق بي‌گانه‌گان گشوده مي‌شود...شايد يک نکته داشته باشد: گويا نشانی ِ وب‌لاگ در برخي آي.‌اس‌.پي‌ها بدون www در فهرست سياه وارد شده‌است...شما هم امتحان کنيد...بدون www...شايد افاقه کرد...در هر حال از زحمتي که برایِ باز کردن صفحه مي‌کشيد سپاس‌گزارم...و اما پاسخ اصل درنگ شما:

دوست عزيزم اين چندمين بار است که توضيح مي‌دهم...من با شخص طرف نيستم...من با نحوه‌یِ عمل شخص طرف هستم...و اين عمل اوست که او را برایِ من تجسم مي‌بخشد...چون سابقه‌یِ من در ادبيات دراماتيک است و تخصص‌ام در اين‌زمينه است... در دراماتورژي ، همه‌چيز به همه‌چيز متصل و در عرض هم‌ديگر است و بر خلاف نگرش منتقدين با «درطول هم بودن» کاري ندارد...وابسته‌گی ِعميقي نيز به زمان دارد...بر خلاف ادبيات ناب که زمان را به چالش مي‌کشد...

بارها و بارها هم گفته‌ام مدت‌هاست که کاري به «نفس» نقد ندارم...سال‌هاست دست از نقد نوشتن کشيده‌ام...و تا اوضاع نقد کشورم بسامان نشود و کوتوله‌گري ، «شابلون» و کليشه‌یِ انتقاد باشد ، به سوي‌اش هم نمي‌روم و به قول آن «شخصي» ‌که مي‌نويسد من رضا قاسمي را تهديد مي‌کنم که نقدش خواهم کرد ( يعني پته‌اش را رویِ آب مي‌ريزم) و با اين ذهن کوچک‌بين شابلون‌اي...انگار که لحن صداي‌ام را شبيه گوگویِ «چشم‌انتظار گودو» تغيير داده باشد که بزرگ‌ترين فحاشي‌اش خود کلمه‌یِ « نقد» بود...من هنوز دلايل خودم را دارم که رضا قاسمي نويسنده‌اي نيست که اين‌قدر در بوق و کرنا مي‌کند و مي‌کنندش...دلايل خودم را دارم که مشک آن است که خود ببويد نه آن‌که اودکلون‌فروش پاريس بگويد...
دوست من روش قاسمي که بايد به همان پيمانه‌یِ خودش نيز سيراب‌اش کرد ، اتفاقاً ،‌ حکومت در سايه ‌است...يکي از ترفندهایِ وب‌لاگ‌ستان‌اي بمباران لينک‌اي‌ست...يکي را پديده مي‌کنند...يکي را به خاک مذلت (به توهم خود) مي‌نشانند... و من هم‌واره با اين توهمات پا انداز-وار مبارزه کرده‌ام و بس...بحران‌هايي که گه‌گاه ايجاد مي‌کنند از اين جنس است...و شک نداشته باش سر رشته‌هایِ ادبی ِهمه‌یِ اين‌ها به ناشران متصل است...نمي‌دانم چه‌قدر با کار «بازارياب»‌ها آشنايي داري...و اگر هم نداري بد نيست يک‌بار با دقت نمايش‌نامه‌یِ « گلن گري گلن راس» ديويد ممت را بخواني...که نشر نيلایِ عزيز چاپ کرده‌است...تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل...

پي‌نوشت:

قول مي‌دهم دلايل خودم از اين‌که «هم‌نوايي...» کتاب درخشان‌اي نيست را در همين وب‌لاگ بياورم...

Monday, June 18, 2007

وسيله منهایِ هدف

در اين وانفسایِ هم‌نوايي‌ها و ارکستراسيون چوب‌هایِ خشک ، چوب تر يا بايد ترکه‌یِ فلک و چوب تعليمي ارشاديون بشود و يا بلبل‌اي تراشيده از چوب بر سر شاخ‌سار هنر و ادب در قامت خوش‌الحان...و ما هم که نخيل‌باز کوته‌قامت‌ و دست‌مان هيچ‌گاه به آن بالا بالاها نرسيده است...پس فقط خودمان را جر مي‌دهيم که بابا آشور باني‌پال بابلا چه شد؟...محمد صالح علا که من مي‌خوانم‌اش «صالح اعلاء» چه‌را به يک «نشاني» رسيد و به توک زدن به خرده‌ريزهایِ ذهن‌اش بسنده کرد...مي‌دانستم سال‌ها پيش اسماعيل خلج به کرايه دادن فيلم سرگرم است و امورات را مي‌گذراند...مي‌دانستم زماني‌که نصرت رحماني طرح‌اش را مفتي به خر شهر قصه مي‌داد تا از او استادي بسازد تا در روزگار به نشئه نشستن هم به قنات‌اش اميدوار باشد ، كاري بسيار محمود و پسنديده كرد كه حالا نتيجه‌اش يادي از تماشاخانه‌هايي ساخت که حتا ديگر ارزش موزه شدن نيز برامان ندارند...و دريغ « استاد محمد » دريغ تمام ما شد که «خاک صحنه» پس چه بود؟...از عُزلت تا عُسرت فاصله‌اي نبود...
هنوز يادم نرفته‌است كه در همان كنج عزلت‌اي از «چارسو»یِ نمور و خان‌گاه هنربندان «آربي آوانسيان» چه‌طور تحويل گرفتند و او در همان غربت‌اش در گوشه‌اي كز كرده بود و به گذشته‌هایِ دور خيره مانده بود كه اين سالن را آيا من با همين «كاليگولا»ها آغازيدم؟...
عباس نعلبنديان ،در عزلت، از بس قرص اعصاب خورد تا ريغ رحمت را سر کشيد و رُحماء گفتند خودش را کشت...و بعدها نمي‌دانيم چه‌طور رضا قاسمي يکي از نمايش‌نامه‌هایِ تکه‌پاره و کم‌ارزش او را با دست-آويز استعاره‌یِ‌ غيرمذهبي ساختن از او که همه مي‌دانيم چه‌خوب علقه‌هایِ مذهبي داشت از جنس يک شخص سخت اروتيک تراشيدش...با همان پوف‌پوف‌اش که ادعا داشت فقط خودش همان تک نسخه را دارد درحالي‌که يکي از بچه‌هایِ ‌ژورناليست به‌تر و کامل‌ترش را داشت و مي‌خواست براي‌اش بفرستد اما رضا قاسمي به همان نسخه‌یِ تکه‌پاره بسنده کرد تا بگويد: بله از اين نسخه تک است و فقط من دارم‌اش و ببينيد عباس فقط با من عباسي مي‌کرد...اوپوزيسيون رضا قاسمي فقط به نام يک «اتاق تمشيت» ختم مي‌شود...همين و بس...و کوک سازش فقط خودش را در يکي دو تور کنسرت گروه شهرام ناظري نشان مي‌دهد...و اروتيسم او هم تنها در حد آن حكايت کدو و کنيز در سرآغاز هم‌نوايي‌ست که دولت وقت نفهميدش تا به تيغ زهرآگين سان‌سور بپالايدش...و اگر هم سانسورچي مي‌دانست پس چه‌را قسر در رفت؟...رضا قاسمي چه‌راهایِ بسيار دارد که مرا به آن‌ها کاري نيست...بله ، من اشتباه نمي‌رفتم...من بي‌دليل هاندکه را دوست نداشتم: چون او درد مرا مي‌گويد: او هم از اين رسانه‌ها زخم عميق برداشته است...رسانه‌اي که حتا آن کور مادرزاد را هم که تنها دل‌خوش به حس بويايي داشت نيز عقيم مي‌کند...تا در حلقه‌یِ تنگ قدرت بنشيند و خودش را مساوات با رمون آرون بيابد.
بله...زخم ديرينه‌اي‌ست که گوز هميشه به شقيقه مربوط مي‌شود تا صدایِ توپ‌خانه‌‌ها شنيده نشود...رضا قاسمي هيچ‌گاه با آن تتمه سابقه‌یِ کارگاه نمايش برایِ من رضا قاسمي نمي‌شود...من هميشه به سابقه‌یِ کلمه کار دارم...اگر به من دروغ نگويد با آن رفيق‌ام...وگرنه مرا با آن کاري نيست...وگرنه اکبر سردوزامي بارها دودوزه‌هاي‌اش را رو کرده‌است و به سابقه‌یِ گذشته هنوز وارونه مي‌زند و اکبرش برایِ من «ربکا» مي‌شود...همان‌طور که دودوزه‌هایِ حسين نوش‌آذر را فراموش نمي‌کنم...اما هرکدام از اين‌ها با صداقت کلمه پا پيش بنهند برایِ من بس است...چون من هميشه سابقه را در کلمات مي‌يابم و بس...و ارزش کلمه را با هيچ‌چيز عوض نمي‌کنم:

تو درست مي‌گويي:

شميده! فارغ از اين‌که قاسمي يا عبدالرضايي کدام در ادبيات سرتر هستند و يا اصلن در دو کفه‌ي يک ترازو جا مي‌گيرند، بايد گفت که مرز ميان اين دو، مرز ميان بودن به هر قيمت و نبودن ِ بي‌قيمت است. قاسمي، جان در برده‌ترين عضو کارگاه عزيز نمايش است. از همين‌جا بايد شک کرد و شکيد به او. نه اين‌که بخواهيم شوخي‌هاي وقيح کنيم که او سرسپرده است و خائن است و از اين دست جفنگ‌بازي‌ها. اما کارگاه‌ نمايش- آدم‌ها و به طور کلي مفهوم‌اش- با ويراني و نبودن و از بين رفتن گره خورده و همه‌ي اين‌ها البته با قيمت. از جوجه کارگاه نمايشي‌هايي چون پسياني که بگذريم ، مي‌بينيم تنها رضا قاسمي از آن تبار است که در اين شرايط نا‌به‌هنجار جاي‌اش همه‌جا هست. هم خودي‌ست و هم اپوزوسيون. هر دو ور را دارد. بيا يک بازي را آغاز کنيم. ببينم کارگاه نمايشي‌ها امروز هر کدام کجا هستند. آربي کجاست و چه مي‌کند و آشور چه‌طور. عباس چه‌طور ريق رحمت سر کشيد و اسماعيل امروز در چه حالي‌ست. فکر مي‌کنم در حين اين بازي کم‌کم به جواب ِ پرسش‌مان، ميان روزنامه‌ي اعتماد و انبوه جمعيت مخاطب و رضا قاسمي و حضور و ظهور دوباره‌اش برسيم.

پ.ن: البته تو که هوش‌يار و در جرياني. يک‌باره عبدالرضايي نامي، خلط نشود با کارگاه نمايشي‌ها و سلک و سلوک‌شان که "عبد" هم "بنده‌ي" دور ديگري از فلک است، که تو به‌تر داني.

بدون ذکر نام

آقایِ دوکتور با فندک بازي مي‌کرد...به قد و قواره‌اش خيره مانده بود...تق روشن مي‌کرد و فوت مي‌کرد و از خاموش نشدن‌اش لب‌خندي تهي‌مغر مي‌زد...دوست ندارم با دادن صفتي به آقایِ دوکتور در ذهن شما پيش‌داوري ايجاد کنم...اما راست‌اش از اين‌که تازگي‌ها هم خيلي‌ها مدعي هستند بدون پيش‌داوري داستاني را مي‌نويسند هم يک دروغ خبيثانه مي‌دانم...بالاخره نگاه و قضاوت نويسنده که نمي‌شود درکار پيدا نشود...بگذريم...آقایِ دوکتور ما قرار نيست مانند اين شوخي‌نويسي‌هایِ تکراري مانند يک بابايي ، که از ديگري قاپ مي‌زند ، نام‌اش را نمي‌آورم چون ممکن است فکر کنيد دارم ادایِ‌ آدم‌هایِ مغرور را درمي‌آورم و سند و بنچاق هرچيزي را به نام خودم مي‌زنم فکر کنيد منظورم خودم هستم...نه...مثل اين وب‌لاگ‌نويس‌ها دوست ندارم يک شوخی ِ خودمان را تعميم بدهم به نام طنز و بچپانم‌اش تویِ سايت ضعيف و مزهک‌اي مانند بي‌خيال اسم‌اش نيارم به‌تر است...ولي خدايي‌ تازه‌گي‌ها اسم هر شوخی ِکوچه‌بازاري‌ و دم‌دستي و بازي کرده با تصاوير دم‌دستي شده شاه‌کار طنز...هر نوع حاضر جواب‌اي‌ شده طنز ناب...نه راست‌اش همين حالا هم که خير سر-ام دارم داستان آقایِ دوکتور را مي‌نويسم مي‌خواهم ، داستان-تفکر بشود و تحليل‌هایِ خودم را در آن بگنجانم...ارث پدرم که نيست...خب بگذار تویِ داستان هم بيايد...بله...آقایِ دوکتور تا چند لحظه پيش داشت فندک مي‌زد که من وارد اتاق شدم و خودش را جمع و جور کرد...

سلام آقایِ دوکتور...

آخ ببخشيد...چون حوصله ندارم زياد بيماري‌ام را لابه‌لایِ‌ ديالوگ‌هاي‌ام باز کنم...بگذاريد همين‌جا يک پرانتز باز کنم و به شما بگويم دقيقاً دچار چه معضلي شده‌ام...من از دي‌شب تا حالا يبوست گرفته‌ام... و هرچه بيزاکوديل هم مي‌خورم افاقه‌اي نمي‌کند...پس اگر از خلال گفت‌وگویِ من با آقایِ دوکتور متوجه شديد که آنفولانزایِ چچني گرفته‌ام زياد باور نکنيد ، اين از همان دروغ‌هایِ شاخ‌دار راويان اخبار است...که شيعه و سني هم نمي‌شناسد و خودش را سينه‌خيز تا روايات پست‌مدرن کشانده است...

سلام آقایِ دوکتور...

بنده هم عرض کردم سلام...

معذرت مي‌خوام...با کسي ديگه مشغول حرف بودم نشنيدم.

بفرماييد...

آقایِ دوکتور تمام تن‌ام درد مي‌کنه...( مثلاً‌ ادب اجازه نمي‌دهد که بگويم اين درد منتشر شده به‌خاطر زورهایِ متواتري‌ست که در مستراح به مقعد وارد آمده‌است)

اجازه بديد...

هان همين‌جاست که من حسابي گر گرفتم...يعني جان شما نباشد جان خودم...دفترچه‌اش را که جلو کشيد و کنار فندک‌اش گذاشت فهميدم داستان از چه قرار است...چه داستاني؟...حالا خودتان متوجه مي‌شويد:

خب بفرماييد...

عرض کردم...

خب دوباره بفرماييد...

عرض کردم تمام تن‌ام درد مي‌کنه آقایِ دوکتور...

گفتيد از کي تا حالا اين‌طور شده‌ايد؟

از دي‌روز عصر...

قبل‌اش چي خورده بوديد؟

آقایِ دوکتور نمي‌خوايد فشارمُ‌ بگيريد؟

مگه فشارتون بالاست؟

من نمي‌دونم...شما بايد تشخيص بديد...

پس چه‌را مي‌گيد فشار منُ بگيريد؟

خب بايد فشار منُ‌ بگيريد که تشخيص بديد دارم يا ندارم؟

چيُ ؟

همين فشار ديگه؟

حالا زياد رویِ دفترچه‌یِ آقایِ دوکتور خيز برنداريد چون ممکن است متوجه شود و سه بشود...فکر مي‌کنيد چه‌کار مي‌کند؟...با کاغذهاش موشک درست مي‌کند؟...نه‌خير...نقاشي مي‌کشد؟...نه‌خير...بگذاريد با هم از اين حس تعليق کمال لذت را ببريم...

کدوم فشار؟

همين فشار من...

مگه فشار داريد؟

نه آقایِ دوکتور فقط تمام تن‌ام درد مي‌کنه...

زبون‌تونُ در بياريد؟

آ...

بازتر...

آآآآآآآآ

بازتر؟

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

بازتر؟

آيایِ دايتار ما کا ساسار نيسيم؟

چي مي‌گيد؟

آقایِ دوکتر من که سوسمار نيستم که دهن‌ام سي‌صد درجه باز بشه؟...اين فک ديوث تا يه‌حد جا داره...

بله...گوش‌تونُ ‌ببينم...

گوش‌ام درد نمي‌کنه...

به تو مربوط نيست.

بله؟

با شما نيستم...

با کي هستيد؟

عرض کردم با شما نيستم...نه با تو نيستم...با بيمارم بودم.

با بنده هستيد؟

نه

چه‌را تاحالا متوجه نشدم هندزفري تویِ گوش دارد؟...من چه‌قدر بابت اين دردم در عالم خودم بودم...البته شمایِ مخاطب هم حسابي حواس‌ام را پرت کرديد‌ها؟...نگران دفترچه هم نباشيد به‌موقع‌اش مي‌فهميد...

آقایِ دوکتور تمام تن‌ام درد مي‌کنه...

تب هم داريد؟

نه...يعني داغ که نيستم...درجه نمي‌ذاريد؟

خداحافظ...

بله؟

نه لازم نيست...

درجه لازم نيست؟

نه لازم هست...

چي؟

با شما نيستم.

بله هنوز با اون‌ايد؟

خداحافظ.

يعني مي‌ميرم؟

فکر نکنم...

با من که نبوديد؟

با شما بودم.

با من؟

بله...

يعني ممکنه از اين درد بميرم؟

درست حدس زده بوديد...شما آنفولانزا داريد...تو اين فصل خيلي شايعه...يه چندتا قرص مي‌نويسم که يکي‌شُ ‌سه وعده بين غذا مي‌خوريد...دو تا آمپول هم داريد که يکي‌شُ همين الان تو سرُم تزريق مي‌کنيد...اون دومي هم فردا همين موقع تو وريد مي‌زنيد... تا حالا سابقه‌یِ آنفلوانزا هم تو خانواده‌تون بوده؟

زياد...تا دل‌تون بخواد...

ريزش مو چه‌طور؟

ريزش مو...يه کم...

اين کف سر-ام که مي‌بينيد خالي شده به‌خاطر اعصابه آقایِ دوکتور...

اعصاب‌تون هم خرابه؟

خيلي...

الان دل‌ام مي‌خواست خرخره‌اش را بجوم...

خب اين‌که خوب نيست...خواب‌تون چه‌طوره؟

خراب...افتضاح...

کار-تون چيه؟

غاز مي‌چرونم...آقایِ دوکتور

ببينم راسته که مي‌گن تخم‌ شترمرغ گرونه؟

راست‌اش تو بازارش نيستم...

چه‌قدر سرمايه مي‌خواد؟

والا نمي‌دونم...اما يه دوست دارم که اون يه دوست داره که دوست‌اش يه آشنا داره که اون آشنا مي‌‌تونه به‌تون راهنمايي کنه که چه‌طور با يه دوست آشنا بشيد و به اين صنعت واردتون کنه...

جدي؟...يعني الان ديگه شترمرغ‌داري صنعت شده؟

بله...شک نکنيد...

پس لطف کنيد يه‌بار ديگه اون جمله‌یِ پيچ‌درپيچ خودتونُ ‌بگيد...تا يادداشت کنم.

چشم...از کجاش ننوشتيد؟

از «يه آشنا داره که اون آشنا...»

آهان...« ...مي‌تونه به‌تون راهنمايي کنه که ...»

صبر کنيد از اول بگيد...ببخشيد...

از کجاش؟...از همين «يه آشنا» خوبه؟

نه از اول...

آهان يعني برم از در بيرون و دوباره با هم اين گفت‌وگوها رو شروع کنيم؟

نه بابا چه‌قدر خنگيد...همين جمله‌یِ پيچ در پيچ فقط...

اي بابا از بس گفتيد که من هم يادم رفت...مي‌خوايد مضمون‌شُ‌ بگم؟

نه بابا...مضمون فايده نداره...هر متن‌اي اين قابليتُ‌داره که هزاران تفسير ازش ارائه کرد...نه...من اصل متنُ‌ مي‌خوام...

آخه آقایِ دوکتور اصل همون متن هم که اول‌اش تو ذهن من اين‌طور دقيق و شسته رفته نبود...به مجرد اين‌که شفاهي شد کلي تغيير کرد...

خيلي خب...مشکلي ديگه نداريد تا من بنويسم؟

نه آقایِ دوکتور...فقط زن‌ام خيلي بدقلقي مي‌کنه...

يعني چي...

يعني همه‌ش به‌م مي‌گه برو کلاه گيس سرت بذار...

زن‌اتُ دوست داري؟

نه آقایِ دوکتور

چه‌را؟

ببخشيد رو-م نمي‌شه بگم...

راحت باشيد

زن‌ام يه‌کم قوز داره...

مگه چندسالشه؟

جوونه...يه مشکل خداداديه...

آهان خدا ايشالا شفاشون بده... برديدشون جمکران ؟

بيمارستان جماران؟...مگه اون‌جا واسه قلب نيست؟

نه...جمکران...

کجاست بيمارستان‌اش؟

جمکران...تو قم ...تا حالا نرفتيد؟

هان...برایِ چي؟

برایِ شفا...

مگه قوز هم شفا داره؟

بله که داره...

نمي‌دونستم تو تعرفه‌هایِ شفا جديداً قوز هم وارد شده...

خيلي وقته ...

چند ماهه؟

يه چند ماه‌اي هست...فقط يه‌کم قيمت بالارفته...

قيمت چي؟

قسمت تمبر...

تمبر چي؟

آخه نامه‌هايي که به چاه جمکران مي‌ندازيد بايد تمبر مخصوص داشته باشه...

اي بابا ما که شنيده بوديم قراره به زودي به‌جا نامه ، اي-ميل‌‌اي بشه که؟...بدتر شد؟

اي بابا...سنت بايد هميشه حسنه بمونه...

پس اين تمبر ديگه چه صيغه‌ايه؟

خب ديگه...بروکراسي همه‌جا هست...

حالا تمبرش چه قيمتي هست؟

يه مشکل ديگه هست...

ديگه چي؟

تمبرش بايد مخصوص باشه

تمبر چي بايد باشه؟

تمبر رضا زاده...اوني‌که رو گرم‌کن‌اش نوشته يا ابالفضل...ديديد؟

بله بله...ببينم حالا اگه علي دايي باشه قبول نيست؟

نه...فقط رضا زاده...تمبر رضا زاده هم که الان مي‌دونيد خيلي ناياب شده و بازار سياهيه...

لابد همه‌ش هم به‌خاطر اين تعرفه‌یِ جديد شفاست؟

بله ديگه...

خب ممنون آقایِ دوکتور...فکر کنم مشکل‌ام حل شد...

خب خدا رو شکر...

اول بفرماييد ببينم دست‌شويي‌تون کجاست؟


خيلي دل‌تان مي‌خواست بفهميد تویِ آن دفترچه چه اتفاقاتي مي‌افتاد؟...
زرنگيد؟...خودتان برويد کشف کنيد...شما که در تأويل و تفسير يدطولايي داشتيد؟

Sunday, June 17, 2007

مرجعيّت جمهویِ اسلامي

انقدر اكبر سردوزامي حرف‌اش را خوب و درست زده‌است كه حيف‌ات مي‌آيد تا كسان ديگري نيز مانند تو كيف نبرند...پس كُپي‌اش مي‌كنم اين‌جا:


مرجعیّت ادبی از این سفت و سخت‌تر کی وجود داشت؟


مدتی است که در بین جمله‌های ایرانی‌ها می‌خوانم که در این دوره مرجعیّت ادبی وجود ندارد. اما مرجعیّت ادبی یا ادبیات را محدود کردن به یک گلشیری، یک آل احمد، یک هدایت، از آن حرف‌هاست. تغییر فضای ادبی‌ی این دوره را با حذف مرجعیّت هدایت و آل احمد و گلشیری دیدن، بدون رودرواسی نان به نرخ روز خوردن است. امروزه مرجعیّت ادبی سفت و سخت‌تر و گسترده‌تر و ویران‌کننده‌تر از دوران هدایت و آل احمد و گلشیری است. امروزه مرجعیّت ادبیات هم زیر چتر جمهوری اسلامی است. (قابل توجه کسانی که ادبیات برای‌شان جدا از سیاست است). برای فهمیدن این که ادبیات همان قدر سیاسی است که هر چیز دیگری کافی است فقط به تیراژ کتاب‌های سیمین دانشور نگاه کنید. (کلاش‌ها و قالتاق‌ها این جمله‌ی مرا به حسادت تعبیر می‌کنند و به «خرخره جویدن». من دارم از یک واقعیت عین روز روشن حرف می‌زنم). فقط به حذف روزنامه‌ها نگاه کنید. فقط به حذف همین نویسندگان اتفاقاً مسلمان روزنامه‌های ایران نگاه کنید. به حذف روزنامه‌ی شرق و تبدیلش به روزنامه‌ی شرق دیگر با نویسندگان و روزنامه‌نگارهای دیگر. فقط به لیست نویسندگان و روزنامه‌نگاران جوان روزنامه‌ی اعتماد نگاه کنید. به محض این که چندتا از همین روزنامه‌نگارهایی که نه تنها چپ ِ دهه‌ی چهل نیستند که اتفاقاً طبق قوانین جمهوری اسلامی می‌نویسند، می‌آیند جایی برای خودشان پیدا کنند به پس رانده می‌شوند، به کجا؟ و گم می‌شوند در کجا؟

من روشن حرف می‌زنم.

من رُک حرف می‌زنم.

سال‌هاست که حرف‌های بیش‌تر نویسندگان و روزنامه‌نگارها همان حرف‌هایی است که باید از صافی‌ی جمهوری اسلامی بگذرد. نویسندگان خارج از کشور هم، دست کم آن‌ها که سیاست‌مدارند و می‌دانند که کتاب‌شان باید توی ایران چاپ شود و توسط ایرانی‌ی داخل ایران خوانده شود کم و بیش توی همان دایره چرخ می‌زنند. (کتاب‌های خیلی تخصصی به کنار، تا جایی که به سیاست جمهوری اسلامی مربوط می‌شود، کارهای روی اینترنت هم از این دایره مجزا نیست. مهم حاصل گفت و گوست در روزنامه‌هایی امثال اعتماد).

من روشن حرف می‌زنم.

من حرف‌های کاملاً ابتدایی می‌زنم.

وقتی رضا قاسمی‌ها همه‌ی این گند و گُه موجود را فقط به صِرف حذف یک گلشیری و یک آل احمد بدون مرجعیّت اعلام می‌کنند تنها چیزی که من می‌گویم این است که به نرخ روز نان می‌خورند. فقط حقیران و خاک بر سرها این حرف‌های کاملاً ساده و کاملاً ابتدایی را که ابتدای نقد فضای ادبی‌ی ایرانی است به «خرخره جویدن» تعبیر می‌کنند.

به قول یارو گفتنی مگه مال ما استخون داره داداش؟ ما هم داریم مثل آدم حرف می‌زنیم.

این بلبشوی ادبی و ادبیاتی که دست کم توی این پانزده ساله‌ی اخیر اوج گرفته، فقط به خاطر حذف مرجعیّت یک گلشیری نیست که تا سال 1365 تیراژ کتاب‌هاش 3000 نسخه هم نبود. این بلبشو حاصل سرمایه‌های کلان جمهوری اسلامی است و بستن هر مجله و روزنامه‌ای که جمهوری اسلامی چشم دیدنش را ندارد.

قضیه به همین سادگی است: وقتی کسی با روزنامه‌ی اعتماد مصاحبه می‌کند در صورتی صداش منتشر می‌شود که این‌ها را حذف کند، که یک‌سویه ببیند، که حتی اگر همان چیزهایی را بلغور نمی‌کند که رهبران قوم می‌خواهند، دست کم سه تارش را طوری کوک کند که مخالف نزند، یا اگر مخالف می‌زند مخالف دهه‌ی چهل و پنجاه بزند، مخالف چپ و چپول مُرده‌ی آن سال‌ها بزند.

این مثل روز روشن است و اگر من می‌نویسم فقط به خاطر یادآوری‌ی خوانندگان همین سایت است. بروید ببینید مصاحبه کننده با رضا قاسمی چند ساله است. بروید ببیند هر روزنامه‌ای که بسته می‌شود (حتی روزنامه‌های نه چندان روزنامه) به سر خبرنگارهاش چی می‌آید و به سر نویسندگانش.

جمهوری اسلامی تنها کاری که در این سال‌ها کرده است هی قطع کردن است. همین چهارتا جوان امروز روزنامه‌ی اعتماد هم اگر یک کمی جان بگیرند قطع‌شان می‌کند و یک مشت جوان بی‌تجربه‌ی دیگر جای آن‌ها می‌نشاند. این بهترین شیوه است برای بی‌ریشه کردن نسل پشت نسل از تمام تجربیات گذشته‌اش. وقتی جوانی گذشته‌ی ادبیاتش را نشناسد، رضا قاسمی که جای خود دارد از صغرا بگُم جاسمی هم می‌شود مرجعی جدید ساخت. (بیچاره میشل فوکو که به قد و قامتش ریدمون میزنند در خاک خیلی خیلی پاک ایران. )

من هر وقت چهارتا جمله از این و آن چه در ایران چه در خارج می‌خوانم از بس که سطحی است یا به نفع جیبِ خود است ذهنم به هم می‌ریزد. ادعاها البته همه کیر غول می‌شکند.

شما چند بار یک چنین جمله‌ای از محمد علی سپانلو را با خودتان تکرار کنید تا مطمئن شوید مرجعیّت ادبیات با جمهوری اسلامی است. این چند جمله را سپانلو وقتی گفته است که همان ماه قرار است کتابش از ارشاد اجازه بگیرد یا نگیرد.

«انقلاب ایران برخلاف انقلاب‌های دیگر نتوانست ادبیات را کاملاً نابود کند». (کاش یکی بود به من بگوید در کجای جهان چنین اتفاقی افتاده).

شما بروید یک بار دیگر رمان «دل دلدادگی» شهریار مندنی پور را ورق بزنید تا برسید به آن‌جا که زلزله آمده است و تمام شهر ویران شده است اما یک امامزاده‌ی ریغماسی سُر و مُر سر جای خودش مانده است. این اگر مرجعیّت جمهوری اسلامی نیست پس کدام مرجعیّت است؟ انگار که رمان را یک آخوند سه تومنی‌ی دروازه دولاب تهران نوشته است.

این حرف‌ها کاملاً ساده، کاملاً ابتدایی است. این‌ها «خرخره جویدن» نیست. تازه حیف از دندانی که چنین خرخره‌هایی را بجود.

این روزها حتی توده‌ای‌های سفت و سخت قدیمی هم وقتی بخواهند امورات خودشان را پیش ببرند همین حرف‌های پیش پا افتاده‌ی ضد چپِ ضدِ نویسندگان دهه‌ی چهل را به کار می‌برند. اما «از این ولایت» علی اشرف درویشیان آن دوره را به چپ نسبت دادن برای حذف، نه تنها با هر معیاری ضد ادبیات آن خاک است که اصلاً ضد انسان است و تنه می‌زند به نگاه فاشیست‌ها.

«هجرت سلیمان» محمود دولت‌آبادی‌ی آن دوره را به چپ نسبت دادن برای حذف، نه تنها با هر معیاری ضد ادبیات آن خاک است که اصلاً ضد انسانی است و تنه می‌زند به نگاه فاشیست‌ها.

حتی سیاسی‌ترین داستان‌های گلشیری و غیر گلشیری‌ی آن دوره هم بعله، به همچنین.

در هیچ کجای جهان به ادبیاتش این جوری نگاه نمی‌کنند، مگر کسانی که به نفع جیب مبارک‌شان حرف می‌زنند و وجود چند روزه‌ی حقیرشان. این نگاه همان قدر سیاسی است که نگاه دهه‌ی چهل. تازه این نگاه کمی اجق وجق‌تر و بی‌ریشه‌تر است.

ولی این دوره هم می‌گذرد. و دوره‌ی دیگر ناچارید هی برگردید و بگویید آن روزها که مرجعیّت همه چیز جمهوری اسلامی بود ادبیات‌مان هم همان گُهی بود که شاعران و نویسندگان‌مان و مثلاً متفکران‌مان بودند.

-------------------

این حرف‌ها کاملاً ابتدایی است. اما توی فضای ایرانی با این نویسنده‌هاش همین حرف‌های ابتدایی عین «خرخره جویدن» کار می‌کند.

من هیچ شک ندارم.

قرچ قرچ قرچ...

از این نکته‌ سیاسی‌تر اگر دیدید به من هم خبر بدهید:
علی عبدالرضایی توی سایت مجله‌ی شعر که یک تعداد خواننده‌ی محدود دارد ادعا کرده است رضا قاسمی رمانش را از او دزدیده است. عبدالرضایی این جمله را در سایت مجله‌ی شعر گفته است که خواننده‌اش محدود است، اما رضا قاسمی جواب او را توی روزنامه‌ی اعتماد می‌دهد که بدون هیچ شکی ده برابر این مجله خواننده دارد و از همه مهم‌تر چنین روزنامه‌ای به هیچ وجه اعتراض عبدالرضایی را منتشر نمی‌کند (اگر احیاناً رضا قاسمی نادرست گفته باشد). چون او هر چه باشد توی آن روزنامه راه ندارد. (به دلیل کلماتی که چه در شعر چه در نثر به کار می‌برد.) اگر این کار رضا قاسمی سیاست بازی نیست پس اسمش چیست؟ اگر این رضا قاسمی سیاسی نیست پس کیست؟

علی اشرف درویشیان دهه‌ی چهل است؟

دولت آبادی‌ی دهه‌ی چهل است؟

هوشنگ گلشیری، نسیم خاکسار، آل احمد...؟

هدایت هم که اگر زنده بود بدون هیچ شکی خودش همین الان شروع می‌کرد به جویدن خرخره‌ای که فقط هفت حرف از حروف الفبای فارسی است و نه غضروف دارد و نه خون و نه طعمی که بدون شک خیلی تهوع آور است.

؟

مي‌‌‌دوني؟ تو با اون دقتي که هميشه داشتي چيزي تازه‌گي‌ها از نوشته‌هام متوجه نشده‌اي؟... خيلي دوست دارم يه‌طوري از زير زبون‌ات بکشم که به‌م بگي:
علي‌رضا چه‌را نثرت اين‌روزها انقدر افتضاح‌اه؟...بعد به‌ات بگم: ببين...تعمدي‌اه...بعد بگي: جمع‌اش کن بابا...مث هميشه...آخه مي‌دوني من خيلي دوست دارم اين جمله رو هميشه به‌م مي‌گي...
کيف مي‌کنم...
اما دور از شوخي خودم مي‌دونم تازه‌گي‌ها خيلي آشفته مي‌نويسم و اصلاً هم توجه‌اي به جمله‌بندي‌هام ندارم...دوست دارم بشينم نوشته‌هامُ بخونم و ردپایِ بيماریِ روانيُ توشون کشف کنم...آره فکر کنم آسه آسه داره يه بيماریِ عجيب رواني در من رشد مي‌کنه...ام‌روز از بس با معده‌یِ خالي نوشابه خوردم و سيگار کشيدم ،‌ يه لحظه به خودم گفتم: ببين معدهه هم از دست‌ام کلافه شده ديگه گير نمي‌ده...خودم شاخ درآوردم...مي‌دوني دوست دارم لحظه لحظه‌یِ اين افولُ تو خودم پيدا کنم...مي‌دوني، شايد برایِ خيلي‌ها که آرزو دارن کتاب‌شون چاپ بشه و اثرشون ديده بشه اين حرف خيلي دردناک باشه...اما باور کن به مرگ خودم اصلاً ‌ديگه هيچ‌اي برام ارزش فکر کردن نداره...مي‌دوني نه حس-اش بده و نه خوب...درست مث آدم‌ مال باخته که يه گوشه مَه‌برده و بهت‌زده مي‌شينه و فقط کف سرشُ مي‌خارونه...
باورکن حس مي‌کنم دارم رسماً ديوونه مي‌شم...دقت کن؟ از شيوه نوشتن‌ام؟...اين آشفته‌گي در نوشته‌ها ابدا طبيعي نيست...تويي که هميشه نوشته‌هامُ خوب زير ذره بين مي‌ذاشتي...تو بگو...
دوست ندارم حرف تو حرف بياد و از جواب طفره بري...مي‌خوام بدون هيچ تعارفي به‌م بگي: اين تکرار قيدها...اين جابه‌جايي‌هایِ بي‌مورد فعل...اين تکرار نشانه‌ها...اين حرف‌هایِ ربط‌ که خيلي بي‌ربط پيداشون مي‌شه...بي‌دليل نيست...خيلي جدي بگي: نشانه‌هایِ يک بيماري‌اند...يك بيماریِ رواني...
باور کن دارم ديوونه‌گي‌مُ مي‌بينم...مي‌‌دوني؟ تازه‌گي‌ها صدبار يه‌کارُ انجام مي‌دم...اعتياد عجيبي پيدا کردم يکي باهام حرف بزنه...
من هم هيچ‌چي نگم و اون فقط برام حرف بزنه...و من فقط گوش بدم...و من فقط بشنوم و اون هي حرف بزنه و من فقط هي بشنوم...هي من بشنوم و اون حرف بزنه...باور کن جدي مي‌گم ، دارم اساسي ديوونه مي‌شم.

پ.ن:

عزيز خواننده‌اي برایِ من پيک‌اي فرستاده است و معصومانه پرسيده‌است:

يعني تو هم مانند اين نسل‌اي که ازشان نوشتي چنين بدبختي‌هايي داري؟

ممنون از دوست ناشناس‌ام...

فقط يک جواب كوتاه به تو دوست خوب بدهم:

من اين نسل را دوست دارم...چون در حال و هوایِ آن‌ها خودم را غوطه‌ور ساخته‌ام... و به‌ترين دوستان‌ام از چنين خصوصيات‌اي برخوردارند...آدم‌هایِ معتاد...خلاف‌‌كاران و روشن‌فكران آواره...دوستان من هستند...
مي‌نويسم چون ديدن زنده‌گی ِآدم‌هایِ ته‌نشين‌شده‌یِ نابغه آزارم مي‌دهد و تا توان داشته باشم و در حد بضاعت خودم تصوير ابلهانه‌اي که دنيایِ اطراف‌ام در شناخت آنان دروغين از خود ساخته است را مخدوش خواهم کرد. همين و بس.
همين‌قدر مي‌توانم بگويم که خود من در خانواده‌اي بي‌سر و صدا بزرگ شده‌ام و يک زنده‌گي آرام و بي‌هيجان داشته‌ام...باز هم متشکرم.

Saturday, June 16, 2007

بدون هيچ تصويري

سال‌ها پيش پيه‌ر پائولو پازوليني عکسي كاملاً عريان و نشسته بر تخت خواب ازخود در حال مطالعه كتاب شعر خود برداشت كه بر رویِ جلد کتاب شعرش گذاشت...سال‌ها پيش جان لنون هم‌راه با يوكو اونو هم‌سر ژاپني‌اش و در مقابل دوربين‌هایِ خبرنگاران و كاملاً‌ عريان هم‌ديگر را در آغوش گرفته بودند ، عكس‌اي گرفت...بعدها يک جوانکي ايراني پيدا شد كه عکس پشم‌هایِ سينه‌اش را گذاشت ،مازني بود و لهجه‌اش نمي‌دانم چه‌را هميشه مرا ياد تورک‌ها مي‌انداخت...بعدها آقا رضايي پيدا شد كه اين‌جوري عكس از خود برداشت...احتمالاً خيلي‌ها جلوتر از من ديده‌اند...اما عکس پيه‌ر پائولو بيش‌تر به دل‌ام نشست...عکس جان و يوكو بيش‌تر به دل‌ام نشست...چه‌را؟...دليل‌اش به عهده خودتان...حالا مي‌خواهم وارد بحث‌اي جدي‌تر بشوم که دوست عزيزم چند روز پيش تله‌فوني با من راجع آن گپ زد...او از لطافت سخن شهريار و حتا گلشيري گفت كه اگر اروتيک هم مي‌نويسد روح لطيف شاعرانه درآن دميده است و تلويحاً ‌انتقاد خود از بددهني-‌نويسي‌هایِ من ابراز مي‌داشت...دوست عزيزم برایِ من تجسم يک شعر است...هم از لطف زيبايي...هم از صدایِ اهورايي..پس به‌نظرم چيزي جدایِ از اين روح شاعرانه نمي‌تواند داشته باشد...حال مي‌خواهم کمي غير مستقيم و با ذكر چند نمونه پاسخ او را بدهم...اگر دوست شاعر-وش‌ام...لُبّ مطلب را دانست که هيچ شک ندارم خواهد دانست...وگرنه فبها...دوست عزيزم از اولين خواننده‌هایِ وب‌لاگ‌هایِ بلاگ‌اسپات‌ من بوده است و پا-به-پایي من تا ام روز پيش آمده است...و نخستين‌ کسي که هر وب‌لاگ جديد ساخته‌ام ، اول او با خبر شده‌است...هوش بي‌نظيري دارد...و از همه بالاتر برابر من که خُلق غريب و نامأنوس‌اي برایِ ديگران دارم يک تحمل‌پذيریِ غريب دارد...بسيار به او مديون‌ام...
حال بروم سراغ نمونه‌‌هایِ خودم:


ترانه‌اي كه در پست قبلي گذاشتم کيفيت خوبي نداشت و کامل هم نبود. اصل‌اش که حجم بالاتري دارد را از اين‌جا بگيريد...
خشونت‌اي که مگسي سمج و موذي از پس حصاري شيشه‌اي ، با زدن خود به در و ديوار، بروز مي‌دهد و همه تقلاي‌اش را مي‌بينيم ؛ هميشه براي‌ام دل‌پذير بوده‌است...
خشونت‌اي هم هست که زبان را به آرامش فرامي‌خواند...عجيب است؟...مگر مي‌شود؟...بله...اين خشونت در نهايت ما را متوجه خود مي‌کند تا با گوشه‌یِ زبان ، کف‌ها را از دور دهان پاک کنيم...و سيبَک گلو را مي‌بينيم که از خشکی ِدهان مانند تيله مي‌لغزد...شعر و ترانه شايد به‌تر مي‌تواند اين احساس را منتقل کند...شعري ‌که سرشار از تصاوير است و به شدت رها و بي‌قيد...دهان، دريده اما نجيب...محال است در اين‌گونه ترانه‌ها و اشعار و حتا داستان‌ها نجابت را نيابيد...نمونه مي‌دهم:

ريچارد براتي‌گان...چارلز بوکوفسکي...آلن گينزبرگ...جک کرواک...ديلن توماس...سيد بارت...جيم موريسون...

هيچ‌گونه رضايت‌اي از اين خشم نمي‌يابيد...اما آنان که تنها به تقليد مي‌پردازند خشم خود را در نقطه‌یِ خوش‌منظري قرار مي‌دهند...اگر دقت کرده باشيد تمام اينان که نام برده‌ام توامان از تنهايي مي‌هراسند و ازطرفي از جمعيت گريزانند...چون نمي‌توانند خودشان را منطبق با شرايط عرفي جاي بدهند...

در ترانه جيم موريسون اگر دقت کرده باشيد يک‌جا مي‌گويد:

با حالت فرزند درمانده:

Father
و گويي با لحن سرد وليکن مهربان ! پدر پاسخ مي‌شنود:

Yes, son

و او از اين سردي که انگار رویِ دست خورده است بازمي‌‌گويد:

I want to kill you

اما در مورد مادر به‌گونه‌اي ديگر عمل مي‌کند:

Mother....

سکوت...

و جواب‌اي از مادر نمي‌آيد...به قول عُقلایِ منتقد واکنشي اوديپ‌وار نشان مي‌دهد:
I want to…

اما آن‌قدر کلمات را ميان نعره‌هایِ خشم و بغض پنهان مي‌کند که به‌سختي تشخيص مي‌دهيد او مي‌گويد:

Fuck you…

چه‌را پرده‌دری ِاو واضح نيست؟

ترانه‌هایِ rap&Hip-Hop را شنيده‌ايد؟...بد دهني‌هایِ آن‌ها از چه نوع اعتراضي‌ست؟...همه‌یِ آنان آغوش مادري را مي‌طلبند و از وحشت نعره مي‌زنند...

لطفاً‌ با لحن آميتا َبچَن در فيلم «قانون» و به دوبله‌یِ خسروخسروشاهي بخوانيد:

پدر؟

بله پسرم.

مي‌خوام بکشم‌ات.

مادر؟

گاييدم‌ات.

حال اين‌ها را با آن جيغ‌هایِ صوفيانه‌ ، خلسه‌وار و سرشار از خشم گينزبرگ از لابه‌لایِ خواندن شعر بلند «زوزه» تصور کنيد؟...يا آن روزنامه-‌ديواریِ پر از فضاحت‌اي که در دبيرستان عليه مادرش مي‌نوشت...برایِ شما سخت نيست به همه بگوييد: مادر من يک جنده است؟

اين نسل عاصي...اين نسل منزجر از جنگ و خشم پدر ميليتاريست با واکنش خشن و جنگ‌جو (combative) که هنوز جایِ زخم کتک‌هایِ پدران و خيانت مادران‌شان بر تن و روح‌شان ديده مي‌شود...اين‌گونه خودش را بروز مي‌دهد...

فيلم « چارصد ضربه» ساخته تروفو را به ياد آوريد...

فيلم «حُسن امريکايي» را ديده‌ايد؟ (American beauty)...توصيه مي‌کنم اگر نديده‌ايد بارها و بارها ببينيد...يک اتفاق عجيب در ميان ساخته‌هایِ متأخر هالي‌وود است که تکرار ناشدني‌ست...

حالا سري به بريتانيا مي‌زنيم:

سيلويا پلات...
پناه بردن سيوليا به مردان‌اي که مي‌داند او را برایِ سکس مي‌خواهند...خشم او بر دوستان‌اي که تا پايان زنده‌گي‌اش با وي مهربان بوده‌اند...اين‌ها از چي‌ست؟

يک جهش به کشور خودمان مي‌زنيم:

فروغ فرخ‌زاد را نگاه‌اي بيندازيم...عصيان او از چه جنس‌اي‌ست؟...تمايل ديوانه‌وار او به سرعت...تمايل او به هم‌خوابه‌گي با مردان متعدد؟
اين خسته‌گي و خشم ِ باهم از چي‌ست؟

کرت کوبه‌ين را مثال مي‌‌آورم: چه‌را او در وصيت‌اش مي‌نويسد هم حسرت شور و لذتي را مي‌خورد که «فردي مرکوري» از هواخواهان زيادش مي‌برد و هم با لحن‌اي خشم‌گين و کنايي فردي را شخصيت‌اي پايين‌تر از خود مي‌شمارد؟...انگاركه کاش هم‌مانند او اين‌قدرهواخواه داشتم تا مي‌توانستم دنيا را به چنگ آورم؟

تنها خواستم کليدهايي به دست‌تان بدهم تا اين نسل دوست‌داشتني را به‌تر بشناسيد...

يک نکته: بدبختانه تمام اين‌ها مي‌دانند چه قدرت‌اي دارند...و کاش نمي‌دانستند...شايد اگر نمي‌دانستند چه اعجوبه‌هايي هستند کمي آرام‌تر زنده‌گي مي‌کردند...

خيلي آسان است تمام اين‌ها را به يک بيماري متصل کنيم و خودمان را خلاص و فقط از ديدن‌شان مانند يک کارت پستال لذت ببريم...

اما به نظرم تمام نمونه‌هايي که برشمردم تنها يک مشکل بزرگ دارند:

هيچ‌گاه نمي‌توانند خودشان را با لذت‌‌هايي گذرا سرگرم کنند...پس تنها چاره‌شان آزردن ذهن‌شان و زخمي کردن زبان‌شان است تا بدين روش راه‌اي انحرافي بر اين سدي بزنند که بر تن‌شان تنگ مي‌زند و دير يا زود فرو مي‌ريزد بل‌که کمي از بار بر دوش ‌کشيدن را بکاهند...ازمن بپرسيد مي‌گويم: راست‌گوترين دروغ‌گويان عالم همين‌ها هستند...

Friday, June 15, 2007

جيم موريسون شايد برایِ خيلي‌ها يک کابوس بوده‌ است...يک کابوس ابزورد...مشهورترين ترانه‌اش که خالص‌ترين انديشه‌هایِ او در آن است يک پايان بي‌نظير است...
من نيز مدتي‌ست که به يک پايان مي‌انديشم...يک نقطه که يعني صفحه بايد بسته شود...هذيان زير را با هم مي‌شنويم:

The End / Jim Morrison

This is the end
Beautiful friend
This is the end
My only friend, the end
Of our elaborate plans, the end
Of everything that stands, the end
No safety or surprise, the end
I'll never look into your eyes...again
Can you picture what will be
So limitless and free
Desperately in need...of some...stranger's hand
In a...desperate land
Lost in a Roman...wilderness of pain
And all the children are insane
All the children are insane
Waiting for the summer rain, yeah
There's danger on the edge of town
Ride the King's highway, baby
Weird scenes inside the gold mine
Ride the highway west, baby
Ride the snake, ride the snake
To the lake, the ancient lake, baby
The snake is long, seven miles
Ride the snake...he's old, and his skin is cold
The west is the best
The west is the best
Get here, and we'll do the rest
The blue bus is callin' us
The blue bus is callin' us
Driver, where you taken' us
The killer awoke before dawn, he put his boots on
He took a face from the ancient gallery
And he walked on down the hall
He went into the room where his sister lived, and...then he
Paid a visit to his brother, and then he
He walked on down the hall, and
And he came to a door...and he looked inside
Father, yes son, I want to kill you
Mother...I want to...WAAAAAA
C'mon baby,--------- No "take a chance with us"
C'mon baby, take a chance with us
C'mon baby, take a chance with us
And meet me at the back of the blue bus
Doin' a blue rock
On a blue bus
Doin' a blue rock
C'mon, yeah
Kill, kill, kill, kill, kill, kill
This is the end
Beautiful friend
This is the end
My only friend, the end
It hurts to set you free
But you'll never follow me
The end of laughter and soft lies
The end of nights we tried to die
This is the end

قصه‌یِ بره و گرگ

بر رویِ عكس كليک كن

مي‌گويند ارائه‌یِ بليت نشانه‌یِ شخصيت شماست...و من مي‌گويم: نوع موسيقي که مي‌شنويد نشانه‌یِ روحيه‌یِ شماست...مثلاً‌ من با موسيقی ِ اصيل ايراني مشکل اساسي دارم و تنها از ميان آنان‌که تصنيف هستند و تعداد معدودي ارتباط عاطفي برقرار مي‌کنم و موسيقي اگر با سيم‌هایِ رابطه‌ات بازي نکند و آن‌ها را به ارتعاش درنياورد به درد لایِ جرز ديوار مي‌خورد...اين از حکم شرعی ِ ما...از ميان ايراني‌ها: گوگوش ،‌ سيمين غانم ، برخي از کارهایِ مرجان ، شاهرخ ( يک استوره‌یِ قدرناديده است به نظرم) ، حسن شماعي‌زاده که خيلي‌ها با او مشکل دارند و من با او زنده‌گي کرده‌ام...مثلاً‌ترانه‌یِ شاه‌کار او مرداب ابدا قابل مقايسه با مرداب همين گوگوش عزيزمان نيست...بسياري از کارهایِ داريوش ( اين خواننده هم براِی من يک استوره است)...فريدون فروغي يک نبوغ عجيب داشت و چه حنجره‌یي تک‌اي...فقط دوسه آهنگ از فرهاد ، آنان‌که خودش دوباره اجرا کرده است به‌نظرم يک فاجعه هستند...مخصوصاً کنسرت آلمان‌اش که مزهکه‌اي بيش نبود...دوسه کار فقط از ابي ( پيام متخصص ابي است. بيا بگو کدام‌ها را دوست دارم.تو که خوب مرا مي‌شناسي) کارهایِ زيادي از هايده...تعدادي اندک از مهستي...الهه ،‌که بي‌نظير است...مرضيه ،‌ تک‌خال‌هایِ او را نمي‌توان فراموش کرد...
از ميان ايراني‌هایِ قديمي: داريوش رفيعي... برخي از کارهایِ‌ کورس سرهنگ‌زاده ، عماد رام ( فرنگيس او که يک ترانه‌یِ آسماني‌ست.)... آرتوش ( سکوت و ديگر هيچ)...کورش يغمايي... برخي از کارهایِ ‌بنان ، برخي از شاه‌کارهایِ شجريان که مي‌دانم همان‌هاست که خيلي‌ها نمي‌پسندند و از ميان آنان‌که مي‌پسندند: «دود عود» به‌نظرم در يک خلسه‌یِ غيرزميني اجرا شده‌است...از جوانان تازه‌کار: محشن چاووشي ( اعتراف مي‌کنم آلبوم جديدش تحفه‌اي نبود.)
و تمام اين‌ها را در يک فولدر جداگانه گذاشته‌ام و ديوانه‌وار مي‌شنوم...ترانه‌هایِ ‌غيرايراني که البته جدایِ خود...به‌نظرم ترانه‌ی ِغربي يک انقلاب فقط در دهه هشتاد داشت...دهه هفتاد فقط انقلاب‌اي در مضمون بود... و دهه هشتاد ( سکوت...سکوت)... از موسيقی ِغربي به پينک‌فلويد آلرژیِ بدي دارم...بيتل‌ها ؟!!!...محبوب‌ترين خواننده، ترانه‌سرا، آهنگ‌ساز تمام دوران‌ام: جان لنون...
اما از ميان تمام اين‌ها که مي‌شنوم...چه فرنگي چه ايراني...تعدادي را به مرور آپ‌لود کرده‌ام و در وب‌لاگ‌هایِ متعدد گذاشته‌ام...بد نديدم تمام آن‌ها را يک‌جا و در يک پست جداگانه بگذارم تا کساني‌که مي‌خواهند جنس «سيم‌هایِ رابطه‌»یِ مرا بدانند ، بشنوند...
به مرور نام‌هایِ ديگري که به‌خاطرم بيايند نيز آپ‌لود خواهد شد و تعدادي را نام خواهم برد.

No Volvere/ Gypsy King

Self Control/ Laura Braunigan

Roma

Hurt / Johnny Cash

MORCHE AREZO/Mo'in

Enigma/Enae Volare mezzo

MIGRATION

Neil Sedaka/Oh Carol

ONES

OVERDUB/FT_DOUG_LARENT

SOBHET_BEXEIR_AZIZAM

jenifer

new york city girl/Modern Talking

r u r-d

wait for me

Summer Holiday/Cliff Richard

Ancient Pines

T.a.T.u

PLANINATA

RAVE TECHNO HOUSE/Robert Miles

sing

Theme From Papillon

Shahram Shabpare

BEAUTIFUL

Legions

Standing In The Middle/Linkin Park

Ddevils

Digeh Nemixamet

ghoroob-e-koohestaan/Nahid

Gueluemcan

Summer Calling/Tiesto

happy nation/Ace Of Base

I feel you/Schiler

Muhammed/Sami Yousef

zire tigh

Thursday, June 14, 2007

حي علي خيرالعمل

با توجه به استفتاء آية‌الله جناتي و حساسيت بالایِ منطقه ،‌ از لحاظ سوق‌الجيشي ، بنده «تصميم کبرا» ( با آن قصه زيبایِ کتاب دبستاني اشتباه نگيريد) گرفته‌م تا مي‌توانم برایِ حفظ شريعت اسلام با خانوم‌هایِ اجنبي دامب و دامب دست بدهم...
هرچه باشد به اين مي‌گويند: المؤمنُ کيّظ...

فلذا به جایِ اين‌که به مردان اجنبي و قلدر يک دست بدهم با زنان‌شان دست مي‌دهم.
افتاد؟

قربان‌اش بروم اين احکام ثانويه بدجور به دل‌مان مي‌چسبد...هم خواري از ملت مي‌گايد و هم حالي مي‌دهد...جوانان‌شان را با همين احکام سلاخي مي‌کند و رييس جمهورشان را توجيه...حال مي‌کنيد يا نه؟...

به سراغ تو خواهم آمد

شب‌ها که معمولاً آدرس‌هایِ زياد و متنوع‌اي را سر مي‌زنم (بي‌‌آن‌که همان‌وقت بخوانم‌شان و مي‌گذارم برایِ‌فرصت آف‌خواني) معمولاً ‌آن‌ها که در اولويت هستند را نشاني‌شان را تویِ note-pad کپي مي‌کنم تا بعد بخوانم...که باز ميان کوه‌اي از نشاني گم مي‌شوند...چه‌راکه محال است با فرصت کم‌اي که هست بتوان همه را خواند و مطالب خوب را نيز دست‌چين کرد...کار حضرت فيل است...

نمونه‌اش مطلب‌اي که چند روز پيش راجع به دوکتور پاينده در شرق جايي save کردم که بعد حتماً بخوانم که اين بعد ام‌روز اتفاق افتاد...دوکتور پاينده منتقد و آموزگاري‌ست که به فهم و شعور ايشان ايمان دارم...شايد چند ماه پيش بود که در سايت خواب‌گرد و در گزارش خوب و خواندنی‌ ِ رضا شکراللهي از شهرکتاب مطلبي از پاينده راجع به پل آستر خواندم که احسنت به شعور ايشان فرستادم...تا اين‌که بالاخره فرصت مطالعه آن نوشته‌یِ روزنامه شرق را يافتم...نام نويسنده را نمي‌‌دانستم...اما طبق ديگر نوشته‌هایِ انتقادي با حجب و وقار مي‌آغازيد و يواش يواش آن رویِ سگ‌اش نمايان مي‌شد...تا اين‌که کاشف به عمل آمد نويسنده ،‌ شهريار وقفي ‌پور بوده است...راست‌اش اول لب‌خندي بر لبان‌ام نشاند...« جوجه هاي پدرسالار در پاييز»؟...شهريار وقفي‌پور چه‌قدر تغيير کرده بود!...او که از نوک دماغ‌اش را جلوتر نمي‌ديد...آيا حالا با تله‌اسکوپ هابل داشت کتاب‌اي را حلاجي مي‌کرد؟...او که زماني داستان‌اي را فقط به‌خاطر عنوان آن قابل بحث نمي‌دانست...چون به نظرش مصرع‌اي از غزل حافظ عنوان‌اي رومانتيک بود...جل‌الخالق...خوش‌بختانه خيلي وقت‌است من نيز مانند آن عالي‌جناب از محافل ادبي دور هستم و خبر ندارم...شايد شهريار وقفي‌پور از برکت چيزهایِ عميق‌تري ‌از محافل دورشده‌است و اين‌طور عميق به قضايا مي‌نگرد...خدا داند.

راستي چه‌را در جامعه‌یِ ما همه از دموکراسي حرف مي‌زنند و اين‌قدر دوست داريم به هم‌ديگر ديکته کنيم؟...
بگذريم... قرار نبود به اين جماعت کاملاً فرهنگي کاري داشته باشم...اما کاش دوکتور پاينده که خوب مي‌دانم در مصاحبه‌هاي‌اش باتوجه به شأن اجتماعي‌اش ،‌ ضربه‌هایِ کاري‌تر را به هنگام خاموشی ِ ضبط مي‌زند يک‌روز بدون هيچ «رواداري» اصل مطالب را رو کنند...بل‌که ديگر اين «مويزنما»هایِ ادبي ادایِ شاخ‌ شدن درنياورند...
.
.
.
با تمام فراموش‌کاري و گم کردن وب‌لاگ‌هایِ خوب و چرنديات بسيار، بعضاً ‌شاه‌کارهايي نيز کشف مي‌کنم...گاه وسوسه به معرفي‌شان مي‌شوم...اگرچه مي‌دانم دست‌کم وب‌لاگ من آن تأثيري که پدرخوانده‌گان مي‌گذارند و بعضاً يک زنداني را مي‌رهانند را نداشته و نخواهد داشت. با اين‌حال وسوسه مرا وامي‌دارد تا به‌زودي وب‌لاگ‌اي جداگانه فقط برایِ معرفی ِ چنين وب‌لاگ‌هايي راه بيندازم...تنها توفيرش يک فاتحه برایِ اموات بنده است ديگر...مگر جز اين است؟ باشد تا گنده‌لات‌هایِ‌ وب‌لاگ‌شهر کمي از جاي‌گاه نمرودي فرود آيند و ديگران نيز بياموزند که آن‌قدر از رویِ دست ديگري مشق ننويسند.

Wednesday, June 13, 2007

تناسخ بقا

نمي‌دانم چه‌را مردي از زن جماعت نارو بخورد، نمي‌گويند: کس‌خوردي...باز مي‌گويند: کير خوردي...کس ليسي شنيده‌ام...که البته اين دومي در راستایِ مهرورزي سنت پسنديده‌اي مي‌دانم...هرچه باشد قطعاً از کس‌کشي که به‌تر است. نيست؟
اما اين‌که بگويند: فلان مرد از فلان زن کس‌خورد...نه نشنيده‌ام...خب مگر نه اين‌است که به تناسب جنسيت بايد باشد؟...مگر مي‌شود از لحاظ فيزيولوژيکي از زني کير خورد؟...

خب من دي‌روز رفتم دم در قصابي تا دستان‌ام را ساطوري کند...قصاب به من گفت بايد مجوز پزشکي بياوري...گفتم يعني چه؟...گفت: يعني که بايد مُهر اداره بهداشت رویِ مچ دست‌ات خورده باشد وگرنه کون‌مان مي‌گذارند...خلاصه يکي از دوستان در «بهداشت و درمان» و از هم‌کاران اسبق پدر مرحوم يافتم تا با دوکتوري رویِ هم بريزم و مهر لازم را بگيرم...دوکتور از من پرسيد: چه‌را مي‌خواهي دستان‌ات را قطع کني؟ گفتم: آقایِ دوکتور اين دست‌ها‌ نمک ندارند...پرسيد: خب مگر خيارند که نياز به نمک داشته باشند؟...گفتم: به والله از خيار هم بيش‌تر به نمک نياز دارند...گفت: جوان اين دست تو نيست که نمک ندارد...اين زبان توست که نيش دارد...برو بخش سوانح گزيده‌گي و اداره‌یِ گزش‌...و بخواه تا زهرش را بگيرند...گفتم: آقایِ دوکتور زهرم کشنده نيست...بيش‌تر تلخ است...گفت: اين‌که مشکلي ندارد...بده فرآوري کنند و مانند زيتون تلخي‌ش را بگيرند...آن‌وقت ببين چه‌قدر هم برایِ ديگران خاصيت داري...گفتم: آخر دوکتور جان...تو بگو....من يکي که ديگر فکرم کار نمي‌کند...مشکل من چي‌ست؟...هرکار مي‌کنم دستان‌ام نمک ندارند...دوکتور گفت: خب بده نمک‌سود کنندشان...اصلاً چه نيازي به نمک داري؟...کمي فکر کردم و متوجه شدم بنده خدا راست مي‌گويد...زور که نيست..تویِ پيشونی ِما نوشته‌اند: بايد کير بخوري...چه از زن چه از مرد...فرقي ندارد...جنسيت هم نمي‌شناسد...
اما فردا صبح‌اش که پا شدم ديدم دوتا شاخ بزرگ رویِ پيشاني-ام نيز سبز شده‌است...اما اين‌بار خيلي خوش‌حال بودم...چون از آن‌روز دارد شکل‌ام بيش‌تر تغيير مي‌کند...با اين تکامل واقعي‌ خوش‌بخت‌تر از هميشه خواهم شد...آخر من دارم به يک گاو درست و حسابي تبديل مي‌شوم...حالا مي‌فهم‌ام گاو بودن چه نعمتي‌ست...خداوندا اگر اين چند وقت ناشکري کردم خودت از سر تقصيرات‌ام درگذر...از اين‌که گاو شده‌ام احساس خوبي دارم...
.
.
.
مرتبط:

Nausea
.
.
.
ببين تو رو خدا شكنجه و اعتراف‌گيري هم باعث خنده و تفريح شده‌است.